حنیف رهیاب رحیمی
داستان کوتاه
۲۰۱۳/۷/۷
غـــــلام کچالو
غلام اولین کسی بود که در تاریخ قریهٔ شان در فاکولته کامیاب شده بود. ازاینکه در اول بهار باید کابل میرفت و مسافر میشد، در طول زمستان مهمانی های فراوان را در منازل دوستان نوش جان کرد. اواخر ماه حوت بار و بُقچه اش را بست و پس از شنیدن نصایح پدر و بخصوص ملای مسجد که باید در دینداری اش محکم بماند و فریب هرکس و ناکس را نخورد، دیدار آخرینش را با برگ گل دختر همسایه در نوک بام انجام داد. برگ گل که از یکی دو سال به اینسو خواب و قرار غلام را با لبخند های معنی دار و عشوه های دلبرانه اش ربوده بود، با غلام قول و قرار عروسی را هم گذاشته بود. اما تنها مادر غلام از این راز و از رابطهٔ عاشقانهٔ آنها با خبر بود.
کسی که بیشتر از همه در موضوع فاکولته رفتن غلام جگرخون بود، برگ گل بود زیرا فکر میکرد که مرد دلخواهش را دختران کابلی از نزدش خواهند ربود. لهذا برای اینکه همیشه به یاد غلام باشد، یک دستمال گل دوزی را نیز برایش تحفه داد و غلام آن تحفهٔ گرانبها را با احتیاط در بین کالاهایش جابجا ساخت.
روز حرکت غلام فرا رسید و پس از دستبوسی والدین و خدا حافظی با دوستان در سرویس جابجا شد و موتر در حرکت افتاد. فاصله بین ولایت غور و کابل درآنوقت مدت زیادی را در بر میگرفت و غلام پس از دوسه روز به کابل رسید. پس از پرسان و جویان خودرا به لیلیه رسانید و در اطاق مخصوصش با دیگر بچه های اطراف جابجا گردید.
روز دیگر با آغاز درسها در پوهنتون، غلام در صنف اول پوهنځی ادبیات یک چوکی را مانند دیگران اشغال کرد و اولین چیزی که توجه اش را جلب نمود موجودیت چهارده دختر قد بلند، قدکوتاه، لاغر، چاقک، موی سیاه و موی خرمایی دربین هم صنفی هایش بود. چون اولین بار بود که با دخترها در یک صنف و آنهم پهلو به پهلو می نشست، در روزهای اول رنگش از شرم به سرخی میگرایید و برخلاف بچه های شوخ و بی پروای کابل، مراتب ادب وتربیه داری را بسیار رعایت میکرد، شاید هم بخاطر جلب توجهٔ دخترها میخواست به آنها ثابت سازد که او بچهٔ بسیار با اخلاق و خوبیست.
اما بچه های شوخ کابل پس از چند روزی که بین هم صنفی ها یک اندازه آشنایی پیداشد، با غلام بنای مزاق و پرزه پرانی را گذاشتند مخصوصاً که از طریق هم اطاقی های غلام اطلاع یافتند که نصف بکس کالای غلام از کُلچه های خوشمزه پر است که آنرا از وطن باخود آورده و هر صبح یکدانهٔ آنرا پنهانی از بکسش بیرون میکشد و دور از دیگران با چای صبح اش نوشان جان میکند. در پهلوی آن در میان آنهمه طعامی که لیلیه برای محصلین تهیه میکرد غلام کچالو را بیشتر می پسندید، بحدیکه اگر اجازه میبود در شباروز هرسه وقت را کچالو میخورد. این موضوع باعث شد که بچه ها اورا غلام کچالو بنامند، در مدت بسیار کوتاه این نام جدید به غلام صحیح چسپید و پس از یکی دو هفته، بیچاره در همه جا بنام غلام کچالو مشهور شد.
مزاق های بچه ها با غلام، توجهٔ دخترها را نیز جلب نمود، تمام دخترهای پوهنتون هم که دست زیر الاشه نمی نشینند، محیط پوهنتون همینطور یک محیط سرشار است. بدون شک دربین شان در پهلوی دخترهای آرام، درس خوان و سر به زیر، دختر های شوخ و کتره پران نیز به فراوانی یافت میشود. بخصوص که غلام روی گوشتی و خَلَو و چشمهای ریزه ریزه داشت که بینی گک کوتاه و موهای چنگ چنگش، قیافهٔ کچالو مانندش را برای آزار دادن کاملاً مناسب ساخته بود. گرچه در منطقه و علاقهٔ خود یکی از بهترین و کاکه ترین جوانها بود اما چهره و اندامش در بین هزاران جوان پوهنتون، چندان خریدار وچانس مؤفقیت نداشت.
روزها و ماه ها سپری میشد و غلام هم ازینکه بالاخره در پوهنتون درس میخواند و در تمام منطقهٔ شان یگانه جوان فاکولته یی بود، در حالیکه از شوخیهای دخترهای صنف خود غرق در لذت عجیبی میشد، از مزاقهای بچه ها مخصوصاً لقب کچالو زیاد دلگیر بود ولی پنهانی مصروف کار خود بود، چه دربین تمام دخترها، چهره و موهای زرد فرشته زیاد به دلش گرم خورده بود، همیشه وقتی به فرشته نزدیک میشد و یا که با او حرف میزد، جانش گرم میشد، زمین از زیر پایش میرفت و تا لحظاتی که فرشته همرایش و درکنارش میبود، خودرا در فضا آویزان می یافت. بخصوص که از تن و لباس فرشته یک نوع بوی خاصی در دماغهای غلام میدمید که تاحال برایش نا آشنا، اما نهایت خوشبو و گیچ کننده بود که غلام را بکلی نشه میکرد.
این گیچی و بیحالی مطبوع در صنف، در لیلیه در شب و در روز با غلام همراه بود و آهسته آهسته در تار و پود وجودش رخنه میکرد. برگ گل آن دختر ساده و خوش صورت همسایه در نظرش کمرنگ و حتی کم کم فراموشش شده بود، با خود مقایسه کرده بود که این فرشتهٔ موطلایی و شیک با این عطر نشه کننده کجا و آن برگ گل ساده و دهاتی بیسواد کجا. در دلش خدا خدا میکرد و راه و چاره می اندیشید که بیشتر و بیشتر در کنار فرشته بماند.
دنیایش پس از آن شب رنگ دیگر گرفت که فرشته را در خواب دید. دید که فرشته زنش است، زیباتر از هر وقت، هردوی شان در موتری نشسته و جانب غور به قصد دیدن خانوادهٔ غلام روان هستند، در طول راه میگویند و میخندند که ناگاه موتر حامل شان در یک کوتل کم موسم و بالاخره چپه میشود، سواری ها هرطرف زخمی و کشته، نعش ها بر روی زمین، ولی از فرشته خبری نمی یابد. دیوانه وار هرطرف میدود و فرشته را می پالد. اما او نه در بین زخمیها و نه در بین اجساد کشته، در هیچ جایی نیست، بالاخره داد و فریاد راه می اندازد و فرشته را با آخرین توانش صدا میزند تا در هرجایی که است صدایش را بشنود. با فریاد فرشته ... فرشته...فرشتهٔ غلام، تمامی هم اطاقی ها مات و مبهوت بالای جاهای شان نشستند و متعاقباً خود غلام نیز ازخواب سنگینش بیدار شد.
با این خواب وحشتناک و بی وقت و ناله های نیمه شب غلام، دیگر مشتش باز شد و فردا برای همهٔ هم صنفی ها مضمون دلچسپی که غلام پنهانی فرشته را دوست دارد، پیدا شد و معلومدار که این خبر به فرشته هم رسید. ولی او که دختربسیار هوشیار و دنیا دیده بود برویش نیاورد و علاقه و ارتباطش را با غلام بیشتر و بهتر از گذشته نگهداشت.
غلام نامه های منظم به خانواده اش مینوشت و از خوشی و صحت خود به آنها اطمینان میداد. یکروز نامه ای از پدرش گرفت که البته نسبت نداشتن سواد، بوسیلهٔ ملای قریه تحریر یافته بود، پدرش نوشته بود: فرزند دلبندم غلام جان. به سلامت و عافیت باشی. درینجا دگر خیر و خیریت است. برای دختر همسایهٔ ما برگ گل خواستگاران زیادی می آیند و پدرش را تا اندازه ای راضی کرده اند. مادرت میگوید چطور کنیم آیا اورا برای خودت خواستگاری کنیم یا نه؟ خوشی تو برای ما از هرچیز مهم تر است. بزودی احوال روان کن. با احترام. پدرت
خواندن این نامه غلام را یکبار دیگر به یاد برگ گل انداخت، به یاد آن ملاقاتهای پنهانی لب چاه و نوک بام و وعدهٔ عروسی که باهم کرده بودند. مزاقها و خنده های برگ گل یادش آمد که درآن روزها مست و مدهوشش میساخت. بولانی های مزه دارکچالو که به دست خود میپخت و گرم گرم چند دانهٔ آنرا به دست برادر کوچکش برای غلام میفرستاد. برگ گل هم در بین دخترهای جوان قریه بسیار دلکش و زیبا بود، موهای سیاه دراز تا پشت کمر ، چشمان مست و قد بلند داشت که در چهار طرف هزاران خریدار آرزوی وصلش را در سر میپرورانیدند. اما او تنها غلام را دوست داشت و با غلام عهد و پیمان بسته بود. چون پافشاری خواستگار اخیر وارخطایش ساخته بود، بهتر دانسته بود موضوع را با مادر غلام در میان بگذارد، و این نامهٔ اخیر پدر غلام، در اثر خواهش مادر غلام نوشته شده بود که قبل از اینکه کار از کار بگذرد، غلام را در جریان بگذارند.
اما غلام بیوفا که خودرا اکنون در موقف ومقام بلند تری طول و ترازو میکرد، خواب وصلت فرشته آن دختر طناز کابلی را که مانند برگ گل گلاب نازک و خوشبو بود در سر میپرورانید. با وجودیکه برگ گل را هنوز هم دوست میداشت و از مهرش دل کنده نمیتوانست، ولی آن مظلوم را از سویه و منزلتش پایین تر محاسبه کرد و نامهٔ گنگ و بی مفهومی به جواب نامهٔ پدرش نوشت.
غلام در حالیکه دیگر آن غلام اطرافی نبود و کم کم مانند بچه های کابل پر و بالش آزاد شده بود، نه ماه را با قبول ریشخند ها و پرزه های هم صنفی ها، مجنون وار در عشق نهانی فرشته سپری کرد. هرچند درسها را به علاقه و جدیت تعقیب میکرد ولی فکر و ذکر فرشته آرامش فکری اش را برهم زده بود، برای اینکه خاطرش جمع شود روزی که با مصروفیت هم صنفی ها در کتابخانه، موقع را از هر لحاظ مناسب یافت، صد دل را یکدل کرد و در گوشهٔ خلوتی، راز نهفته در بُقچهٔ دل را پیش پای فرشته ریختاند و با عذر و زاری خواهش کرد که دلش را نشکناند و عشق اش را بپذیرد.
فرشته که دختر عصری و با معلوماتی بود در دل بر سادگی غلام خندید که چگونه بدون داشتن شناخت از او و از زندگی اش، چنین پیشنهاد مهمی را میکند. لهذا بر روی خودش نیاورد و بخاطر حفظ آبرو و حیثیتش، از غلام دعوت کرد که روز جمعه بعد از ظهر با چند نفر رفقا و هم صنفی ها، در مکروریان به منزلش بیایند تا روی این مسأله حیاتی باهم گپ بزنند.
تا روز جمعه بالای غلام یک قرن سپری شد و ازینکه فرشته قهر نشده و جواب رد برایش نداد، برایش ثابت شد که اخلاق او هم مانند فرشته است، روز جمعه غلام لباس شیک اش را به تن کرد و با هفت هشت نفر از همصنفی ها و هم اطاقی های لیلیه عازم خانهٔ فرشته شدند. و درآنجا با دیدن دیگر هم صنفی های شان ناهید، نجلا و ظاهره مجلس شان گرم شد.
غلام که در جیبهایش برسم اطراف مقداری نُقل و شیرینی هم آورده بود، بسیار سنگین و ساکت نشسته به مزاقها و شوخیهای دیگران گوش میداد و غرق در لذت و افکار خود بود. بچه ها و دخترهای هم صنفی اش میگفتند و میخندیدند و غلام در دل از آنها سپاسگذار بود که امروز با گفتن غلام کچالو و این قبیل مزاقها، موجب آبروریزی و ریشخندش نمیشوند.
لحظه ها به کندی میگذشت، فرشته برای همه چای آورده بود، مجلس گرم و هیجانی بود که یکبار دروازهٔ صالون باز شد، همه متوجه شدند و منتظر ماندند، فرشته با لباس گلابی مانند گل لاله، داخل سالون شد وهمه را به آرامش دعوت کرد، حلق و گلوی غلام خشکیده بود و عرق سرد از سر و رویش جاری بود، زیرا وقت حساسی بود که خوشبختی اش امروز درین خانهٔ مجلل با این همه اثاثیهٔ قیمتی رقم زده میشد. فرشته روبه هم صنفی هایش نموده قصهٔ عاشقی و خواستگاری غلام را بطور مفصل به همه بیان نمود. همه حاضرین گاهی سوی غلام و گاهی هم طرف فرشته میدیدند. غلام که دیگر منتظر اعلان خوشبختی اش بود، سخن فرشته را شنید که گفت: حالا از همسر عزیزم.... غلام درینوقت نزدیک بود ضعف کند...فکر کرد فرشته اورا شوهرش خطاب میکند...دفعتاً متوجه بقیه سخنهای فرشته شد...حالا ازهمسر عزیزم جاوید جان خواهش میکنم که داخل شوند و خودرا به غلام معرفی نماید. درینوقت که غلام نزدیک بود سکتهٔ قلبی کند، دید که جوانی شیک، کاکه و خوش صورتی داخل شد و با همه دست داد.
جاوید پس از احوالپرسی رو به غلام کرده با کلمات مؤدبانه اورا متوجه ساخت که من و فرشته سه سال میشود عروسی کرده ایم و همدیگر را بیحد دوست داریم. وقتی فرشته قصهٔ عاشقی خودت را برایم گفت بهتر دانستیم به این ترتیب خودت را بفهمانیم. خودت و سایر جوانها وقتیکه میخواهید شریک زندگی تانرا انتخاب نمایید، از دوربالای هر دختر ناشناخته عاشق نشوید، اول معلومات مفصل در موردش حاصل و بعد ابراز عشق و عاشقی کنید.
غلام با دیدن این حالت چنان مایوس و شرمنده شد که برای یک لحظهٔ دیگر هم طاقت نیاورد که درانجا باقی بماند با معذرت خواهی زیاد از فرشته وجاوید، با عجله از منزل خارج شد و در حالیکه ازاین حماقت وکار بدون سنجش نزد خود و همه هم صنفی ها یک پیسه شده بود خودرا در اطاق لیلیه اش رساند.
سال تعلیمی به آخر رسید وغلام یک هفته بعد از ختم امتحانات با سری پر از خیالات و افکار گوناگون باز سوار بر موتر سرویس عازم غور بود. وقایع وحوادث گذشته و شکست در عشق فرشتهٔ موطلایی، چنان گیچ و سرگشته اش ساخته بود که خستگی سفر دور و دراز راه را اصلاً احساس نمیکرد، خاطرات گذشته مانند فلم سینما از یک گوشهٔ مغزش داخل میشدند، در گنبد سرش می پیچیدند و می پیچیدند و ساعت ها اورا به خود سرگرم نگهمیداشتند. غلام در طول راه خود را ملامت ساخت که برگ گل آن یار قدیم و با وفا را که از دل و جان دوستش داشت، چرا به سادگی به باد فراموشی سپرد و قول و قرارش را زیر پا نمود. در حالیکه ازین گناه بزرگی که مرتکب شده بود، خودرا مجرم میشمرد و احساس پشیمانی میکرد، بالاخره فیصله کرد که به مجرد رسیدن به قریه، اورا خواستگاری نموده و همرایش عروسی کند. با این تصمیم درد جانسوزی که درونش را می سوختاند، کمی تسکین یافت و آرامشی نسبی برایش دست داد.
به هر اندازه که غلام به زادگاهش نزدیکتر میشد، هوای دیدار برگ گل بیشتر ناقرارش میساخت و آرزو داشت با دیدن چشمان سیاه و معصوم او تمام رنج های گذشته اش را فراموش کند. موتر حامل غلام پس از هی میدان و طی میدان بالاخره به قریه اش رسید، لوازمش را برداشت و با عجلهٔ تمام از بلندی که بین او و قریهٔ شان حایل بود، بالا شد و از دور خانه های گِلی و قلعهٔ پخسه یی شان نظرش را جلب نمود.
به هر اندازه که به خانه اش نزدیک تر میشد از دیدن گروه کثیر مردها، دلهره و هیجانش بیشتر میگردید زیرا به ندرت واقع شده بود که به این تعداد مردم در گرد و نواح قلعهٔ شان تجمع نمایند، به سرعت قدمهایش افزود در چند متری خانه که رسید، اطفالی که متوجه آمدنش شده بودند، دوان دوان بسویش آمدند. غلام از آنها علت بیر و بار مردم را پرسید، از بین اطفال یکی شان که کلان تر از دیگران بود، مژدهٔ عروسی برگ گل را به او داد.
غلام با شنیدن این خبر مثل یخ دربرابر آفتاب، آب شد، پاهایش از حرکت ماند، بکس از دستش برزمین افتاد و او بلا اراده بالای آن نشست و به تماشای سوختن لانهٔ آرزوهایش مشغول شد، لحظاتی بعد عروس را با مراسم خاص روستایی بیرون کردند و در مقابل چشمان غلام به سوی خانهٔ بختش بردند.
غلام با خود فکر میکرد که بچه ها چه اسم با مسمی ای بالایش گذاشته بودند او واقعاً مانند کچالو تا ناوقت های شب همانجا روی بکس کالایش نشسته بود و به حال و روزخود میگریست. (پایان)