بسم الله الرحمن الرحیم

 

با مولانا :   قسمت دوم

 

مثنوی مـــــــــا دکان وحدت است

غیر واحد هرچه بینی آن بت است

 

حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :

 

آيينه ات داني چرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست

رو تو زنگار از رخ خود پاك كن .. بعد از آن آن نور را ادراك كن

 

همان طور كه آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود ، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت) مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود. بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.

مولانا در جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق) ميگويد:

 

هركسي ز اندازهء روشندلي .. غيب را بيند بقدر صيقلي

هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صورت پديد

گر تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاست

قدر همت باشد آن جهد و دعا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــــعي

واهب همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس

 

مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.

مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.

مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق  هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :

نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام

ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر بود

بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا

 در این کتاب مقدس مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.

دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.

 

 

در بیان ولی عهد

 

چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ ... چاره نبُود بر مقامش از چراغ

چونکه شد از پیش دیده وصل یار ... نایبی باید از او مان یادگار

چونکه گُل بگذشت و گلشن شد خراب ... بوی گُل را از که یابیم از گلاب

چون خدا اندر نیآید در عیان ... نایب حق اند این پیغمبران

نه غلط گفتم که نایب یا منُوب ... گر دو پنداری قبیح آید نه خوب

نه دو باشد تا تویی صورت پرست ... پیش او یک گشت کز صورت برَست

چون به صورت بنگری چشم تو دُست ... تو به نورش در نگر کز چشم رُست

نور هردو چشم نتوان فرق کرد ... چونکه در نورش نظر انداخت مرد

دَه چراغ ار حاضر آید در مکان ... هریکی باشد به صورت غیر آن

فرق نتوان کرد نور ِ هر یکی ... چون به نورش روی آری بی شکی

گر تو صد سیب و صد آبی بشمری ... صد نماند یک شود چون بفشُری

در معانی قسمت و اعداد نیست ... در معانی تجزیه و افراد نیست

اتحاد یار با یاران خوش است ... پای معنی گیر صورت سرکش است

صورت سرکش گدازان کن به رنج ... تا ببینی زیر او وحدت چو گنج

ور تو نگذاری عنایتهای او ... خود گدازد ای دلم مولای او

او نماید هم به دلها خویش را ... او بدوزد خرقهء درویش را

منبسط بودیم و یک جوهر همه ... بی سرو بی پا بودیم آن سر همه

یک گُهر بودیم همچون آفتاب ... بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون به صورت آمد آن نور سَرَه ... شد عدد چون سایه های کُنگره

کنگره ویران کنید از منجنیق ... تا رَوَد فرق از میان این فریق

شرح این را گفتمی من از مِری ... لیک ترسم تا نلغزد خاطری

نکته ها چون تیغ الماس است تیز ... گر نداری تو سپر واپس گریز

پیش این الماس بی اسپر میا ... کز بریدن تیغ را نبُود حیا

زین سبب من تیغ کردم در غلاف ... تا نخوانی کج نخواند برخلاف

چون آفتاب نهان شد و ما را از غیبت خود داغدار نمود چارهء نیست جز آنکه چراغی  بر جای او بر ما بتابد. چون روی یار از دیده ها نهان شد نایبی باید که یادگار او باشد. وقتی فصل گُل گذشت و گَلشن بر اثر خزان خراب و ویران گشت، بوی گُل را باید از گلاب استشمام نمود. بلی چون خدا در چشم ما عیان نیست پیامبران نایب حق اند که میتوانیم آنها را ببینیم. نه نه غلط گفتم اگر نایب را با منوب دو پنداریم و میانهء خدا و رسول او جدایی اندازیم قبیح و بی مورد است. وقتی انسان صورت پرست است، دو می پندارد ولی در نظر کسی که از عالم صورت گذشته یکی است. انسان اگر در ظاهر نگاه کند دو چشم دارد ولی اگر به نور چشم متوجه شود فقط یکی است و اگر متوجه نور چشم باشد نور دو چشم یکی هستند و جدایی میانهء آنها نیست. اگر دَه چراغ  در یکجا حاضر باشد آنها بصورت غیر همدیگرند ولی اگر راستی به چراغ مطلق نظر بکنیم و منظور ما روشنایی باشد آنها را نمیتوان از هم متمایز دانست. ما اگر صد دانه سیب و صد دانه  گلابی (ناک) را شمار بکنیم  هرگاه آنها را بفشاریم دیگر صدی باقی نمیماند همه یکی میشوند. معانی قابل قسمت نبوده و قابل شمارش نیست و تجزیه و ترکیب برنمی دارد. چون دانستیم که یاران با هم متحدند معنی را از دست ندهیم زیرا که صورت سرکش است بهر قیمتی است او را برداریم و کنار بگذاریم تا در زیر خرابه ها ی آن گنج معنی را پیدا کنیم. اگر صورت را کنار نگذاریم عنایت های خداوندی آنرا کنار خواهد زد . او خویشتن را بدلها مینمایاند و خرقهء بینوایان و درویشان را میدوزد. ما در حال انبساط بوده همه یک حقیقت بودیم و در آنجا سر و پا و جهت مغایر و ممتاز نداشتیم. ما همه مثل آفتاب یک حقیقت بوده و چون آب صاف گره و پیچ و خمی نداشتیم و چون آن نور خالص بعالم صورت آمد مثل سایه های کنگره متعدد نموده و شماره پذیر گردید. او با منجنیق خود کنگره را ویران میکند تا فرق و تعدد و اختلاف از میان برخیزد. حضرت مولانا در اینمورد میفرماید که شرح این مطلب را ممکن بود بگویند ولی نمیگویند برای اینکه اشخاص در این مرحله لغزشی پیدا نکنند. نکته ها و سخن در این مراحل بمثل الماس تیز و برنده است و ما اگر سپر نداریم و باصطلاح اندوخته ای از دانش و آگاهی را فراهم نساخته ایم به این کتاب مقدس و به این مسایل دست نزنیم و عقب برویم. جلو این الماس بُران بدون سپر علم و دانش نباید رفت چون این تیغ ناچار ما را می بُرد. مولانا میگوید که من از این جهت تیغ را در غلاف جا داده و دم فروبستم که اگر تو انکار نکنی برخلاف تو بکار نرود. 

 

در بیان توکل و ترک جهد گفتن نخجیران به شیر

طایفهء نخجیر در وادی یی خوش ... بودشان از شیر دایم کش مکش

بس که آن شیر از کمین در می ربود ... آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود

حیله کردند آمدند ایشان به شیر ... کز وظیفه ما ترا داریم سیر

بعد از این اندر پی صیدی میا ... تا نگردد تلخ بر ما این گیا

حیوانات در چراگاه هایی که داشتند همواره از حملهء شیر در بیم و هراس بودند. بسکه شیر به آنها از کمینگاه حمله کرده بود، چراگاه برای آنها تبدیل به جهنمی شده بود. حیله ای بنظر شان رسید نزد شیر آمده گفتند: ما وظیفه ای برای تو قرار میدهیم که همیشه سیر باشی. تو غیر از آن وظیفه مخواه و برای صید ما نیا تا روزگار ما تلخ نگشته راحت باشیم.

جواب گفتن شیر و فایدهء جهد گفتن

گفت آری گر وفا بینم نه مکر ... مکر ها بس دیده ام از زید و بکر

من هلاک فعل و مکر مردُمم ... من گَزیدهء زخم مار و کژدُمم

مَردم نفس از درونم در کمین ... از همه مَردم بَتَر در مکر و کین

گوش من لا یلدغُ المومن شنید ... قول پیغمبر به جان و دل گُزید

شیر گفت: قبول میکنم بشرط اینکه وفا بینم نه مکر ، چون از اشخاص مکر زیاد دیده ام. من کسی هستم که از کار و مکر مردم هلاکم و زخم گزش مار و عقرب فراوان دارم. بد تر از همه مردم نفس هم از اندرون در کمین من است. گوش من فرمایش پیغمبر را که فرمود ( لا یلدغ المومن من حجر مرتین) یعنی مومن از یک سوراخ دو مرتبه نیش نمی خورد ، را شنیده و بجان و دل پذیرفته ام.

ترجیح دادن نخجیران توکل را بر جهد

جمله گفتند ای حکیم با خبر ... الَحَذر دَع لَیسَ یُغنی عن قَدَر

در حذر شوریدن شور و شر است ... رو توکُل کن توکُل بهتر است

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز ... تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مرده باید بود پیش حکم حق ... تا نیاید زخم از رب الفلق

حیوانات به شیر گفتند: ای حکیم دانا از تقدیر و سرنوشت نتوان گریخت ، وقتی تقدیر رسید نمیتوان از بلا حذر نمود. در حذر و کوشش زحمت فراوان هست  پس توکل کن تا زحمتی نداشته باشی و قانع باش و از زحمت کوشش آسوده شو. با قضا ستیزه مکن تا او نیز با تو نستیزد. باید در برابر احکام خداوندی تسلیم محض بود تا زحمتی متوجه تو نشود.

ترجیح دادن شیر جهد را بر توکل و تسلیم

گفت آری گر توکُل  رهبر است ... این سبب هم سنت پیغمبر است

گفت پیغمبر به آواز بلند ... با توکُل زانوی اشتر ببند

رمز الکاسب حبیب الله شنو ... از توکُل در سبب کاهل مشو

شیر گفت : صحیح است که توکل رهبر انسان است ولی توسل باسباب  هم سنت و رسم پیغمبر است. چنانچه پیغمبر به آواز بلند فرمودند که زانوی اشتر را با داشتن توکُل بخدا ببند که فرار نکند و گم نشود. همچنین فرموده اند : کاسب حبیب خداست البته با فراهم آوردن اسباب نباید از توکل غافل بود. تو باید با توکل کوشش و کسب کنی ، باید جهد و کوشش کرد و کسیکه کوشش نکرده متوسل به توکُل شود ، ابله است.

ترجیح دادن نخجیران توکُل را بر اجتهاد

قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق ... لقمهء تذویر دان بر قَدر ِ خلق

نیست کسبی از توکُل خوبتر ... چیست از تسلیم خود محبوبتر

بس گریزند از بلا سوی بلا ... بس جهند از مار سوی اژدها

حیله کرد انسان و حیله ش دام بود ... آنکه جان پنداشت خون آشام بود

در ببست و دشمن اندر خانه بود ... حیلهء فرعون زین افسانه بود

صد هزاران طفل کُشت آن کینه کش ... و آنکه او می جُست اندر خانه اش

دیدهء ما چون بسی علت در اوست ... رو فنا کن دید خود در دید دوست

دید ما را دید او نعم العِوَض ...  یابی اندر دید او کُل غَرَض

طفل تا گیرا و تا پویا نبود ... مَرکبش جز گردن بابا نبود

چون فضولی گشت و دست و پا نمود ... در عنا افتاد و در کور و کبود

جانهای خلق پیش از دست و پا ... می پریدند از وفا اندر صفا

چون به امر اهبطُوا بندی شدند ... حبس خشم و حرص و خرسندی شدند

ما عیال حضرتیم و شیرخواه ... گفت اَلخلقُ عیالُ للا له

آنکه او از آسمان باران دهد ... هم تواند کاو ز رحمت نان دهد

حیوانات گفتند : چون مردم ضعیف بودند و قوت قلب نداشتند کسب لقمه ایست که باندازهء گلوی آنها درست شده و اساسا کسب از ضعف مردم بوجود آمده وگرنه در توکُل تکیه کردن بغیر خدا خطاست. کسبی بهتر از توکُل وجود ندارد چه توکُل تسلیم شدن است و از تسلیم چیزی محبوبتر نیست. کسیکه برای استخلاص خود متوسل به کسب میشود از بلا بطرف بلای بزرگتر میگریزد و از مار به اژدها پناه میبرد. تدبیر میکند ولی تدبیرش دامیست که خود دچار آن میشود و چیزی که تصور میکند جان است بلای جان است. در را بسته و دشمن را در درون خانهگذاشته حیله و تدبیر هم از همین قبیل بود. فرعون صد هزاران طفل را کُشت و باا لاخره هم طفلی را که جستجو میکرد داخل خانهء خودش بود. این چشم های ما علت ها و عیب های فراوان دارد و دیدنش منات اعتبار نیست برو و دید خود را در دید دوست فانی کن. دید او بهترین عوض دید ما است و عالیترین مقصود در دید او است. ببینید طفل تا وقتیکه دست و پا نداشت و خود برای راه رفتن کوشش نمیکرد شانهء پدرش مرکب او بود و سواره راه میرفت، وقتی فضولی کرد و خواست خود راه برود و مشغول دست و پا زدن شد بزحمت افتاد و مجبور شد با کمال زحمت با سینه و زانو خود را روی زمین بکشد. پیش از اینکه خلق دست و پا پیدا کنند و ببدن عنصری داخل شوند در فضای بهشت میپریدند و در عالم صفا سیر میکردند، وقتی امر اهبطوا آمد و پایبند عالم خاکی شده دست و پا پیدا کردند آنوقت بود که با زنجیر حرص و خشم و هوا پیبند و محبوس گردیدند. فرموده اند که مردم عائلهء خداوند هستند پس ما جز عائله او بوده و از او روزی میخواهیم. آنکسیکه از آسمان باران میفرستد میتواند نان هم بدهد.

باز ترجیح دادن شیر جهد را بر توکُل

گفت شیر آری ولی رب العباد ... نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام ... هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ ... دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی بدست بنده داد ... بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارتهای اوست ... آخر اندیشی عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی ... در وفای آن اشارت جان دهی

پس اشارتهای اسرارت دهد ... بار بر دارد زتو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا ... قابلی مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی قابل شوی ... وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود ... جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند ... جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسب ... تا نبینی آن در و درگه مخسب

هان مخسب ای جبری یی بی اعتبار ... جز به زیر آن درخت میوه دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد ... بر سر خفته بریزد نُقل و زاد

جبر و خفتن در میان رهزنان ... مرغ بی هنگام کی یابد امان

ور اشارتهاش را بینی زنی ... مرد پنداری و چون بینی زنی                           

این قدر عقلی که داری گم شود ... سر که عقل از وی بپرد دم شود

زآنکه بی شکری بود شوم و شنار ... می برد بی شکر را در قعر نار

گر توکُل می کنی در کار کن ... کِشت کن پس تکیه بر جبار کن

شیر گفت: اینها که گفتید صحیح ولی خدای تعالی نردبانی پیش پای ما نهاده است که باید پله پله آن را طی کرد تا ببام رسید، دراینمورد جبری بودن طمع خامیست. وقتی تو پای داری چگونه خود را لنگ نشان میدهی ، تو که دست داری چرا دست خود را پنهان میکنی. اگر آقایی بیل را بدست نوکر خود داد بدون اینکه سخنی بگوید مقصودش معلوم است.دست مثل بیلی است که بما داده اند و عاقبت اندیشی چون کلماتیست که بوسیلهء او بما دستور کار میدهند ، چون اشاره های او را بپذیری و با جان و دل به آن عمل کنی ، اشاره های او اسرار و رموزی بتو تعلیم میکند و بار را از دوشت برمیدارند . تو که به اشارهء او بار خود را بدوش گرفتی یکمرتبه خواهی دید که کفیل تو و حامل بار تو او است. تو که امر او را پذیرفتی مقبول درگاه او خواهی شد. چون امر او را قبول کردی قابلیت خواهی یافت و وصال او را طالب شده پس از آن بوصل او خواهی رسید.سعی و کوشش تو شکر توانایی یی است که بتو داده اند ولی چیزی بودنت انکار نعمت است. شکر ، نعمت  تو را افزوده و کفران از نعمت محرومت خواهد کرد. جبری بودن تو عبارت از خوابیدن است، بیا و در راه مخواب و تا به آستان درگاه او نرسی خواب شایسته نیست. ای جبری بی اعتبار جز در سایهء آن درخت بارور نباید بخواب رفت. در سایهء همان درخت بخواب که هر لحظه بر اثر نسیم رحمت شاخهای آن بحرکت آمده میوه های لذیذ و نقل و توشه بر سر تو نثار کند. جبری بودن میان دشمنان و راهزنان خوابیدن است، مرغ بی هنگام کی در امان خواهد ماند. اگر در مقابل اشاره های او تفرعن بخرج داده بی اعتنایی کنی گمان میکنی که مرد بوده مردانگی کرده ای ولی پس از تامل و دقت معلوم خواهد شد که زن بوده و کمال نامردی بخرچ داده ای.این عقلی هم که داری از میان میرود و سری که عقل در آن نباشد دم است نه سر. شاکر نبودن و کفران نعمت شوم است و انسان را تا قعر جهنم فرو میبرد. اگر توکُل میکنی در کار کردن ، توکُل کن کسب کرده پس از آن بخدا تکیه نما.

مقرر شدن ترجیح جهد بر توکُل

زین نمط بسیار برهان گفت شیر ... کز جواب آن جبریان گشتند سیر

روبه و آهو و خرگوش و شغال ... جبر را بگذاشتند و قیل و قال

عهد ها کردند با شیر ژیان ... کاندر این بیعت نیفتد در زیان

قسم هر روزش بیابد بی جگر ... حاجتش نبود تقاضای دگر

قرعه بر هر که فتادی روز روز ... سوی آن شیر او دویدی همچو یوز

چون به خرگوش آمد این ساغر به دور ... بانگ زد خرگوش کاخر چند جَور

روباه و آهو و شغال عقیدهء جبر را رها کرده گفتگو را موقوف داشتند و با شیر عهد کردند کاری بکنند که شیر از قراردادیکه با آنها میبندد متضرر نشود و هر روز طبق قرارداد طعمهء به او بدهند تا دیگر مزاحم آنها نباشد. این عهد را بسته با کمال فراغت به چراگاه خود رفتند. در آنجا همگی دور هم نشسته به مشاوره پرداختند. هرکس سخنی گفته و عقیده ای اظهار میکرد که بنفع خود و ضرر دیگران بود. عاقبت همگی به اتفاق آرا تصویب کردند که قرعه بکشند و هر روز قرعه بنام هر یک اصابت کرد، او طعمهء شیر باشد. این قرارداد بتصویب همه رسید و قرعه کشی مسلم شد. هر روز قرعه بنام هر کدام اصابت میکرد ، با پای خود بطرف شیر رفته طعمهء او قرار میگرفت. وقتی نوبت به خرگوش رسید فریاد زد آخر این چه ستمی است که ما باید با پای خود رفته طعمهء این حیوان درنده شویم.

انکار کردن نخجیران و جواب خرگوش ایشان را

قوم گفتندش که چندین گاه ما ... جان فدا کردیم در عهد و وفا

تو مجو بد نامی ما ای عنود ... تا نرنجد شیر رو رو زود زود

گفت ای یاران مرا مهلت دهید ... تا به مَکرم از بلا بیرون جهید

تا امان یابد به مَکرم جان تان ... مانَد این میراثِ فرزندان تان

هر پیمبر امتان را در جهان ... همچنین تا مَخلَصی می خواند شان

کز فلک راه بیرون شو دیده بود ... در نظر چون مردمک پیچیده بود

مردُمش چون مردمک دیدند خُرد ... در بزرگی مردمک کس ره نبُرد

جماعت نخجیران گفتند: چند وقت است ما جان خود را فدا کرده ایم که از قول خود تخلف نکنیم. اکنون تو اسباب بد قولی و بد نامی ما را فراهم مکن ، زود زود برو که مبادا شیر برنجد.

خرگوش گفت: دوستان بمن مهلت دهید تا با تدبیر خود جان شما را از این بلا برهانم. من کاری میکنم که جان شما از این بلا رها شده و حتی اولاد تان هم بعد از شما در امان باشد. تدبیر مرا کوچک مشمارید که هر پیامبر امتان خود را در دنیا بجایگاه امنی دعوت میکرد. او در آسمان راه استخلاص را دیده بود که آنرا چون مردمک چشم کوچک بنظر می آمد. مردم دعوی آنها را چون مردمک چشم  کوچک دیدند و ندانستند که در آن مردمک بنظر کوچک عالمی گنجیده است.

اعتراض نخجیران بر سخن خرگوش و جواب دادن خرگوش

قوم گفتندش که ای خرگوش دار ... خویش را اندازهء خرگوش دار

هین چه لاف است این که از تو بهتران ... در نیآوردند اندر خاطر آن

معجبی یا خود قضامان در پی است ... ورنه این دم لایق چون تو کی است

گفت ای یاران حقم الهام داد ... مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنجه حق آموخت مر زنبور را ... آن نباشد شیر را و گور را

آنچه حق آموخت کرم پیله را ... هیچ پیلی داند آن گون حیله را

آدم خاکی ز حق آموخت علم ... تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس مَلک را در شکست ... کوری آنکس که در حق در شک است

زاهد چندین هزاران ساله را ... پوزبندی ساخت آن گوساله را

چند صورت آخر ای صورت پرست ... جان بی معنیت از صورت نرست

گر به صورت آدمی انسان بُدی ... احمد و بو جهل خود یکسان بُدی

می زند بر تن ز سوی لا مکان ... می نگنجد در فلک خورشید جان

سایر حیوانات گفتند: ای خرگوش از حد خود تجاوز مکن و به اندازهء یک خرگوش ادعا کن. این چه لافی است که میزنی ، در حالیکه کسان بزرگتر از تو جرئت ندارند خیال اینکار را از خاطر بگذرانند. عجب خود پسندی بر تو غلبه کرده و مانند آنستکه قضا در کمین ما است تا هلاکمان کند وگرنه این ادعای بیجا کی از چون تویی سزاوار است.

خرگوش گفت: دوستان این تدبیر را خدا بمن الهام کرد که یک فرد ضعیف و کوچک دارای یک فکر قوی و بزرگ شده ام. آن چیزیکه خدا به زنبور تعلیم کرده ، شیر و گور خر از آن بی نصیبند.آن چیزیکه خداوند به کرم پیله آموخته آیا هیچ پیلی آنرا میتواند انجام دهد. آدم خاکی از حق تعلیم یافته که دانش خود را تا آسمانها بالا برده است. آدم به کوری چشم کسیکه با حق مجادله میکرد بر اثر تعلیم خداوندی بجایی رسید که آبروی ملایک آسمان را بر خاک ریخت و زاهد هزار ساله را چون یک گوساله پوز بند زد. آخر این صورت پرستی تا کی، جانیکه از صورت رهایی نیافته  معنی و حقیقتی ندارد.اگر آدمی با صورت تنها انسان میشد، بایستی احمد و ابو جهل یکسان باشند. این نور ها از طرف لامکان بمکان تابیده و تن را جان داده اند و آفتاب جان بقدری عظمت دارد که در فلک نمیگنجد.

باز طلبیدن نخجیران از خرگوش سِر اندیشهء او را

بعد از آن گفتند کای خرگوش چُست ... در میان آر آنچه در ادراک تُست

ای که با شیری تو در پیچیده ای ... باز گو رایی که اندیشیده ای

مشورت ادراک و هوشیاری دهد ... عقلها مر عقل را یاری دهد

گفت پیغمبر بکن ای رایزن ... مشورت کالمستشارُ موتمن

حیوانات گفتند: ای خرگوش آنچه اندیشیده ای با ما در میان بگذار. راییکه اندیشیده ای و میخواهی با تدبیر با شیر درافتی بما هم بگو و مشورت کن که مشورت باعث هشیاری و درک مطالب است ، زیرا که عقلهای متعدد بعقل یک نفر کمک میکنند. پیغمبر فرمود ، مشورت کن و مستشار امین است و در مشورت خیانت نمیکند.

منع کردن خرگوش راز را از نخجیران

گفت هر رازی نشاید باز گفت ... جُفت طاق آید گهی گه طاق جُفت

از صفا گر دم زنی با آیینه ... تیره گردد زود با ما آیینه

در بیان این سه کم جنبان لبت ... از ذَهاب و از ذَهَب و ز مَذهَبَت

کین سه را خصم است بسیار و عدو ... در کمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو الوداع ... کُلُ سِر جاوَزَ الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی به هم ... بر زمین مانند محبوس از الم

مشورت دارند سرپوشیده خوب ... در کنایت با غلط افگن مشوب

مشورت کردی پیمبر بسته سَر ... گفته ایشانش جواب و بی خبر

در مثالی بسته گفتی رای را ... تا نداند خصم از سر پای را

او جواب خویش بگرفتی از او ... وز سئوالش می نبُردی غیر بو

خرگوش گفت: هر رای و اندیشه ای را نباید گفت. در بازی طاق و جُفت گاهی طاق میآید و گاهی جُفت ، بنابر این ممکن است گفتن این راز زیان آور باشد. اگر از راه صفا با آیینه دم زده نفس تو به آن برسد ،آیینهء صاف در مقابلت تیره خواهد شد. فرمایش پیغمبر است که استر ذهبک و ذهابک و مذهبک یعنی طلا و مسافرت و عقیدهء خود را پنهان دار، زیرا که این سه دشمن ها دارد که وقتی از آنها آگاه شدند در کمین تو خواهند بود. اگر سِر خود را به یک نفر فاش کردی، دیگر با آن راز خداحافظی کن چون هر رازی که بنفر دوم رسید عمومی و شایع خواهد شد. راز داری دو نفر مثل اینست که دو پرنده را بهم ببندی البته آنها قادر بپرواز نشده در زمین محبوس میمانند و سعی میکنند بند را پاره کرده پرواز کنند. مشورت هم باید سرپوشیده و در ضمن کنایه و فرض باشد. پیغمبر (ص) هم در موقع مشورت سربسته سخن میفرمود و طرف بدون خبر از اصل مطلب جواب میگفت. در ضمن مثالی مقصود را میفرمود تا طرف اصل مطلب را مطلع نشود. جواب را از طرف میگرفت بدون اینکه از سئوالش بویی بمقصود ببرد.

عذر گفتن خرگوش شیر را به نسبت دیر رسیدن او

گفت خرگوش الامان عذریم هست ... گر دهد عفو خداوندیت دست

گفت چه عذر ای قصور ابلهان ... این زمان آیند در پیش شهان

مرغ بی وقتی سَرت باید بُرید ... عذر احمق را نمی شاید شنید

عذر احمق بدتر از جُرمش بود ... عذر نادان زهر هر دانش بود

عذرت ای خرگوش از دانش تهی ... من چه خرگوشم که در گوشم نهی

گفت ای شه ناکسی را کس شمار ... عذر اِستَم دیده ای را گوش دار

من بوقت چاشت در راه آمدم ... با رفیق خود سوی شاه آمدم

با من از بهر تو خرگوشی دگر ... جُفت و همره کرده بودند آن نفر

شیری اندر راه قصد بنده کرد ... قصد هردو همرهء آینده کرد

گفتمش ما بندهء شاهنشهیم ... خواجه تاشان کِهِ آن درگهیم

گفت شاهنشه که باشد شرم دار ... پیش من تو یاد هر ناکس میار

هم ترا و هم شهت را بر دَرَم ... گر تو با یارت بگذدید از دَرَم

گفتمش بگذار تا بار دگر ... روی شه بینم برم از تو خبر

گفت همره را گِرَو نِه پیش من ... ورنه قربانی تو اندر کیش من

لابه کردیمش بسی سودی نکرد ... یار من بِستَد مرا بگذاشت فرد

یارم از زفتی دو چندان بُد که من ... هم به لطف و هم به خوبی هم به تن

بعد از این زآن شیر این ره بسته شد ... رشتهء ایمان ما بگسسته شد

از وظیفه بعد از این امید بُر ... حق همی گویم ترا والحق مُر

گر وظیفه بایدت ره پاک کن ... هین بیا و دفع آن بیباک کن

خرگوش گفت : امانم بده که عذر موجهی دارم اگر بزرگانه عفوم فرمایی و اجازه دهی خواهم گفت که تو خداوندگار و پادشاهی و من بندهء درگاه.

شیر گفت: چه عذری؟ ای ابله بیشعور این وقت بحضور شاه حاضر میشوی ؟ تو مرغ نابهنگامی باید سرت بریده شود و عذر احمقان قابل شنیدن و مسموع نیست. عذر احمق بدتر از گناه اوست و عذر نادان زهر دانش است. ای خرگوش نادان من گوش خر ندارم که عذر ترا بشنوم.

خرگوش گفت: ای پادشاه بیا و یک ناکس را کس تصور کن و عذر یک ستمدیده ای را بشنو.

من موقع چاشت با رفیق خودم بسوی شاه میآمدیم، شیری در راه متعرض ما بندگان گردید. من باو گفتم که ما مملوک شاهنشاه هستیم و هر دوما بندهء آن درگاهیم. او جواب داد: که شاهنشاه کیست؟ نام هر ناکس را نزد من مبر.اگر تو و رفیقت از پیش من برویید هم شما و هم شاهتان را خواهم درید.گفتم بگذار یکدفعه دیگر روی شاه را دیده از تو نزد او خبر ببرم.گفت: رفیق خود را نزد من گِرَو بگذار و برو اگر قبول نکنی هردو شما را خواهم درید.هر چه التماس کردیم نپذیرفت ، رفیق مرا نگاه داشت و مرا رها کرد که نزد شاه آیم. اکنون رفیقم نزداو مانده و خون جگر میخورد. رفیق من از چاقی بدن و لطافت گوشت سه برابر من است. بعد از این دیگر بعلت بودن آن شیر راه بسته شده و حیوانات نمیتوانند طعمه برای شما بفرستند، حال ما اینست که بعرض رسید. با اینکه حرف حق تلخ است ولی من حسب الوظیفه میگویم که بعد از این از وظیفه صرف نظر کن. اگر طعمه و وظیفه لازم داری، راه را باز کن و این شیر بیباک را از میان بردار.

جواب گفتن شیر خرگوش را

گفت بسم الله بیا تا او کجاست ... پیش در شو گر همی گویی تو راست

تا سزای او و صد چون او دهم  ... ور دروغ است این سزای تو دهم

اندر آمد چون قلاووزی به پیش ... تا برد او را بسوی دام خویش

سوی چاهی کاو نشانش کرده بود ... چاه مغ را دام جانش کرده بود

شیر گفت : بسم الله اگر راست میگویی پیش برو ییم و ببینیم  او کجاست. اگر چنین شیری وجود داشت سزای او را بدهم وگرنه ترا بجزای خود برسانم. خرگوش چون سپاهی بجلو افتاد تا شیر را بسوی دامیکه گسترده بود ببرد. خرگوش چاه عمیق و تاریکی را در راه نشان کرده بود و شیر را بطرف آن چاه رهبری مینمود.

یا کریم العفو ای کسیکه معایب بندگان را با رحمت خود پرده پوشی میکنی ، برای گناهان ما از ما انتقام مگیر. اگر ما کار ناشایسته را پیشه گرفته  متعرض اشخاص شده گناهی مرتکب گشته ایم، ای کسیکه آفرینندهء شیر هستی شیر را برای انتقام ما بر ما مسلط نفرما.

پای واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید

چونکه نزد چاه آمد شیر دید ... کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید

گفت پا واپس کشیدی تو چرا ... پای را واپس مکش پیش اندر آ

گفت کو پایم که دست و پای رفت ... جان من لرزید و دل از جای رفت

رنگ و رویم را نمی بینی چو زر ... ز اندرون خود میدهد رنگم خبر

رنگ و بو غماز آمد چون جَرَس ... از فَرَس آگه کند بانگ فَرَس

بانگ هر چیزی رساند زو خبر ... تا بدانی بانگ خر از بانگ دَر

این عجب نبود که میش از گرگ جَست ... این عجب کاین میش دل در گرگ بست

زندگانی آشتی یی ضِد هاست ... مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست

لطف حق این شیر را و گور را ... اِلف داده ست این دو ضد دور را

چون جهان رنجور و زندانی بود ... چه عجب رنجور اگر فانی بود

وقتی شیر نزدیک چاه آمد ، دید که خرگوش عقب مانده است. گفت: ای خرگوش چرا عقب مانده ای  پیش بیا. خرگوش گفت : دیگر پای رفتن برایم باقی نمانده دلم از جا کنده شده و جانم بلرزه درآمده. رنگ و روی زرد مرا ببین همین ظاهر حال از وضع درونیم خبر میدهد. رنگ و بو مثل زنگ غماز هستند و خبر از مبدا و منشا خود میدهند و شیههء اسب شنونده را از وجود این حیوان با خبر میکند.صدای هر چیز همان چیز را معرفی میکند تا بانگ خر از بانگ در تمیز داده شود.

اگر گوسفندی از گرگ فرار کند تعجبی ندارد، تعجب در این است که میش با گرگ الفت بگیرد و اضداد با هم جمع شوند. زندگانی ما آشتی اضداد است، مرگ عبارت از وقتی است که میانهء اضداد جنگ شروع شود و از هم جدا شوند. عمر اینجهان همانا صلح و آشتی اضداد  وعمر جاودانی عبارت از جنگ و ستیز اضداد است. زندگانی عبارت از آشتی دشمنان و مرگ عبارت از رجوع هر یک به اصل خویش است. صلح کردن کسیکه طرف را دشمن میدارد عاریتی است و با الاخره میل قلبی او جنگیذن است. اینها برای یک مصلحتی چند روز با هم الفت گرفته اند. خداوند است که شیر و گور خر را با هم آشتی داده و این دو ضد را بهم پیوسته است. پس وقتی جهان بزور بهم پیوسته و زندانی و رنجور است چه تعجب دارد که این رنجور فانی بوده و از میان برود.

نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را با خرگوش

چونکه شیر اندر بر خویشش کشید ... در پناه شیر تا چه میدوید

چونکه در چه بنگریدند اندر آب ... اندر آب از شیر و او در تافت تاب

شیر عکس خویش دید از آب تفت ... شکل شیری در بَرَش خرگوش زفت

چونکه خصم خویش را در آب دید ... مر و را بگذاشت و اندر چه جهید

در فتاد اندر چهی کاو کنده بود ... زآنکه ظلمش در سرش آینده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان ... این چنین گفتند جمله عالمان

هر که ظالمتر چهش با هول تر ... عدل فرمودست بدتر را بتر

ای که تو از ظلم چاهی میکنی ... دان که بهر خویش دامی می کنی

شیر او را در پهلوی خود جای داد و خرگوش بهمراهی او تا لب چاه با کمال چالاکی دوان دوان رفت. وقتی در چاه بآب قعر نگریستند ، عکس هردو در آب افتاد. شیر عکس خود را دید گمان کرد در ته چاه شیریست که خرگوش گِرَو گرفته در کنارش ایستاده. وقتی دشمن خود را در چاه دید، بغضب آمده خرگوش را فراموش کرده بدرون چاه حمله نموده هلاک گردید. به چاهی افتاد که ظلم برایش کنده بود البته ظلم او بسرش آمدنی بود. آری ظلم ظالمان بچاه مظلم تبدیل خواهد شد و تمام دانایان این مطلب را تایید کرده و گفته اند. حضرت مولانا ما را مخاطب ساخته میگوید:  هرکس ظالمتر باشد چاهش عمیقتر و تاریکتر است و عین عدالت است که جزای بد تر بد تر باشد. ای کسیکه از ظلم چاه میکنی اینکار تو دامیست که برای خود درست میکنی. اگر بمردمان ضعیف ظلم میکنی بدانکه در قعر چاه عمیقی هستی. شیر خودش را از بالا در ته چاه دید خود را از دشمن تمیز نداد. عکس خودش را دشمن تصور کرد و بروی خود شمشیر کشید. چه بسا بدی و ظلم که در کسان دیگر می بینی عکس خوی تو است که در آنها جلوه گر است. عکس هستی تو است که در آنها منعکس شده، نفاق و ظلم و بد مستی خود را در آیینهء آنها می بینی. شاید بدی و ظلمیکه در دیگران میبینی و بر آنها حمله میکنی خودت هستی و زخم را بخودت میزنی و چون کرم ابریشم بر خودت تار لعنت میتنی. تو این عیب را در خودت آشکارا نمی بینی و گرنه با خودت دشمن نمیشدی.

 

با عرض ادب . سمیع رفیع ... جرمنی

www.samerafi.persianblog.com

samerafi@web.de


بالا
 
بازگشت