هيچ تلخی نيست بر دل تلختر
از فـــــراق دوستــــان پرهنر
دوسال از مرگ اندوه آفريدهً دوکتور جاويد گذشت
يادش جاودانه گرامی باد
نصير مهرين
پس از آشنايی با آن مهربان انسان، خصوصيات و سلوک شريفانهء که در او ديدم، بسيار احترام برانگيز بود. شايد دوبار آخرين از ديدار ها بوده باشد که با او مسايل جدی تری را مطرح نکرده باشم. اما سعهء صدری را که در او يافتم آموزنده بود. هرگز رنگش آنگونه که عادت ناخوشنودان در صحبت های جدی است، تغييری نمی پذيرفت. با تن بيمار، به آرشيف ها سر می زد و به دوستان آنچه را وعده داده بود ميفرستاد. دوستان او يک و دو ده نبودند. با فرهنگيان بيشماری ارتباط داشت. به همه می رسيد... باری از بيمارستان برگشته بود، در لندن در منزل شان ديدمش. خنديد و گفت بار ديگر که ببينيم موی های سرم برگشته خواهند بود... حال فرار کرده اند. دو دانه قلم خودرنگ را برايم داد که به حارث و سياوش بدهم. در سيمايش خواندم که مرگ او را طلبيده است و او بهتر از ديگران آن پيغام را می داند... ديری نگذشت بازهم روانه لندن شدم. هنوز فرصت تلفون و گذاشتن قراری نبود که پويايی فاريابی گفت بيا که داکتر صاحب جاويد با تن بيمار آمده است و جويای احوال دوستان است، در ضمن با او عکسی بگيريم. او را از نظر جسمی نحيف تر يافتم، تبسم های پيشين از لبانش رفته بود. اما با متانت ايستاد و از همه پرسيد و گفت ببخشيد که با موتر مرا آورده اند بايد دوباره برگردم. هنگام رفتنش او را نگاه می کردم. از آن نگاه های که چشمان من کمتر نديده است. روانش شاد، ضايعه يی بود جبران ناپذير.