عابد
سوال پدر
از پسر روزی پدر جویایی حال
جان من، دلبند من، نیکو خصال
این کدام آتش که می سوزد ترا؟
این کدام دل کش که می بیزد جفا؟
در مصاف روزگار افسانه تو
از خلاف و نابکار بیگانه تو
این کدام غم بود که میداری جدال؟
این کدام فهم بود که میکاری ذوال؟
این سماجت می کند مصلوب ترا
این لجاجت می کند مغلوب ترا
می بینم چون دُود می پیچی بخود
می بینم چون زود می رنجی زخود
این بطالت، یا که عشقی دلبری؟
این کسالت برتو دارد سروری
عاشق هستی، مهر می ورزی بگو؟
بالغ هستی، میتوان کرد گفتگو
عشق درس است، تعلیم است، اندرزاست
کسب تعلیم بهر هریک فرض است
لیک اول تعلیم دنیا ضرور
میشود معلم فردا بی قصور
اندرین مکتب تو اتمام میشوی
در وجودِ ما ادغام میشوی
***
ای پدر من عاشقم دل باخته ام
گوهرم دان، گوهرِ خود ساخته ام
معشوق من بی چون یک دانه است
از دو رویی و دو رنگ بیگانه است
سینه دارد چاک چاک و بی رفو
گله دارد از فراق ما و تو
روز و شب در آتش هجران او
پاک سوختم، سینه شد بریان او
از فراق او فریاد می کنم
من تراق دل آزاد می کنم
با شما هم چهرهِ او آشناست
از دو جهت اش دشمنان بی خداست
محبوب است او، مرغوب و هم دلنشین
مخروب است او، منکوبی روی زمین
قلب آسیا رشک می ورزد بدان
محبوب من، کشورم افغان ستان
خصال = خوی و عادت، مصلوب= بدار آویخته، سماجت = فساد و بدی، لجاجت = ضد کردن، ادغام = یکجا شدن، اتمام = تمام شدن، تراق = صدای دل، منکوب = آزار دیده
ج (عابد) ۲۸ می سال ۲۰۱۳ -هالند
ای شعر!
در زلالِ آبی یی اندیشه ها
چون درخشان اخترِ تابندهِ
در حریم خاطر دلباخته گان
مونسی تو، مونسی شب های تار
معنی شو! هم شادی افزا، برسکوت لحظه ها
چون نسیم جان پرور، بر دیار مقطعه ها
***
قطره هستی، بحر گردی بی گمان
کشتی یی دلها شناور می کنی
ساحل امید هدف گردید ترا
هرکجاها، ناکجاها منزلت
هرغواص تازه کارات، اندرین پهنای راز
میرود در عمق دلها، تا بیرون آرد گداز
***
میشوی سلطان قلب داغدار
مرحمی، بر درد مزمن عشاق
تو مسیحایی، بخدا ای شعر!
میکشد آهنگ زبوی تو نفس
قطره قطره نگهت هستی بدین گلواژه ها
از تلالو رنگ افزا، بر همه این سوژه ها
***
روزی در کوهسار تو ره گم شوم
تو بگیر دستم به من الطاف کن
چون نوآموزم درین راهِ طویل
نشکند جام امید از دست من
گرچه من تصویر حسن تو منقش میکشم
اندر آید! خوب بینید ناب و بیغش میکشم
ج (عابد) ۲۴ می سال ۲۰۱۳ -هالند
آرزوی دل
این دل همی خواهد، یک جرعهِ نابی
در دامن صحرا، درشام مهتابی
سوزد ز درد عشق، درآتش هجران
هذیان همی گوید، کزدرد بی تابی
این است پیام دل، این است مرام دل
***
این دل همی خواهد، یک جامی لبریزی
در ساغر آرزو، در زیری کاریزی
لب خند شام شاد، اکسیر هستی ام
در کام من گردد، روزی ازین روزی
این است پیام دل، این است مرام دل
***
این دل همی خواهد، بر زندگی مفهوم
معنا شود هستی، آفت شود مهدوم
قفل نشاط دهر، بشکسته می خواهد
ریزد ملاحت را، برجام هر موسم
این است پیام دل، این است مرام دل
***
این دل همی خواهد، یک عالم دیگر
نی وحشت ظلمت، نه تهدید داور
این است تلاش دل، آرام ندارد او
تا شام عمر جوید، مجرا درین معبر
این است پیام دل، این است مرام دل
ج (عابد) ۱۵ می سال ۲۰۱۳-هالند