تقدیم بهر انکس که مادر است
به بهانه فرا رسیدن هشتم مارچ: تتبع ونگارش:
پ-ی {ربیع
محیطی}
شیر مادر
وه.چه دلپذیر است وشرین و....انگاهیکه به دامان گسترده ای اندیشه وفرهنگ یک سرزمین ره میپویم وگوش دل رابه اواها-گوئشها ونواهای شورانگیزی میسپارم که سالهاوقرنهاست از تک دلی برخواسته وانگهی بردلها نشسته که تا امروز وروزهای بعد در پیمایش سیر تاریخی خویش مبنی بریک حرکت سه عنصری زمانی که گذشته را بحال وحال رابه اینده وصل مینماید ادامه میدهد.
اری..
نخستین شایستگی این فراورد های مردمی برانست که از قیل وقال محققین تاریخ در زمینه تولد روزوماه وسال شان بدور وهمیشه پیام اوررمز نوین زندگی از نسلی بنسل دیگرست.هویداست که چنین پیام ها با همه ابعادفرهنگی خود- رهپوی دنیای فرهنگ را بران میدارد تاعملکردانسانی اندیاررا.از بدو پیدایش –خود بشناسد تا مر دگری رابشناساند.
عزیز پاک اندیش ...
به گواهی این سخن – خوش ایند خواهد بود.اگر لختی چشم دل را به سپاریم بر محتوای یک گویش مردمی از دیار خرشید زمین که هراتش نامیده اند.
محور اصلی این گویش تک شعر مثل گونه ایست از استادسخن فردوسی که معرف اثر بخشی شیر ونقش مادر در ساختن سجایای انسانی وفردی کودکش است که میگویند:
ترا گر پدر بود اژدهار.......سر انجام شیر مادراید بکار
بدیهیست که این سخن جهانی از کمال معنویت را در خود دارد..ولی درین رشته گفتار فرهنگی مجالی برای اظهار فلسفه معنوی ان نیست...اما چه با صفا وعاشقانه روایت است مردمی همدرین زمینه که گوئیا مبانی تک شعر مثل گونه هم است.زیرا درمیان مردم کهن سال ماا نگاهیکه سخن از مثل فوق بمیان میاید.تجسم این روایت مردمی دراذهان گوینده وشنوینده نقش میبندد.که رقم زدنش در جدار این صفحه خالی از مزایای اخلاقی وفرهنگی نخواهد بود.وهم درخواهم یافت که نقش شیر وشیردهی مادر برای نوزادش در فرهنگ گذشته این مرزبوم چگونه تجلی داشته است.:.....
|||||||||||
پیران بزرگ وصفادل چنین گفته اند :که حضرت ابراهیم ادهم {رح }یکی از جمله هفت اولیای دین مبین اسلام است.وایشان راپدری بود ادهم نام که در شجاعت وجوانمردی نادره زمان –تقوا وپرهیز کاری چنان بروی تسلط داشت که همیشه او رابران وا داشته بود تا خود زحمتی بکشد واز ان لقمه نانی بدست اورده ونفس عماره خویش را بدیگر چیز نیالاید.
ادهم جوان خوش صورت وسیرت - پینه دوزی {مچی }بود که دکه محقری چوبی درگرده ای چهار سوق شهرداشت وبه ان روزگار میگذرانید.
گویند درین شهر رسم دیرینه چنان بودی که هفته یک روز میبایستی تابازاریان دکاکین خویش را باز گذاشتی وخود اندر جای مخصوص جمع شدی.زیرا مهرویان پرده نشین پادشاه از سراپرده حصاری خویش بدون پرده بیرون شدی وگشتی اندر بازار زدی.
در بهبوهه چاشتگاه یکی ازین روزها بود که ناگهان منادی {جارچی }شهر درکوی وبرزن بازارچه وبازارندا سر داد :که های مردم .امروز نوبت امدن دختر پادشاه است هرچه زودتر بازار راترک کنید...
بازاریان باشنیدن این سخن دست از کاروبار خویش دست کشیدندوبسوی جایگاه ویژه خود رهپویئدند.واندر اندک زمانی بازار تهی از مردم شد.
درین خلوت بازار یگانه کسیکه بجای مانده بود ،ادهم پینه دوز بودوبس . زیرا از سیرتصادف روزگار دران روزادهم یگانه جفت کفش از مشتری داشت که میبایستی انرابدوختی تا از مزد ان روزگاررابگذرانیدی. بنابر ان ادهم در خلوتکده دل ودور ازهمه هیاهوی زمانه درچهاردیواری دکه محقر چوبی خویش سر را بزیر انداخته با تار ودروش قلابگونه درز پاره شدهگی کفش را بخیه میزد که ناگهان هلهله بشکن وبریز وغوغای شور انگیز مستانه ای دختران دم بخت اورا از عالم تنهائی بیرون کشانیدودانست که روز خلوت بازار است.وازبیم داروغه {پولیس}شهربر خود چاره را حصر دیدوخزه کشئی{دروازه}راپائین کشانیدوخوددرتاریکی دکه دورازچشم دیگران فرو رفت.
لحظه بیش نگذشت که چهل دخت دم بخت درحالیکه همچون حلقه از گل های رنگارنگ دختر شاه رادرمیان خویش داشتند از سمت ارگ شاهی تماشاکنان بسوی چهارسوق بازارسرازیرشدند...درین لحظه که ادهم در تپش ابهام امیزی ازترس درتاریکی دکه خویش دست بگریبان وهوای دکه برایش خفقان اوربود.خواست که بابالاکشیدن خزه اندکی هوای تازه بمشامش برسد.همینکه خزه را قدری بالاکشید ناگهان دست قسمت وتقدیر اینبار قلاب دوزندگی را از دست ادهم پینه دوز گرفته ودونگاه مترصد همدیگر راباتار محبت دوخت ...چه دوختنی ؟......
اری ...این رشته محبت است که گهگاهی دوانسان متفاوت از همدیگر را بانگاهی بیگ دیگر میدوزد....وهمینکه پیوند این دونگاه برای لحظه ادامه یافت .دگرگونی وسرنوشت ناخواسته بسوی ادهم رهپویئد واز ان لحظه ببعد زندگی نیز برای پینه دوز سر چهار سوق شهر رنگ دیگری یافت. زیرا ترس وهراس وبیم از ضرب شلاق داروغه ورسوائی درمیان بازاریان از وجود ادهم رخت بر بست وگویا او در یگ لحظه انسان دیگری شدوبی مهابانه کنار دکه نشسته وسراپا چشم وگوش بسوی قامت دختر شاه وهمراهانش دوخت.تااینکه شاهزاده وهمراهانش اهسته اهسته ازمنظر چشمان او دور شدند. سرانجام ادهم ماندویگ دنیا دردواه افسوس. ..
دردیکه هرگیز در طول عمر خود برخویشتن احساس نکرده بود.درد اتش زای بود که سرا پای اورافراگرفت وحالت روانی را بروی بوجود اورد که خویشتن را با همه چیز ماحول خویش بیگانه یافت. گویا چکش وسندان ودکه با تمامی افزار پینه دوزیش را از یاد برد وخود در دنیای درونی خویش که مولود یک نگاه دیوانه ساز بودفرورفت . گاهی میخندید بدون انکه احساس خندیدن داشته باشد وگاهی هم باخود حرف میزد بدون انکه بداند چه میگوید. وگهگاهی هم که بخود میامد از خویشتن میپرسید : چه شد ؟ چرامن به این حال افتیدم؟
باهمین گیر دار بود که شب فرارسید واهسته اهسته بازار از بازاریان تهی میشد. ادهم منقلوب ا لحال واشفته هم میبایست که راهی خانه شود .
سرانجام دوزنده خود دوخته شده به عشق ناچار راه منزل را درپیش گرفت. همینکه بخانه رسید سیاهی شب همه جارا فرا گرفت . در دل تاریکی خانه با شمع شب افروز دل خود شب زنده داری داشت . تا اینکه سپیده سر رسید وادهم بعزم میعاد گاه عشق خویش خانه را ترک نمود. تا در چهار دیواری دکه خود که نقش خیالی ماهروی اورا در بر داشت لحظه با شور درونی خویش تن فر سوده خودرا بیاساید ودمی از زندگی را تخیلانه به خوشی ومسرت روانی سپری نماید.
چه دنیایست محبت...؟ که {مجنون پای سگ میبوسد} وادهم نقش محبوب رادردکه چوبی پینه دوزی خویش میجوید و................................
ادهم در کوچه وپس کوچه های شهربسوی دکه خود بادنیای از افکار درونی خویش قدم میگذاشت وچنان غرق درین تفکرات بودکه هرگز از افعال ماحول خویش اگاهی نداشت .اما همینکه از چند پس کوچه بیش نگذشته بودناگهان متوجه شد که مردم گروه-گروه سر گذرها بدون عرف معمول گذشته درین صبح افتاب نا زدهگی گردهم جمع شده زمزمه های تعجبگونه را به یکدیکرردبدل مینمایند.
انچه که از همه بیشتر ادهم را از حالت درونی ان به ماحولش کشانید- شنیدن کلمه دختر شاه بود که از هر زبان با صدای حزینی بیرون میجهید.
ادهم لحظه درنگ نموده بعد گوش دل را به شنیدن حرفهای مردمیکه در نزدیکش بودند سپرد. بازهم نام از دختر شاه را از میان حرفهای مردم می شنید.اندیشید که گویا از معشوقه اش سخن در سر زبانهاست. با خود فکر کرد که شاید مردم از امدن دیروزش ببازارواز زیبائی او حرف میزنندویااینکه امروز هم امدنی بازار خواهد بود.با این اندیشه اشتیاق دیدار یارسراپایش را فراگرفت وروان شادش تن فرسوده وخسته اورا اندکی مدارا بخشید.
افسوس که این مسرت لحظه بیش نبود زیرا همینکه در نزدیکی دکه خود بدو نفریکه مقابلش ایستاده وبا همدیگر حرف میزدند نزدیک شده همچون گم کرده ای که از هر دری وازهر بری جوینده گمشده خویش است ناخود اگاه در میان حرفشان دویده وگفت:
- برادران... دختر شاه را چه شده ؟ مگر امروز هم ببازار میاید؟
یکی از ان دونفر در حالیکه چشم به قامت ژولیده ادهم دوخته بود با لبخند گفت:
- بلی امروز میاید اما برای اخرین بار انهم با چشمان بسته ...
ادهم در گفته شخص مخاطبش کدام رد پای از گمشده اش را نیافت همان بود که بار دیگر پرسش خویش را تکرار کرد. مخاطبش اینبار با اندک خشونت گفت:
- مگر تو خبر نداری که دیشب دختر شاه بمرگ مفاجا {سکته قلبی } مرده است؟ وامروز اورا دفن میکنند. مگر نمیبینی که شهر در ماتم است وهر کجا بیرقهای سیاه اویزان؟
در همین لحظه ناگهان چشمش به پرده سیاهی افتید که روی دکه پینه دوزیش نصب شده بود. رنگ قیر گون تکه اویزان شده با سیاهی چشمان او گلاویز شد. وچنان جسم وروحش را در خود فروبرد که ناگهان نقش زمین خاکی کنار دکه خویش گردید.ادهم بخاک افتیده لحظه چند در عالم اغماء وبیهوشی بسر میبرد تا اینکه اهسته اهسته چشم گشود . خویشتن را در بستر خاکی کنار دکه خود یافت که با دامن گل الود از اشک وخاک دست بگریبان است . وانگاه دانست که بر او چه گذشته است.
ولی ازینکه ادهم یک مرد تمام عیار بود واشک چنین مرد های هم به اسانی از دیده فرونمیریزد.غیرت مردانگی اش به او اجازه ندادکه درچنین حالت پیش چشم دیگران خویشتن را خاروزبون ببیند.با مردانگی از جای برخواست وبا خود گفت:
- هی ؟ ادهم عشق یکروزه ترا بکجا کشانید؟ مرد باش وبا عشق هم مردانه همراه باش زیرا عشق مرگ ندارد.
با این گفته قدم سنگین مردانگی را که عادت همیشگیش بود بربستر جاده گذاشته ورو بسوی گورستان معشوق نمود. جاده مملو از عابرین بود. گروهی بادلی سوگواروگروهی هم با شوق واشتیاق بدست اوردن چیزی از خیرات واسقات سرقبر دختر شاه بسمت گورستان روان بودند.
درین میان تنها ادهم بود که دور از همه این گیر ودار های درونی - خود در جولانگهی یک درد جان سوز ی میسوخت و دراندیشه باز یابی سازش با این سوزش بود..زیرا اوجز به ان نیروی غیر مرئی که سراپا وجودش را فراگرفته بود به چیز دیگری نمیاندیشید .
ادهم نه شاد بود ونه هم غمگین زیرا ان نیروی عشقیکه تن وجانش را در خود محوی ساخته بود بر او اجازه نمیداد که بمرگ معشوقه اش بیاندیشد.گویا برایش عشق مرگی نداشت تا سوگوار باشد ونه هم کدام چشم طمع مادی داشت که ازرسیدن به ان دلشاد شود.
ادهم فرو رفته در خود همگام بادیگران به گورستانیکه دل دارش را بخاک میسپارند رسید که مردم در صفهای طویل ایستاده اند. میخواهند دو رکعت نمازه جنازه معشوقش را به پیشگاه خدای بزرگ ادا نمایند. پینه دوز دل باخته چون دیگران ارام باسکوت در کنار یک صف ایستاد.هر چند گاه گاهی تنش میلرزید وپاهایش سستی میکرد . گویا تب وتاب درونیش بر وی غلبه میکرد. اما شور مردانگیش براو نهیب میزد:هی ؟ ادهم . مردباش عشق تو نمرده است. خودرا خوار نشمار .هرچه داری در دل داشته باش تا مردم از راز تو اگاه نشوند.
سر انجام مؤذن اقامه نماز گفت وپیشوا قیام نماز را شروع نمود.ادهم که گویا نمازرا بر مئیت معشوق ادا مینمود.اما نه انچنان که دیگران انجام میدادند. زیرا قلب سرشار ازعشق وغرور مردانگی ان که توام با شور درونیش بود اورا بدنیای دیگری کشانیده فقط تنش ممثل حرکات دیگران بود وبس .
با ختم نماز تدفین مئیت شروع شد وبعدهم دادن خیرات .اما ادهم خودرا از گیرودار چنین معرکه کنار کشید. درگوشه زبر درخت بید سر درگریبان فروبرده وغرق دریای خروشان افکاروپندار درونی خویش شد.
ادهم در درون خود باجدال برزگی گله اویز بود. هستی ونابودی عشقش اورا چنان به مرحله کشانید که نه در خود توان قبول مرگ معشوق را میدید ونهم موجودیت معشوق را. زیرا از یکطرف با چشمان باز شاهد بگور سپردن معشوق بود واز طرف دیگر الهام عشق بروی میشورید:معشوقه ات زنده است وعشق هیچگاه پذیرا ی مرگ نیست.
بیداری شب گذشته خستگی تن جدالهای روحی وتابش افتاب ملایم وگواربخش نیمروز بهاری چنان تن ادهم را در خود بلعید که سر انجام پلکان خسته اش را روی هم گذاشت ودیگر ندانست که در ماحولش چه میگذرد.
ختم تدفین پایان یافت وهر کسی پی کار خویش رفت وگورستان تهی ازمردم شد وافتاب هم غروب غم انگیزی رابوجود اورد تا اینکه شب با جامه سیاه سوگوارخویش فرارسید وسکوت سوگ افرینی را ببار اورد.
هنوز پاسی از شب نگذشته بود که که سردی هوا تن بخواب رفته ادهم را بخودکشانیدواو چشمان خویش را گشود. منظره تاریکی شب انهم در گورستان وسکوت ماحولش او را به دیار ناامیدی میکشاندکه ناگهان الاهه عشق بسراغش رسید وبار دگروی را بجولانگه امید برد .امید رسیدن بوصال محبوب .
چه طرفه جولانگهیست معرکه عشق که اگر امید بدرخشد .ترس با همه هیولای قدرتمند وحشتناکی خویش از ان میدان میگریزد.
گریزی ترس وپدیدارشدن امید دردل ادهم باعث ان شد که از جای برخیزد وبسوی گور معشوق قدم گذارد. همینکه سر گور رسید بدون انکه بداند چه میکند شروع نمود به پس زدن خاک های گور تا انرا بشکافت .
لحظه ای نگذشت که با پنجه های اهنین ادهم گور شکافید وتن پوشیده با کفن سفیدمعشوقش در لحد{......}نمودارگردید. درین میان - پاکدامنی وتقوای ادهم اینگار پادر میانی نموده و بر او اجازه نداد تاکه دست به کفن معشوق بزند. لختی درنگ نمود . درهمین درنگی لحظه بود که هوای سردوتازه ومسیحانفس بهاری بمشام دختر شاه رسید وقلبش را بحرکت اورد .وانگاه عطسه زده سر جایش نشست.
با دیدن چنین صحنه ای ادهم ناگهان خندید .خنده که نمیشود انرا تعبیر کرد .
درین میان فقط دختر شاه بود که دانست بر او چه گذشته واکنون او در کجاست . سپس اندکی کفن را پاره نمود وبعد بشکل حجاب در اورده ودست ادهم را گرفت وبا عجله از گور بیرون جهید. هنوز ادهم بخود نیامده بود که دست دختر را در دست خویش احساس کرد واین تماس احساس افرین دست معشوق بود که او را باردیگر بخود اورد. بعد با خاموشی تمام دست ختر شاه را گرفته بسوی خانه خویش روان شد.
عجبا ؟ درین نیم شب نه صدای بیدار باش داروغه ونهم عابر شب زنده داری.
تو گوئی که خداوند به طبیعت حکم به سکوت کشانیدن تمام موجودات این دیار را داده است.
ادهم به کلبه محقرش رسید وچراق فتیله تیلیشرا روشن کرد وانگاه درزیر نورکمرنگ چراغ شاهد درخشش نور عشق گردید.چه ضیای دارد این نور؟
درین زمان دختر شاه سررااز زانوی تفکر برداشته وگفت :ای مرد نااشنای اشنا دل. برایم یک سوزن وتار بیار تا کفن خویشرا برتن خود پیراهن بسازم.ادهم باعجله تاروسوزن را حاضر کرد ودختر شروع نمود بدوختن .
درین میان ادهم نیز اغازگر قصه شگفت انگیز خود شد .دختر هم میدوخت وهم همانگونه که سراپاگوش به گفته های ادهم بود. دردل خویش به خواست خداوند بزرگ وبازی سرنوشت میاندشید تاسرانجام سر رابلند نموده وگفت :این خواست خداست که تو وسیله زنده ماندن من شدی واین بازیچه دست تقدیروسرنوشت است که مرا درکلبه تو کشانید. من چنین خواست وچنین بازی را برای سرنوشت اینده خود لبیک میگویم وانرا از دل جان پزیرفته ام.
فردای ان روز بود که ادهم اخوند مسجد را بخانه اورد ودختر را درعقد خویش اورد. وفرداهای دیگر نیز پشت سرهم میامدند ومیگذشتند .
زندگی ادهم درین گذشت روزهاوماها رنگی از یگ خانواده فقیرانه اما سرشار از عاطفه عشق ومحبت را بخود میگرفت تااینکه دختر شاه احساس حاملگی را درخود نمود ودر یکی از شبها نوید مژده فرزند را به شوهر داد .
ادهم زیر لب خنده ای نمود وگفت :امدنش خیرومقدم باد.
از ان شب ببعد ادهم چه در دکه پینه دوزی خویش وچه در خانه به بفرزند اینده خود میاندیشید وروز شمار وشب شمار بود .تااینکه روز حمل فرارسید وخداوند برای ادهم پینه دوز ودختر شاه پسری عطاکرد که ادهم نامش را ابراهیم گذاشت.
ابراهیم در خانواده فقیر اما پرهیز گار وپاک دامن روز بروز رشد میکرد وبزرگ میشد . تا اینکه بپا دوید وبکوچه رفت .هنوز بسن پنجسالگی نرسیده بود که روزی در کوچه خانه اش سقاوی بامشک پر ابش میگذشت که ناگهان ابراهیم خود را بسقاو رسانیده ومشک انرا با دروش که از خانه بدوراز چشم مادر برداشته وبا ان بازی میکرد سوراخ نمود .همانگونه که اب از مشک فرو میریخت اشک از چشم سقاو وابراهیم نیز جریان داشت که ناگهان ادهم که بسوی خانه روان بود سر رسید ودانیست که قضیه از چه قرار است . روی کودک هراسان را بوسید ومرد سقاو را دلداری داده وحاضر به پرداخت مشک نوی برای او شد .
ادهم کودک را بخانه اورد وقضیه را بمادرش گفت . مادرباتقواوپاک دامن اهی از دل کشیده وگفت :خدایا کودکم را بتو میسپارم تا چنین شری دیگر ازان سرنزند.
ادهم که دعای مادرابراهیم را شنید گفت:ای زن من هر چه درخود مینگرم که از زمان موعد حیات ابراهیم چه در شکم وچه بعد از تولد کدام لقمه حرامی را بخانه اورده باشم که من تو از ان تناول کرده باشیم. در خود نمیبینم اما تو چه ؟
مادر ابراهیم که در داشتن تقوا وپر هیز گاری از شوهر کم نبود بلادرنگ جواب داد که :من همچنین با بزبان اوردن این کلمه ناگهان سکوت کرد .گویا چیزی بیادش امد بعد از مکثی گفت :خداوند چه قدرت دارد وچه قضاوتی؟
یادم امد که گناه از من است . زیرا ابراهیم سه ماهه در شکمم بود که کوزه را ازجوی لب کوچه اب میکردم ناگهان یکدانه انار را اب از سمت باغ همسایه اورد .همینکه چشمم به انار ترش افتاد بدون اراده انرا برداشته ودندان زدم واز اب ترش ان درگلو فروببردم ناگهان یادم امدم که این انار مال مردم است وبرای تو حلال نیست بلادرنگ اورا به اب رهاکردم وخود خجل ازکرده خویش بودم.
ادهم با شنیدن این حرف گفت : ببین زن خداوند این دنیارا دار مکافات ساخته است.تو در انار مردم نادانسته دندان فروبردی امروز کودک تو نافهمیده مشک سقای را بادروش من سوراخ کرد که درین کار هردوی ما مقصریم .زیرا اگر من دروش را در خانه نمیاوردم ابراهیم از کجا دروش داشت که مشک را سوراخ کند وتونیز هم چنین .
اری سجایای انسانی هر کودک بدست مادر وپدر است که محیط انسانی خانه را میسازند.ومادروپدر ابراهیم از ان روز ببعد در تربیه وپرورش طفل خویش چنان کوشا بودند که ابراهیم در زمان طفولیت خویش نام اوری دهکده و دیار خویش شد....
در یکی از روز ها مادر ابراهیم را میل رفتن به حمام شد و این ارزو را با شوهر درمیان گذاشت ادهم نیز موافقت نموده وقرار شد که ادهم ابراهیم کوچک را با مادرش تا حمام شهر بدرقه کند .همینکه ادهم بافرزند وهمسر به درب حمام رسیدند..مادر ابراهیم دست پسررا گرفته بداخل حمام رفت وبیخبر ازینکه بازی سرنوشت بار دیگربسراغش میاید. زیرا همینکه درب حمام را گشود .چشمش به ساز وبرگ شاهانه افتید که گویا از سرا پرده شاهی کدام دختی شاهانه در حمام است .میخواست بعقب بر گردد واز رفتن به حمام خود داری کند اماازینکه در بیرون دروازه ادهم نبود تا اورا بخانه برساند زیرا ادهم برایش گفته بود که من بعداز نماز ظهر میایم .مادر ابراهیم هم نا چار بداخل حمام رفت ودر گوشه تاریک گونه نشست وتماس خودرا با دیگران قطع کرد.اما ابراهیم که خصلت کودکیش بر او اجازه نشستن در گوشه را مثل مادر نمیداد. با طشت کوچک ابگیر گاهی این سو میدوید گاهی انسوبا حرکات شرین طفلانه خویش مورد توجه دیگران قرار میگرفت .مادر که ازین حرکاتش هم لذت میبرد وهم وسوسه در دل داشت که نکند وجود این طفل درین حمام از راز زندگی من گلی را به اب دهد.
درین گیرودار درونی بود که ناگهان متوجه شد که دست پسرش بدست یک زن باقیافه روبسوی اومیایند چهره زن در فضای نبستا تاریک وبخارالودحمام ازدورنمایان نبود.همینکه زن با ابراهیم نزدیک شدند .ناگهان تن مادر ابراهیم لرزید وبدون اراده میخواست زن ناشناس رادر اغوش گرفته وخونابه دل را سرشک گونه بدامان ان بریزد.اما یادش امد که او دیگر دختر شاه نیست تا همسر شاه راکه مادرش بود به اغوش بکشاند .چه درد اور است قرار گرفتن در مقابل بازی سرنوشت که نتوان از مهر دامان مادربهره برد .مادر ابراهیم باتن نیم لرزان که خود احساس میکرد وگرفتاردر انقلاب درونی خود است قیافه ظاهری خویشرا ازدست نداده مقابل مادر ایستاد وبعداز احترام گفت :
مثلیکه پسرم شمارا اذیت کرده است میبخشید .
زن شاه که در خود یکشش نامرئی درونی را نسبت به طفل ومادرش احساس میکرد گفت:
نخیر جانم .دیدن این طفل مرا بیاد دوران کودکی دخترم که در جوانی جوانمرگ شد انداخته است .
وانگاه قطره اشکی را از دیده فرویخت وگفت: تمام سیماواندام وحرکات این کودک بدخترم شباهتی تام دارد.
مادر ابراهیم درد جانکاه وسوزنده مادر رابخوبی درک واحساس میکرد زیرا کنون اوهم یک مادر بود.مادریکه قدرت یک لحظه فراقت نسبت بفرزند خویش درخود نمیدید.واز قلب مادر اگاه بود که کنون چه دردی را درخود دارد؟.وهمان بود که برای اظهار همدردی گفت:
خداوند بیامرزد وبرای شما هم صبری عطا نماید.چقدر سخت است جوانمرگی؟
زن شاه که گویا از یک طرف همدلی را برای خود یافته بود وازطرف دیکر در وجودخویش یک نوع رابطه مادر فرزندی را نسبت به مادر ابراهیم احساس میکرد نخواست که صحبت اورا قطع نماید ومادروفرزندرادرحال خویش بگذارد.وهمان بود که ازهر دری سخن را درمیان کشید .اما مادر ابراهیم هم دریگ تنگای بزرگی قرار داشت که رهائی از ان برایش مشکل بنظر میرسید چه از طرف لذت همصحبتی با مادر وچه از طرف دیگر ترس از افشای رازیکه جز خدا وشوهرش کسی دگری از ان اگاه نبود .
سرانجام زن شاه مصمم براینکه باید مادر وفرزند را بخانه دعوت نماید تا شاه از دیدن این کودک که سراپا شباهتی بدخترجوانمرگش داردیاد فرزند مرده خویش را تازه تر بسازد.
عجبا؟ چه دعوتی ؟ وکیست که از حرف زن شاه سر باز زند . زیرا قبول چنین دعوتی از طرف مادر ابراهیم کاری بود بس مشکل ونا قبولی ان بسا مشکلتر . تااینکه مادر ابراهیم سرا از گریبان تفکر بلند نموده وگفت .:
من دعوت شمارا میپذیرم مشروط براینکه اول باید از پدر ابراهیم اجازه بخواهم .
زن شاه حرف اورا پذیرفت وقرار شد که تا روزدگر مادر ابراهیم همراه شوهر وفرزند مهمان زن شاه در قصر شاهانه باشند. مادر ابراهیم که در تب ناهمگونی ازدرد درونی خویش میسوخت فرار را برقرار ترجیع داده وبا عجله
کار شوسته وشوی را انجام وحمام را ترک نمود .ادهم نیز که در درب حمام منتظر زن وفرزند بود با ایشان بخانه رسیدند. مادر ابراهیم که روحا در دنیای دیگر قدم میگذاشت. دنیای از ترس واشتیاق .لاجرم طرز حرکاتش نیز غیر ارادی بنظر میرسید. تا اینکه ادهم متوجه حرکات وافعال منتظره همسر شده واز وی جویای احوال شد.
مادر ابراهیم که نمیتوانست قضیه برخورد با مادر خویشرا در حمام از شوهر پنهان نگهدارد تصمیم گرفت که ادهم را نیزاز این واقعه اگاه سازد همان بود که چگونگی قضیه را از اول تا اخران برای شوهر نقل نمود.چه تلخ وشرین نقلی؟
ادهم دست به جبین گرفته لحظه سکوت کرد وبعد گفت :
چه باید کرد ؟ البته خدا خواسته که راز ما افشا شود .چه بهتر که از کوجه راست پارا بیرون نگذاریم وبخواست خداوند تن در دهیم که هر چه پیش امد خوش امد .
همان بود که تصمیم زن وشوهر به قبول دعوت زن شاه گرفته شد وروز دگر هر سه عضو خانواده راهی سراپرده شاه شدند. وزن شاه که بی صبرانه انتظار دیدن ابراهیم کودک را داشت . خانواده پینه دوزرا با احترام به حرام سرای شاهانه پزیرفت وشاه همینکه چشمش به سیمای دخترش افتید بدونانکه بداند مهر پدرانه راه غرورشاهانه را بروی بست وناخود اگاه قطرات اشک ازچشمانش سرازیر شد. اما بیدرنگ انرا از رخسار پاک نموده واماده پزیرایئ گرمی از مهما نهای خویش شد.درین میان مادر ابراهیم هم که از هرگوشه زادگاه وپرورشگاه طفولیت خویش خاطرات فراموش ناشدنی داشت. با نظر انداری در هر گوشه قصر قطره اشکی را در درون خویش بخون بدل نموده وسپس انرا درحلقوم فرومیبرد لحظه ها بدین منوال گذشت وبرای گریز از درد های درونی هریکی بگونه سخن را اغاز نمود ند.تا اینکه زمان افشای راز فرارسید وادهم با خلوص نیت تمامی قصه زندگی وبازی سرنوشتیکه به ان مقابل شده بود بدون کم وکاست با شاه وخانواده اش در میان گذاشت. وشاه سر بجیب تفکر نمودهبا تعمق وتفکر داستان را گوش میداد وبعد سر را بلند نموده وگفت :
این خواست خداست که دخترم بار دیگر باغوش من باز گردد.وشاکرم از خدای خویش واین هدیه اسمانی را که خداوند نصیب تو ساخته است.من که پدران وشاه پر قدرت این سرزمینم هرگیز از تو دریغ نخواهم کرد.
از ان روز ببعد ادهم پینه دوز داماد شاه بحساب امدوابراهیم وارث تاج وتخت اینده کشور خویش شد .اماغرور ونخوت شاهانه هرگیز نتوانیست که در دل حضرت ابراهیم ادهم جای را بخود باز کند زیرا سرشت تقوا وپرهیزکاری او که ریشه اندر قلب مادر وتن پدر چون ادهم پینه دوز داشت همیشه اورا بپاک دامانی و از تمامی تمایلات نفسانی بدور میداشت .تا اینکه از جمله هفت سلطان اولیای دین گردید...........................
ربیع محیطی
لندن 02-03-05