داستان كوتاه

رزاق مامون

 

صاعقه

        

      کامله گوشه یی  نشسته و خود را میان چادر کتانی پیچانده است.  دیگران گپ میزنند ، معلوم نیست چه میگویند . گاه گاه با اشاره  های چشم و ابرو طرفش لبخند میزنند . کامله نه چیزی از گپهای آنها را میشنود ونه حرفی گفته میتواند . دلش تنگ است ؛ دلتنگیش چیز تازه یی نیست ، هجده سال همین گونه زنده گی کرده است . هم کر است هم گنگ .

        به فکرش حتما کدام معامله یی هست که تمام روز ملاغفور از خانه بیرون نرفت و با عمه کلان گپ زد . خوشی از قیافه های شان پیداست . کسی به این فکر نیست که او را هم در خوشیهای خود شریک کنند .

     نگاه های کامله سوی بنفشه راه میکشد و لبخند میزند . بنفشه می آید کنارش مینشیند . کامله با نگاه هایش از بنفشه چیزی میپرسد . بنفشه مقصدش را میفهمد و با حرکت لبها چیزی برایش میگوید .

ملاغفور روبه کامله میگوید:

-          نماز پیشین است ... برو وضو کن !

و دست به گوشهایش میبرد . ملاغفور همیشه سعی میکند که با ادا و اشاره برای دخترش ، سوره های نماز و دعای استغفار را بیاموزد . کامله به آفتاب نیمروز که درست در خط استوا قرار گرفته اشاره میکند: یعنی که وقت است . نمیخواهد برود . خواهش داغی در دلش شور میزند که بداند چی گپ است .

ملاغفور به عمه کلان میگوید:

- خیالم چیزی از گپهای ما بوی برده !

کامله از حر کت لبان ملاغفور حرفش را میفهمد . عمه کلان برای دخترش بنفشه توصیه میکند:

- دختر، تا حالا گپ معلوم نیست ، چیزی در گوشش نچکانی !

چشمان بنفشه از شادی برق میزند و از کنار کامله برمیخیزد و میگوید :

- بمانش که بفهمد ، دلش خوش شود!

عمه کلان بالایش خشمگین میشود ومیگوید :

- کور شوی دختر ، گپ را در دلت نگاه نمیتوانی !

     کامله از مجموع گپها و حالات قیافه های آنها نتیجه گیری میکند که گپ نوی درخانهء شان پیدا شده است وازین که او را به نظر نیاورده اند ، آزرده است . ناامید است . به ناامیدی عادت دارد . خاموشانه منتظر است که چه پیش خواهد آمد. مگر بیش از چند لحظه یی طاقت نمیارود . بنفشه در آن گوشهء  خانه ، کنار عمه کلان نشسته ، برق شیطنت آمیزی از چشمانش بیرون میزند . چشمک و لبک میکند . ملاغفور دستهای خود را چپ و راست تکان میکند، طوری گپ میزند که آدم فکر میکند حادثه بزرگی در شرف وقوع است واو را ه  چاره میسنجد تا آن حادثه به خیر بگذرد .

      کامله با شاره انگشت ، بنفشه را سوی خود میخواند تا ازوی سوال کند که چرا پدرش روبه روی عمه کلان دوزانو نشسته ، هی گپ میزند و گپ میزند . بنفشه با اشارهء  چشم به وی میفهماند که مادرش گفته ، از پهلویش شور نخورد . دریایی از کنجکاوی در سراسر وجود کامله در تلاطم میافتد . به حرکات دستها و لبهای پدرش چشم میدوزد تا از آن چیزی بفهمد . در این اثنا مادرش از نماز سلام میگرداند ، دعای کوتاه میخواند ومی آید کنار عمه کلان . اضطرابی روی کامله میریزد . تمام هوش و حواس خود را درچشمانش متمرکز کرده  و به آن سه نفر چشم میدوزد . پدرش که این قدر حال وحوصله حرف زدن نداشت ؛ حالا چنان حرفهایش گل کرده که نزدیک است ادای نماز شام را فراموش کند . عمه کلان هم تا این حد با ملاغفور گرم صحبت نمیشد . بنفشه هم از وی دور نمی نشست و عمه کلان هم برایش نمیگفت که از پهلوی کامله برخیزد و بیاید پهلوی خود ش.

     چشم مادر به کامله میافتد که با دقت و مراقبت خاصی به آنها خیره شده  ودر نگاه هایش وسوسه و خواهش گنگی میتپد. نگاه هایش را به صورت عمه میخواباند و گاهی هم با گردش ملایمی طرف ملاغفور میرود و زمانی هم مظنونانه او را نگاه میکند . مادر لبخند میزند و چشمانش گشاد میشوند و آهسته بیخ گوش عمه کلان زمزمه میکند:

- خدایا ... کامله چطور چهار چشم طرف ما سیل میکند!

سه  جفت چشم متوجه کامله میشوند . عمه کلان خنده مهر آمیزی بر لب می آورد و میگوید :

- کرگوشک ! زیر زمین را میفهمد !

ملا غفور که مایل نیست حرفهای دمریزش نا تمام بماند ، میگوید :

- طرفش سیل نکنید ... هنوز وقت است که خبرش کنیم !

دل مادر به رقت می آید و اظهار میکند:

-          صدقهء دخترک بی گوش و بی زبان خود شوم !

ملاغفور هم نگاه خاموشانه یی  به دخترش میاندازد ، سپس میگوید:

- فکرش نسبت به ما وشما خوبتر کار میکند ... او زبان ندارد که گپهایش را بگوید ! کل گپ ها در دلش ذخیره است ... از همین خاطر زود به گپ میرسد!

عمه کلان با صورت شگفته میگوید :

- نی به خدا ... تمام گپها را فهمیده !

کامله لبخند تلخی میزند و صورتش را لحظه یی در چادر کتانی اش پنهان میکند . عمه کلان از ملاغفور میپرسد :

- خواستگار ها روز جمعه به خیر می آیند ؟

- برای شان گفتم ، بیایند که گپ بزنیم !

- برای شان لفظ میدهی ؟

- چیزی که خدا بخواهد !

مادر با  نگرانی زمزمه میکند :

- دخترکم بسیار مظلوم است ... طرفش که میبینم ، پریشان میشوم !

عمه کلان به جوابش میگوید :

- همه دختران شوهر میگیرند ... دل تو چرا نا آرام است ؟ خدا رحم و روشنی کرد که به دخترت طلبکار پیدا شد ... به خیرت بفهم ... دور و پیش خود را سیل کن ، یکسره دختر بازار است !

ملاغفور حرف عمه کلان را قطع میکند:

- اگر داماد  لنگ و معیوب نمیبود ، والله اگر در هزار سال دروازه ام را وا میکردند!

عمه کلان میگوید:

- حالا بین خود هستیم ... ملا! اگر بچه پای ندارد ، کامله گک ما هم گوش ندارد ، زبان ندارد ... این قدر کم دلی به چی خاطر ؟ مردم از خدا میخواهند دختر شان با عزت و آبرو پشت بخت خود برود !

     کامله به حرکت لبهای  آنها چشم  دوخته . قریب است که احساس حقارت او را از پا بیاندازد . خشمگین است و سوی مادرش کج کج نگاه میکند . بنفشه که پشت عمه کلان نشسته ، خاموشانه لبهایش را تا و بالا میکند و خوشحالی نامعلومی درچشمانش جوش میزند. کامله نگاه سرزنش آمیزی به وی میاندازد و یک لحظه از او روی میگرداند . زیر سینهء چپش سیخ میزند و کم است گریه کند ؛ اما به جای گریه ، با استفهام سوی مادرش اشاره میکند که در باره چی حرف میزنند؟ مادر می آید کنارش  و با کف دست ، صورتش را نوازش میکند . بدگمانی هرچه بیشتردردل کامله لانه میکند . از روی لجبازی صورتش را با چادر  میپوشاند . از احساس تنهایی ودلتنگی زود رنج شده است و حالات ناگوار را به سرعت درک میکند .

     لحظه یی  بعد میرود به دهلیز و  متفکرانه میایستد . ملاغفور ، عمه کلان و مادر ، گرم گفت وگو هستند و اصلا متوجه بیرون رفتن بنفشه نمیشوند . در دهلیز ، کامله به دو گوشه موهای بنفشه چنگ میزند و با اشاره از وی میپرسد که عمه کلان با مادر و پدر در باره چه حرف میزنند؟! بنفشه میکوشد خنده اش را در چهره مهار کند ، اما کامله دست به گلویش میبرد و او را قتقتک میدهد . بنفشه با دو دست ، دایره خالی را به دست میگیرد و به نواختن آغاز میکند و برایش میفهماند که چند روز بعد او را به شوهر میدهند ! پاهای کامله سستی میکند و رنگ از چهره میبازد . بنفشه تمام  موضوع را با اشاره آشکار میکند . کامله احساس میکند که روح از بدنش درحال گریز است .آتشی از اعماق وجود تا گلوگاهش بالامی آید . ناله یی خفیف وکوتاه از سینه بر میکشد و رنگش به کبودی میگراید . دست به پیشانی ، پشت به دیوار چندک مینشییند.

 

***

      کامله خواب است . دو شبانه روز نان نخورده . تب دارد . گاهی ملاغفور بالای سرش میرود ، چیز هایی زیر لب میخواند و آهسته به صورتش چف میکند . درد کامله را ، بعد از خدا و خودش ، بنفشه میفهمد . اما برای دیگران نمیگوید . کامله قلب رؤف و مهربان دارد، مگر روحش آتشین وناشکیبا ست . به هیچ کس نگاه نمیکند . هر دستی را از روی پیشانی داغش با خشونت کنار میزند .

    عمه کلان حس کرده  که بنفشه کدام دسته گلی را به آب داده است . در حالی که سوی دخترش نگاه های غضبناکی میاندازد ، این فکر هرگز از مخیله اش عبور نمیکند که کامله از فهمیدن معامله عروسیش ، به این حال و روز افتاده است !

عمه کلان از بنفشه میپرسد :

- دختر ، تو به کامله چه گفتی ؟

بنفشه انکار میکند :

-  هیچ نگفتم ، چی گفتم ؟

حوالی غروب ، بیحالی وتب کامله افزایش مییابد . آب لیمو و دم و دعای ملاغفور هم کاری از پیش نمیبرد . اهل خانواده ملول شده اند . قصه عروسی و سنجش خرج و خوراک روز عروسی فراموش شده است . آزرده گی کامله بالاتراز همه این هاست . او تا این درجه حقیر و سیاه بخت است که بدون اطلاع ، شوهر برایش انتخاب میکنند؟ اصلا به جای بیماری ، در بستر  زبونی و حقارت  دراز افتاده است . حالا سوال این است که راه چاره چیست ؟ گپ که یکبار از زبان ملاغفور بیرون پرید ، زیر ساطور اگر تکه تکه اش کنی ، گپ رفته را دو باره تحویل نمیگیرد . بد خوی است . معنای بدخویی ملاغفور را نسبت به هر کس دیگر ، کامله درک میکند.

     دور بیمار گرد آمده اند اما بیمار دورخودش میچرخد و عالم را دور سرش به جولان آورده است . عرق پیشانیش از احساس ضعف است . کسی که درد خود را بیان نتواند و حرفهای دیگران را هم نشنود ، دلش تنگی میکند و طعم دهانش تلخ میشود ... دلتنگی چه فشاری دارد ... یک چهره دوزخ شاید دلتنگی باشد ... پس او را به دوزخ انداخته اند .

     میفهمد که دستهایش را مالش میدهند ، مگر نمیفهمد آنها کی هستند. زبان رنگ پریده اش را روی لبهای خشکش میلغزاند. چیز یخ در دهانش انداخته اند . آه ... یک پرنده آدم نما نزدیک چشمانش در نوسان است . نی .. شاید شاه پرک باشد ... شاه پرک میخندد . شاه پرک گاه چشمان مهربانش را میگشاید و گاه میبندد . پیش میاید ... دستهایش را دور گردن کامله حلقه میکند.

مادر وارخطا میشود و به عمه کلان میگوید:

- نفسش تنگ شده ... آب یخ بیاور به رویش بزن !

بیمار دست و پای خود را جمع میکند تا شاه پرک آدم نما او را در آغوش نگیرد. شرم است . عیب است... نیا ... نیا ... حالا خوب نیست !

به صورتش آب میزنند . شوکه  میشود . تکان میخورد . آه میکشد و روی میگرداند به طرف دیوار .

ملاغفورمیگوید :

-          کمی بهتر شد !

-          پس چرا نفسهایش خرخر میکند؟

-          دستهایش را محکم بگیر ... اوه ! نمان از جایش بخیزد ... چشهایش سفیدی میزنند!

بیمار چند لحظه آرام میشود . اما در فضای معلق دست و پا میزند . چند لحظه  کسی را دنبال میکند و گاه یک آشنای بدون چهره ، خودش را دنبال میکند... بیا بچه کاکا ... دور نرو ، حالا که این جا آمدی ، مرا دنبال کن ، خوش دارم دنبالم بیایی ، اما خوش ندارم که مرا به دنبالت بکشانی ... میبینی که من گپ زده میتوانم ؟ پس چرا صدای ترا نمیشنوم ؟ بچه کاکا ، بس کن ، زیاد نزدیکم نیا ، عمه کلان میبیند ، پدر میبیند ، مردم دنیا میبینند!

عمه کلان سرش را روی زانو میگذارد و آهسته آهسته شقیقه هایش را مالش میدهد:

- آب لیمو را یخ بیانداز !

بیمار به دور دنیا رفته است . آسمان زمین میشود ، و زمین، آسمان . او به فرق ایستاده است . خواهش آتشین و ریشه داری در سینه اش موج  میزند. آه ! چیست ؟ نام ندارد . هیچ وقت نفهمیده است که نام این خواهش چیست . اما وقتی او را آدم نمیشمارند و یا میخواهد نفسهای داغ پسر کاکا را روی صورتش احساس کند ، این خواهش خود را برایش معرفی میکند تا چشمانش را آشک آلود کند.

کامله ساعتی بعد به حال می آید ..برایش غذا می آورند . با خلق تنگی از خوردن غذا امتناع میکند.  ملاغفور میگوید:

- اشتها ندارد !

اشتها دارد ؛ از سر لجبازی غذا به دهان نمیبرد. بنفشه چشمهای بزرگش را متعجبانه به کامله دوخته و لبخند نازکی را زیرلب نهفته است . عمه کلان دستور میدهد :

- کمی شوربا بیاورید که با قاشق در حلقش بریزانم !

      مادر به کامله اشاره میکند که چی اشتها دارد . کامله بدون پاسخ ، رویش را از وی میگرداند. حوصله ملاغفور سر میرود و بالای دخترش فریاد میکشد :

 - اولاد فرعون ، اشاره کن ، سرت را شور بده ، چه میخوری ؟ ترا چه آفت زده است  ؟

کامله از قیافه ملاغفور مفهوم سخنانش را درک میکند. رنگش مثال پوپک تسبیح ملاغفور شکری رنگ شده و به غیر از بنفشه ،از چهره همه شان بیزار شده است . چه فایده آنها را نگاه کند . دست خود را بلند کرده ، بنفشه را کنار خود میطلبد .

عمه کلان میگوید :

- هر چی دارد همراه بنفشه دارد !

بالای دخترش بیشتر عصبانی میشود و او را زیر استنطاق  میگیرد :

- او دختر راست بگو ، کامله را چه شده ، هه ؟

بنفشه بی پروا حرف میزند :

- من چه خبر دارم ؟

عمه کلان باز میپرسد :

-  حالا فهمیده که او را به شوهر میدهیم؟

زبان بنفشه چند لحظه بند میماند  و سپس میگوید :

- ها ، فهمیده !

-  تو گفتیش ؟

- ها ، من گفتمش!

عمه کلان با شک و تردید میگوید:

- درین زمانه دختری که طلبکار پیدا میکند ، بال و پر میکشد ... ولی این دختر مریض شده ، کار سرچپه ! حتما کدام گپ است !

دیگ خشم ملاغفور یکدم به جوش میاید و بالای دخترش دندان خایی میکند . چه کسی است که بالای گپش ، گپ بگذارد ؟ طرف کامله چشم میکشد و با کلماتی محکم ، دود دلش را بیرون میکند :

- ماده گاو ! خیال میکردم به راستی مریض هستی ، مگر تک و تکمار استی ، بر چشم بی حیایت لعنت ... نه دهان ، نه گوش و این قدر ناز و دبدبه را بیین !

ملاغفور به این فکر نیست که کامله هم صاحب خشم و غروری باشد که تا این حد اورا به درد سر بیاندازد . به همین سبب سیخ سیخ به او نگاه میکند و به تهدید خود ادامه میدهد:

- مثل سگ از خانه بیرونت میکنم . بچه مردم ترا بگیرد و توناز میکنی؟ به چه چیزت مینازی ؟

و رو به عمه کلان میگوید :

- از چشم این دختر حذر میکنم ... ترا به خدا ، سیل کن ، هیچ فکر نکنی که در ته دلش چیست ! خدا این را دیده که کر و گنگ ساخته !

ملاغفور نمیداند ته دل کامله چیست . کامله نگاه خشکی به پدر میاندازد و سوی حویلی اشاره میکند. ناگهان بنفشه به ترجمانی از کامله میگوید:

- کامله میگوید که خود را درون چاه میاندازم !

عمه کلان موی دخترش را میکشد :

- بنشین ، گمشو ، خدا نابودت کند!

      معلوم میشود که ملاغفور ترجمانی بنفشه را باور نکرده اما از قهر وغضب ، روی جایش تاب و پیچ میخورد و میل دارد سرش را روی بالش گذاشته ، یک چشم خواب بزند. اما کامله مثل دیوانه ها از جا میپرد و مثل خرگوش از زینه ها بالا میرود سربام . ملاغفور ، عمه کلان و مادر هم با دستپاچه گی به دنبالش میدوند.  چادر عمه کلان در نیمه راه از سرش میافتد و بنفشه آن را برمیدارد. کامله زود تر از دیگران خود را به بامبتی میرساند تا از لبه آن خود را به کوچه پرت کند. اگر دست ملاغفور به وی نرسد ، مثل بوجی روی انبار کثافات میافتد. کامله با نگاه های سرگشته ، این سو و آن سو چشم میاندازد  و از سرچرخی زیاد روی بامبتی به بغل میافتد . تا از جا برخیزد ، دست ملاغفور از گوشهء دیوار ، برایش مجال برخاستن نمیدهد و بند پایش را قبضه میگیرد و با تمام قوت به سوی خود میکشد. کامله دست و پا میزند تا خودش را آزاد کند. ملاغفور چنان وحشت خورده و نفس سوخته است که چند لحظه گپ زده نمیتواند . قریب است از حال برود .

     کامله از مشتی که بر فرقش خورده ، سرگیچه شده و به چشمان دریدهء پدرش نگاه میکند . حالا معلوم میشود که ترسیده و رنگ از لبانش پریده است . اگر ملاغفور بداند که دخترش عکس پسر کاکایش را از خانهء شان دزدیده و آن را میان جیب کوچکی در چپ پیراهنش پنهان کرده است ، چی محشری برپا خواهد شد ! بنفشهء شوخ چشم ازین راز هم آگاه است ؛ مگر خود را به کری زده است .

       کامله یک روزی که خانه کاکایش رفته بود ، عکس پسرکاکا را از قاب روی  دیوار بیرون کرد و در جیب گذاشت . چرا؟ این کار جواب ندارد . بیان ساده اش این است که قلبش تند تند تپید ؛ عکس را با نگاههای سوزانی نگریست ؛ لبخند زد و یکباره دستش سوی عکس پیش رفت .

         حالا که ملاغفور از خشم مثل ماهی افتاده در خشکی ، دهانش را هنگام نفس کشیدن بازو بسته میکند ، غیر از  خدای عالم ، کس دیگری نمیتواند او را سر رحم بیاورد . دست وپای کامله میلرزند . عمه کلان آهسته از بازویش میگیرد تا او را از دم چشم ملا غایب کند.    اما ملاغفور مثل ببر زخمی سوی کامله خیز برمیدارد و شاخهء مویش را به چنگ میگیرد و مثل آدم های جن زده ، لبهای خود را به دندان میگزد .  صدای خفه و کوتاهی از  گلوی کامله بیرون میاید .عمه کلان و مادر به تلاش و تضرع میافتند ، مگر نتیجه یی به دست نمی آید .

       ملاغفور بی مهار شده است . کامله زیر پاهای پدر بیهوده  دست و پا میاندازد تا خودش را نجات دهد. مادر چیغ میزند و طرف خانهء همسایه میدود . دماغ ملا از بوی شرم و خیانت از کار افتاده است . لحظه یی دست نگهمیدارد یا متحیر میماند ؛ ولی وقتی فهمید که از لبهایش خون جاری شده است ، حرفهایش را از سر گرفت :

- اگر مردم بفهمد ، یک پیسه سیاه میشوم ! چراغ ، دور و پیش خود را روشن میکند ، از زیر پای خود خبر ندارد!  

رو به کامله میپرسد :

- خود  را از بام میاندازی ؟

کامله او را نگاه نمیکند.

- برایت شوهر پیدا کرده ای هه ؟ لونده داری ؟

عمه کلان به کامله اشاره میکند که بگریزد . اما سروکله ملا دو باره ظاهر میشود وبا چوب دست به کامله حمله میکند. ابتداء یک ضربه کاری به فرق دخترش میکوبد . کامله چیغ میزند . ملاغفور هنوز ضربه دوم را فرود نیاورده که کامله مثل پلنگ ماده ، پاهای پدر را به چنگ میگیرد و یک لحظه گلویش بند میافتد . ملا سعی میکند او را از خود دور کند ؛ اما کامله پاهایش را رها نمیکند و ناگهان برای اولین بار در زنده گی به حرف می آید وبا صدایی که گویی از ته چاه شنیده میشود ، فریاد میکشد:

- بس ...س.س.س س ... کن ! کشتی .... کش..........تی ......کش .....تی ......

خون از دهان و دماغش فواره میزند و به یک پهلو میافتد.  همسایه ها سر میرسند و دستار ملا را از زیر پا ها جمع میکنند و خودش را بیرون میبرند. مادر کامله با چشمانی اشکبار همراه با عمه کلان پیراهن غرقه درخون کامله را از تنش بیرون میاورند . وقتی چشم عمه کلان به جیب کوچک عقب پیراهن میافتد، دو انگشت را در آن فرو برده ، چیزی را بیرون میاورد . لبهایش را میتاباند و چیزی را به سرعت در جیب خود مخفی میکند.  

کابل – هزار سیصدوشصت ونو

 

 


بالا
 
بازگشت