بسم الله الرحمن الرحیم سميع رفيع
با مولانا : قسمت چهارم
مثنوی مـــــــــا دکان وحــدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :
آيينه ات داني چــــــرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست
رو تو زنگار از رخ خـــود پاك كن .. بعـــــــــد از آن آن نور را ادراك كن
همان طور كه آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود ، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت) مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود. بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.
مولانا در جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق) ميگويد:
هركســـــي ز اندازهء روشــــــندلي .. غيب را بيند بقـــــــــــــدر صيقلي
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صــــــــورت پديد
گر تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاسـت
قدر همت باشد آن جهد و دعـــــــا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــعي
واهب همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس
مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.
مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.
مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :
نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام
ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كــــــــــز فلك برتر بود
بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا
در این کتاب مقدس مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.
دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.
قصهء آن بازرگان که بهندوستان بتجارت میرفت و پیغام دادن طوطی محبوس بطوطیان هندوستان
بود بازرگان و او را طوطیی .. در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد .. سوی هندوستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود .. گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هریکی از وی مُرادی خواست کرد .. جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان .. کآرمت از خِطهء هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان .. چون ببینی کن ز حال من بیان
کآن فلان طوطی که مشتاق شماست .. از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست .. وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می شاید که من در اشتیاق .. جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت .. گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان .. من در این حبس و شما در بوستان
یاد آرید ای مِهان زین مرغ زار .. یک صبوحی در میان مَرغزار
یاد یاران یار را میمون بود .. خاصه کآن لیلی و این مجنون بود
ای حریفان ِ بت ِ موزون خود .. من قدح ها میخورم پُر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من .. گر همی خواهی که بدهی داد ِ من
یا بیاد این فتاده خاک بیز .. چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو .. وعده های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگی است .. چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ .. با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر .. و انتقام تو ز جان محبوبتر
نار ِ تو این است نورت چون بود .. ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوت ها که دارد جور تو .. وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند .. وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّ .. بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله از این خار در بستان شوم .. همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بکشاید دهان .. تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشی است .. جمله نا خوشها ز عشق او را خوشی است
عاشق کُل است و خود گُل است او .. عاشق خویش است و عشق خویش چو
قصهء طوطی یی جان زین سان بود .. کو کسی که محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بی گناه .. واندرون او سلیمان با سپاه
بازرگانی طوطی قشنگی در قفس داشت و عازم سفر هندوستان گردید. در موقع رفتن بغلامان و کنیزان خود گفت، هر کدام از شما هرچه میخواهید بگویید تا وقت باز گشت از سفر برای شما بیاورم. هرکس چیزی خواست و بازرگان وعده داد که بیاورد. بطوطی گفت ، تو چه میخواهی که از هندوستان برایت بیاورم. طوطی گفت، در آنجا وقتی طوطیان هند را دیدی حال مرا به آنها بگو، بگو فلان طوطی که اشتیاق دیدن شما را دارد از قضا در قفس ما محبوس است. او بشما سلام رساند و از شما چاره جویی کرده راهنمایی خواست. گفت، آیا سزاوار است که من در حال اشتیاق در دیار غربت با درد فراق هم آغوش شده جان بدهم، آیا سزاوار است که شما با سبزه و درخت و گل و چمن زار خوش بوده من در بند باشم، آیا وفای دوستان چنین است که من در حبس و شما در بوستان باشید. اقلا یکروز هنگام صبح که در مرغزار با کمال بشاشت مشغول تفریح هستید از این مرغ زار یاد کنید، برای اینکه یاد رفقا برای رفیق میمنت بود ، خاصه وقتی که اشتیاق آنها بهم چون اشتیاق لیلی و مجنون باشد. ای حریفان که با محبوب خود باده گساری میکنید، من از خون دل خود قدحها مینوشم. اگر میخواهید داد مرا بدهید، قدحی هم بیاد من بنوشید، یا آنکه بیاد من که در خاک غلتیده ام هنگام می خوردن جرعه ای هم از شراب خود در خاک ریزید. عجبا آن سوگند ها و آن عهد و میثاقها و آنوعده هاییکه از آن لبان شیرین شنیده ام چه شد و کجا رفت. اگر من بد کرده ام که بفراقم مبتلا کرده اید، اگر بنده ای بد بکند و جزای بد بیند چه فرق میان او و مولا توان یافت. ای آنکه اگربا حال خشم و جنگ بدی بر من روا داری برای من از آواز و الحان خوش و آواز سیمهای چنگ طرب انگیز تر است. (عرفان مکتبی است که درس محبت و عشق ورزی نسبت بخداوند را بما می آموزد، زیبا دیدن خداوند، معشوق یافتن و شایستهء محبت دیدن او ، مهمترین عنصر و درسی است که مکتب عارفان به ما آموخته است. از اینرو مولا نا بفکر شمس می افتد و با خدای خود حرف میزند ومانند عاشق بیقرار و در فراق گذاشته شده از چگونگی حالات خود سخن میگوید: ) ای آنکه جفایت بهتر از ملک و دولت و انتقامت از جان محبوبتر است. ناز تو چنین است پس نورت چه خواهد بود و مجلس سور و سرورت چه قیامتی بپا خواهد کرد. جور تو چقدر شیرین است و تو بقدری لطیف هستی که کسی بکنه اندیشهء تو پی نمیبرد. مینالم و میترسم که نالهء مرا حمل بر زحمت درونیم کرده بحالم ترحم نموده جور خود را کمتر کند. من لطف و جور او را دوست دارم. حضرت مولانا بیاد شمس و فراق او می افتد و میگوید: بخدا اگر این خاری که از او بدلم خلیده رها شده بباغ و بستان روم چون بلبل ناله سر خواهم داد و از جدایی و جورش خواهم نالید. چه بلبل عجیبی دهان گشاده میخواهد که خار و گلستان را بخورد. این بلبل نیست بلکه نهنگ آتشی است که تمام ناخوشیهای عشق در نظر او خوش است. او عاشق کُل است و خود همان کُل است و عاشق حویش است و خویشتن را همیجوید. قصهء طوطی جان اینطور است کو کسیکه بزبان مرغان آشنا باشد، کو آن مرغ ضعیف بیگناهی که در باطن او سلیمان با سپاهش نهفته باشد.
دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چونکه تا اقصای هندوستان رسید .. در بیابان طوطی یی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد .. آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس .. او فتاد و مُرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر .. گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویش است با آن طوطیک .. این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام .. سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن وش است .. وآنچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف .. گه ز روی نقل و گاه از روی لاف
زانکه تاریک است و هر سو پنبه زار .. در میان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند .. زآن سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند .. روبهان ِ مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسی دمند .. یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها برخاستی .. گفت هر جانی مسیح آساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر .. صبر کن از حرص و از حلوا مخور
صبر باشد مشت های زیرکان .. هست حلوا آرزوی کودکان
هر که صبر آورد گردون بر رود .. هرکه حلوا خورد واپس تر رود
بازرگان در اواخر کشور هند در بیابانی طوطی چندی بدید و مرکب خود را بطرف طوطیان رانده بآواز بلند سلام و پیغام طوطی محبوس را بدوستانش رساند. همینکه بازرگان سخن خود را بپایان رسانید و از آن میان طوطیی لرزیده تمام بدنش مرتعش گردید پر پر زنان بر زمین افتاد و جان داد. بازرگان از کردهء خود پشیمان شده گفت، مرغ بیچاره را هلاک کردم. این طوطی چرا به این حال افتاد مگر با آن طوطی خویشی داشته یا دو جسم بودند در یک روح؟ چرا من اینکار را کردم و پیام طوطی را رساندم و بیچاره مرغ را از گفتار خام خود آتش زدم. ( در اینجا حضرت مولانا انسان را متوجه نکته های خیلی با حکمت میسازد و در مورد حکمت زبان و اثرات آن درفشانی میکند.) آری زبان مثل سنگ و دهان چون آهن است که از اصطکاک آنها آتش میجهد. سنگ و آهن را بدون ضرورت فقط برای قصه پردازی یا گزاف گویی و لاف برهم مزن. برای اینکه اطراف تو بر تو مجهول و تاریک و پنبه زار است معلوم است که شرارهء آتش با پنبه چه معامله ای خواهد کرد. اشخاص ظالم و ستمگر که چشم خود را بسته و با شرارهء سخنان خویش عالمی را آتش زدند. یک سخن بیمورد ممکن است عالمی را ویران کند یا یک کلمه ممکن است روباه ء مرده ای را شیر جلوه دهد. جانها در اصل و حقیقت دم عیسوی دارند گاهی مرهم و زمانی زخمند. اگر پرده از روی جانها برخیزد، گفتار هر جان دم عیسی است. اگر میخواهی سخن شیرین بگویی از حرص بپرهیز و از خوردن حلوای هوس خودداری کن. صبر و پرهیز شیوهء مردان بزرگ و حلوا آرزوی بچه هااست. هر کس صبر کرد به آسمان کمال ارتقا یافت و هرکس حلوا خورد عقب افتاد. ولی صاحبدل اگر زهر قاتل هم بخورد برای او زیان نخواهد داشت، برای اینکه او از امراض نفسانی صحت یافته و از پرهیز بیرون آمده ولی طالب و سالک هنوز در حال تب بوده و پرهیز بر او واجب است.
باز گفتن بازرگان با طوطی آنچه در هندوستان دیده
بازرگان تجارت خود را خاتمه داده و با موفقیت و شادکامی بشهر خود باز گشت. بغلامان و کنیزان خود برطبق وعده ای که بهر یک داده بود ارمغانی داد. طوطی گفت ، پس ارمغان من چه شد آیا دوستان مرا دیدی و پیغام مرا رساندی؟ اگر دیدی بگو چه گفتی و چه دیدی. بازرگان گفت، من اکنون از پشیمانی انگشت خود را میگزم که چرا پیغام خامی را از روی نادانی و دیوانگی برده ام . طوطی گفت، پشیمانی تو از روی چیست؟ و چه اتفاقی افتاده که باعث غم و اندوه تو گردیده؟ گفت من بچند طوطی همتای تو شکایتهای تو را گفتم، یکی از آنها همینکه قصهء گرفتاری ترا شنید، بدنش لرزید و بر زمین افتاده جان داد .من از کار خود پشیمان شدم ولی کار گذشته و پشیمانی سودی نداشت. نکته ای که از زبان بیرون آمد چون تیری است که از کمان رها شود دیگر نمیتوان آنرا باز گردانید، البته باید جلو آب سیل را از بالا گرفت، وقتی آب از سر گذشت و دنیا را پُر کرد اگر جهانی را ویران کند عجبی نیست. کاریکه از اشخاص سر میزند آثاری در باطن آنهاست که بطور قطع آن آثار بوجود خواهد آمد و زائیدهء آن کار است و بوجود آمدن آن آثار در دست خلق نیست، بلکه فقط بدون شرکت کسی مخلوق خداست اگر چه از آثار کار ما بوده و منسوب بما است.
شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفس و نوحهء خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد .. پس بلرزید او فتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین .. بر جهید و زد کُله را بر زمین
چون بدید رنگ و بدین حالش بدید .. خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطیی خوب ِ خوش حنین .. این چه بودت این چرا گشتی چنین
ای دریغا مرغ خوش آواز من .. ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوش الحان من .. راح ِ روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغ ِ بودی .. کی خود او مشغول آن مرغان شدی
ای دریغا مرغ کارزان یافتم .. زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وَری .. چون تویی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی .. چند این آتش در این خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند .. گرچه هرچه گویی اش آن میکند
ای زبان هم گنج بی پایان تویی .. ای زبان هم رنج بی درمان تویی
هم صغیر و خُدعهء مرغان تویی .. هم انیس وحشت ِ هجران تویی
چند امانم میدهی ای بی امان .. ای تو زِه کرده به کین ِ من کمان
نک بپرانیده ای مرغ مرا .. در چراگاه ِ ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو یا داده ده .. یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمت سوز من .. ای دریغا صبح روز افروز ِ من
ای دریغا مرغ خوش پرواز من .. زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد .. خیز لا اقسم بخوان تا فی کَبَد
از کبد فارغ بودم با روی تو .. وز زَبَد صافی بُدم در جوی تو
ای دریغا ها خیال دیدن است .. وز وجود نقد ی خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست .. کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست
غیرت آن باشد که او غیر همه ست .. آنکه افزون از بیان و دمدمه ست
ای دریغا اشک من دریا بُدی .. تا نثار ِ دلبر ِ زیبا بُدی
طوطیی من مرغ زیرکسار من .. ترجمان فکرت و اسرار ِ من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم .. او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطیی کآید ز وحی آواز او .. پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطی نهان .. عکس او را دیده تو بر این و آن
می بَرَد شادیت را تو شاد از او .. می پذیری ظلم را چون داد از او
ای که جان را بهترین میسوختی .. سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من سوخته خواهد کسی .. تا زمن آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود .. سوخته بِستان که آتش کَش بود
ای دریغا ای دریغا ای دریغ .. کآن چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد .. شیر ِ هَجر آشفته و خون ریز شد
آنکه او هوشیار خود تند است و مست .. چون بود چون او قدح گیرد به دست
شیر ِ مستی کز صِف بیرون بود .. از بسیط ِ مرغزار افزون بود
قافیه اندیشم و دلدار من .. گویدم مَندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من .. قافیهء دولت تویی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن .. حرف چه بود خار ِ دیوار ِ رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم .. تا که بی این هرسه با تو دَم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان .. با تو گویم ای تو اسرار ِ جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل .. و آن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دَم نزد .. حق زغیرت نیز با ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی .. من نه اثباتم منم بی ذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم .. پس کسی در ناکسی در یافتم
جمله شاهان بندهء بندهء خودند .. جمله خلقان مردهء مردهء خودند
جمله شاهان پست، پست ِ خویش را .. جمله خلقان مست، مست ِ خویش را
می شود صیاد، مرغان را شکار .. تا کند ناگاه ایشان را شکار
بی دلان را دلبران جسته به جان .. جمله معشوقان شکار ِ عاشقان
هر که عاشق دیدی اش معشوق دان .. کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان .. آب جوید هم به عالم تشنگان
جونکه عاشق اوست تو خاموش باش .. او چو گوشَت می کشد تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند .. ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود .. زیر ویران گنج ِ سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرق تر .. همچو موج ِ بحر ِ جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر .. تیر او دلکش تر آید یا سپر
پاره کردهء وسوسه باشی دلا .. گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مَذاق شکر است .. بی مرادی نه مُراد دلبر است
هر ستاره ش خونبهای صد هلال .. خون ِ عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم .. جانب ِ جان باختن بشتافتیم
ای حیات ِ عاشقان در مُردگی .. دل نیابی جز که در دل بُردگی
من دلش جُسته به صد ناز و دلال .. او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست این عقل و جان .. گفت رو رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنجه اندیشیده ای .. ای دو دیده دوست را چون دیده ای
ای گرانجان خوار دیده ستی ورا .. ز آنکه بس ارزان خردیده ستی ورا
هر که او ارزان خَرَد ارزان دهد .. گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقی ام که غرق است اندر این .. عشقهای اولین و آخرین
مُجمَلش گفتم نکردم زان بیان .. ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب ِ دریا بود .. من چو لا گویم مراد اِلا بود
من ز شیرینی نشستم رُو تُرُش .. من ز بسیاری ِ گفتارم خمُش
تا که شیرینی ِ ما از دو جهان .. در حجاب رُو تُرُش باشد نهان
تا که در هر گوش نآید این سخن .. یک همی گویم ز صد سِرِ لدُن
طوطی همینکه سخنان خواجه را شنید ودانست همنوع هندی او چه کرده است، لرزید و بر زمین افتاد و سرد شده بی حرکت گردید. خواجه چون چنین دید کلاه بر زمین زد و گریبان چاک کرد وگفت، ای طوطی زیبای من چه شد؟ چرا اینطور شدی؟ ای افسوس، مرغ خوش آواز و انیس و همدم و همراز من از دستم رفت، افسوس بر این مرغ خوش الحان که راحت روح و باغ بهشت من بود، اگر سلیمان چنین مرغی داشت دیگر به سایر مرغان توجهی نمیکرد، دریغ که او را ارزان بدست آورده و زود از دست دادم، ای زبان ! تو چقدر برای من زیان بخشی؟ باز چون تو باید بگویی من دیگر بتو چه میتوانم بگویم، ای زبان تو هم آتش و هم خرمنی، تا که آتش به خرمنم میزنی، جان در پناهِ از دست تو شکایت میکند اگر چه هرچه بگویی باز همان را میکند تو هم گنج بی پایان و هم رنج بی درمانی . هم صفیریکه مرغان را با اشتباه انداخته دوچار دام میسازی و هم شیطان و سیاهی کفران نعمت تو هستی، هم فریادرس و رهبر یاران و هم انیس وحشت هجران تویی. بیرحم کی بمن امان خواهی داد، ای آنکه بکین من کمان کشیده ای، کنون که مرغ مرا از دستم گرفته ای کم در چراگاه ستم چرا کن. بیا و به داد من برس، جوابی بمن بده یا سرگرمی دیگری بمن یاد بده افسوس بر آن نور ظلمت سوز و صبح روز افروز، افسوس بر آن مرغ خوش پرواز که از انتها تا آغاز من پرواز کرده. نادان، عاشق رنج و سختی است اگر باور نداری، سورهء لا اقسم را تا جملهء لقد خلقناالانسان فی کبد بخوان( خلق کردیم انسان را در رنج و سختی ) ای یار عزیز من، با روی تو از رنج فارغ بودم و در جویبار تو به خس و خاشاک آلوده نبوده صاف و بی غش بودم. این افسوس ها بریدن از خود و آرزوی دیدن او است. غیرت خداوندی انطور است، نصیب دل هرکس شد جز بودن با حق چارهء ندارد در این وقت کجا دلی است که از حکم حق صد پاره نشده باشد. غیرت یعنی آنکه او غیر همه و خارج از وهم و قیاس و گفتگو است و جز با او نتواند بود و هیچکس و هیچ چیز جای او را نتواند گرفت. ای کاش بقدر دریا ها اشک داشتم و نثار راه آن دلبر زیبا میشد. ای طوطی عزیز! ای مرغ زیرک! من که ترجمان راز های درونی و عواطف و احساسات من بوده ای. طوطییکه آواز او از وی سرچشمه گرفته و آغاز او پیش از آغاز هستی بوده است، آن طوطی در درون تو پنهان است و تو عکس او را در خارج در این و آن دیده ای، او خوشدلی ترا زایل میکند و تو با او شادمان هستی ، او بتو ظلم میکند و ظلم او را چون عدالت میپذیری. ای کسیکه جانرا برای تن آتش زدی جان را سوخته و تن را روشن کردی، من سوختم و اکنون هرکس میتواند آتش گیرهء خود را روشن و هر خسی را آتش بزند. آنکه سوخته، قابل آتش زدن نیست، آن سوخته ایرا که بمعنی شخص سنجیده است بخواه که آتش ها را خاموش میکند. ( در اینجا مولانا به یاد شمس افتاده میگوید)
آه و دریغ و افسوس که همچون ماه زیر ابروی مه پنهان گردید، چگونه سخن گویم که آتش دلم تیز تر شده و هجران چون شیر آشفته و خونریز بمن حمله ور گردیده. آنکه در هوشیاری چون مست تندخو است، اگر قدحی سرکشد چه حالی خواهد داشت. شیر مستیکه در وصف نمی گنجد بالاتر و برتر از پهنای مرغزار است. من چه میگویم در فکر شعر و قافیه ام ولی دلدارم میگوید، جز بدیدار من میندیش. میگوید ای قافیه اندیش من خوش باش و در برم بنشین قافیهء دولت در پیش من تویی، حرف و صوت چیست که فکر خود را بدان مصروف کنی، حرف و صوت و گفتار را بهم خواهد زد تا بتوانم بی رقیب با تو راز و نیاز کنم. آن رازیرا که از آدم پنهان کردم با تو در میان خواهم نهاد، آن رازیرا که به خلیل نگفتم و از از جبرئیل پنهان است و مسیحا از وی دم نزده و حق تعالی از غیرت بدون کلمهء ما آشکار نفرمود. کلمهء ما در لغت چه معنی دارد؟ معنی او اثبات نفی است ، من اثبات نبوده و ذاتا منفی هستم بلکه عین نفی هستم. من شخصیت را در بی شخصیتی یافته ام. همهء شاهان اسیر پستی خویش و همهء مردم شیفتهء مستی خود اند. بلی شاهان غلام شهوت خود و مردم شیفتهء تن بی جان خود هستند. صیاد قبل از آنکه احیانا مرغی را شکار کند، خود شکار مرغان شده است. دلبر های دلشان اسیر بیدلان بوده و معشوقان شکار عاشقان هستند. هرکه را عاشق دیدی بدان که معشوق است و او بمناسبتی عاشق و بمناسبت دیگری معشوق است. تشنگان اگر در جهان آب میجویند، آب هم جویای تشنگان است. چون او عاشق است پس تو سخن نگو و گوش باش، چون سیل جاری شود جلو او را ببند وگرنه ویرانی خواهد کرد. من چه غم دارم این سیل خرابی کند زیرا که در زیر این ویرانی گنج سلطنتی پنهان است ، غریق دریای حق مایل است که غریقتر گردد ومثل امواج دریا جانش در این دریا زیرورو شود. میپرسی زیر دریا بهتر است یا روی آن، تیریکه از طرف او رها شود دلکش تر است یا سپهرش. ایدل تو اگر شادی و طرب را از رنج و بلا تمیز دهی گرفتار وسوسه هستی ، اگر میبینی که مراد و مقصدد در ذایقهء تو شیرین است، بیجهت نیست بلکه ارادهء دلبر همین بوده وگرنه ستارهء او خونبهای صد حلال بوده و اگر خون عالمی بریزد بروی حلال است، ما عوض و خونبهای خود را یافته و بمیدان جانبازی شتافتیم. ای کسیکه حیات دلهای مردهء عاشقان هستی اگر دلبری نکنی دلی نبوده و دلی نخواهی یافت. من دل او را با صد ناز و دلال یافتم و او بهانه ها انگیخته اظهار ملالت نمود، گفتم آخر این عقل و جان من در تو مستغرق است، گفت، بر و این افسون را برای من مخوان من نمیدانم تو چه خیال کرده ای با اینکه دو میبینی چگونه ممکن است دوست را دیده باشی، تو مرا کوچک دیده و ارزان خریده ای. هر کسیکه ارزان خرید ، ارزان میفروشد، بچه گوهری را در عوض یک قرص نان میدهد. من غرق عشق هستم که عشق های اولین و آخرین در آن مستغرق است. مجملی از این مطلب گفتم و آشکارا نگفتم و اگر بگویم هم لب میسوزد و هم دهان. من وقتی لب میگویم، بل دریا است و وقتی لا میگویم مراد الا است. من میگویم و مثصودم او است. من از شیرینی ترش روی و از بسیاری گفتار خموشم، برای اینکه شیرینی ما بوسیلهء ترش رویی از هر دو جهان نهان باشد. برای اینکه این سخن بهر گوشی نرسد، از صد راز یکی را همی گویم.
برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
بعد از آتش از قفس بیرون فگند ... طوطیَک پرّید تا شاخ بلند
طوطی ِ مرده چنان پرواز گرد ... کافتاب از چرخ تُرکی تاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ ... بی خبر ناگه پدید اسرار ِ مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب ... از بیان ی حال ِ خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی ... ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد ... که رها کن لطف و آواز و وداد
زآنکه آوازت ترا در بند کرد ... خویشتن مرده پی ِ این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص ... مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچِنند ... غنچه باشی کودکانت بر کَنند
دانه پنهان کن بکُلی دام شو ... غنچه پنهان کن گیاه ِ بام شو
هر که داد او حسن ِ خود را در مَزاد ... صد قضای بد سوی او رُو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها ... بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت می درند ... دوستان هم روزگارش می برند
آنکه غافل بود از کشت بهار ... او چه داند قیمت این روز گار
در پناه ِ لطف ِ حق باید گریخت ... کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه ... آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد ... نه بر اَعداشان به کین قهار شد
آتش ابراهیم را نی قلعه بود ... تا بر آورد از دل نمرود دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند ... قاصدانش را به زخم ِ سنگ راند
گفت ای یحیی بیا در من گریز ... تا پناهت باشم از شمشیر تیز
بالاخره مرد تاجر طوطی را از قفس بیرون آورده بگوشهء انداخت، در اینوقت طوطی پرواز کرده بر شاخ بلندی از درخت قرار گرفت. طوطی که خود را مرده نمایش میداد چنان پرید که گویی آفتاب از آسمان ترکتازی میکند. خواجه یکمرتبه به حیلهء مرغ پی برده از کار او تعجب کرد و ببالا نگریسته گفت: ای مرغ راز این کار را بمن هم بگو. آن طوطی هندی در آنجا چه کرد که تو یاد گرفتی و با حیلهء خود ما را چشم بندی کردی و با مکری که کردی مرا سوزاندی و زندگی خود را روشن نمودی. طوطی گفت: او با کار خود بمن پند داده گفت نطق و آواز را رها کن، برای اینکه نطق و آواز است که ترا در قفس انداخته ، او خود را برای دادن این همه پند و اندرز و رهایی من مرده قلمداد نمود. معنی کار او این بود که عملا میگفت، ای آنکه با آواز و سخنان خوش مردمان را شاد میکنی ، مرده گرد تا خلاصی یابی. اگر دانه باشی مرغان ترا بر میچینند، و اگر غنچه باشی بچه ها تو را میچینند. دانه را پنهان کن و دام بشو و غنچه را پنهان کن بشکل گیاه بی ثمر جلوه نما. هر کس که محسنات جود را در معرض نمایش عموم قرار داد هزاران قضای بد بطرف او حمله میکنند، صد ها چشم طمع و خشم و رشک بسرش میبارد، دشمنانش بر او رشک برده برای دریدنش بکار می افتند و دوستان هم وقت گرانبهای او را میگیرند. کسیکه از قیمت کشت فصل بهار غافل است، قیمت این روزگار را نمی داند. باید گریخت و در پناه الطاف خداوندی جای گرفت ، او است که ارواح را مشمول الطاف بی پایان خود میسازد. بلی، در سایهء الطاف او قرار بگیر تا پناهی پیدا کنی آنهم چه پناهی که آب و آتش سپاه ِ تو خواهند شد، مگر نوح و موسی نبودند که آب بیاری آنها قیام کرده بر سپاه دشمن غالب شدند، مگر ابراهیم نبود که که آتش چون دژ جنگی او را محافظت کرده بالاخره دود از دودمان نمرود برآورد، مگر کوه نبود که یحیی را بسوی خود خوانده و کسانیرا که قصد جان او کرده بودند با سنگ از او دور کرد و گفت : بیا ای یحیی در دامن من پناه گیر تا ترا از شمشیر دشمنانت نگاهدارم.
وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی بی نفاق ... بعد از آن گفتش سلام ِ اَلفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو ... مر مرا اکنون نمودی راه ِ نو
خواجه با خود گفت کاین پند ِ من است ... راه ِ او گیرم که این ره روشن است
جان من کمتر ز طوطی کی بُود ... جان چنین باید که نیکو پی بُود
طوطی پند هایی به خواجه داده پس از آن گفت: خدا حافظ دیگر میانهء ما جدایی افتاد. ای خواجه خدا حافظ من بوطن خود میروم و امیدوارم که تو نیز روزی چون من آزاد شوی . خواجه گفت: برو در امان خدا باشی که مرا اندرز سودمندی داده راه نوی در پیش پای من نهادی . خواجه بخود آمده گفت: این واقعه برای من پند بزرگی بود، باید از راهی رفت که او رفته و این راه روشنی است. جان من البته کمتر از طوطی نیست و جان وقتی خوب است که عاقبت بخیر گردد و جان آنست که نیکو پی بُود.
با عرض حرمت
سميع رفيع