آفرين جان آفرين پاك را  

 

 

بحثی در مورد مثنوی مولا نا از ديدگاه روانشناسی

 

 سميع رفيع

 

(قسمت اول)

شامل ديدگاه هاي محمد جعفر مصفا

 برگرفته از سايت انترنتي محمد جعفر مصفا

 

رابطء ما با مثنوی رابطه‌ای است خشک و بی‌ محتوا، رابطه‌ای در سطح الفاظ و ادبيات، حال آنکه مثنوی پيامی بس عميق در خود نهفته دارد، پيامی که شرح رنج و اسارت آدمی و غربت او از موطن اصلی خويش است. پيام مثنوی هشداری است به انسانی که خود را در تار يکي هستی مجازی از الفاظ و صورتها پيچانده و عمر خود را در ترس و رنج و تضاد میگذراند.

 پيام مثنوی فريادی است برای بيداری و خروج از حصار نقش‌ها، و برگشت به "بحر جان" به هستی فراسوی مجازها و پندارها، به "باغ سبز عشق"، آنجا که همه وجد و سرور است و نشانی از ترس و دلهره‌های اين هستی مجازی نيست. کجاست اين بحر جان و اين باغ سبز عشق؟ می‌گويد در خودت، اما هرچه بيشتر به جستجويش بروی از آن دورتر می‌افتی. تو گوهری هستی در بطن دريای وحدت، و صدف پندار است که تو را از اين دريا جدا ساخته است.

      چـون گهـر در بحـر گويــد "بحـر کو؟"   ..    وآن خيـال چـون صـدف ديـوار او

      گفتـن آن "کو؟" حجابـش مي ‌شــــود     ..   ابـــــر تــاب آفـتـابـــش می شــــود

      تو ببند آن چشم و خود تســـــــليم کن     ..    خويشتن بينی در آن شـــــهر کهن

اولين و اساسي ‌ترين قدم در طريق شناخت زندان “خود“ و رهايي از آن اين است كه به خودمان برگرديم و مسئله را به اعتبار اينكه هم‌اكنون در خود ما ـ يعني در من و شما ـ وجود دارد نگاه كنيم؛ نه در يك انسان كلي.

قدم اساسي ديگر، شناخت ماهيت مسئله است. بايد ببينيم زنداني كه انسان اسير و در بند آن است چيست و چه ماهيتي دارد؟ تا زماني كه نمي‌دانيم زندان چييست، چرا و چگونه تشكيل شده است و چه ماهيتي دارد، نمي‌توانيم هيچ كليدي را در كار گشودن آن جستجو كنيم.  مولانا بارها و به شكل‌هاي مختلف هشدار مي‌دهد كه زندان انسان، و علت اسارت او و علت همهء رنج‌هاي او نوعي انديشه است.

     جمله خلقان سُخرهء انديشه‌اند   ...    زين سبب خسته دل و غم ‌پيشه‌اند

سُخرهء انديشه‌اند“ يعني محكوم و اسير انديشه‌هاي خويشتن‌اند. و به علت اين سُخرگي و محكوميت است كه اسير رنج، ملالت، پريشاني و خسته ‌دلي‌اند. و اين پريشاني و خسته ‌دلي چنان زندگي و هستي آنها را در خود گرفته است كه گويي پيشه و زندگي هميشگي آنان را تشكيل مي‌دهد!

بعد درباره يك انسان رها از اسارت زندان انديشه‌ ـ كه خود او يا هر عارفِ رها از انديشه مي‌ تواند مصداق آن باشد ـ مي‌ گويد:

     من چو مرغ اوجم، انديشه مگس   ...    كي رسد بر من مگس را دسترس!؟

با توجه به اينكه انديشه در راه بردن ارگانيسم و ايجاد رابطه بين آن و دنياي واقعيات نقشي مفيد و اساسي دارد، اين سئوال مطرح مي ‌شود كه منظور او از انديشه‌اي كه علت اسارت و سُخرگي انسان مي ‌گردد چه نوع انديشه‌اي است؛ و نيز چرا وقتي انسان فارغ از مگس‌هاي حقير، كوچك و محدود انديشه است هستي ‌اش “همچو مرغ اوج“ با عظمت و والا است؟
يا وقتي مي ‌گويد “احتما كن، احتما ز انديشه‌ها“، نظر به چه نوع انديشه‌اي دارد؟ از كدام انديشه بايد احتما و پرهيز كرد؟
براي تبيين اين دو نوع انديشه يعني انديشه مفيد و راهبر، و انديشه‌اي كه حقير و مزاحم و مگس ‌گونه است و علت سخرگي انسان مي‌شود، يك معيار دقيق و اساسي بدست مي‌دهد:
    حاكم انديشه‌ام، محكوم ني   ...   چونكه بنّا حاكم آمد بر بني

 مي ‌گويد مسئله انسان نفس انديشه نيست. موضوع اينست كه آيا تو حاكم بر انديشه‌اي يا انديشه حاكم بر توست؟ تو انديشه‌ها را بنا مي‌كني و مي ‌سازي، يا انديشه‌ها تو را مي‌ سازند؟

 پس ببينيم در چه صورت انديشه‌ها حاكم بر تو هستند، و در چه صورت تو حاكم بر انديشه‌اي.  به اين نكته نيز بايد توجه داشته باشيم كه تمام مثنوي كليدست. كيفيت‌هاي غلط حاكم بر ذهن، آنرا در تيرگي، توهم و جهل شديدي فرو برده است. و آنچه مي‌ تواند حركات توهم‌آلود را از ذهن باز ستاند آگاهي است. و مثنوي مشحون از اشارات آگاه‌ كننده است. مثلاً وقتي مي‌گويد: “اي برادر تو همه انديشه‌اي“، دارد يك آگاهي اساسي و كليدي را به ما مي‌ دهد. ما تا به حال ـ به علت حاكميت توهم بر ذهن ـ آگاه نبوده‌ايم كه فرضاً “حقارت“ چيزي نيست جز انديشه‌اي كه ذهن خود ما هم‌اكنون دارد آنرا مي‌انديشد. نتيجتاً به خاطر حقير بودن خود احساس افسردگي، ملالت و رنج مي‌كرده‌ايم؛ احساس حسرت مي‌كرده‌ايم؛ مدام خود را ملالت و بازخواست مي‌كرده‌ايم. حال اگر عميقاً درك كنم كه حقارتي در كار نيست، و خالق آن انديشه خودما بوده ايم، شبكهء وسيعي كه از رنج، تضاد، اضطراب، سرگرداني، ملالت، و صدها مسئله ديگر در ذهن بافته شده است از آن ايجاد شده است.

¯

 

 و زماني اين آگاهي (اين آگاهي كه همهء رنج‌ها و مسائل من حاصل انديشه‌هاي خود است) عمق بيشتري پيدا ميكند ‌ كه به اين اشاره او نيز توجه كنيم كه مي ‌گويد:

   

    در زمين مردمان خانه مكن   ...    كار خود كن، كار بيگانه مكن

   كيست بيگانه؟ تن خــاكي تو   ...   كز براي اوست غمناكي تو

منظور مولانا از اصطلاح “تن خاكي“، اين جسم و تن فيزيكي نيست. غمناكي انسان به خاطر جسم و تن نيست. وقتي مي‌گويد: “بر اين نفس بميريد“، منظورش اين نيست كه جسم خود را بكُشيد. آنچه تشكيل (تصوري) “نفس“ را مي‌دهد، انديشه‌هاي توهمي است. وقتي مي‌گويد:

    كنگره ويران كنيد از منجنيق   ...    تا رود فرق از ميان اين فريق

نظر به ويران كردن انديشه دارد. زيرا عامل تفرق و تعين انسان‌ها انديشه است. آنچه وحدت را از درون ـ و نتيجتاً از برون ـ مختل مي‌كند، انديشه است.)
مي‌گويد: توجه كن؛ آگاه باش به اينكه انديشه‌هايي كه تو از آنها ساختمان و بنايي به نام “من“ و “هويت من“ ساخته‌اي مال خودت نيست. اين انديشه‌ها بيگانه‌اي هستند كه بر تو تحميل شده‌اند. جامعه زمين ذهن تو را به اختيار خودش درآورده؛ و تو را مجبور كرده كه در اين زمين بنايي به نام “هستي“ و “هويت“ بسازي. درست است كه زمين در اصل مال تو بوده است و هست، جامعه آنرا به تصرف غاصبانهء خودش درآورده؛ و تو را واداشته تا در آن خانه غصبي، كه حالا ديگر مال تو نيست؛ بنايي به نام “هستي“ بسازي. و اين “هستي“ نيز مال تو نيست؛ مال جامعه است. ذهن تو و انديشه‌هاي آن به صورت مباشر حمل علائم و ارزش‌هاي جامعه درآمده است ـ تحت عنوان “هستي“ تو.

اين يعني كار بيگانه كردن. انرژي و كار مال تو است؛ ولي در خدمت بنايي بيگانه. زماني تو مي ‌تواني “كار خود كني“ كه ذهن و انديشه‌ات براي اداره و راه بردن ارگانيسم عمل كند. اگر جز اين باشد،‌حاصل آن رنج و تباهي خواهد بود؛ اسارت و محكوميت خواهد بود. (چون مسئله “بيگانگي“ و شناخت ابعاد وسيع آن اهميت كليدي دارد.
موضوع ديگري كه توجه به آن اهميت كليدي دارد اينست كه انديشه‌هاي تشكيل‌دهنده “هستي“ و “هويت فكري“، انديشه به معناي واقعي نيستند؛ بلكه وهم و خيال‌اند. انديشه را ما عبارت از حركت ذهني‌اي مي‌دانيم كه براي آن موضوعي  وجود دارد. ولي در رابطه با “هويت فكري“ چنين موضوعي و واقعيتي جز همان انديشه‌اي كه “حقارت“ را انديشيده است دارد؟ ذهن من به مثلاً درخت مي‌انديشد. اگر انديشه من نباشد، واقعيت درخت باز هم موجود است. ولي اگر ذهن من “حقارت“ را نينديشد آيا “حقارت“ هم مثل درخت موجود است؟
در اين اشاره كه مولانا مي‌فرمايد:

    هر خيالي را خيالي مي‌خورد   ...     فكر، آن فكر دگر را مي‌ چرد
نظر به چنين معنايي دارد.  يا وقتي مي‌فرمايد:

    لا شيئي بر لا شيئي عاشق شده است   ...   هيچ ني مر هيچ ني را ره زده است
منظورش از “لا شيئي“ خيال و توهم است. توهم لا شيئي است؛ “هيچ“ است. و اين لا شيئي‌ها هستند كه مدام در كار فريب يكديگرند. من از موضع فرضاً “حقارت“ به “بزرگي“ مي‌انديشم و عاشق و شيفته آنم. ولي هم “حقارت“ يك توهم است و هم “بزرگي“. و اين دو انديشه توهمي و خيالي مدام يكديگر را تغذيه مي ‌كنند؛ يكديگر را مي‌چرند!

فكرهايي كه ذهن محكوم به انديشيدن آنها است زندان آدمي را تشكيل مي‌دهد. و اين زندان در حقيقت يك زندان توهمي است. گيجي، سرگرداني، جهل، تيرگي و ظلمت انسان حاصل حاكميت اين انديشه‌هاي توهمي است. در اينكه مي‌فرمايد: “رفت فكر و روشنايي يافتند“، به روشني نشان مي ‌دهد كه فكر عامل و علت تيرگي است ـ  اينكه وقتي فكر رفت، روشنايي آمد. (و بديهي است كه منظورش فكرهاي تعبير و توهمي است، نه انديشه‌هاي علمي و واقعي).

اينها هم كليد شناخت صورت وضعيت و صورت مسئله است؛ و هم كليد مقدماتي براي استفاده از ديگر كليدهايي كه به منظور رهايي از زندان توهمات عرضه مي‌كند.
و اما ببينيم چه كليدهاي اساسي را براي گشودن زندان توهمات عرضه مي‌ كند. يكي از كليدهاي اساسي، درك هر چه عميق ‌تر و وسيع ‌تر وخامت‌ها، رنج‌ها، سرگرداني‌ها، اضطراب‌ها و اِدبارهاي ناشي از اين بازي و فريب ذهني است.
مولانا  يكي از شرايط رهايي را “استيصال“  ( ريشه كن ساختن ، از بيخ و بن بر كندن ) مي‌داند. و انسان زماني در حالت و تجربه استيصال قرار مي‌گيرد كه كارد نفس پليد را در استخوان جان خويش لمس كند. درك عميق رنج‌هاي ناشي از بازي ذهني “نفس“ است كه مي‌تواند اهميّت و جديّت برخاستن و خارج شدن از حصار “خود“ را در ما ايجاد كند. درك عميق رنج‌هاست كه ما را به حالت طغيان عليه اين بازي تباه ‌كننده درمي‌آورد.
در حال حاضر ما به علت وعده‌ها و فريب‌ها و مشغوليت‌هاي لذت‌آلود بازي “خود“ متوجه بازي آن نيستيم؛ در حالت غفلت و تخديرشدگي به سر مي ‌بريم. در داستان “پير چنگي“، چنگ را سمبل “خود“ و “نفس“ گرفته است. “چنگ“ يا “خود“ او يك عمر وسيله لذت، فريب و مشغوليت بوده است. در اواخر عمر متوجه فريب و بازي پوچ “خود“ مي‌گردد. خطاب به “چنگ“ ـ و درواقع به “خود“ش ـ مي‌گويد:

  اي بخورده خون من هفتاد سال   ...   اي ز تو رويم سيه پيش كمال!
 خرج كردم عمر خود را دم به دم   ...    دردميدم جمله را در زير و بم
 واي كـــــــــز ترّي زيرافكند خُرد   ...    خشك شد كشت دل من، دل بمرد!
واي بر تو اي “مطرب نفس“؛ اي مطربي كه مرا در لذت پوچ آهنگ‌هاي فريبنده خود سرگرم نمودي و كشتزار دلم را خشك و بي‌حاصل كردي!

با درك پوچي بازي و مشغوليت‌هاي فريب‌آميز و غفلت‌آلود آن به هوش مي‌آيد؛ به خود مي‌گويد: خدايا لااقل حالا كه به پايان خط رسيده‌ام بگذار چنگ را به ياد تو و براي تو به نوا درآورم؛ و درواقع “خود“ كريه و حقير را به عظمت حقيقت تو تسليم كنم. بنابراين:

    چنگ را برداشت، شد الله جو   ...   سوي گورستان يثرب آه‌ گو

 در گورستان ـ كه سمبل “عدم“ ونيستي است ـ آنقدر گريه مي‌كند كه از “خود“ تهي مي‌شود!

    چون بسي بگريست، و ز حد رفت درد   ...   چنگ را زد بر زمين و خرد كرد

“از حد رفت درد“، يعني عمق وخامت رنج‌ها و ادبارهاي “خود“ را درك كرد؛ و بنابراين چنگ را ـ و درواقع “خود“ را خرد كرد، از “خود“ تهي شد.
(چون درك وخامت مسئلهء “خود“ از كليدهاي اساسي است، به ذكر خلاصه داستان ديگري در اين زمينه مي‌پردازيم. نصوح مردي است زن ‌نما كه خود را وارد محافل زنانه ميكند، و از اين كار لذت مي‌برد. بارها وجدانش به او نهيب مي‌زند و او را از اين كار منع مي‌كند. و او نيز بارها توبه مي‌كند. ولي چون زور لذت، شهوت و هواي نفس بر وجدانش غلبه دارد و مي‌چربد، هر بار توبه خود را مي‌شكند. تا يك روز در يكي از همان محافل زنانه جواهري از

دختر پادشاه گم مي‌شود. و حكم مي‌كنند كه همه زنها را بگردند. بديهي است كه نوبت جستن نصوح هم مي‌رسد. ترس عميقي نصوح را در خود مي‌گيرد.

   پيش چشم خويش او مي‌ ديد مرگ   ...    سخت مي‌ لرزيد بر خود همچو برگ
و با خود مي‌انديشد كه:

     نوبت جستن اگر در من رسد   ...   وه كه جان من چه سختي‌ها كشد!
و به درگاه خداوند دعا و التماس مي ‌كند:

    گر مرا اين بار ستّاري كني   ...    توبه كردم من ز هر ناكردني
چون ترس از مرگ وجود او را در خود مي‌گيرد، بيهوش، و از “خود“ تهي مي‌شود.

     چون تهي گشت و خوديّ او نماند   ...    باز جانش را خدا در پيش خواند
    چونكه جانش وارهيد از ننگ من   ...    رفت شادان پيش اصل خويشتن

¯

 يكي ديگر از كليدهاي اساسي براي رهايي از زندان “خود“ درك عميق معناي “احتما“ يا نگرش و گرايش “منفي“ و “لائيّت“ است. “خود“ حاصل مثبت‌انديشي، يا بگوييم “هست‌مندي“ ذهن است. و تا زماني كه ذهن به وسيله انديشه در تلاش رهايي از “خود“ است، كارش ماهيت “خون به خون شستن“ را دارد. آنچه مي‌تواند خودبخود و به طور طبيعي بناي توهّمي “خود“ را به زوال و نيستي بكشاند، احتما و پرهيز از انديشه است.“احتما كن، احتما زانديشه‌ها“.

مولانا به شكل‌هاي مختلف اين معنا را متذكر مي‌ شود. در داستان “زن و مرد عرب“، مرد هنگامي متصل به حقيقت مي ‌گردد كه “خود“ را ـ در سمبل “سبوي آب“ ـ تسليم به حقيقت مي‌كند. “آن سبوي آب دانش‌هاي ماست“. و دانش‌ها و دانستگي‌ها هستند كه تشكيل سبوي بسته و محدود و كوچك “هستي“ مجازي انسان را مي‌دهند.
در داستان “مطرب و امير“ نيز مي‌گويد مطرب در خدمت امير سرودي مي‌ خواند كه ترجيع‌ بند آن “مي‌ ندانم“ بود. امير برآشفت و گفت:

    آن بگو اي گيج كه می‌دانی‌اش   ...    مي‌ندانم مي‌ندانم درمكش

 و مولانا از زبان مطرب چنين پاسخ ميدهد:

     ميرمد اثبات پيش از نفي تو   ...     نفي كردم تا بري ز اثبات بو

براي اينكه حقيقت‌ ـ كه غيرمتعين و توصيف ‌ناپذير است ـ بر تو متجلي گردد بايد بر “هستي“ خويش بميري!
راز رهايي از زندان “خود“ اينست كه شخص “نيست بودن“ آنچه را “هستي“ تصور مي‌كند درك و تجربه كند. ولي سئوال اين است كه چرا ما با وجود اينكه عقلاً توهمي و “نيست بودن“ "خود" را درك مي ‌كنيم و مي‌دانيم، تجربه “نيستي“ ـ كه عين رهايي است ـ تحقق پيدا نمي ‌كند؟

علت آن اينست كه بعد از تشكيل نطفه “خود“ در ذهن، ذهن اسير يك مقدار عادات، كيفيت‌ها و خصوصيات مي‌گردد؛ و آن عادات و خصوصيات حكم ستون‌هاي ساختمان “خود“ را دارند. و اگر بخواهيم دقيق‌تر بگوييم، “خود“ موجوديتي مستقل و جدا از آن عادات و كيفيت‌ها و خصوصيات ندارد.

بنابراين شناخت آن كيفيت‌ها و عادات، نتيجتاً زوال آنها عين زوال “خود“ است. (نفس شناخت عميق و وسيع آن عادات، عين تضعيف و زوال آنهاست.)

يكي از مخرّب ‌ترين كيفيت‌هايي كه به تبع القاء “خود“ بر ذهن عارض مي ‌شود اينست كه فرد روز به روز اصالت و فرديّت انساني خويش را مي ‌بازد، با خود بيگانه مي‌ شود، و تسليم القائات تحميلي جامعه مي‌گردد. بعد از آن القائات فرديتي به عنوان يك انسان اصيل، آزاد و مستقل برايش باقي نمي‌ ماند؛ بلكه تبديل به فتوكپي و المثناي جامعه و القائات آن مي‌ شود. به صورت وصله‌اي درمي ‌آيد كه به لباس كهنه الگوها، قالب‌ها، سنت‌ها و ارزش‌هاي جامعه خاص خود مي ‌چسبد. رنج و عزاي او، عيد و شادي او، باورها و به طور كلي تمام تجليات وجودي او ماهيت فتوكپي را پيدا مي ‌كند. هم‌اكنون كه من “هستي“ و “شخصيت“ خود را حقير يا بزرگ، بي‌كفايت و باكفايت مي‌انديشم درواقع دارم با معيارها و الگوهايي كه مادرم به ذهنم القا كرده است هستي خود را مي‌انديشم. پس “هستي“ و “هويت“ من در حقيقت فتوكپي چيزي است كه مادرم هست ـ الگو از اوست، و انديشه از من.

انساني كه وابسته و خودباخته به اجماع ـ و نتيجتاً وابسته به قالب‌هاي اجتماعي است ـ يك انسان بسيار فقير، بسته و محدود است. زيرا چيزهايي كه جامعه خاص او بر او عرضه مي‌كند محدود است. و نيز چنين انساني سطحي و بي ‌ريشه است. زيرا عوامل بروني يعني قالب‌ها و الگوها، احساسات او را برمي‌ انگيزانند. و نيز هستي و احساسات چنين انساني موضعي و موقتي است. به اين معنا كه موقعيت‌هاي خاصي ـ يعني الگوها و عوامل بروني ـ بطور موقت احساسات خاصي را در او ايجاد مي‌كنند؛ و با گذشت آن موقعيت‌ها احساسات وابسته به آنها نيز از بين مي‌ روند. مثلاً چون امروز عيد است من بايد شاد باشم. چون امروز روز “نيكوكاري“ است، احساسات نيكوكارانه من به غليان مي ‌آيند پول به فقرا مي‌بخشم؛ ولي از فردا باز چنگ انداختن به پيكر جامعه را شروع مي‌كنم.
چرا حالت دائمي من انسان نبايد ـ بدون وابستگي به عيد و “روز نيكوكاري“ – در يك شادماني، خير و نيكي مستمر و بدون دليل بروني جريان داشته باشد؟
يكي از مسائل اساسي ناشي از خودباختگي به قالب‌هاي اجتماعي در پيش گرفتن يك زندگي عادت‌ گونه و كور است ـ بلانسبت، “چون خران چشم بسته در خَراس“. و زندگي از روي عادت يك زندگي كهنه، تكراري و ملالت ‌بار است. آيا در اين امر كم ملالت وجود دارد كه من يك عمر است دارم قالب‌ها و الگوهاي خاص و محدود را ـ به عنوان “هستي“ و “هويت“ ـ با خود حمل و تكرار مي‌كنم؟ حمل اين قالب‌هاي تكراري است كه نمي‌ گذارد من “نو به نو رسيدن هستي“ را تجربه كنم. چون “هستي“ خودم كهنه است، همه چيز زندگي نيز به نظرم كهنه مي‌رسد!
ما انسان‌ها معمولاً براي تبعيت از قالب‌ها و فتوكپي‌ ها اين توجيه ناموجه را در كار مي ‌كنيم كه چون فلان سنت، فلان سبك شعر، فلان سبك موسيقي “مال خودمان“ است، بايد آن را حفظ كنيم.

اين توجيه نابخردانه‌اي است. اگر سنت، زيبايي، يا هر چيز ديگر مبتني بر واقعيت، اصالت و حقيقت است، “مال خودمان“ بي ‌معناست. حقيقت مال فرد يا جامعه خاصي نيست. و اگر زيبايي و كمال در آن نيست، حفظ و دفاع از آن به صرف “مال خودمان است“ كاري مفيد و بخردانه نيست.)

يكي از هشدارهاي اساسي مولانا به انسان در مورد خودباختگي است. او براي فرديت انسان و كرامت انساني او حرمت و اهميت فوق‌العاده قائل است. برگشت به فرديت، و آزادانديشي را يكي از اساسي‌ ترين كليدهاي رهايي ميداند. او مي ‌داند كه تا وقتي فرد از خودباختگي به اجماع و جامعه رها نگشته و فرديت خودش را باز نيافته، هر تلاش و

مجاهدتش براي رهايي عقيم و بي ‌ثمر خواهد ماند. به اين جهت است كه بارها و به شكل‌هاي مختلف به انسان هشدار مي ‌دهد و تا او را متوجه اين مسئله بنياني نمايد. مثلاً مي‌ گويد:

    چشم داري تو، به چشم خود نگر   ...    منگر از چشم سفيد بي‌هنر

   گوش داري تو، به گوش خود شنو  ...    گوش گولان را چرا باشي گرو!؟
“گول“ هم معني شخص احمق و نادان را مي‌دهد؛ و هم معني شخصي را كه ميل فريب و تحميق ديگران را دارد.

     بي ز تقليدي نظر را پيشه كن   ...  هم به راي و عقل خود انديشه كن

     مرد باش و سخره مردان مشو  ...   رو سر خود گير و سرگردان مشو

    ديد خود مگذار از ديد خــــسان  ...   كه به مردارت كشند اين ناكسان!

    چشم چون نرگس فروبندي كه چي!   ... كه عصايم كش كه كورم اي اخي!؟
    آن عصاكش كه گزيدي در سفر   ...    پس بدان كاو هست از تو كورتر!


خودباختگي به اجماع ديد انسان را نسبت به واقعيت قضاياي زندگي كور مي‌ كند. انسان را نسبت به خودش مأيوس و بي‌اعتماد مي ‌كند. در حكايتي مي ‌گويد يك روز شاگردان به استاد مكتب‌ گفتند “ استاد  خدا نكند ؛ انگار رنگ شما پريده و چيزي ‌تان مي‌شود، مثليكه حال تان خوب نيست…“ استاد  ابتدا به القاء و تلقين بچه‌ها اهميت نميدهد. ولي وقتي آن القائات تكرار مي ‌شوند، استاد باور مي ‌كند كه واقعاً مريض است؛ و حتي وقتي چهره خود را در آيينه مي ‌بيند به نظرش مي‌رسد كه رنگش پريده است. (يعني به ديد عيني خودش هم اعتماد نمي‌ كند، ولي القاء بچه‌ها، يعني نظر اجماع را باور مي‌ كند.)
در لطيفه حكايت ديگري مي‌گويد: صوفي با خرش وارد خانقاهي شد. صوفيان مقيم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب سماعي برپا كنيم. خادم چنين كرد. شب جمع صوفيان، از جمله همان صوفي خرباخته، شروع كردند به پايكوبي و سماع و سرود. ترجيع ‌بند سرودشان اين بود كه: “خر برفت و خر برفت و خر برفت.“
صبح وقتي صوفي خواست خانقاه را ترك كند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع ديشب از فروش خر تو بود. صوفي با اعتراض گفت پس چرا ديشب اين موضوع را به من خبر ندادي. خادم گفت ديشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولي تو چنان غرق در شور و هيجان بودي كه حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهي، خود تو وقتي ديشب با آن شور و هيجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تكرار مي‌كردي هيچ از خودت پرسيدي كه معنا و منظور از آن چيست؟
صوفي گفت: من كاري به معنا نداشتم! چون همه مي ‌خواندند من هم خواندم.

اجتماع و اجماع انسان را بطور عجيبي هيجان ‌زده و كور مي ‌كند. همه ما به چيزهايي باور و اعتقاد داريم كه چون همه باور دارند ما هم باور داريم!
يكي ديگر از كليدهاي مطرح شده در مثنوي، خروج از احوليت است؛ و آن را در داستاني كوتاه توضيح مي‌دهد: خواجه‌اي غلامي احول داشت ، (احول يعني دو بين). به او گفت در صندوق خانهء  حجره ـ كه تاريك است؛ و سمبل تاريكي و تيرگي ذهن خود انسان است ـ يك شيشه هست؛ آنرا بياور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در صندوق خانه  دو شيشه هست. كداميك را بياورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط يك شيشه هست. چون تو دوبيني، يكي را دو تا تصور مي‌ كني. غلام با ناراحتي گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من تهمت دوبيني مزن…، باري،

استاد گفت: حالا كه اصرار مي ‌كني دو شيشه هست، برو يكي از آن دو را بشكن و ديگري را بياور. غلام چنين كرد، و با كمال شگفتي ديد شيشهء ديگر هم وجود ندارد.

(همهء ما انسان‌ها دوبينيم، ولي خودمان درك و باور نمي‌كنيم كه دوبينيم. و اين يكي از مشكلات ماست در طريق خروج از دوبيني رواني. در اين رابطه لطيفه‌اي هم هست: يك نفر دوبين‌ (احول) به دوستش گفت آن دو كبوتر را روي آن شاخه نگاه كن. دوستش نگاه كرد و يك كبوتر ديد. به او گفت فقط يك كبوتر روي شاخه است؛ ولي چون تو احولي، يكي را دو تا مي ‌بيني. شخص احول گفت اگر من احول بودم آن دو كبوتر  را چهار تا مي‌ديدم. پس احول نيستم.)
دو بيني معناي وسيعي دارد. زمان گذشته و آينده رواني حاصل دوبيني ماست. بازي ذهني “خود“ يا “هويت فكري“ استمرار خود را مديون نوسان ذهن در گذشته وآينده است. حال كافي است كه ذهن كاذب بودن تنها يكي از اين دو زمان را درك كند (يعني يكي از شيشه‌ها را بشكند!) تصور زمان ديگر نيز غيرممكن است. و چون ذهن از اين “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است.

تصور ما انسان‌هاي احول (رواني) اين است كه “خود“ يك پديده است و صفات آن، مثلاً حقير و بي‌عرضه، پديده‌اي ديگرست. حال آنكه حقير و بي‌عرضه در شكم همان چيزي است كه “خود“ تصور مي‌شود. اگر ما يكي بودن اين “دو“ را درك كنيم، كار بازي “خود“ به پايان رسيده است.
ما تصور مي‌كنيم “حقير“ متفاوت با “بزرگي“ است. حال آنكه اين دو بازتاب يكديگرند. آيا شما مي‌توانيد تصوري از “بزرگي“ داشته باشيد بي ‌آنكه به “حقارت“ بينديشيد؟ يا برعكس؟
اينكه پيامبر اسلام مي‌فرمايند: “خودت را بشناس تا خدا را بشناسي“، به اين جهت است كه تا وقتي “خود“ و انواع دوگانگي‌هاي حاكم بر آنرا نشناخته‌اي و “خود“ زايل نگشته است، با يك درون تجزيه شده و دوگانه چه اداركي مي‌تواني از وحدت و يگانگي داشته باشي!؟ يك ذهن دوگانه ‌بين فاقد ابزار و استعداد يگانه ‌بيني است!

¯

كليد ديگر، خودداري از “مقايسه“ است.

   اول آنكس كاين قياسك‌هـــــــــا نمود  ...     پيش انوار خـــدا، ابليس بود
    گفت نار از خاك بي ‌شك بهتر است  ...  من ز نار و او ز خاك اكدر است


 شرارت و ناپاكي ابليس ـ كه تخم منيّت را بين آدميان مي ‌پراكند ـ با مقايسه شروع مي ‌شود. مي‌گويد چون من از آتشم، و انسان از خاك، من بر انسان مزيّت دارم.
مقايسه زيركانه ‌ترين، موذيانه ‌ترين مخرب‌ ترين و در عين حال نامحسوس‌ ترين ابزار در خدمت حفظ و استمرار بازي ذهني “خود“ است! مي‌گوييم كه “خود“ هيچ واقعيت و محتوايي ندارد. و مقايسه يكي از راه‌هاي اجتناب از مواجه شدن ذهن با اين هيچ و پوچي و بي‌ محتوايي است. من “حقارت“ خود را با “بزرگي“ تو مقايسه مي‌ كنم و  مي‌ گذرم. ديگر ضرورت اين موضوع را درك و حس نميكنم كه ببينم ماهيت واقعيت و محتواي خود صفت “حقارت“ چيست! هم‌اكنون تو حقارت خودت را با بزرگي ديگري مقايسه نكن. در اين صورت چه احساسي از حقارت داري؟ اصلاً حقارتي وجود دارد كه تو آنرا حس كني؟

 

 

من اگر حتي ميزان فهم يا هوش خود را با شما مقايسه نكنم از كجا مي ‌دانم همين مقدار هوش و فهمي كه در من هست يك هوش و فهم كم است؟

 

مهمترين محرك و عامل استمرار بازي نمايشي “هويت“ و “شخصيت“، خشم و ميل انتقام گرفتن است. و مقايسه مهم‌ترين وسيله است براي ايجاد خشم. براي اينكه مقايسه بتواند ايجاد خشم نمايد شخص بايد خودش را به گونه‌اي مقايسه كند كه مجوز و مستمسك خشم ورزيدن را حاصل نمايد. بدين منظور لاجرم بايد هميشه يك چشم به نقاط ضعف خود داشته باشد و يك چشم به نقاط قوت ديگران.
 نتيجه چنين مقايسه‌اي آن است كه شخص نمي ‌تواند لحظه‌اي از وضع موجود خود احساس رضايت و شادماني داشته باشد. بايد مدام در تلاش تبديل وضع موجود به وضع ديگر باشد. ولي براي اين تلاش و تبديل هرگز پاياني نيست. زيرا آن وضع ديگر نيز ـ به علت مقايسه ـ قابل قبول نيست.
 و همين جريان مقايسه است كه علت سيري ‌ناپذيري "هويت فكري" مي ‌شود به قول حضرت مولانا هفت دريا را هم كه درآشامد ذره‌اي از عطش آن حلق ‌سوز كاسته نمي ‌گردد.
البته خود شخص دويدن‌ها و چنگ انداختن‌هاي ناشي از مقايسه را ـ كه هدف آن ايجاد خشم است ـ به حساب ميل موفقيت و پيشرفت مي ‌گذارد.
كليد ديگر، خودداري از “ملامت“ است. ملامت جهنمي‌ ترين شلاقي است كه فرد بر ذهن خويش مي ‌كوبد؛ و با اين شلاق خود را در جهت محكوميت و اسارت ميراند.
ما بايد به يك نكته اساسي توجه داشته باشيم: گفتيم تنها مسئله ما اينست كه حاكم بر انديشه‌هاي خود نيستيم. جامعه نوعي اسارت و محكوميت را بر ذهن ما تحميل كرده است. و مشكل ما اين است كه ـ ندانسته ـ با اين عامل اسارت و محكوميت همكاري مي‌كنيم. تو فكر مي‌ كني كه وقتي خودت را با ديگري مقايسه مي ‌كني، يا وقتي خودت را ملامت مي‌كني، چه جرياني واقع شده است؟ هيچ، جز اينكه تحت عنوان پيشرفت يا اصلاح رفتارهاي خود داري خود را در اسارت بيشتر مي ‌پيچاني و پيش مي‌ روي؛ داري شبكه اسارت ‌بار حاكم بر خود را استمرار مي ‌دهي! داري پديده‌اي را استمرار مي ‌دهي كه آن حاكم است و اصالت تو محكوم آن!
 و اين پديدهء‌ حاكم به طور عجيبي ذهن وادراك ما را كور و بي‌ منطق كرده است. و ببينيد حرف و هشدار مولانا در

اين رابطه به ما چقدر روشن و منطقي است. مي‌ فرمايد: پسر جان، وضع تو از اين قرار است كه:

    نيم عمرت در پشيماني رود   ...    نيم ديگر در پريشاني شود

(پشيماني و ملامت داراي يك ماهيت و يك جريان‌اند) تو وقتي امروز صبح خودت را ملامت كردي، تا شب و شب‌هاي بسيار احساس پريشاني و ملامت خواهي كرد. روحيه‌ات ملول و گرفته و افسرده است! پس:

     ترك اين فكر و پشيماني بگو   ...    حال و كار و بار نيكوتر بجو

     ور نداري كار نيكوتر بدست   ...    پس پشيمانيت بر فوت چه است!؟

 تو فلان عمل و رفتار را داشته‌اي. اگر بهتر از عملي كه انجام داده‌اي سراغ داري، چرا قبل از آن عمل آنرا انجام ندادي؟ و اگر بهتر از عملي كه انجام داده‌اي عمل بهتري را نمي‌شناخته‌اي چگونه مي‌ داني كه همان عمل انجام گرفته بد عملي بوده است، و قابل ملامت است!

      گر همي داني، ره نيكوپرست   ...    ور نداني، چون بداني كاين بد است!؟

 

آخرين كليدهايي كه در حقيقت مي ‌توان آنرا يك كليد دانست، “توجه“، “مراقبه“، “حضور“ يا “نگاه به آنچه هست“ يا نگاه به واقعيت است؛ و بدون واسطه الفاظ، صورت‌ها و كلمات به واقعيت نهفته در پشت آنها نگاه كردن است. نگاه بدون واسطه الفاظ، و “حضور“ و “نگاه به آنچه هست“ داراي يك ماهيت مشابه‌اند.
مولاناي بلخ مي ‌گويد:

    ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست  ...   لفظ مؤمن جز پي تعريف نيست
    هــــيچ نــــــــامي بي‌ حقيقت ديده‌اي!؟  ...   يا ز گاف و لام گل، گل چيده‌اي!؟

كلمه “مؤمن“ غير از واقعيت و جوهر كيفيتي است كه "ايمان" ناميده مي ‌شود. دو حرف گل “گ“ و “ل“ غير از واقعيت پديده‌اي است كه گل ناميده مي‌شود. براي رابطه صحيح و پر و پيمان با واقعيت هر چيز، از كلماتي كه نماينده آن چيز است بگذر و به خود آن چيز ـ بدون استفاده از كلمه ـ نگاه كن!

    اسم خواندي، رو مُسمّي را بجو   ...    مه به بالا بين، نه اندر آب جو

زيرا آنچه در آب مي‌بيني تصوير و بازتاب واقعيت ماه است.
يا مي‌گويد:

    چند بازي عشق با نقش ســـبو؟   ...    بگذر از نقش سبو، رو آب جو
     صورتش ديدي، ز معني غافلي   ...    از صدف دُر را گزين گر عاقلي


 همهء اين تمثيلات بروني مقدمه‌اي است براي اينكه انسان را به درون خويشتن خود برگرداند و او را متوجه واقعيت هستي خويش ـ منهاي الفاظي كه ظاهراً “هستي“ او را تشكيل داده‌اند ـ نمايد:

   مغز نغزي دارد آخر آدمي  ...   يكدمي آنرا طلب گر آدمي


و توضيح مي‌دهد كه الفاظ فقط فهرست هستي تو را تشكيل مي‌دهند! و تو به اين جهت در سطح الفاظ و فهرست‌ها باقي مانده‌اي كه جرأت نزديك شدن به ماهيت پوچ “هستي لفظي“، و ذهني و اعتباري خود را نداري!

¯

همهء كليدها مرتبط با يكديگراند؛ و در حقيقت حكم يك كليد را دارند. و شما هر يك از آنها را در كار كنيد از زندان “خود“ رها شده‌ايد؛ و بنابراين استفاده از ساير كليدها بي‌مورد است. اگر ذهن از فرضاً احوليّت خارج گردد جايي براي مقايسه، ملامت، ميل چنگ انداختن، “رسيدن“ و “شدن“ نيز باقي نمانده است؛ و ذهن يكباره از بازي “خود“ خارج گشته است. احوليت منجر به نوسان ذهن بين مثلاً حقير و متشخص مي‌گردد. حال اگر ذهن از احوليت خارج گردد و درك كند كه فرضاً تنها حقارت ـ يا تنها يك شيشه ـ در كار است، حقارت يعني همان يك شيشه هم ديگر وجود ندارد. چون يكي بشكست، ديگر(ي) شد ز چشم“. آيا شما مي‌توانيد حتي تصوري از حقارت داشته باشيد بي‌آنكه حقارت را با تشخص ( بزرگي) مقايسه كنيد؟ يا اگر حقارت را ملامت نكنيد، آيا حقارت واقعيتي دارد؟ آنچه را ما حقارت فرض مي‌كنيم، حقارت نيست بلكه همان ملامت است! بر فرض محال كه حقارت واقعيتي داشته باشد، اگر شما آنرا ملامت نكنيد اصلاً آگاه نيستيد به اينكه آدم حقيري هستيد.

 

  بعضي ‌ها، مخصوصاً عرفان سنّتي، عشق ورزيدن را يك كليد اساسي مي ‌دانند. درست است. اگر عشق بيايد همهء كوچكي ‌ها و مشغوليت‌هاي ذهني را پاك مي ‌كند. ولي با وجود حاكميّت شديد خشم و نفرت، عشق از كجا بيايد؟

 

 

پايان قسمت اول

 

¯

 

هوالجميل

 از گفتهء مولانا مدهوش شدم (( صايب))  ..  اين ساغر روحاني ، صهبايي ديگر دارد

 بحثي در مورد مثنوي مولا نا از ديدگاه روانشناسي

قسمت دوم  شامل ديدگاه هاي سميع رفيع                                               

راه هاي رهايي از اين نوع انديشه با كليد هاي كه گفته شد از ديد روانشناسي مشخص اند، همين كليد ها نيز به شكلي از اشكال از ديد عرفان و تصوف نيز وجود دارند كه در اثر رياضت و مجاهدت راه را بسوي عشق حقيقي و پاك كردن انديشه هموار ميسازد. 

در قسمت اول كليد هاي آگاهي نسبت به اين واقعيت كه همهء رنج‌ها حاصل انديشه استتند و آگاهي نسبت به بيگانگي و تحميلي بودن آن انديشه‌ها و همچنان آگاهي نسبت به خيالي و توهّمي بودن انديشه ها، و نتيجتاً همهء رنج‌هاي حاصل از آن. اين كليد ها را محمد جعفر مصفا در كتاب ( با پير بلخ) بسيار زيبا و قشنگ براي ما معرفي ميكند و در

آخر تذكر ميدهد:   بعضي ‌ها، مخصوصاً عرفان سنّتي، عشق ورزيدن را يك كليد اساسي مي ‌دانند. درست است. اگر عشق بيايد همهء كوچكي ‌ها و مشغوليت‌هاي ذهني را پاك مي ‌كند. ولي با وجود حاكميّت شديد خشم و نفرت، عشق از كجا بيايد؟

بنده با تاييد سخنان جناب محمد جعفر مصفا از ديد روانشناسي به اين بحث ادامه ميدهم و معتقد هستم كه: راه هاي رهايي از اين نوع انديشه با كليد هاي كه گفته شد از ديد روانشناسي مشخص اند، همين كليد ها نيز به شكلي از اشكال از ديد عرفان و تصوف نيز وجود دارند كه در اثر رياضت و مجاهدت راه را بسوي عشق حقيقي و پاك كردن انديشه هموار ميسازد.

طريق سير و سلوك سه مرحله دارد:  (( مقامات سير و سلوك)) ، (( محبت)) و (( معرفت )).

طي كردن مقامات سير و سلوك، محبت و معرفت، طلبي است حقيقي و براي اصول  و حاصل آن نياز به مجاهده احساس ميشود. هرگاه ذهن و انديشه اسير و گرفتار عالم حيراني و اوهام باشد، قدمي در جهت مجاهده گذاشتن كاريست بسا دشوار، براي اين امر در راه سير و سلوك و مقامات بعدي آن، لازم است ذهن و انديشه را از اسارت عالم كثرت و اوهام  رهايي بخشيد.

حضرت مولانا ميفرمايد:

بر زمين گـــــــر نيم گز راهي بُود  ..  آدمي بي تـــــــــرس ايمن مـــيرود

بر سر ِ ديوار خالي گـــــــر رويي  ..  گر دو گز عرضش بُود كج ميشوي

بلكه مي افتي ز ترس دل به وهم  ..  ترس وهمي را نيكو بنگر به فــــهم

مولانا ميگويد: چرا در ذهن و انديشه خود  براي خود هيولا ييكه اصلا وجود ندارد، درست ميكنيم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام ميشويم؟ نميدانيم  انديشه ايكه درگير اوهام است با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟

مولانا براي راهرو و سالك راه طريقت  گوشزد ميكند كه،  دل را عاري از اضطراب بسازد و انديشه را از عالم اوهام پاك، در غير آن با راهيكه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفيق ِ مثل  وهم محال است.

خار انديشه را بايد به قول مولانا از بيخ و ريشه بركنيم و يا به گلبني كه اين خار را به گل مبدل ميسازد، پيوند زنيم تا اثري از اين خار بجا نماند و انديشه تهي از وسوسه گردد، چنين كه مولانا ميفرمايد:

با تبر بـــرگير و مـــــردانه بزن  ..  تو علي وار، اين در خيبر بكن

يا به گلبن وصل كن اين خار را  ..  وصل كن با نار، نـــــور يار را

تا كه نــــور او كُشد نار تــــــرا  ..  وصل او گلشن كند خــــــار ترا

هرگاه ذهن  و انديشهء ما  تحت تاثير خيالات و تصاوير مبهم قرار بگيرند، و ما فكر خود را مشغول تخيلات و تصاويريكه صرف خاصيت ( لعبت) يعني اسباب بازي اطفال  را دارد، بسازيم ، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا ميگردد؟ چنانكه مولانا در اينمورد فرموده است:

ليك هـــــــرگز مست تصـــــــــوير و خيال  ..  در نيابد ذات مـــــــــا را بي مـــــــثال

اين تصــــــــوّر، وين تخيّل لعبت اســـــت  ..  تا تو طفلي پس بدان ات حاجت اسـت

چون ز صورت رست جان، شد در وصال  ..  فارغ است از وهم و تصــوير و خيال

پس مولانا ميفرمايد كه ذهن را از صورت و خيال نجات بدهيم تا به وصال معشوق ابدي نايل گرديم. بنابر، سالك راه طريقت بايد ذهن را از وهم ، تصوير و خيال فارغ گرداند.

در جاي ديگر مولانا ميفرمايد :

چشم حس اسب است و نور حق سوار  ..  بي سـوار اين اسب خود نايد بكار

پس ادب كن اسب را از خــــــــــوي بد  ..  ورنه پيش شاه باشـــــــد اسب رّد

چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود  ..  چشم او بي چشـــم شه مضطر بُود

نــــــور حق بر نـــور حس راكب شود  ..  آنگهي جان سوي حق راغب شود

مولانا براي سالك راه طريقت ميگويد:

چشم را از تعلقات دنيوي ببند، تعلقاتيكه ترا دايم بخود مشغول ميسازد و در طرز انديشه ات تاثير وارد ميكند، از آن فاصله بگير. اگر ميخواهي نور حق را ببيني و به اصل خويش واصل گردي، پس ذهن را از دغدغه و ترديد فارغ ساخته و در عالم بيخودي بسوي معشوق بشتاب تا او را دريابي.

مولانا ميگويد: تا ميتوانيد سينه ها را صيقل كنيد و دل را از حرص، آز،  بخل و كينه فارغ گردانيد و دل بايد خاصيت آيينه را پيدا كند. چون قلب انسان آيينه ايست كه تمام صفات الهي بايد در آن متجلي شود، اگر آلوده باشد، اين صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟

حضرت مولانا در اين رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومي و چيني را مثال مي آورد كه هر دسته مدعي شدند كه ما نقاش تر و هنرمند تريم. پادشاه براي امتحان به هر دسته اتاقي داد كه نقاشي كنند تا از روي كار آنها قضاوت شود.

اين دو اتاق مقابل و روبروي همديگر بودند.هر دو دسته مشغول كار شدند. نقاشان چيني هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه ميگرفتند و نقاشي ميكردند، ولي نقاشان رومي كه در را بروي خود بسته بودند، به هيچ رنگي توسل نجستند و فقط ديوار را صيقل ميزدند. چون روز موعود امتحان فرا رسيد ، شاه حاضر شد ، نقاشي چيني ها را ديد ولي بهتر از آن عكسها  تصاويري بود كه رومي ها بر ديوار هاي صيقل خورده و صاف شده پديدار ساخته بودند.

در اين باره مولانا ميفرمايد:

رومــــيان آن صـــــوفيانند اي پســر  ..  ني ز تكــــرار و كتاب و ني هـــــنر

ليك صيقل كرده اند آن ســــــــينه ها  ..  پاك ز آز و حرص و بخل و كينه ها

اهل صيقل رسته اند از بوي و رنگ  ..  هـــــــر دمي بينند خوبي بي درنگ

نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند  ..  رايت عين اليقين افــــــــراشـــــــتند

اهل صيقل بفرمودهء حضرت مولانا از بوي و رنگ رسته اند و تا اين صيقل صورت نگيرد، تجلي صفات و نور حق ناممكن است. همچنان حضرت مولانا بما ميفهماند كه، در قشر، پوست و ظواهر،  خود و انديشهء خود  را مشغول نسازيم. به سالك راه طريقت  گوشزد ميكند كه در پوست گير نكند، بلكه بسوي عين اليقين بشتابد يعني به يقين به كيفيت و ماهيت چيزي با ديدن آن به چشم توسل جويد. در تصوف يكي (( علم اليقين)) است و يكي (( عين اليقين )).

علم اليقين  آنست كه، چيزي را به كمال يقين كه هيچ شك و شبه در آن نباشد، بدانند و عين اليقين آنست كه در بالا توضيح داده شد. در مجموع حضرت مولانا انسان را به طرف صفاي باطن و به كشف بسياري از اسرار جهان متوجه ميسازد.

در فيه مافيه حضرت مولانا ميفرمايد: ((علماي زمان در علم موي ميشگافند و چيز هاييكه به ايشان تعلق ندارند، ميگويند و نيكو ميدانند و آنچه مهم است و به ايشان نزديكتر از همه است و آن خودي او است، نميدانند، يعني خود را نمي شناسند كه پاكند، يا ناپاكند كه ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چيز ها حكم ميكنند كه اين جايز است و آن ناجايز، و اين حلال است و آن حرام، خود را ندانند كه چيستند)). 

در مثنوي درين باره ميفرمايد:

صد هــــزاران فصل داند از علوم  ..  جان خــــود را مي نداند آن ظلوم

داند او خاصيت هر جـــــــــوهري  ..  در بيان جـــوهر خود چون خري

كه همي دانــــــم يجوز و لا يجوز  ..  خـــود نداني تو يجوزي يا عجوز  

اين روا آن ناروا داني ولــــــــيك  ..  خـــود روا يا ناروايي بين تو نيك

قيمت هر كاله ميـداني كه چيسـت  ..  قيمت خود را نداني، احمقي است

هرگاه علم بمنظور تقرب روحاني باشد، مسلما سالك به آن اهتمام ميورزد اما اگر برخلاف ، فكر و انديشهء او را از اصل دور كند و مانع پيشرفت در راه خود شناسي  شود، در اينصورت مولانا جهل و ناداني را بر چنين دانايي ترجيع ميدهد  و ميگويد:

گر تو خواهي كت شقاوت كم شود  ..  جهد كن تا كز تو حكمت كم شود

حكمتي كز طبع زايد وز خــــــــيال  ..  حكمتي بي فيض نور ذوالجـــلال  

حكمت دنيا فـــــــــــزايد ظنّ و شك  ..  حكمـــــــت ديني برد فــــوق فلك

فكر آن باشد كه بگشــــــــايد رهي  ..  راه آن باشـــد كه پيش آيد شهي

ما در تاريخ،  بسياري از بزرگان خود را مطالعه نموده ايم كه در حيات شان از كسب علوم و فنون زمانه بي بهره بوده اند، اما با صفاي قلب و شور باطني ايكه داشتند دانشمندان بزرگي را پيرو افكار خود ساخته اند، از آن جمله مولانا و شمس مثاليست واضح وآشكار.

ميدانيم كه عشق و محبت يكي از عاليترين و مهمترين مباني و اصول عرفان و تصوف است، سالك نسبت به هر چيزي عشق ميورزد و مسلك و مذهب او صلح كل و محبت به همه موجودات ميشود.

حضرت مولانا راجع به (( محبت )) در مثنوي ميفرمايد:

از محبت تلخ ها شيرين شود  ..  از محبت مس ها زرين شــود

از محبت دُرد ها صافي شـود  ..  وز محبت دَرد ها شافي شــود

از محبت خار ها گل ميشــود  ..  وز محبت سركه ها مُل ميشود

يگانه چيزي كه انسان را در سير تكامل آن تقويت ميبخشد و باعث ميشود تا بالاي انسان صفات ناقصه غالب نگردد، محبت است، بلي محبت جايي براي كينه و ديگر صفات رذيله نميگذارد. در اثر ممارست كافي  محبت  جاي كينه، بُخل و عداوت را اشغال ميكند واين خصايل رذيله را از وجود سالك رفته رفته  بيرون ميكند.

حضرت سعدي رمز خلقت را محبت ميداند و چه زيبا گفته است:

در خرمن كاينات كرديم نگاه  ..  يك دانه محبت است و باقي همه كاه

عشق و محبت الهاميست و يا بهتر بگويم تحفه ايست بسا با ارزش كه انسان توسط آن و به كمك آن خود را ميشناسد و با آن به سرنوشت و سرانجام خود واقف ميشود.

عرفا ميگويند، انسان موجودي است كه  صفات محبوب و معشوق ابدي را دوست دارد و رجعت بطرف آن را مي پسندد و به اصطلاح صوفيه ميخواهد در وجود حق مستهلك و فاني گردد. در اينكه هرچه را انسان دوست دارد در حقيقت خودش هم حكم آن است ،  مولانا چنين ميفرمايد:

 طيبات از بهــــــــر كـــــه للطيبين  ..  خوب خوبي را كند جذب از يقين

در هر آن چيزي كه تو ناظر شوي  ..  ميكنـــد با جنس سَير اي معنوي

در جهان هر چيز چيزي جذب كرد  ..  گرم گرمي را كشيد و سرد سـرد

قســــــم باطل باطلان را ميكشــــد  ..  باقيان را ميكشند اهــــــــــل رَشَد

ناريان مـــــــر ناريان را جــــاذبند  ..  نوريان مـــــــر نوريان را طالبند

حضرت مولانا در طريق معرفت به سالك ميفهماند كه در پوست گير نكند و در ظواهر احكام  فكر و انديشهء خود را مشغول نسازد ، با حصول و ممارست از محبت و بدون تنگ نظري خود را بسوي عين اليقين برساند و در اين راه مثل آنكه طلا را توسط آتش  به زر ناب تبديل ميكنند، بايد از بسيار امتحانات بگذرد تا به صافي و بيغشي برسد . به اسلام و مسيحيت و يهوديت و ديگر اديان به يك نظر بنگرد، حضرت مولانا اين اختلافات ميان مذاهب را چيزي ظاهري و رنگ تصور ميكرد و بيرنگي را اصل رنگها ميشمرد.

مولانا در اين مورد ميفرمايد:

هست بيرنگي اصـــــول رنگ ها  ..  صلح هـــــا باشد اصــــول جنگ ها

چونكه بيرنگي اســــير رنگ شد  ..  موسي ي با موسي ي در جنگ شد

رنگ را چــون از ميان برداشتي  ..  مــوسي و فــــــــرعون دارند آشتي

گر دو چشمي حق شناس آمد ترا  ..  دوست پُر بين عرصهء هر دو سرا

همچنان عين مسئله را در داستانيكه چهار نفر از جهت انگور با هم مناقشه داشتند ،  يعني هر چهار آن انگور ميگفتند ولي زبان همديگر را نميدانستند. از آنجاست كه حضرت مولانا در مورد جنگ هفتاد و دو ملت فرمودند كه جنگ و اختلافات از روي ظواهر و بر سر اصطلاحات است.

مشرب و مسلك عرفان و تصوف، تعصب و تنگ نظري را نمي پذيرد، در هر جا و هر نقطه ايكه سخن درست و حقيقت را ببيند، بدون اينكه در جستجوي خصوصيات گوينده و دين و آيين او شود، آن را مي پذيرد. وقتي سالك به حقيقت برسد ، احتياجي به راه و رسم آن و به ظواهر آن لازم نيست.

در اين مورد مولانا ميفرمايد:

چونكه با معشوق گشتي همنشين  ..  دفع كن دلا لگان را بعد از اين

هر كه از طفلي گذشت و مرد شد  ..  نامه و دلا له بر وي سرد شــد

نظر به عقيدهء عرفا و متصوفين، در هر كسي عشقي هست و اين در اصل خود عنايتيست از جانب حق و اين عشق در همه انسانها يكسان نبوده از هم متفاوت ميباشد، يعني معشوق هر كس فرق ميكند. بعضي ها ميل و رغبت به چيز هاي دارند كه ايشان را از معشوق واقعي دور ميسازد و بگفتهء مولانا:

عشق هايي كز پي رنگي بُود  ..  عشق نبُود عاقبت ننگي بُود

اما بهر صورت حضرت مولانا تمرين عشق هاي مجازي را راهي بسوي عشق حقيقي ميداند و ميگويد: وقتي به كسي شمشير بازي را ميآموزانند، در ابتدا او را با شمشير چوبي تمرين ميدهند تا از جراحت بدن در امان باشد، ولي وقتي شمشير باز شد، با شمشير آهني تمرين ميكند و در اين مورد هم فرموده اند:

عاشقي گر زين سر و گر زان سر است  ..  عاقبت ما را بدان شه رهبر است

مولانا معتقد است كه راهرو راه حق و طريقت با گذشت مراحل به چشمهء معرفت  ميرسد و از خود فاني شده بخدا باقي ميشود و مانند آهني كه به آتش سرخ شود عين همان آتش شود و در آنموقع بي جا نيست كه بگويد آتشم.

اين خـــــم يكــــــرنگي عيسي مــــــــــا  ..  بشكند نرخ خم صــــــــد رنگ را

چــــــون در او افتد ركو گـــــوئيش قـم  ..  از طرب گـــــــــويد منم خُم لا تلم

اين منم خم آن انالحـــق گفتن اســــــت  ..  رنگ آتش دارد امــــــا آهن است

رنگ آهن محـــــو رنگ آتش اســــــت  ..  ز آتشي ميلافد و آتش وش است

چون به سرخي گشت همچون زر كان  ..  پس انا النار اســت لافش بر زبان

شـــــــــــد ز رنگ و طبع آتش محتشم  ..  گويد او من آتشم من آتشــــــــــم

آتشم من گـــــــــر ترا شك است و ظن  ..  آزمون كن دســــت را بر من بزن

 بنده چون با آثار جناب دوكتور محمد جعفر مصفا كه بدون شك از بزرگترين روانشناسان معاصر بحساب ميروند، آشنا هستم و تقريبا تمام كتاب ها و سخنراني هاي  شان را در زمينهء روانشناسي مطالعه نموده ام، لازم دانستم از لحاظ هم مسلكلي و گرايش بنده به عرفان و بخصوص مولاناي بزرگ، اندوخته هاي خود را از ديد عرفان به آن ضميمه نمايم تا خوانندهء محترم بداند كه عرفان هم جز روانشناسي چيز ديگري نيست.

با عرض حرمت، سميع رفيع   ..  جرمني

فهرست كليدها را در اينجا تكرار مي‌ كنيم.
آگاهي نسبت به اين واقعيت كه همهء رنج‌هاي تو حاصل انديشه است.

آگاهي نسبت به بيگانگي و تحميلي بودن آن انديشه‌ها.

آگاهي نسبت به خيالي و توهّمي بودن انديشه، و نتيجتاً همهء رنج‌هاي حاصل از آن.

 تحقّق استيصال از طريق درك وخامت مسئلهء حاكميت “هويت فكري“.

نگرش احتمايي.

رهايي از خودباختگي به اجماع.

خارج كردن ذهن از احوليت ( دو بيني).

خودداري از مقايسه.

خودداري از ملامت.

10ـ گذشتن از الفاظ. 

پاورقي ها

1 ـ با پير بلخ (  محمد جعفر مصفا)

2 ـ مثنوي مولانا ( نيكلسون)

3 ـ از قال تا حال ( سميع رفيع)

اين مقاله براي بار اول در سايت وزين فردا به نشر رسيده است

برگرفته شده از سايت وزين فردا

 

 


بالا
 
بازگشت