نظري بر (فلسفه تاريخ)

استاد صباح

تاريخ

 تاریخ را می شود با یک پارچه (بافت) مقایسه کرد که گره ها در این بافت توسط رشته های مختلف با یک دیگر در ارتباط اند ، واقعه های تاریخی گره ها هستند و اتصال مابین گره ها را تاریخ دان توسط رشته ها بر قرار میکند. ( بافت های مختلف)، هر تاریخ دانی به سلیقه خود (با جهان بینی خود ) این گره ها را به يک دیگر ربط می دهد، بدین ترتیب این تاریخ دان است که بافت را می بافد، تاریخ را به وجود می آورد، تفسیر های مختلف از یک واقعه تاریخی نیز به همین علت می باشد، گره ها ثابت می مانند اما فرم و شکل بافت تغییر می کند، نقش یک پارچه تابع مد روز است و هر دوره ی از تاریخ مد روز خود را دارد، جهان بینی خود را دارد، تفسیر تاریخ دادن امروز از یک حادثه تاریخی با تفسیر تاریخ دادن آینده از همان حادثه اختلاف خواهد داشت. در مسابقات المپیک یونان باستان دونده ها لخت می دویدند و برای تاریخ دانان مسیحی قرون وسطی عریان بودن در هنگام ورزش امری زننده ی بشمار می آمد، اما امروزه تاریخ دانان این پدیده (عريان بودن) دوران باستان را از دید زیبائی و نه مذهبی بررسی می کنند.

فلسفه

هدف از روش درمان فلسفی انسان ها آگاهی يافتن از بدبختی خود و ديگران ميباشد که بدين وسيله خوشبختی ظاهری ناپديد و آگاهی از مصيبت انسانی پديدار می گردد و شايد با اين روش درمانی راه حلی برای بدست آوردن خوشبختی واقعی نيز يافت شود. اما هدف از درمان روانشناسی دست يافتن به آرامش و متمتع شدن از زندگی است که بدين صورت شرائط غلط زندگی پا برجا می مانند، اختلاف اين دو روش که اولی فکر کردن (فلسفه) در باره هستی و دومی لذت بردن (روانشناسی) در اين دنيا ميباشد مانند اختلاف مابين مکاشفه فلسفی و چرنديات مادر زن است.

آدرنو (فيلسوف آلمانی قرن گذشته)

آدرنو معتقد به خوشبختی فردی نبود، در شرائطی که کليت جامعه بر پايه معيار های غلط استوار است يک راه حل شخصی که با روش های روان شناسی بدست می آيد مورد سوال است، آدرنو در کتاب Minima Moralia حتی ادعا ميکند که متد روانکاوی يک شخصيت مستبدی از بيمار پرورش می دهد که در نهايت در زندان ها و ديگر نهاد های اجتماعی برای سرکوب کردن ديگران مورد استفاده قرار می گيرند.

اسقف قسطنطينه در سال ۴۲۱ ميلادی از طرف کليسا مسحيت متهم به الحاد ميشود و از استانبول فرار و همراه با پيروانش به دربار ساسانيان پناه می برد،  Nestor  در زمان اقامت در قسطنطينه در باره فلسفه ارسطو مطالعات فراوانی داشته و درخراسان نيز تحقيقات خود را در مورد فلسفه يونان ادامه ميدهد، Nestor و شاگردانش مدارس فلسفی در خراسان تاسيس ميکنند که حتی بعد از مرگ او پا برجا می مانند. پروفسور Bernhard Geyer استاد دانشگاه بن (۱۹۲۸) در کتاب تاريخ فلسفه خود اشاره ميکند که انوشيروان علاقه زيادی به مطالعه نوشته های ارسطو و افلاطون داشته است، Geyer هم چنين معتقد است که اعراب اطلاعی از فلسفه نداشتند و اصولا واژه "فلسفه عربی" يک واژه اشتباه ای ميباشد چرا که اعراب يک برداشت تصويری از دنيا داشتند و در صورتيکه فلسفه يک مقوله زبانی است و نه تصويری، شناخت و درک دنيا نه در تصوير بلکه توسط حروف امکان پذير می باشد. بعد از غلبه اعراب بر خراسان که آشنائی به فلسفه يونان داشته اند و به Nestor معرف شده بودند در دربار خلفاء اعراب آثار ارسطو و ديگر فيلسوف های يونانی را به عربی ترجمه کردند، با فتوحات اعراب فلسفه يونان اشاعه بيشتری يافت و از زبان عربی به زبان لاتين نيز ترجمه  شدند که در قرن ۱۲ توسط ابن رشد (Averroes) فيلسوف عرب مقيم اسپانيا اروپائيان با فلسفه يونان آشنا گرديدند. نوشته های ابن رشد در باره ارسطو در سال ۱۴۷۲ به زبان لاتين در ايتاليا و تا سال  ۱۵۵۳ بيش از ۵۰ بار در ونيز چاپ و نشر شدند. آشنائی با  فلسفه يونان در اروپا در قرون وسطی از نوشته های ترجمه شده عربی ارسطو به زبان لاتين بود: اما منشاء شناخت اروپائيان از فلسفه يونانی بودند.

هگل

هگل در سن 31 سالگی در دانشگاه  Jena (آلمان) با سمت دانشيار و با حقوق بسیار کم مشغول به تدریس فلسفه می شود و 4 سال بعد در سال 1804 با عنوان پروفسور به کار خود ادامه می دهد ، اما شرائط مالی هگل تغییری نکرد و هم چنان فقیر ماند. دست مزد دانشگاه Jena کفاف زندگی هگل را نمی داد و اين پروفسور مجبور بود مابقی درآمد خود را از فروش کتاب های فلسفی تامين کند.

هگل بخشی از اثر معروف  خود "  Phenomenology of Spirit " و يا " Phenomenology of mind "    ( پديده شناسی ذهن ) را نتوانسته بود به موقع  به ناشر خود ارائه کند و ناشر نیز از پرداخت حق الزحمه به هگل خوداری نمود. اوضاع سیاسی شهر  Jena ناآرام بود و شهروندان منتظر حمله ناپلئون بودند و هگل نیز در این شرائط به پست اطمینان نداشت و نمی خواست بخش آخری کتاب خود را بوسيله پست برای ناشر بفرستد. ناشر از هگل درخواست نموده بود که تا تاریخ 13 اکتبر 1806 باید این کتاب تمام و به چاپ برسد و تقاضای ارسال بخش ناتمام را از هگل کرده بود ، اما در همین روز 13 اکتبر ناپلئون شهر Jena تصرف نمود. هگل ناپلئون را سوار بر اسب در شهر Jena مشاهده کرد و شدیدا مجذوب شخصیت رهبر کشور فرانسه می شود، هگل در نامه ای اشاره به این روز تاریخی میکند و می نویسد  "امپراتور ، این روح  دنیا (منظور ناپلئون است)، را سوار بر اسب دیدم و با دیدن یک چنین فردی که بر دنیا حکومت میکند احساس عجیبی به من دست داد" .

هگل مابین سال های 1822 تا 1831 پنج بار مبحث "فلسفه تاریخ" را تدریس نمود و واژه " روح, نفس دنیا " که هگل در مورد ناپلئون مورد استفاده قرار داده بود در " فلسفه تاریح " و کتاب Phenomenology of mind به اساسی ترین مقوله  فلسفه هگل يعنی به واژه " ذهن- فکر  دنیا " تبدیل میگردد. (ذهن- فکر = mind و در زبان آلمانی = Geist )

مفهوم ديگر " ذهن- فکر  دنيا " برای هگل "فرد تاريخی" است ( ناپلئون) و به معنی ديگر فکر و خرد اين فرد تاريخی باعث می گردد  که دنيا تغيير  کند  و هگل ادامه می دهد که " تنها فقط ذهن- فکر  واقعيت است " و به همين علت وآژه ذهن- فکر 

 تبديل می گردد به " ذهن- فکر عينی " (objective mind),  بنابراين ذهن- فکر  فقط يک مقوله ذهنی ( آگاهی ) نيست بلکه بصورت حقيقی و عينی نيز ظاهر می گردد: به معنی ديگر فرم و قالب ذهن- فکر  چيزی نيست بجز جامعه ,  دولت و يا قانون.

تقريبا نزديک به دو قرن است که هگل مبحث " فلسفه تاريخ " را در دانشگاه برلين مورد بررسی قرار داده  و درس نظری در اين مورد داشته است, اما شرائط تاريخی امروز درمقايسه با زمان هگل دستخوش تغييرات زيادی شده است. هگل بر اين عقيده بود که مبداء و شروع تاريخ در شرق است و در غرب تاريخ به مقصد و به اتمام خود ميرسد , هگل معتقد بود که تاريخ بشريت با امپراتوری هخامنشيان شروع شده است و دولتی که مد نظر هگل بود در دولت هخامنشيان خود را نشان داده است: ذهن در اين دولت بيدار و تکامل داشته, هگل اضافه می کند که ذهن- فکر  در دولت چين و هندوستان در خواب بوده و پيشرفت و يا توسعه ای نداشته است. با وجود اينکه ذهن در بلخبيدار بود و تکامل داشت اما اين اولين امپراتوری جهان در فرهنگ اعراب اسلامی حل شد و به نقل از هگل نه تنها مذهب بلکه مليت خود را نيز از دست دادند ، اما برغم اينکه ذهن- فکر در هند و چين خفته و در خواب بود اين دو کشور فرهنگ، مذهب ، زبان و مليت خود را حفظ کردند. هگل در يک جمله شاعرانه اين پديده را چنين بيان می کند : " يک کوه ثابت هيچ برتری و مزيتی بر يک گل عطر دار که برگ های خود از دست می دهد و پژمرده می شود ندارد " با کمی فانتزی در اين نقل قول هگل هند و چين کوه هستند و خراسانباستان گل با عطری که پژمرده شده است. اما امروز تاريخ نه از شرق بلکه از غرب به شرق در حال حرکت است و اين ايده  (خرد) مدرن غرب می باشد که شرق را تحت تاثير خود قرار داده است و باعث دگرگونی در اين منطقه ( شرق ) از دنيا شده است و با اينکه در " فلسفه تاريخ  " اسمی از آمريکا ياد نشده است و هگل آمریکا را يک کشور بدون تاريخ می دانست اما امروزه قدرت اقتصادی اين قاره را نمی توان بعلت نداشتن تاريخ و تاريخی نبودن آمريکا ناديده گرفت. هگل تاريخ بشر را به چهار مرحله تقسيم کرد : مرحله شرق ( که منظور هگل ايران است ) - يونان - روم و ژرمن (وبلخ بعنوان سکوی حرکت تاريخ به مرحله تاريخ يونان ). اما با اين تقسيم بندی تاريخ نه ميشود تاريخ اعراب را فهميد و نه تاريخ آمريکا را,  آيا " فلسفه تاريخ " هگل ديگر موضوع روز نيست. فيلسوف آلمانی هابرماس اشاره می کند که هگل اولين فيلسوفی بود که بدرستی مسئله مدرن را مورد بررسی قرار داده است: دوران چهارم تاريخ هگل يعنی دوران ژرمن ( مسيحی ) دوران مدرن است

به عقيده هگل عقل و شعور در بستر تاريخ نهفته است و اصولا عقل حرکت تاريخ را همراهی ميکند و با تاريخ است . در سال  ۱۸۲۱ ناپلئون ( روح دنيا ) در گذشت اما رفرم های او بيشتر کشور های اروپائی را تحت تاثير خود قرار داد و حکومت ها سنتی از بين رفتند و علم و صنعت گسترش يافت. بدين ترتيب نظريه هگل درست بود که عقل تاريخ را همرائی می کند , چرا که سقوط سيستم های سنتی و پيدايش رژيم های مدرن خرد مندانه بود. اما آيا امکان دارد که امروزه روند  globalization را منطقی و عقلی دانست, يک نگاه کوتاه به حوادث قرن گذشته و اوائل اين قرن نظريه هگل مبنی بر وجود شعور در حرکت تاريخ را مورد سوال قرار می دهد : دو جنگ جهانی , سوزاندن يهوديان , انفجار بمب اتم در ژاپن , جنگ های مذهبی (هند و پاکستان) و منطقه ای و بالاخره حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱. تمام اين حواث را نمی شود با خرد و منطق تاريخی که هگل از آن نام می برد هماهنگ دانست. اما هگل فاجعه های تاريخ را بخوبی می شناخت و در کتاب فلسفه تاريخ اشاره می کند به : "بدبختی ها , خبيثی , نابودی اصيل ترين شخصيت های تاريخی و از بين رفتن دولت ها و ملت ها " که در تاريخ بشری به وقوع پيوسته است و او تاريخ را به يک ميز سلاخی تشبيه می کند که در روی آن "خوشبختی ها, خرد ملت ها و فضايل فردی قربانی شده اند" , برای هگل اين قربانی های تاريخ هدف و مقصودی را دنبال می کنند

هگل بر اين عقيده است که هدف تاريخ خدا می باشد و  نه تنها هدف خدا است بلکه حرکت تاريخ را خدا تعيين می کند ( تاريخ دست پرورده خدا است ) و به همين علت نیز شعور و عقل در بطن تاريخ نهفته است. مرحله آخر تاريخ ( The End of History  ) ژرمنی شدن دنيا می باشد که اساس و اصول آن را دين مسيحيت معين می کند , هگل ادامه می دهد که دنيای اسلام و ديگر مذاهب های آسيائی نقش مهمی در روند و ساخت تاريخ ندارند , چرا که مسيحيت به گردش دور دنيا پرداخته و حاکميت خود را بر دنيا تثبيت کرده است. اگر هگل امروز زندگی می کرد بطور قطع عقيده ديگری در باره اسلام داشت , اما بعيد بنظر می رسد که نظريه خود مبنی بر ژرمنی - مسيحی شدن آخر تاريخ را تغيير می داد ( دنيا ژرمن هگل در فلسفه مارکس تبديل به دنيا پرولتاريا می شود ). در مرحله اول بنظر می رسد که هگل دين مسيحيت را مرکز ثقل دنيا قرار داده است و بدين ترتيب می شود اين تز هگل را با روش

تجربی (Empirie ) مورد بررسی قرار داد که آيا مسيحيت بر دنيا  تسلط داد  و يا نه، ( با جمعيتی بيش از يک ميليارد مسلمان ، هندی ، چينی و پيروان مذهب بودا  مسيحيت بر جهان تسلطی ندارد ) , اما هگل در  " فلسفه تاريخ " به دنيا نه از ديد تجربی بلکه بطور

نظری ( spekulativ  ) نگريسته است و درست به همين علت هگل اشاره می کند که:

 

هدف و مقصد تاريخ "  آگاهی ذهن- فکر  از آزادی " می باشد و اين آگاهی ذهن از آزادی خودش فقط در يک جامعه مدرن می تواند پا برجا و نهادينه بشود که يک انسان بداند که اساسا آزاد است. آخر و هدف تاريخ آزادی می باشد.

 مرحله چهارم از تقسيم بندی تاريخ هگل مرحله (فرهنگ) ژرمن _ مسيحيت می باشد و ايده مدرن آزادی نيز از اين فرهنگ برخاسته است. 

Fukuyama نويسنده  کتاب " آخر تاريخ " (The End of History) و شاگرد هگل نيز معتقد است که اقتصاد بآزار آزاد و مدرنيتت غرب در بيشتر کشور های دنيا نهادينه می شود ، اما  Huntington نويسنده کتاب برخورد تمدن ها (The Clash of Civilizations) زياد خوش بين به این پيشرفت ايده مدرن غرب در دنيا نيست و بر اين نظر است که پس به پايان رسيدن جنگ سرد مابین غرب و کشور های سابق تحت سلطه شوروی دنيا به هفت و يا هشت بلوک با فرهنگ های مختلف تقسيم می شود که نزاع مابين آنها اجتناب نا پذير است.نگرش هگل به تاريخ نگرشی تئوری و نه تجربی است، هگل برای اثبات نظرات تاريخی خود سندی ارائه نداد و به همين علت  تاريخ  دانان با ترديد  به  " فلسفه تاريخ "  هگل می نگرند. 

 

دو ماراتن 

490 سال قبل از میلاد، اواخر آگوست، ارتش 25000 نفری داریوش در دهکده ساحلی ماراتن در يونان به خشکی می‌آید و جنگ اول آرياييهابا يونان آغاز می گردد. يک روز بعد از ورود آرياييهابه خاک يونان، آتن دونده‌ای به‌نام  Philippides را به شهر اسپارتا که 226 کیلومتر با آتن فاصله داشت می‌فرستد و تقاضای کمک برای مقابله با ارتش می‌کند. دونده بعد از 4 روز  و پس از دويدن مسافتی بیش از 450 کیلومتر به آتن باز می‌گردد و خبر می‌دهد که اسپارتا نمی‌تواند فوری از آتن پشتيبانی کند، اما  از 19 سپتامبر به‌بعد امکان کمک به آتن در مقابل ارتش مااز طرف اسپارتا وجود دارد. این داستان را تاريخ نويس يونانی هردوت نقل می کند. آتن بدون کمک اسپارتا موفق می‌گردد ارتش داريوش را در مآراتن شکست بدهد. در یونان قدیم رسم بوده که دونده‌ها برای رساندن خبرهای فوری از شهری به شهر دیگر و بخصوص در مناطق کوهستانی صعب‌العبور که امکان استفاده از اسب نبود  انجام وظیفه می‌کردند و مسافت‌های طولانی را بدون استراحت  می‌دويدند.

560 سال بعد از هردوت تاریخ نویس دیگر یونانی Plutarch خبر می‌دهد که یونانیان پس از پيروزی بر آرييهادر دهکده ماراتن دونده Philippides را به آتن رهسپار می‌کنند که خبر شکست ما را به گوش  شهروندان آتن  برساند. Philippides پس از دويدن ۴۰ کيلومتر (فاصله مابين دهکده ماراتن تا آتن و نه  ۴۲،۵ کيلومتر که در مسابقات المپيک دويده می‌شود) و پس از رسيدن به ميدان بزرگ در آتن فریاد می‌زند «خوشحال باشید، ما بر علیه ارتشآ رييهاپیروز شدیم»  و بعد از اعلام اين خبر، به نقل از Plutarch ، از نفس و بر زمين می‌افتد و فوت می‌کند. اما این سئوال مطرح می‌شود که دونده Philippides که به نقل از هردوت در مدت چهار روز مسافت 450 کیلومتری رفت و برگشت مابين آتن و اسپارتا را دويده، چگونه پس از دويدن 40 کیلومتر از نفس می‌افتد و جان می سپارد؟!

پلوتارک Plutarch دروغ گفته است و Philippides پس از رسيدن به آتن (اگر اصولا اين جريان دويدن Philippides از ماراتن تا آتن صحت داشته باشد) و پخش خبر پیروزی يونانيان نقش بر زمین نگرديده و به شغل دونده‌گی (پستچی) خود ادامه داده است.

 ايده دو ماراتن در مسابقات المپيک از طرف پروفسور فرانسوی دانشگاه سوربن Michel Breal در سال ۱۸۹۴ مطرح گرديد و به عقيده او اروپائيان توانستند نخستين حمله از سوی آسيا به اروپا را در ماراتن با شکست مواجه سازند و به همين علت می‌بايست اين پيروزی اروپائيان در خاطره‌ها باقی بماند و هر چهار سال يک‌بار نيز شکست قشر  دوباره رخ دهد.( آخرين حمله از سوی آسيا به اروپا در قرن ۱۷ با حمله ترکان عثمانی به وين صورت گرفت.)دو مآراتن هيچگونه واقعيت تاريخی ندارد ، يک پديده سياسی و نه ورزشی قرن ۱۹ ميباشد. اصولا می‌بايست اين دروغ از مسابقات المپيک حذف گردد. 

 

یکی از پدیده های فاجعه آمیز و تلخ تاریخ مسئله برداری می باشد که حتی تا به امروز نیز کم و بیش وجود دارد. تاکنون هر گونه کوششی برای مطرح کردن این رسوائی بشری در سازمان ملل با شکست مواجه شده است. در سال 2001 مجلس فرانسه برده داری را بعنوان جنایتی علیه بشریت محکوم نمود و کوبا و سنگال نیز چند بار در سازمان ملل خواستار طرح و محکوم کردن برده داری بودند. سازمان ملل در سال 1999 تعداد انسان های که تحت شرائط برده داری در حال حاضر مشغول به کار هستند 20 میلیون اعلام نمود. در کشور های سودان، یمن و عربستان سعودی هنوز برده داری امری عادی میباشد. در جنوب سودان از سال 1985 تا به امروز 25000  زن و کودک بومی آفریقائی به صورت برده نگهداری می شوند و تا سال 1995 سازمان های غیر دولتی غربی موفق شدند بیش از 20000 از این برده ها را که به اقلیت های مذهبی سودان تعلق دارند از صاحبان عرب سودانی آنها در قبال پرداخت دلار خریداری و آزاد کنند. علت خوداری سازمان ملل از طرح مسئله برده داری نگرانی از درخواست غرامت کشورهای می باشد که قربانی سیستم برده داری شده اند و اکثریت این کشور ها در قاره افریقا و بخصوص در آفریقای جنوبی قرار دارند. اگر برده داری در سازمان ملل بعنوان جنایتی علیه بشریت مورد تصویب قرار بگیرد می بایست دولت های که برده از این کشور های آفریقائی در کشور خودشان بکار گرفته اند غرامت بپردازند. اما غرامت برده داری را چه کسی باید دریافت کنند: خویشاوندان ،بازماندگان برده ها ، قبیله و یا کشوری که از آنجا برده ها خریده و یا ربوده شده اند. بطور قطع حکم رانان امروز کشور های افریقای بازماندگان برده گان قرون گذشته نیستند و از طرف دیگر کشور های اروپائی را که قرن ها پیش برده از سواحل غربی افریقا خریده و به امریکا فرستاده بودند نمی شود وادار به پرداخت غرامت نمود. و اگر قرار باشد شکارچیان برده نیز غرامت بپردازند و به پای میز محاکمه احضار شوند باید بسیاری از شهروندان یمنی و یا مصری که تا به امروز برده فروشند بازداشت گردند. اما فقط کشور های آفریقائی نبودند که که برده کشور های دیگر را تامین می کردند، دلالان عرب در قرون وسطی برده از سواحل جنوبی دریای مدیترانه و یا از جنوب روسیه به کشور های عربی می فروختند. یونان و روم باستان بیشتر برده های مورد احتیاج خود را از سوریه و دیگر مناطق آسیائی خریداری می کردند و کشورهای افریقای برای داد ستد برده حائز اهمیت نبودند. آفریقا از قرن 7 بعد از میلاد و پس از تسخیر سریع سرزمین ها و کشور های بیگانه توسط اعراب مسلمان بعنوان یک قاره عرضه کننده برده مورد توجه قرار گرفت. اعراب از قرن 7 تا قرن 16 حدود 10 میلیون برده را بکار اجباری گرفتند. و پس از استعمار سرزمین های افریقای توسط کشور های اروپائی در عصر جدید (از قرن 16 ببعد)، فرانسه، هلند، انگلیس، اسپانیا و پرتقال در مدت زمانی کمتر از 350 سال 11 میلیون برده به امریکا فروختند و بيش از ۵ درصد از این برده ها هنگام  عبور از اقیانوس اتلانتیک از بین رفتند که جنازه آن ها طعمه کوسه ها شد.این کشور های اروپائی بعد از تسخیر سرزمين های افریقائی برده ی برای کار به اروپا نیآوردند ( به استثناء پرتقال) و بیشتر برده ها در کشور خودشان در کشاورزی و معادن بکار گرفته شدند. از آنجائیکه هیچ انسانی آزادانه برده نمی شود می بایست شکارچیان برده را شکار می کردند که تعدادی نیز بدین صورت کشته می شدند. ارسطو جنگ برده داری را جنگی غیر "طبیعی" نامید، این جنگ برای تصاحب زمین نبود بلکه برای تصاحب انسان.

برده داری در هیچ یک از کتب مقدس ادیان ابراهیمی مورد سرزنش و نکوهش قرار نگرفته است و فقط  یک اقلیت مسیحی در قرن چهارم بعد از میلاد در بیزانس خواستار لغو برده داری گردید. بالاخره با تاخیر خیلی زیاد برده داری در عصر مدرن توسط غرب محکوم و لغو گردید و آن هم بعد از جنگ  داخلی امریکا که مابين سال های ۱۸۶۱ -  ۱۸۶۵ بر عليه برده داری و تصاحب قدرت سياسی رخ داد

نوع جدیدی از برده داری در دوره جهانی شدن اقتصاد (گلوباليزم)  امروزه در حال بروز است. 

مارکس

جنگ های طبقاتی از نظر مارکس نیروی های محرکه ی هستند که تاریخ را به حرکت در می آورند و علت جنگ طبقاطی تضادی است که مابین نیرو های مولده (تکنیک ، ابزار کار ، نیروی کار و مواد معدنی ، انرژی و حتی علم ) که مارکس آنرا زیر بنا یک جامعه نامید و شرائط تولید (نوع مالکیت، قانون ، روابط بین انسان ها و تقسیم کار ) و یا رو بنا به وجود می آيد. مارکس معتقد است که نیرو های مولده تکامل پیدا می کنند اما شرائط تولیدی یا ثابت می مانند و یا پیشرفت آن ها کند تر از نیرو های مولده است. نا همگون بودن رشد نیروها ی مولده با شرائط تولیدی باعث ایجاد بحران در اجتماع می گردد ( بطور مثال در يک مرحله ای از تکامل در سيستم فئودالی ابزار کار صنعتی و تکنیک مدرن می شوند و کارخانه ها ی اوليه به وجود می آيند، اما نیروهای فئودالی  بر سر قدرت هستند، دولت را تشکیل می دهند و آشنائی با این ابزار مدرن تکنیک را ندارند) و از آنجائی که نیروها ی فئودالی نیز باعث عدم پیشرفت تکنيک و يا نیرو های مولده سرمایه داری نیز هستند سدی می گردند در مقابل تکامل و پیشرفت جامعه در کل. این مانع پیشرفت فئودالی باعث بحران در جامعه می گردد  که با شدت گرفتن جنبش های اجتماعی بوسیله انقلاب بورژوازی از بین می رود و با رسیدن طبقه سرمایه دار بر قدرت دو باره توازن مابین نیروی مولده و شرائط تولیدی برقرار می گردد، اما این تعادل نیز دوامی ندارد و دیر یا زود حاکمان بورژوا خود مانع رشد و تکامل نیرو های مولده می گردند که بوسیله انقلاب کارگری (سوسیالیستی) بر کنار میشوند ( روز از نو روزی از نو ! ) و جامعه سوسیالیستی، کمونیستی و بهشت جهانی به وجود می آید. و یا بزبان دیگر: پیشرفت نیرو های مولده، زیر بنا یک جامعه که درتضاد با نيروهای توليدی قرار می گيرد بحران شرائط سیاسی را به وجود می آورد که در نهایت سیستم سیاسی تغییر می کند ( انقلاب می شود). بیش از 1۰0 سال است که سرمایه داران بر سر قدرت هستند ، در این مدت نیروهای مولده نیز پیشرفت های زیادی کرده اند ، اما شرائط تولید سرمایه داری ( روبنا ) پايدار مانده و بحران اجتماعی را نيز به وجود نيآورده است، در تضاد با نيرو های مولده نيستند و انقلابی نيز رخ نداده است. آدرونو فیلسوف آلمانی معتقد است که پیشرفت نیرو های مولده که در تئوری مارکس می بایست سبب بحران سیاسی شود خود باعث پابر جا ماندن شرائط تولید سرمایه داری (قدرت سیاسی ، دولت سرمایه داری و یا روبنا) شده اند. تکامل و پیشرفت نیرو های مولده (زیر بنا) در سیستم سرمایه داری نه تنها در تضاد با شرائط تولیدی (روبنا) نیستند بلکه سیستم اداری سرمایه داری (روبنا) را تقويت می کنند که اين سيستم رو بنا ی کنترل کامل بر نیروهای مولده و تمامی جامعه را در اختيار خود می گيرد. و اصولا رو بنا در سیستم سرمايه داری از اهمیت بیشری برخورد دار است و نه زیر بنای مارکس.

تئوری رمان" گئورگ لوکاچ 

 

لوکاچ فيلسوف و جامعه شناس مجاری در سال  ۱۹۱۵ تصميم می گيرد کتابی در باره زندگی داستايوسکی بنويسد که اين کار ناتمام می ماند. اما لوکاچ ايده خود از داستايوسکی را در متن و تنظيم کتاب "تئوری رمان" مورد استفاده قرار می دهد. اين کتاب تا به امروز، هم از نظر ادبی و هم از نظر فلسفه تاريخ اهميت خود را از دست نداده است و حتی مخالف سر سخت لوکاچ فيلسوف آلمانی آدرونو در نوشته کوتاهی "تئوری رمان" را يک اثر برجسته فلسفی توصيف نموده است. لوکاچ  تحت تأثير جنگ اول جهانی و در شرایط يأس و نا اميدی به تحرير اين اثر پرداخت. حرکت تاريخ از نظر لوکاچ در کتاب "تئوری رمان" حرکتی نزولی و انحطاطی بود (برخلاف نظر هگل که تاريخ را حرکتی رو به آينده پيش بينی می کرد).

لوکاچ در  کتاب "تئوری رمان" خود، تاریخ را از دید جنگ ها ،پیروزی ها،  شاهان و سلاطین و بطور خلاصه از دید سیاسی-اجتماعی مورد بررسی قرار نداده است، بلکه برای او شرایط روحی و روانی انسا ن ها در دوران های مختلف تاريخ حائز اهميت بوده است. مدارک مورد استفاده لوکاچ در اين کتاب نوشته های تاريخ دانان و يا شاهدان حادثه ای تاريخی نیستند (مِتُد تجربی ). به عقيده او شعر و داستان (منظومه و رمان) حالت های احساسی و درونی يک اجتماع را به خوبی بازتاب می دهند و به همين علت او تاريخ را اينگونه تقسيم می کند: 

به دوران منظومه Epos ) در زمان شاعر يونانی هومر (Homer  در یونان باستان و دوران رمان (عصر جديد). سر آغاز کتاب  لوکاچ دوران باستان يونان است (دوران منظومه) و خاتمه آن داستان برادران کارامازف اثر داستايوسکی (دوران رمان). به عقيده لوکاچ زندگی واقعی و خوشبخت بشر (دوران طلائی) در يونان قديم، يعنی در دوران منظومه بوده (دوران اسطوره؛ قبل  از افلاطون  و فلسفه) و بعد از اين دوره، پس از دنيای هومر زندگی مفهوم و معنی اصلی خود را از دست داده است.

تاريخ معيّن آغاز دوران رمان در کتاب لوکاچ  ذکر نشده است، اما هم زمان با دوره تاريخی رمان، طبيعت دوّم نيز برای بشر در تاريخ پديدار می گردد. اسم ديگر طبیعت دوم برای لوکاچ جامعه است که پس عصر طلائی دوران منظومه به وجود آمد و اين جامعه مثل طبیعت اول (محیط زیست و یا آنچه ما آن را بعنوان طبیعت زیبا می شناسیم ) منجمد، بیگانه، بدون روح و مفهوم و غیر قابل شناخت شده است و به عقيده لوکاچ شهروندان این جامعه (طبيعت دوّم ) را "روح های مرده"ها (نام کتابی از Gogolتشکيل می دهند. به عبارت ديگر جامعه بعد از دوران يونان باستان برای بشر شبيه طبیعت شده است:  منجمد،  بيگانه و.... 

طبيعت اول (محيط زيست) را بشر به وجود نيآورد، اما طبيعت دوم (جامعه) بدست انسان ساخته شد و به "زندان" خود او تبديل گرديد.در يونان قديم طبيعت  (محیط زیست)، فرد و جامعه در يک ديگر ادغام شده بودند. شکافی مابين دنیای داخلی ( روح، ذهن و احساس ) انسان باستان و دنیای خارج  (طبیعت) او وجود نداشت و يا بزبان فلسفی object و subject بعنوان دو رسته و يا دو مقوله (category از يکديگر جدا  نبودند. خدايان در انسان ها، با انسان ها و انسان ها در طبيعت يک دنيای واحد و مشابهی را homogenous  تشکيل می دادند (با اديان ابراهيمی خدا از بشر جدا شد و در مقابل يکديگر قرار گرفتند). انسان دوره يونان باستان در پی يافتن معنی زندگی نبود. او اصولآ زندگی بدون معنی را نمی شناخت؛ او "راه حل را می دانست و نه معمای دنيا را. " قهرمان منظومه در موقع خطر هيچ وقت تنها نبود؛ "خدايان همراه او بودند".اما در عصر رمان، يعنی در عصری که مفصل ها، بندهای دنيا و زندگی از يکديگر جدا شده اند، خدايان، بشر و طبيعت ديگر يکی نيستند، بلکه به سه مقوله مستقل تبديل گرديده اند؛ کليت و يگانگی آن ها از بين رفته است.

لوکاچ دوران رمان را برای بشر دوران Transcendental Homelessnes

 فکری انسان ها در کتاب سروانتس (دون کيشوت) بخوبی خود را نمايان می کند: صحنه جنگ قهرمان داستان با آسياب بادی بيان گر نهائی تغيير دنيا، ارزش ها و سردرگمی قهرمان در اين جهان است. برای قهرمانان داستايوسکی دنيا دروغی بيش نيست. قهرمان رمان احساس می کند که در يک دنيایی غريب و بیگانه بسر می برد؛ دنيائی پوشيده از "قراردادهای بی معنی" که مابين انسان ها منعقد می شوند.

دوران منظومه شعر بود و دوره رمان نثر، انسان يونانی دوره باستان اختلاف مابين آگاهی و هستی (زندگی) را نمی شناخت،‌ در مقابل انسان عصر رمان اين دو را از يکديگر جدا کرده است (در فلسفه مارکس، هستی آگاهی را تعیين ميکند). يونانی دوره باستان فلسفه را نمی شناخت. او "می دانست که جواب چيست و نه سوال را " و فلسفه نيز بعد ازدوره اسطوره پديدار گرديد، يعنی در زمانی که انسان اسطوره ای احساس کرد که دنيا ديگر "خانه پدری"  نيست و  اصولآ  فلسفه چيزی نيست  جز "درد غربت و اشتياق خود يافتن را دراين دنيا".

پروسه و روند تاريخ برای لوکاچ در کتاب "تئوری رمان"، پديده ای ادبی و فلسفی است: قهرمان منظومه هومر جای خود را به شخصيت تراژدی می دهد و تراژدی را افلاطون بکنار ميزند و منطق فلسفه جايگزين آن می شود و بالاخره بعد از مسيحيت نوبت به کانت می رسد. کانت راه تاريک انسان را روشن و او را با خرد آشنا می کند، اما با کانت فاصله و شکاف ما بين فرد و دنيا بيشتر می شود و خدای مسيحت در فلسفه کانت جای خود را به اخلاق می دهد و تصوير مسيح کم رنگ تر و انسان مدرن بدون مذهب و تنها می گردد و با کنار رفتن مسيح از صحنه تاريخ و با وجود روشنائی خرد کانت، راه اين رهگذر تنها تاريک می ماند. بعد از کانت "انسان بودن به معنای تنها بودن است". 

رئاليسم کافکا

" يک نفر به Josef  K اتهامی زده است و بدون آنکه K  عمل خلافی انجام داده باشد دستگير ميشود " صفحه اول کتاب "محاکمه"حتی پس از خواندن بيش از ۳۰ صفحه از کتاب "محاکمه" اثر کافکا خواننده متوجه نمی شود که چرا قهرمان داستان که شخصی بنام " K " ميباشد مورد بازجوئی قرار گرفته و بعد نيز آزاد ميشود ، اما نه تنها خواننده بلکه از قرار معلوم خود قهرمان داستان نيز نمی داند که چرا دو کارمند دادگاه به خانه او آمدند و از او بازجوئی می کنند. در فصل  ۹ کتاب بازجو از K سوال ميکند:  نظرت در باره محاکمه چيست و K جواب می دهد: نخست خوش بين بودم اما در اين لحظه فکر می کنم که محکوم شوم و بازجو حرف K را تائيد و اضافه می کند: دادگاه تو را مقصر می داند. در فصل آخر کتاب خيلی کوتاه شرح داده ميشود که چگونه K را می کشند : يک  مامور دست خود را بر گردن K می گذارد و مامور ديگر با چاقو قلب K را سوراخ می کند. در رئاليسم کافکا بر عکس رئاليسم ماکسيم گورکی ايده ئولوژی نويسنده نقشی ندارد و کافکا با قصد و نظری سياسی اين کتاب را ننوشته است و کافکا بر عکس گورکی درمسائل سياسی دخالت نمی کرد و اصولا شخص سياسی  نبود. اگر امروز اسمی از کتاب "مادر" گورکی که در يک طرف سرمايه دار ظالم و در طرف ديگر کارگر مظلوم قرار دارند ديگر در خاطره ها باقی نمانده کتاب محاکمه کافکا باب روز است. آيا امروزه در بسياری از کشور ها شخص بازداشت شده و نزديکانش  علت دستگيری و بازجوئی   را می دانند و اندک نيستند از اين  'متهمان'  که بضرب چاقو بازجو کندگان کشته می شوند. پس از دستگيری بيشتر روزنامه نگاران اولين اظهار نظر همسر و يا فرزندان از بی اطلاعی از دليل دستگیری عزيزان خود  ميباشد. تا زمانی که حتی يک نفر بدون  دليل در گوشه ای در دنيا بازداشت ميشود جای اثر کافکا در روی ميز و نه در قفسه کتابخانه ميباشد، و تا زمانی که در های زندان بسته است کتاب رئاليستی "محاکمه" کافکا بايد باز به ماند.

لوکاچ فيلسوف و جامعه شناس مجاری در کتاب رئاليسم خود پس ار تعريف و تمجيد فراوان از رئاليسم گورکی انتقاد شديدی به کافکا ميکند که آثار اين نويسنده   بازتاب شرائط جامعه و  رئاليستی نمی باشند. پس از دستگيری لوکاچ در سال ۱۹۵۶ در مجارستان و زندانی شدن او فيلسوف آلمانی آدورنو در کتاب "تئوری های زيبا" خود اشاره ميکند که :"سرانجام لوکاچ در زندان می بايست متوجه شده باشد که کافکا يک نويسنده رئاليست است"



بالا
 
بازگشت