بسم الله
الرحمن الرحیم
با
مولانا :
مثنوی مـــــــــا دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
حاصل آنكه
بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد
عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي
بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا
زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :
آيينه
ات داني چرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست
رو
تو زنگار از رخ خود پاك كن .. بعد از آن آن نور را ادراك كن
همان طور كه
آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود
، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت)
مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت
كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف
بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود.
بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل
خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.
مولانا در
جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا
بالحق) ميگويد:
هركسي
ز اندازهء روشندلي .. غيب را بيند بقدر صيقلي
هر
كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صورت پديد
گر
تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاست
قدر
همت باشد آن جهد و دعا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــــعي
واهب
همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس
مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و
تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.
مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود
روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و
نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.
مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی
خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را
جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند
كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي
، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :
نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر
رود آيد ببام
ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر
بود
بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه
زان هوا
در این کتاب مقدس
مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.
دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه
هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.
حکایت مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بقالی طوطی قشنگ سبز رنگی داشت که بسیار خوب سخن میگفت و در
دکان او سمت نگهبانی داشت و با مشتری های دکان شوخی کرده به آنها متلک وقصه ها
میگفت. این طوطی هم کلمات آدمیان را به خوبی تقلید کرده حرف میزد و هم چون بهترین
و خوش نواترین طوطیان آواز میخواند.روزی صاحب دکان به خانه رفت و نگهبانی دکان را
بعهدهء طوطی گذاشت. از قضا در دکان گربه ای به موشی حمله کرد و طوطی از ترس جان از
بالای دکان جستن کرده بطرف دیگر فرار نمود و در ضمن این حرکت شیشه های روغن بادام
را که در آن قسمت دکان بود، انداخت و شکست
و روغن آنها بر زمین ریخت. پس از اندک زمان صاحب دکان بر گشت و سر جایش نشست.
همینکه نشست دید جایش چرب است و چون توجه کرد دید روغن ها همه ریخته و زمین دکان
پر از روغن است. صاحب دکان از این اتفاق عصبانی شده با دست به سر طوطی زد و از اثر
ضرب دست او موی سر طوطی ریخته سرش کل و بیمو گردید. پس از این واقعه طوطی گویایی
خود را از دست داد و بقال که علاقه ای مفرد به سخنان طوطی داشت، پشیمان
گردیده ناله و زاری آغاز نمود. او از شدت
پشیمانی ریش خود را میکند و میگفت : افسوس که طوطی خوش بیانم لال شده و آفتاب نعمتم
زیر مه و ابر پنهان گردیده. ایکاش آنوقت که میخواستم دست به سر این حیوان شیرین
زبان بزنم دستم شکسته بود و به امید اینکه طوطی شیرین سخنش گویایی خود را باز یابد
به هر فقیر و مستمندی پول میداد و کمک میکرد. خلاصه سه روز و سه شب با نا امیدی در
دکان نشست و با هزار رنج و غصه با خود میگفت : خداوندا ! این مرغ کی به سخن خواهد
آمد و هر ساعت به طریقی سخنی بمیان می آورد وبه این امید هر لحظه صورت و منظره
ایرا در جلو چشم مرغ قرار میداد تا شاید طوطی را وادار به سخن گفتن نماید.
از قضا درویشی از جلو دکان او عبور کرد که سرش کل و بیمو
بود. طوطی همینکه درویش را دید، به سخن آمده با لهجهء تاثیر آمیزی گفت : ای درویش
برای چه در شمار کل ها آمده ای؟ مگر تو هم از شیشه روغن ریخته ای ؟
مردم از سخن طوطی و از قیاسی که نموده درویش را مثل خود
پنداشته بود، به خنده افتادند.
طوطی اندر گفت آمد در زمان ... بانگ بر درویش زد
که هی فلان
از چه ای کل با کلان آمیختی ... تو مگر از شیشه
روغن ریختی
از قیاسش خنده آمد خلق را ... کو چو خود پنداشت
صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر ... گرچه ماند در
نبشتن شیر و شیر
جمله آدم زین سبب گمراه شد ... کم کسی ز ابدال
حق آگاه شد
همسری با انبیا برداشتند ... اولیا را همچو خود
پنداشتند
گفته اینک ما بشر ایشان بشر ... ما و ایشان
بستهء خوابیم و خور
این ندانستند ایشان از عمی ... هست فرقی درمیان
بی منتها
هردو گون زنبور خوردند از محل ... لیک شد ز آن
نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب ... زین یکی
سرگین شد و زآن مشک ناب
هردو نی خوردند از یک آب خور ... این یکی خالی و
آن پر از شکر
این خورد گردد پلیدی زو جدا ... آن خورد گردد
همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد ... وآن خورد زاید
همه نور احد
باید متوجه بود که کار پاکان و اشخاص بزرگ را با
خود قیاس کردن اشتباه است، اگر چه هر دو کار بهم میمانند ولی با هم فرق ها دارند.
در نوشتن شیر درنده و شیر گاو و گوسفند بیک شکل هستند اما معنی آنها با هم فرق
فاحشی دارند. همهء عالم از این جهت گمراه شده اند که در میان آنها کمتر کسی اشخاص بزرگ و با خدا را میشناسد. در نزد مردمان
شقی چون چشم بینا ندارند اشخاص خوب و بد یکسان است. از همین جهت است که با انبیا و
اولیای خدا همسری کردند و آنها را مثل خود پنداشتند و تصور کردند و گفتند : ما بشر
و ایشان بشر ، ایشان خواب و خوراک دارند و ما هم خواب و خوراک داریم، پس باهم
مساوی هستیم.
اما نمیدانند که آنها با مردان خدا فرقهای بسیار
و بی پایان دارند. بلی، دو نوع زنبور است هر دو در یک مزرعه از گل یک بوته غذا
میخورند ولی یکی عسل میدهد و دیگری زهر. دو نوع آهو هر دو از یک قسم علف میخورند و یک آب می نوشند، ولی این علف و آب در یکی
مشک ناب و در دیگری سرگین میگردد.. دو نوع نی هر دو از یک آب سیراب میشوند اما یکی
پر از شکر و دیگری خالی است. یکی میخورد و حاصلش پلیدی است و آن یکی میخورد و
محصولش انوار خداوندی است. حاصل خوراک یکی بخل و حسد و از دیگری نور احدیت است.
مردانی هستند که روی بسوی دوست دارند و مردانی عزیز دیگری هم هستند که روی
آنها خود روی دوست است. در نگاه کردن به
این دو گروه باید ادب را رعایت نماییم تا شاید از برکت آنان روشناس شده و دوست را بشناسیم.
سئوال کردن خلیفه از لیلی و جواب دادن لیلی
خلیفه به لیلی گفت : آیا کسیکه مجنون را پریشان حال کرده و
از راه بدر برده تو هستی؟ تو که از خوبان و ماهرویان دیگر چیزی بالاتر نداری. لیلی
جواب داد : ای خلیفه برو تو این حسن را درک نخواهی کرد چون تو مجنون نیستی. اگر
چشمیکه مجنون دارد تو نیز دارا بودی، در دنیا و آخرت برای تو خطری نبود. تو با
خودی ولی مجنون از خود بیخود شده و در راه
عشق بیداری بد ترین حال است. هرکس بیدار است، بیشتر در خواب غفلت است و بیداریش از
خوابش بد تراست اما آنکه در خواب بوده و از خود بیخود و متوجه معشوق است، بیداریش
بهتر از خواب است. آنکه مست غفلت از خود باشد، هشیاریش خوب است که معشوق ببیند.
گفت لیلی را خلیفه کان توی ... کز تو مجنون شد
پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی ... گفت خامش چون
تو مجنون نیستی
هر که بیدار است او در خواب تر ... هست بیداریش
از خوابش بتر
چون به حق بیدار نبود جان ما ... هست بیداری چو
در بندان ما
حکایت عاشق شدن پادشاه بر
کنیزک و بیمار شدن کنیزک و تدبیر در صحت او
در زمان های قدیم پادشاهی بود که علاوه بر سلطنت دنیوی از
عوالم دینی هم نصیب فراوان داشت. روزی این پادشاه با خواص و وزرای خویش بعزم شکار
سوار شده و از شهر بیرون رفت. در حالیکه برای پیدا کردن شکاری در کوه و دشت اسب
میتاخت بدام عشق گرفتار شده و شکار قویتر از خود گردید.
یک کنیزک دید شه بر شاهراه ... شد غلام آن کنیزک جان شاه
مرغ جانش در قفس چون می تپید ... داد مال و آن
کنیزک را خرید
شاه کنیزکی را در
راه دید که جانش در مقابل او بنده شد و مرغ جانش در قفس تن تپیدن گرفت و ناچار
کنیزک را در مقابل نقد فراوانی خریداری کرد.
چون خرید او را وبرخوردار شد ... آن کنیزک از
قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت پالانش نبود ... یافت پالان گرگ
خر را درربود
کوزه بودش آب می نآمد بدست ... آب را چون یافت
خود کوزه شکست
ولی همینکه او را
خرید و از خریداریش خوشحال گردید، کنیزک بیمار شد. رسم روزگار همین است یکی خر
دارد پالان ندارد چون بزحمت پالان تهیه میکند گرگ خرش را میدّرد. دیگری کوزه دارد
و آبش نیست چون آب پیدا کرد کوزه اش میشکند. شاه اطبا را جمع کرده گفت: نه تنها
جان کنیزک بلکه جان هر دوی ما در دست شماست. زیرا این کنیزک جان من بلکه جان جان
من است.
جان من سهل است جان ِ جانم اوست ... دردمند و
خسته ام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان ِ مرا ... بُرد گنج و
دُرّ و مرجان ِ مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم ... فهم گِرد آریم
و انبازی کنیم
هریکی از ما مسیحی عالمیست ... هر الم را در کف
ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر ... پس خدا بنمود
شان عجز ِ بشر
ترک استثنا مُرادم قسوتی است ... نی همین گفتن
که عارض حالتی است
ای بسا ناورده استثنا به گفت ... جان او با جان
استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا ... گشت رنج افزون
و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد ... چشم شه از اشک
خون چون جوی شد
من دردمندی هستم که
درمانم فقط همین کنیزک است. هر کس این
گوهر گرانبهای مرا از بیماری نجات داد ، جواهرات من مال او خواهد بود. اطبا گفتند
در این خصوص نهایت جدیت را نموده هر یک مهارت خود را بخرچ داده بمعالجه میپردازیم،
زیرا هر یک از ما در استادی مسیحی هستیم و
هر دردی نزد ما دوایی دارد. این سخنان را گفتند و بد بختانه انشا الله نگفته به
دانش خود مغرور شدند، خدای تعالی نیز خواست به آنها عجز و نا توانی بشر را در
مقابل تقدیر بنمایاند.
در اینجا مقصود من از نگفتن انشا الله وجود یک دل سختی و قساوتی است که در گوینده
وجود دارد نه فقط مقصود تلفظ با این کلمه است که حرکت زبان و یک امر عارضی و
اعتباری است. چه بسا اشخاصیکه کلمهء انشا الله را بزبان نمی آورند ولی جان و دل
شان با خواست خداوندی قرین است. باری اطبا هر چه دوا داده و معالجه کردند بمقصود
نرسیدند و درد افزونی گرفت و کنیزک از اثر بیماری چون موی لاغر شده و اشک از چشمان
شاه روان گردید.
شاه چون عجز طبیبان را را دید ، زبان به مدح و ثنای خداوند گشوده ناله و زاری سر داد. چون
ناله های شاه از دل و جان سرچشمه گرفته بود ، دریای بخشایش خداوندی بخروش آمد.
چون برآورد از میان جان خروش .. اندر آمد بحر
بخشایش بجوش
و آن امواج
شاه را با حال گریه بعالم خواب راحت و خوشی فرو برد و در میان خواب پیری را
دید که با او گفت : ای پادشاه مژده باد که حاجتت برآورده شده، مرد غریبی فردا نزد
تو خواهد آمد و بدانکه او از طرف ما است. او حکیم حاذقی است و گفته های او را باور
کن چون شخص امینی است و در معالجهء کنیزک قدرت او را تماشاه کن و در کار او قدرت خداوندی
را بنگر.
خَلوت طلبیدن آن ولی طبیب از پادشاه جهت
دریافتن رنج کنیزک
ولی طبیب با نرمی و ملاطفت
مخصوص از بیمار پرسید که تو اهل کدام شهری و راست بگو چون معالجهء اهل هر
دیاری طریق مخصوصی دارد. در آن شهر خویشاوندان و نزدیکان تو چه کسانی بودند و با
چه اشخاصی قرابت داشتی. در تمام مدت بازجویی انگشت بر نبض بیمار نهاده و یک یک از
حال او جویا و از آشنایان او پرسش میکرد.
چون کسی را خار در پایش جهد .. پای خود را بر سر
زانو نهد
وز سرِ سوزن همی جوید سَرَش .. ور نیابد میکند
با لب تَرَش
خار در پا شد چنین دشوار یاب .. خار در دل چون
بُوَد وادِه جواب
خار در دل گر بدیدی هر خسی .. دست کی بودی غمان
را بر کسی
کس به زیر ُدمّ خر خاری نهد .. خر نداند دفع آن
بر می جهد
بر جهد وآن خار محکمتر زند .. عاقلی باید که
خاری بر کند
خر ز بهر دفع
خار از سوز و درد .. جفته می انداخت هر جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود .. دست می زد جا به جا
می آزمود
زآن کنیزک بر طریق داستان .. باز می پرسید حال
دوستان
با حکیم او قصه ها میگفت فاش .. از مقام و خاجگان و شهر تاش
بلی اگر خاری به پای کسی بخلد، پای خود را بر زانو نهاده با
سر سوزن سر خار را جستجو میکند و اگر پیدا نکند محل سوزش را با دهان تر نموده به
جستجوی خود ادامه میدهد.خار در پا که به این اندازه پیدا کردنش مشکل باشد، خاریکه
به دل خلیده باشد چگونه پیدا خواهد شد.البته اگر هر آدم معمولی خار دل را میدید و
بیرون میکشید ، دیگر غم و رنج چگونه بر کسی مسلط میشد.
ببینید مثلا کسی زیر دم خر خاری میگذارد ، خر چون طریق
رهایی خود را تمیز نمیدهد جست و خیز میکند و برای خلاصی از خلیدن خار و سوزش آن
جفته انداخته در نتیجه خار زخمهای دیگر ایجاد کرده بیشتر فرو میرود. خر جست و خیز
کرده خار را محکمتر میکند، بنابر این یک نفر عاقل لازم است که خار را بیرون آورد.
حکیم خارچین در بیرون آوردن خار دلها
استاد بود . جا بجا دست بدل کنیزک نهاده امتحان مینمود و کنیزک را وادار میکرد که
شرح زندگانی و نام یک یک آشنایان و دوستانش را حکایت کند.
نبض او بر حال خود بُد بی گزند .. تا بپرسید از
سمرقندِ چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد .. کز سمرقندیّ ِ
زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت .. اصل آن درد
و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدام است در گذر .. او سَرِ پُل گفت
و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست زود .. در خلاصت سحر ها
خواهم نمود
شاد باش و فارغ و ایمن که من .. آن کنم با تو که
باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور .. بر تو من مشفقترم
از صد پدر
هان هان این راز را با کس مگو .. گرچه از تو شه
کند بس جستجو
چونکه اسرارت نهان در دل شود .. آن مُرادت زودتر
حاصل شود
گفت پیغمبر که هر که سِر نهفت .. زود گردد با
مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود .. سّرِ آن سر
سبزی ِ بستان شود
وعده ها باشد حقیقی دل پذیر .. وعده ها باشد
مجازی تاسه گیر
وعدهء اهل ِ کرم گنج روان .. وعدهء نا اهل شد
رنج روان
القصه نبض بحال عادی بود تا وقتیکه حکایت او بشهر سمرقند
رسید، همان شهر که یادش برای عاشق هجران کشیده چون قند شیرین بود. بیاد سمرقند
عاشق بیچاره آهی کشید و اشک از چشمش بگونه
های زردش سرازیر شد. گفت : بازرگان مرا به شهر سمرقند آورد و در آنجا زرگر
سروتمندی مرا خرید و پس از آن بدیگری فروخت . این سخن را گفته آتش غم در درونش
مشتعل گردید و نبضش بی اندازه سریع شده
رنگ رخساره اش به زردی گرایید و معلوم نمود که از تمام شهر سمرقند تنها همان زرگر
است که در دل او غوغا بپا کرده. حکیم چون از بیمار خود این راز را کشف کرد، ریشهء درد را پیدا نمود. حکیم گفت : در مداوای تو سحر
میکنم ، شاد و دلخوش باش که من با تو کاری خواهم کرد که باران بهاری با چمن و
گلزار میکند. تو دیگر غم مخور زیرا غمخوار تو منم و برای تو از پدر مهربانتر هستم.
بیدار باش که این راز را بکسی نگویی حتی به شاه ولو اینکه از تو بپرسد و جدا جویا
شود.اگر راز تو در دل مانده و افشاه نشود، مراد تو زودتر حاصل خواهد شد.
حضرت رسول (ص) فرموده که هرکس سِر خود را پنهان کند زودتر
بمطلوب خواهد رسید. چنانچه دانه در زمین پنهان میشود ونتیجهء پنهان ماندن به
سرسبزی بوستان منتهی میگردد.
وعده ها و مهربانیهای حکیم بیمار را از ترس بیرون آورد و
خاطرش را آسوده کرد.
بلی وعده های حقیقی دلپذیر و اطمینان بخش است همانطور که
وعده های مجازی و بی حقیقت اضطراب آور و بیم افزاست. وعدهء اهل کرم گنج و وعدهء نا
اهلان رنج و عذاب است.
بردن پادشاه آن ولی طبیب را بر سر بیمار تا
حال او را ببیند
طبیب رنگ و نبض بیمار را دیده از علامت مرض پرسشهایی نمود.
پس از آن گفت : معالجه ایکه تا بحال اطبا نموده اند خطا بوده ، عوض آبادی خرابی
کرده اند. اینها از حال درونی بیمار بیخبر بوده اند. طبیب دانست که بیماری کنیزک
از صفرا و سودا نیست ، زیرا بوی هر هیزمی از دود آن استشمام میشود.
رنجش از صفرا و از سودا نبود .. بوی هر هیزم
پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است .. تن خوش است و او
گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل .. نیست بیماری چو
بیماری دل
علت عاشق ز علت ها جداست .. عشق اُصطرلاب اسرارِ
خداست
عاشقی گر زین سرو گر زان سر است .. عاقبت ما را
بد آن سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان .. چون به عشق آیم
خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است .. لیک عشق بی زبان
روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت .. چون به عشق آمد
قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت .. شرح عشق و
عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلــــــیل آفــــــــــتاب .. گر
دلیلت باید از وی رو متاب
از وی از سایه نشانی میدهد .. شمس هردم نور جانی
میدهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر .. چون برآید شمس
اِنشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست .. شمس جان
باقیی کِش اَمس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد .. میتوان هم مثل او
تصویر کرد
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر .. نبودش در ذهن و
در خارج نظیر
طبیب از زاری و ناله های او ملتفت شد که زاری و ناله اش از
دل سر چشمه گرفته و گرفتاریش از دل است نه از تن. عشق از ناله های موثر دل آشکارا
دیده میشود و هیچ ناله ای چون نالهء دل در اعماق دلها اثر نمیکند. بلی درد عشق از
بیماریهای دیگر متمایز است . عشق اصطرلابی است که با آن اسرار خداوندی دیده میشود.
عاشقی از هر طرف و به هر کس که متعلق باشد، با ا لاخره عاشق را به معشوق ابدی و
حقیقی راهنمایی خواهد کرد. مولانا میگوید : هرچه از عشق سخن بگویم و بخواهم این
حقیقت عالی را شرح دهم چون بخود عشق میرسم از بیان و گفتهء خود خجالت میکشم، زیرا
عشق به بیان نمی آید. بلی اگر چه زبان مفسر احساسات بوده عواطف را با بیانات خود
روشن میسازد، ولی عشق همان عشق که زبان ندارد خود روشنتر از هر بیانی است. قلم
وقتی که در نوشتن بسیار سریع و شتابان
است، وقتی به عشق میرسد میشکافد، وقتیکه حالت عشق را در کار شرح دادن و نوشتن بود،
هم قلم میشکند و هم کاغذ پاره میشود. عقل در شرح عشق مثل خر در گل میماند و از
بیان آن عاجز است و در آخر شرح عشق و عاشقی را هم خود عشق شرح داده و بیان نموده. آری هیچ چیز جز خود آفتاب نمیتواند انسان را به آفتاب متوجه بسازد.
اگر راهبر و راهنما میخواهی از آفتاب عالم وجود روی نگردان
، دیگر هیچ نخواهی دید. در اینجا مولانا از کلمهء آفتاب ذهنش متوجه شمس شده و
میگوید : اگر سایه از آفتاب نشانی میدهد ، شمس خودش در هر آن نور جان بخش منتشر
میسازد. سایه مثل افسانهء شبانه انسان را خواب میکند ولی وقتی شمس طلوع میکند قمر
درهم شکسته شده و تاریک میگردد. در تمام جهان مثل شمس غریبی وجود ندارد. شمس همان
آفتاب جان است که محیط بر زمان بوده دیروز و فردایی ندارد.
گر چه عرفا اعتقاد دارند كه عشق مجازي پلي براي رسيدن به
عشق عرفاني و بقول عطار معشوق مجازي بهانهء بيش نيست:
ترا اين
خود نباشد در زمانه .. كه تو اين كار را باشي بهانه
با اينحال عشق صورت به علت ناپايداري و شهوت بازي و ارتباط
آن با نفس شيطاني در نظر اين گروه مردود است. عشق عرفاني نه به بيان در مي آيد و
نه هيچ كوششي براي بيان و آشكار ساختن آن مفيد است، بقول عطار:
چون نيايد سر عشقت در بيان .. همچو طفلان مهر
دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نيست .. چون دهد نا محرم
از پيشان نشان
چون زبان در عشق تو بر هيچ نيست .. لب فرو بستم
قلم كردم زبان
سعي در بيان عشق آنچنان بهت انگيز است كه كوشش در بيان نفس
زندگي. عشق عرفاني ، و شايد عشق جسماني را با هيچ منطقي نمي توان بيان كرد يعني
منطق و استدلال در شرح عشق وا مي ماند و بقول مولانا تنها موسيقي است كه تا حدي
ميتواند حالات عشق را بيان كند :
ني حريف هر كه از ياري بريد .. پرده هايش پرده
هاي ما دريد
بهر حال عشق بزرگترين راز حيات است و سربقاي دنيا.
در تحریص متابعت ولی مرشد
اشاره به آیهء چهل
و هفت از سوره فرقان ( الم ترالی ربک کیف مدالظل و لوشاء لجعله ساکنا ثم جعلنا
الشمس علیه دلیلا) یعنی آیا بسوی خدای خود
نمینگری که چگونه سایه را امتداد داده و اگر میخواست او را بی حرکت مینمود. پس ما
آفتاب را راهنمای او قرار دادیم.
دامن همان سایهء یزدان را بگیر تا از آفات زمانه مستخلص
گردی . برو از سایهء حق آفتابی پیدا کن و دامن شمس تبریزی را بگیر. اگر راه این
مجلس سور و سرور را نمیدانی، از حضرت ضیاالحق حسام الدین بپرس.
مبادا در این راه حسد گلوی تو را بگیرد و به ولی حق تعظیم
نکنی، که شیطان در حسد فوق العاده دست دارد.
ای خوشا حال کسیکه حسود نیست.
جملهء ( طهرابیتی للطائفین ...آیهء یکصدونزده
از سورهء بقره) بیان همین پاکی است.
همین انسان دیگر حسدی ندارد و اگر تو بر
کسیکه از حسد خالی است، رشک ببری و مکر و حسادت روا داری ، دود این حسد آیینهء دلت
را تاریک و سیاه خواهد کرد. پس تو نیز مثل ما خاک بر سر حسد کن و بیا در زیر پای
مردان حق چون خاک تیره پست و نا چیز شو تا رستگار شوی.
والله اعلم بالصواب سمیع رفیع ...
جرمنی
samerafi@web.de www.samerafi.persianblog.com