پرتو نادری

 

استاد بیسد رفت و تیاتر افغانستان یتیم شد!

 هفتاد سال، از آن روزی می گذرد که نمایشنامۀ « میراث» نوشتۀ روان شاد استاد عبدالرشید لطیفی در شهر کابل  به نمایش در آمد. درکنارشخصیت های دیگری که در جغرافیای هنری این نمایشنامه می زیستند ، میرزایی  کم سواد و پر ادعایی نیز فرصت زیستن یافته بود. نقش  این میرزا را به نو جوانی داده بودند، تازه راه یافته به تیاتر، که هنوز او را در این اقلیم نامی و نشانی نبود.

امروز آن جوان چنان تندیسی با مشعلی از نام و نجابت بر سکوی پیروزی و افتخار جاودانه ایستاده است! استاد عبدالقیوم بیسد گویی با « میراث» تیاترآغاز یافته است. به زبان دیگر استاد عبدالرشید لطیفی از« میراث » تیاتر در همان روزگاران نوجوانی  به اوسهمی د اده است.

چنین است که استاد بیسد، پیوسته این کوله بار سنگین را عاشقانه بر دوش کشیده .شاید بهتر باشد بگویم که او پیوسته این مشعل را به پیش برده است تا هیچ‌گاهی تاریکی بر روشنایی پیروز نگردد. از گذشته ها گفته اند آن جا که تاریکی  سایه اندا خته است باید چراغی افروخت.  وقتی شنیدم که هشتاد ساله گی او را جشن می گیرند، نمی دانم چرا به یاد  این شعر ، آن ستارۀ شگفته در افاق تبعید، مخفی بدخشی افتادم که شاید در کابل و یا هم در کندهار در زیر آسمان سربی تبعید و انزوا سروده بود:

 

قوت دل دانایان از خون جگر باشد

حاصل زهنر نبود بر اهل هنر چیزی

 

او دست کم شصت سال زنده گی اش را هم‌گام با هنر تیاتر کشور منزل زده است. با این حال آنچه او ازمیراث  هنر تیاتر در یافته است، همان فقر شکوهمندی اوست. فقر شکوهمندی که همچنان می تواند بسیار استخوان سوز نیز باشد. با این حال به گفتۀ رودکی سمر قندی با داده قناعت داشته و با آزاده گی زیسته است:

 

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو آزاد بزی

 در به زخودی نظر مکن، غصه مخور

در کم زخودی؛ نظر کن و شادبزی

 

چنین به نظر می آید که در سرزمین ما از همان روزگاران دور تا به امروز، آن کی چراغ هنر و فرهنگ می افروزد خود در تاریکی می نشیند یا او را در تاریکی می نشانند . آن کی دستانش را می گشاید و سکه های از هستی معنوی اش را به دیگران می بخشد، خود در تنگ دستی می ماند. هزار واند سال پیش از امروز شهید بلخی خرد مندی را شادمانه نمی یافته است. گویی  این جهان پتیاره هیچگاهی جایگاه شادمانی خرد مندان نبوده است. گویی در ادامه این سده های دراز،  آن را که خرد بیشتر بوده ، درد نیزبیشتر بوده است و آن  کی بر اورنگ بوده است او را میانه یی با فرهنگ نبوده است.

 

اگر غم را چو آتش دود بودی

جهان تاریک بودی جاودانه

در این گیتی سراسر گر بگردی

خردمندی نیابی شاد مانه

در آن بهار 1322 خورشیدی کس چه می دانست که این جوان فرو رفته در دنیای  ذهنی آن  میرزای  پرادعا روزی به جایگاهی خواهد رسیدبشکوه . چنان که او امروز استاد هنر تیاتر است، نشان ها و مدال های پیروزی آویخته بر سینه دارد؛  او را با القاب سلطان ستیژ و پدر تیاتر یاد می کنند . باری هم به دریافت کلید نقره یین شهر هرات  توفیق یافته است. چنین است که او نه تنها یکی از شهروندان اقلیم هنر و تیاتر است ، بلکه از اورنگ نشینان این اقلیم است.

او در راه رسیدن به چنین اورنگی سفر دراز و دشواری را پشت سر گذاشته است؛ سفری که هر گامش رو به اوج بوده است.  می دانیم که  سفری رو به اوج همیشه سفر ی است دشوار و انهایی که  نفس کوتاهی هنری دارند ، نمی توانند  در چنین سفری گامی هم به پیش بردارند.

او در اضافه از سه صد نمایشنامه نقش بازی کرده و پیوسته  درپیروزی پشت پیروزی گام زده است. او در هر گام با سرزمین تازه یی رو به رو بوده است. چنان که اورا گاهی در مقابله با آشیل می  بینیم و زمانی هم در سرزمین عواطف شکسپیر،مولیر،هوگو؛ اوژن یونسکو ، چخوف ، بر تولت برشت، گاهی هم در سرزمین مصر با  توفق الحکیم نفس می کشد.  در سرزمین خودش او را می بینیم  که گاهی در سیمای شخصیت های داستانی  و نمایشنامه های استاد عبرالرشید لطیفی ،استادبرشنا، عبدالرحمان پژواک و نویسنده گان  و نمایشنامه نویسان دیگر گفتگو و زنده گی دارد. او در اجرای نقش هایش در نمایشنامه های  این بزرگان، چنان مسافری  از جهان ذهنی  همۀ آنها عبور کرده و با شخصیت های نمایشنامه های آنان نفس کشیده و زنده گی  کرده است.

با این همه استاد بیسد برای من از فلم روزگاران آغاز می یابد. سالهایی که هوای کابل این همه آلوده نبود و زبانها رسا تر از امروز می توانستند سخن بگویند. هنوز این تیغ در دست زنگیان مست این همه برهنه دیده نمی شد و ترا به جرم به کار برد واژگان  زبان مادریت به شلاق! دموکراسی قومی  نمی بستند! در آن روزگار افغان فلم گام های نخستینش به پیش بر می داشت. پس از تماشای فلم روزگاران، سیمای استاد همیشه چنان افسانه یی در ذهن من بر جای مانده است. افسانه یی  با هوای همیشه  گی تکرار. هر چند در همان نخستین فلم نتوانسته بودم که نام را بشناسم.اما بعد ها تماشای فلم ها و نمایشنامه های دیگراستاد مرا یاری رساندند تا سیمای شکوهمندی، در پیوند با هن صدای پر طنین  و شور انگیز، ایما ها و حرکتهای آمیخته با وقار نام  استاد را در ذهن من حک کند چنان عاشقانه ترین واژه بر بدنۀ درختی، تا درخت بزرگ می شود آن واژه نیز بزرگ می شود.

در سالهای پیسین با ابعاد گسترده تری شخصیت فرهنگی استادبیسد آشنا شدم. سروده هایش را خواندم و نوشته هایش را نیز.  به سخنانش گوش دادم . سخنانی که چنان  طنین امواج دریایی در دل انسان می نشیند. او را  گنجینۀ بزرگی یافتم از چگونه گی سر گذشت دوره های گوناگون هنر و تیاتر معاصرکشور.

این خاطره های هنوز روی کاغذ پیاده نشده اند. این خاطره ها هنوز در کتاب ذهن او پریسان اند. امید وارم که استاد بتواند چنین کاری را انجام دهد. شاید هم بعضی از نهاد های فرهنگی در این  ارتباط بتوانند چنین زمینه یی را فراهم آورند تا استاد بیسد خاطره و دیدگاهی های خویش را در پیوند به چگونه گی  تیاتر افغانستان و سرگذشت آن تدوین نماید. این نکته را باید در نظر داشته باشیم که او خود تاریخ زندۀ تیاتر کشور است.

 فرهنگ هر ملت و قومی تجسم خرد و معنویت آنا ن است . پاسداری از فرهنگ در حقیقت پاسداری از خرد و معنویت است. قومی که به فرهنگ خود اعتنایی ندارد  مانند آن است که خرد و معنویت خود را پاس نمی گذارد و چنین قومی، قوم زنده نیست. آن جا که زبان و فرهنگ می میرد انسان از مفهوم تهی می شود و می میرد.

اما آنانی که تمام هستی خود را بر سر فرهنگ سرزمین خود می کنند، تجسم زندۀ فرهنگ سرزمین خود اند. پاسبانی از فرهنگ بدون حرمت گزاری به شخصیت های فرهنگی نمی  تواند مقدورباشد!

بادریغ امروزه در سرزمین ما ارزش همه چیز را بازار تعین می کند ، بازار افتاد ه در دست آنانی که اگر فرهنگ به هوای شفافی هم که بدل شود، حتی نمی خواهند آن را در ریه های خود فرو  کشند. ما در سوگ تندیس های بزرگ بامیان همچنان سوگواریم . نه امروز نه فردا ؛ بلکه تا هستی ادامه دارد سوگوار خواهیم بود وبهتر است بگویم شرمسار ، آینده گان نیز سوگوار خواهند بود و شرمسار نیز، ما  حتی  در سدۀ بیستم نیز نتوانتسیم تا یکی  از میراث های بزرگ فرهنگی  خود  را با آن همه شهرت و شکوه جهانی  که داشت  پاسداری کنیم.

با این حال گزافه های ما از تاریخ و مدنیت پنج هزار ساله است. آیا این مدنیت به ما همین نکته را آموخته است تابر خیزیم و یکی  از بزرگترین میراث های جهانی  را نابود سازیم. تاریخ پنج هزار ساله ومدنیت های درخشان، اما ذهن سنگ شده در تاریکی  دوران سنگ. یا این ذهن سنگ شده ذهن دروغین است و یا هم این مدنیت  و این تاریخ پنج هزار ساله گزافه یی بیش نیست! ما هنوز تارخ را جعل می کنیم ، به همان زبان معروف هنوز اسب را در عقب گادی می بندیم. ما سینۀ همدیگر را می دریم. از خون  یکدیگر نوشابه می  سازیم. همدیگر را تحمل نداریم. از فرهنگ و زبان خود پاسداری نمی کنیم، حالا این تاریخ پنج هزار ساله چرا به مدد ما نمی رسد و ما چرا نمی توانیم آز آن چیزی بیاموزیم. ای کاش این تاریخ را نمی داشتیم تا به آینده می اندیشیدیم و می رسیدیم به سر  منزل های دور و روشنی که دیگران رسیده اند!

با این همه گاهی این اندیشه در ذهن من بیدار می شود که مگر فرزانه گانی چون استاد بیسد خود تندیس های زندۀ عرصه های گوناگون فرهنگ و هنر ما نیستند!

 گلوخ پاره های تندیس های بامیان را بردند  به بازار های سیاه پاکستان و به حراج گذاشتند. این کلوخ پاره ها پاره هایی از تاریخ ما بودند. همان تاریخ پنج هزار ساله یی که  پیوسته از آن یاد می  کنیم و باد در غبغب می اندزیم. پاره هایی از مدنیت ما بودند.  پاره هایی تاریخ و مدنیت خود را بردیم به بازار های کشوری که پیوسته آن را تهی از تاریخ داتنسته ایم به جراج گداشتیم. آیا ما تاریخ فروشان سر افگنده نیستیم. آیا ما به روی این تاریج و مدنیت پنج هزار ساله تفی نینداخته ایم

در یک جهت تاریخ را می فروشیم و در جهت دیگر  انانی را که می اندیشند، هنر و اندیشه پدید می آورند، در انزوا و گرسنه گی  می کشیم و به دورنام شان دیرۀ قرمز می کشیم وآن قدر آنان را شکنجۀ روحی می دهیم تا شبی  خاموشانه چنان منار چکری  فرو افتند! بعد یک صدا و دیگر هیچ.

روزگاری ژالۀ اصفهانی  گفته بود:

شاد بودن هنر است، شاد کردن هنر والا تر!

گویی روزگار دیگر یک چنین چیزی را نیز از میان برداشته است، گویی رسم زمانه چنان است که هنر دیگر آن اکسیر همیشه گی خود را از دست داده و نیاز روانی ما را بر آورده نمی سازد و به نیازمندی های  روحی ما پاسخی ندارد. چه می دانیم شاید روان ما دیگر از آن حساسیتی که باید از آثار هنری و ادبی لذت ببرد تهی شده است!شاید دیگر هنر و پدیده های هنری خود به کالای بدل شده است! کالای که ارزش چندانی مصرف را هم ندارد. شاید چنین است که اورنگ نشینان رنگ شده در خم دموکراسی، این همه  فرهنگ و فرهنگیان را به حاشیه رانده اند. ماهمه گان اندهگین فر پاشی فرهنگ خودیم! می بینیم که هروز یک واژه ء اصیل فارسی دری   را در گذرگاه تعصب وجهالت تیرباران می کنند.  می دانیم که اعدام هر واژه اعدام روان تاریخی تست. اعدام روان تاریخی من است. اعد ام روان تاریخی فارسی دری است در زادگاه رستم !

چنین است که  بیداد و ابتذال زمانه  ها کمتر گذاشته است تا لبخندی روی لبان فرزانه یی رنگ گیرد؛ باز هم به گفتۀ رود کی سمرقندی:

شاد بودست از این جهان هرگز

هیچ کس تا از او تو باشی شاد

داد دیدست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه، تا تو بینی داد

 

استاد بزرگوار من،  استاد بیسد ! نامت ستوئه باد و روانت شاد، باغ های بهشت قدم‌گاهت!

 

 

 


بالا
 
بازگشت