وداع با گوتنبرگ
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران از سنگ ناله خيزد روزی وداع ياران
دوری ويا بريدن از دوستان همدل و مهربان همواره دشوار بوده است بويژه برما که ميزبانی مهربانتر از مهربان داشتيم.
چگونه می توان از عزيرانی بدين صفا و صميميت دل کند. برای ما که در غربتيم و از يک غربت به غربت ديگر رخت بسته ايم. در چنِين غربت دلتنگ آنقدرها گرفتار ی ها و دلمشغولی هاست که جای برای انديشيدن به فرهنگ خودی نمی ماند و آدمی در زنجير بی سود و زيان مادی اش در بند ميماند.
درچنين فضا و هوای انديشيدن بفرهنگ و هويت صدپاره کار ساده و آسانی نيست.
آفرين بر شما ! برشما که زحمت چنين انديشيدن را برخود متقبل شده ايد.
شما گلهايی از گلستان يک بوم و بر هستيد.
از کدام يک از شما بگويم : از فرشتگان سخنور تان و يا از پيام آوران سرايشگر تان بخوبی سعيدی ها و يا بزرگان دانشمند به فرهيخته گی بقايی ها و جرأ ت ها و يا ميزبان مهربان تان به مهربانی شريفی ها آن همتبار دانشمند مان که کنون در کنار ما نيست.
کنون که به اجبار از کنار شما دور ميشوم ... بپاس مهربانی های تان اين ياداشت را نگاشتم و گذاشتم.
و صفا و صميميت تانرا رهتوشهً بازگشت به غربت ديگر ساختم.
دوست شما
سالار عزيز پور