استاد صباح
جها ن ، زند گي وفلسفه
فلسفه چیست؟
در حقیقت، هیچ گاه نمی توان گفت فلسفه چیست؛ یعنی هیچ گاه نمی توان
گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزاد ترین نوع فعالیت آدمی است
و نمی توان آن را محدود به امری خاص کرد.
عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روی زمین است و در طول تاریخ تغییرات فراوانی
کرده و هر زمان به گونه ای متفاوت با دیگر دوره ها بوده است.برای این مطلب کافی
است به تعاریف مختلفی که از آن شده نگاهی بیندازید. در این باره نگاه کنید به:
تعاریف مختلف درباره فلسفه
با این حال می کوشیم تا جایی که بتوانیم، فلسفه را معرفی کنیم.
مسائل فلسفه
مسائل فلسفه، اساسی ترین سوالاتی است که بشر می تواند بپرسد. ویژگی این سوالات، این است که همیشه وجود داشته و خواهند داشت و هیچ علمی نمی تواند به آنها پاسخ دهد. هر انسانی با این سؤالات بنیادین که به زندگی معنا می بخشند، روبروست. سؤالاتی مانند:زیبایی چیست؟ آیا عالم هدفی دارد؟ علم ما واقعی است یا اینکه همه چیز یک نمایش است؟ و سئوالاتی مانند آن. هر علمی موجودات را از جنبه ای خاص بررسی می کند. مثلا هندسه هر چیز را از حیث اندازه و بعد و شیمی از جنبه خواص شیمیایی بررسی می کند. اما فلسفه در وجود موجودات، شناخت ما به آنها و چیستی حقیقی آنها سئوال می پرسد. به طور کلی اگر نتوان پرسشی را به طور تجربی و با استفاده از حواس یا با انجام آزمایش، پاسخ گفت، آن پرسش، یک پرسش فلسفی است. به این ترتیب، می توان مسائل فلسفی را در پنج دسته اصلی قرار داد. این دسته ها شاخه های اصلی فلسفه محسوب می شوند و ما برای نمونه چند پرسش از مسائلی را که در هر کدام از این شاخه ها مطرح است، ذکر می کنیم.
آیا اساسا فلسفه فایده ای هم دارد و لازم است که به آن بپردازیم؟ و یا
این که صرفا انباشته ای از آرا و سخنان عده ای در گذشته است و هیچ گونه فایده
ای برای ما ندارد؟
ما در اینجا تنها چند فایده از فوائدی را که ذاتا بر فلسفه مترتب است، ذکر می
کنیم و قضاوت را بر عهده شما می گذاریم: دانش فلسفه، مانند هر دانش دیگری،
غریزه کنجکاوی انسان را در زمینه سوالات و پرسشهای مختلف ارضاء می کند؛ با این
تفاوت که سوالات و مسائلی که فلسفه در پی حل آن ها است اساسی ترین و بنیادی
ترین نوع مسائلی است که بشر با آن ها سر و کار داشته و دارد.
اساسا در فلسفه لذتی وجود دارد که از نیاز ما به خود فلسفه؛ یعنی نیاز به
دانستن و فهم جریانات عالم هستی بر می خیزد و گواه این مطلب، معنای خود واژه
فلسفه یعنی عشق به دانایی و خرد است.
لئوناردو داوینچی می گوید:
عالی ترین لذت، لذت درک و معرفت است.
فلسفه ما را بسوی این لذت متعالی راهنمایی می کند.
اغلب ما انسان ها، جدا از لذات جسمانی، همواره به دنبال حقیقتی هستیم. در
جستجوی فهم معنا و مقصود جهان و حوادث آنیم؛ گر چه همیشه به این نیاز درونی و
فطری خود آگاه نباشیم.
فلسفه به دلیل طبیعتی که دارد، به این نیاز ما پاسخ می دهد. (و برای همین نیز
از اولین روز حیات آدمی بر روی کره زمین، وجود داشته است.)
اگر کمی تامل کنیم، می بینیم بدون گزاره های فلسفی نمی توان زیست.
به عنوان مثال، یک رویداد ساده و روزمره را در نظر می گیریم:
فرض کنید در منزل هستید و تلفن در اتاق بغلی زنگ می زند. شما به سمت تلفن رفته
و آنرا بر می دارید.
تحلیل همین رویداد ساده نشان می دهد که کار شما بدون فرض و قبول تعدادی گزاره
فلسفی امکان پذیر نیست و توجیهی هم ندارد. مثلا برای این که حرکت شما و رفتن به
سمت تلفن معنا داشته باشد، باید مفاهیم علت و معلول، هستی و نیستی، زمان و
مکان، ذات یا جوهر(که در این جا مقصود از آن همان تلفن است) و غیره... را که
هیچ یک توسط حواس به ما داده نمی شوند؛ بلکه همه عقلی اند، مفروض بگیریم.
برای توضیح بیشتر مطلب می گوییم که باید گزاره های فلسفی زیر را صادق فرض کرده
و آن ها را قبول کرده باشید تا پس از زنگ زدن تلفن به سمت آن رفته و گوشی را
بردارید:
1- چیزی که آثاری دارد، حتما هست. (صدای زنگ تلفن می آید، پس حتما تلفنی هست که
دارد زنگ می زند.)
2- هر معلولی، علتی می خواهد. (اگر تلفن زنگ می زند (معلول)، پس حتما علتی
دارد.(کسی که زنگ زده است)
3- هر جسمی مکانی دارد. ( اگر تلفن زنگ می زند، پس حتما جایی دارد. بنابراین
باید به آن جا بروم.) در حقیقت رفتن شما به اتاق بغلی مبتنی بر این گزاره عقلی
است.
4- چیزهایی را که حس می کنیم، موهوم و خیالی نیستند. (بدون فرض این گزاره، شما
به تلفن جواب نمی دهید، زیرا آن را موهوم و در خواب و رویا می دانید.)
5- اجتماع و ارتفاع نقیصین محال است.(که معنای آن در این رابطه این است که تلفن
نمی تواند هم باشد و هم نباشد. اگر دارد زنگ می زند، حتما هست و نمی شود که
نباشد.)
با تامل بیشتر، به گزاره ها و پیش فرض های فلسفی بیشتری نیز خواهیم رسید و این
گزاره ها فقط چند نمونه بودند. اگر در سایر امور نیز دقت کنیم، متوجه می شویم
که از گزاره های فلسفی بسیار زیاد دیگری نیز بهره می بریم. مانند: قانون ضرورت
علی معلولی، قانون علیت، امتناع تضاد، امتناع تناقص، امتناع دور، امتناع تسلسل
و غیره ... . این گزاره های فلسفی در ذهن همه ما انسان ها موجودند؛ به آنها
باور داریم و دائما آن ها را به کار می گیریم، بی آنکه توجهی به آن ها داشته
باشیم.
نقش بنیادین گزاره های فلسفی در امور در زندگی روزمره هنگامی بخوبی درک می شود
که فرض کنیم همه آن ها از ذهن همه انسان ها پاک شود. در این صورت همه می دانیم
که زندگی به کلی مختل خواهد شد. البته چنان که اشاره شد، تمامی انسان ها بی
آنکه نیاز به آموختن دانش فلسفه داشته باشند، چنین گزاره هایی را به طور نا خود
آگاه به کار می گیرند. در حالی که فلاسفه آن ها را به طور دقیق استخراج کرده؛
مفاهیم درونی و حدودشان را روشن ساخته و به اشکالات وارده بر آن ها پاسخ می
گویند.
برای درک این مطلب، به مثال قبلی توجه کنید. پیش از تحلیل این اتفاق، همگی فکر
می کردیم که رویدادی کاملا حسی است و همه چیز توسط حواس ساز و کار یافته است.
اما پس از تحلیل مذکور، پی به اشتباه خود بردیم. این تحلیل، نوعی تحلیل فلسفی
است.
یکی از فواید فلسفه این است که به انسان می آموزد که در زندگی بشر، نقش حس بسی
کمتر و نقش عقل بسیار بیشتر از آن است که گمان می رود. به عبارت دیگر، آموختن
فلسفه انسان را از حس گرایی و توجه تنها به حس و جسم خود که به اقتضای زندگی
طبیعی همه بدان دچارند، می رهاند.
موضوع فلسفه، برخلاف موضوع دیگر دانش ها، عام و فراگیر است و به همین دلیل،
جستجوی فلسفی فقط شامل بخش خاصی از جهان نیست؛ (بر خلاف سایر دانش ها که هر یک
تنها بخش خاصی از جهان را مورد بررسی قرار می دهند.) این ویژگی باعث شده که
فلسفه، بر خلاف سایر دانش ها کل نگر بوده و تصویری از کل عالم هستی به دست دهد.
اساسا تصویری که از فلسفه حاصل می شود، به مراتب دقیق تر و کامل تر از تصویر
حاصل از باورهای عقل عرفی میان انسان ها است.
غالبا عموم مردم به پدیده ها و اشیا موجود در جهان به دیده سطحی می
نگرند. آن ها اشیا و پدیده های بسیاری را می بینند که به ظاهر گوناگون و
پراکنده اند؛ مانند سقوط اجسام بر روی زمین، گردش ماه به دور زمین؛ جزر و مد
دریاها و پدید آمدن فصول در پی یکدیگر. عموم مردم از این پدیده ها پی به هیچ
چیزی نمی برند و حوادثی که در جهات اتفاق می افتد، هیچ جذابیتی برایشان ندارد.
دانشمندان با دیده عمیق تری می نگرند. آن ها بر اساس تعدادی پیش فرض های فلسفی
و غیر فلسفی و با تجربه و تفکر به عمق پدیده ها پی می برند و نشان می دهند که
این پدیده ها قوانینی دارند.
اما این ژرف نگری دانشمندان تا کجا ادامه می یابد؟ تا جایی که به پیش فرض های
عام که همه امور و قوانین علمی را تحت قوانین عام دیگری در می آورند، برسند.
همین که به این نقطه برسند، متوقف می شوند. اما درست از همین نقطه حرکت فلسفی
آغاز و تحقیق فلسفی شروع می شود. فلسفه با تحلیل و اثبات و توضیح پیش فرضهای
فلسفی علوم به تعمق بیشتری در جریان ها و حوادث جهان پرداخته و پدیده ها و اشیا
را تا بنیادین ترین پایه های آن ریشه یابی می کند .
بنابراین، در سیر از سطح پدیده ها به عمق آن ها فلسفه از همان نقطه ای آغاز می
کند که سایر دانش ها در آن متوقف می شوند. به طور کلی مباحث فلسفی ماهیتا عمیق
و دیدگاه ها و آرای فلسفی ذاتا ژرف اند و به همین جهت، فلسفه ژرف نگرتر از سایر
دانش هاست و در این زمینه با هیچ یک، قابل مقایسه نیست.
همان طور که گفته شد، همه
دانش ها دارای پیش فرض های فلسفی هستند که بدون این پیش فرضها، بی معنا و غیر
ممکن می شوند. پیش فرضهایی مانند اصل امتناع تناقض، اصل امکان شناخت، اصل علیت،
اصل ضرورت علی معلولی، اصل معیت علی معلولی، امتناع دور، امتناع تسلسل و... .
پس فلسفه، تنها علمی است که پیش فرض های سایر دانش ها را تدارک می کند. به همین
دلیل است که فلسفه را نقطه اتکای سایر دانش ها و مادر همه علوم می نامند.
همان طور که هر دانشی بر پیش فرضی فلسفی استوار است،
هر جنبش اجتماعی و هر مکتب انسانی نیز بر فلسفه ای استوار می باشد. یعنی زیر
ساخت هر جنبش و سیستم در همه زمینه ها مکتبی فلسفی است. برای مثال جنبش های
بزرگی همچون نازیسم بر فلسفه نازیسم استوار بوده اند. جنبشهای کوچک مانند جنبش
هیپی ها، پانک ها و رپ ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند و بر مبانی جهان
شناختی و فلسفی دیگری استوارند. به طور کلی تمام نظامهای سیاسی و اجتماعی که در
طول تاریخ در جهان به وجود آمده اند یا می آیند، از فلسفه متاثر هستند. همچنین
هر نظام انسانی مانند نظام اخلاقی، سیاسی، حقوقی، اقتصادی، آموزشی و غیره... بر
مبانی و پیش فرضهایی استوار است که بسیاری از آنها ماهیتا فلسفی بوده و رد و
اثبات آن ها بر عهده فلسفه است. در یک کلام هر جنبش و مکتب اجتماعی و هر نظام
انسانی، درست یا نا درست، بر فلسفه ای درست یا نادرست استوار است. فیلسوفان یک
جامعه به طور مستقیم با این فلسفه ها سر و کار دارند؛ اما سایر اقشار جامعه هم
از این فلسفه ها بی بهره نیستند و به طور غیر مستقیم، از طریق انتشار افکار
فلاسفه و بازنمود این افکار در مظاهر زندگی اجتماعی از آن ها متاثرند. به سبب
همین تاثیر و تاثرات، غالبا فلسفه ای خاص در یک جامعه مقبولیت عام پیدا می کند.
آشکار است که در این صورت، این جامعه تنها آن نوع جنبش ها و نظام هایی را پذیرا
است که با فلسفه مورد قبولش نا سازگار نباشد. بنابراین هر جنبشی و هر نظامی در
هر جامعه ای با هر فلسفه ای قابل پدید آمدن یا دوام یافتن نیست. از این جا می
توان نقش پنهان فلسفه را در زندگی فردی و اجتماعی انسان ها درک کرد.
بنابراین، به مقتضای این ویژگی، فلسفه نقشی پنهان در زندگی فردی و اجتماعی بشر
دارد؛ به طوری که فقدان یک فلسفه درست به اختلال زندگی فردی یا اجتماعی و چه
بسا نابودی اجتماع منجر شود.
گواه این مطلب خسارتهای فردی و اجتماعی جبران ناپذیری است که نازیسم و فاشیسم
به جامعه بشری وارد آورده اند. (چنانکه جنبش نازیسم که بر اساس فلسفه ای نادرست
بنا شده بود، باعث بروز جنگ جهانی دوم و کشته شدن میلیون ها انسان گردید.) پس
به موجب این معیار، تردیدی نیست که برای پیشگیری یا دفع این نوع خسارت ها که
جامعه بشدی هیچ گاه از آن ها مصون نیست، وجود فلسفه ای صحیح ضروری است و برای
داشتن فلسفه صحیح باید فلسفه آموخت. همه ما کسانی را دیده ایم یا شنیده ایم که
هیچ گونه کامیابی و نعمت دنیوی نداشته اند و انواع مصیبت ها و بلاهای مادی و
معنوی را تجربه کرده اند و در عین حال افرادی شاد و قوی و محکم بوده اند؛ و در
مقابل، افرادی را سراغ داریم که مصائبی کوچک آن ها را از پای در آورده است. این
فرق ناشی از چیست؟ باید گفت: نوع زندگی انسان ناشی از نوع نگرش وی به هستی، به
خودش، به آینده، به دنیا و ماجراهای آن و به طور خلاصه، ناشی از نگرش او به
جهان و موقعیت انسان در جهان است که مجموع این ها را جهان بینی می نامند. اغراق
نیست اگر بگوییم که هیچ جنبه ای از انسان مهم تر از جهان بینی او نیست؛ زیرا
جهان بینی فرد در تمام حرکات و سکنات او و در تمام زندگی وی، نقش اصلی را دارد.
بنابراین داشتن جهان بینی درست برای هر انسانی ضروری است. اما این جهان بینی
چگونه به وجود می آید؟
در جواب می گوییم که: مسائل اساسی جهان بینی، مسائلی فلسفی اند؛ یعنی باورهای
فلسفی هستند که به انسان نوع نگرش یا همان جهان بینی را می بخشند و چون داشتن
جهان بینی درست برای هر کسی ضروری است، داشتن باورهای فلسفی درست هم برای هر
کسی ضروری است.
فلسفه با پایه ریزی مبناهای زندگی انسان، او را در نحوه زندگی و طریقه سلوک در
اجتماع راهنایی می کند. اساسا از زمان قدیم، فلسفه به دو بخش نظری و عملی تقسیم
می شد. بخش عملی آن مربوط به اخلاق( امور شخصی انسان)، تدبیر منزل(امور
خانوادگی انسان) و سیاست مدن(امور مملکت داری و حکومت) بود. به عبارت دیگر، این
بخش از فلسفه، مستقیما انسان را در زندگی و امور عملی خود راهنمایی می کرد و به
او می گفت که در شرایط خاص، چه چیزی بد و چه چیزی خوب است. چنانکه ذکر
شد، فلسفه همیشه به طور مستقیم و غیر مستقیم، تاثیر بسیار مهمی بر زندگی کسانی
که حتی چیزی درباره آن نمی دانسته اند، داشته و از طریق ارتباطات(رسانه ها) فکر
اجتماع را تحت تاثیر خود قرار داده است. حتی آنچه امروزه به نام مسیحیت و یا
اسلام شناخته می شود، تا حدود زیادی تحت تاثیر فلسفه تکوین یافته است. این
تاثیر خصوصا در حوزه سیاست مهم بوده است و هر حکومتی بر اساس فلسفه ای خاص بنا
شده است. برای مثال قانون اساسی آمریکا تا حدود زیادی یکی از موارد اعمال و
پیاده نمودن اندیشه های یک فیلسوف، یعنی جان لاک است. فلسفه به دلیل ماهیتی که
دارد و با برهان سرو کار دارد، از جانبداری های احساساتی و نتیجه گیری های
عجولانه به دور است. اساسا تفاوت فلسفه با اموری همچون عرفان، در همین است؛
یعنی فلسفه با استدلالی کردن مطالب خود، آن ها را برای همگان قابل پذیرش می
سازد؛ در حالی که عرفان به دلیل ماهیت خاص خود، برای اشخاص دیگر قابل درک نیست
و باید به مقام عارف رسید تا بتوان مطالب او را درک کرد.
فیلسوف
فیلسوف کسی است که به فلسفه و فلسفه ورزیدن می پردازد؛
یعنی دانشمند فلسفه است.
گذشتگان، فیلسوف را حکیم می نامیدند و مقصودشان از این کلمه این بود که حکیم
کسی است که بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم ریاضیات تسلط دارد و همچنین
حکمت (فلسفه) را نیز که به معنای علم به احوال موجودات است، آموخته است.
فیثاغورس اولین کسی بود که خود را فیلسوف، یعنی دوستدار حکمت نامید؛ زیرا در
نظر او، صفت حکیم فقط به خداوند اختصاص داشت.
وی زندگی را به میدان های مسابقه تشبیه می کرد و می گفت:
کسانی که در این میدان ها حضور می یابند، سه گروهند:
یکی کسانی که برای شرکت در بازی حاضر شده اند. دوم کسانی که برای خرید و فروش
بلیط به آن جا آمده اند و سوم کسانی که برای تماشا آمده اند. در میدان زندگی،
گروه سوم فلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا (همانند تماشاچیان)نگاه می کنند و
در مورد آن قضاوت می کنند. فیلسوف همواره به ملاحظه مسائل و مشکلاتی می
پردازد که برای همه ما دارای اهمیت است. وی با مطالعه انتقادی صحیح می کوشد تا
عقاید و شناخت ما را درباره جهان و انسان ارزشیابی کند. وی می کوشد تصویری کلی
و منظم و منطقی در مورد آنچه می دانیم و آنچه می اندیشیم، پیدا و مطرح نماید.
شخص معمولی در پرتو پژوهش فیلسوف و با نظر به طرح
جامعی که وی فراهم آورده است، می تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انسانی
متناسب با آن طرح کلی اصلاح کرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد. از همان
آغاز پیدایش فلسفه، عقیده متفکرانی که به این نوع پژوهش ها سرگرم بودند، این
بود که نظریاتی را که درباره خود و جهان قبول می کنیم، باید مورد رسیدگی دقیق
قرار دهیم تا ببینیم آیا عقلا پذیرفتنی هست یا نه.همه ما عقاید و معلوماتی
درباره جهان و انسان حاصل کرده ایم؛ اما فقط معدودی از ما تامل و فکر کرده ایم
که آیا این معلومات و عقاید قابل اعتماد و معتبر است یا خیر.
فیلسوف اصرار دارد که این همه را در معرض مطالعه و بررسی دقیق قرار دهد تا
دریابد که آیا این نظریات و عقاید مبتنی بر دلیل و مدرک کافی هست یا خیر.
سقراط دلیل توجه خود را به فلسفه چنین یاد کرده است:
زندگی بدون تفکر و تامل، زندگی نیست و ارزش ندارد.
وی دریافت که همه مردم اطرافش، زندگی خود را در نیل به هدفهای گوناگون مانند
لذت و ثروت صرف می کنند؛ بدون آن که از خود بپرسند که آیا این امور مهم و قابل
اعتماد هست یا خیر. و چون چنین سوالی را از خود نمی پرسند و در طلب جواب هم
نیستند، نمی توانند بدانند که آیا درست عمل می کنند یا نه و سراسر حیاتشان در
طلب اغراض بی فایده و مضر تلف می شود. به همین دلایل، فلاسفه به طور کلی همه بر
آن بوده اند که مطالعه و بررسی و نقد و تحلیل نظریات و عقاید و افکار و دلایل
آن ها، مهم و با ارزش است. اساسا فیلسوف به کسی گفته می شود که خصوصیاتی را که
بر گرفته از خصوصیات روح فلسفی است، در خود داشته باشد.
برخی از این ویژگی ها عبارتند از: 1-
فیلسوف، کسی است که به ارزش عقل ایمان دارد و در علم و عمل خود مقید به احکام
عقل است. در این زمینه وی برخلاف کسی است که در علم و عمل خود، معتقد به وحی و
الهام یا متکی به خرافات است. 2-
فیلسوف، کسی است که درباره علل بنیادین امور و حوادث تحقیق می کند. به عبارت
دیگر، او متفکری است که در مورد حوادث به تفسیر عقلی پرداخته و به جستجوی علل
آن ها می پردازد.
3- فیلسوف در پی یافتن معنای جهان و چیستی آن است. به اشیا از جنبه هایی که
علوم دیگر به آن ها می پردازند، کاری ندارد. بلکه با هستی اشیا و بودن آنها سر
و کار دارد و می خواهد قوانین بودن را بیابد.
4- فیلسوف جزئی نگر نیست؛ بلکه همه امور را در یک کل واحد می بیند؛ یعنی همه
دیدگاه ها و نظرات درباره زندگی و جهان را در یک کل واحد کنار هم قرار داده و
سازماندهی می کند و سپس به نقد و بررسی آن ها می پردازد.
5- فیلسوف هیچ چیزی را
بدون دلیل و برهان و استدلال نمی پذیرد؛ بلکه قبل از هر چیز مطلب مورد نظر را
مورد بازرسی و مداقه قرار می دهد تا مبادا عنصری غیر عقلی وارد در دستگاه فلسفی
گردد.
6- فیلسوف بدون توجه به اغراض، هدف ها و یا حرفه ای که بدان اشتغال دارد، می
خواهد افکار و نظریات در باره جهان و زندگی را مطالعه ونقد کند. وی می خواهد
دریابد که ما انسان ها در مسائل اساسی که با آن ها روبروییم، چگونه می اندیشیم،
شناخت ما مبتنی بر چه چیزی است و برای نیل به احکام و داوریهای صحیح، چه ملاک
ها و موازینی را باید برگزینیم. 7-
فیلسوف به روشن کردن عقاید ما و نظریه هایی که درباره جهان و انسان و ارزشهای
انسانی داریم، اصرار می ورزد. او پیش از آنکه صرفا دارای مجموعه ای از عقاید
باشد، احساس می کند که این عقاید را باید مورد بازرسی دقیق قرار دهد و در نظامی
از افکار که دارای ارتباط منطقی باشتد، مرتب و منظم سازد.
8- فیلسوف همیشه دنبال
درک حقایق است و غیر از حقیقت، به چیز دیگری وابسته نیست.
روش فلسفه
هر علمی برای خود روشی دارد که این روش، طریقه رسیدن علم به اهداف خود
را مهیا می سازد.
مثلا روش علم شیمی روش آزمایش و مشاهده یعنی روش تجربی است؛ چرا که هدف این
علم، پیدا کردن خواص شیمیائی اشیا به منظور استفاده از آن است و برای نیل به
این مقصود، هیچ روشی جز روش تجربی نمی تواند کارساز باشد. و یا مثلا هدف علم
ریاضیات، کشف روابط میان اعداد است و چون عدد، موضوعی عقلی و انتزاعی است و
مابه ازائی در خارج ندارد، روش این علم نیز متناسب با هدف و موضوع آن، روش
عقلانی و محاسبه و تفکر است.
بنابر آنچه گفته شد، می توان مجموع راه ها و قواعدی را که در فلسفه
برای رسیدن به هدف این علم، یعنی طرح و اثبات مسائل فلسفی و پاسخ به پرسشهای
اساسی آن وجود دارد را، روش فلسفه بنامیم.
روشهای فلسفه از بنیاد با روشهای علوم دیگر متفاوت است. همانطور که گفته شد،
علوم دیگر بجز ریاضیات، از روش تجربی استفاده می کنند؛ در حالی که روش تجربی در
فلسفه کاربرد اندکی دارد.
از طرف دیگر، فلسفه از جهاتی با ریاضیات نیز فرق دارد و به همین دلیل نمی توان
روشهای علم ریاضیات را تماما در فلسفه به کار برد.
(بنگرید به فلسفه و ریاضیات )
بنابراین، نمی توان بین روشهای فلسفه و روشهای سایر علوم به مشابهت کاملی دست
پیدا کرد.
نکته ای که باید بدان توجه داشت، این است که فلسفه تنها یک روش ندارد بلکه به
تناسب موضوعات خود، دارای روشهای متفاوت است.
در واقع این
طور باید گفت که اساساً فلسفه، مستلزم روشهای بسیار گوناگونی است؛ زیرا باید
تمام انواع تجارب انسانی را معرض شرح و تفسیر خود قرار دهد.بر این اساس، معیار
فلسفه در انتخاب روش خود دو چیز است:
· هماهنگی میان کلیه تجارب انسانی
· جامعیت تصویر برگرفته از کلیه تجارب انسانی
یک فیلسوف باید ارائه تصویری جامع و هماهنگ از تجربه انسان از زندگی
خویش و جهان را هدف خود قرار دهد و به همین دلیل، روش او نیز باید به گونه ای
باشد که زمینه را برای نیل به این هدف مهیا سازد.
چنانچه گفته شد، بر اساس مکاتب مختلف فلسفی و هدف هر مکتب و یا هدف هر فیلسوف،
روشی متفاوت با روش دیگر فلاسفه و یا مکاتب فلسفی به وجود آمده که متناسب با
اصولی است که آن فیلسوف یا آن مکتب فلسفی پذیرفته است.مثلا اگر عقیده یک فیلسوف
این باشد که فقط با تعقل محض می توان به حقیقت رسید، روش او فقط شامل استدلال
عقلانی خواهد بود؛ اما اگر در کنار تعقل، به اشراق و نوعی شهود و مکاشفه درونی
نیز ایمان داشته باشد و آن را نیز برای نیل به خقیقت عالم لازم بداند، روشش
دیگر فقط استدلال عقلی نخواهد بود.ما در این جا برخی از روش های اساسی فلسفه را
ذکر می کنیم: روش استدلالی یا قیاسی روشی است که عمدتا در فلسفه به کار می رود
و هر گاه صحبت از روش اصلی فلسفه می شود، همین روش مد نظر است.
اساسا
استدلال به فرآیندی ذهنی گفته می شود که بر پایه قواعد و قوانین منطقی بنا شده
است و استدلال درست، استدلالی است که قیاسی باشد.
بنابراین،
روش معتبر در فلسفه، روش استدلال- قیاسی است و منظور از قیاس نیز این است که با
ترتیب دادن مقدمات معلوم، به کشف مجهول برسیم.
در
این روش به دو چیز تکیه می شود:
· استدلال و برهان عقلی
· شهود درونی که با مجاهده و تصفیه نفس حاصل می شود.
بر حسب این روش، تنها با نیروی استدلال و برهان عقلی نمی توان به
حقائق جهان نائل آمد؛ بلکه با تزکیه نفس و مشاهدات درونی است که می توان به
باطن جهان که همان حقیقت آن است، رسید.
همان طور که ذکر شده، باید توجه داشت که در روش اشراقی استدلال و برهان عقلانی
کنار گذاشته نمی شود؛ بلکه اتکای تنها به برهان و عقل مورد سرزنش قرار می گیرد.
این روش به نوعی شامل روش
های عرفانی و سلوکی نیز می شود.
مکالمات سقراط نمونه ای از روش مناظره است. در این روش، فیلسوف در اطراف موضوع
مورد بحث پرسشهایی مطرح می کند و می کوشد که از راه سوال و جواب، تمام جنبه های
موضوع را روشن کند و به حقیقت نائل شود. این روش
گرچه کمتر در فلسفه به کار می رود، اما درمباحثی از فلسفه مانند بحث معرفت
شناسی و بحث اخلاق و ارزش ها مورد استفاده قرارمی گیرد. استقراء یعنی این که
فیلسوف با مشاهده یک امر جزئی، نتیجه ای کلی می گیرد. به بیان دیگر، روش
استقرایی عبارت است از مطالعه یک امر جزئی به منظور پی بردن به احکام و قضایای
کلی.این روش در میان روشهای فلسفه پیش از سقراط رواج بسیار داشت و حتی در فلسفه
ارسطو نیز جزو روشهای تحقیق فلسفه قرار گرفت؛ اما به دلیل ماهیتی که داشت،
چندان مورد توجه نبوده است.
نیاز به فلسفه
اساسا فلسفه از اصلیترین نیاز روحی انسان، یعنی نیاز به دانستن و
فهمیدن برخاسته است. نیاز به دانستن و فهمیدن یک نیاز همیشگی است. چنانکه می
بینیم که کودکان همواره می خواهند چگونگی، چرایی و چیستی همه چیز را بفهمند.
به همین دلیل، ارسطو گفته است:
فلسفه با شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد. تاریخ نیز به ما نشان می
دهد که از اولین دوران زندگی بشر بر زمین، عمیق ترین پرسش ها و مسائل فلسفی
مطرح شد:چه چیزی علت و سبب شد باران ببارد و علف رشد کند؟ برای انسان ها بعد از
این که بدن هایشان مرد، چه اتفاقی می افتد؟ آیا نیروهای خوب بر جهان مسلطند یا
نیروهای بد؟ و... .اساسا باید توجه داشت که در جهت یافتن جواب به هین گونه
سئوالات فلسفی بود که اسطوره ها و آئین های مذهبی بشر شکل گرفت. بنابراین هر
انسانی به نوعی فیلسوف و تحت تاثیر فلسفه است؛ چرا که زندگی خود را هر چند
ناخودآگاه، بر اساس جوابهایی که به این سئوالات بنیادین می دهد، بنا می نهد؛ با
این تفاوت که فیلسوف رسمی و واقعی، این پرسش ها را به طور جدی و منظم پی گیری
کرده، جواب هایی را که تا کنون داده شده است در بوته نقد نهاده و به جستجوی را
ه حل های نو می پردازد. نیاز دیگر ما به فلسفه آن است که همه ما انسانها در
زندگی برای عمل کردن، مجبوریم که همواره تصمیم بگیریم. اساسا زند
گی بدون
انتخاب، محال است. به همین خاطر نیاز اساسی داریم که بدانیم چگونه و چرا چیزی
را انتخاب می کنیم و اصولا در هر موضوعی چه راهی را باید انتخاب نماییم.فلسفه
به این امور می پردازد و راه حل های متفاوت با نتایج گوناگون جلوی پایمان قرار
می دهد.بدین ترتیب، فلسفه برای همه انسان ها یک راهنما است؛ راهنما برای یافتن
راه های بهتر و جدیدتر و کامل تر. هر گاه می کوشیم تا دریابیم که جهان چیست؛ آن
گاه که در تکاپوییم تا جهان را شرح و توصیف کنیم، در پی آنیم که معنا و مقصود
جهان را دریابیم . اگر کشف شود که جهان مقصود و منظوری دارد، می خواهیم آن
منظور را بفهمیم. پس می توان گفت که در انسان گرایشی نیرومند برای یافتن معنای
زندگی و جهان وجود دارد و فیلسوف کسی است که فعالیت هایش نیز همسو با این نیاز
است. انسان از طریق علوم مختلف نیز به فلسفه نیازمند است؛ چراکه علوم و دانش
های بشری در جنبه های مختلفی به فلسفه نیازمندند. فلسفه در پی یافتن تصویری کلی
از عالم است و بر حسب نتایجی که می گیرد، این تصویر را رسم می کند. تصویری که
در هیچ جای دیگری قابل رسم نیست.
کندی،
فلسفه را "صورت علم به حقایق اشیاء به قدر طاقت انسان" و فلسفه
اولی«مابعدالطبیعه) را "علم به حقیقت اول که علت هر حقیقتی است"، تعریف می
نماید. او فلسفه را شریف ترین و برترین علوم می داند که تحصیل آن بر هر متفکری
واجب است؛ و شریفترین قسم فلسفه نیز در نظر او، علم به ذات احدیتخداوند) می
باشد.
او در مورد ضرورت فلسفه می گوید:"هیچ کس نمی تواند ضرورت چنین جستجویی را
انکار کند؛ زیرا اگر این جستجو یعنی فلسفه را قبول کند، پس فلسفه ضروری است؛ و
اگر امتناع کند، باید دلایل امتناع خود را اقامه کند و خود اقامه دلیل، به
منزله ضروری بودن آن است؛(زیرا فلسفه یعنی دلیل و اقامه دلیل)"
بنابر نظر کندی، اگر فلسفه علم به حقایق اشیا باشد، بنابراین میان فلسفه و دین
اختلافی نیست و به همین دلیل می کوشد تا بین فلسفه و دین وفق دهد.
وی می گوید که:فلسفه و دین هر دو علم به حق می باشند.
کندی در یکی از رساله هایش به قدرت عقل اعتراف می کند که:
به جان خودم سوگند که گفتار پیغمبر راستگو (محمد صلوات الله و علیه آله) و
هر چه را که از جانب باری عزوجل آورده، چون به مقیاس عقل سنجیده شوند، در خور
پذ
یرش می باشند؛ و جز کسانی که از نعمت عقل بی بهره باشند به دفع و انکار آنها
برنخیزند.
کندی نخستین فیلسوب عرب است که در مسائل فلسفی و علمی به تفکر و تعمق پرداخته و
به زبان عربی، مطالب فلسفی نوشته است. کار مهم کندی این بود که مکاتب و نحله
های فلسفی را که اعراب پیش از این نمی شناختند، به آنان شناساند و مسائلی را که
هنوز بدان دست نیافته بودند، برایشان توجیه و تحلیل کرد.البته مسائل فلسفیی را
که کندی مورد بحث قرار داده است، همان چیزی است که حکمای پیشین نیز مورد بحث
قرار داده اند؛ اما او استقلال فکری خود را نیز از دست نداده و آرایی را اختیار
کرده که آن ها را موافق تمایلات فلسفی خاص خود و معتقدات دینی اش تشخیص داده
است.(هرچند دیگران با نظرات وی کمتر موافق بوده اند.) با تمام این احوال، کندی
را نمی توان صاحب یک مکتب مشخص فلسفی دانست. اگر ابونصر فارابی را موسس حقیقی
مکتب فلسفه اسلامی بدانیم، کندی را فقط باید پیشوای این فلسفه به شمار آوریم.
کندی یکی از چهره های اسلامی است که به واسطه ترجمه بعضی از آثارش به زبان
لاتین، او را در مغرب زمین به خوبی می شناختند و در قرون وسطی و نیز دوره
رنسانس شهرت خاصی داشت.
فلسفه و علم
باروخ بندیکت
اسپینوزا در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند در شهر آمستردام در یک خانواده
سرشناس هلندی که اصالتاً پرتغالی بودند، به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی را
در رفاه و آسایش و با آداب و سنن یهودی گذراند. او در مدرسه عبرانی آمستردام،
تحت تعلیم و تربیت استادان بزرگ، به تحصیل زبان عبری و دروس دینی پرداخت و تا
آن حد پشرفت کرد که در همان سنین جوانی به خوبی باتمام نکات و رموز کتب معتبر
دینی آشنا شد.پس از آن زبان لاتینی را فرا گرفت تا با افکار و فرهنگ های دیگر
آشنا شود. همچنین طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر را نیز آموخت و از فلسفه
مدرسی، به ویژه حکمت توماس آکویناس و از فلسفه دکارت و فرانسیس بیکن و توماس
هابز آگاهی یافت. اما وی، تحت تاثیر تاملات فلسفی و آشنایی با افکار و اندیشه
های ضد دینی، به تدریج از جامعه دینی یهود رویگردان شد و احیاناً از اندیشه های
دینی انتقاد کرد.اولیای کنیسه های یهود سعی کردند ابتدا با تطمیع و نهایتاً با
تهدید او را از عقاید خود باز دارند، اما هیچ کدام از این ها در او موثر واقع
نیفتاد.
به ناچار در
سال 1656 میلادی، وی را محاکمه و به کفر محکوم کردند. بدین ترتیب اسپینوزا برای
همیشه از جامعه یهود طرد گردید. اما اسپینوزا بدون اینکه از این جریان متاثر
شده و ضعفی از خودش نشان بدهد، از آمستردام خارج و در قریه کوچکی که بیرون از
شهر بود و دراطاقی که زیر یک شیروانی واقع بود، منزوی شد و برای امرار معاش به
تراشیدن عدسی که آن را قبلاً آموخته بود، روی آورد.از این راه پول اندکی به دست
می آورد و درهمان حال تنها و دور از همه، به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و
تالیف می پرداخت. در پایان سال 1660 به دهکده راینسبورگ(Rhynsburg
) رفت و در خانه ای محقر اقامت گزید و به تحقیق و پژوهش، همت گماشت. در آن جا
چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد که بسیار اتفاق می افتاد که برای
مدت زیادی خانه را ترک نمی کرد؛ چنانچه یک بار به مدت سه ماه از خانه بیرون
نیامد. وی در همان دوران، با علما و حکمای بزرگ عصرش مانند لایب نیتس مکاتبه
داشت.اسپینوزا در سال 1664 میلادی به دهکده کوچکی در نزدیکی لاهه و در سال 1670
به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در این شهر اقامت گزید. او در نهایت صرفه جویی
و قناعت و مناعت نفس، زندگی را ادامه داد. به تدریج آوازه و شهرتش در همه جا
پیچید و دوستان و یاران فراوان یافت. در سال 1673 استادی کرسی فلسفه دانشگاه
هیدلبرگ به او پیشنهاد شد، اما او آنرا رد کرد، زیرا اعتقاد داشت که پذیرش این
شغل، آزادیش را محدود خواهد ساخت. اسپینوزا همچنان به تفکر و تامل و نوشتن
ادامه می داد تا اینکه در یک بعد ازظهر در سال 1677 در حالی که اهل خانه به
کلیسا رفته بودند و فقط دوست پزشکش بر بالینش حاضر بود، در اثر مرض سل از دنیا
رفت. در مراسم خاکسپاری اش، مردم، از پیروان هر دینی حاضر بودند. اسپینوزا از
خود نه زن و فرزندی به جا گذاشت و نه ثروتی؛ چرا که تمام عمر خود را صرف دانش و
فلسفه کرد و کتب و رسالات ارزنده ای بر جای گذاشت که نامش را برای همیشه
جاودانه ساخت. مهمترین کتاب او اخلاق نام دارد.
اسپینوزا یکی از فلاسفه پیرو مکتب اصالت عقل(
rationalism)
است.
مهمترین اثر او اخلاق نام دارد و او در این اثر، افکار فلسفی، الهی و اخلاقی اش
را به صورت قضایای هندسی اثبات می کند. بدین صورت که در آغاز موضوع، بحث را
تعریف می کند و سپس بر اساس اصول موضوع و متعارفه، حکمی را ارائه و برای آن
برهان اقامه می کند. سپس به همین ترتیب پیش می رود.
مهمترین مسئله ای که اسپینو زا در صدد حل آن است مسئله دو گانگی ماده و روح
است. دکارت به دو جوهر مجزا یعنی ماده و فکر معتقد بود. به عبارت دیگر از دید
دکارت، همه هستی به دوبخش تشکیل می شد: اندیشه و ماده. اما اسپینو زا این تقسیم
را رد کرد و بیان داشت که تنها یک جوهر و یک نوع وجود، هست. تمام طبیعت، ماده،
اندیشه و خلاصه همه چیز یک وجود است و این وجود، خداوند است.
خدا هر چیزی و همه چیزهاست و از هر لحاظ که بنگریم، نامتناهی است.
بدین ترتیب، اسپینوزا کسی است که به وحدت وجود، اعتقاد راسخ دارد. در نظر وی،
جلوه ها و صفات خدا بی نهایت است و نمی توان همه آن ها را شناخت. ما تنها دو
ویژگی یا دو تجلی یا دوصفت خداوند را می شناسیم:
· اندیشه
· بعد
ابو
الولید محمد بن احمد بن رشد، معروف به ابن رشد، در سال 520هجری قمری/
1126میلادی در قرطبه یکی از مراکز اندیشه و علم در اندلس( اسپانیا) متولد شد.
او در
خانواده ای که سال ها مهد علم و فقاهت بود، پرورش یافت. پدر و جد پدری وی، هر
دو منصب قاضی القضاة اندلس را به عهده داشتند. ابن رشد در جوانی به اکثر علوم
زمان خود دست یافت و در ریاضیات، طبیعیات، نجوم، منطق، فلسفه و طب مهارت یافت.
باید اشاره کرد که به طور کلی جزئیات زیادی از زندگی وی در دست نیست.
در سال 548 هجری به دعوت "عبدالمومن" که درصد
د تاسیس مدارس علمی بود، به مراکش رفت و در آن جا کتابی در طب عمومی،
موسوم به "الکلیات" نوشت. آنچنان که مشهود است، ابن رشد بنا به توصیه "ابن
طفیل" در زمان ابو یعقوب(پسر و جانشین عبدالمومن) که مردی با فرهنگ و مطلع از
فلسفه بود، به شرح آثار ارسطو پرداخت. معروفترین کتاب وی، تفسیر او بر کتاب
مابعدالطبیعه ارسطو است.
در سال 565
هجری قاضی "اشبیلیه" شد و پس از دو سال، به قرطبه بازگشت و منصب قاضی القضاتی
را بر عهده گرفت. پس از مرگ ابو یعقوب در سال 580 هجری، پسرش ابو یوسف ملقب به
"المنصور" به جای او نشست.در آغاز، او ابن رشد را که دیگر مقامی بسیار ارجمند
یافته بود، سخت مورد تکریم و احترام قرار داد؛ اما پس از 10 سال بر اثر فشار
افکار عمومی و یا به واسطه غرض ورزی های شخصی، ابن رشد مورد اتهام کفر و زندقه
قرار گرفت و ناگهان از چشم خلیفه افتاد.لذا فرمان داد کتاب هایش را بسوزانند.
سپس او را با جمعی از اهل فلسفه و علم به قبیله یهودی نشینی در 50 کیلومتری
جنوب شرقی قرطبه موسوم به "السیانه" تبعید کردند.البته ابن رشد پس از مدتی با
شفاعت جمعی از بزرگان اشبیلیه مورد عفو خلیفه قرار گرفت و به مراکش فرا خوانده
شد. ابن رشد در مراکش در صفر سال 595 هجری قمری/1198میلادی، در سن هفتاد و دو
سالگی وفات یافت و بعد از سه ماه جسد او را به قرطبه بردند و در آنجا به خاک
سپردند. مورخین درباره ابن رشد معتقدند که او داناترین افراد عالم ا
سلام در زمان
خود بود و در علم و کمال و فضل در اندلس همتا نداشت. با وجود آن همه مقامات و
مراتبی که داشت، از همه مردم متواضع تر بود.از دوران کودکی تا سن سالخوردگی
لحظه ای از تحصیل علم باز نایستاد. وی تمام علومی را که تا آن روز، جهان اسلام
به آن ها دست یافته بود، آموخت و از حیث کثرت تالیف بر همه پیشی گرفت.مجموعه
آثار او، اعم از تالیفات و حواشی و... به ده هزار صفحه می رسد.