استاد صباح
سعدي، سرود عشق و رندي
درباره سعدي چه ميتوان گفت؟ شاعري بزرگ در عرصه اجمال و راز يا نويسندهاي نوآور و خلاق! مردي فرهيخته و فرهنگمند كه سوداي معرفتش از كويي به كويي و از شهري به شهري ميكشاند و درد دوري و اشتياق ديدار غزلخوانش ميكند! و يا سياحي كه آرزومند ديدار آثار بديع جهان است و طبعي خوش و روحي سركش دارد!... باري... سعدي نيز زندگي را در سايه نام دوست محو كرده است... سعدي تخلص و شهرت «ابوعبدالله مشرف به مصلح» يا «مشرف الدين بن مصلح الدين»، مشهور به «شيخ سعدي» يا «شيخ شيراز» و يا «شيخ» و همچنين معروف به «افصح المتكلمين» است. درباره نام و نام پدر شاعر و همچنين تاريخ تولد سعدي اختلاف بسيار است. سال تولد او را از 571 تا 606 هجري قمري احتمال دادهاند و درباره تاريخ درگذشتش هم سالهاي 690 تا 695 را نوشتهاند. سعدي در شيراز پاي به دايره هستي نهاد. هنوز كودكي بيش نبود كه پدرش درگذشت. آن چه مسلم است اين كه اغلب افراد خانواده وي اهل علم و دين و دانش بودند. سعدي پس از تحصيل مقدمات علوم از شيراز به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه به تكميل دانش خود پرداخت. از محضر ابوالفرج بن الجوزي و همچنين شهاب الدين عمر سهروردي استفادهها سپس به حجاز و شام رفت و زيارت حج به جا آورد. در شهر شام به وعظ و سياحت و عبادت پرداخت. در روزگار سلطنت اتابك ابوبكر بن سعد به شيراز بازگشت و در همين ايام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را آفريد و به نام «اتابك» و پسرش سعد بن ابوبكر كرد. پس از زوال حكومت سلغريان، سعدي بار ديگر از شيراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شيراز، با آن كه مورد احترام و تكريم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور عزلت گزيد و در زاويهاي به خلوت و رياضت مشغول شد. آثار سعدي بسيارند و اغلب در مجموعهاي كه كليات ديوان سعدي ناميده ميشود؛ به چاپ رسيده است. بوستان، گلستان و ديوان غزليات و قصايد از معروفترين آنها به شمار ميروند. سعدي، شاعر جهانديده، جهانگرد و سالك سرزمينهاي دور و غريب بود؛ او خود را با تاجران ادويه و كالا و زوار اماكن مقدس همراه ميكرد. از پادشاهان حكايتها شنيده و روزگار را با آنان به مدارا ميگذراند. سفاكي و سخاوتمندان را نيك ميشناخت و گاه عطايشان را به لقايشان ميبخشيد. با عاشقان و پهلوانان و مدعيان و شيوخ و صوفيان و رندان به جبر و اختيار همنشين ميشدو خامي روزگار جواني را به تجربه سفرههاي مكرر به پختگي دوران پيري پيوند ميزد. سفرهاي سعدي تنها جستجوي تنوع، طلب دانش و آگاهي از رسوم و فرهنگهاي مختلف نبود؛ بلكه هر سفر تجربهاي معنوي نيز به شمار ميآمد. سنت تصوف اسلامي همواره مبتني بر سير و سلوك عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالك، مسافري است كه بايد در هر دو وادي، سيري درخور استعداد داشته باشد؛ يعني سفري در درون و سفري در بيرون. وارد شدن سعدي به حلقه شيخ شهاب الدين عمر سهروردي خود گواه اين مدعاست. رهآورد اين سفرها براي شاعر، علاوه بر تجارت معنوي و دنيوي، انبوهي از روايات، قصهها و مشاهدات بود كه ريشه در واقعيت زندگي داشت؛ چنان كه هر حكايت گلستان، پنجرهاي رو به زندگي ميگشايد و گويي هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمايش به شيوهاي يقيني بيان ميشود. گويي، هر حكايت پيش از آن كه وابسته به دنياي تخيل و نظر باشد، حاصل دنياي تجارب عملي است. شايد يكي از مهمترين عوامل دلنشيني پندها و اندرزهاي سعدي در ميان عوام و خواص، وجه عيني بودن آنهاست. اگر چه لحن كلام و نحوه بيان هنرمندانه آنها نيز سهمي عمده در ماندگاري اين نوع از آثارش دارد. از سويي، بنا بر روايت خود سعدي، خلق آثار جاوداني همچون گلستان و بوستان در چند ماه، بيانگر اين نكته است كه اين شاعر بزرگ از چه مايه دانايي، توانايي، تجارب اجتماعي و عرفاني و ادبي برخوردار بوده است. باري، آثار سعدي علاوه بر آن كه عصاره و چكيده انديشهها و تأملات عرفاني و ا جتماعي و تربيتي وي است، آيينه خصايل و خلق و خوي و منش ملتي كهنسال است و از همين رو هيچ وقت شكوه و درخشش خود را از دست نخواهد داد. شعر سعدي، شعر استحكام و ظرافت و استواري و زيبايي است. زبان فاخر سعدي هيچ گاه كمال خود را به رخ مخاطبانش نميكشد. همچون سالاري بلند منزلت، در عين كمال و برتري متواضع و خاشع است و به همين دليل دل هر صاحبدلي را ميربايد و در گوشه خاطر هر كسي، جايي براي خويش باز ميكند. شعرش به ديدار اول، ساده و صميمي و بيتكلف جلوه ميكند؛ روان و زلال است و بيهيچ تمهيد و مقدمهاي، برقراري ارتباط با ديگران را جستجو ميكند. فخر نميفروشد و تكبر نميورزد. دست دوستي و ارادت به سويمان دراز ميكند و سلام ميدهد... اما چون پرده احساس را به كنار ميزنيم و از سر عقل و تأمل در اشعارش ـ كه عاطفه محضند!ـ درنگ ميكنيم، درمييابيم كه شفافيت عنصر زبان در شعر او سهل و ساده امكان وجود نيافته است؛ بلكه صيقل مداوم شعر، كوشش بيوقفه در عرصه زبان، و استفاده از تمام عناصر كه تعالي شعر را دامن ميزنند، به آثار او چنين سلامت و رواني سحرآفرين بخشيده است. توفيق سعدي و اكسير شعر او در اين دقيقه نهفته است؛ يعني در تلفيق صنايع لفظي و بياني با حال و احساس دروني در طبيعيترين حالت ممكن. سعدي مبدع و آغازگر اين راه نيست، بلكه از استادان و كاملان چنين سبكي در شعر است. پيش از وي، غزل فارسي در كوره تلاش شاعراني همچون فرخي، سنايي، خاقاني، انوري و عطار گداخته بود، اما سعدي آن را چنان آبديده و صيقلي كرد كه نه پيش از وي قرينه و مشابهي برايش ميتوان يافت و نه بعد از وي، كسي گامي بيشتر و پيشتر نهاد. ويژگيهاي سبكي زبان شعر سعدي و هر شاعر ديگري را تنها با تأمل و تفكر در اشعارش ميتوان كشف كرد، آموخت و به كار برد. آثار هنري بر اساس فرمول و اصولي ثابت و مشخص پديد نميآيند تا هنگام نياز به آثار جديد بتوان به آنها رجوع كرد. با اين همه، برخي از ويژگيها به خاطر تكرار مكرر در آثار هنرمند ما را به بعضي از خصوصيات مشترك آن آثار و به تبع آن به نوع برخورد و بهرهگيريهاي هنرمند از آن عناصر رهنمون ميشوند. با توجه به چنين پيش زمينهاي، معدودي از ويژگيهاي سبكي شعر سعدي چنينند: 1 ـ ساختار نحوي جملات در ابيات به صحيحترين شكل ممكن است. عنصر وزن و موسيقي، منجر به نقص يا پيش و پس شدن حاد دستوري در جملات نميشود و سعدي به ظريفترين و طبيعيترين حالت ممكن در لحن و زبان، با وجود تنگناي وزن، از عهده اين مهم برآيد. ديوان غزليات سعدي را به تفال باز ميكنيم: اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست گر اميد وصل باشد، همچنان دشوار نيست نوك مژگانم به سرخي بر بياض روي زرد قصه دل مينويسد حاجت گفتار نيست در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم به وقت صبح قيامت، كه سر ز خاك برآرم به گفتگوي تو خيزم، به جستجوي تو باشم حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويم جمال حور نجويم، دوان به سوي تو باشم 2 ـ ايجاز و يا پيراستن شعر از كلمات زايد و اضافي و دوري از عبارت پردازيهاي بيهودهاي كه نه تنها نقش خاصي در ساختار كلي شعر ندارند، بلكه باعث پريشاني در روابط كلمات با يكديگر و نهايتاً جملات ميشوند و به نحو چشمگيري از زيبايي كلام ميكاهند، در شعر و كلام سعدي نقش ويژهاي دارد. ساختار شعر سعدي كم كردن يا افزودن كلمهاي را خارج از قاعده و بيتوجه به بافت كلي كلام برنميتابد. از سويي اين ايجاز كه در نهايت زيبايي و اعتدال است، منجر به اغراقهاي ظريف تخيلي و تغزلي ميشود و زبان شعر را از غنايي بيشتر برخوردار ميكند: گفتم آهن دلي كنم چندي ندهم دل به هيچ دلبندي به دلت كز دلت به در نكنم سختتر زين مخواه سوگندي ريش فرهاد بهترك ميبود گر نه شيرين نمك پراكندي كاشكي خاك بودمي در راه تا مگر سايه بر من افكندي... ايجاز سعدي، ايجاز ميان تهي و سبك نيست، بلكه پرمايه و گرانبار از انديشه و درد است. بيفايده نيست اگر حكايتي را از «گلستان» نيز نقل كنيم و به عيان ببينيم كه خداوند سخن چه مايه از معني را در چه مقدار از سخن ميگنجاند: حكايت: پادشاهي پارسايي را ديد، گفت: «هيچت از ما ياد آيد؟» گفت: «بلي، وقتي كه خدا را فراموش ميكنم.» حكايت: هندويي نفط اندازي همي آموخت. حكيمي گفت: «تو را كه خانه نئين است، بازي نه اين است.» 3 ـ سعدي از موسيقي و عوامل موسيقي ساز در سبك و زبان اشعارش سود ميجويد. وي اغلب از اوزان عروضي جويباري مدد ميگيرد؛ اوزاني كه لطافت موسيقيايي در آنها بر ضربي بودن آن ميچربد. علاوه بر اوزان عروضي، شاعر به شيوه مؤثري از عواملي بهره ميبرد كه هر كدام به نوعي موسيقي كلام او را افزايش ميدهند، عواملي همچون انواع جناس، همحروفيهاي آشكار و پنهان، واج آرايي، تكرار كلمات، تكيههاي مناسب، موازنههاي هماهنگ لفظي در ابيات و لف و نشرهاي مرتب و ... همان طور كه پيشتر يادآور شديم، استفاده از اين عناصر به گونهاي هنرمندانه و زيركانه صورت ميگيرد كه شنونده يا خواننده شعر او پيش از آن كه متوجه صنايع به كار رفته در شعر او شود، مسحور زيبايي و هماهنگي و لطافت آنها ميشود. در غزلي كه آوردهايم، سعدي نهايت استفاده را از عوامل موسيقيزاي زبان برده است، بيآن كه سخنش رنگ تكلف و تصنع به خود بگيرد. تكرارهاي هنرمندانه كلمات، همحروفيها و وزن مناسب شعر و همچنين لحن عاطفي و تغزلي همچون شكري هستند كه در اين شعر و اشعار ديگر او به صورت شربتي گوارا درميآيند تا ما جز شيريني كلام، چيز ديگر ننوشيم: بگذار تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم شوق است در جدايي و جور است در نظر هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم روي ار به روي ما نكني حكم از آن تست بازآ كه روي در قدمانت بگستريم ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سريم گفتي ز خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم ما با توايم و با تو نهايم اينت بوالعجب در حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم از دشمنان شكايت برند به دوستان چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم؟ 4 ـ طنز و ظرافت جايگاه ويژهاي در ساختار سبكي آثار سعدي دارد. البته خاستگاه اين طنز به نوع نگاه و تفكر اين شاعر بزرگ برميگردد. طنز سعدي، سرشار از روح حيات و سرزندگي است. سعدي به ياري لحن طنز، عبوسي و خشكي را از كلام خويش پس ميزند و شور و حركت را بدان بازميگرداند. با همين طنز، تيغ كلامش را تيز و برنده و اثرگذار ميكند. طنز، نيش همراه با نوش است؛ زخمي در كنار مرهم. سالها بعد، لسانالغيب، حافظ شيرازي ابعاد عميق ديگري به طنز شاعرانه بخشيد و از آن در زبان شعر خود استفادهها برد: با محتسب شهر بگوييد كه زنهار در مجلس ما سنگ مينداز كه جام است كسان عتاب كنندم كه ترك عشق بگوي به نقد اگر نكشد عشقم، اين سخن بكشد يارا! بهشت، صحبت ياران همدم است ديدار يار نامتناسب جهنم است آن است آدمي كه درو حسن سيرتي يا لطف صورتي است، دگر حشو عالم است اين حكايات را نيز از گلستان سعدي برميچينيم، به اميد بوييدن رايحه طنز و ظرافت از آنها: حكايت: يكي از صاحبدلان، زورآزمايي را ديد برآمده و كف بر دماغ انداخته. گفت:«اين چه حالت است؟» گفتند: «فلان، دشنام دادش». گفت: «اين فرومايه هزار من سنگ برميدارد و طاقت سخني نميآرد؟» حكايت: يكي از ملوك بيانصاف، پارسايي را پرسيد: «از عبادتها كدام فاضلتر است؟» گفت: «تو را خواب نيمروز، تا در آن يك نفس خلق را نيازاري.» سعدي به روايت آثارش، گاه ناصحي دردمند است كه كجراهان ظلمت انديش را به راستي و درستي ميخواند و گاه منتقدي اجتماعي است كه به انتقاد از زمانه بدكنش ميپردازد. اگر به ناگزير مداح شاهان روزگار بوده، تا آن جا كه توانسته به حق سخن گفته و همواره مستبدان لاقيد را به تفكر در مرگ و عدل و انصاف ترغيب كرده است. غم زمانه، غم دائمي و مشغله ذهني سعدي بوده است: غم زمانه خورم يا فراق يار كشم به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم سعدي كه سوداي اصلاح و تربيت دارد، با تكيه بر زبان طنز، رياكاران نيرنگباز و زاهدان دو رو و گندم نمايان جو فروش را رسوا ميكند و بر مالاندوزان حريص و تنگ چشم و بخيل طعنه ميزند. لاف زنان و مدعيان ناپارسا را به سخره ميگيرد و به اقتضاي جوهر هنرمندي و قلندري خود به اندازهاي كه بشايد، در گفتن حقايق و تاختن به علل مصايب، جسور و گستاخ و دلاور است. همان قدر كه در بيان انتقاد به كار و كيا و منش ملوك بيانصاف جرأت ميورزد، درويشي و قناعت و آزردگي و پارسايي را ميستايد و با جماعت بيريايي درويشان كه دلي جز براي حق ندارند، هم رأي و هم عقيده ميشوند. با تظاهر و ريا نسبتي ندارد و آن را كفر مضاعف ميداند. با قشرياني كه از دين جز پوست و ظاهر آن را نديدهاند و نميفهمند، همان قدر در نزاع است كه با اهل تساهل و آسان گير در امر دين. تعبد قشريان را كودكانه و سادهانگارانه مييابد و تساهل مدعيان را در امر شريعت از سر تنبلي و بيايماني و در گريز از تعهد عملي دين. زبان سعدي در انتقاد، زباني گزيده و گزنده است. با اين همه، از نزاع و صلح همواره صلح را برميگزيند و پند پيران پارسا را خاطرنشان ميكند كه فاسدان را بايد به صلاح و نيكرفتاري با آنان خجل كرد. عشق سعدي، نفس پرستي نيست، بلكه او در گريز از شيطان اماره به عشق رو ميكند؛ عشقي كه او را از مايي و مني و به قول عارفان از «انانيت» «نحنانيت» برميكشد و رستن و رهايي را براي وي به ارمغان ميآورد. در افق سعدي: هر كسي را نتوان گفت كه صاحبنظر است، عشق بازي دگر و نفس پرستي دگر است. عاشق پاكباز تعالي را در عشق ميجويد و همين بهانه برايش كافي است تا جان و تن را به تمامي فداي مهر نگاه معشوق كند. در اين معامله، عاشق نه به فكر سود و زيان خويش كه در سوداي رضايت يار است: حرام باد بر آن كس نشست با معشوق كه از سر همه برخاستن نمييارد شاعر، شور ديدار دارد و هر موجودي در منظر او جلوهاي از وجود حقيقت عالم است. شاعر، تاب فراق ندارد، پس به تماشاي هر جلوهاي از آن جمال، ازخود به در ميشود و هر مشاهدهاي او را از جهاني به جهاني ديگر سير ميدهد: از در درآمدي و من از خود به در شدم گويي از اين جهان به جهاني دگر شدم كثرت مخلوقات اگر به چشم وحدت بين ديده آيد، نه تنها حايل ديدار نيست، بلكه جلوهزار ناپيدا كران است و عارف عاشق از همين روي خرسند و خرم است و دم به دم در تماشايي تازه سلوك ميكند؛ چرا كه هستي موجودات را در حقيقت هستي، يعني وجود حضرت حق مستحيل ميبيند: به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست سيماي معشوق در غزل سعدي در هالهاي از نورانيت و روحانيت محصور است. اگر چه يار گاهي به صورت ملموس و در دسترس و در صورت تعينات عالم جسماني ظاهر ميشود، اما در حقيقت شاهد سعدي به صورتي مثالي در غزلهاي وي ظاهر ميشود و گاه پيوند با معشوق ازلي و ابدي: دمادم حوريان از خلد رضوان ميفرستندت كه اي حوري انساني، دمي در باغ رضوان آي دريچهاي ز بهشتش به روي بگشايي كه بامداد پگاهش تو روي بنمايي سعدي از آن تنگ چشماني نيست كه فقط ناظر ميوه باشد، بلكه وي به بوستان نظر دارد و همواره براي تفسير جزء، به كل ميانديشد. او عاشق زيباييها و نيكوييهاست و در اين عشق بيش از آن كه حظ نفساني و مورد نظر وي باشد، طالب لذات روحاني است: گفتم اي بوستان روحاني ديدن ميوه چون گزيدن نيست گفت سعدي خيال خيره مبند سيب سيمين براي چيدن نيست باري، سرود سعدي، سرود مهر و مهرباني و محبت و يگانگي و يكرنگي است
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی |
|
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی |
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی |
|
تو نه مثل آفتابی که حظور و غیبت افتد |
تو چه روی باز کردی در ماجرا ببستی |
|
چه شکایتت فراغت که نداشتم ولیکن |
تو ضحد پارسائي منو عاشقي و مستي |
|
برو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را |
که تهییتی نویسی هدییتی فرستی |
|
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به |
نه طریق توست سعدی سر خیش گیر و رستی |
|
گله از فراق یاران و جفای روزگارانن |
سنايي، آغازگر راهي نو
حكيم ابوالمجدود مجدودبن آدم سنايي، شاعر بزرگ و عارف عاشق در اواسط يا اوايل نيمه دوم قرن پنجم هجري قمري درغزنين چشم به جهان گشود. پس از آگاهي از فنون زبان و سخنوري، به عادت شاعران زمان به دربار روآورد و در دستگاه غزنويان به جرگه شاعران مداح درآمد. زندگي سنايي در آغاز آميخته با آلودگيهاي اهل دربار بود؛ تا اين كه شاعر بزرگ به جذبه حق، صيد كمند عشق شد و جمال دوست،غارتگر جان و دلش گرديد. سوداي عشق، انگيزه پشت كردن و بريدن او از امور و اوهام دنيوي بود. درباره تحول دروني و رويكرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه به افسانهاي معتقد بودند كه جامي در نفحاتالانس آن را چنين روايت ميكند: «سلطان محمود سبكتكين در فصل زمستان به عزيمت گرفتن بعضي از ديار كفار از غزنين بيرون آمده بود و سنايي در مدح وي قصيدهاي گفته بود. ميرفت تا به عرض رساند. به در گلخن رسيد كه يكي از مجذوبان و محبوبان كه از حد تكليف بيرون رفته و مشهور بود به «لاي خوار»؛ زيرا كه پيوسته لاي شراب خوردني، در آن جا بود. آوازي شنيد كه با ساقي خود ميگفت كه: «پر كن قدحي به كوري محمودك سبكتكين تا بخورم!» ساقي گفت: «محمود مرد غازي است و پادشاه اسلام!» گفت: «بس مردكي ناخشنود است. آنچه در تحت حكم وي درآمده است در حيز ضبط، نه درآورده ميرود تا مملكت ديگر بگيرد.» يك قدح گرفت و بخورد. باز گفت: «پركن قدحي ديگر به كوري سنائيك شاعر!» ساقي گفت: «سنايي مردي فاضل و لطيف است.» گفت: «اگر وي لطيف طبع بودي به كاري مشغول بودي كه وي را به كار آمدي. گزافي چند در كاغذي نوشته كه به هيچ كار وي نميآيد و نميداند كه وي را براي چه كار آفريدهاند.» سنايي چون آن بشنيد، حال بر وي متغيير گشت و به تنبيه ان لاي خوار از مستي غفلت هشيار شد و پاي در راه نهاد و به سلوك مشغول شد. تغيير رويه شاعر چه به صورت ناگهاني و آني باشد و چه از روي علم و آگاهي و معرفت و شناخت، عملاً زندگي و انديشه او را متحول و دچار دگرگوني كرد. سالهايي از دوره نوجواني وي در شهرهاي بلخ، سرخسو هرات نيشابور سپري شد و احتمالاً در همان ايام راه كعبه در پيش و به زيارت حج مشرف شد. در همين سفر معنوي بود كه بسياري از شيفتگان حقيقت و عرفان را شناخت و مقدمات انقلابي دروني در وي پديد آمد. به هر تقدير، شاعر شوريده بقيه عمر را در كنج خلوت و انزواي صوفيانه گذراند و به تدوين و تنظيم اشعارش پرداخت و از جمله، مثنوي مشهورش به نام حديقةالحقيقه و شريعةالطريقه را به اتمام رساند. سنايي در سال 535 ه . ق در گذشت و اكنون مقبرهاش در غزنين، زيارتگاه خاص و عام است. آثار او غيير از ديوان غزليات و قصايد،عبارتند از: ـ حديقةالحقيقه و شريعةالطريقه: اين مثنوي را الهينامه نيز مينامند، داراي ده هزار بيت در ده باب است. سنايي سرايش آن را در سال 524 ه . ق شروع كرد و در سال 525 ه . ق به اتمام رساند. موضوعات اين كتاب، علاوه بر نعمت (ستايش) خدا و رسول و آل و اصحاب او، درباره عقل و علم و حكمت و عشق است. حديقةالحقيقه از منظومههايي است كه بر بسياري از شاعران تأثير گذارده است. سنايي با سرودن اين منظومه، باب تازهاي را در سرايش منظومههاي عرفاني در تاريخ ادب و عرفان گشود. شاعران بزرگي همچون خاقاني و نظامي به ترتيب تحفةالعراقين و مخزنالاسرار را تحت تأثير مستقيم اين منظومه سرودند و سالها بعد، عطار و مولانا سرايش مثنويهاي عرفاني را به اوج تكامل رساندند. 2 ـ سيرالعباد الي معاد سير العباد، مثنويي با بيش از هفتصد بيت است كه شاعر در آن به شيوه تمثيلي از خلقت آدمي و اقسام نفوس و عقل و مسائل اخلاقي سخن ميگويد. 3 ـ طريق التحقييق؛ 4 ـ كارنامه بلخ؛ 5 ـ عشقنامه؛ 6 ـ عقلنامه؛ 7 ـ تجربةالعلم. شعر سنايي، شعري توفنده و پرخاشگر است. مضامين اغلب قصايد او در نكوهش دنياداري و دنياداران است. او با زاهدان ريايي و حكام ستمگر كه هر كدام توجيهگر كار ديگري هستند، بيپروا ميستيزد و از بيان حقيقت عريان كه تلخ و گزنده نيز ميباشد، ابايي ندارد. سنايي با نقد اوضاع اجتماعي روزگارش، علاوه بر بيان دردها و معضلاتي كه دامنگير زمانه شده است، نشان ميدهد كه شاعري اهل درد و دين است؛ آن هم در زمانهاي كه سروران راستين شريعت در آن جايي ندارند و اهل فسق و تظاهر بر سرير قدرت تكيه زدهاند؛ پادشاهان زورمدار به داد دادخواهان ضعيف نميرسند و بلكه به بيداد ميكوشند. تفكر شبه يوناني بر تفكر شرعي و وحياني غلبه كرده است؛ در صوفيان، صفايي نيست؛ مجالس ذكر، مجالس برنج و شير و شكر شده است و از زهد و عرفان و اسماي الهي در آنها خبري نيست؛ حرامخواري رايج و خالصان خوب كردار منزوي شدهاند؛ نشاني از سلامت دين و درستي وجدان در ابناي زمانه ديده نميشود؛ و... بخش عمدهاي از مضمون و انديشه در قصايد سنايي بر مدار انتقادات اجتماعي است. لبه تيز تيغ زبان او در اغلب موارد متوجه زراندوزان و حكام ظالم است. سنايي بارها با تصوير زندگي زاهدانه پيامبر و معصومين و صحابه و تأكيد بر آن در قصايدشؤ سعي دارد جامعه آرماني خود ـ كه عرصه ظهور در واقعيت يدا كرده است ـ را نشان دهد. انديشه زهد و عرفان نيز از مهمترين محورهاي موضوعي در قصايد سنايي است. نكوهش دنيا، تفكر درباره مرگ، توصيه به گسستن از آرزوهاي طولاني و بيحد و حصر، تذكر به خويشتن حقيقي آدمي، از مضامين رايج قصايد اوست: اي مسلمانان خلايق حال ديگر كردهاند از سر بيحرمتي معروف منكر كردهاند شرع را يك سو نهادستند اندر خير و شر قول بطلميوس و جالينوس باور كردهاند عالمان بيعمل از غايت حرص و امل خويشتن را سخره اصحاب لشكر كردهاند خون چشم بيوگان است آن كه در وقت صبوح مهتران دولت اندر جام و ساغر كردهاند... تا كي از دارالغروري ساختن دارالسرور؟ تا كي از دارالفراري ساختن دارالقرار؟ بر در ماتم سراي دين و چندين ناز و نوش؟ در ره رعنا سراي ديو و چندان كار و بار ... اگر فردوسي و ناصرخسرو را استثنا كنيم، سنايي از اولين شاعران تفكر مدار تاريخ شعر فارسي است كه با تزريق انديشه عرفاني به كالبد شعرش، زمينه تحولي وسيع را در نگرش و شيوه فكر شاعران پس از خود به وجود ميآورد و سايه سنگينش بر شعر فارسي تا چند قرن پس از او گسترده ميشود. راهي كه سنايي در پيش ميگيرد، فقط منحصر به يك قالب نميماند؛ بلكه قدرت شاعر در به كارگيري الفاظ و تسلط او بر زبان شعر، همراه با انديشههاي بديعي كه دارد، به او اين امكان را ميدهد تا هم در غزل و هم در مثنوي و قصيده طرحي نو درافكند در صورتي كه تا پيش از او، موضوع قصيده محدود به مدح پادشاهان و وابستگان درباري و احياناً توصيفات طبيعي همچون بهاريه و خزاينهها و... بود و نمايندگان مشخص اين نوع قصايد، شاعراني همچون عنصري، فرخي و منوچهري بودند. غزل نيز در حوزه عشق مجاز و هوا و هوسهاي زميني محدود مانده بود و شاعران، وابستگان خاك بودند تا طايران افلاك. مثنوي حماسي با كار عظييم حكيم فردوسي تثبيت شده بود و به جز چند قصه منظوم عاشقانه، اثر سترگ ديگري در اين قالب مجال ظهور نيافته و ظرفيت حقيقي آن هنوز ناشناخته بود. شورش سنايي بر خويش، عين شورش او بر وضع موجود زمانه بود و تبعات اين تحول و دگرگوني بيهيچ تصنع و تكلفي در آثار و اشعار او نمايان شد؛ وي از اولين شاعراني بود كه طرح مسائل اجتماعي و عرفاني و زهد و حكمت معنوي را در قصيده رايج كرد و در اين كار، صاحب مقامي شامخ شد؛ طوري كه هنوز بسياري از قصايد او نمونه برتر قصايد اجتماعي، عارفانه و زاهدانهاند. در حوزه غزل نيز سنايي پنجره اشراق و جذبههاي معنوي را به روي آن گشود و غزل را زبان عشق و شور عارفانه كرد. سنايي در قالب مثنوي به بيان حكمت معنوي و نعمت پيامبر (ص) با نوعي بيان تمثيلي پرداخت كه الهام بخش بسياري از شاعران پس از خود، همچون خاقاني و نظامي و عطار و مولوي در سرودن مثنويهاي حكمي و عرفاني شد. بيهوده نيست كه خاقاني براي اثبات ارج و عظمت شعرش، خود را با سنايي مقايسه ميكند و مدعي است كه خلف شايسته سنايي است: چو زمان عهد سنايي درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد چون به غزنين ساحري شد زير خاك خاك شروان ساحري نوتر بزاد و نظامي، مخزنالاسرارش را با حديقةالحقيقه سنايي برابر مينهد: نامه دو آمد ز دو ناموسگاه هر دو مسجل به دو بهرام شاه آن زري از كان كهن ريخته وين دري از بحر نو انگيخته آن به درآورده ز غزني علم وين زده بر سكه رومي رقم و مولانا ميسرايد: عطار روح بود و سنايي دو چشم او ما از پي سنايي و عطار آمديم زبان شعر سنايي در قصايد و مثنويهايش زباني صلب و سخت است؛ چه هنگامي كه لب به سخن حكيمانه باز ميكند و چه زماني كه بر ريزهخواران خوان تملق برميشورد. قصايد او چنان قلعههاي باشكوهي هستند كه تسخير آنها از عهده هر پهلواني برنميآيد و هم از اين روي است كه از انبوه شاعران عارف و غير عارف تاريخ ادب فارسي فقط بعضي توانايي آن را داشتهاند كه رخنهاي در قلعههاي او به وجود آورند و غنيمتي فراچنگ آرند. زبان قصايد او در عين استواري و استحكام، زيبايي و ويژگيهاي زيبايي شناختي خاص خود را دارد. زبان حكمت، انتقاد و عشق است؛ و گاه در حكم تيغ برندهاي است كه حتي خود شاعر نيز از گزند آن مصون نميماند و هنگامي كه جنون شاعرانه او گل ميكند، ديگر هيچ زنجيري را تاب آن نيست كه او را مقيد اوامر ملوكانه و اخلاق رايج آدمهاي كمتر از متوسط نگهدارد. غزليات سنايي به حكم مضمون عاششقانهاي كه دارند، لطيفتر و قلندرانهترند؛ البته هنگام داوري درباره شعر سنايي همواره بايد دو دوره فكري او را در نظر داشته باشيم؛ زيرا شعر او پيش از تحول و انقلاب درونياش بيشتر با وضع موجود زمانه هماهنگ بود و او را شاعري مداح و مقلد محسوب ميشد؛ اما پس از تحول دروني، شعر او نيز متحول، و تفكر و حكمت معنوي وجه مميز و غالب شعر او شد
مولانا، منظومه شمسي عشق
احمد افلاكي در مناقب العارفين آورده است: «حضرت مولانا پيوسته در شبهاي دراز، دايم الله الله ميفرمود و سر مبارك خود را بر ديوار مدرسه نهاده به آواز بلند چنداني الله الله ميگفت كه ميان زمين و آسمان از صداي غلغله الله پر ميشد.» سوداي مولانا، سوداي خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودي لبريز از عشق و آتش كه نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه ميتوانست عافيت نشين سايهسار غفلت باشد. مولانا، جان فرشتهواري بود كه قفس تن را شكسته ميخواست؛ انگار آدمي از عالمي ديگر بود كه غربت خاك، دامنگيرش شده باشد. چگونه ميتوانست زنده باشد، بييار و بيياد يار؛ كه تمام زندگياش جلوهاي از او بود. مولانا، زندگي خود را وقف بزرگداشت نام عظيم و اعظم جان جهان كرده بود؛ هر چند به رنگها و گونههاي متفاوت؛ گاه در كسوت شريعت و زماني نيز در جامه طريقت. زندگي مولانا همچون سرود پرشور روحي سركش بود كه با فراز و فرودهاي عرفاني ـ حماسي سرشته شده باشد. آيا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحاني و تابناكي بودند كه چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگاني رها از تعلق خاك، و رهروان راهي كه مقصد ان بحر توحيد بود. جلالالدين در چنين محيطي سر برافراشت و از همان آغاز كودكي، زبانش با لفظ مبارك الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبريز شد. گفتهاند كه هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسير هجرت، عطار، عارف شوريده نيشابور پس از ديدار مولانا و پدرش بهاءولد (سلطان العلما)، آينده درخشان معنوي جلال الدين را به وي گوشزد كرد و كتاب الهي نامه خود را همچون يادگاري مقدس به مولانا هديه داد. جلال الدين از اوان كودكي تا آن هنگام كه دانشمندي محترم و محبوب در شهر قونيه به شمار ميرفت، با اهل عرفان و طريقت آشنايي و دوستيها داشت و با اساس و اصول نظري و فكري آنان نيز بيگانه نبود؛ اما در وي، از آن شور و شعله دروني كه بعدها جانش را به آتش كشيد و به سماع عافيت سوز روح مبتلايش كرد، خبري نبود. علم معقول و منقول زمانهاش را به نيكي آموخته بود، مريدان و شاگردان بسياري داشت، امين مردم و معتقد خاص و عام و مرجع ديني شهر به شمار ميرفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اكبر بيگانه بود و زندگياش همچون ديگران و در سايه ميگذشت. او برجستگيها و ويژگيهايي داشت كه بسياري، آرزويش را داشتند؛ خصايصي كه او را گاه در مظنه رشك و حسد ـ حتي بزرگان ديگر ـ قرار ميداد. اما تقدير بر اين بود كه اين ظرفيت كشف نشده، از وهم سرابهاي گول زن و فريبنده به آتشي برخيزد و عاقبت اين آتش رسيد و چه صاعقهوار... در بامداد روز شنبه بيست و ششم جمادي الاخر 42 ه . ق شمس الدين تبريزي به كسوت بازرگانان وارد قونيه شد و در خان برنج فروشان منزل كرد. صبحي، شمس در دكهاي نشسته بود. مولانا در حلقه مريدان، در بازار پيش ميآمد و خلايق از هر سو به دستبوسي او تبرك ميجستند. او همه را مينواخت و دلداري ميداد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف كرد و در دكه ديگري كه رو به روي او بود، نشست. در هم نگريستند؛ صاعقهاي در صاعقهاي، بيهيچ سخن. مدتي گذشت. سؤالي از سوي شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوي هم پيش آمدند، دست دادند و يكديگر را در آغوش كشيدند و... شش ماه در حجره شيخ صلاح الدين زركوب خلوت گزيدند و به بحث نشستند. در اين شش ماه، تنها صلاح الدين اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از اين خلوت شش ماهه بود كه سجاده نشين با وقار قونيه بر مناصب و مظاهر رسمي پشت پا زد و دست افشان و پاي كوبان، ترانه خوان عشق شد. مدرس مدارس ديني قونيه اينك شوريدهاي غريب بود كه انبوه جماعت با درد و داغش بيگانه بودند. طوفاني سهمگين درياي وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگي دوبارهاي را بازيافته بود: مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم گفت كه سرمست نيي، رو كه از اين دست نيي رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم گفت كه تو شمع شدي، قبله اين جمع شدي جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم گفت كه شيخي و سري، پيشرو و راهبري شيخ نيم، پيش نيم، امر تو را بنده شدم شاگردان و مريدان، حضور شمس را در كنار مولانا برنتافتند. شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او كوشيدند. شمس به اعتراض قونيه را به مقصد شام ترك كرد. شاگردان مولانا اميد به تغيير رويهاش داشتند، اما نه تنها چنين نشد، بلكه فراق شمس زخمي در جان مولانا بود و دلشكسته و پريشان، ديدار او را انتظار ميكشيد... عاقبت پس از مشخص شدن محل سكونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عدهاي ديگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقي پدر و پشيماني مريدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونيه راضي سازند. شمس به قونيه بازگشت؛ اما ... واقعه تكرار شد؛ زيرا آرامش و متابعت مريدان ديري نپاييد. شمس آزرده خاطر، سيمرغوار به سرزمين بينشاني پركشيد. مولانا در فراق يار گمگشته، جستجوها كرد و انتظار كشيد. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبري نبود... مولانا و شمس مكمل يكديگر بودند. بيهوده نبود كه شمس ميگفت: «خوب گويم و خوش گويم. از اندرون روشن و منورم، آبي بودم برخود ميجوشيدم و ميپيچيدم و بوي ميگرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اكنون ميرود خوش و تازه و خرم». «اين زخم بود كه از شراب رباني، سر به گل گرفته، هيچ كس را بر اين وقوفي نه، در عالم گوش نهاده بودم ميشنيدم. اين خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر كه را از اين فايده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توايم و نور ديده و غرض ما فايدهاي است كه به تو بازگردد.» شمس، مولانا را با افق ديگري از معنويت و عرفان آشنا كرد و روح او را در آسمانهاي برتر به پرواز درآورد. به دم او بود كه خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چيز غير از دوست رنگ باخت و «ماسوي الله» ذات فاني خود را آشكارتر نمايان ساخت. و اين، جوهره تعليمات شمس بود كه اگر «در سايه ظل الله درآيي، از جمله سرديها و مرگها امان يابي، موصوف به صفات حق شوي، از حي قيوم آگاهي يابي، مرگ تو را از دور ميبيند ميميرد، حيات الهي يابي، پس ابتدا آهسته تا كسي نشنود، اين علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصيل شش هزار سال كه شش بار عمر نوح بود، برنيايد. آن صدهزار سال چندان نباشد كه يك دم با خدا برآرد بندهاي به يك روز.» باري، چه ميتوانيم گفت درباره عارفي كه پيش از آن كه سوداي شعر و شاعري داشته باشد، جوياي زباني است عاري از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ كه اين همه حجاب راه پرمخاطره وصلند: حرف و گفت و صوت را بر هم زنم تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم و اگر سرچشمه فياض شعر است، نه بدان سبب است كه تعلق شاعري را بر خويش پذيرفته است؛ بلكه عشق يار است كه به جوشش آورده، و درد دوري و اشتياق غزلخوانش كرده است. مولانا ادعاي شاعري ندارد، از شعر گفتن سود و بهرهاي نميجويد؛ شعر مشغله ذهني او به معناي معمول امروزي نيست، شعر نميگويد تا شعري گفته باشد، بيقراري روح و شرح مكاشفات و سرشار شدنهاي پياپياش از سرچشمههاي عالم خيال بيآن كه او خواسته باشد، بر زبانش به شيوهاي كه شعرش مينامند، جاري ميشود. او مسيل اين بارشهاي قدسي است. شعر او حاصل كوششهاي طاقتفرساي شخصي در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازي با الفاظ نيست، شعر او جوشش دل است؛ هديه خداست؛ سرود غيبي است؛ خوراك فرشته است؛ چرا كه حاصل سماع روح در لطيفترين و سبكترين حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوي مبدأ متعالي است: سخنم خور فرشتهست، من اگر سخن نگويم ملك گرسنه گويد كه بگو خمش چرايي غزليات «شمسي» مولانا به تمامي، حاصل و ثمره چنين فضايي است. در مواجهه با اين اشعار ما با شاعري نه به شيوه معمول سر و كار داريم؛ اشعاري كه به لحاظ حس و حال و شور و هيجان در تمام طول تاريخ شعر فارسي بيبديل و منحصرند؛ اشعاري كه به درستي و راستي، همراه و همگام با ضرباهنگ دروني سراينده آن شكل گرفتهاند، بيآن كه شاعرش در قيد لفظ و زبان خاصي مانده باشد. غزليات مولانا از «جان» و «آن» ويژه «مولوي وار» برخوردارند؛ و درك و درريافت «آن» اين غزليات جز با همراهي و شركت در تجربه دروني شاعر به دست نميآيد. به مدد برخي از اصول زبان شناختي و تشريح بي «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقيقي آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند. سخن او چيزي ديگر و سرچشمههاي شعرش از عالمي ديگرند. دانستن اين كه در سخن او چه نوع موسيقي و قوانيني وجود دارد و استعارههايش از كدام سنخند و هنجارگريزيهايش از چه نوعند، مشكل ما را در شناخت حقيقت شعر مولانا حل نميكند؛ بلكه فقط شناختي سطحي از ظاهر كلام او را براي ما ميسر ميسازد. حال آن كه بزرگواراني همچون مولانا، همواره منكر چنين دلبستگيهاي ظاهري در زندگي بودهاند: رو به معني كوش اي صورت پرست زان كه معني بر تن صورت پرست بيان اين نكته به معناي عدم آشنايي مولانا با اصول و موازين شعر و ادب نيست؛ بلكه به گواهي ناقلان و آثارش، وي هنگام سرودن اين شعرها از هوشياري و منطق حسابگرانه آدمهاي معمولي و شاعران معمولي به دور بوده است. نه وزن براي شعرش انتخاب ميكرد و نه براي ريتم و نوع بيان و تركيبات و تخليش حساب و كتاب منطق شعري زمانه خود را به كار ميگرفت. آنچه مسلم است اين كه وي اكثر آثارش را در اوج هيجانات روحي، طوفانهاي دروني، سماعهاي آني، حالها و جذبههاي ناگهاني سروده است؛ يعني لحظاتي كه شاعر از خويش بر مي شده است؛ لحظاتي كه سينهاش گشادهتر و گرههاي زميني از زبانش بازتر ميشده است؛ براي بيان دردهاي بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است كه همه عالم را روشنايي ميدهد، روشنايي ميبيند كه از دهانم فرو ميافتد، نور برون ميرود از گفتارم، در زير حرف سياه ميتابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست؛ زيرا روي مولانا به آفتاب است.»: رستم از اين نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا زنده و مرده وطنم نيست به جز فضل خدا رستم از اين بيت و غزل، اي شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن، مفتعلن كشت مرا قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا آينهام، آينهام، مرد مقالات نيم ديده شود حال من ار چشم شود گوش شما ديگر اثر سترگ مولانا، مثنوي معنوي است كه به حق قرآن عجم ميخوانندش. اين مثنوي حاصل نشستها و جلساتي است كه مولانا با خويشاوندان روحانياش در طي چهارده سال داشته است. حضور معنوي حسامالدين چلپي در اين جلسات، انگيزهاي بود تا نهفتههاي دروني مولانا بجوشد؛ كلام پويايش در بستر زمان جاري شود؛ و معاني مناسب در اين جلسات به اقتضاي حال و مقال به ذهنش تداعي شود. تداعي معاني و توالي گفتار در سخن مولانا به گونهاي است كه مجال بازگشت به آغاز كلام را ندارد. آموختههاي سالهاي جواني و تجربيات سفرها و جستجوها، در كارخانه ذهن او با لحظات پرشور عرفاني در لحظه و وقت آميخته ميشوند. اين آميختگي به گونهاي است كه مثنوي را از محدوده يك منظومه تعليمي و صوفيانه به درميكشد و آن را تبديل به گزارش تجارب معنوي شاعر ميكند. تجلي حالات و آنات مرموز و ناشناخته كه در زندگي مولانا صورت انفجار احساسات به خود ميگيرد، كلام مولانا را به دايرهاي بيرون از محدوده تاريخ پرتاب ميكند. معارف عرفان اسلامي در جريان سيال ذهن مولانا ميجوشد و در عرصه امكان سخن، مجال ظهور مييابد. هر سخني، سخن ديگر را تداعي ميكند؛ قصهاي در قصهاي، نكتهاي در دل نكتهاي ديگر و بدين گونه است كه هزار توي مثنوي در ساختار شرقي وحدت در عين كثرتش شكل ميگيرد. «تمثيل» مهمترين صورت بياني در مثنوي است. شاعر به مدد تمثيل، ظريفترين و گاه پيچيدهترين نكات عرفاني را براي مخاطب، ملموس و دريافتني ميكند. بيشك، هنگامي كه معاني مجرد و انتزاعي به مدد عناصر محسوس و در دسترس، آن هم به گونه حكايت و داستان بيان شوند، علاوه بر تأثير دو چندان بر عموم مخاطبان ناآشنا با اين مباحث، از جذابيت و دلپذيري خاصي نيز برخوردار خواهند بود. ظرفيت بياني تمثيل به گونهاي است كه هر كس به فراخور درك و استعدادش ميتواند معاني مورد نظر شاعر را دريافت كند. اين شيوه بياني از ديرباز كاربردهاي وسيعي در شعر عرفاني و از جمله در آثار سنايي و عطار داشته است. همچنين مثنوي مولانا به لحاظ ساخت، در واقع خلف صالح مثنويهايي همچون «حديقة الحقيقه» سنايي و «منطق الطير» عطار و... است. و البته هر سه اين بزرگان از نظر معرفت شناسي و شيوهاي كه در درك هستي داشتهاند. يگانهاند؛ چنان كه احمد افلاكي در «مناقب العارفين» آورده است كه مولانا «... فرمود كه هر سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنايي را فهم كند و هر كه سخنان سنايي را به جد خواند، اسرار سنايي را فهم كند و هر كه سخنان سنايي را به اعتقاد مطالعه نمايد، كلام ما را ادراك كند و از آن برخوردار شود و برخورد.» باري، شش دفتر مثنوي فراقنامه مولاناست، كه ني وجودش از نيستان عالم علوي بريده شده است؛ آواز محزون ني يادآور همين جدايي است؛ و... ني حديث هر كه از ياري بريد پردههايش پردههاي ما دريد ني حديث راه پر خون ميكند قصههاي عشق مجنون ميكند
ندک اندک می پرستان می رسنـــد |
|
اندک اندک جمع مستان می رسنـــد |
گلعذاران از گلستان می رسنـــد |
|
دلنوازان ناز نازان در ره اند |
نيستان رفتند و هستان می رسند |
|
اندک اندک زين جهان هست و نيست |
از برای تنگ دستان می رسنـــد |
|
جمله دامنهای پر زر همچو کان |
فربهان و تندرستان می رسنـــد |
|
لاغران خسته از مرعای عشــق |
از چنان بالا بپستان می رسنـــد |
|
جان پاکان چون شعاع آفتــاب |
ميوه های نو ز مستان می رسنـــد |
|
خرم آن باغی که بهر مريــمان |
هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد |
|
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف |
حافظ، لسان الغيب
خواجه شمس الدين محمد شيرازي، شاعر و حافظ قرآن، متخلص به حافظ و معروف لسان الغيب از بزرگترين شاعران غزلسراي ايران و جهان به شمار ميرود. جزئيات زندگي حافظ همچون بسياري ديگر از بزرگان شعر و عرفان در پس پردهاي از ابهام قرار دارد. بنابر مستند ترين اقوال درباره حافظ ـ يعني مقدمه دوست و همنشين محمد گلندام بر ديوان وي ـ حافظ به سبب اشتغال مداوم به قرائت قرآن و اوراد و اذكار و تتبع و مطالعه در دواوين شعر، مجالي براي جمع و تدوين غزلياتش تا آخر عمر به دست نياورد. وجود اين امر شايد انگيزه طرح سؤالي مهم باشد كه چرا حافظ و بسياري ديگر از بزرگان شعر و عرفان ما نسبت به ثبت جزئيات زندگي و اهتمام به امور روزمره خود اين همه بياعتنا و بي توجه بودهاند؟ براي اين پرسش چند پاسخ ميتوان فراهم كرد: اولاً، بزرگاني چون حافظ ثمره و محصول سنت عميق و ريشهدار عرفان اسلامي بودهاند، عرفاني كه بقاي حقيقي آدمي را در فناي في الله جستجو ميكند و بر آن است كه تا زنگار مايي و مني از وجود آيينهسان آدمي رخت برنبندد آيينه وجود او چشمه خورشيد درخشان نخواهد شد. در چنين منظري اشيا و امور عادي زندگي بيش از آن كه حقيقتي بالذات داشته باشد، اموري عدمي و موهوم به شمار ميروند. ظرف حوصله اين مرغان قاف پيما سرچشمه بقا را ميطلبيد و سرابهاي فريب دنيوي رضايت خاطر آنها را برنميآورد. از اين روي مرغان باغ ملكوت به جاي آن كه بر وهم خويش بتنند به جستجوي گريز گاهي براي پرواز از اين مغاك بعد بودند. «فرصت شمردن صحبت» «لذت حضور» در پيشگاه دوست معناي عميق زندگي بود. هم در اين مقام حافظ آواز برآورد كه: اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود ثانياً، خشوع و تواضع و آگاهي و يقين اين بزرگان بر بضاعت خويش، به آنان رخصت نميداد تا در ملك مردان مرد، طبل غرور فرو كوبند و سينه از باد هوا بيا كنند. آنان ترجيح ميدادند تا زندگي پيامبران و اولياء و معصومين را الگوي راه و رسم خويش سازند، به معني زندگي كنند نه به صورت. به راه دل روند نه بر طريق هواي نفس: به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگي زلف تو در گوشش باد ثالثاً، اگر محمد بن منور طرحي از زندگي شيخ ابوسعيد ابوالخير را در كتابي به نام اسرارالتوحيد براي آيندگان باقي گذاشت، مقصودش نماياندن وضعيت تاريخي و جغرافيايي زندگي ابوسعيد به معناي معمول نبود، بلكه قصد آفتابي كردن سلوك حقيقي زندگي او را داشت. نكتهاي كه به صورت حكايات از دقايق عرفاني زندگي اين بزرگان در كتب مختلف به وفور ديده ميشود، حكاياتي است كه نويسندگانش ميكوشيدند در فرصتي اندك طرحي از معناي حقيقي زندگي بزنند. آن كه ميگويد: «عبدالكريم حكايت نويس مباش بلكه چنان باش تا از تو حكايتها نويسند.» راهي ديگر در پيش پاي انسان ميگذارد و افق ديگري فراپيش چشم آن كه به همدلي ميكوشد. باري، آيا تفكر و انديشه مهمتر از جزئيات زندگي شخصي نيست؟ امور روزمرهاي كه در هر صورت در زندگي همگان حضور مشترك دارد: نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست حافظ را نميتوان از سنخ شاعران تك بعدي و تك ساحتي محسوب و تفكر شاعرانهاش را تنها به يك وجه خاص تفسير و تأويل كرد. شعر حافظ داراي ابعاد گوناگون و متنوع سرشار از راز و رمز و پرسش از حقيقت هستي است. تفكر حافظ عميق و زنده، پويا و ريشهدار و خروشي حماسي است. شعر حافظ بيت الغزل معرفت است. پيرنگهاي اصلي تفكر او را ميتوان در كتاب وحي و اصول تفكر عرفان اسلامي بازيافت. حافظ به سبب انس و ملازمت مداوم با قرآن كريم و كتب تفسيري و همچنين استغراق در متون عرفاني و درك محضر بزرگان دلسوخته زمانه خويش، به معرفتي غني و عميق از جهان و انسان دست يافت به گونهاي كه حكمت شاعرانهاش به جهاتي چكيده معرفت عرفاني زمانهاش بود. از زاويهاي ديگر حافظ منتقد اجتماعي و مصلحتي بزرگ است كه به اصلاح جامعه بيمار ميكوشد: رياكاران را آماج طعنههاي خود قرارميدهد؛ اهل زمانه را به دوستي و درستي ميخواند؛ فسق را مايه مباهات نميداند و زهد فروش را ارزشي نميدهد، تعلقات را مايه اسارت آدمي و ذلت او ميبيند؛ در قاموس شعر خود رند را ميآفريند و بدان مفهومي اسطورهاي ميبخشد، تا آزادي و آزادگي را ستايش كند، بر تزوير مزدوران بشورد، زر و زرمداران را به هيچ گيرد و فرياد برآورد كه: مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب چون نيك بنگري همه تزوير ميكنند برخي از مهمترين وجوه تفكر حافظ را ميتوان چنين برشمرد: ـ نظام هستي در انديشه حافظ همچون ديگر متفكران عرفان مدار نظام احسن است، در اين نظام گل و خار در كنار هم معناي وجودي مييابند و چراغ مصطفوي با شرار بولهبي است و اين همه به يمن نظر چمن آرايي است كه به عنايت خويش بر آفريدگان فيض وجود ميبخشد: حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فكر معقول بفرما، گل بيخار كجاست؟ من اگر خارم اگر گل، چمن آرايي هست كه از آن دست كه او ميكشدم ميرويم تصاوير تناقض نمايي كه در شعر حافظ ديده ميشود، نشان دهنده تأثير عميق اين انديشه در حافظ و نفوذ آن به پيكره و ساختار شعر اوست، به گونهاي كه انديشه مزبور در شعر وي جلوه عيني مييابد. بسامد بالاي صنعتهاي لفظي تضاد و طباق و تقابل در شعر حافظ، دليلي بر اين مدعاست، فضاي كلي بسياري از ابيات و تصاوير و ارتباط تناقض نماي آنها با هم در شعر وي، بيانگر انديشههاي فلسفي و عرفاني است بيآن كه شاعر تظاهري به فلسفيدن كرده باشد: اي آفتاب خوبان، ميجوشد اندرونم يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت غلام همت آن رند عاقبت سوزم كه در گدا صفتي كيمياگري داند
ـ عشق، جان و حقيقت هستي است، آدمي و پري، ملك و ملكوت طفيل هستي عشقند، عشق، ساز آفرينش را به نغمه درآورد و آتش به نهاد هستي زد. بحر عشق ناپيداكران است. در درياي پرموج و خونفشان عشق جز با جان سپردن چارهاي نيست، فهم حقيقت عشق در حوصله دانش بشري نيست، عقل فضول را به جنون مقدس عشق راهي نيست: در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد عقل ميخواست كز آن شعله چراغ افروزد دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد عشق نردبان صعود عروج آدمي از خاك بر افلاك است، با تمسك به عشق ميتوان از پوستين نفساني خويش به در آمد و هستي عاريتي خويش را نثار دوست كرد و در محو «منيت» كوشيد. اسيران عشق از تعلقات هر دو عالم آزادند و هم از اين روي غزل، زبان عشق و سرود مهرورزي است، دعوتي است به يگانگي ارواح و اخلاص و شور و شعور و شكفتن: مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد نقش هر نغمه كه زد راه به جايي دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالي كه خوش آهنگ و فرحبخش نوايي دارد ـ تسليم و رضا و توكل ابعاد ديگري از انديشه و جهان بيني حافظ را تشكيل ميدهد. سرنهادن به حكم ازلي و تقديري، اعتقاد به عنايت و عدم تكيه بر تقوي و دانش صوري از اصول اساسي در تفكر حافظ محسوب ميشود: آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم اگر از خمر بهشت است و اگر باده مست تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافريست راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش ـ «ابن الوقتي» و فرزند زمان خود بودن، نوشيدن جان حيات در لحظه، درك و دريافت حالات و آنات حقيقي زندگي: به مأمني رو و فرصت شمر طريقه عمر كه در كمينگه عمرند قاطعان طريق 5 ـ انتظار و طلب وضع موعود، از مفاهيم عميقي است كه در سراسر ديوان حافظ به صورت آشكار و پنهان وجود دارد، حافظ گاه به زبان رمز و سمبول و گاه به استعاره و كنايه در طلب موعود آرماني است. انتظار صبح صادق و انديشه اصلاح و اعتراض، شعر حافظ را سرشار از خواستهها و نيازهاي متعالي بشر كرده است: مژده اي دل كه مسيحا نفسي ميآيد كه ز انفاس خوشش بوي كسي ميآيد اي پادشه خوبان، داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند چنين نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند مطالعه و تتبع حافظ در آثار شاعران پيش از خود و معاصرش منجر به تأثيرپذيريهاي بسيار وي از آثار آنان شده است. تأثيرپذيري حافظ از آثار ديگران از نوع تأثيرپذيريهاي خلاق به شمار ميرود و از گونه تقليد نيست. وي در ابياتي كه از تأثير ديگران بر آنها نشاني است چنان جاني ميدمد كه آثار ديگران به منزله پيكرهاي بيجان و جنبش در مقابل اثر بر ساخته وي در ميآيد. اين نكته حتي در اشعارش كه حافظ از ديگران تضمين كرده است نيز صادق است.
حافظ به لطف سخن خدادادش نام بسياري از شاعران بزرگ غزلسراي معاصر و پيش از خود را (كه متأثر از آنها بود) كمرنگ كرد و در محاق فراموشي برد، شاعراني همچون: خواجوي كرماني، سلمان ساوجي، نزاري قهستاني، ظهير فاريابي، انوري، شاه نعمت الله ولي، كمال خنجندي، اوحدي مراغهاي. علاوه بر اينان، حافظ از آثار شاعران بزرگي همچون: سعدي، عطار، سنايي، نظامي، خاقاني و منوچهري نيز تأثيرات بسياري پذيرفته و از كشفيات و يافتههاي آنان در حيطه زبان و تخيل، بهرهها گرفته است. شاعر بزرگ همچون زنبور عسلي به جستجوي شيره گلها به گلستانهاي پرگل ادب فارسي پركشيده و از شيره هر گلي، به اندازهاي كه بشايد چشيده است. تأثير پذيريهاي حافظ از شاعران ديگر را ميتوان به چند نوع عمده تفكيك كرد: الف: تأثير پذيري در حوزه وزن و قافيه؛ ب: تأثيرپذيري در حوزه مضمون و بيان هنرمندانهتر آن مضامين؛ ج: تضمين برخي از ابيات و مصرعهاي اشعار ديگران؛ د: استفاده از برخي تركيبات و ابداعات زباني ديگر شاعران (احتمالاً به خاطر نفوذ قوي سنت ادلي رايج). اينك نمونههايي از تأثيرپذيري شعر حافظ از آثار ديگر شاعران: داني غرضم ز ميپرستي چه بود تا همچو تو خويشتن پرستي نكنم (انوري) به ميپرستي از آن نقش خود زدم بر آب كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن (حافظ) زان پيش كز دو رنگي عالم خراب گردد ساقي برات ما ران بر عالم خرابي (خاقاني) زان پيشتر كه عالم فاني شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب كن (حافظ) نگاهي ميكند در آينه يار كه او خود عاشق خود جاودانه به خود ميبازد از خود عشق با هود خيال آب و گل در ره بهانه (عطار) كه بندد طرف وصل از عشق شاهي كه با خود عشق بازد جاودانه نديم و مطرب و ساقي همه اوست خيال آب و گل در ره بهانه (حافظ) خرم آن روز كه از خطه كرمان بروم دل و دين داده ز دست از پي جانان بروم (خواجو) خرم آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پي جانان بروم (حافظ) حافظ از معدود شاعراني است كه شعرش مقبول خاص و عام است. هر كسي رابطه و نسبت خاصي با شعر حافظ برقرار ميكند. آنان كه به ساحت حقيقي تفكر حافظ نزديكاند با او به همدلي و همزباني ميرسند و به دركي درست از شعر وي نائل ميشوند؛ اما ديگران تنها صورتي از خويش را در آينه شعر او نظاره ميكنند و اين نسبت مگر به دليل زبان ويژه و زيرساخت نهان فرهنگي و انديشگي شعر او. شعر حافظ از سويي نهانيترين خواستهها و آرزوهاي آدمي را در خود گردآورده است و از طرفي بر اساس نيازهاي فطري بشري بنياد گرفته است. از منظري ديگر، شعر وي حاصل عرق ريزان روح و كوششهاي بيوقفه شاعر در حوزه صورت شعر است، حك و اصلاح و تراش واژگان، خلق فضاهاي متناسب، ارائه ساختار منسجم و محكم زباني، به صورتي جدي مورد نظر حافظ بوده است. توفيق حافظ در رسيدن به زباني بيدليل و آينه سان كه در عين وفاداري به سنن ادبي، سرشار از خلاقيت و نوآوري است هم ستايش برانگيز است و هم حيرت انگيز. برخي از مهمترين ابعاد هنري زبان شعر حافظ را مرور ميكنيم:
ـ رمز پردازي و حضور سمبوليسم غني، شعر حافظ را خانه راز كرده است و بدان وجوه گوناگون بخشيده است. شعر وي بيش از هر چيز به آينهاي ماننده است كه به صورت مخاطبانش را در خود مينماياند، و اين نيست مگر به دليل حضور سرشار نمادها و سمبولهايي كه حافظ در اشعارش آفريده است و يا به سمبولهاي موجود در سنت شعر حافظ در اشعارش آفريده است و يا به سمبولهاي موجود در سنت شعر فارسي روحي حافظانه دميده است. حضور نمادها در شعر وي به گونهاي است كه هر كس به اقتضاي حس و حال درونياش به درك و دريافتي شخصي از آنها نائل ميشود، آن چنان كه در بيت زير«شب تاريك» «گرداب هايل» و... را ميتوان به وجوه گوناگون عرفاني، اجتماعي و شخصي تفسير و تأويل كرد: شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها ـ رعايت دقيق و ظريف تناسبات هنري در فضاي كلي ابيات. اين تناسبات كه در لفظ قدما (البته در معاني محدودتر) «مراعات نظير» ناميده ميشد، در شعر حافظ از اهميت فوقالعادهاي برخوردار است. در بسياري از موارد ايجاد تناسبات فوق منجر به ايهام تناسب و همچنين بافت يكدست و درخشان و پيكره محكم و منجسم ميشود. چنين تناسباتي جزء جزء كلمات و تركيبات و جملات را در مناظره و تداخل با يكديگر قرار ميدهد و كاركرد هر جزيي از شعر در جزيي ديگر منعكس ميشود، به گونهاي كه درك و دريافت روابط بين اجزاي شعر لذت فهم شعر را چند برابر ميكند. به روابط حاكم بر اجزاء اين ابيات دقت كنيد: ز شوق نرگس مست بلند بالايي چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم شدم فسانه به سرگشتگي كه ابروي دوست كشيده در خم چوگان خويش، چون گويم ـ غناي استعاري زبان شعر حافظ در قياس با ديگر امكانات بياني از سطح بالاتري برخوردار است. ـ لحن مناسب و شورافكن شاعر در آغاز شعرها قابل تأمل و درنگ است. به اقتضاي موضوع و مضمون، شاعر بزرگ لحني خاص را براي شروع غزلهاي خود در نظر ميگيرد، اين لحنها گاه حماسي و شورآفرين است و گاه رندانه و طنزآميز و زماني نيز حسرتبار و اندوهگين: بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم من و انكار شراب اين چه حكايت باشد غالباً اين قدرم عقل و كفايت باشد ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش بايد برون كشم از اين ورطه رخت خويش 5 ـ طنز؛ زبان رندانه شعر حافظ به طنز تكيه كرده است. طنز ظريف بياني شعر او را تا سر حد امكان گسترش داده و بدان شور و حياتي عميق بخشيده است. حافظ به مدد طنز، به بيان ناگفتهها در عين ظرافت و گزندگي پرداخته و نوش و نيش را در كنار هم گرد آورده است. پادشاه و محتسب و زاهد رياكار، و حتي خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهاي او هستند:
بگفتمش به لبم بوسهاي حوالت كن به خنده گفت كيت با من اين معامله بود فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد كه مي حرام، ولي به ز مال اوقافست باده با محتسب شهر ننوشي زنهار بخورد بادهآت و سنگ به جام اندازد ـ شعر حافظ، شعر ايهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناك است. شعر او از گونه معماتراشي و چيستان سازي برخي از شاعران نيست. پيچيدگي مفرط تركيبات و تصاوير نيز در آثار او جايي ندارد، شعر او دچار تزاحمات تصويري نيست بلكه در عين درخشندگي و وضوح و روشني تخيل، به لحاظ برخورداري از زباني رمزي و استعاري، از ابهام هنرمندانهاي سود ميبرد. ايهامهاي شعر حافظ از عوامل مؤثر در خلق فضاي ابهام آميز شعر اوست. نقش مؤثر ايهام در شعر حافظ را ميتوان از چند نظر تفسير كرد: اول، آن كه حافظ به اقتضاي هنرمندي و شاعريش ميكوشيده است تا شعر خود را به نابترين حالت ممكن صورت بخشد و از آن جا كه ابهام جزء لاينفك شعر ناب محسوب ميشود، حافظ از ايهام در اين باره بيشترين سود و بهره را برده است؛ چرا كه ايهام در آن واحد ذهن ما را از مفهومي به مفهومي ديگر سوق ميدهد. دوم، آن كه زمانه پرفتنه حافظ، از شاعر معترض زباني غريب طلب ميكرد؛ زباني كه قابل تفسير به مواضع مختلف باشد، و شاعر با رويكردي كه به ايهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنين زبان شگفت انگيزي را ابداع كند، زباني كه هم قابليت بيان ناگفتهها را داشت و هم سرايندهاش را از فتنه فتانان در امان ميداشت. سه ديگر، آن كه در سنن عرفاني هويدا كردن اسرار مكروه تلقي ميشود و شاعر و عارف متفكر، ملزم به آموختن زبان رمز است و رازآموزي عارفانه زباني خاص دارد. از آن جا كه حافظ شاعري با تعلقات عميق عرفاني است، بيربط نيست كه از ايهام به عاليترين شكلش در برد وسيعي بهره بگيرد: دي ميشد و گفتم صنما عهد به جاي آر گفتا غلطي خواجه، در اين عهد وفا نيست ايهام در كلمه «عهد» به معناي «زمانه» و «پيمان». دل دادمش به مژده و خجلت همي برم زين نقد قلب خويش كه كردم نثار دوست ايهام در تركيب «نقد قلب» به معناي «نقد دل» و «سكه قلابي». عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما ايهام در كلمه «دوران» به معناي «عهد و دوره» و «دورگرداني ساغر». 7 ـ ايجاز، مضمون پردازي، موسيقي و
صائب و طرز نو
ميرزا محمد علي، متخلص به صائب، از معروفترين شاعران است. تاريخ تولدش معلوم نيست. پدرش از بازرگانان بود و خود يا پدرش به دستور شاه عباس اول صفوي با جمعي از تجار و مردم ثروتمند و متشخص كوچ كرد. عموي صائب، شمس الدين شيرين قلم، مشهور به شمس ثاني، از استادان خط بود. صائب در سال 1034 هـ . ق عازم هندوستان شد و بعد به هرات و كابل رفت. حكمران كابل، خواجه احسن الله مشهور به ظفرخان، كه خود شاعر و اديب بود، مقدم صائب را گرامي داشت. ظفرخان پس از مدتي به خاطر جلوس شاه جهان، عازم دكن شد و صائب را نيز با خود همراه بود. شاه جهان، صائب را مورد عنايت قرار داد و به او لقب مستعدخان داد (برخي بر اين باورند كه اين لقب را درويشي به او داده است). در سال 1039 هـ.ق كه صائب و ظفرخان در ركاب شاه جهان در برهانپور بودند، خبر رسيد كه پدر صائب به اكبرآباد هندوستان آمده است و ميخواهد او را با خود ببرد. صائب از ظفرخان و پدر او، خواجه ابوالحسن تربتي اجازه بازگشت خواست، اما حصول اين رخصت تا دو سال طول كشيد. در سال 1042 هـ.ق، كه حكومت كشمير به ظفرخان (به نيابت از پدرش) واگذار شد، صائب نيز به آن جا رفت، و از آن جا هم به اتفاق پدر عازم ايران شد. پس از بازگشت به ايران، در اصفهان اقامت گزيد و فقط گاهي به شهرهايي از قبيل قزوين، اردبيل، تبريز و يزد سفر كرد. صائب شهرت فراوان يافت و شاه عباس دوم صفوي او را به لقب ملك الشعرايي مفتخر ساخت. وفات صائب در اصفهان اتفاق افتاد. سن او به هنگام وفات از 65 تا 71 گفتهاند. آرامگاه او در اصفهان و در محلي است كه در زمان حياتش معروف به تكيه ميرزا صائب بود. تعداد اشعار صائب را از شصت هزار تا صد و بيست هزار و سيصد هزار بيت و بالاتر نيز گفتهاند. ديوان او مكرر در ايران و هندوستان چاپ شده است. صائب خط را خوش مينوشت و به تركي نيز شعر ميسرود. پس از قرن پنجم هجري، زبان شعر فارسي به همت شاعران عارفي نظير، سنايي، نظامي، مولانا، سعدي و حافظ در سبكي ويژه كه بعدها سبك عراقي ناميدندش، استحاله شد. پيش از ظهور اين بزرگان، شعر فارسي مبتني بر دريافتهاي حسي و بدوي از هستي بود. حماسه و قصيده غالبترين انواع ادبي و در مرحلهاي پس از اين دو، غزل عرصه بيان احساسات و عواطف شاعران موسوم به سبك خراساني محسوب ميشد. سبك خراساني بر عناصري چون فخامت زبان و تصاوير شفاف و محسوس همراه با حس عاطفي غليظ بنياد گرفته بود. جهان بيني اكثر شاعران اين دوره (به استثناي يكي دو تن) بيش از آن كه افلاكي و حقيقي باشد، مجازي و دنيوي بود. شعر فارسي با گذر از سبك خراساني و حضور و ظهور خلاق شاعراني عارف در آن، زيبايي سرشار و متعالي و ظريفي عظيم و غني و وجوهي چندگانه پيدا كرد و انديشه عرفاني غالبترين صبغه دروني آن شد. هر كدام از بزرگان اين سبك همچون قلههاي تسخير ناپذيري شدند كه با گذشت ساليان دراز، هنوز سايه سنگينشان بر شعر و ادب فارسي گسترده است. در اين سبك، برخلاف جهان حسي و ملموس سبك خراساني، شعر پاي در وادي مفاهيم انتزاعي گذاشت. به گونهاي كه شاعران بزرگ، متفكران بزرگي نيز بودند. در همين دوران بود كه غزل فارسي با دستكار بزرگاني چون خافظ و سعدي به اوج حقيقي خويش نزديك شد. پس از قرن هشتم هجري اغلب شاعران، جز حفظ سنت و حركت در حد و حدود و حاشيه آثار گذشتگان گامي فراپيش ننهادند. از قرن نهم به بعد، گروهي از شاعران ـ در جستجوي راهي تازه ـ كوشيدند تا شعر خود را از تقليد و تكرار رهايي بخشند. كوششهاي اين گروه در بيان صميمانه و صادقانه حس و حال دروني و زباني سهل و ساده و دور از تكلف و مناظره عاشق و معشوق خلاصه شد. از شاعران اين گروه كه در تذكرهها با عنوان شاعران «وقوعي» و يا مكتب وقوع نام برده ميشوند، كساني همچون بابافغاني، وحشي بافقي، اهلي و هلالي از بقيه معروفند. آثار شاعران مكتب وقوع اگر چه در كنار آثار ديگر سبكها اهميتي درخور پيدا نكرد، اما همچون پل ارتباطي بين سبك عراقي و سبك هندي زمينهاي براي پيدايش «طرز نو» بود. مرور اين دو بيت از وقوعي تبريزي (از شاعران سبك وقوع) خالي از فايده نيست: زينسان كه عشق در دلم امروز خانه ساخت ميبايدم به درد دل جاودانه ساخت چون مرغ زخم خورده برون شد ز سينه دل آن بال و پر شكسته كجا آشيانه ساخت؟ از آغاز قرن دهم هجري تا ميانه قرن دوازدهم هجري، شعر فارسي رنگ و بويي ديگر به خود گرفت و شاعران معيارهاي زيبا شناختي جديدي را مبناي آفرينش آثار خود كردند و به كسب تجربههايي تازه پرداختند كه بعدها اين «طرز نو» به سبك هندي معروف شد. از مهمترين علل نامگذاري اين شيوه به سبك هندي، مهاجرت بسياري از اين شاعران به سرزمين اسرار آميز هند بود. محققان دلايل بسياري بر علت مهاجرت شاعران ايراني به هند، ذكر كردهاند؛ از جمله استاد گلچين معاني مهمترين اين عوامل را در «خروج شاه اسماعيل اول، سختگيريهاي شاه تهماسب، فتور ارباب مناصب در زمان شاه اسماعيل دوم، قتل عام شاهزادگان كه مروج و مربي شاعران بودند، فتنههاي پياپي ازبكان، ... دعوت شاهان هند از ايشان، همراهي سفيران ايران، رنجش و ناخرسندي... آزردگي از خويشان يا همشهريان، درويشي و قلندري، پيوستن به آشنايان و بستگان خود كه در آن سامان مقام و منصبي داشتهاند، سفارت، تجارت، سياحت. عياشي و خوشگذراني، ناسازگاري روزگار، پيدا كردن كار، راه يافتن به دربار هند و ...» ميداند. در هر صورت، زبان فارسي كه سالها پيشتر از ورود اين شاعران به هند در آن ديار گسترش يافته بود، با حضور اين طوطيان شكرشكن، جاني دوباره و رونقي بسزا گرفت. بسياري از حكام و پادشاهان هند از علاقمندان شعر و ادب پارسي به شمار ميرفتند. حمايت اين پادشاهان از شاعران فارسي زبان و تأثير محيط و فرهنگ بومي هند، بر ذهن و ذوق اغلب آنان تأثيراتي خاص به جاي گذاشت. زادگاه «طرز نو» ايران بود؛ اما اين شيوه در هند رشد و نمو كرد و شكل كمال يافته خود را بازيافت. شاعران بزرگي همچون صائب، كليم، طالب، عرفي و ... از مهاجريني بودند كه به طور مستقيم و از نزديك، محيط و فرهنگ هندي را آزمودند و تجربه كردند. علاوه بر اينان بزرگاني چون بيدل دهلوي، غني كشميري و غالب دهلوي، شاعراني هندي الاصل فارسي زباني بودند كه در دوره متأخر اين سبك ظهور كردند و نگاهي سبگ شناسانه به آثارشان حكايت از چيرگي مفرط ذوق و فرهنگ هندي بر آثارشان نسبت به شاعران گروه اول دارد. هر شاعر در افق خاصي از هستي قادر به كشف و دريافت لحظات و حالات شاعرانه زندگي است. سبك و شيوه هر شاعري در سرودن شعر نيز، شيوهاي منحصر و يگانه است؛ چرا كه آفاق درك و دريافتهاي شهودي و كشفي شاعران با يكديگر متفاوت است. از طرفي به دليل آن كه همواره گروهي از شاعران در يك دوره معين تاريخي و در يك جامعه زندگي ميكنند و تحت تأثير عوامل مشترك همچون روح حاكم بر انديشههاي رايج در آن زمان و مسائل اجتماعي و... قرار ميگيرند، زبان شعر يك دوره، صاحب ويژگيها و مؤلفههايي ميشود كه در آثار شاعران آن عهد مشترك است. معمولاً اين ويژگيها و مؤلفههاي مشترك را در زيرمجموعه سبكهايي كه به سبكهاي دورهاي موسوم است، بررسي ميكنند.
در واقع، اطلاق نام واحد سبك خراساني، سبك عراقي و سبك هندي بر آثار شاعران در محدودههاي معين تاريخي فقط با توجه به اشتراكاتي كه در زبان شعر جميع آنها وجود دارد، ممكن و ميسر ميشود. البته، عناصر مشترك موجود بايد در بسامدي بالا در آثار يك گروه از شاعران تكرار شود تا امكان نامگذاري و طبقهبندي آنها وجود داشته باشد. باري، آثار هر شاعر در عين آن كه قابل طبقهبندي در يك سبك دورهاي مشخص است، سبكي ويژه و منحصر و فردي را نيز داراست. سبكي يگانه كه همچون خطوط انگشتانش، امضاي اثر او به شمار ميرود. چرا كه سبك و زبان آيينه احوال آفاقي و انفسي شاعرند... . اينك، به برخي از مهمترين عناصر و ويژگيهاي سبكي و زباني شعر صائب كه به صورتي گسترده و با بسامدي بالا در شعر وي و معاصرانش وجود دارد، اشاراتي هر چند مختصر ميكنيم: ـ گرايش كلي زبان شعر از شيوه فخيم عراقي (زبان خواص) به سمت زباني صميمي و مردمي است (زبان عوام) معيارهاي زيبايي شناختي به طور كلي با دوره پيشين متفاوت است و شاعران در نسبتي متوازن با پسند مردم شعر ميسرايند. فخامت و استواري زبان چندان جايگاه مهمي در شعر اين عصر ندارد. اصطلاحات و تعبيرات عاميانه در بيپيرايهترين شكل زباني خود، بيتكلف و رها در شعر حضور مييابند. ظهور شاعراني از بطن جامعه همچون صاحبان حرفهها و پيشهها و رهايي شعر از سيطره دربارها به معنايي كه در دورههاي پيشين وجود داشت و همچنين دوري از روش اهل فضل و مدرسه را ميتوان از مهمترين محركها و انگيزههاي ايجاد چنين حركتي در زبان شعر اين دوره دانست: بلبل رنگين نوايي بر سر كار آمده است آب و رنگ تازهاي بر روي گلزار آمده است وقت گلشن خوش كه گلريزان ابر رحمت است چشم پل روشن! كه آب امسال سرشار آمده است گوش تا گوش زمين از گفتگوي ما پر است تا خط بغداد اين جام از سبوي ما پر است ـ عنصر خيال در شعر صائب و شاعران سبك هندي از مهمترين عناصر سبكي است و حضوري گسترده و متنوع در شعر اين شاعران دارد. صورتهاي گوناگون بياني تخيل، همچون تشبيه، استعاره، كنايه و تمثيل در بسامدي بالا در آثار صائب و ... به چشم ميخورد. حضور تخيل در شعر اين شاعران گاه عناصر ديگري همچون عاطفه شاعرانه را تحت الشعاع خود قرار ميدهد و از فروغ آن ميكاهد. تصويرسازيهاي درخشان، بهرهگيري مفرط از نوعي استعاره كه جاندار انگاري اشيا و شخصيت بخشيدن به آنها مهمترين هدف آن به شمار ميرود و امروز تشخيص ناميده ميشود و گشودن پنجرههاي خيال به سمت آفاق تازه و شعر شاعران طرز نو را سرشار از چشم اندازهاي بديع و رنگين و لحظات خيال انگيز كرده است: شب كه سرو قامت او شمع اين كاشانه بود تا سحرگه برگريزان پر پروانه بود مهر را سوختگان بوته خاري گيرند ماه را زندهدلان شمع مزاري گيرند سحرگه چهره خورشيد را به خون شستند گليم بخت من از آب نيلگون شستند خبر كبوتر چاه ذقن به بابل برد تمام بابليان دست از فسون شستند شستم به خون ز صفحه دل، مهر آسمان زان دشنهها كه بر جگر آفتاب زد ـ ايجاز: اشتياق به آوردن مضامين نو و معاني بيگانه و پرداخت آن در يك بيت در لفافهاي از هنرهاي بياني (به ويژه استعاره) منجر به ايجازي فوق العاده (و گاه مخل) در اشعار نوپردازاني نظير صائب، كليم، غني، بيدل و... شده است. ـ ارسال المثل و تمثيل: ارسال المثل، آوردن ضرب المثلي در شعر به عنوان شاهد مثال است. اين صنعت مورد توجه صائب و شاعران سبك هندي بود. اما نكته جالب اين است كه بسياري از مصرعهاي برجسته اين گروه از شاعران و به ويژه صائب به خاطر دلنشيني و مقبوليت خاصش در بين مردم در زمان شاعر و پس از او به صورت ضرب المثلهاي رايج زبانزد اهل كوي و برزن ميشد. ... اما تمثيل كه از ويژگيهاي عمده اين سبك به شمار ميرود، چنان است كه شاعر در يك مصرع، مطلب و مضموني اخلاقي يا عرفاني كه معمولاً انتزاعي است، بيان ميكند و در مصرع دوم با ذكر مثالي از طبيعت، اشيا و يا آوردن تصويري محسوس، دليلي براي اثبات آن ميآورد. در برخي از اين تمثيلها، گاه دو مصراع به لحاظ نحوي كاملاً مستقلند و هيچ حرف ربط يا شرطي آن دو را با يكديگر پيوند نميدهد. تمثيلات شعر صائب كليم و بيدل از معروفترين تمثيلات شعر فارسي است: من از بيقدري خار سر ديوار دانستم كه ناكس كس نميگردد از اين بالانشينيها ظالم به ظلم خويش گرفتار ميشود از پيچ و تاب نيست رهايي كمند را ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست جسم خاكي مانع عمر سبك رفتار نيست پيش اين سيلاب كي ديوار ميماند به جا ـ تأكيد بر استقلال واحد بيت در غزل: غزل سبك هندي مبتني بر واحد بيت است. شاعران اين سبك به ابيات يك غزل، به لحاظ محتوا و مضمون چنان استقلالي ميبخشند كه غزل به صورت مجموعهاي از مضامين متنوع و متفاوت درميآمد. ابياتي كه فقط با ضربآهنگ قافيهها و تكرار رديفها، از نظر موسيقيايي صورت نظمي پريشان به خود ميگرفت. اگر چه ساختار شعر فارسي از آغاز بر بنياد ساختار شرقي وحدت در عين كثرت بود، اما در سبك هندي اين ساختار به صورتي افراطي به تفرد ابيات گرايش يافت و وحدت دروني به سرحد صورت قالب و پيوند قافيه و رديف تقليل پيدا كرد. ريشههاي استقلال ابيات در غزل فارسي را به صورت متشخص در غزل حافظ و شيوه مضمون پردازانه وي ميتوان بازجست. (مثل همه ويژگيهاي ديگر شعرش در عين اعتدال و ظرافت.) ظهور مفرط اين پديده در سبك هندي را ميتوان در اصرار شاعران اين سبك به آوردن مضامين نو و برجسته دانست؛ به گونهاي كه هر مضمون در نهايت ايجاز در يك بيت گنجانده ميشد و شاعر بناچار تمام كوشش خود را صرف پروراندن مضمون مورد نظر خويش در يك بيت ميكرد و ابياتي با مضامين مختلف و گاه متناقض اما با وزن و قافيه و رديف مشترك در يك غزل ميسرود. مصرع برجسته به گفته صائب چون تير شهاب، جگر سوز و در يادها ماندني بود و ديگر اين كه، شاعران طرز نو دوستدار آن بودند كه اشعارشان در لايههاي مختلف اجتماع نفوذ كند و زبانزد و ضرب المثل كلام خاص و عام باشد. صائب فرموده است: بر زبانها وصف قد دلستان خواهد دويد مصرع برجسته برگرد جهان خواهد دويد ـ گستره وسيع واژگاني و تركيبات و ... ـ بسامد بالاي رديفهاي اسمي در شعر صائب، از ديگر مميزات شعر او به سبك موسوم به هندي است. رديفهاي اسمي از علل عمده توسع خيال در شعر است؛ چرا كه شاعر ناچار ميشود در هر بيت به تصويرسازيي كه به نوعي با رديف ارتباط دارد، بپردازد؛ رديفهايي نظير: رقص، خط، شمع، حرف، گل، صبح، رنگ و آفتاب مكرر مورد استفاده صائب است و يك رديف مشترك، مضامين گوناگون و تصاوير متنوعي را به همراه خود يدك ميكشد: از بس مكدرست در اين روزگار صبح از دل نميكشد نفس بيغبار صبح رخسار نو خط تو خوش آمد به ديدهاش از شب كشيده سرمه دنبالهدار صبح گلدسته بهشت برين، روي تازه است برگ شكوفهاي است از اين شاخسار صبح تر ميكند به خون شفق نان آفتاب از راستي، چه ميكشد از روزگار صبح سنت تتبع و تأمل در اشعار پيشينايان از آغاز طلوع شعر دري، در بين شاعران فارسي زبان وجود داشت. بسياري از شاعران علاوه بر مطالعه آثار شعر فارس به تأمل در اشعار شاعران عرب زبان نيز همت ميگمارند. صائب نيز از شاعراني بود كه به مطالعه آثار و دواوين گذشتگان و معاصرينش ارزش و اهميتي فوق العاده ميداد. درنگ در آثار شاعران بزرگ درگذشته، علاوه بر دانش ادبي، آگاهي از ظرايف سبكهاي فردي شاعران را بر يكديگر ممكن ميساخت و از طرفي، شعر فارسي در دايره سنتي خويش در نحلهها و سبكهاي مختلف، هر بار از نو حياتي دوباره ميگرفت. مطالعه آثار معاصرين گاه به نوعي داد و ستد ادبي (و يا گفتگو) منجر ميشد. جواب دادن به شعر يكديگر تفنني از اين دست بود. شاعران نوپرداز سبك هندي، با وجود نوآوريها و هنجارشكنيهاي خاص سبكي خود، ثمره سنت بالنده شعر فارسي بودند كه هيچ گاه نوآوريهايشان به طور مستقيم در تعارض با اشعار گذشتگان درنيامد. كوشش اصلي شاعران اين سبك به طور مستمر صرف گريز از طرز تلقيهاي قالبي و تكراري از شعر و نگاه نو به هستي شد... . نظري گذرا به ديوان صائب نشان ميدهد كه اين شاعر بزرگ چه مقدار تتبع و تأمل در آثار شاعران متقدم و معاصر خود داشته است: فتاد تا به ره طرز مولوي، صائب سپند شعله فكرش شدهست كوكبها اين جواب آن غزل صائب، كه ميگويد كليم هر چه جانكاه است در اين راه، دلخواه من است ز بلبلان خوش الحان اين چمن صائب مريد زمزمه حافظ خوش الحان باش صائب از درد سر هر دو جهان باز رهي سر اگر در ره عطار نشابور كني اين غزل را از حكيم غزنوي بشنو تمام تا بداني نطق صائب پيش نطقش الكن است شعر صائب حامل حكمتي ويژه است. به عبارتي، صائب به ديدهاي حكيمانه شاهد اوضاع جهان است. اما اين حكمت حاصل سير و سلوكي عرفاني به معناي خاص آن نيست و همچنين اين حكمت نتيجه شاگردي انديشهورزان و فيلسوفان و استادان مدرسه نيست؛ بلكه برخاسته از فطرت و حدت هوش شاعر و برآمده از نوعي غور و تأمل آزاد در پديدههاي گوناگون هستي است. صائب به تماشا و تفريح جهان آمده است و در اين تماشا، ديدنيهاي طبيعت را با برخي از مفاهيم و مضامين موجود در زندگي انساني برابر مينهد و مفاهيم ملموس و روزمره را كه هر انساني دائماً در گيرودار با آنهاست، برجسته ميكند و با نيروي تخيل شگفت انگيزش، آنها را با تصاويري محسوس و در دسترس پيوند ميدهد؛ پيوندي كه محصول آن عبرت است و ميوهاش حكمت؛ حكمتي كه ريشه در ذوق هنرمندانه و هوش نكته ربا دارد. شعر وي با عموم مخاطبان ارتباط برقرار ميكند و اين ارتباط به قدري صميمي است كه مخاطب احساس ميكند به مضمون انديشه شاعر پيشتر ميانديشيده است؛ اما توان بيان آن را در خود نمييافته است. صائب به اقتضاي سنت شعر فارسي غير از مضامين متنوع و بديع از مضامين و مفاهيم عرفاني به گشادگي تمام بهره ميگيرد. اين مفاهيم در شعر صائب بيشتر از نوع كسبي هستند و نه كشفي و انديشههاي عرفاني صائب اغلب برخاسته از عرفاني نظري است. زبان راز محمل شهود و كشف عارفان و شاعران عارف است؛ آن چنان كه در شعر حافظ، مولوي و ... شاهد آنيم. حال آن كه وجه مميز زبان شعر صائب در بهرهگيريهاي مفرط او از استعاره و تمثيل است
بيدل؛ آينه حيرت
در سال 1054 هـ.ق در ساحل جنوبي رودخانه «گنگ» در شهر عظيم آباد پتنه «ميرزا عبدالخالق» صوفي سالخورده قادري صاحب فرزند پسري شد، ميرزا به عشق مراد معنوي سلسله طريقت خود يعني «عبدالقادر » نام فرزندش را «عبدالقادر» گذاشت. دوست و هم مسلك «ميرزا عبدالخالق»، «ميرزا ابوالقاسم ترمذي» كه صاحب همتي والا در علوم رياضي و نجوم بود براي طفل نورسيده آينده درخشاني را پيشگويي كرد و به ميمنت اين ميلاد خجسته دو ماده تاريخ «فيض قدس» و «انتخاب» را كه به حروف ابجد معادل تاريخ ولادت كودك ميشد، ساخت. نسبت ميرزا به قبيله «ارلاس» ميرسيد، قبيلهاي از مغول با مرداني جنگاور. اين كه كي، چرا و چگونه نياكانش به سرزمين هند مهاجرت كرده بودند، نامعلوم و در پردهاي از ابهام است. «عبدالقادر» هنگامي كه هنوز بيش از چهار سال و نيم نداشت پدرش را از دست داد و در سايه سرپرستي و تربيت عمويش «ميرزا قلندر» قرار گرفت، به مكتب رفت و در زماني كوتاه قرائت قرآن كريم را ختم كرد، بعد از مدتي كوتاه مادرش نيز درگذشت و او در سراي مصيبت تنها ماند. «عبدالقادر» پس از مدتي به توصيه «ميرزا قلندر» ـ كه خود از صوفيان باصفا بود ـ مكتب و مدرسه را رها كرد و مستقيماً تحت آموزش معنوي وي قرار گرفت، ميرزا قلندر معتقد بود كه اگر علم و دانش وسيله كشف حجاب براي رسيدن به حق نباشد خود تبديل به بزرگترين حجابها در راه حق ميگردد و جز ضلالت و گمراهي نتيجهاي نخواهد داشت. «عبدالقادر» در كنار وي با مباني تصوف آشنايي لازم را پيدا كرد و همچنين در اين راه از امداد و دستگيري «مولينا كمال» دوست و مراد معنوي پدر بهرهها برد. از همان روزها عبدالقادر به شوق حق، ترانه عشق ميسرود و چون بر حفظ و اخفاي راز عشقش به حق مصر بود «رمزي» تخلص ميكرد تا اين كه بنابر قول يكي از شاگردانش هنگام مطالعه گلستان سعدي از مصراع «بيدل از بينشان چه گويد باز» به وجد آمد و تخلص خود را از «رمزي» به «بيدل» تغيير داد. بيدل در محضر شاهان اقليم فقر: «شاه ملوك» «شاه يكه آزاد» و «شاه فاضل» روح عطشانش را از حقايق وجود سيراب ميكرد و از مطالعه و تتبع در منابع عرفان اسلامي و شعر غني فارسي توشهها برميگرفت. وي در كتاب «چهار عنصر» از كرامات شگفت انگيزي كه خود از بزرگان فقر و عزلت مشاهده كرده بود سخن ميگويد. «بيدل» هنگامي كه سيزده سال بيشتر نداشت به مدت سه ماه با سپاه «شجاع» يكي از فرزندان شاه جهان در ترهت (سرزميني در شمال پتنه) به سر برد و از نزديك شاهد درگيريهاي خونين فرزندان شاه جهان بود، پس از آن كه نزاعهاي خونين داخلي فروكش كرد و اورنگ زيب فرزند ديگر «شاه جهان» صاحب قدرت اول سياسي در هند شد، بيدل همراه با ماماي خوش ذوق و مطلعش «ميرزا ظريف» در سال 1017 به شهر «كتك» مركز اوريسه رفت. ديدار شگفت «شاه قاسم هواللهي» و بيدل در اين سال از مهمترين وقايع زندگياش به شمار ميرود. بيدل سه سال در اوريسه از فيوضات معنوي شاه قاسم بهره برد. بيدل چهرهاي خوشآيند و جثهاي نيرومند داشت، فن كشتي را نيك ميدانست و ورزشهاي طاقت فرسا از معموليترين فعاليتهاي جسمي او بود. در سال 1075 هـ.ق به دهلي رفت، هنگام اقامت در دهلي دايم الصوم بود و آن چنان كه خود در چهار عنصر نقل كرده است. به سبب تزكيه درون و تحمل انواع رياضتها و مواظبت بر عبادات درهاي اشراق بر جان و دلش گشوده شده بود و مشاهدات روحاني به وي دست ميداد، در سال 1076 با «شاه كابلي» كه از مجذوبين حق بود آشنا شد، ديدار با شاه كابلي تأثيري عميق بر او گذاشت. و در همين سال در فراق اولين مربي معنوياش ميرزا قلندر به ماتم نشست، وي در سال 1078 هـ.ق سرايش مثنوي «محيط اعظم» را به پايان رساند، اين مثنوي درياي عظيمي است لبريز از تأملات و حقايق عرفاني. دو سال بعد مثنوي «طلسم حيرت» را سرود و به نواب عاقل خان راضي كه از حاميان او بود هديه كرد. تلاش معاش او را به خدمت در سپاه شهزاده «اعظم شاه» پسر اورنگ زيب بازگرداند. اما پس از مدت كوتاهي، چون او از تقاضاي مديحه كردند، از خدمت سپاهي استعفا كرد. بيدل در سال 1096 هـ.ق به دهلي رفت و با حمايت و كمك نواب شكرا... خان داماد عاقل خان راضي مقدمات يك زندگي توأم با آرامش و عزلت را در دهلي فراهم كرد، زندگي شاعر بزرگ در اين سالها به تأمل و تفكر و سرايش شعر گذشت و منزل او ميعادگاه عاشقان و شاعران و اهل فكر و ذكر بود، در همين سالها بود كه بيدل به تكميل مثنوي «عرفان» پرداخت و اين مثنوي عظيم عرفاني را در سال 1124 هـ .ق به پايان رساند، با وجود تشنج و درگيريهاي سياسي در بين سران سياسي هند و شورشهاي منطقهاي و آشفتگي اوضاع، عارف شاعر تا آخرين روز زندگي خود از تفكرات ناب عرفاني و آفرينشهاي خلاقه هنري باز نماند. بيدل آخرين آينه تابان شعر عارفانه فارسي بود كه نور وجودش در تاريخ چهارم صفر 1133 هـ.ق به خاموشي گراييد. از بيدل غير از ديوان غزليات آثار ارزشمند ديگري در دست است كه مهمترين آنها عبارتند از: 1 ـ مثنوي عرفان 2 ـ مثنوي محيط اعظم 3 ـ مثنوي طور معرفت 4 ـ مثنوي طلسم حيرت 5 ـ رباعيات 6 ـ چهار عنصر (زندگينامه خود نوشت شاعر) 7 ـ رقعات 8 ـ نكات و... زبان بيدل براي كساني كه براي اولين بار با شعر وي آشنايي به هم ميزنند اگر شگفت انگيز جلوه نكند تا حد زيادي گنگ و نامفهوم مينمايد، اين امر مبتني بر چند علت است: الف: شعر بيدل ميراث دار حوزه وسيعي از ادب و فرهنگ فارسي است كه بيش از هزار سال پشتوانه و قدمت دارد. ادب و فرهنگي كه در هر دوره با تلاش شاعران و نويسندگان آن دوره، نسبت به دوره پيشين فنيتر و عميقتر و متنوعتر شده است و تا به دست بيدل و همگنانش برسد تا حد بسيار زيادي چه در عرصه زبان و شعر و ادب و چه در حوزه انديشه و عرفان و تفكر گرانبار شده است. از طرفي چون در حوزه شعر سنتي همواره اندوخته پيشينيان همچون گوهري گرانبها مد نظر آيندگان بود و خلاقيت و آفرينش در بستر سنت اتفاق ميافتد و نوآوري شكستن سنتها نبود بلكه آراستن و افزودن به سنتها بود (در عين توجه به اصول سنتي)، در شعر بيدل بار ادبي و معنايي كلمات و دايره تداعي معاني موتيوها به سرحد كمال خود رسيده است و همچنين موارد جديدي نيز به آن افزوده شده و زبان نيز در عين ايجاز و اجمال است. به گونهاي كه خواننده شعر او براي آن كه فهم درستي از شعر وي داشته باشد لازم است به اندازه كافي از سنت شعر فارسي مطلع و به اصول اساسي عرفاني اسلامي آگاه باشد. ب: بيدل شاعري است با تخيل خلاق، كشف روابط باريك در بين موضوعات گوناگون و طرح مسائل پيچيده عرفاني به شاعرانهترين زبان، و همچنين نوآوري شاعر در مسائل زباني و سبكي، دقتي ويژه و ذهني ورزيده را از مخاطب براي فهم دقيق و درك لذت از شعر وي طلب ميكند
ج: شعر بيدل همچون جنگلي بزرگ و ناشناخته است كه در اولين قدم به بيننده آن حس حيرت و شگفتي دست ميدهد و چون پا به داخل آن ميگذارد دچار غربت و اندوه و ترس ميشود و در واقع مدتي طول ميكشد تا با شاخ و برگ و انواع درختان و پرندگان و راههايي كه در آن است آشنا شود اما چون مختصر انس و الفتي با آن پيدا ميكند، به شور و اشتياق در صدد كشف ناشناختههايش برميآيد، با شعر بيدل بايد انس پيدا كرد تا... بيدل شاعري با حكمت و تفكر قدسي است، وي از تبار شاعران عارفي چون حكيم سنايي، عطار نيشابوري، مولانا و حافظ و ... است، شاعراني كه شعرشان گرانبار از انديشه و معناست در افق اين بزرگان، شعر زبان راز و نياز است و شاعري شأني خاص و ويژه دارد، همه آنان به زبان شعر نيك آشنايند و در اين زبان سرآمد روزگاران به شمار ميروند و همچنين در عرصه معني و حكمت الهي نهنگاني يگانهاند، در دستكار اينان صورت و معناي شعر چنان درهم سرشته ميشود كه تشخيص يكي از ديگري سخت و ناممكن به نظر ميرسد به گونهاي كه ميتوان گفت انديشه آنان عين شعر و شعرشان عين انديشه آنان ميگردد، غزليات شمسي مولانا و غزليات بيدل و حافظ آيا سخني غير از شعر ناب است و باز هم آيا آثار همه اينان، غير از بيت الغزل معرفت و عرفان است؟ بيهيچ اغراقي فهم تبيين و توضيح انديشههاي ژرف و باريك بينانه عرفاني بيدل به زبان تفصيل عمر گروهي از زبدهترين آگاهان را به سر خواهد آورد و اين نيست مگر جوشش فيض ازلي از جان و دل و زبان اين شاعر بزرگ و شاعران عارف ديگري كه حاصل عمر كوتاه و اندكشان، جهاني راز و معناست، ... بيدل غير از غزلياتش كه هر يك آينهاي مجسم از شعر نابند، در مثنويهاي «محيط اعظم»، «عرفان»، «طلسم حيرت» و «طور معرفت» به تبيين انديشههاي عرفاني خود پرداخته است در ميان اين مثنويها دو مثنوي «محيط اعظم» و «عرفان» از قدر و شأن ويژهاي برخوردارند، مثنوي محيط اعظم را شاعر در روزگار جواني خود سروده است بررسي سبك شناختي و معنا شناختي اين اثر نشان ميدهد كه شاعر بزرگ در عهد شباب نه تنها به زباني نوآئين و غني از ظرفيتهاي بياني شاعرانه دست يافته، بلكه شاعري صاحب انديشه با تفكري متعالي است. مثنوي «عرفان» كه به مرور در طي سي سال از عمر شاعر سروده شده است در برگيرنده يك دوره كامل از جهان شناسي، انسان شناسي و خداشناسي عرفاني بيدل است، اين مثنوي از آثار ارجمند شعر عرفاني زبان فارس است كه در آن نور حكمت الهي با زبان شيفته شاعرانه يكي شده است و بيهيچ تعصبي ميتوان آن را به لحاظ عمق و ژرفاي انديشه و زبان پرداخته و نوآئينش هم وزن و همسنگ آثاري چون مثنوي معنوي و حديقه الحقيقه سنايي به حساب آورد
در يك نگاه گذرا به مثنوي عرفان و محيط اعظم ميتوان به مشابهت و مقارنت بسيار آرا و افكار بيدل با انديشههاي ابن عربي (عارف مغرب) پي برد، با اين همه و به يقين بيدل خود صاحب تفكري خاص است كه مشي فكري او را از بزرگان ديگري همچون ابن عربي جدا ميكند توضيح دقيق اين نكته مستلزم صرف وقت و دقت نظر در آرا و افكار ابن عربي و بيدل است. انديشه بيدل، انديشه وحدت و يكانگي است، در منظر او عالم عالم جلوه حق است و انسان آينهاي كه حيران به تماشا چشم گشوده است، به تماشاي تجلي حق در عالم وجود، بيدل حق را تنها حقيقت هستي ميداند، در نگاه خود نيز همه موجودات قائم به حق ميباشند و بدون فيض وجوديي كه حق به آنها ميبخشد محكوم به فنا و نيستياند و همه موجودات و اشياء را همچون خيال و وهم تصور ميكند كه تنها صورتي از وجود دارند و حقيقت آنها حضرت حق ميباشند كه از چشم غافلان هميشه اين نكته پوشيده ميماند. در نگاه شاعر ذره تا خورشيد چشم به سوي حق دارند و تمام هستي، پرشكوه و پاك به عشقي ازلي در جستجوي حق است: ذره تا خورشيد امكان، جمله، حيرت زادهاند جز به ديدار تو چشم هيچ كس نگشادهاند
ناصر خسرو
حكيم ابومعين ناصر بن خسرو حارث قبادياني (481 ـ 394) تا حدود 40سالگي در بلخ و در دستگاه دولتي غزنويان و سپس سلجوقيان به سر ببرد ولي اندك اندك آن محيط را براي انديشه خود تنگ يافت و در پي درك حقايق به اين سوي و آن سوي رفت تا اين كه در چهل سالكي به دليل خوابي كه ديده بود عازم كعبه شد و پس از يك سفر هفت ساله كه چهار بار سفر حج و سه سال اقامت در مصر مركز خلافت فاطمي را در خود داشت به مذهب اسماعيليه گرويد و به عنوان حجت جزيره خراسان راهي موطن خود شد. بقيه عمر ناصرخسرو در يك مبارزه بيامان عقيدتي گذشت و اگر چه از هر نوع آسايشي محروم شد اما شعرش پشتوانهاي يافت كه در ادبيات فارسي بينظير بود. متعصبان آن روزگار حضور ناصرخسرو در بلخ را برنتافتند و او را با تهمتهاي بدوين، قرمطي، ملحد و رافضي از آن سرزمين به نيشابور و مازندران و سپس يمكان بدخشان آواره كردند. شعر او شعري است تعليمي و اعتقادي و برخوردار از پشتوانه عميق معنايي و از اين رو ميتوان او را نقطه مقابل شاعران دربار غزنويان و سلجوقي دانست، البته ديوان او از مدح خالي نيست، ولي اين ستايشها كه در حق خليفه فاطمي ميباشد خود نوعي مبارزه است آن هم در محيط خطر خيز خراسان. ولي نبايد از نظر دور داشت كه اين گرايش شديد محتوايي شعر ناصرخسر را از بعضي بدايع هنري و ظرايف شعري دور نگه داشته و به بعضي از قصايد او يك رنگ خشك تعليمي زده است. زبان او نسبت به ديگران كهنتر حس ميشود و شباهتي به زبان دوره ساماني دارد. ناصر اگر چه در تصويرگري شاعري تواناست اما سنگيني محتواي شعرش مجالي براي خودنمايي اين خلاقيتهاي او نداده است و در جاهايي كه اين سنگيني كمتر است و شاعر بيشتر قصد توصيف دارد تا تعليم، توانايي او سخت آشكار ميشود و به ويژه در محور عمودي خيال و ساختمان شعر از ديگران توانمندتر ظاهر شده است. به هر حال شعر او زيبايي شناسي خاص خود را دارد ممكن است در چشم ادباي محفلي كه در هر شعري در پي صنايع بديعي و سلامت كلام هستند موقعيت چنداني به دست نياورد ولي براي آنان كه بيشتر در پي غرايب ميگردند پر است از چيزهايي كه در شعر ديگران نميتوان يافت
حج
حاجيان آمدند با تعظيم شاكر از رحمت خداي كريم جسته از محنت و بلاي حجاز رسته از دوزخ و عذاب اليم آمده سوي مكه از عرفات زده لبيك عمره از تنعم يافته حج و كرده عمره تمام بازگشته به سوي خانه سليم من شدم ساعتي به استقبال پاي در كردم برون ز حد گليم مرمرا در ميان قافله بود دوستي مخلص و عزيز و كريم گفتم او را بگو كه چون رستي زين سفر كردن به رنج و به بيم تا ز تو باز ماندهام جاويد فكرتم را ندامت است نديدم شاد گشتم بدان كه كردي حج چون تو كسي نيست اندر اين اقليم بازگو تا چگونه داشتهاي حرمت آن بزرگوار حريم چون همي خواستي گرفت احرام چه نيست كردي اندر آن تحريم جمله بر خود حرام كرده بدي هر چه مادون كردگار قديم گفت ني گفتمش زدي لبيك از سر علم و از سر تعظيم ميشنيدي نداي حق و جواب باز دادي چنان كه داد كليم گفت ني گفتمش چو در عرفات ايستادي و يافتي تقديم عارف حق شدي و منكر خويش به تو از معرفت رسيد نسيم گفت ني گفتمش چو ميكشتي گوسفند از پي يسير و يتيم قرب خود ديدي اول و كردي قتل و قربان نفس شوم لئيم گفت ني گفتمش چو ميرفتي در حرم همچو اهل كهف و رقيم ايمن از شر نفس خود بودي و ز غم فرقت و عذاب جحيم گفت ني گفتمش چو سنگ جمار همي انداختي به ديو رجيم از خود انداختي برون يكسر همه عادات و فعلهاي ذميم گفت ني گفتمش به وقت طواف كه دويدي به هر وله چو ظليم از طواف همه ملائكتان ياد كردي به گرد عرش عظيم گفت ني گفتمش چو كردي سعي از صفا سوي مروه بر تقسيم ديدي اندر صفاي خو كونين شد دلت فارغ از جحيم و نعيم گفت ني گفتمش چو گشتي باز مانده از هجر كعبه بر دل ريم كردي آنجا به گور مر خود را هم چنان كنون كه گشته رميم گفت از اين باب هر چه گويي تو من ندانستهام صحيح و سقيم گفتم اي دوست پس نكردي حج نشدي در مقام محو، مقيم رفتهاي مكه ديده، آمده باز محنت باديه خريده به سيم گر تو خواهي كه حج كني پس از اين اين چنين كن كه كردمت تعليم
در بين شاعران قصيده پرداز ما، ناصرخسرو سرگذشتي شگفتانگيز و بيمانند
داشته است. در وراي چهره درشت و هيكل بلند روستائي نماي او كه مكرر در آئينه ديوان و سفرنامهاش تجلي دارد، جلوه روح بلند نستوه او كه عظمت و سختي يمكان را به خاطر ميآورد، انسان را خاضع ميكند و شعر او نيز كه جهت عظمت و صلابت جلوهگاه اين روح عظيم بلند است، مثل چهره و اندام و سرگذشت او يكتا و كم مانند ـ و تا حدي ـ در ادب فارسي بيگانهوار مينمايد.
اما اين سرگذشت شگفت انگيز او چيست؟
ناصرخسرو به سال 349 هجري در قباديان مرو از مادر زاد. در اين هنگام پنج سالي از آغاز سلطنت محمود ميگذشت. هنوز جوان نوخاسته بود كه در كار دبيري ورزيده شد و پيش از آن كه به سن سي سالگي برسد، بدرگاه پادشاه و امير راه يافت ـ در آن هنگام خراسان قبله شاعران و دبيران بود و كساني كه، به جز نام و نان طالب حشمت و جاه نيز بودند، روي بدان درگاه ميبردند و آن چه را كه بر آزادگان حرام بود، با نثار دروغ و تملق و با تقديم زمين بوس و كرنش بدست ميآوردند. ناصر نيز كه جواني بود نوخاسته و جوياي مال و جاه روي بدين درگاه آورد و در عهد مسعود او نيز مانند ديگران همگان، خود را در لجه بيپايان عشرت و لذت غرق كرد ـ اگر سياحت نامه را بتوان معتبر شمرد، تا چهل سالگي هم چنان سرگرم اين كارها بود. كام ميراند و جاه و نام ميجست و غبار دلتنگي و اندود خود را در امواج شراب فروميشست.
چهل ساله بود كه انقلابي دروني در وجودش راه يافت. ازينرو دل بر سفر نهاد و راه حج در پيش گرفت. دنيا با همه زيبائيها و دلربائيها كه هنوز براي مردي چهل ساله ميتوانست داشت، در پيش نظرش چنان پست و پوچ جلوه ميكرد كه براي او ديگر به هيچ دلبستگي نميارزد. نه شعر و شراب ميتوانست خاطر رميده او را آرام بخشد و نه زن و جاه را قدرت آن بود كه دلش را باز به دام دنيا فرو بندد. گويي در آن ايام دنيايي كه گرد وي را فرا گرفته بود، چون دهانه گور هولناك و چون فراخناي بياباني خالي و بيفرياد بود. همه چيز رنگ فنا و زوال داشت و همه چيز بوي درد و مرگ ميداد. زندگي درين دياري كه ريا و گزاف و دروغ و ستم و آز، آن را فرو گرفته بود، اكنون براي او ديگر نفرتانگيز و ملالتخيز بود. لازم بود كه در جستجوي معني برآيد و به دياري كه در آنجا نشاني از معني و باطن ميتوان جست، روي نهد، پس، دل از يار و ديار بركند و راه سفر پيش گرفت. خبرهائي كه از مصر و مغرب شنيده بود، آنجا را در نظرش سخت آراسته بود، از اين رو شاعر تن به آوارگي و غربت داد و راه ديار مغرب پيش گرفت. شهرها را پس پشت نهاد و راهها و بيابانها را زير پاي گرفت، هفت سال در اين سفر عمر گذاشت. چهار بار حج كرد و نزديك سه سال در مصر ماند. در مصر به آئين باطني گرائيد و در طي مراتب آن اهتمام نمود و از مرتبه مستحب به مرتبه مأذون رسيد و از آن مرحله گذشته به مرتبه داعي نايل آمد ـ پس از آن براي نشر دعوت، به امر خليفه فاطمي، عازم خراسان گشت و در همان زمان يا خود هنگام بازگشت به خراسان، عنوان (حجت خراسان) نيز از جانب خليفه بدو داده آمد و بدين گونه به فرمان خليفه فاطمي در جزيره خراسان بر رمه پيروان دين، شباني يافت.
باطنيان اسماعيليه فرقهيي بودهاند از شيعه كه بقاياي آنها هنوز در سوريه و ايران و افغانستان و تركستان و هندوستان و مشرق آفريقا وجود دارند. اين طايفه بعد از امام جعفر صادق، امامت را حق پسر بزرگ او اسماعيل ميدانستهاند. در اواخر قرن سوم عبيداللهبن محمد نام كه خود را از اولاد فاطمه و از اعقاب محمدبن اسماعيل ميدانست، در شمال آفريقا به دعوي امامت برخاست و خود را مهدي خواند.
اعقاب او در مصر قدرت تمام يافته، به ترويج آئين خاص خويش اهتمام كردند و براي جلب عامه، (دستگاه تبليغاتي) مرتبي به وجود آوردند. داعيان آنها در بلاد مختلف مسلمانان، به نشر تبليغ آن مذهب كوشيدند و مكرر موجب وحشت و بيم خلفاي عباسي و سلاطين و امراي عصر شدند. عقايد آنها البته نزد عامه مسلمانان مورد طعن بود و مخالفانشان آنها را زنديق و ملحد و اباحي و محبوسي ميخواندند. آثار آنها حكايت از علاقه آنها به خاندان پيغمبر و توجه به پاكي و پارسايي دارد و آن چه درباب زنديقه و الحاد به آنها منسوب شده است، غالباً جز تهمت نيست.
ناصر خسرو هنگامي كه به بلخ بازگشت، پنجاه ساله بود، در بلخ برخلاف آن چه چشم ميداشت، در مردم شوري و شوقي نديد، اكثر دعوت او را به سردي و خموشي تلقي كردند. پارهيي در آن سخنان باطني به انكار نگريستند و برخي درصدد آزار او نيز برآمدند. خواص با طعن و لعن از او ياد ميكرند و عوام با نفرت و خصومت از كنار او ميگذشتند. غوغا به تحريك اهل تعصب به خانهاش ريختند. درصدد كشتنش برآمدند و خانهاش را غارت كردند؛ بدين گونه در بلخ كه هر دزد و پتيارهاي ايمني داشت، براي حكيم حقيقت جوي، آرام و ايمني نماند. از بيم جان گريخت و با زن و فرزند آواره بيابان گشت. پناه به بدخشان برد؛ كوشيد تا در پناه آن كوهها بلند، ملجايي بجويد. در خلوت و انزواي دهشت انگيز همين كوهستان بود كه او بر غربت و بيكسي و تنهايي خويش مويه ميكرد و گويي جز به همان صدايي كه در دل كوهها ميپيچيد، براي شكوهها و فريادهاي خويش جوابي نمييافت. با اين همه، در آن بيبرگي و آوارگي هنوز انديشه خراسان از دل او بيرون نميرفت. خراسان كه استيلاي تركمان سلجوقي آن را عرصه خرابي و ناايمني كرده بود. اين سختگيري و بدرفتاري كه با خود او شد، آيا از كژتابي و ناداني همين تركمانان بود؟ همينها بودند كه خراسان را كاويدند و زير و رو كردند و اهل ذوق و حكمت را بيبرگ و آواره نمودند. اما مسئول اين احوال كه بود؟ بيشك همانها. بيرسمي خداوندگاران تازه را در درست و روا ميشمردند و با لحن خاضعانه، ستايش و تحسين ميكردند. مگر در عهد سلطان محمود نيز ستايشگران و گزافهگويان او را در زير باران دروغ و تملق خويش نگرفته بودند؟ غارتگريهاي او را كه در هند ميكرد جهاد ميخواندند و كتاب سوزاني او را كه در ري براي آن جشن ميگرفت، سعي در راه نشر آئين مسلماني نام نهاده و سلطان را كه در خودخواهي و دنيا جويي خويش هيچ از خدا ياد نميكرد، آيت و سايه خدا ميشمردند و بيآن كه بيثباتي و فناپذيري جهان را بدو يادآور شوند، مدام در گوش غفلت انباشته او، لالاييهايي خواب انگيز ميخواندند. اين انديشهها بود كه ياد زندگي خراسان را در خاطر غربت زده شاعر ملالانگيز زنده ميكرد.
با بياني كه از حيث فخامت، كلام انبياء (تورات) را فرا ياد ميآورد، بر فساد و تباهي ابناء روزگار نفرين و ندبه ميكرد. معلمي سخت عبوس را ميمانست كه ميخواست شاگردان را با تقريع و سرزنش با معرفت آشنا دارد. سخنش قوت و عظمت بيمانند داشت مثل سيل گران از بالا به پائين ميغلطيد و روان ميشد. با قوت و صلابت سخن ميگفت و خواننده در برابر او خود را چون مردي (مختصر جثه) ميديد كه زير نگاه غول بلند بالايي باشد. نگاه غول خشم آلود نه بدخواه. اين غول خوش قلب خشم آلود. هنوز در ديوان او جلوه دارد كه با لحني از خشم آكنده سخن ميگويد و او را برين مردم ساده لوح نادان كه دستخوش هوسهاي خويش و دستكش اغراض رؤسا و حكام فاسد و رشوه خوار هستند، خشمگين ميدارد. خروش سخت برميدارد، همه را دشنام ميدهد. همه را تحقير ميكند و چون گوش آنها را گران مييابد باز آنها را مانند همان صخرههاي كوهستان سرد و خاموش و بيتميز و بيحس درون شاديها و مستيهاي محقر و مسكين خويش باز ميگذارد و از خشم و كين لب فرو ميبندد. اين آئين باطني كه بدان سبب او را عرصه تحقير و آزار كردهاند، او را در همه چيز به باطنبيني كشانده است. در هر چه مينگرد، دو سوي و دو روي ميبيند. در پشت جلال ظاهر، فساد باطني ميجويد و در وراي زيبائي صورت، زشتي سيرت كشف ميكند. مردم را ميبيند كه از عمق باطن ميترسند. دعوي دارند كه خداوندگار جهانند، با اين همه به عكس، بنده جهان شدهاند، جهان با ظاهر فريبنده خويش همه را از راه بدر برده است و به سرابهاي بيپايان خيالانگيز حيات كه چيزي جز ناكامي و گمراهي در پايان آن نيست، فريفته است.
ناصرخسرو، هم مدح اميران و محتشمان را خطا ميشمارد و هم تغزل جهت معشوقگان و دلبران را لغو ميداند. فخر و شرف آن است كه انسان خرد را به كار اندازد. موهبت سخن را براي آن به انسان ندادهاند كه به لهو و لغو پردازد. و سخنان رسواي ناروا گويد و به دروغ و گزاف به ستايش پادشاهان و اميران بپردازد. شعر او مدح و هجو و هزل و غزل نيست، حكمت و تحقيق است. با شعر ديگران تفاوت دارد. در آن نه زن و عشق را ميستايد، نه شراب و عيش نهان را وصف ميكند. نه امير فرومايه ستمگر را به (زهد عمار و بوذر) ميستايد. نه جهان زندگي را به زيبائي و شيريني وصف ميكند. اين چنين شعر را چه ميتوان خواند؟
البته تصوف رسمي نيست. اخلاق مجرد هم نيست. دعوت و تعليم است و در واقع، نوعي و فني است كه هم بدو اختصاص دارد و هيچ شاعر ديگر در دين معني با او شريك نيست؛ سخن را كوتاه اما پرمغز ميپسندد، و آن سخن را كه در طي آن نكتهاي ژرف و در خور تأمل نهفته نباشد، ارجي نمينهد و به چيزي نميگيرد؛ از اين رو نه صنعتهاي بيحاصل لفظي، بلكه زبان آوريهاي تملقآميز شاعران را لغو و عبث ميشناسد و محكوم ميكند.
شاعران قباديان در سال 481 هجري، در تنهايي و فراموشي يمكان جان سپرد.
خواجه عبدالله انصاري
الهي! دلي ده كه در شكر تو جان بازيم و جاني ده كه كار آن جهان سازيم:
الهي! دانايي ده كه از راه نيفتيم و بينايي ده كه در چاه نيفتيم.
الهي! دستم گير كه دست آويز ندارم و عذرم بپذير كه پاي گريز ندارم.
الهي! نگاهدار تا پشيمان نشويم و به راه آر كه سرگردان نشويم.
الهي! تو بساز كه ديگران ندانند و تو نواز كه ديگران نتوانند.
بگشاي دري كه در گشاينده تويي بنماي رهي كه ره نماينده تويي
من دست به هيچ دستگيري ندهم كايشان همه فانياند و پاينده تويي
الهي! اگر يك بار بگويي بنده من، از عرش بگذرد خنده من.
الهي! چون به تو نگريم پادشاهيم تاج بر سر، و چون به خود نگريم خاكيم بلكه از خاك كمتر.
الهي! كاش عبدالله خاك بودي تا نامش از دفتر جهان پاك بودي.
الهي! همه از تو ترسند و عبدالله از خود: زيرا كه از تو همه نيكي آيد و از عبدالله همه بد.
الهي! ديگران مست شرابند و من مست ساقي؛ مستي ايشان فاني است و از من باقي.
مست توام از جرعه و جام آزادم مرغ توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از كعبه و بتخانه تويي ورنه من از اين هر دو مقام آزادم
الهي! بر عجز و بيچارگي خود گواهم و از لطف و عنايت تو آگاهم؛ خواست خواست توست، من چه خواهم؟
الهي! بيزارم از آن طاعتي كه مرا به عجب آورد و بنده آن معصيتم كه مرا به عذر آورد.
الهي! چون توانستم ندانستم و چون دانستم نتوانستم!
الهي! همه ميترسند كه فردا چه خواهد شد و عبدالله ميترسد كه دي چه رفت.
الهي! اگر چه گناه من افزون است، اما عفو تو از حد بيرون است.
الهي! اگر مجرمم، مسلمانم و اگر بد كردهام پشيمانم.
الهي! اگر كاسني تلخ است، از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است، از دوستان است.
الهي! اگر چه شب فراق تاريك است، دل خوش دارم كه صبح وصال نزديك است.
عاشق چو دل از وجود خود برگيرد اندر دو جهان دو زلف دلبر گيرد
بالله كه عجب نباشد ار دلبر او او را به كمال لطف در بر گيرد
خيام رابهتربشنا
سيم
ابوالفتح
عمرابن ابراهيم خيام يا خيامی نيشابوری مشهور به حکيم عمر خيام، فيلسوف، رياضی
دان، ستاره شناس و شاعر قرن پنجم هجری قمري/ قرن دوازدهم ميلادی است. شهرت او
گرچه بيشتر به شاعری است اما در واقع خيام فيلسوف و رياضی دانی بود که به آثار
ابوعلی سينا پرداخت و يکی از خطبه های معروف او را در باب يکتايی خداوند به
فارسی ترجمه کرد. اولين اشاره ای که به شعر خيام شده، صدسال پس از مرگ اوست.
نوشته اند، که خيام را به تدريس و نوشتن کتاب رغبت چندانی نبود. شايد به دليل
آنکه شاگردان هوشمند برگزيده ای پيرامون خود نمی يافت و چه بسا از آن جهت که
اوضاع روزگار خود را، که مقارن حکومت سلجوقيان و مخالفت شديد با فلسفه و زمان
رونق بازار بحث ها و جدل های فقيهان و ظاهربينان بود، شايسته ابراز انديشه های
آزاد و بلند نمی ديد. با اين همه، از او نوشته های بسيار برجای مانده که در
قرون وسطی به لاتين ترجمه شد و مورد توجه اروپائيان قرار گرفت. رساله وی در جبر
و مقابله و رساله ای ديگر، که در آن به طرح و پاسخگويی به مشکلات هندسه اقليدس
پرداخته، از جمله مشهورترين آثار رياضی اوست.
خيام منجم بود و تقويم امروز ايرانی، حاصل محاسباتی است که او و عده ای از
دانشمندانی ديگر، در زمان جلال الدين ملک شاه سلجوقی انجام دادند و به نام وی
تقويم جلالی خوانده می شود. خيام در باب چگونگی محاسبات نجومی خود رساله ای نيز
نوشته است. وی علاوه بر رياضی و نجوم، متبحر در فلسفه، تاريخ جهان، زبان شناسی
و فقه نيز بود. علوم و فلسفه يونان را تدريس می کرد و دانشجويان را به ورزش
جسمانی و پرورش نفس تشويق می کرد. از همين رو، بسياری از صوفيان و عارفان زمان
او را به خود نزديک می يافته اند. در مقابل اکثر فقها و علمای دين با او مخالف
بودند و گاه نيز حکم به تکفير او دادند، هرچند که تکفير کنندگان هنوز شعر او را
نديده بودند. خيام معتقدات دينی را با بينش خاص خود که مبتنی بر دقايق فلسفی
بود بررسی می کرد، شک درباره وجود خدا و جهان ديگر و بقای روح و قيامت، در ذهن
خيام او را از يقين مذهبی باز می داشت.
خيام سفرهای طولانی به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان کرد و همه جا با روشنی
تمام درباب حيرت و سرگشتگی فلسفی خويش سخن می گفت و معتقدات دينی را مورد ترديد
قرار می داد. رساله ای در کيفيت معراج، رساله ديگر درباره علوم طبيعی و کتاب
های بسيار به زبان های فارسی و عربی حاصل زندگی نسبتا طولانی اوست.
از آثار معروف فارسی منسوب به عمر خيام، رساله نوروز نامه است که با نثری ساده
و شيوا، پيدايی نوروز و آداب برگزاری آن را در دربار ساسانيان بازگو نموده. او
در اين رساله با شيفتگی تمام درباره آيين جهانداری شاهنشاهان کهن ايرانی و پيشه
ها و دانش هايی که مورد توجه آنان بوده سخن رانده و تنی چند از شاهان داستانی و
تاريخی ايران را شناسانده است.
شعر خيام، در قالب رباعی، شعری کوتاه، ساده و بدون هنرنمايی های فضل فروشانه و
در عين حال حاوی معانی عميق فلسفی و حاصل انديشه آگاهانه متفکری بزرگ در مقابل
اسرارعظيم آفرينش است. تعداد واقعی رباعيات خيام را حدود هفتاد دانسته اند، حال
آن که بيش از چند هزار رباعی به او نسبت داده می شود. حدس زده اند که بسياری از
عارفان و ديگر شاعران که جرات اعتراض به سخت گيری های مذهبی نداشته اند، با
نسبت دادن اشعار خود به خيام راه گريزی جسته اند. در دنيای ادب و هنر بيرون از
مرزها ، خاصه در جهان انگليسی زبان، خيام معروف ترين شاعر ايرانی است که شهرتش
از محافل علمی و ادبی بسيار فراتر رفته است. اين شهرت مرهون ترجمه رباعيات او
به وسيله ادوارد فيتز جرالد شاعر انگليسی است. اوست، که در قرن نوزدهم ميلادی،
افکار بزرگ فيلسوف و شاعر را به جهانيان
شناساند و موجب توجه همگان به اين اعجوبه علم و هنر گرديد. از خيام است:
ابو حفض یا ابوالفتح الدین عمر بن ابراهیم نیشابوری مشهور به خیام از برجسته ترین حکما و ریاضی دانان جهان در سال 329 ه.ق در نیشابور به دنیا آمد . وی همچنین شاعر معروف ایرانی در قرنهای پنج و شش است . خیام در نیشابور به دنیا آمد . بعدها به دلیل آنکه پدرش خیمه دوز بود به خیام معروف شد . کمتر می نوشت و شاگرد می پذیرفت ، وی برای کسب دانش به خراسان و عراق نیز سفر کرد . به واسطه تبحر و دانش عظیمی که در ریاضیات و نجوم داشت ، از سوی ملکشاه سلجوقی فراخوانده شد ، ملکشاه به او احترام می گذاشت و خیام نزد او قرب و منزلت ویژه ای داشت . او بنا به خواست ملکشاه در ساخت رصدخانه ملکشاهی و اصلاح تقویم با سایر دانشمندان همکاری داشت . حاصل کارش در این زمینه تقویم جلالی آن است که هنوز اعتبار و رواج دارد و تقویم او از تقویم گریگور یابی دقیق تر است .
دو حدود داوزده اثر از خیام در علم و فلسفه به جای مانده است ، اما همین آثار اندک ، وی را در سراسر جهان به شهرت رسانده است . از مهمترین آنها کتاب جبر اوست که بهترین اثر در نوع خود در ریاضیات است . از دیگر آثار او می توان به رساله فی شرح ما اشکال من مصادرات اقلیدس ، رساله فی ابراهین علی المسائل الجبر و المقابله (جبر خیام) ، میزان الحکم رساله الکون و التکلیف ، الجواب عم ثلاث مسائل اضیاء العقلی ، رساله فی الوجود ، رساله فی کلیه الوجود ، نوروزنامه و کتاب الزیج المکشاهی که به رومی نیز ترجمه شده است.
اشعار خیام بیشتر به زبان پارسی و تازی هستند مضمون عمده رباعیات خیام شک و حیرت ، توجه به مرگ و فنا و تذکر در مورد مغتنم شمردن عمر آدمی است.
خیام در سال 517 ه.ق چشم از جهان فرو بست . وی را در زادگاهش نیشابور به خاک سپردند.
گاویست بر آسمان قرین پروين
گاويست دگر نهفته در زير زمين
گر بينايی چشم حقيقت بگشا
زير و زبر دو گاو مشتی خر بين