استاد صباح
عشق دريک نگاه فلسفي
گفتم
آهن دلي كنم چندي دل نبندم به هيچ دلبندي
سعديا
دور عاقلي بگذشت نوبت عاشقي است يك چندي
حكايت
همراهي ديده و دل، و نزاع عقل و عشق، نقل هميشگي محفل انس است و شگفت،
شيريني اين حكايت است چندان كه حديث آن هرگز مكرر نيست. اهل ادب
همواره اين حكايت را قرائت كردهاند و هر بار به روايت خود از قهرمان
اين داستان كه عشق است سخن گفتهاند. نقل اين قصه در نهايت به دو
سلسله ختم ميشود و اينك كوشش ميشود تا سند سومي نيز براي آن جعل شود.
در اين مختصر برآنيم تا حكايت را به سه سند روايت كنيم و آنچنان كه
شيوة اهل حديث و درايت است طريق ويژة هر يك از سه نقل را بازشناسيم
و حديث هر يك را بازخوانده و در باب كيفيت و متن آن داوري نمائيم.
روايت نخست از اهل حكمت و فلسفه است و روايت دوم از اهل معرفت و
عرفان ميباشد و اما روايت سوم حكايتي است كه در سدة اخير با وساطت
صاحبان جرايد و ارباب قلم رواج يافته و توسط مدعيان ادب و هنر، قصد
ورود به عرصه فرهنگ نموده است و هر بار با دستبرد به دو سند پيشين
عدهاي از رجال و مسانيد يكي از آن دو سلسله در سند سوم، مصرف شده است
مشتركات روايت اول و دوم
روايت
اول و دوم عليرغم اختلافاتي كه دارند از مشتركاتي برخوردارند. در اين
هر دو روايت، عشق به سه قسم تقسيم ميشود
اول: عشق حقيقي، دوم: عشق مجازي و سوم: عشق كاذب و سرابي
اختلاف آنها در معنا و مصداق اين سه عشق است
فيلسوفان براي انواع سهگانه مزبور، معاني و مصاديقي ويژه ذكر كردهاند
و اهل معرفت، همة معاني و مصاديق فلسفي عشق را نوع كاذب و سرابي آن
خواندهاند و درك معنا و مصداق عشق حقيقي و مجازي را از افق ادراك
فيلسوفان فراتر دانستهاند. بنابراين در تعريف عشق مجازي و حقيقي بين
اهل عرفان و فلسفه اختلافي تبايني است و بين تعريف فلسفي و عرفاني
عشق سرابي، عموم و خصوص مطلق است يعني هر چه را كه فيلسوف، عشق كاذب
و سرابي ميخواند عارف تأييد ميكند و علاوه بر آن انواعي ديگر از عشق را
كه فيلسوف حقيقي و يا مجازي ميداند. عارف به عشق كاذب، ملحق ميگرداند
روايت فلسفي «عشق
از
ديدگاه فلسفي، كمال حقيقي نفس، تجرد عقلاني آن است و همين تجرد، محبوب
حقيقي انسان ميباشد در نگاه فلسفي حيات عقلاني از نقائض و كاستيهاي
زندگي طبيعي مبرا است زيرا حقايق عقلي از محدوديتهاي زماني و مكاني و
هم چنين از تزاحمات مادي و طبيعي، منزه هستند. زيبايي، قدرت، حيات، علم
و... وقتي چهرة عقلاني پيدا ميكند ثابت و دوامي ابدي يافته و از تزلزل،
اضطراب و ناآرامي مصون ميباشد. انسان كه در ديدگاه فلسفي، از ذات و
هويتي عقلاني برخوردار است، چون به اين گونه از كمالات دست يابد از
سرور و نشاطي كه براي اهل دنيا وصفناپذير است، بهرهمند ميشود. از اين
ديدگاه همانگونه كه محبوب حقيقي، تجرد عقلاني نفس است، محبت حقيقي نيز
محبتي است كه به اين تجرد عقلاني، تعلق گيرد. در نگاه فلسفي، عشق
مجازي، عشقي است كه به ملكات نفساني - كه اوصاف عقلاني هستند - تعلق
ميگيرد، زيرا محبت به اوصاف عقلي، بر شوق نفس به حقايق و ذوات عقلاني
ميافزايد و زمينة وصول به آن را فراهم ميآورد. عشق كاذب، عشق به
موجودات طبيعي است كه در معرض زوال هستند و تعلق نفس به آنها آرامش
را از انسان گرفته و مانع از وصول به كمالات حقيقي عقلي ميگردد
«عشق
عفيف» در اشارات بوعلي
بوعليسينا در فصل هفتم و هشتم از نمط نهم كتاب «الاشارات و التنبيهات»
با عبارت «والنفس العفيف الذي يأمر فيه شمائل المعشوق ليس بسلطان
الشهوة» از محبت مجازي سخن ميگويد و آن را عشق عفيف نامگذارده و معتقد
است اين عشق كه شمائل معشوق را در نظر گرفته و شهوت بر آن حاكم نيست
وسيلة تلطيف سِر، جهت وصول به كمال و محبوب حقيقي است
«شمائل»
در عبارت شيخ، جمع «شميله» است به معناي سرشت و خُلق، بنابراين عشق
مجازي از ديدگاه بوعلي، محبتي است كه به صفات روحي و ملكات اخلاقي
افراد تعلق ميگيرد
شرح
خواجه در اقسام سهگانة عشق
خواجهنصيرالدين طوسي - قدس سره - در «شرح اشارات» گفتار بوعلي «ره» را
چنين توضيح ميدهد
«عشق
انساني به دو قسم حقيقي و مجازي تقسيم ميشود. عشق حقيقي، به كمال
وجودي انسان باز ميگردد كه امري مجرد و عقلي است. عشق مجازي در اين
عبارت، معنايي اعم از دو نوع محبتي دارد كه تحت عشق مجازي و كاذب
بيان شد
خواجه،
عشق مجازي را كه در معناي اعم به كار برده، به دو قسم نفساني و
حيواني تقسيم ميكند و مراد او از عشق نفساني، همان عشق مجازي در برابر
عشق كاذب است و مراد از عشق حيواني، همان محبت كاذب و دروغين است. او
مبدأ عشق نفساني را كه همان عشق مجازي است «مشاكلت جوهري نفس عاشق و
معشوق» ميداند و ميگويد
بيشترين جاذبة آن بر مدار «شمائل» يعني سرشت و اوصاف و ملكات اخلاقي
معشوق است و اما مبدأ عشق حيواني كه همان محبت دروغين است، «شهوت»
ميباشد كه در طلب لذات حيواني است و متوجه صورت معشوق و رنگ و خطوط
اعضاي اوست، و مراد از «عشق عفيف» در كلام شيخ، همان عشق نفساني است
زيرا عشق حيواني كه كاذب است موجب تسلط نفس اماره و تقويت آن جهت
تسلط شهوت بر قوة عاقله و خاموشي نور عقل است و در اغلب موارد، عشق
حيواني، مقارن با فجور و حرص بر آن است حال آن كه عشق نفساني، نفس را
آرام و مشتاق ساخته و آن را از هر چه غير از معشوق، دور مينمايد و همه
همت او را به يك نقطه متمركز ميسازد و شخصي كه از آن عشق بهره داشته
باشد، به دليل اعراض از كثرات، توان بيشتري براي اقبال به معشوق
حقيقي پيدا ميكند
مباني فلسفي عشق
تفسير
فلسفي عشق، متأثر از هستيشناسي و انسانشناسي فلسفي است. در اين تفسير،
انسان همانگونه كه از «عالم عقول» به طبيعت، نازل شده و هبوط كرده
است ديگر بار با خصوصيات نويني كه كسب ميكند از طبيعت به برزخ و از
آن پس به عالم عقول راه ميسپارد. پس «طبيعت»، مسكن آدمي نبوده و
جايگاه عبور و گذر است و به همين دليل نيز آدمي به آنچه در اين موطن
است بسنده نكرده و به آن راضي نميشود. افلاطون نيز كه اشيأ طبيعي را
صورت نازل شده حقايق عقلي ميدانست دنيا را چون زندان انسان ميشمرد و
سعادت او را در بازگشت به عالم عقول جستجو ميكرد و معتقد بود كه انسانها
با وصول به حقايق عقلاني از مكروهات و كاستيهايي كه لازمة زندگي
دنياست رهايي پيدا ميكنند
انسانشناسي عرفاني
از نظر
عرفاني، ناتمام بودن و نقصان تحليل عقلي از هويت انساني، از اين جهت
است كه حقايق عقلي به رغم همة مزايايي كه نسبت به امور طبيعي دارند
مطلوب و محبوب حقيقي انسان نبوده و جايگاه مناسبي براي زيست انساني
نميباشد، زيرا انسان با آن كه در قوس نزول، از عالم عقول و از خزائن
الهي، نازل شده است، همانگونه كه از كريمة «انالله و انااليه راجعون»
استفاده ميشود؛ خزائن، مبدأ نزول او نبوده و عالم عقول، پايان صعود او
نيست
در
نگاه عرفاني، انسان مفطور و بلكه فطرت و آفرينش خداوند است و خداوند،
فاطر و آفرينندة آسمانها و زمين است و عالم و آدم، هويتي جز آيت و نشانه
بودن ندارند. آيت و نشانه بودن، همة ابعاد و حالات موجودات را فراگرفته
است، بهگونهاي كه در هيچ زاويه و بُعدي جز وجه و چهرة الهي مشاهده
نميشود و از اين جهت، هر گاه موجودي با صرف نظر از جهت «حكايت نسبت به
مبدأ»، در معرض نگاه قرار گيرد اعم از آن كه براي آن، حقيقتي طبيعي،
برزخي و يا عقلي فرض شود، آن نگاه حاصل هبوط آدمي از عالم حقيقت
بوده و با خطا آلوده است و شناختي كه از آن حاصل ميشود، باطل و تباه
است
هستيشناسي عرفاني
وجه
بيكران و نامتناهي الهي، كرانهاي را در كنار نميگذارد تا در فراسوي آن،
پديدهاي به استقلال، فرصت بروز و ظهور داشته باشد - به همين دليل، هر
كس كه از نظارة آن محروم باشد بدون شك، ديده حقيقتبين او كور و نابينا
است و از شناخت حقيقت خود و جهان، عاجز است. در قيامت كه روز ظهور حق
است، فنا و نابوديِ آنچه به ناحق، «موجود» دانسته ميشد آشكار ميشود و بقأ
و استمرار وجه بيكران الهي ظاهر ميگردد
ذات الهي برتر از آن است كه در ادارك غير او گنجد و هيچ كس او را
آنچنان كه شايسته اوست در نمييابد - «ما عرفناك حق معرفتك» - ولكن هر
كس از وجه الهي كه آيت و نشانه اوست بهرهمند است و به همين دليل هر
كس كه از نظارة آن محروم باشد، كور است و از شناخت حقيقت خود و جهان
عاجز ميباشد، اما كسي كه به ديدار وجه الهي نائل شود به هيچ موجودي
نظر استقلالي نميتواند داشته باشد، اعم از اين كه آن موجود در مراتب
عاليه و يا نازله باشد. پس تا زماني كه انسان، اثري از نفس خود ميبيند
و حقيقتي را هر چند عقلي، براي خود و يا ديگران قائل است، گرفتار شرك جلي
و يا خفي بوده و از نظارة حقيقت نامتناهي و زيبايي ازلي او محروم است
نقد
سعدي بر نگاه فلسفي
در
هستيشناسي عرفاني، خداوند سبحان، هستي نامتناهي و كمال نامحدود است و در
عرض يا در طول هستي نامتناهي، هستي ديگري قابل فرض نيست تا هويتي
عقلاني يا جز آن داشته باشد زيرا آفرينش كه جز آيت و نشانة او نيست
تنها به اين دليل، قابل فرض است كه حقيقتي جز ارائه آن امر نامحدود
ندارد. به همين دليل، مخلوقات در تعابير ديني و عرفاني، اسمأ و آيات الهي
هستند پس حتي نگاه فلسفي هم كه با تفسير عقلاني عالم براي ذات انسان،
حقيقت عقلي در نظر گرفته و آن را كمال حقيقي ميشمارد، خطا ميبيند و
حتي آنچه فيلسوفان، «معشوق حقيقي» مينامند نيز معشوق كاذب و سرابي است.
سعدي عليه الرحمة در تعريض به هستيشناسي فلسفي ميسرايد
ره
عقل، جز پيچ در پيچ نيست بَرِ عارفان جز خدا هيچ نيست
توان
گفتن اين با حقايق شناس ولي خرده گيرند اهل قياس
كه
پس آسمان و زمين چيستند بني آدم و ديو و دد كيستند
پسنديده پرسيدي اي هوشمند بگويم گر آيد جوابت پسند
كه
هامون و دريا و كوه و فلك پري و آدميزاد و ديو و ملك
همه
هر چه هستند از آن كمترند كه با هستيش نام هستي برند
عظيمست پيش تو دريا به موج بلندست خورشيد تابان باوج
ولي
اهل صورت كجا پيبرند كه ارباب معني به ملكي درند
كه گر
آفتابست يك ذره نيست وگر هفت درياست يك قطره نيست
چو
سلطان عزت، علم بركند جهان سر بجيب عدم دركشد
روايت عرفاني عشق
«كمال
و جمال حقيقي» در نگاه اهل معرفت، همان «هستي مطلق» است و عشق حقيقي،
عشقي است كه از نظر به آن جمال، حاصل ميشود و اما مجاز، قنطره و پلي
است كه آدمي را به حقيقت ميرساند و بر اين مبنا، اسمأ و صفات الهي كه
آيات و نشانههاي خداوند هستند و نيز «عوالم عقلي و برزخي و طبيعي» كه
اسمأ و صفات فعلية خداوند هستند، راه به هستي مطلق برده و او را نشان
ميدهند و به همين لحاظ اموري مجازي هستند. باروري و ظهور عشق، رهينِ
مشاهدة زيبايي و حُسن است. دل در گرو ديدار است. هر انسان كور دلي كه از
ديدار خداوند و دود، و مشاهدة وجه او عاجز باشد هرگز از سرور و بهجتي كه
اوليأ الهي در شور و مستي گذر از خود مييابند، نصيبي ندارد
عميت
عين لاتراك عليها رقيبا و خسرت صفقة عبدلم تجعل له من حُبك نصيباً
كور است آن ديده كه تو را نميبيند و خاسر است دست آن بنده كه براي او از محبت تو نصيبي نيست
در اين فراز از دعاي شريف عرفه، ابتدأ سخن از كوري كسي است كه از نظارة حق بازمانده و بعد از آن، سخن از خُسران كسي است كه حاصل زندگي او محبت و عشق الهي نيست. علاوه بر معنايي كه هر يك از دو بخش فراز مزبور عهدهدار آن است اشارت و پيامي نيز در ارتباط و پيوند اين دو بخش است در بخش اول سخن از ديدار الهي است و در بخش دوم كلام درر عشق و محبت اوست زيرا تا زماني كه مشاهده و رؤيت حاصل نشود، عشق و محبت پديد نميآيد و هنگامي كه جمال و جلال نامتناهي و بيكران وجه الهي آشكار شود، عشق به او نيز كه در اين حال، عشق الهي است، بيدرنگ ظاهر ميگردد
محبت حقيقي، نه محبت به متاع اندك زندگي دنيا و نه محبت به جنت و بهشت برزخي و يا عقلي، بلكه محبت به خداوند سبحان است كه در اصطلاح اهل عرفان، «محبت اصلي» ناميده ميشود و محبت مجازي، محبت به اموري است كه آيت و نشانة او بوده و او را مينمايند، پس محبت مجازي، محبت به اسمأ و صفات الهي است. محبت كاذب نيز محبت به هر امري است كه مستقل از خدا، مورد نظر قرار گيرد اعم از اين كه موجودي طبيعي، برزخي و يا عقلاني باشد
كاذب بودن محبت به حقايق عقلي، نشانة آن است كه عرش نگاه فلسفي،
فرش نگاه عرفاني و ديني است زيرا دراين نگاه، هر موجود كه اثري از نفس
خود ببيند، و نيز همة فرشتگان كه بر كمال عقلي خود نظر ميكنند، از عشق
حقيقي يا مجازي، طرفي بر نميبندند
تجلي
حُسن و آتش عشق
حُسن
و زيبايي الهي چون به تجلي، ظهور نمايد، عشق حقيقي و مجازي، ظاهر ميشود
و اين عشق چندان گداخته و آتشين است كه اثري از نفسانيت عالم و آدم،
باقي نميگذارد
حافظ در ابياتي عارفانه، وصف آن عشق را بدينسان مينمايد
در
ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه
كرد رخش ديد ملك عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل
ميخواست كز آن شعله چراغ افروزد برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدعي
خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ظهور
حُسن و جمال الهي كه به تجلي است، مقيد به زمان و مكان نبوده و
حقيقتي ازلي و ابدي است و اين زيبايي را نه فرشتگان - كه از هويتي
عقلي برخوردارند - و نه عقل - كه به شناخت آنها مشغول است - درمييابد.
البته عقل سليم با همة ناتواني و محدوديتي كه دارد حجابي نوراني است
و از رسالت و پيام الهي، تهي نيست و در كنار اوليأ و انبيأ الهي، حجتي
دروني است. عقل به اسراري كه در فراسوي اوست و به محدوديتي كه در
وصول به آن اسرار دارد، واقف و آگاه است. و همين آگاهي، شوق وصول به
آن حقيقت را شعلهور ميگرداند عقل اين نكته را نيز درمييابد كه نيل
به آن حقيقت جز با گذر از تَعيُّن عقلي و با تبديل و تغيير و تزكيه و
سلوكي كه براي تأمين علم حضوري؛ مورد نياز است حاصل نميشود و از اين
جهت، حركت عقل به سوي آن مقصد، به منزلة گام نهادن به آتشي است كه
واقعيت او و هستي آنچه را در معرض نگاه اوست، در شعلة فراگير خود
سوزانده و به واقعيت نويني كه چيزي جز آيت و نشانة الهي نيست، تبديل
ميگرداند و مدعي تا زماني كه در موطن خيال خود، سنگينبار نشسته و از
خود و آنچه براي خود ادعا ميكند، دست نشسته باشد و بخشي از كمالات را
به جاي آن كه همراه با ديگر بخشها به مالك حقيقي آن ارجاع دهد به
خود، مستند ميگرداند نامحرم است و دست غيب، همان حجابي است كه از متن
وجه آشكار الهي بر ديده و دل مدعي فرود ميآيد و او را از حضور در
تماشاگه رازو از نظر به اسرار نامتناهي آن باز ميدارد
حقيقت، سرايي است آراسته
براي
نظر به وجهالهي و عشق حقيقي، سعدي تصريح ميكند كه بايد از سر خويش
برخاست
اگر
مرد عشقي كم خويش گير وگرنه ره عافيت پيشگير
مترس
از محبت كه خاكت كند كه باقي شوي گر هلاكت كند
نرويد
نبات از حبوب درست مگر حال بر وي بگردد نخست
تو را
با حق آن آشنايي دهد كه از دست خويشت رهايي دهد
كه تا
با خودي در خودت راه نيست وزين نكته جز بيخود آگاه نيست
كسي
كه از هستي خود دست نشسته، مدعي است و مدعي از مشاهده زيبايي و جمال
خداوند جميل كه در همه سو پديدار است و از عشق و محبت به آن محروم
بوده و به عشق كاذب و دروغين گرفتار است
عشق حقيقي و مجازي را دولت و نوبتي است كه جز با افول معرفت و عشق عقلي يا نفسي، ظهور نميكند. در تعابير ديني گرچه اهل دنيا با باطن دنيا كه همان دوزخ است، و مشتاقان بهشت و يا اهل گريز از دوزخ، با مقصود خود كه همان بهشت است، محشور ميشوند ولكن عليرغم تفاوت و امتيازي كه هر يك از اين دو گروه دارند خواسته و اشتياق هيچ يك از آنان آنچنان كه بايد، پسنديده و ممدوح نيست و آنچه شايسته و سزاوار انساني شمرده ميشود. «عبوديت» كساني است كه خداوند سبحان را بدون آن كه واسطة براي وصول به غير، قرار دهند، بالذات و بالاستقلال مورد توجه قرار دهند و تنها با او به راز و نياز مشغول ميشوند. سعدي چنين ميسرايد
گرت قربتي هست در بارگاه بخلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف
طريقت بود كاوليأ تمنا كنند از خدا جز خدا
گر از
دوست، چشمت بر احسان اوست تو دربند خويشي نه در بند دوست
ترا تا
دهن باشد از حرص باز نيايد بگوش دل از غيب راز
حقيقت
سرايي است، آراسته هوا و هوس گردِ برخاسته
نبيني
كه جايي كه برخاست گرد نبيند نظر گرچه بيناست مرد
جهان
پر سماعست و مستي و شور
زندگي
و حيات كساني كه براي فرار از دوزخ و يا وصول به بهشت، روزگار
ميگذرانند از سنخ زندگي بندگان و يا تجار است و زندگي آنها كه در شوق
ديدار خداوند، شب و روز ميگذرانند حيات احرار و آزادگان است. در زندگي
احرار، جهان در حقيقت خود و با صرفنظر از تفسير و توجيهي كه ديگران از
آن مينمايند آينة اسرار الهي است و از اين جهت كه آيت و نشانة خداوند
سبحان است محبوب مجازي است
جهان پر سماعست و مستي و شور وليكن چه بيند در آينه كور
نبيني
شتر بر نواي عرب كه چونش برقص اندرآرد طرب
شتر را
چه شور و طرب در سرست اگر آدمي را نباشد خرست
عالم
آن گاه كه در نظر اهل دنيا قرار ميگيرد، تفسيري باطل و خطا پيدا ميكند
و اين تفسير خطا مورد نفرت اهل معناست. تفسير باطل، مربوط به واقعيت
جهان نيست بلكه از گمان شياطين جن و انس برميخيزد كه در راه خدا به
راهزني ميپردازند، بازيگري شيطان براي آگاهان به اسرار جهان، بياثر
است زيرا در متن مكر باطل شيطان، كيد خداوند سبحان را نسبت به بدكاران
مشاهده كرده و از اين جهت نيز در طرب و شادي هستند ولكن واقعيت كاذبي
كه شياطين انس و جن از خود و جهان با انديشه و عمل باطل و تباه خود
ارائه ميدهند همانگونه كه مورد غضب خداوند سبحان است، مورد دشمني احرار
و آزادگان ميباشد
روايت فلسفي و عرفاني
دو
روايت فلسفي و عرفاني «محبت» تاكنون بيان شد. در اين دو روايت گرچه در
تعيين مصاديق محبت حقيقي و مجازي، توافق نبود و همة آنچه را فيلسوفان
«محبوب حقيقي و مجازي» ميشمردند در نگاه عرفاني، محبوب كاذب و سرابي
دانسته ميشد ولكن در اين مقدار توافق بود كه محبت به امور دنيوي و از
جمله محبت به خط و خال و اعضاي انساني، محبتي كاذب و دروغين است
البته در هر دو نگاه، اين مسأله مورد توافق است كه در عشق كاذب نيز اثر
و شميم محبوب حقيقي وجود دارد، يعني اگر معشوق حقيقي نميبود و جاذبه او
دل و جان آدميان را شيفته و شيداي خود نميكرد كسي به دنبال معشوق
مجازي يا حتي كاذب، خواب و قرار بر خود حرام نميكرد. كسي كه به دنبال
معشوق كاذب در حركت است بيآنكه بداند نشاط و توان خود را از دلباختگي
نسبت به معشوق حقيقي به دست ميآورد همانند تشنهاي كه در پي سراب
است و انرژي و قدرت خود را از ميل به آب به دست ميآورد
به اين دليل عاشق را به خود جذب ميكند كه نشان زيبايي رادر خود
مينماياند و از اين جهت نيز با محبوب مجازي، مشابه است. مشكل محبوب
كاذب در ارائه دروغين است او با فريب و نيرنگ، شيفتة حُسن را به خود
جذب ميكند و چون ارائة كاذبانه ميكند، معشوق كه شيفتة وصال است با
خيال و خاطر وصال، موانع و مشكلات راه را به جان خريده و تحمل ميكند.
او در طول مسير از شميم و بوي وصول طراوات و شادابي ميگيرد ولكن چون
محبوب، كاذب و دروغين است معشوق كه همة راه را به اميد وصال طي كرده
در لحظة وصل به كنارههاي اميد ميرسد و از اين هنگام است كه
كرانههاي يأس رخ مينمايد و شادي و شادابي به سوي خمود و افسردگي راه
ميپيمايد و ديري نميگذرد كه آنچه از عشق و محبت بوده از كف ميرود و
به جاي آن، دلزدگي و نفرت رخ ميدهد و اين تراژدي، داستان هميشگي عشق
و محبت كاذب است
روايت سوم از عشق تفسير دنيوي
در روايت سومي كه از عشق ميشود با همان امري كه مورد توافق دو روايت پيشين است مخالفت ميشود يعني عشق دنيوي كه مصداق ترديدناپذير عشق كاذب بود، به عنوان «عشق حقيقي» و گاه نيز شرمسارانه به صورت «عشق مجازي» معرفي ميشود و بدين ترتيب تراژدي، سرنوشت محتوم عشق ميگردد زيرا عشق دنيوي اعم از آن كه حقيقي يا مجازي شمرده شود چون سراب است، چيزي جز شكست در پيش روي ندارد و اين شكست، شكستي است كه عاشق را در هم نميشكند بلكه عشق را نابود و تباه ميسازد و به جاي آن نفرت مينشاند
عشقي كه طرب و طراوات آن تا قبل از وصول به معشوق است و در لحظه
وصول، به نفرت ميانجامد عشق كاذب است زيرا اگر معشوق حقيقي ميبود،
هنگام وصل، هنگامة عيش و طرب و لحظه سرور و بهجت ميبود. وصالي كه دل
و جان با ياد و خاطر آن عطرآگين ميشود و سير و سلوك با بوي و رايحة آن
زنده و سرمست ميگردد، خود چگونه سرشار از حيات و نشاط نباشد؟!
بلبلي
برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت وندران برگ و نوا خوش نالههاي زار
داشت
گفتمش
در عين وصل اين ناله و فرياد چيست گفت ما را جلوة معشوق در اين كار
داشت
چشم
حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت شيوة جنات تجري تحتهالانهار داشت
وصال،
مقتل عاشق يا مسلخ عشق؟
وقتي
معشوق، حجاب از چهره برگرفته و رخ نمايد، زيبايي طلوع ميكند و عاشق در
امواج نور غرقه ميشود چندان كه از اواجز عشق نميماند. پس محبت و
دوستي اگر صادق باشد نقطة وصل، مركز عشق و مقتل عاشق است و اگر محبت و
دوستي، كاذب باشد وصال، مسلخ عشق است يعني در آن به جاي عاشق، عشق
قرباني ميشود و از آن پس عاشق ميماند، عاري از عشق و غرقه در ظلمت،
زيرا هر جا نور نيست ظلمت است و هر جا محبت نيست كينه و نفرت است.
عاشقي كه در تقرب و وصال، دوستي و عشق را تباه مييابد، ناگزير دوستي را
با دوري، قرين ميبيند، حكايت «دوري و دوستي»، روايت عشق دروغين است و
هنگامي كه راويان به سيرة عرفاني و فلسفي عشق، پشت كرده و از نظر به
آسمان، روي بر ميگردانند و حَسَب و نسب «محبت» را در امتداد تفتيدة خاك
جستجو ميكنند و وقتي كه نقالان آنچه را همة راويان بدون هيچ اختلاف،
دروغين و كاذب خواندهاند با اصرار و عناد، همة محبت و دوستي ميشمارند و
يا با خدعه و نيرنگ از باب «المجاز قنطرة الحقيقة»، راه و طريق حقيقت
مينامند، از عشق جز روايتي دروغين نميماند و عشق دروغين در لحظة وصال،
رسوا ميشود. وصال، مسلخ عشق نيست و معيار سنجش عشق راست و دروغ است.
سره و ناسره را از دور نميتوان شناخت بلكه پس از تقرب و نزديكي است
كه سليم از سقيم بازشناخته ميشود و عشق دروغين و كاذب از عشق مجازي و
يا حقيقي امتياز مييابد
تفاوت «شهوت» و عشق
عشق تا قبل از وصال، در حجاب است و هنگام وصال، قامت بركشيده و قيامت بپا ميكند. آنچه در حال وصال فرو مينشيند عشق نيست، شهوت است و هر كس كه به شهوت سر ميسپارد عاشق نيست و هوسران است. نظامي در بيان امتياز شهوت و عشق ميسرايد
عشق، آينة بلند نور است شهوت ز حساب عشق برون است
و
سعدي در بيان اين كه شهوت حتي عشق مجازي نيز نيست، ميگويد
سعديا عشق نياميزد و شهوت با هم پيش تسبيح ملائك نرود ديو رجيم
عشق
مجازي با عشق حقيقي در ميآميزد و عاشق را به معشوق حقيقي راه ميبرد
ولكن شهوت، اسير خود را از عشق حقيقي دور ميكند و او را از صف ملائكه و
فرشتگان ميراند
محبت و عشق، متن حقيقت است و حقيقت، همان محبت است. اين واقعيت در عرفان و فلسفه به صور گوناگون تفسير شده و بر اين اساس، عشق كاذب، باطلي حقيقت نما است و باطل را بروزي فراتر از جولان نيست لذا عشق كاذب كه همان شهوت است هيچگاه قرار نمييابد بلكه نوبتهاي هوس را پشت سر ميگذارد. عشق كاذب هنگامي كه به مقصد ميرسد باطن خود را كه همان پژمردگي و افسردگي است ظاهر ميسازد. دوام اين عشق از روي آوردن به معشوق جديدي است كه هنوز در دسترس نيست و از همين جهت، عاشقي كه اسير اين نوع عشق است پس از هر وصول اگر بتواند به معشوق ديگري روي آورد، نشاط پيشين خود را ادامه ميدهد و اگر نتواند از همان آرزو و نشاط كاذبي كه داشته است، باز ميماند
جنبش و جوشش چنين عاشقي نظير تلاش تشنهاي است كه به دنبال سراب است، تشنهكام تا هنگامي كه بر انتقال سراب از يك موضع به موضع ديگر گمان ميبرد، اميد خود را از دست نميدهد و اگر به نقطهاي برسد كه سراب و نيرنگ جديدي نبيند و يا نپذيرد، همة اميد خود را تباه شده مييابد
كساني كه عشق را به افق امور دنيوي، تنزل ميدهند ناگزير تزلزل و بيقراري عشق را به رسميت ميشناسند. اين عشق بيقرار، حيات و دوام خود را در معشوقههاي نوبتي و نوبتهاي عاشقي ميبيند و همان را نيز گرامي ميدارد. براي چنين عشقي كه چيزي جز مجموعهاي نوبتهاي هوسراني نيست هيچ جايگاه ثابتي نظير معبد، مسجد يا خانه و خانواده نميتوان يافت بلكه همة اين امور كه ساحل آرامشبخش عشق حقيقي هستند مهمترين قربانيان عشق دروغين ميباشند
در
عشق حقيقي، معشوق واحد و ثابت است و عشق در ساحت حضور او آرامش و قرار
مييابد. اين عشق، نوبتي نيست هر چند كه عاشق را براي وصول به آن،
نوبتي است كه چون فرا رسد با طلوع دولتي بيپايان همراه خواهد بود
از
دورة عاقلي تا نوبت عاشقي
«نوبت
عاشقي»، در تفسير فلسفي عشق با «دولت عاقلي» آغاز ميشود زيرا در اين
تفسير، حضور عشق با طلوع حقايق سرمدي از افق جان آدمي آغاز ميشود.
هنگامي كه انسان از سايههاي لرزان «مُثُل عقلي» كه در مغارة طبيعت
فرو افتادهاند روي بازميگرداند و با حقايق عقلاني آنها ارتباط و اتصال
وجودي مييابد، از هوسها و هراسهاي سيال و بيقرار طبيعت، گذر كرده و در
محبت حقيقي مستغرق ميگردد.
اما در
تفسير عرفاني، عاقلي دورهاي است كه با گذر از آن، نوبت و دولت عاشقي
فرا ميرسد. انسان در دورة عاقلي، دست و پاي هوس و شهوت را ميبندد و با
كمك عقل، شريعت را ميشناسد، طريقت را طي ميكند و اشتياق به حقيقت را
بارور ميكند. آدمي تا با دست عقل، پاي شهوت را نبندد و با كمك عقل چون
ذوالقرنين در برابر هوي و هوس، سدي آهنين نسازد، امنيت لازم را براي
حضور فرشتگان محبت و رسولان عشق فراهم نميآورد. با حضور عقل، آتش شهوت
خاموش ميشود و دلبستگي انسان به زندگي دنيا كه رأس همة خطاهاست -
حبالدنيا رأس كل خطيئة - قطع ميشود و از آن پس در فضاي زيبا و دلنشين
آزادي، نسيم صبا را استنشاق كرده و پيام دوستي و محبت را ميشنود و با
دريافت اين پيام، نوبت عاشقي فرا ميرسد. ابتدا بارقههاي محبت ميدرخشد
و با تابش برقآساي آن سلطنت عقل، متزلزل ميگردد، كثرتي را كه عقل با
غيبت وحدت، اصيل ميپنداشت اينك آينة حسن و جمال ميشود و بدين ترتيب
در لحظه وصل، وقتي خوش پديد ميآيد
مويههاي غريبانه
سالك
اگر پس از وصول، ديگر بار به خود واگذارده شود، سنگيني غربت و دوري را
بيش از پيش اداراك ميكند و از آن پس با خاطر و خيال لحظة وصول به سر
ميبرد، به اين اميد كه نوبتي ديگر جرعهاي از ساغر محبت و عشق به او
چشانيده شود، سنگين بار در انتظار پيوستن به حلقة رفيقاني ميماند كه
سبكبال در ساحل وصول آرميدهاند
زبان حال او در اين هنگام نخستين كلام حافظ است
الا
يا ايها الساقي ادركأساً و ناولها كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد
مشكلها
او كه
اينك طعم وصال چشيده، در آتش فراق ميسوزد و از درد فراق زبان به شكوه
ميگشايده
فهبني يا الهي و سيدي و مولاي صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك
درد دوري و اندوه غربت، نماز و نياز او را با ياد يار و ديار همراه ميكند
نماز شام غريبان چو گريه آغازم به مويههاي غريبانه قصه پردازم
به
ياد يار و ديار چنان گريم زار كه از جهان ره و رسم سفر براندازم
خداي
را مددي اي رفيق ره تا من به كوي ميكده ديگر علم برافرازم
همة
آرزو، برافراشتن عَلَم بر كوي ميكده و پايكوبي در جشن و سروري است كه
در ولايت عشق به ميمنت دولت عاشقي برپا ميگردد
پيآمدهاي فرهنگي عشق فلسفي
هر يك از سه روايتي كه در باب عشق و محبت ذكر شد، آثار اجتماعي و لوازم فرهنگي خاص خود را به دنبال ميآورد و برخي از مهمترين آثار آنها در حوزه روابط زن و مرد و نهاد خانواده آشكار ميشود
در
روايت فلسفي پيوند زن و مرد اگر بر مدار خط و خال و امور دنيوي شكل
گيرد، ارتباطي شهواني است و مصداق عشق كاذب است و چنين ارتباطي از
آفتهاي عشق كاذب، مصون نيست ولكن اگر زن و مرد به خصوصيات انساني
يكديگر توجه نموده، بر كمالات نفساني هم نظر نمايند خانواده، كانون ظهور
عشق ميشود و محبتي كه در آن شكل ميگيرد اگر عشقي حقيقي نباشد لااقل
مجازي است. در اين ديدگاه، صورت دنيوي ارتباط، چيزي جز خدعه و فريب
نيست و كشش و جاذبهاي كه انسانها نسبت به همنشيني با يكديگر و زندگي
اجتماعي و زندگي خانوادگي دارند، ريشه در انس و محبت آنها به كمالات
انساني دارند و آن كمالات، حقايقي مجرد و عقلاني هستند و اگر انسان به
رغم استفاده از اين گرايش، نظر خود را معطوف به ابعاد دنيوي و مادي
مسأله نمايد همانند تشنهاي كه در پي سراب ميرود از نعمت وصال، محروم
ميماند
ابن
عربي و عشق
در
روايت عرفاني گرچه همچون روايت فلسفي، صورت دنيوي «ارتباط» مادام كه
در ذيل پوشش حقيقت معنوي آن قرار نگيرد، فريب و نيرنگ است لكن سيرت
معنوي عشق، يك حقيقت صرفاً عقلاني يا انساني نيست، در اين روايت، كشش
انسانها و شوق آنان به يكديگر ريشه در فطرت و آفرينش مشتركشان دارد. زن
و مرد همانگونه كه در داستان آفرينش آمده است از نفس واحد آفريده
شدهاند
يا ايها الناس اتقوا ربكم الذي خلقكم من نفسٍ واحدةٍ و خلق منها زوجها و بثَّ منهما رجالاً كثيراً و نسأً. اي آدميان، پروردگار خود را پروا نمائيد كه شما را از نفسي واحد آفريد و از همان نفس، زوج او را خلق كرد و از آن دو مردان و زناني فراوان گسترانيد
ابن عربي حكايت فوق را به اين بيان باز ميگويد
فيض و امداد الهي كه نفس رحماني ناميده ميشود در جوهري كه انسانيتِ انسان به آن است تجلي كرد و با اظهار آن خود پنهان شد و سپس از همان حقيقت، شخصي را به صورت آن آفريد و او را زن ناميد. پس زن نيز به صورت انسان ظاهر شد. مرد به زن ميل كرد، چون ميل شئي به نفس و حقيقت خود و زن به مرد مشتاق شد چون اشتياق فرد به وطن و اصل خويشنكتة مهم در حكايت عرفاني عشق، اين است كه محبت تنها در ساية عشق الهي، ارزش و اعتبار يافته و معنا مييابد. اين محبت اگر به صورت مستقل نگريسته شود، هر چند ناظر به ابعاد دنيوي مسأله نباشد، همچنان كاذب و دروغين است. محبت انساني هنگامي متعالي و مقبول است كه دو طرف، يكديگر را در آينة حق بنگرند و البته اين ديدار نبايد به غفلت از حق منجر شود زيرا در اين صورت، هبوط و سقوط انسان آغ
از
ميشود و عشق و محبت راه افول و زوال در پيش ميگيرد
پايههاي سهگانه عشق
عشق و
محبت در كانون خانواده تا زماني باقي ميماند كه ارتباط آن با حق، حفظ
شود
ابن عربي بر همين اساس حضور بحث را بر سه محور ترسيم ميكند و مينويسد
«پس
سه امر ظاهر شد: حق تعالي، مرد و زن... محبت و عشق از كسي واقع نميشود
مگر به آن كه محبت از او پديد آمده و ظاهر شده است و محبت مرد متعلق
به كسي است كه از او تكون يافته يعني محبت او متعلق به حق تعالي
است و جهت اشارت به اين معنا، رسول اكرم صليالله عليه و آله آن
گاه كه از محبت زنان و بوي خوش و نماز، خبر ميدادند، نگفت من آنها را
دوست دارم بلكه فرمود نسبت به آنها دوست گردانيده شدم، زيرا محبت او
متعلق به پروردگارش بود، كه او را بر صورت خود آفريده بود، و حتي محبتي
كه او به همسران خود داشت، ثمرة محبتش به خداوند سبحان بود. او خود و
همسران خود را كه چون او بودند از آن جهت دوست ميداشت كه به صورت
رحمان آفريده شده. و آيه و نشانة او بودند. پيامبر، زنان خود را به همان
محبت، دوست ميداشت كه خداوند، او را به آن دوست ميداشت و او در اين
دوستي، تخلق به اخلاق الهي ميورزيد
به سبب آن كه محبت خداوند محبت اصلي است و محبت به مظاهر آن و از جمله محبت به انسان، محبت مجازي ميباشد و مجاز، قنطرة حقيقت ميباشد و محل عبور است، بنده هيچ گاه نبايد نظر خود را به آن محدود نمايد و آن را در كنار محبت خداوند قرار داده و ببيند. حق تعالي همان گونه كه در عرفان و بندگي، نفس عبوديت و معرفت را به عنوان رقيب نميپذيرد در محبت و عشق نيز خانه و خانواده را در كنار خود قرار نميدهد. بوعلي در مقامات العارفين دربارة معرفت الهي مينويسد
من
آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثاني) هركس به معرفت خود نگريسته و آن
را به خاطر خود معرفت برگيرند، از توحيد دور مانده و غير حق را ديده و به
دوبيني و شرك گرفتار آمده است
عشق
و شهادت
در
باب محبت و دوستي نيز خداوند شريكي را برنميگزيند، ابن عربي در اين
باب مينويسد
چون حق تعالي بر بندة خود غيرت ميبرد از اين كه گمان كند به غير حق لذت ميبرد بر او پس از تقرب به همسر، غسل را واجب ساخت تا با آن تطهير شود و حق را در محبوب خود - كه در او فاني شده - بنگرد
در
نگاه عرفاني همانگونه كه معبد و مسجد، مقصد نيست بلكه محل كرنش و
عبادت خداوند است، خانه و خانواده نيز تا هنگامي كه صورت الهي و آسماني
خود را حفظ نمايد محل ظهور عشق و محبت الهي است و از اين جهت مسكن
بوده و همانگونه كه در عبارات ابن عربي آمده است در حكم وطن او
ميباشد. هويت مقدس و الهي اين وطن موجب شده تا حراست از مرزهاي آن
به منزلة جهاد در راه خداوند و جان دادن براي آن، نيل به مقام رفيع
شهادت باشد. مردي كه براي خانوادة خود تلاش ميكند مانند مجاهد در راه
خداوند است: الكاد لعياله كالمجاهد في سبيلالله. همچنين زني كه بر همسر
خود ميخندد جهاد خود را در راه خداوند انجام ميدهد: جهادالمرئة حسن
التبعل
عشق
سرگردان و بيخانمان
در
روايت سوم از عشق، عشق چيزي جز هوسهاي مكرر و ابتذال پياپي نيست. در
اين روايت براي محبت، خانه و آشيانهاي نيست. انساني كه سيرت آسماني و
الهي محبت را فراموش ميكند هيچ شهري كاشانة او و هيچ منزلي خانة او
نميباشد، شهر و آشيان او گمشده است و به همين دليل اگر روايت سوم
آنچنان كه در دنياي مدرن رخ داده، به صورت اسطوره و افسانة يك فرهنگ
و تمدن درآيد قبل از هر چيز نهاد خانواده را هدف قرار داده و آنچنان كه
در پيشگويي همة اديان دربارة ظلمت آخرالزمان آمده، اين نهاد را و
قداست آن را منهدم و نابود ميگرداند. انساني كه به تفسير دنيوي عشق
روي ميآورد در هيچ منزلي شاهد مقصود را نمييابد و به همين دليل، گذر
مستمر و گريز از هر امري كه نشان از ثبات و قرار داشته باشد همة وجود او
را فرا ميگيرد. در اين حال با آن كه شهوت و سكس بيش از همة تاريخ به
خنياگري ميپردازد، عشق و محبت نايابتر از هميشه ميگردد و اين گريز
مستمر بيش از آن كه ناشي از جاذبة سراب آينده باشد، حاصل دافعه نسبت
به حال و گذشته است. دنياي مدرن كه تجدد و نوآوري، آرمان آن است
محصول سيطرة اسطوره عشق دنيوي است. زيرا با تسلط اين عشق كاذب هيچ
اثري از قرار و آرامش يافت نميشود و در اين حال با آن كه شهوت و سكس
بيش از گذشته تاريخ بروز و ظهور مييابد، عشق، نايابتر ميگردد به
گونهاي كه تراژدي نيز در حاشية آن شكل نميگيرد
تقلب
و تحريف
حضور
روايت سوم (عشق مبتذل) در تاريخ معاصر ايران، حاصل بسط فرهنگ جديد غرب
در جوامع غير غربي و از جمله ايران است. اين روايت در آغاز ورود كوشيد
شهوت و هوس را كه در تاريخ ادب اين مرز و بوم، شرمسار و بياعتبار بود
به صورتهاي مختلف رسميت ببخشد. ناقلان اين حكايت، از نخستين گام بايد
سند و نَسبي را براي بيان خود ارائه ميكردند كه آشناي عرف جامعه باشد
و چون نقل خود را در اين فرهنگ با نسب نامة اصلي آن به راحتي
نميتوانستند عرضه نمايند در صد سالة اخير كوشش فراواني به كار بردند تا
شناسنامهاي براي آن ترسيم كنند كه مورد انكار جامعه قرار نگيرد و از
رهگذر اين تلاشها بود كه همة ميراث فلسفي و عرفاني اين جامعه كه
روزگاري دراز، ادبيات و فرهنگ آن را به حضور خود آراسته بود، در حكم
مادهاي خام براي روايت وارداتي «عشق» شد
برخي به بدلسازيهاي كاذب عرفاني روي آوردند و با تأثيرپذيري از نمونههاي مشابهي كه غرب سرگردان را نيز به خود مشغول داشته است، تبار نامهاي را جستجو كردند و برخي ديگر رنج بدلسازي را نيز به خود نميدهند و اصطلاحات و يا تعابير كنايي ادبيات ديني را بر مصاديق دنيوي حمل مينمايند و آنچه را چون شراب طهور از فرهنگ قرآني به ادبيات عرفاني وارد شده است با هرزگيهاي خود آلوده ميسازند. «نوبت عاشقي» را كه در گلستان و بوستان سعدي پس از دورة عاقلي به دولت عشق راه ميبرد چون گنجينهاي ارزشمند به سرقت برده و آن را هزينة هوي و هوسي ميكنند كه خرد و عقل را تخريب و خانه و خانواده را كه در حكم وطن آدمي و كانون عشق و محبت آسماني والهي است، تيره و تباه ميگرداند
اين نوشتار بيش از آن كه متوجه عشق دنيوي وسكولار باشد، ناظر به تحريفي است كه در صحنة ادبيات و در ابتذال نمايش و فيلم در منظر همگان قرار ميگيرد. در اين نوشتار بخشي از اصليترين متون كلاسيك فلسفي و عرفاني و بعضي از عبارت مشايخ اين دو فن از قبيل شيخالرئيس بوعلي، شيخ اكبر محيالدين، مصلحالدين سعدي، لسان الغيب حافظ شيرازي و خواجهنصيرالدين طوسي نقل شد تا دانسته شود آنچه آنان در باب محبت و عشق گفتهاند، نسبتي با روايت مادي و شهوي از عشق كه در رمانها و روزنامهها و نمايشها و فيلمهاي مكرر تقديس ميشود، نداشته و نميتواند داشته باشد. ناقلان روايت سوم از عشق شايد مجاز باشند كه حديث خود را به هر زبان و بيان بازگويند لكن بدون شك اين خدعه و نيرنگ در هيچ منطقي جايز نيست كه با تحريف عبارت مشايخ معرفت، هوا جس خود را به بزرگان نسبت داده و ادب و هنر اين جامعه را به كذب و دروغ آلوده سازند