نوشته ی مصطفی ورکزی
فــــــــــــــــــــصــــــــــــــل نـــــــــــــــــــــــــــان
برف به شدت می بارد و بامهای شهر کهنه را کاملا سپيد گردانيده است. زاغها کاغ کاغ کنان اين طرف و آنطرف می پرند. روشنايی آسمان لحظه به لحظه به سپيدی برف می افزايد. درختان پوشيده از برف آرام و ساکت ايستاده اند گويی جسدی پوشيده با کفن در انتظار تدفين است. روز پيام آوار زندگی است ولی نه برای فقرا. در چشمان رهروان کوچه های تندگ و تاريک شهر کهنه وحشت و مايوسيت حکمفرماست. امروز چگونه خواهد گذشت؟ سوال غمباريست که جواب را می توان در طول روز دريافت و جواب اين سوال غير پيش بينی برای بينوايان است . اطفال گرسنه اينطرف و آنطرف ميدوند و نگاه ها به آسمان می اندازند. شايد قلب های کوچک شان از آسمان به جای برف بارش نان آرزو ميکند؟! بعضا به آسمان می نگرند و از خود می پرسند که چطور برف رايگان است و برای بازی کردن و در بعضی مواقع برای خوردن برف پول طلب نمی گردد؟
در جايی که نانوايی می نامدش مردان ، زنان و اطفال که هرکدام در کوشش اند تا پيشتر و زود تر نان بدست آورند صف بسته اند. نانوا که به علت بی نظمی و ازدياد نفر حوصله اش به سر آمده با فحش و الفاظ رکيک همگان را به رعايت نظم فرا می خواند. ولی کسی نيست که بشنود. ؟! شکم های گرسنه تاب به کار بردن عقل را از دست داده اند.
ژنده پوشان خوردسال با حمل بوجی های پينه شده در پی خوراک پسمانده و يا اشيای زباله دانی اند. ولی زباله دانی ها آگنده از کثافات غير کارآمد است که نه می توان با آن شکم را سير کرد و نه بدن را از سرمای زمستان پوشانيد.
درب دکان قصابی باز گرديده است ولی قصاب نامطمئنانه ران های گوسفند را به چنگک ها می آويزد و به آن آب ميزند تا قدری تازه گردد. ولی نمی داند که امروز کسی توانايی خريد گوشت را خواهد پيدا کرد يا خير؟
مردم از مقابل قصابی می گذرند و ديده های حسرت بار آنان به ران های گوسفند به مايوسيت قصاب می افزايد. کودکان قد و نيم قد اطرف دکان خوراکه فروشی را احاطه کرده اند و بطرف دکان خيره خيره نگاه می کنند. يکی دلش کلچه می خواهد ديگری بادام و يکی ديگری بسوی مرد سالخورده يی که در داخل دکان چهار زانو نشسته ، می نگرد و انتظار آنرا دارد تا مرد از جا بلند شده و قدری از خوراکه يی که طعم خوشايند داشته باشد و دهن کودک را شيرين و درد شکم خاليش را التيام بخشد ، بدهد . ولی مرد سالخورده از جا می پرد و با صدای رهبناک قلبان کوچک کودکان را به لرزه می آورد.
مرد سالخورده : برين گم شوين !!
کودکان از جا می پرند و رويايشان مختل ميگردد و پا به فرار می گذارند. پس از چند قدم می ايستند و به عقب نگاه می کنند. مرد سالخورده با قيافه غضبناک بطرف آنان می نگرد ودر زير زبان چيزی گفته و آرام به جايش می نشيند. يکی از کودکان می خندد. کودکان ديگر هم با نگريستن وی به خنده می آيند. می خندند و می خندند. هيچکس نمی دان آنها برای چه می خندند. حتی خود ايشان دليل خنده خود را نمی دانند. ولی در ميان کودکی توقع محبت يا ترحم را داشت به يکبارگی از خنده باز می ايستد و چهره اش دگرگون و افسرده می شود. کودک به مرد سالخورده می نگرد . چشمان مرد سالخورده هنوز به کودکان دوخته شده است. کودک به چشمان مرد چشم می دوزد می خواهد قدم بگذارد و به دوکان نزديک شود ولی پايش سنگينی می کند و نمی تواند از جايش تکان بخورد. در همين حال چشم کودک به زن چادری داری می افتد که دختر کوچکی را در بغل گرفته و به دکان نزديک می شود و می ايستد. کودک حرکات زن را تعقيب می کند و ميداند که زن به مرد سالخورده سلام می گويد و مرد سالخورده با اشاره خيلی سرد توام با پيشانی ترشی جواب سلام را می دهد. گويا مرد سالخورده می داند که زن از وی چه می خواهد. زن چادری دار طوريکه دخترک خود را در بغل چپش قايم گرفته است ، دست راستش را به مرد سالخورده دراز ميکند. ولی مرد سالخورده به طرف ديگر چشم دوخته است گويی وی صدا و حرکت زن را احساس نمی کند. زن بيشتر دست را به طرف مرد سالخورده دراز ميکند. مرد سالخورده چنانچه بطرف ديگر چشم دوخته با اشاره يی دست زن را می راند ولی زن همچنان با دست دراز ايستاده است. مرد سالخورده به زن نگاه خشمناک ميکند که کودک را به وحشت می اندازد که مبادا مرد سالخورده زن را بزند. مرد سالخورده اينبار با دست بطور مکرر اشاره به راندن زن می کند و زن مايوسانه دستش را آرام جمع کرده و چنانکه چشم به زمين دوخته است از دکان خوراکه فروشی دور و بسمت قصابی نزديک می شود. کودک همراهان خود را رها ميکند و بطرف زن می شتابد. زن به قصابی نزديک می شود و به قصاب سلام می گويد. قصاب کارد بدست و در حال تيز کردن آنست و با لحن جدی می پرسد :
خيريت است؟
زن : بيادر جان ! مه زن بيوه استم. از برای خدا از برای رسول يک چند روپيه بتی. اشتکم گشنه اس.
قصاب به تيز کردن کارد ادامه ميدهد و چهره اش گويای تردد و دو دلی دردادن جواب به زن است. قصاب بطرف زن می نگرد و با جديت می گويد :
خدا بتيته !
زن چنانکه به قصاب چشم دوخته است آوازش ضعيف و گريه آلود ميگردد و به قصاب نزديکتر شده ميگويد :
بيادر جان ! بيادر جان ! سر طفلک مه رحم کو . ميميره. خدا کمکت .....
قصاب سخن زن را قطع می کند و با عصبانيت ميگويد:
برو ديگه ! آزارم نتی. برو!
زن آهسته دست خود را کنار کشيده و به دهن می گذارد و به گريه آغاز ميکند. قصاب هنوز مصروف تيز کردن کارد خود است و اينطور وانمود می کند که هيچ چيزی نشنيده و هيچ چيزی نگفته است. زن گريه کنان راه خود را می گيرد و بسوب نامعلومی در حرکت می شود. قصاب می خواهد به زن صدا بزند ولی منصرف می شود. کودک به چهره قصاب چشم دوخته است. وقتی قصاب متوجه کودک می شود ، کودک به خود می آيد و بطرف ديگر رو می گرداند و از قصابی دور می شود. کودک می خواهد زن را تعقيب کند تا بداند آيا زن خواهد توانست امروز شکم خود و دخترش را سير کند؟ کودک با پاهای کوچکش به دويدن آغاز ميکند ولی دقيقا نمی داند به کدام طرف بدود. ولی با دويدن بالای برف و صدای بيشتر شدن خش خش پاهايش و صدای نفسک زدنش که بيشتر و بيشتر می شود ولی زن را نمی تواند دريابد. زن چادری دار با دخترک کوچکش در يک خانه خيلی معقر داخل می شود. دخترش را در گوشه اتاق می گذارد و چادری اش را از سرمی کشد. سرما جانش را به لرزه در می آرد و دختر کوچکش را در آغوش می گيرد و بالای توشک دراز کشيده و لحاف کهنه ضخيم را بالای خود و دخترش می کشد و بخواب می رود. دخترک کوچک به سوی مادر می نگرد که به خواب رفته است و از جای بيرون می شود. بالای سرمادرمی نشيند و سرمادر خود را می شوراند.
دخترک : مادر ، مادر گشنه استم. مادر! نان بتی.
زن به آهستگی چشم باز ميکند و بسوی دخترش می نگرد. دخترک با چهره معصوم بطرف مادر نگاه ميکند و با صدای گريه آلود می گويد :
مادر ..... مه گشنه استم.
زن به کلکينی که با اخبار پوشانيده شده می نگرد. گوشه يی کلکين دارای شيشه ای است که می توان بيرون را نگريست. زن به برف می نگرد که همچنان می بارد. از جا بر می خيزد و اينطرف و آنطرف اتاق ميرود . دست ها را بهم می فشارد و نمی داند چه کند . دخترک همچنان به مادر می گويد : مادر نان بتی. مادر ..... مه گشنه استم.
زن می ايستد و بطرف دخترک می نگرد. چادری بسر می کند و دخترک را به آغوش گرفته و از خانه خارج می شود. بطرف همسايه می رود. دروازه را می زند و منتظر می ماند تا کسی در را باز کند ولی در باز نمی شود. خانه ديگری را تک ميزند. زن مسنی در را باز ميکند و ميپرسد :
چه کار داشتی ؟
زن : خاله جان ! اشتکم گشنه اس. يک ذره نان بتی.
زن مسن : برو دختر ! ما خود نان خوردن خوده نداريم از ما ميخايی؟!
زن : خاله جان ! خاله جان !
ولی زن مسن در را بشدت می بندد. زن مايوسانه به خانه بر ميگردد. در را باز می کند و در صحن حويلی کوچک می نشيند. به چار طرف خانه می نگرد. نمی داند چه کند. دخترک با دستان کوچک شانه مادر را می شوراند.
دخترک : مادر گشنه استم..... مادر مره نان بتی.
ولی زن به جايش خشک مانده ، پلک نمی زند نفس نمی کشد. وی در زندگی درمانده شده است. از همگان مايوس شده است. گويی فرشتگان رحمت همه به خواب عميق رفته باشند. دخترک به مادر می نگرد.
دخترک : مادر ؟ مادر؟
زن بطرف دخترش می نگرد و با صدای لرزان می گويد :
دخترم نان نيس. مه چطور کنم؟
زن به آسمان می نگرد و فرياد بلند می کشد.
زن : چطور کنم او خدايا؟
گريه دخترک بيشتر می شود. زن هم به گريه می افتد. هر دو می گريند.
زن به دخترش می نگرد و با چشمان اشک آلود می گويد :
دخترم ! نان نيس .... صبر کو !
دخترک همچنان می گريد و می گريد. زن نا خود آگاه دخترش را از جاه بلند می کند و فرياد می کشد:
گفتمت نان نيس !
دخترک با فرياد بيشتر گريه می کند. زن با عصبانيت دخترک را در چاه پرتاب می کند. صدای چيغ دخترک از داخل چاه شنيده می شود و به يکبارگی صدای دخترک خفه می گردد.
زن صدا می کند :
بهشته ! ... بهشته ! ....
ولی صدای زن را آب چاه خاموش ميکند. زن هرچه می کوشد نمی تواند فرياد بکشد. چشمان خود را از حدقه بيرون شده احساس می کند.
زن لحظه به لحظه توانايی دست و پا زدن در ميان آب تاريک و سرد چاه را از دست ميدهد و به آهستگی به عمق چاه فرو ميرود و گريه و ناله اش در گلو خفه می شود.
دسمبر 2004
اسلو