مهرالدین مشید
من همانم؛ اما تو! نه آنی و نه آن بودی و نه آن خواهی بود!؟
حالا که سخن برسر آن بودن است و آن بودن هم معنای مطلق نفی دیگر شدن را ندارد؛ زیرا انسان موجودی در حال شدن است و در دایرۀ پهناور شدن هر روز بال و پر می گشاید. در واقع جوهر انسانیت وابسته به این شدن ها است که آن بودن های گذشته اش را شفافیت بخشیده و متکامل تر می گرداند. هرگاه آن بودن های قبلی انسان تحول مثبت نیابند و از ماندن به سوی شدن سیر ننمایند. بدون تردید انسان به آب ایستاده مبدل می شود که شاید گنده تر از آب شود و بوی تعفن و گندیده گی اش به مراتب متعفن تر از آب گردد. پریدن از ماندن و رفتن به سوی شدنهای انسانی است که آدمیتش را پهنا و عمق میدهد. شاید از همین رو باشد که اقبال لاهوری می گوید:«موج زخود رفته یی تیز خرامید و گفت هستم اگر می روم گر نروم نیستم» این شاعر فیلسوف وعارف نامدار شرقی در نماد موج تصویر شگفت انگیزی از انسان ارایه داده است؛ تصویری که بودن را در هستن وهستن را در شدن های پیهم در موج از خود رفته به معرفی گرفته است. موجی که هر از گاهی از ماندن بیزار است و به سوی رفتن شتاب دارد. نه تنها شتاب که حتا پرواز های از خود رفته هم اندکی از تکاوری هایش چیزی نمی کاهد. این موج به زبان بی زبانی طعنه بر آن انسان نما هایی می زند که در کویر تفتیدۀ تعصب قومی و زبانی افتاده اند و با همه لافیدن ها و بافیدن ها در لاک زبان دست و پا می زنند.
حالا که اندکی حرف بر سر آن بودن رفت، بیرابطه نخواهد بود که از همان بودن هم چیزی گفت و آغازش را با این شعر زیبای حافظ به استقبال گرفت:
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
حافظ در این شعر به ویژه گی های فطری انسان اشاره دارد که چگونه آنها را از ازل به ارمغان گرفته است. وی خصوصیت های فطری انسان را به حلقه یی تشبیه کرده است که گویا از سوی پیرمغان و مرشد راه در روز ازل به گوشش آویزان شده است. وی برای اتمام حجت بیشتر فریاد برآورده است، برهمان ویژه گی های ازلی خود باقی خواهد ماند و از آن ها عدول نخواهد کرد. راستی هم اگر انسان بود و باید چنین بود؛ اما صدها دریغ و درد که شماری ها نه تنها رنج روند انسان شدن را تحمل نمی کنند و حرئت پاگذاشتن در پله های کمال را برای انسان شدن ندارند؛ بلکه چنان از خودبیگانه می شوند و در لاک منفور قومیت سقوط می نمایند که به بهانۀ پاسداری از زبان، بزرگترین جفا را در حق ارزش های ملی، تاریخی و فرهنگی شان روا می دارند.
اما این شعر حافظ زبان دیگری نیز دارد که ثبات و پایداری انسان را به تصویر کشیده و پرده از ویژه گی های انسان برمیدارد که بصورت فطری در انسان به ودیعه نهاده شده است. رمز خلافت انسان و خلیفه خواندنش به عنون خلیفۀ زمین در همین نکته نهفته است؛ البته زمانی شایستۀ این مقام می گردد که در نمادی از صالحان ظهور کند و در حلقۀ بنده گان صالح خداوند وارد شود. این زمانی ممکن است که ارزش های نهفته در او رشد یابند، بارور گردیده و به پویایی برسند. در این سیر و صعود انسانی به درجۀ شبه خدا تکامل نماید. *
شاید خواننده گان با خود بگویند که هدف از نوشتن این مقالۀ بی سر و بی پای چه خواهد بود و به درازا کشیدن سخن روی« آن بودن» و «همان بودن» چه معنایی دارد. در این شکی نیست که روزگار و زمان در تغییر است و همه چیز در حال تحول؛ آشکار است که انسان هم از این ظرف گداختۀ دگرگونی درامان بوده نمی تواند و برای ماندن ناگزیر اند تا متحول شوند. در غیر این صورت ناگزیر باید عدم و نابودی را به جای ماندن پذیرا شود؛ اما صد ها دریغ و درد که شماری ها این ماندن را به بهای از دست دادن وقار و عزت خود پذیرا می شوند و زنده گی ننگین و ذلت بار را بر زنده گی آبرومندانه ترجیح میدهند. در این کار چنان مداومت می نمایند که حتا آن بودن ها چه که همان باید باشند های شان را هم به کلی از دست میدهند. این تغییرات شتاب زده چنان ناباوری ها را در شماری ها دامن می زند که حتا چگونگی شناخت انسان را به چالش رو به رو کرده و به قول الکسس کارل شناسایی انسان را به مثابۀ موجود ناشناخته، ناشناخته تر گردانیده است. این مسآله خوش باوری ها در پیوند به شناخت افراد را بوِیژه در مکان های تنگ مانند زندان سخت به چالش برده است. شاید شناخت های ما در مورد شماری اشخاص و بویژه در زندان ناشی از این شتاب زده گی ها بوده باشد که در رابطه به شماری اشخاص بیشتر قربانی قضاوت های عجولانۀ خودیش شده ایم. هرچند گفته اند، در شناخت انسان ها نباید شتاب کرد؛ زیرا شناختن انسان مشکل تر از هر مشکلی است و شاید دلیلش هم تازه به تازه شدن انسان در هر لحظه و زمان باشد. انسان چنان دستخوش تحول سریع است که بر مصداق آیت قرآنکریم« کل یوم هو فی شان» ( هر زمان او در کاری است) تا با آغاز تازه یی جهان تازه یی را از نو بنا کند. در این ساخت و ساز و دگرگونی ها انسان نه تنها در تغییر خودش نقش مرکزی دارد؛ بلکه برای تغییر جهان نیز از صلاحیت های شگفت آوری بهره مند است. گاهی این توانایی های حیرت آور و طلسم بشکن انسان چنان چالش آفرین می گردد که حتا دچار شگفت زده گی های بی پایان خود می شود. شاید شماری ها چنان در موج این خود شگفتی ها غرق گردد و از خود بیگانه شود که با افتادن در کابوس خودشیفتگی ها، وسوسه شود و تو بودن خود را نیز فراموش کند. آشکار است که این خود فراموشی و خودشیفتگی بهای بزرگی را از انسان می گیرد؛ یعنی توبودن و خوداگاهی های انسانی، اجتماعی، تاریخی و چغرافیایی او را نیز به قربانی میگیرد. او شاید در این از دست دادن ها هم تکان نخورد و حتا متوجه نشود که چه ارزش های کلانی را از دست داده است .
این آدم ها نه تنها برای از دست دادن آن بودن های پرغنای دیروزی اندکترین وسوسه یی در روان شان ایجاد نمی شود؛ بلکه دردناکتراین که یخ های آن چنان ذوب شده و دوباره به پارچه های سنگین یخ در قامت نوعی فاشیزم به ظهور رسیده اند که حتا گاهی باور نمودنش هم محال به نظر می رسد. چنان یخ های قومیت روح و روان شان را سنگین نموده است که حتا صمیمانه ترین و بی آلایش ترین خاطره ها را از یاد برده اند، گویی همه را در عقب دیوار آهنین قدرت زندانی کرده اند.
در این شکی نیست که در کشور همه نگران از دست دادن قدرت اند و تمامی اهداف به چگونگی حفظ قدرت تقلیل داده شده است. به عبارت دیگر آرمان های سیاسی در کشور به حفظ قدرت خلاصه شده که هدف از آن جز سیاست ورزی و استفادۀ ابزاری از قدرت به اهداف سیاسی چیز دیگری نیست. از همین رو است که ماندن در قدرت در کشور ما برای شماری ها به مسآلۀ مرگ و زنده گی تلقی شده و برای بقای قدرت استفاده از هر ابزاری مجاز پنداشته شده است. این که چه بهایی برای آن می پردازند و حتا از دست دادن آبرو را هم در ردیف اول هزینه ها قرار داده اند، اهمیتی ندارد. این در حالی است که گروه های سیاسی و قومی خواهان مشارکت در قدرت اند. بدون تردید قدرت به مثابۀ یکی از منابع مهم و در جوامع گوناگون پدیده یی وسوسه برانگیز بوده واین امر برای جامعۀ ما هم پدیدۀ ناشناخته نیست. هرچند تمایل به قدرت پدیدۀ تازه در کشور نیست و اما آنچه مسآله دار است، قاعده مند شدن قدرت است که در نتیجۀ این بی قاعده گی، بحران قدرت بوجود آمده است. حفظ قاعدۀ قدرت در واقع اجتناب از بی قاعده گی و جلوگیری از بحران و مهار کردن آن است . با تاسف که درافغانستان از گدشته ها بدین سواز قاعده قدرت بحیث ابزار باجگیری از مردم استفاده شده است. این رسم زشت حفظ بی قاعده گی قدرت در کشور نه تنها به قاعده مندی قدرت در کشور چیزی افزوده؛ بلکه به آن بیشتر افزوده است. مردم کشور را در لاک های قومی، سمتی و زبانی اسیر گردانیده و در جزایر گوناگون قدرت رها کرده است که دامن زدن بی قاعده گی قدرت را به بار آورده است.
بدون تردید قدرت خاصیت "تابویی"دارد که شخص معتاد به قدرت را مانند پارچۀ بی جان آهن به سوی خود می کشاند و حتا مقدس ترین تعهد های انسانی او را می شکند و به جای ارزش آفرینی، ارزش زدای می کند. بنا بر این وسوسۀ قدرت و دغدغۀ ثروت چنان بر شماری غلبه می کند که حتا این از دست دادن های بزرگ با صلابت کوه ها برایش "کاهی" بیش وانمود نمی شوند.
این ها چنان قربانی وسوسۀ قدرت شده اند که با به بازی گرفتن قاعدۀ بازی قدرت خلاف شعر حافظ حتا سگان کوی قدرت را گرامی تر از جان و شرکای قدرت را عزیز تر از دل خوانند. نه تنها این که چنان در افسون قدرت وامانده شده و در طلسم آن حیرت زده شده اند که هرگز زشتی بر برج و بارش ندیده و هر زشتی آن را زیبا می بینند. چه رسد به آن که شمشیر آختۀ انتقاد از نظام و قدرت را پذیرا شوند و با انتباه گرفتن از آن برای اصلاح فساد و زشتی های شان سود جویند. به عکس نه تنها تحمل انتقاد از نظام را ندارند؛ بلکه با منتقدین هم سر آشتی نداشته و ناقدان قدرت را دشمن آشتی ناپذیر قبول کرده اند. هرچند منتقدین واقعی و سالم قدرت آدم هایی باشند که برای همان بودن و اثبات هویت خود هر رنجی را به جان خریده باشد و طمع قدرت چشمانش را کور نکرده باشد. حق این ها است که از همان بودن های یاران هم نفرت داشته باشند و خشم و انزجار شان را نسبت به آنها در هر کوی و برزن ابراز کنند. برای این ها به فراموشی نهادن یاران چه که شاید دوستی ها گذشته با آنان را ضیاع وقت و اشتباۀ جبران ناپذیر حساب کنند. در ضمن دوستی با دشمنان آنان را برای حفظ ظاهری جزایر پراگندۀ قدرت غنیمت چه که نعمت الهی بپندارند.
آنانی که گندیده اند و نمک پاشی ها هم اندکی از تعفن آنان چیزی نمی کاهد و اما صدها دریغ و درد بر آنانی که از گندیدن ها اجتناب کرده وادعای بلند و بالای نمک بودن را در سر می پرورند. واه هم از این : هرچه بگندد نمکش می زنند وای از آن روز که بگندد نمک