بيرنگ
شماره ای سيزدهم بهار ۲١٣٩
ويژه نامه
در به کاربردن خرد خود دليری ورز!
روشنگری چيست؟
آه چه بي رنگ و بي نشان كه منم
كي ببــينم مـرا چـنان كه مـنم
گفتم آنـي، بگفت هاي خموش
در زبان نامـدست آنـكه مـنم
گفـتم انـدر زبان چـو درنامـد
اينت گويايي بي زبان كه منم
مولاناي بلخ
بهار ١٣٩۲
گسترنده: انجمن بيرنگ
پاسخگوي: چكاوك
نشاني: Birang@freenet.de
سرنوشته ۴
جنبش روشنگری ۷
پيش تازان جنبش روشنگری ۱۰
ناتان دانا ۱۵
کانت: در پاسخ به پرسش: روشنگری چيست؟ ۱۹
روشنگری در افغانستان ۲۸
روشنگری در ايران ۳۴
سه دهه جنگ ۴۲
چه بايد کرد؟ ۴۶
پسگفتار ۵۱
رويکرد ۵۵
بنمايه ۵۷
يادآوری:
از آن جا که زبان پارسی برای هر آوا يک نوشتار بيشتر ندارد، من در همه جا به جای بندواژه ای ذ، ز به کار بردم!
چه ايمروز و چه فردا، ناگزيريم که سرانجام سر از بالين بيماری که درمانش در دست خود مان است، برداريم. بيماريی همه جاگير، وامانده و مرده ريگی که از يک زادمان به زادمان ديگر می رسد، بی آن که کسی در پی درمان و براندازی اش برآيد، يا کنش دگرگونی سازی از خود نشان دهد.
بيگمان، روشن انديشان بسياری پای به ره گزاشتند، تا به اين بيماری پايان بدهند، ولی شوربختانه يا بيماری را نشناختند و يا راه و شيوه ای درمان آن را ندانستند.
درد مان، درد فرمان روايی سهش و باور بر سر خرد است. هر آنچه که سرپرستان خودگمارده، روشن انديشان و کشورداران و رسانه های گروهی، به گوش توده پُف کند، توده می پزيرد، زيرا توده از سرشت، پاک است. توده به هوای آزادی می ماند که هرگونه دود و دم و پرواز را می پزيرد. اگر همين سرپرستان و دم و دستگاه ها، دست از سر توده بردارند، زندگی ساده ای سرشتی، همزيستی، سازگاری، همدلی و مهرآميزی شان، سد بار از اين بردگی و بندگی بهتر است. هر کس به سازی می خواهد، توده را گوشت دم توپ بسازد، زمين و زمان را آلوده بسازد، تا خودش از آلودگی بهره ببرد. يکی که خود را نماينده ای خدا در زمين می خواند، با زر و زن و زور، به بالا نشسته و توده را به بهشت خود ساخته اش می فرستد، ديگری با انديشه های
۴
پيشرفته، که در جهان پيشرفته پياده کردنی نيست، می خواهد همه مردم را آزاد، برادر و برابر بسازد.
آن يکی مردم را به کشتارگاه می فرستد، تا در بهشت خودساخته اش، با خوب رويان باده گساری و همخوابگی کنند. ديگری به اين گمان است که از هر چکه ای خون يک جوان پيکار جو، لاله ای می رويد و جهان گلستان می شود.
درد مان، درد بی خردی نيست! همه دارای خرد و هوشيم، آن که بيشتر دانش آموخته است، خردش گسترده تر و خردمند تر است، کسی که کمتر آموخته است، هوش و خردش مرزبندی شده تر است. درد مان، درد به کار نبردن خرد است! ما در هيچ برخه ای از زمان، از خرد مان کار نگرفتيم. هميشه از سهش بهره برديم، خوش باور بوديم، گمانه و دودلی را ناروا دانستيم و از ترس، زبان از کام نگشوديم و پای از گليم دراز تر نکرديم. چون برای مان گفتند که هرچه پيش آيد از سوی خدا است و سرنوشت هر کس، روی پيشانی اش نوشته شده است! ولی به چشم خود ديديم و با گوشت و پوست سهيديم که هرچه پيش آمد، از سوی رهبران و سرپرستان بود، اگر کشته و زخمی يا سنگسار شديم، اگر به دار آويخته شديم و اگر به زندان انداخته شديم و دست و پای مان را بريدند، چشم و ناخن های مان را کشيدند، از سوی همين رهبران و سرپرستان بود. با آموزش و پرورش کهنه و گند شان، سرنوشت مان را نگاشتند، ولی گفتند که سرنوشت تان، از سرشت ساخته شده است. هيچ گاه و در هيچ برخه ای از
۵
زمان، خرد سر بر نيفراخته، هميشه نهان و پنهان بوده است. و هر زمانی که خواستيم از خرد مان کار بگيريم، ترس را در برابر مان يافتيم. زيرا از کودکی ترس را همچون چادری روکش مان ساختند، تا به آن خو بگيريم و هيچگاه خرد خفته ای مان را بيدار نکنيم.
همين اکنون، دشواری بزرگ و به بن بست رسيده ای افغانستان اين است که کشورداران، رهبران و سرپرستان مردم از خرد شان کار نمی گيرند. اگر همين ايمروز، کشورداران، سرپرستان خودساخته و رهبران مردم، خرد شان را بر باور شان چيره بسازند، گره ای دشواری افغانستان گشوده و جنگ پايان می يابد.
همه مردمان افغانستان بايد بدانند، که هيچ گروهی از مردمان اين کشور نمی تواند تک روی کند و به تنهايی بر سر ديگران فرمان براند! اگر خواسته باشيم که به دشواری و چالش پايان بدهيم، بايد دستگاه های فرمانروايی استان ها، از مردمان بومی باشد. مردمان بومی بايد خود شان استان دار و فرماندار و کارمند های شان بگمارند و نمايندگان شان را به پايتخت بفرستند، تا نمايندگان، کشوردار را بگمارند! به اين چم که در استان ها نمايندگان همزبانان فرمان برانند، ولی در پای تخت، همدلان!
اگر اين پيشنهاد خردمندانه پزيرفتنی نيست، ايسا به دينی، موسا به دينی! زور که نيست که بايد با هم بزييم! آدمی زاده نشده است که در زندان انديشه و باور های پوچ سرپرستان و زورگويان به سر برد! آدمی از سرشت آزاد بوده و آزاد است، که سرنوشتش را خودش بسازد.
۶
باری، شماره ای سيزدهم بيرنگ، وپژه ای روشنگری و خردورزی است. و چون تهداب روشنگری در اروپا ريخته و جهان نو و پيشرفته ای کنونی را به بار آورده است، نخست نگاهی به جنبش روشنگری اروپا و به ويژه آلمان می اندازيم، سپس روی پديده ای روشنگری در افغانستان و ايران درنگ می کنيم.
يادآوری: در برگردان جستار روشنگری چيست؟ از زبان آلمانی از برگردان پارسی آن به خامه ای يدالله موقن بهره برده ام.
جنبش روشنگری
هنگامی که تاريک انديشی مانند بيماريی واگير و همه جا گستر دامنگير مردم و فرهنگ اروپا شده بود، روشن انديشان و دانشمندان اروپا برآن شدند، تا با آموزه های پيشرفته، انديشه های روشن و کاربرد خرد، مردم را از زير بار شکنجه ای فرمانروايان خودکامه و ستم پيشوايان تاريک انديش کليسا رها سازند (۱). آماج و برنامه ای روشنگری از ميان بردن ترس و رهايی جهان از جادوگری بود. روشنگران بر آن بودند، تا خوشباوری، نابخردی در پرسش ها، لافيدن در دانش، خودستايی، شرميدن، تنبلی در پژوهش و با شناخت کم خوشنود بودن را از فرهنگ شان بزدايند (۲). با پرهيزيدن از ترس، زدودن پديده های خردستيز و روی آوردن به دانش و شناخت درست
۷
از پديده های سرشتی، اروپا رنگ ديگری به خود گرفت، دانشمندان به وايافت های فراوانی دست يافتند، در کشور های اروپايی واژگشت فرهنگی رخ داد و بزرگ ترين فرزانه ها، دانشمندان و هنرمندان را به بار آورد.
در آغاز روزگار روشنگری هرکس که سخن از روشنگری می زد، پيش از آن که بتابد، سرکوب می شد. ستمگران خودکامه و پيشوايان تاريک انديش، با چشم ترسانی، از کار برکنار کردن، زير فشار های گوناگون آوردن، به زندان انداختن و سرانجام سر به نيست کردن روشن انديشان، می کوشيدند جلو روشنگری را بگيرند، تا فرمان روايی شان از گزند روشنی دور بماند.
ولی آن گاه که جنبش روشنگری همه جاگير شد و از مرز ها فرا تر رفت، تاريکی جايش را به روشنی بخشيد؛ مردم به آزادی دست يافتند، ديگر می توانستند به جای زبان بيگانه، به زبان مادری خود چيز بنويسند و آموزه بدهند، از زير بار کليسا رهايی يافته بودند و پيشوايان کليسا که نمايندگان زمين داران بزرگ بودند، ديگر توانايی آن را نداشتند که بر ايشان ستم کنند، ايشان را به زندان بياندازند، شکنجه کنند، به نام های گوناگون به دار بياويزند و بسوزانند.
روشنگری در ساختن سامانه ای همبودين پيشرفته، کومک های ارزنده ای انجام داد: بند های بنيادگرايی را درهم شکست، به فرمانروايی کليسا پايان داد و در همه ای بخش های دانش، هنر و ادبسار دگرگونی های چشمگيری به بار آورد. پيمانه ای سنجش در
۸
داد و ستد، خرد بود، روشنگران همه چيز را با خرد می سنجيدند. ايشان به اين گونه توانستند به روزگار تاريک پايان بدهند، زنجير های وابستگی را درهم بشکنند و در دانش و فرهنگ نوآوری کنند و جهانی ديگر بسازند، جهانی که در آن ارزش همگان برابر باشد.
روشنگری روزگار به سنجش گزاردن و ويران کردن ادبسار دينی، آموزش و پرورش کهن، انديشه های خشک و شکستن ديوار های جهان بينی دينی و جدا کردن خرد از باور بود (۳). از آن زمان به پس، بيشينه ای از مردم به اين باور بودند که هر کس سرنوشتش را خودش می سازد، و چون خودآگاه شده بودند، از سرپرستی دينداران پرهيز می کردند.
روزگار روشنگری به خودکامگی و پيش داوری پايان داد، جای پندار های پوچ، بيدادگری، برتری و ستم را خردورزی، دادگری، راستی و درستی و بهره و ارزش برابر، آزادی در گردآوری دارايی و مردم سالاری گرفت (۴).
پيش از روزگار روشنگری مردم بر اين باور بودند که روشنی از سوی خدا به دل ها می تابد، ولی در زمان روشنگری برای مردم روشن شد، که هرکس بياموزد و از خردش کار بگيرد، روشنی از درونش به بيرون پرتو می افشاند (۵). دانش خردورز و هوشياری خدا دادی نيست، به کوشش در فراگيری دانش، آموزش و پرورش پيشرفته و گمانه و دودلی نيازمند است.
۹
پيشتازان جنبش روشنگری
جنبش روشنگری، جنبش کارگری نبود که خشونت آميز با خودکامگان برخورد کند و فرمان روايان را براندازد. روشنگری، يک جنبش يا خيزش فرهنگی بود که چند سده پيش آغاز شد و هنوز هم دنباله دارد. جنبشی بود، که با انديشه ای روشن در برابر کليسا برپا خاست و سرانجام دست پيشوايان دينی را از کشورداری کوتاه ساخت؛ ايشان را به کليسا و سالار شان را به واتيکان فرستاد، تا روشنی در اروپا گسترش يابد و دانش و فرهنگ، با پايه ای آموزش و پرورش پيشرفته و آزاد از هرگونه پوچگرايی، فرمانروا گردد.
روزگار روشنگری به روزگار خردگرايی هم نام دار است، زيرا روشن انديشان برآن بودند تا جهان تاريک را با به کار بردن خرد خود، روشن و درخشان سازند. روشن انديشان بر اين باور بودند که روشنی بازتاب خرد آدمی است، پس بايستی خرد در پيشبرد همه کنش ها فرمانروا باشد. گروهی از دانشمندان و فرزانگان آن روزگار بر اين باور بودند که بن مايه همه پديده ها خرد است. برای نمونه دکارت به اين نگر بود که شناخت تنها با خرد شدنی است (۶).
گروهی از فرزانگان از ايشان خرده گرفتند و گفتند: بنمايه ای شناخت را سهش های پنجگانه می سازند و نه خرد. و چون برای ايشان آزمودن، بنمايه ای شناخت بود، ايشان را به نام آزمودن گرا شناختند
۱۰
و فرزانگانی که بنمايه ای شناخت تنها خرد بود، به نام خردگرا نام دار شدند. (۷)
باری، اين جنبش و خيزش فرهنگی، پيشتازان و سالاران افزونی داشت، که در اين نوشته به تنی چند از پيشتازان جنبش روشنگری آلمان بسنده می شود:
۱۸
ايمانويل کانت:
در پاسخ به پرسش: روشنگری چيست؟
روشنگری برون آمدن آدمی از نارسايی خودکرده اش است. نارسايی آن است، که آدمی در به کاربردن خرد خود، بدون راهنمايی ديگری، ناتوان باشد. اين نارسايی هنگامی خودکرده است، که انگيزه اش نه در کوتاهی خرد، که در کاستی گزيرش (عزم) و دليری نهفته باشد.
هوار جنبش روشنگری اين است: در به کاربردن خرد خود دليری ورز!
تنبلی و ترس انگيزه های اند، که چرا بخش بزرگی از مردمان، پس از چيره شدن بر سرشت، هنوز با نارسايی به سر می برند؛ و چرا ديگران به سادگی می توانند سرپرستی ايشان را به دست گيرند.
نارسا بودن، چه آسايش بخش است. اگر نسکی داشته باشم، که به جای من بيانديشد، اگر پيشوای داشته باشم، که به جای فرجادم (وجدان) کار کند، اگر پزشکی داشته باشم، که در پرهيز خوراکی، راهنمايم باشد و ...، پس نيازی نيست خودم را رنجه کنم. هنگامی کارم با پرداخت پول روبراه شود، نيازی به انديشيدن ندارم؛ ديگران کار های رنج آور را برايم می انجامند.
بخش بزرگی از مردمان (در آن ميان همگی زنان) که راه رسيدن به رسايی را دشوار و مرگبار می دانند، از اين گزينه بهره می برند. از بهر اين برای ديگران ساده است که خود را به سرپرستی ايشان بگمارند.
پس از آن که اين سرپرستان، جانوران خانگی (نارسايان) شان را گول زدند و
۱۹
جلو ايشان را سد در سد گرفتند، که اين بندگان خاموش، دل و گرده نکنند پای از غلتکی که در آن در بند اند، بيرون نهند، سپس برای ايشان نشان می دهند که چگونه مرگبار است، اگر بکوشند که اين راه را به تنهايی بپيمايند.
اين راه آن چنان هم مرگبار نيست، زيرا پس از چند بار افت و خيز، راه رفتن را فرا میگيرند، ولی يک بار افتيدن، آدمی را چنان شرمسار و ترسو میکند، که او را از کوشش دوباره باز می دارد.
از بهر اين، به تنهايی دشوار است، از نارسايی که کمابيش سرشت او شده است، به درآيد. او به آسايش نارسايی دل بسته است و به راستی ناتوان است، که از خرد خود کار بگيرد، زيرا هرگيز کسی او را نگزاشته، تلاشی در اين راه بکند. برنامه ها و دستور ها، اين ابزار ماشينی برای بهره برداری يا بهره جويی خردمندانه از داده های سرشتی، بند های اند که نارسايی را جاويدانه می کنند. اگر کسی آن ها را به دور هم بريزد، با آن هم، در پرش از روی باريک ترين گود، دو دله خواهد بود، زيرا او به چنين آزاد پرشی خو نگرفته است. از بهر اين، تنها شمار کوچکی از مردم توانسته اند با پرورش هوش خود، خويشتن را از نارسايی برهانند و يک راه آرامنده در پيش بگيرند.
درخور بودن است، که مردم خود شان را روشن بسازند؛ بلی چنين است، اگر کسی ايشان را آزاد بگزارد، کمابيش شدنی است. زيرا هميشه برخی از آزاد انديشان (برخی از ميان سرپرستان اين توده ای بزرگ هم) يافت می شوند، که پس از دور انداختن يوغ نارسايی، روان دريافت خردمندانه از ارزش خود و ارزش پيشه ای هر کس را، که آزاد بيانديشد و ديگر نارسا نباشد، گسترش دهند.
يکی از ويژگی ها اين است: مردمی را که سرپرستان، پيشتر زير يوغ آورده اند، اگر اين مردم از سوی برخی از سرپرستانی که در همه بخش های روشنگری ناتوان اند، به اين کار برانگيخته شده باشند، خود شان را سپس
۲۰
ناچار می سازند که زير يوغ بمانند؛ پس آسيب بخش است، که تخم پيش داوری بپاشيم، چون ايشان سرانجام کينه ای شان را از پيشتازان که بنيادگزار آن بوده اند، می گيرند. از اين رو، مردم به کندی به روشنگری می گرايند. با يک واژگشت (انقلاب) شايد بتوان به خودکامگی و آزمندی يا بيداد و ستمگری پايان داد، ولی هرگيز نمی توان دگرگونی های بهين در شيوه ای انديشيدن پديد آورد؛ وارونه ای آن، پيش داوری های نو مانند پيش داوری های کهنه، افزار دست بخش بزرگی از توده ای بی انديشه می شود.
برای روشنگری، چيز ديگری بی از پديده ای آزادی، نياز نيست، بی آسيب ترين پديده، در ميان پديده ها، آنچه که تنها آزادی ناميده می شود. به اين چم که دانشمند بايد آزاد باشد، که در نوشتارش برای مردم، از خرد خود کار بگيرد.
اکنون از همه سو اين فرياد را می شنوم: چون و چرا نکنيد! افسر می گويد: چون و چرا نکنيد، بورزيد! کارمند دارايی می گويد: چون و چرا نکنيد، بپردازيد! پيشوا می گويد: چون و چرا نکنيد، باور کنيد! (ولی تنها فرمانروا ـ فريدريش ـ در جهان می گويد. چون و چرا کنيد، هر اندازه که می خواهيد و پيرامون هر آنچه که می خواهيد، ولی فرمان بردار باشيد!)
در اين جا، در سر تا سر اين سرزمين آزادی، مرز بندی شده است. ولی پرسش اين جاست که کدام مرزبندی جلو روشنگری را می گيرد و کدام يکی نه تنها که جلو روشنگری را نمی گيرد، که روند آن را هم تند تر می کند؟
پاسخ می دهم: دانشمند بايد در کاربرد همگانی خرد خود، هميشه آزاد باشد؛ و تنها اين آزادی می تواند روشنگری را در ميان مردم بگستراند؛ ولی کار برد خرد در بخش های ويژه می تواند مرزبندی بسيار تنگاتنگ داشته باشد، بی آن که از پيشرفت روشنگری بکاهد.
دريافتم از کاربرد همگانی خرد آنست که دانشمندی در نوشتارش، بخش
۲۱
بزرگی از خوانندگان را از خرد خود بهره ور سازد. به کاربرد ويژه ای خرد آنست، که کارآگاه يا کارمندی در پيشبرد کارش بتواند از خرد کار بگيرد. اکنون در برخی از کار ها که به خواست مردم می چرخند، به روندی نيازمند اند، که برخی از کارمندان شان را بيکاره به بار آورد، تا با يک همسدايی ساختگی از کشورداران، به آماج همگانی(هدف عمومی) برسند، يا دست کم از نابود کردن اين آماج، باز شان دارد.
بيگمان، در اين جا بايد بی چون و چرا فرمان برد. ولی اگر اين برخ، که همزمان بخشی از دستگاه کارگردانی است، توان دانشمندانه داشته باشد، می تواند در نوشتارش از خرد کار بگيرد و چون و چرا کند، بی آنکه زيانی به دستگاه کارگردانی، که خودش کارمند بيکاره اش است، برساند. اگر افسری در سودمند بودن يا زيان بخش بودن فرمان بالادستی اش، از خرد کار بگيرد و چون و چرا کند، می تواند ويرانگر باشد، او بايد فرمان بردار باشد. ولی اگر او در نوشتارش با نادرستی های کارياری ارتش، روشن انديشانه برخورد کند و از خوانندگان بخواهد که داوری کنند، نبايد کسی جلوش را بگيرد.
يک شهروند نمی تواند از پرداختنی های که بر دوشش نهاده اند، سرباز زند. برای جلوگيری از نافرمانی همگانی، کوچک ترين سرباز زدن از پيمان، می تواند مانند يک رسوايی به سزا برسد. ولی همين شهروند می تواند، نگرش را روشنگرانه در برابر ناروايی و بيدادگری چنين پيمان های بنويسد و به آگاهی همگان برساند. به همين گونه، يک پيشوای دينی هم پايبند پيمان کليسای است، که در آن کار می کند، زيرا او از بهر آموزه دادن به شاگردان، گماشته شده است. ولی اگر او در نوشتارش از کمبودی های کليسا خرده بگيرد و برای بهبودی آن روشنگرانه برخورد کند، آزاد است. در اين جا هيچ چيزی نيست که بتواند فرجادش را زير فشار بياورد. زيرا آن چه را که او برای پيشبرد کار های کليسا می انجامد، پديده های اند که خودش برنگزيده است
۲۲
و نمی تواند به دلخواه خودش بياموزاند. آن ها پيشنويس های اند که به نام کس ديگری خوانده می شوند. او خواهد گفت: چيز های را که کليسای ما می آموزاند، گواه بر آن اند، که کليسا از آن ها بهره می برد. او به اين گونه از پاينامه ها، برای کليسا کنش های سودمند می انجامد، بی آنکه به آن ها سد در سد باور داشته باشد، برای انجام آن ها خود را باپيمان بنماياند، زيرا در درون آن ها می تواند پديده ای راستينی نهفته باشد؛ به هر روی، ولی دست کم چيز ناسازگاری با سرشت دين در آن ها ديده نمی شود. چون اگر او به اين باور باشد که ناسازگاری با سرشت دين دريابد، ديگر نمی تواند فرجادانه کارش را به پيش ببرد؛ او بايد از کارش دست بکشد. پس کاربرد خرد يک آموزگار در پيشه اش، کاربرد ويژه است، چون که پيشه اش خانگی است، هرچند او با گروه بزرگی روبرو است؛ از نگر ايشان، يک پيشوا آزاد نيست و نبايد هم باشد، چون که او فرمانبر بيگانه ای است. وارونه ای آن، اگر او به گونه ای يک دانشمند با نوشته هايش روشنگری کند، در کاربرد همگانی خرد، از آزادی بی پايان برخوردار است و می تواند از خردش کار بگيرد و از ديدگاه خودش سخن براند.
اگر که سرپرستان مردم از نگاه آگاهی دينی نارسا باشند، اين نابسامانی هميشگی می شود.
ولی آيا نبايد گروهی از دانشمندان دينی، پارسايان ارجمند (چنان که خود را در هالند می نامند)، شايسته آن باشند که به يک نماد دگرگون ناپزير، که به آن سوگند خورده اند، پايبند باشند، به اين گونه يک سرپرستی برتر و بی پايان، روی هرکدام و به کومک ايشان روی همگان انجام بدهند و يا آن را هميشگی بسازند؟
من می گويم: اين سد در سد نشدنی است. بستن چنين پيمانی که برای هميشه راه های روشنگری را به روی مردمان ببندد، سد در سد بی ارزش و
۲۳
نادرست است؛ اگر که اين پيمان را شهرياران بلند پايه، فرمانروايان و پيمان نامه های همزيستی پشتيبانی کرده باشند. زمان نمی تواند همدمی و هم پيمانی کند، که چنين چيزی به بار آيد و نتواند شناختش را گسترش دهد، به ويژه آن گاه که سخن از روشنگری است؛ اين يک تبهکاری در برابر سرشت آدمی است. سرشتی که بنياد سرنوشتش درست در همين پيشرفت نهفته است؛ از اين رو بازماندگان سد در سد شايسته آن اند، که آن گزريش ها را ناروا و بی شرمانه بشناسند و آن را وازنند. سنجش همه پديده های که بر سر مردم به نام دات (قانون) بسته شده می تواند، در اين پرسش نهفته است: که آيا مردم خود شان می توانند زير بار چنين دات و دستوری بروند؟
بيگمان برای برپايی سامانه ای بهتری، چنين چيزی در يک زمان کوتاه و ويژه شدنی است، به اين گونه که همه شهروندان و به ويژه ترسايان آزاد گزاشته شوند تا با مايه ای يک دانشمند، با نوشتار شان از نهاد ها خرده بگيرند، چنان که سامانه ای گزشته برهم نخورد. اين تا زمانی، همسدا دنباله داده شود، تا شهريار را به خود بکشاند، که او از ايشان پشتيبانی کند. ايشان نبايد به نهاد های که به گونه ای گزشته می خواهند به کار شان دنباله بدهند، دست درازی کنند. ولی آن چه ناروا و ناشايست است، اين است که نهاد های نو دينی خود را سازمان بدهند و پاينامه ای شان اين باشد، که هيچ کس را نگزارند که از ايشان خرده بگيرد. اگر که اين پديده هميشگی هم نباشد، نبايد پيش آيد، چون اين کار جلو پيشرفت مردم را می گيرد و به زيان زادمان های آينده پايان می يابد. پس بايد از ساختار چنين نهاد سازمان يافته با چنين پاينامه ای جلوگيری شود. اگر کسی برای زمان ويژه ای، آن چه را که بايد بداند، از روشنگری آن جلوگيری می کند، روا است، ولی اگر کسی از روشنگری برای هميشه و يا برای آيندگان پرهيز کند، به بهره ای ورجاوند مردمان آسيب می رساند و آن را زير پا می کند.
۲۴
آن چه را که مردم بر خويش روا نمی دارند، شهريار نمی تواند بر ايشان روا داشته باشد. زيرا سازمان ديدبان دات گزاری اش بر اين پايه استوار است، که او همه ای خواست های مردم را با خواست خودش برهم آميخته است.
اگر شهريار بر اين پديده بنگرد که همه بهبودی های راستين و پنداری با سامانه ای شهروندی در پيوند است، پس او می تواند زيردستانش را آزاد بگزارد، تا آن چه را برای رستگاری خود شايسته می بينند، بيانجامند. اين به شهريار پيوندی ندارد، ولی چيزی که بايد او جلوگيری کند، اين است که کسی بر ديگری زور نگويد، ولی جلو کار های شايسته ای ديگران را نگيرد.
اگر شهريار در سرگرمی های نويسندگی زيردستانش دست اندازی کند، شکوهيدنش کاهش می يابد؛ او از نوشتار زير دستانش می تواند، ميزان پسند دستگاه فرمانروايی اش را بسنجد. همچنان، اگر او اين را به دلخواه خود بيانجامد، اين سرزنش را بر خويش روا داشته، که فرمانروا بالاتر از دستور زباندانان نيست! بد تر اين است، که شهريار جايگاه بلندش را کاهش دهد و از ستم پيشوايان ترسايي، در برابر زيردستانش پشتيبانی کند.
اگر اکنون پرسيده شود: آيا در روزگار روشن شده می زييم؟ پاسخ اين است: نه، ولی در روزگار روشنگری. از اين که مردم در سرگان (اوضاع) کنونی توانايی آن را داشته باشند، يا کسی ايشان را به آن وادارد، که در جستار های دينی، خرد شان را بدون راهنمايی ديگری خوب و درست به کاربرند، هنوز کمبودی های فراوانی پيش روی است. اکنون نشانه های روشنی در بازسازی آزاد مردمان، جلوگيری کُند از پديده های ناسازگار با روشنگری و رهايی از نارسايی خودکرده ای شان، به چشم می خورند. از اين نگر، اين روزگار، روزگار روشنگری يا سده ای فريدريش است.
شاهزاده ای که شايسته اش بداند و بگويد، او اين را بايای (وظيفه) خود می داند، که در کار های دينی مردم رهنمايی نکند، بسا که ايشان را سد در سد
۲۵
آزاد بگزارد، او خودش نام والای بردباری را از خود دور می سازد؛ او روشن شده است و شايسته ای آن است که از اکنونيان و آيندگان به نام کسی ستوده شود، که برای نخستين بار در پهنه ای فرمانروايی اش، مردم را آزاد گزاشته است تا از نارسايی خود کرده ای شان به درآيند و در پيشبرد همه کار ها از خرد خود کار بگيرند. در فرمانروايی اش، پيشوايان ارجمند ترسايی آزاد اند، بی آن که به پيشه ای شان آسيبی برسد، دانشمندانه و به دور از نماد ها و داوری های دگرسان، نگر خود را برای مردمان بنويسند و به بر رسی بگزارند. برای کسانی که پيشه ای آزاد دارند، آزاديی بيشتر داده می شود.
اين روان آزادی، از مرز ها گزشته و در بيرون گسترش می يابد، همچنان در جا های که کشورداران با دريافت نادرست شان از آن جلوگيری می کنند، ره گشوده است. برای ايشان می توان فرمانروايی اين شهزاده را به گونه ای يک نمود درخشان نماياند، که آزادی سامانه و هماهنگی کشور را برهم نمی زند. اگر مردم آزاد گزاشته شوند و کسی ايشان را از پيشرفت باز ندارد، ايشان خود را آهسته آهسته از ناهنجاری ها می رهانند.
هسته ای بنيادين روشنگری را که، برون آمدن آدمی از نارسايی خودکرده اش است، دستی (قصداً) در جستار های دينی پيوند دادم، چون فرمانروايان از بخش های دانش و هنر سودی نمی برند، که سرپرستی ايشان را در دست بگيرند. افزون بر اين، نارسايی دينی زيان بار ترين و ننگين ترين نارسايی است. ولی شيوه ای انديشيدن يک شهريار که گرايش روشنگری در جستار های دينی دارد، گامی به جلو تر می گزارد. او در دات و دستور های کشوری اش، به زير دستانش روادار است، تا ايشان از خرد شان کار بگيرند و برای بهبودی روزگار، در نوشتار شان، از ناهنجاری ها دليرانه خرده بگيرند و به دسترس مردمان بگزارند. از چنين شهرياری، ما نمونه ای درخشانی داريم، که هيچ کس پيش از او دست به چنين کنشی نزده است، آن که، ما او را ارجمند ميداريم.
۲۶
ولی تنها فرمانروايی که خودش روشن شده است و از تاريکی ترسی ندارد، ولی هم زمان، ارتشی سازمان يافته و بزرگ برای آرامش همگان، زير فرمان دارد؛ آن چه را که يک کشور آزاد، دل وگرده ای گفتنش را ندارد، می تواند به زبان بياورد: چون و چرا کنيد، هرچه دل تان می خواهد، و پيرامون هر چه که می خواهيد، تنها فرمانبردار باشيد!
در اينجا می توان يک انگاره ای شگفت انگيز و بی درنگ در کار های مردمی ديد؛ انگاره ای که در آن همه چيز به گونه ای دوگانگی به نگر می رسد. به نگر می رسد که آزادی شهری گری گسترده، برای آزادی انديشه سودمند است، ولی آزادی شهری گری گسترده، آزادی انديشه را بازميدارد. آزادی انديشه می تواند، بهتر در آزادی شهری گری مرز بندی شده، گسترش يابد.
همان گونه که سرشت از مغز به نرمی نگهبانی می کند و آن را زير پوسته ای سخت می پروراند، همينگونه هم دلبستگی به انديشيدن آزاد و خواست آزاد انديشی می بالد و به آهستگی بر نيروی دريافت آدمی می هنايد؛ و به اين گونه بر توانايی ايشان می افزايد، تا کنش شان را آزادانه بيانجامند.
و سرانجام اين آزادی پاينامه های شهرياری را هم زير هنايش خود خواهد آورد و شهرياران درخواهند يافت، که اگر با مردمان، که اکنون بيش از ماشين شده اند، خوش رفتاری کنند، به سود شان خواهد بود. (۱۸)
۲۷
اگر روشن انديش مان تا ديروز، چون يک شاخه در سياهی جنگل به سوی نور (۱۹) فرياد می کشيد، ايمروز با شگرد و شيوه ای نوينی از سياهی جنگل دليرانه سر بر می افرازد، تا بتابد و روشنگری کند. تابشی که در ميان انبوهی از تيرگی و تاريکی دست و پنجه نرم می کند و چشمبراه بيداريی پرتو های تا هنوز خفته است، تا با او همسدا و همراه شوند و در دل تيره و تار اين جنگل بدرخشند و روشنگری کنند. اگر روشن انديش مان تا ديروز راه رهايی را در لوله ای تفنگ می جست، ايمروز راه رهايی را در خامه اش می جويد.
اگر ديروز تنی چند از روشن انديشان گرد هم می آمدند و برای پايان دادن به ستم، گروه چريکی بنياد می گزاشتند، ايمروز به تنهايی يا باهم، با نوشتار و گفتار به ميدان می آيند، تا سر و گوش به خواب رفته ها را باز کنند.
هنگامی آوازخوان روشنگر فرياد بر می آورد که: تروريست حاصل جهل مذهب است! (۲۴) مغز در خواب فرو رفته ای توده را می تکاند، تا چراغ خردش را بيافروزد و دمی خردمندانه بيانديشد.
۳۰
و آنگاه که نوزر الياس، چکامه سرای روشن انديش روشنگر می سرايد:
تا سينه رها ز بندِ افيون نکنی
جان از لجنِ خرافه، بيرون نکنی
هشدار که باغِ سبزِ آزادی را
بتخانه ای شيخِ تشنه (در) خون نکنی!
او افيون توده را پاسخگوی اين همه پوچگرايی و بيهوده گويی می داند، برای توده هوشدار می دهد که آزادی هنگامی سبز شدنی است، که دست پيشوايان تشنه در خون را از سر شان کوتاه سازند.
نوزر در نوشته اش در سوگ هزاره های هزارداستان که هر روز در آتش خشم فاشيزم می سوزند، چون آزرخش در نهانگاه توده می تابد: حيات انسان، چقدر بی ارزش است، در نظام ارزشی که نامش را (مذهب) گذاشته اند!
اين روشنگر، انگيزه ای دشمنی های ميان مردمی را در خواب خرد و نبود دانش می بيند:
تا جادۀ جهل و تيرگی طی نشود
انگورِ سياهِ دشمنی، می نشود
ای سنگ به کله های فرسودۀ تان
احيای وطن به چوبِ هی هی، نشود!
نوزر الياس چشم های خواب آلود توده را می مالد، تا بهتر گشوده شوند و دشمنان شان را بشناسند:
ملا که نماينده ی دجالان است
ماشين دروغ پيهم چالان است
۳۱
عمريست که اين عبای آلوده به خون
خر های سياه نوحه را پالان است (۲۵)
کاوه اروند دليرانه روشنگری می کند؛ او با نوشتار چشم و گوش توده را باز می کند. اروند روی ديوار چهره نما اش از فردوسی گفتاوردی می آورد که: بي خردي، اسارت در پي دارد و خرد، موجب آزادي و رهايي است.
اروند در جای ديگر کسانی را که دم از روشن انديشی می زنند، ولی خرد شان را به کار نمی اندازند، می نويسد که: بسيارى از روشنفكران ما از تنخواه ماهانه ى شان چند روپيه ى آن را نذر مشكل گشا ميخرند، براى آنكه فرزندان شان را از نظر بد نگهدارند، اسپند دود ميكنند و براى سلامتى و كاميابى خود و خانواده ى شان گوسفند ميكشند!
کاوه اروند نگاهی به جهان پيشرفته می اندازد و اندهگينامه انگيزه ای پسماندگی مردم را روشن می سازد: آخ آخ آخ... انسان كهكشان ها را تسخير كرد، بر ماه و مريخ پا نهاد، ولى بر مغز هاى ما هنوز هم يك مشت ملا و آخوند نادان و تازى پرست فرمان ميراند. طايفه اى كه كارش بقول كسروى بزرگو فقط خوردن است و مانع هر گونه پيشرفت شدن! (۲۶)
نويسنده ای روشنگر و دلير، عزيز رويش با نوشتن بگزار نفس بکشم، در و ديوار پرهيزه را برهم می ريزد و چهره ای راستين نمايندگان دين را برای مردم می شناساند (۲۷).
۳۲
تقی بخياری با پرهيزه شکنی در گمنامی، پرتو ديگری در گوشه و کنار جنگل تاريک می افشاند و از بی بهرگي و ستم و کشتن زنان به دست نمايندگان دين، آگاهانه، آزادانه و دليرانه ياد می کند (۲۸).
اگر چه سنگ صبور هم در و ديوار پرهيزه ها را درهم می شکند و روشنگری می کند، ولی شوربختانه از ادبسار ديگری است، که به زبان پارسی برگردان شده است. چون سنگ صبور به زبان فرانسوی نوشته شده است، از آن ادبسار مان نيست. همچنان که نسک حميد ظاهر پيرامون همگون تن گرايی که به زبان انگريزی نوشته شده است، با همه ای پرهيزه شکنی هايش، از ادبسار انگريزی است.
ناگفته نماند که روشنگری در افغانستان به همين چند تن پايان نمی يابد؛ بيگمان، شمار افزونی از روشن انديشان برآن اند، تا توده را از خواب خرس بيدار و روشن کنند.
شوربختانه، برخی به نام روشن انديش يا روشنگر نوشتار آفتابی می کنند، ولی از سنگر يک بنيادگرا به سوی بنيادگرای ديگر تير می اندازند. نويسنده ای که با جامه ای يک کيش بر کيش ديگر بتازد، نه تنها که روشنگر نيست، که بر تاريکی و نادانی توده بيشتر می افزايد. کسانی که فرياد روشن انديشی سر می دهند، ولی در باديه به پشت پروردگار شان سر و سرگردان و کلاوه سر در گم اند، به همان اندازه نارسا اند، که توده ای ناخوان و نادان از آن برخوردار است.
هفت سد سال پيش مولانا گفته است: در باديه سرگشته شما در چه هواييد؟ روشن انديش ايمروزی مان از اروپا به سوی باديه ای دشت سواران نيزه گزار ره می گشايد، تا به گفته ای خودش: به ژرفای
۳۳
چکامه ای مولانا آشنا شود! توفان خنده ها!
کسانی که آوازه ای روشن انديشی شان به دروازه ها پخش است، ولی زبان مادری شان را نمی توانند از زير بار فرهنگ بيگانه ای دست دراز درآورند، هنوز نارسا اند. و بهانه ای شان که گويا پيوند زبان تازی با زبان پارسی، پيوند دينی است، از نارسايی است!
روشنگری در ايران
اگر به بنياد و آغاز روشنگری در ايران نگاهی بياندازيم، می بينيم که ريشه ای روشنگری ايران کهن (ايران و افغانستان ايمروزی) به سده های دوم و سوم خورشيدی می رسد. برای نمونه، به خود و خرد خود باورداشتن منصور حلاج يا باور نداشتن اش به دين:
کافرم به دين خدا
کفران نزد من هنر بود
و بر مسلمانان زشت،
(۲۹)
و همچنان خرده گرفتن بايزيد بسطامی از خدا: ... آدم، خدای خود را به لقمه ای بفروخت ... بهشت تو، تنها بازيچه ای کودکان است(۳۰)، پديده های اند که از جنبش روشنگری جهان، يک گام پيشتر اند.
هگل ايران را خانه ای خود می داند. از نگر او تاريخ جهان نخست با فرمانروايی پارسيان به ميان می آيد، پارسيان نخستين دودمان تاريخی اند و انديشه ای اروپايی، بنياد خود را از روشنايی زردشت می گيرد (۳۱).
۳۴
از روشنايی زردشت و استوانه کوروش بزرگ، که بنياد روشنگری در فرهنگ مردمان پيشرفته ای جهان را می سازند، که بگزريم و از روشنگری انديشمندان سده ای سوم هم تير شويم، به آغاز همين سده ای روان خورشيدی بايد درنگ کنيم، زيرا احمد کسروی و پديده ای روشنگری از هم جدا ناپزير اند. احمد کسروی روشن انديشی است که آگاهانه دست به روشنگری می زند و روشن انديشان خفته در خاک را، روان می بخشد و ايران و ايرانی را از خواب خرس بيدار می کند. اگر کسروی به تنهايی روشنگری می کند و پس از ريختن خونش به دست سرسپردگان تازی، روشن انديشان آن زمان خاموش می مانند، در دهه های پسانتر روشن انديشان بسياری درفش روشنگری را بر فراز فرهنگ ايران به جنبش در می آورند و در همه بخش های هنر و ادبسار پديده های روشنگری نمودار می سازند.
کسروی که خود در آغاز آخوند است، پس از آشنايی به دانش پيشرفته و انديشه های نوين، جامه ای آخوندی را به دور می افکند و به خواندن و نوشتن و روشنگری می پردازد.
از نگر کسروی خرد شناسنده ای نيک و بد و راست و کج و سود و زيان است. حرد روان و گوهر آدمی گری است. آدمی و جانوران دارای گوهر تن و جان اند، ولی گوهر روان ويژه ای آدمی است. سهش بايد از خرد فرمانبرداری کند (۳۲).
کسروی آگاهانه وآزادانه می گويد: آنچه در کيش ها راه نيافته، خرد است (۳۳).
۳۵
احمد شاملو که از پيشروان روشنگری در ايران است، چکامه های دهه های گزشته را نمی ستايد، ولی سرودينه های ايمروز و به ويژه سروده های خودش:
حربه ی خلق است (۳۴)
در روزگاری که:
شب
با گلوی خونين
خوانده است
ديرگاه.
دريا نشسته سرد.
احمد شاملو پرتوی است که:
در سياهی جنگل
به سوی نور
فرياد می کشد (۳۵).
احمد شاملو که روشن انديش را خاموش و لب بسته و ميدان فرهنگی را تهی از روشنگری می يابد، از درون تاريکی بر دين داران می خروشد و فرياد می زند:
ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گند تان، ما را
جاويدانه بی نصيبی باد! (۳۶)
از آن جا که شاملو از روی راستی و درستی فرياد می زند، ولی هيچکس باورش نمی شود، می گويد:
۳۶
اي كاش مي توانستم خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم كنند.
اي كاش مي توانستم
_ يك لحظه مي توانستم اي كاش _
بر شانه هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار را
گرد حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيد شان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم! (۳۷)
اخوان ثالث در سرودينه ای آواز کرک ياد مرد چنگ نواز را زنده می سازد، که پس از به خاک و خون کشيدن مردم سيستان در کوی و برزن شهر در خون تپيده و به آتش کشيده، می گشت و از کشتار و تبهکاری سپاهيان قتيبه داستان به زبان می آورد. داستانی که از ديدگان زندگان اشک خونين روان می ساخت. مرد چنگ نواز، که
۳۷
خود خون می گريست، بر چنگ می نواخت و می سرود:
با اين همه اندوه
در خانه ی دل
اندکی شادی بايد
که گاه نوروز است (۳۸)
اخوان ثالث هم آزادانه در برابر فرهنگ سوگوار تازی می ايستد:
بخوان آواز تلخت را،
ولکن دل به غم مسپار (۳۹)
ثالث که از آخوند و تازی ها بس دلش تنگ است، به ايسا روی می آرود. با آن که دامان ايسا هم ناپاک و چرکين است، پاسخی از او می خواهد، چون او جوانمرد است:
مسيحای جوانمرد من! ای ترسای پير پيرهن چرکين!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای! (۴۰)
روان روشنگر سرودينه های سهراب سپهری همچون پرتوی روی آسمان ادبسار پارسی در گردش است و فرمان می راند. سپهری پس از چند دهه خاموشی روشن انديش، فرياد بر می آورد که:
ديرگاهيست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نيست در اين خاموشی:
دست ها، پا ها در قير شب است (۴۱)
۳۸
سپهری که روشن انديش را خاموش و توده را در خواب می بيند، فرياد می زند:
ای خدای دشت نيلوفر!
کو کليد نقره ای در های بيداری؟ (۴۲)
هنگامی سپهری می بيند که روشن انديشان دست به ريسمان دين می برند، اندوهگين می شود و می سرايد:
من به اندازه ای يک ابر دلم می گيرد
وقتی از پنجره می بينم، حوری
- دختر بالغ همسايه –
پای کمياب ترين نارون روی زمين
فقه می خواند. (۴۳)
سهراب سپهری باز هم از روشن انديش گله مند است، که چرا خاموش است و به تاريکی هزار ساله پايان نمی دهد؟
ودر کرانه ای هامون هنوز می شنوی:
بدی تمام زمين را فرا گرفت.
هزار سال گزشت.
سدای آب تنی کردنی به گوش نيامد (۴۴)
سهراب سپهری شيوه ای رسيدن به جايگاه روشن انديشی و روشنگری را در آموختن دانش، آزمودن، به دست آوردن شناخت و دودلی و ناباوری در پديده های آسمانی می داند:
من به مهمانی دنيا رفتم
من به دشت اندوه
۳۹
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله ای مذهب بالا
تا ته کوچه ای شک! (۴۵)
باری، چنان که در بالا ياد شد، در ايران ايمروزی می توان از جنبش روشنگری نام برد. چون به آن چه که يک جنبش نياز دارد، روشنگری ايران به آن دست يافته است. اگر به ادبسار پارسی بنگريم، می بينيم که روشنگری در آن مانند خيزاب می خروشد، هنرمندان خنياگر مانند شاهين نجفی و ... در تپ و تلاش خستگی ناپزير روشنگری اند، از همه مهند تر داشتن فرزانه و دانشمندان برگزيده ای چون مير فطروس، آرامش دوستدار، هودشتيان، استاد کزازی، بهرام مشيری و سد ها انديشمند ديگر است، که بی ترس و لرز در ميدان روشنگری در نبرد اند.
به روشن انديشانی که دچار لغزش می شوند و به جای روشنگری، آسمان ادبسار را ابری می سازند، بايد افسوس خورد! چکامه سرای خوب و دلير مصطفي باد کوبه ای، در چکامه اش، روشنگرانه به پيش می رود، ولی يکباره پايش می لغزد و در درون تاريکی فرو می رود. او بر تازيان می تازد، ولی به جای نام بردن دادگری باستانيان، به ياد دادگری تازيان می افتد:
تاريخ ايران تو را شمشير تازی می سزد
من با عدالت جوئيم يادی ز حيدر میکنم
۴۰
ذبيح الله صفا با همه دانش و انديشه اش، به پيشداوری و خوشبينی های وامانده از پدران خويش می پردازد و به جای روشنگری می نويسد: عمر ... به دست غلامی ... کشته شد ... با قتل عثمان ... خلافت علی بن ابيطالب عليه السلام ...
پيشرفت ايشان در ايران متوقف شد. ... پس از شهادت علی بن ابيطالب عليه السلام ... (۴۶)
شايد هم ايشان نمی دانند که سرشت روشن انديشی در خرده گيری از نمايندگان خدا و کار های خدايی است:
روشن انديش نمی تواند بدون دست زدن در کار خدا، جهان و آدمی در کنج دلش به روشن انديشی سرگرم شود.(۴۷)
همين کنش و ديدگاه ها است، که هنوز درفش تازيان بر فراز فرهنگ پارسی برافراخته است.
به بيراهه روی نيرو های چپ ايران، که چرا پس از سرنگونی شاه، مردم سالاری نياوردند و به جای آن ميخ نمايندگان تازی را در ايران کوبيدند، بايد خود شان پاسخ بدهند. از همه بد تر، باهماد توده و اکثريت بايد از ستم نابخشودنی (۴۸) که بر مردم ايران و افغانستان و جنبش چپ آن مرز و بوم روا داشتند، در نوشتار و گفتار شان ياد کنند و پوزش بخواهند.
۴۱
سه دهه جنگ در افغانستان
اگر به سه دهه ای گزشته نگاهی بياندازيم، می بينيم که ده ها هزار تن از مردم مان به نام های گوناگون به خاک و خون خفتند. هزار ها هزار تن، دست و پای شان را از دست دادند و بازمانده شدند. دهکده ها و شهر ها ويران شدند، سرشت سوخت و فرهنگ نابود شد. همان درسد کمی هم که دسترسی به آموزش و پرورش داشت، از آن بازداشته شد. ايمروز خانواده ای را نمی شناسيم که کشته نداده و داغ دار نشده باشد.
اگر به گروه های درگير اين سه دهه نگاهی بياندازيم، می بينيم که همه به لشکرکشان و دزدان برون مرزی وابسته بودند و در کشمکش های شان توده ای بيچاره را زير پا کردند. دست آورد همه، جز ويرانی و بيچارگی چيز ديگری نبود. نه خلقی پرچمی های خونخوار دست آوردی داشتند، نه بندگان جنگجوی و سرسپرده و نه هم فرمان ستيزان، چون هيچ کدام شان درنگی نينديشيدند و از خرد شان کار نگرفتند.
بندگان جنگجوی که سرسپرده ای پيشوايان و سرپرستان شان بودند، بی درنگ به گفتار سرپرستان شان که می گفتند: اگر بکشيد و يا کشته شويد، راسته به بهشت می رويد، گوش فرا دادند و دسته دسته به ميدان ها ريختند، کشتند و کشته دادند، که گويا به بهشت می روند، ولی هيچ کدام شان از خود نپرسيدند، که اگر اين گفتاورد
۴۲
درست است، پس چرا سرپرستان به ميدان روی نمی آورند، که کشته شوند و به بهشت بروند؟ چه خوب بود، اگر تنی چند از ايشان به چارانه های خيام روی می آوردند و از خيام می آموختند، که:
خيام که گفت که دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
بد تر از ايشان، دسته ای خلق و پرچم، مزدوران بی مزد روس ها بودند، که تا توان داشتند کشتند. کسانی هم که از ايشان زنده به در رفتند، به جای آن که پوز به خاک بمالند و از مردم پوزش بخواهند، مزدور بی مزد پاکستان شدند و به جای بروت کشال، با ريش کشال و جامه ای طالبی به ميدان آمدند و بر مردم تاختند.
کسانی که هم از سوی بندگان جنگجوی زير فشار بودند و هم دستخوش هوا و هوس های مزدوران بی مزد آدمکش روس شدند و از زير تيغ ايشان زنده به در رفتند، يا آواره گشتند و يا در برابر هردو سنگر گرفتند و چون پشتيبانه ای نداشتند، به زودی از هر دو سوی سرکوب شدند.
از ميان اين همه جانباخته و به خاک و خون خفتگان، شايد سی درسد شان از بندگان جنگجوي و خلقی پرچمی های خونخوار بوده باشند، به جا مانده توده های ستمکش و روشن انديشان مان بودند، که به دست ستمگران کشته شدند. اگر با چشمان شسته به اين همه کشته و زخمی و ويرانی بنگريم، می بينيم که هيچ کدام شان دست آوردی نداشتند که ايمروز درد مردم را درمان کند و کار بردی داشته باشد!
۴۳
اگر به گزشته های دور هم بنگريم، می بينيم که در همه جنگ و خيزش ها، آسيب های فراوانی بر مردمان مان رسيد است، هزار ها هزار تن به خاک و خون کشيده شدند، سرمايه، دارايي و زن و مرد مردم به تاراج برده شدند. در هيچ برخه ای از زمان، جنگ ها به سود مردم نبوده و هميشه به سود تاراج گران، لشکرکشان و دزدان برون مرزی بوده است. شايد اگر يکی از اين جنبش يا خيزش ها پيوندی به روشنگری می داشت، ايمروز بار فرهنگ سده ای شيپوری تازی از روی شانه های فرهنگ مان برداشته می شد، زنان مان را سنگسار نمی کردند، جوانان مان را سر نمی بريدند، زبان مادريی مان گزند نمی ديد، برای همگان ارزش و بهره ای برابر داده می شد و سرانجام فرهنگ مان از بند بندگی و بردگی رهايی می يافت.
از اين همه جنبش و خيزش در جهان، تنها و تنها جنبشی که دست آورد بزرگی داشت و سود و بهره اش جهان گستر شد، جنبش روشنگری در اروپا بود. کسانی که در جنبش های ديگر جان شان را از دست دادند، دست آورد چشمگيری نداشتند و اگر دست آوردی هم داشتند، زود گزر بود، ولی مردمانی که در روند جنبش روشنگری در اروپا جان شان را از دست داده اند، دست آورد شان ماندگار و جاويدان است.
بزرگترين فرزانه های جهان، انديشه های نوين، شيوه های کشورداری پيشرفته، پايان دادن به فرمانروايی خودکامگان، کوتاه ساختن دست دين داران از سر مردم، جدايی دين از کشورداری، پياده کردن مردم
۴۴
سالاری و ده ها پديده ای نيک ديگر، دست آورد همين جنبش روشنگری است، پس خون کسانی که در اين راه ريخته شده است، درختی را به بار آورده است، که ايمروز مردمان بسياری ميوه اش را می چينند.
در کشور های که دين ازکشورداری با زور جدا شده است، با شکست يا ناتوانی کشورداری، سر و ته دين دوباره به هم چسبيده و اکنون بر سر کشورداری می چربد.
نوانديشان، نيمچه روشن انديشان و خرده خردگرايانی که مردم را از پيشرفت اروپا باز می دارند و نکوهش می کنند، به بيراهه روان اند. ايشان دست آورد های جنبش روشنگری اروپا راکه بخش بزرگی از جهان را از بدبختی، بهره کشی و کهنه گرايي رهانيده است، از آن بيگانگان می دانند، ولی با بي شرمی از فاشيزم دهه های سی و چهل سده ای گزشته ای اروپا (که پايه ای پيروزی اش بر ترس استوار شده بود) به پدافند بر می خيزند و جنگ من (هتلر) را به زبان مادريی شان برگردان می کنند و از آن برای سرکوب مردمان سرزمين شان بهره می جويند.
گپ های مفت و نويد های دروغين را بايد به کنار گزاشت. از نگر من، برای رهايي و آزادی از بند فرهنگی و دزدان برون مرزی، بد نخواهد بود که از هوار جنبش روشنگری اروپا بياموزيم: در به کاربردن خرد خود دليری ورز!
۴۵
چه بايد کرد؟
از آن جا که روشنگری در افغانستان به سوی بودن و شدن پا می گزارد و در آغاز کار است، بايد از آن پشتيبانی کنيم و روشنگران دلير و آزاده را تنها نگزاريم. روشنگری پديده ای آشتی آميز و سازگاری است، نياز به زور ندارد، هر کس در هر جا و هر زمان می تواند با به کار بردن خرد خود در گفتار و نوشتار روشنگری کند. اگر در کار و کنش های روزمره ای مان از خرد کار بگيريم، تک روی های روشنگری ايمروز به جنبش نيرومند روشنگری دگرگون خواهد شد. مهند ترين نياز مردم افغانستان، روشنگری است. يگانه پديده ای که می تواند گره دشواری مردم را بگشايد، روشنگری است. در ساختن افغانستان آزاد و آباد، هيچ پديده ای سازنده تر از روشنگری نيست. نه زور، توانايی ساختن افغانستان را دارد و نه هم سرمايه! بيش از ده سال است، که نه سرمايه ای هنگفت و نه هم شيوه ای مردم سالاری سرمايداری توانسته است، کار سودمندی از پيش ببرد. انگيزه ای که پديده های سازنده، به بن بست رسيده اند، پسماندگی سه سد ساله ای مردم افغانستان از روزگار روشنگری است. از فرمان روا گرفته تا دزد، همه در رفتار و کردار شان همگون و همانند اند. هيچ کدام شان از خرد کار نگرفته و نمی گيرند.
فرمان روا با پيشرفته ترين نيروی جهانی به کشورداری می رسد، ولی بدبختانه، به جای ايستادگی در برابر دشمنان سوگند خورده ای دانش
۴۶
و خرد، به ياد پيوند های خانوادگی می افتد و راه را برای آدميخواران و خردستيزان می گشايد. بيشتر کارمندانش، که به دزدان سرگردنه همانند اند، به جای آن که از سرمايه های هنگفتی که به افغانستان سرازير می شود، يک بخش را برای بازسازی واريزند، همه را به يکباره می دزدند!
فرمان روا می ترسد که اگر پشتيبانه ای خانوادگی نداشته باشد، روزگارش به منتو فروشی خواهد رسيد و بايد دوباره به پاچال مهمانخانه چهارزانو بزند، دزد هم که به پيشه اش خو گرفته است، پيش پايش را می بيند و هيچ گاه نمی انديشد، که اگر خودش فردا نباشد، فرزندانش بايد پاسخگوی کردارش باشند و دارايی مردم را پس برگردانند.
اگر ايشان از خرد کار بگيرند، هم دست بنيادگرايان بيگانه کوتاه می شود، هم روزگار مردم خوب می شود، هم فرزندان شان به آرامی می زييند و هم آبروی ريخته ای خود شان به جا می آيد.
همين چند سده پسماندگی است که ما را به اين روز رسانده است. دهان ما به آب می گردد، هنگامی از مولانا جلال الدين بلخی ياد می کنيم؛ دست و پای آن کسی را می بريم، که مولانا را از آن افغانستان نداند، همه به خود می باليم، که مولانا جلال الدين بلخی از آن ماست، ولی روی سرودينه ها و نوشتارش درنگی نمی کنيم، تا چيزی بياموزيم و به خود آييم! مولانا جلال الدين بلخی مرز های خاکی را برهم می ريزد، نيمش را از تورکستان می داند و نيمش را از فرغانه،
۴۷
ولی ما برآنيم که ريشه ای مردمان بومی سرزمين مان را بکَنيم و خاک شان از آن خود گردانيم.
مولانا جلال الدين بلخی می فرمايد:
پس زبان همدلی خود ديگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است (۴۹)
ولی برخی از روشن انديشان خود گم کرده و گيج مان، سرگردان به پشت سر بنيادگرايان همزبان شان می گردند، تا با گفتار يا نوشتار بر بنيادگرای ناهمزبان شان بتازند و ناسزا بگويند. همسايه ای ديوار به ديوار و دوستان و ياران همدل شان را که سال های به درازی با ايشان با آرامش و آسايش زيسته اند، می گزارند و به دنبال همزبان شان در باديه سرگردان اند!
برخی از روشن انديشان هم، زمان زر برابر شان را با خواندن و نوشتن پديده های بيهوده و پيش پا افتاده می گزرانند. برای نمونه، علی شريعتی می خوانند! خوب، اگر علی زنده می بود، چه می کرد؟ شايد رهبری جنبش سبز ايران را از خاتمی و رفسنجانی می گرفت! ...
زمان زر است و از ارزش فراوانی برخوردار است! بايد برابر به ارزش زمان، چيز های ارزشمند خواند و پديد آورد. زمان را نبايد به خواندن و نوشتن چيز های بيهوده گزراند. خواندن و نوشتن چيزی که سودی ندارد، دلگير، بيهوده و از دست دادن زمان است.
ايمروز بايد درونمايه ای نوشتار پُر از گپ و گفت های به درد بخور و پُر جوش و خروش باشد؛ سرودينه ها بايد بلند و روشن باشند، تا
۴۸
گوش ها بهتر بشنوند و چشم ها به خوبی ببينند. ايمروز کارد به استخوان فرهنگ رسيده است، بايد روشن انديشان بر پديده ای ترس چيره و پيروز گردند و دليرانه به ميدان روشنگری بتازند و چشم و گوش های بسته را باز نمايند.
روشنگری، نياز به آگاهی، آزادی و به کار انداختن خرد دارد. به کار انداختن خرد، نياز به دليری دارد. روشن انديش مان آگاه است، اگر از خردش کار بگيرد، آزاد هم است.
کمبودی بزرگ روشن انديش مان، دليری است. چون می ترسد، از خردش کار نمی گيرد! چون از خردش کار نمی گيرد، می ترسد! اگر روشن انديش از خردش کار بگيرد، آزاد است! روشن انديشی که آزاد باشد، جلو آزادی انديشه و خامه اش را نمی گيرد. آزادانه می انديشد و آزادانه می نويسد. خامه ای نويسنده بايد گهربار و شکر افشان باشد، چيز های سودمند، بيدار کننده و روشنگری از آن بتراود.
نوشتار و سرودينه های که از پديده های روشنگر و بيدار کننده تهی باشند، شايان نکوهش اند: ما شعر را می نکوهيم. سخن بايد از روی نياز باشد، سخنی که از روی نياز نباشد، ياوه گويی است (۵۰). ايمروز فرهنگ مان به نوشتار و سرودينه های روشنگر و بيدار کننده نياز دارد. چکامه ای که بود و نبودش بی هنايش باشد و انگيزه برانگيز نباشد، درمان بخش نيست:
موضوع شعر شاعر پيشين
از زندگی نبود.
...
۴۹
يعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش (۵۱)
درونمايه ای چکامه بايد کار آمد و کار برد داشته باشد، سودمند باشد، چراغی باشد و راه های تاريک را بيفروزد. خواندن و نوشتن چکامه ای که نه بودش سودی و نه نبودش زيانی داشته باشد، به بيهودگی از دست دادن زمان است. نوشته و سرودينه ای که در آن باد نمی آيد و ... در آن پوست شبنم تر نيست (۵۲)، شايان خواندن نيست.
در نوشتار و سرودينه ها بايد اشغ پيش از سنگسار شدن، ستوده شود و گسترش يابد. سوگوارنامه به اشغ سنگسار شده، سودی ندارد. در سرودينه ها بايد زندگان به اشغ ورزيدن، دل دادن، دوستی، مهر، همدمی، هم آرايی، هم سازی، هم نوايی و هم پيکی فراخوانده شوند.
در نوشتار و سرودينه ها بايد روشنگری شود، که بنياد هوشياری در فراگيری دانش، آموزش و پرورش پيشرفته و گمانه و دودلی است. ادبسار دينی، آموزش و پرورش کهن، انديشه های خشک بايد در نوشتار و سرودينه ها به سنجش گزارده شوند و به آگاهی مردم برسانند که سرنوشت هر کس را خودش می سازد!
نويسندگان و چکامه سرايان بايد مردم را روشن بسازند، تا دانش بياموزند، دست از پيش داوری بردارند، بر ديگران ستم نکنند، خود را بهتر از ديگران ندانند، به پندار های پوچ پايان بدهند، خوشباور نباشند و در هر چيز گمانه و دودلی کنند، در پزيرفتن و نپزيرفتن و در باورداشتن و باور نداشتن، از خرد شان کار بگيرند، هر چيز را به
۵۰
سادگی باور نکنند، بهره و ارزش برابر به ديگران بدهند، به جای سرکوب کردن زبان های بومی، آن ها را زنده بسازند و گسترش دهند. دروغ های کشورداران را به روی شان بکشند و برای مردم سالاری راستين بکوشند.
سرودينه ای که روشنگر نباشد، نمی تواند ماندگار بشود؛ اگر ماندگار هم بشود، از روی سهش است و سر و کاری به خرد و خردمندی ندارد.
اگر به سده های گزشته بنگريم، می بينيم که از هزار ها چکامه سرا، تنها تنی چند ماندگار شده اند. اگر گزافه نگفته باشم، بيشينه ای از سرودينه های رزمی و جنگی، ستايش نامه های مردگان، سوگوارنامه ها و ستايش شاهان و ستمگران، يا پيش از سراينده سر به خاک نهاده اند، يا با سراينده مرده و يا می ميرند.
پسگفتار
روشن انديش بايد به آزادی باور داشته باشد و از آن بهره ببرد، نه آن که خودش را در زندان خود ساخته اش، بندی کند و دست روی هم بنشيند. اگر توده به اين باور است، که سرنوشتش در پيشانی اش نوشته شده است و هر آن چه پيش می آيد، از همان دفترچه بر می خيزد، نياز به روشنگری دارد، ولی روشن انديش بايد خردش را به کار بياندازد و بداند که سرنوشتش را خودش می سازد. از اينکه روشن
۵۱
انديش از ترس به گوشه ای می خپد و آوازش را در گلون زندانی می سازد، خودکرده است. اگر توده از خردش کار نمی گيرد و به سرپرست نياز دارد، روشن انديش به سرپرست نيازی ندارد، خرد سرپرستش است. روشن انديش به پيشوا و سرپرست نيازی ندارد، که بوزنه بازی هايش را باز انجامد و بازگويد. خرد و شناخت، رهنمای روشن انديش اند و او را رهنمون می سازند. روشن انديش بايد دلاورانه خانه تکانی کند، پديده های کهنه و پوسيده را از روانش بزدايد، خردش را آينه افروز کند و پهنه اي زيستش را بتاباند. اگر روشن انديش پديده ای ترس را از هستی اش نزدايد، تا پُر شدن پيمانه ای زندگانی اش، برده و بنده ای فرهنگی خواهد ماند و به گفته ای سعدی شيرازی، بار آموخته و اندوخته هايش هيزمی بيش نخواهد بود!
ايمانوييل کانت در جستار روشنگری چيست؟ می نويسد: روشنگری برون آمدن آدمی از نارسايی خودکرده اش است ... اين نارسايی هنگامی خودکرده است، که انگيزه اش نه در کوتاهی خرد، که در کاستی گزيرش (عزم) و دليری نهفته باشد.
پس خرد روشن انديش کوتاهی نمی کند، کوتاهی در گزيرش و دلاوری است. از نوشتن جستار روشنگری چيست؟ دوسد و سی سال می گزرد، پس از گزشت اين همه زمان و پيشرفت، روشن انديش ايمروزی مان می نويسد:
... آيا کسی خواهد توانست – بدون ترس از شبکه اطلاعاتی آيساف –
۵۲
از آن چه در زندان بگرام می گزرد، آزادانه بنويسد؟ ... آيا ابلهانه نيست زندگی را در برابر گزارشی که می تواند مايه ای آسيب پذيری – تا بيهوده ريختن خون مان – گردد، به بازی بگيريم؟ (۵۳)
به اين چم که شوله خور بخوريم و پرده خور بکنيم، به ما چه! اگر از کسی خرده بگيريم يا روشنگری کنيم و سر و گوش مردم را باز کنيم که تاريک انديشان را از سرپرستی شان برکنار کنند، کار و پيشه ای مان را از دست خواهيم داد، ما را به زندان خواهند انداخت، به دار خواهند آويخت، سنگسار خواهند کرد و يا به آتش خواهند کشيد.
ولی آيا هر روز از کار برکنار نمی شويم، به زندان انداخته نمی شويم، کشته، سنگسار و سربريده نمی شويم، به آتش کشيده نمی شويم و سرانجام به نام های گوناگونی نابود نمی شويم؟
اگر دليری ورزيدن و از خرد کار گرفتن، نادانی است، پس دانايی چيست؟
هر چيز اندازه و گنجايشی دارد، مگر از بردگی و بندگی تاريک انديشان سير نشديد، هنوز گنجايش ستم کشيدن و بهره کشی داريد؟
اگر روشن انديشان سده های هفدهم و هژدهم اروپا، مانند برخی از روشن انديشان ايمروزيی مان از ترس به گوشه ای می خپيدند، شايد پيشوايان ترسايي ايمروز مانند بنيادگرايان مان می انديشيدند و روشن انديشان اروپايی هم مانند روشن انديشان مان که در باديه سرگردان اند، در واتيکان سرگردان می گشتند!
شايد ترس، زندگانی را چند روزی دراز تر کند، ولی مرده ريگی که به
۵۳
فرزندان و نواسه و کواسه می رسد، همان ترس است. يا بايد آيندگان مانند رفتگان، به آن خوی بگيرند و با سر خم همه چيز را بپزيرند، يا برای ساختن جهانی نو و پيشرفته بر پا خيزند و دلاورانه آتشی در دل تاريکی بيافروزند و روشنگری کنند. اگر ايمروز من سنگسار می شوم، فردا او سربريده می شود، پس فردا به سراغ تو خواهند آمد!
به چکامه ای مارتين نيمولر که نمايشی از دهه های سی و چهل سده ای بيستم ترسايی در آلمان است، بنگريد و آن را با اکنون ايران و افغانستان به سنجش بگزاريد:
هنکامی نازی ها «کمونيست» ها را بردند
خاموش نشستم
من «کمونيست» نبودم
هنگامی ايشان «سوسيال ديموکرات» ها را بردند
خاموش نشستم
من «سوسيال ديموکرات» نبودم
هنگامی ايشان نمايندگان بنياد های کارگری را بردند
خاموش نشستم
من از آن بنياد ها نبودم
هنگامی ايشان يهودان را بردند
خاموش نشستم
من يک يهود نبودم
هنگامی ايشان به سراغ من آمدند
کسی نمانده بود که سرپيچی کند (۵۴)\
۵۴
رويکردها
(۱) بوتشر، روشنگری برگه ۱۸ - ۲۰
(۲) ادورنو برگه۹
.(۳) بوتشر، روشنگری برگه ۱۸
.(۴) بوتشر، روشنگری برگه۲۰
(۵) پوتس برگه ۱۳
(۶) پوتس برگه ۱۳
.(۷) پورخيری
(۸) بوتشر، روشنگری برگه ۵۱
(۹) بوتشر، روشنگری برگه ۵۲
(۱۱) بوتشر، روشنگری برگه های ۵۵ تا ۵۷
(۱۲) پوتس برگه ۹
(۱۳) لِسينگ
(۱۴) ماه نامه برلين برگه های ۴۸۱ تا ۴۹۴
(۱۶) کايزر برگه های ۱۸ - ۱۹
(۱۷) لِسينگ
(۱۸) کانت
۲۳ مهرآيين دهی برگه های ۱۵ - ۱۶
(۲۴) شکيب مصدق
(۲۵) نوذر الياس
(۲۶) کاوه اروند
۵۵
(۲۷)جمهوری سکوت
(۲۸) جمهوری سکوت
(۲۹) مير فطروس، برگه ۷۵
((۳۰) مير فطروس، برگه ۷۵
((۳۱) مير فطروس، برگه ۶۰
(۳۲) کسروی برگه های ۲۹۷ / ۳۰۸
(۳۳) کسروی برگه ۲۰۹
(۳۴) شاملو، هوای تازه برگه ۸۵
.(۳۵) شاملو، باغ آينه برگه ۶۱
(۳۶) شاملو، هوای تازه ۱۰۷
(۳۷) شاملو¸کاشفان فروتن شوکران برگه های ۲۹ تا ۳۴
(۳۸) مير فطروس
(۳۹)اخوان ثالث، زمستان برگه ۱۴۰
(۴۰) اخوان ثالث، زمستان برگه ۹۸
(۴۱) سپهری، هشت کتاب برگه ۱۳
(۴۲) سپهری، هشت کتاب برگه ۱۴۷
(۴۳) سپهری، هشت کتاب برگه ۳۹۲
(۴۴) سپهری، هشت کتاب برگه ۳۲۲
(۴۵)سپهری، هشت کتاب برگه های ۲۷۶/ ۲۷۷)
(۴۶) ذبيح الله صفا، تاريخ ايران ۱۰/ ۱۱
.(۴۷)آرامش دوستدار، درخشش های تيره ۲۷
(۴۸) توفان: خيانت و جنايت توده ای
(۴۹) مولانا جلال الدين، معنوی مثنوی، برگه ۷۵
(۵۰) کسروی، پنج مقاله بر سپهری، هشت کتاب برگه ۳۰۵
(۵۱) احمد شاملو، هوای تازه بر سپهری، هشت کتاب برگهه های ۸۲ تا ۹۴
(۵۲) سپهری، هشت کتاب بر سپهری، هشت کتاب برگه ۲۹۴
(۵۳) سياه سنگ
(۵۴) مارتين نيمولر
۵۶
بنمايه
احمد شاملو: هوای تازه. انتشارات نگاه، چاپ هشتم، تهران ۱۳۷۲
احمد شاملو: باغ آينه. انتشارات مرواريد، چاپ ششم، تهران ۱۳۶۳
احمد شاملو: کاشفان فروتن شوکران. انتشارات ابتکار، چاپ يکم، تهران ۱۳۵۹
سهراب سپهری: هشت کتاب. انتشارات کتابخانه طهوری، چاپ نهم، تهران ۱۳۶۹
مهدی اخوان ثالث: زمستان. انتشارات مرواريد، چاپ نهم، تهران ۱۳۶۲
احمد کسروی: پنج مقاله. انتشارات مهر، چاپ يکم، کلن ۱۳۷۲
آرامش دوستدار: درخشش های تيره. انتشارات انديشه آزاد، چاپ يکم، کلن۱۳۷۰
ذبيح الله صفا: تاريخ ادبيات ايران. انتشارات فردوس، چاپ دوازدهم، تهران ۱۳۷۱
گفتگو با علی مير فطروس: ديدگاه ها. انتشارات عصر جديد، چاپ يکم، سويدن۱۳۷۲
مولانا جلال الدين: مثنوی معنوی، انتشارات جاويدان، چاپ هفتم، تهران
مهرآيين دهی: مرثيه ای بی آبی يي شاليزار. گسترنده انجمن بيرنگ، چاپ يكم، بن ۱۳۸۶
لِسينگ: ناتان دانا ۱۹۹۰
کانت: در پاسخ به پرسش روشنگری چيست؟ ۱۷۸۴
ادورنو: ديالکتيک روشنگری ۱۹۸۹
پوتس: روشنگری در آلمان ۱۹۹۱
کايزر: روشنگری ۱۹۷۹
بوتشر. روشنگری برای ادبيات آلمانی۱۹۸۶
Deutsche Literatur:
- G.E. Lessing: Nathan der Weise, Reclam, Stuttgart 1990
- Immanuel Kant: Was ist Aufklärung?-Berlinische Monatsschrift. Dezember-Heft 1784. S.481-494
- M. Horkheimer, Th. Adorno: Dialektik der Aufklärung, Frankfurt am Main 1988
- Peter Pütz: Erträge der Forschung; Die Deutsche Aufklärung, Darmstadt 1991
۵۷
- G. Kaiser: Aufklärung, Empfindsamkeit, Sturm und Drang, München 1979
Kurt Böttcher: Aufklärung, Erläuterungen zur dt. Literatur, Berlin 1986
تارنما ها و چهره نما ها:
-پورخيری: http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=4 4592
- نادر نورزی نورزی: http://www.goftaman.com/daten/fa/articles/part33/nader-norzai-
02-03-2013.pdf
- نوذر الياس: http://www.facebook.com/noozar.elias
- کاوه اروند: http://www.facebook.com/kawa.arwand.7
- شکيب مصدق: http://www.facebook.com/shakib.mosadeq
- عزير رويش، بگزار نفس بکشم از تارنمای جمهوری سکوت http://urozgan.org
- نسيم دهنشين: بختياری، گمنامی: جمهوری سکوتhttp://urozgan.org/fa-af/article/2904/
- مارتين نيمولر (Martin Niemöller
http://www.prof-kraft.de/vorl/text6_10.htm
(برخی از پارسی زبانان اين چکامه را از آن برتولت برشت می دانند، ولی در نوشتار و نسک های برشت به چشم نمی خورد!)
- عبدالاله رستاخيز مشق خون http://reocities.com/CollegePark/Library/3658/rast_uni.htm
- مير فطروس، http://www.mirfetros.com/
- سياه سنگ، انگاره، دور سوم شماره يکم سال ۱۳۹۱ خورشيدی، برگه ای ۲۴ – ۲۵
۵۸
Birang 13
Kultur
und
Literatur
Frühling 2013