سپاس فراوان از جناب رازق مامون که جلد دوم رومان عصر خود کشی را برای آريايی فرستاده اند

 

عصر خودکشی

خلاصه ً ازجلد دوم اين رومان  

نوشته : رزاق مامون

 

تپه های مارپیچ زیر چادر نقره گون شب آرمیده بودند و چند ستاره لرزان بر فراز دشت و کوهانه بلندیهای خاکی را به طور نامحسوسی میلرزیدند .نور ستاره ها گویی بخار شده و فضا را انباشته بود ، گویی حریری از روشنایی غریبانه را بالای تپه های درهم تنیده کناره دشت  خاموش پهن میکرد . چشم برای دیدن خاک ، بته و باریک راه های متروک در فاصله چند گام به جلو به درستی کار نمیکرد .

در پایین تپه یی که به یک هیولای تاب خورده شباهت داشت یک گروه از افراد لباس شخصی نقاب های سیاه به صورت زده بودند در یک صف ایستاده بودند و سخنان شان در تاریکی شب به نالهء مرموزی بدل میگشت . درین حال پخ پخ و ترکش ناگهانی صداهای مقطع و آمرانه از گلوی ناصاف مخابره های دستی آنها صاف در گوش مینشست صدا های کوتاه محتاط و اضطراری .

مهتاب ناتمام همچون بشقاب لب شکسته عمود بر تپه نگاه میکرد . گروهی از سربازان مثل دانه زنجیر در اطراف گوالهای کوچک و بزرگ در اطراف تپه ، دایره بزرگ حفاظتی را درست کرده بودند . سه موتر جیپ بر لبه پرتگاه گودال پهن و کم عمق ایستاده و از گوشه تپه مقابل مانند سه سر بریده سربازان جنگ به نظر می آمدند .

پتروشکوف  برای  فهمیدن درجه روشنایی  ابتداء به آسمان نگاه کرد . هنگامی که چند قدم از موتر ها دور شد ، درست بر لبه پرتگاه ایستاد و سپس به گروه  افراد مسلح در کناره  بدنه تپه مقابل اشاره کرد و از روشنا پرسید :

-   آنها کیستند ؟

روشنا  دروازه موتر را بست و نگاههای نافذش را در تاریکی رها کرد و با اطمینان گفت :

-          گروه آتش !

پتروشکوف  به گودال زیر پایش  با دلتنگی نگاه کرد. سپس روی گشتاند و به سوی فضل قوماندان عمومی محبس رفت و از دست معاون سیاسی گرفت و او را به کناری کشید و گفت :

- لازم  بود برای این گروپ  جای دیگری حفر میکردید ... این جا اجساد یک هفته پیش را زیر خاک کرده اند .... جا تنگ است فکر میکنم ... درین صورت آفتاب گرم از طرف روز اجساد را متورم میکند و گور اجساد افشا میشود و این موضوع بسیار مهم است ...  

معاون سیاسی گفت :

-          این جا منطقه ممنوعه است ... کمتر کسی ازین راه رفت و آمد دارد ... از یک نظر طرح رفیق روشنا درست بود که  تمام این ساحه را تحت حفاظت امنیتی بیاوریم ... اما رفقا بدین نظر بودند که ایجاد ممانعت به شایعات ضد انقلابی بیشتر دامن میزند.

-          نمیگویم دیوار امنیتی برپا شود ... ولی اگر روزی چوپان ها و بعضی افراد ازین جا عبور کنند و از اجساد برآمده از زیر زمین به دیگران خبر بدهند چه هیاهویی خواهد افتاد !

معاون سیاسی دستش را به حالت عمود حرکت داد و به  گودال اشاره کرد:

- عمق گودال کم نیست رفیق مشاور ... شش گروه قبلی هم درهمین محل مدفون شده اند  !

- خوب ... توقف بلدوزر ها درین نقطه یی که نه جاده ای کشیده شده و نه پروژه یی برای ساختمان است ، توجیهی ندارد .  در شب نامه هایی که هفته پیش در شهر پخش شد ، ضد انقلاب از بلدوزرهایی یاد کرده است که اجساد زندانیان را زیر توده های خاک فرو میبرند ... معلوم میشود که تبلیغات دشمن در نتیجه اطلاعات شان از همین منطقه منشاء میگیرد!

- دو بلدوزر است آنجا ... گرچه رفقا دستور داده بودند که بلدوزر ها از طرف روز باید به جای دیگری انتقال کنند ... یا هر وقت ضرورت پیدا شد به صحنه حاضر شوند ، اما از یک هفته پیش تاحال همین جا توقف کرده اند .

- راننده بلدوزر به وظیفه حاضر است ؟

- همه چیز آماده است !

پتروشکوف  به شوخی گفت :

-          اگر راننده غایب باشد چه کسی بلدوزر های خاک انداز را هدایت میکند ؟

معاون سیاسی با خوشمزه گی گفت :

- از خود زندانیها کسی را پیدا میکنیم !

- جدی میگویید؟

- ......

- پس تکلیف خودش چه میشود؟

-  برای خودش کمی در چقری جای میگذاریم ... شوخی کردم رفیق مشاور ، هیچ چیزی کمبود نداریم !

پتروشکوف  در تاریکی لبخند زد و با لحنی آزموده گفت :

- نیم ساعت این جا منتظریم ... این یک کمبود نیست ؟

- رفیق مشاور اگرما درگیر این همه نواقص نبودیم رفقای شوروی این جا چه میکردند ؟

- پتروشکوف  سرتکان داد و خاموشی گزید. فضل در عقب موتر ها ایستاده و چشم به راه  رسیدن موتر حامل زندانیها بود . روشنا در مخابره با کسی صحبت میکرد و ظاهرا وضعیت را به طرف مقابل تشریح میداد . صدایش ناپخته بود و مانند زندانی محکوم به اعمال شاقه از هرگونه هیجان تهی شده بود .

پتروشکوف حدس میزد که روشنا با دکتر نجیب درتماس است و باخود میاندیشید :

-  دکتر حالا از روشنا چنگک ساخته است !

البته او خود را برحق میدانست تا در افکار روشنا دخالت کند . در لحظه یی که فضل از ورود قریب الوقوع موتر های مخصوص انتقال زندانیان خبر داد ، صدای پای روشنادر تاریکی به گوش رسید که به سوی گروه آتش میرفت . روشنا لحظه یی او را نگریست و به راهش ادامه داد . فضل به موجب یک حس موهوم در قفایش گام برداشت وقتی در دو قدمی اش رسید به جای آن که لب به سخن بگشاید روشنا دور خورد و پرسید :

- بلدوزر های فعال است ؟

بی آن که در انتظار پاسخ  بماند ، حس کرد که در یک چنین لحظه تا چه حدی  از کشش حقیقی زنده گی به بهره  شده است . اگر خود ، در آن لحظه عبارتی در وصف خودش میپرداخت شاید معنی آن این بودکه :

-" میخواهند مرا شکنجه روانی کنند ... حالتی برایم دست داده است تا قلبم دیگرنتواند اندکترین مسوولیت و همدردی راترشح کند !

فضل که اکثر عملیات های تیرباران " عناصر ضد انقلاب " در کشتارگاه های بی نشان را از نزدیک مشاهده کرده از کمبود اطلاعات روشنا در باره رسم  نا آشکار مراسم  اعدام شبانه هیجانی شده بود ، با خود اندیشید:

- " انقلابیهای عطر آگین چقدر از واقعیت های به دور اند !"

شاید خود نمیدانست که در باره اوصاف روشنا کم و بیش بی انصافی میکرد اما داوری سربازان جنگ در باره آنانی که در عقب جبهه جنگ انقلابی به نظم آرایش های کتابی شب و روز خود را به هدر میدهند ، نکات درخشانی غیر ازین ندارد .

      قوماندان عمومی محبس ظاهرا با پتروشکوف سرگرم صحبت بود اما پیوسته فاژه  میکشید و چشم به کناره های دور دشت رها میکرد تا خودش را از رسیدن موکب نظامیان و زندانیان چشم و دهان بسته مطمئن سازد . او مانند کارگران مخفی و غیر قانونی مزد بگیر در یک کشور دور افتاده  که حتی توجه کارفرمایان دست دوم را به آینده شان  غنیمت میدانند ، الطاف و توجه پتروشکوف را به حال خود مفید فرض کرده بود . حس کرده بود  که پتروشکوف  خیال دارد  اطلاعاتی را در باره  نادر و نصرالدین به دست بیاورد اما این موضوع برایش اهمیتی نداشت  .چون وظایف شباروزی  احساسات عاطفیش را تقریبا فلج کرده بود ،  درین راه غیر از رفتن در قالب دستور های حزبی هیچ چیز دیگری را جدی نمیگرفت. اتفاقا پتروشکوف  در آن لحظه وظیفه خود میدانست که در رابطه به موقعیت نادر و نصرالدین سوالهایی را پیش بکشد . درین لحظه چراغ موتر های حامل زندانیان همچون خوشه های  نور از کناره های  دور دشت تا و بالا میشدند  و رشته های موازی  زرد ، گاه  روی جادهء ناهموار دشت میلغزیدند و گاهی با عبور از بلندیها و پستی های راه  ، بر تارک  تپهء کنار گودال سر میساییدند و سپس به سوی  دامنه های کوه های اطراف رها میشدند . روشنا از عقب موتر های جیپ  دور خورد و به پیشواز موتر حامل زندانیان راه افتاد .در آن لحظه پتروشکوف بدون موجب از کدام شی مجهول ترسیده بود و به بازوهای خود دست میکشید تا احساس سردی نا به هنگام را درزیرپوست خود بخواباند .معاون سیاسی مثل یک اسب جوان و بیخیال قدم برداشت و خودش را به روشنا نزدیک کرد . گروه آتش با صورت های سیاه ، آرام و خمود در جوار تپه مجاور ایستاده بودند . بسیار عجیب بود که روشنا در یک چنین صحنه واقعی ، با تخیلات غیر واقعی و متضادی درگیر شده بود که به حد کافی نفرت انگیز بود . البته نباید فراموش کرد که او درفن گریز از خیالاتی که "جوهره انقلابی را به تباهی " میکشانید ،اگر استاد کار آموزده ای نبود لااقل شاگرد بردباری از کار در می آمد .

او اکنون فرمانده  تام الاختیار مراسم اعدام سی تن از دشمنانی بود که از جوانی در کار نابودی آنان قسم ها خورده ، شعار ها سر داده و " دانش انقلابی " اندوخته بود . او اینک آماده میشد تا برخلاف نظریه پردازی  حزبیهای کاهل و مبتلا به عادات خرده بورژوازی  در صحنه مبارزه مرد عمل باشد و قدرت دست ناخورده ائدیولوژی خویش را با عمل انقلابی بیاراید .

   لوله دودکش  زرهپوش هشت ارابه ای در پیشاپیش کاروان محکومین مثل مار تشته و نیرومند فش میزد ویک جفت نور غلیظ و لرزان از دو سوی پوزه اش تیر میکشید . وقتی نارسیده برلبه گودال بزرگ راه کج کرد و جا به جا نیم چرخی زد ، قسمتهایی از زمین ناهموار و لبه گودال های بدریخت کشتارگاه را لحظه یی در روشنایی فروبرد . روشنا در موجی از فروغ  ناپایدار چراغ موتر های حامل زندانیان مثل درختی ایستاده بود و با اشاره دست محل توقف را برای راننده ها نشان میداد . پتروشکوف گوشه یی ایستاده و منظره مرگ  با سکوت و کنجکاوی تماشا میکرد . چشمهای فضل کوچک شده بودند؛ معهذا حرکات ناشیانه روشنا او را هیجانی و ناراحت کرده بود . چون یک گام از روشنا  جلو تر رفت ، رویش را گرداند و گفت :

- رفیق روشنا  دریور ها خود شان میدانند کجا توقف کنند ... نگران نباشید !

او علی الظاهر راننده ها را به نام صدا میزد و با اعتماد به نفس این سو و آن سو گام برمیداشت و به عوض روشنا  امرونهی خود را جاری میکرد .

اولین موتر سر پوشیده روسی موسوم به " دیگ بخار " در اطراف گودال چرخی زد و بدنه عقبی خود را بر لبه پرتگاه نزدیک  کرد .موتر امبولانس  روسی بود که معمولا در شفاخانه های نظامی ارتش خدمت میکرد . امبولانسها همه دارای رنگ عسکری بودند و سایبان های عمودی پنجره های کوچک بدنه شان را مستور کرده بودند . روشنا مخابره خود را تا محاذ شانه اش بالا گرفته بود و آهسته میگفت :

- زمین ... زمان ... زمان ... زمان میشنوی ؟

پتروشکوف گامی جلو نهاد و دستهایش رابلند کرد و گفت :

-          چراغها را خاموش کنید !

روشنا با حالتی از استفهام پرسید :

- چرا ؟

- چرا ؟ شما باید بدانید که در روشنایی مهتاب  ساحه مثل روز روشن شده است ... چراغهای دستی کفایت میکند !

روشنا از فضل و معاون سیاسی مدد طلبید و در باره پتروشکوف  اندیشید :

" وانمود میکند که  درین کار هم از تجربه شوروی برخوردار است !

چراغهای امبولانسها و زره  پوش  تعقیبی خاموش شدند . اما همواری ها و بلندیهای کشتار گاه  در پرتو مهتاب قابل شناسایی بود ، با تفاوت این که همه آدمها مانند یک مشت اشباح کوچک و گریزنده ،  سایه های جدایی ناپذیر را به دنبال خود میکشیدند . فعالان "خاد " که زندانیان را همرایی کرده بودند ، به زودی از درون زرهپوشها به زمین پریدند .  دسته اول مانند  ورزشکاران مراسم ویژه نمایش  به دور موتر های " دیگ بخار " دایره یی تشکیل دادند و گروه دیگردر خط دوم محافظتی  در عقب آنها به حالت آماده باش قرار گرفتند . پتروشکوف مشاهده کرد که  میله  تفنگهای شان را به حالت افقی نگهداشتند . روشنا چند قدم به سوی موتر اولی پیش رفت و به یکی از ماموران گفت :

-  دروازه موتر را باز کن !

 درین حال گروه آتش با صورت های پوشیده و ساکت در یک ردیف آرام آرام کناره گودال را دور زدند و در مکان صفه مانندی که حدود پانزده  قدم از بریده گی لبه گودال فاصله داشت ، گردهم آمدند . دروازه عقبی موتر را به سرعت گشودند . روشنا به درون موتر چراغ انداخت . نور گریزنده چراغ در یک لحظه چهره مستور شش زندانی را که دستهای شان از عقب بسته بود ، به نمایش گذاشت . روشنا با لحن یک فرماندهی که به تازه گی از دانشگاه جنگ گواهینامه دریافت کرده و بلافاصله به جبهه جنگ اعزام شده است ، گفت :

-  رفقا بهتر است محبوسین را به سرعت و به طور همزمان وارد صحنه میکردید ... موتر را دیگر عاجل دور بخورند و در یک صف توقف کنند !  

فضل در تاریکی لبخند زد و گفت :

- رفیق روشنا ... به  بیروبار موتر ها نیازی نیست ... !

- نیاز هست رفیق ... درین تاریکی زندانیها نباید به طور پراگنده از موتر ها پیاده شوند ... این طرف در یک نقطه جمع شوند ... آدم چه میداند که در تاریکی ممکن است چه واقع شود !

معاون سیاسی میان حرفش دوید :

-  هدف یک چیز است رفیق و آن هم به بسیار ساده گی انجام میشود !

پتروشکوف همچنان خاموش بود وحتی چراغ دستی اش را تا آن لحظه روشن نکرده بود . فضل برای این که نگرانی روشنا را زایل کند ، با لحن تقریبا غافلگیر کننده یی گفت :

- رفیق روشنا به این طرف نگاه کنید!

روشنا بیدرنگ رویش را به نقطه یی دور داد که زرهپوش امنیتی مثل یک بدنه کوه ایستاده بود و در سایه آن گروه زندانیان را به صف کشیده بودند . روشنا با تعجب پرسید :

- اوه ! این ها را چطور به این سرعت بیرون کردید ؟

معاون سیاسی در پرتو نور چراغ روشنا چهره ماهرانه خود را همراه با لبخندی طنز آلود و پیروزمندانه برایش نشان میداد . پس روشنا به یک مامور دم دست خود اشاره کرد که شش نفر اولی را هم به گروه اصلی زندانیها ملحق کنند . روشنا ابتداء تصمیم گرفت که محکومین را بلافاصله در یک صف کنند و گروه آتش آماده اجرای فرمان شوند . اما معاون سیاسی پیشنهاد کرد که نقاب سیاه را از صورت محکومین بردارند  و بعد عملیات اعدام انجام بگیرد .  پتروشکوف که هماره  از " جنگل " تجربیات خودش شاخ و برگی به عنوان نسخه اصلی  میچید ، خطاب به روشنا گفت :

-  این کار در نفس قضیه چه تاثیری وارد میکند ؟

فضل آهسته در گوش روشنا گفت :

- دهان و دستهای شان بسته است و کدام مشکلی نیست !

روشنا با لحنی مشوره جویانه از معاون سیاسی سوال کرد :

- معمولا شما که درین عملیاتها حاضر هستید ... روپوش ها را بر میدارند ؟

- رفیق روشنا ... روپوش ها را برداریم بهتر است ... در دیپو ازین روپوش ها کم است وما بازهم به آن ضرورت پیدا میکنیم ...

 از نظر حضار مایه تعجب بود  که روشنا چرا این مساله پیش پا افتاده  را که به قول پتروشکوف " درنفس قضیه " تاثیر نداشت در یک چنین لحظه یی حساس و هیجان انگیز عنوان کرده است . فضل هم علی الظاهر ازین امر متعجب بود . او ابتداء فکر کرد که روشنا تجربه یی درین کار ندارد و میخواهد که مهارت خود را حداقل به چشم مشاور بزند . اما آنچه در پس پرده  چهره  روشنا چراغ  سرخ میداد این بود که یک نوع شک و تردید ضد خودش مثل غده یی ناراحت کننده سر باز کرده بود تا شاید سرشت او را سر از نو تعدیل کند . او ازین حالات هماره فرار میکرد تا زود تر در چنگال آن گرفتار آید . افت و خیز او در صحرای حالتهای نا متوازن ، قاعده ذهنی اش به تهدید کشانده بود ، به طوری که مفاهیم درون خود را یک چند به عقب نشینی میانداخت اما عشق  و ایمان و ادای مسوولیت انقلابی  در لحظات پس از پیروزی ،همانند اجنه های مسلح ونمک حرام بر حریم بی در و دروازهء روحش حمله ور میگشتد . او خود به این موجودات عجیب نامی نیافته بود و در بهترین حالت به خود میگفت که :

- انحطاط کور !

با همه اینها، اکنون لحظه عمل فرارسیده بود . اتفاقا مثل همیشه لشکر گستاخ اجنه های درونیش را مثل توفانی کنار زد و درست در مقابل زندانیان ایستاد وبه فعالان دستور داد که محکومین را در یک قدمی لبه گودال کنار هم ردیف کنند . بعد بی آن که به حرف دیگران گوش بدهد ، دست راست را مثل شمشیری حرکت داد تا با صدای بلند فرمان حرکت گروه آتش را صادر کند اما ناگهان به سوی  فضل دور خورد و آهسته گفت :

- گروه آتش را بگویید که فورا این طرف حاضر شوند !

وقتی فضل به جمع گروه آتش چراغ انداخت ، همه به حرکت در آمدند . روشنا مانند یک شخص جبونی که برای دلخوشی دشمن با خود دشمن به مشوره مینشیند روی به مشاور کرد و پرسید :

- رفیق مشاور بهتر است نقاب ها را از صورت محکومان بردارند ؟

مشاور بیدرنگ گفت :

- باید بردارند !

 از دیدن  چهره آنانی که به مرگ محکوم شده بودند ، ناگهان هراسی به دل روشنا نشسته بود . اکنون دشوار بود که میان آن همه بیرحمی انقلابی و این ترس ناراحت کننده مرز مشخصی را بنا کند . ناگهان دستخوش سوء ظن شد و با خود اندیشید :

-" سیاه پیچ کردن  سر و روی زندانیها به چه معنی است ؟ برای کسی که دقایقی بعد زنده گی خود را از دست میدهد چه اهمیتی دارد که کسی را به چشم نبیند و نفهمد که اعدامش میکنند یا در کجا این کار را میکنند ! اصلا مرا روی چه محاسبه یی به این کار وادار کردند ؟ نشود زیر این همه نقاب های سیاه و  دهانهای بسته  رازی  را پنهان کرده باشند که صاف و ساده مرا به رسوایی بکشند ؟

تب سوء ظن به جانش افتاده بود که فضل به سویش دور خورد و پرسید:

- منتظر چه هستید رفیق روشنا ؟

روشنا گفت :

- آغاز میکنیم !

و در دل خود گفت : " مشاور چطور خپ وچپ است ؟"

در پرتو روشنایی چراغ دستی ، لحظاتی به فهرست اسامی محکومین نگاه کرد و اندیشید:

-          از چه فهمیده شود که مثلا نام شخص اول این لیست کدامیکی ازین محبوسین است ؟

معاون سیاسی ظاهرا اجازه یافته بود تا  روپوش سیاه محکومین را بردارد . وقتی صورت اولین زندانی اعدامی را با دست خودش برهنه کرد نور چراغ دستی روشنا ، پیشانی و چشمان کوچک شدهء زندانی را لیسید .برچسب سفید و ضخیمی که تا عقب گوشهای زندانی امتداد یافته بود ، حس نفرت باری را برای بیننده القا میکرد .فقط قوماندان عمومی محبس امین الله را شناخت و اندکی خودش را کنار کشید .چهره امین الله از نظم افتاده بود ظاهرا نقاب صورت را با فشار از سرش کنده بودند . موهای سیاهش مثل یک حیوان درشت هزار پا بر پیشانیش چسپیده بود . اول نور چراغهای را با نگاه هایش دنبال کرد  و بعد اندام لاغرش را اندکی خم کرد تا نفر پهلویی را بشناسد . روشنا از دیگران خواهش کرد چراغها را خاموش نگهدارند . اما وقتی صورت همه زندانیان را برهنه کردند چند رشته نور چراغهای دستی از چند طرف صورت یک یک  را روشن کرد . صمد کنار امین الله ایستاده بود و قیافه اش مثل گچ سفید شده بود .اما جرات و زبان درازی هنوز از نگاه های اضطراب آلودش پیدا بود . گردنش را آزادانه به سوی چپ و راست دور داد و به سوی هیت مراد چشمک زد . هیت مراد از چشمک زدن صمد پیام امید وار کننده یی را دریافت نکرد . در حالیکه پره های بینی اش پیوسته تا و بالا میشد ، نگاه های  بیفروغش را از روی صمد برگرداند . سرش را به سوی یخن پایین آورد . فرصت کوتاهی از زنده گی شان باقیمانده بود اما هول مرگ چند نفر آنها را از پا افگنده بود . عبدالباری تنها کسی بود که با پاهای فلج شده در آخر صف به حالت خمیده و نا پایدار کف زمین غلتیده بود و یکی از ماموران خاد چوکی کوچکی را از موتر بیرون کرده و زیر آرنجش گذاشته بود . او وقتی از پایین به صف ایستاده یاران خود نگاه کرد ، چشمهایش پر از اشک شده بودند .

او تلاش میکرد که همانند بخشایشگری تهی دست ، نقد سرکشی و لجاجت را از کیسه اعتبار خویش به دیگران عرضه کند . دستهایش را با دستار سرمه یی رنگش از عقب بسته بودند و گوشه های بروتهای بلندش زیر پوز بند عریض گم شده بود .

         جوان کاکلی تقریبا خود را از دست داده بود و در حالیکه لبهایش میلرزیدند همچنان زیر لب دعا میخواند . اکنون برای او آب گلو قورت دادن با جان کندن برابر بود . وقتی سرش را برای ارزیبی وضعیت به سوی دیگران دور داد ؛غیر از عبدالباری که در عبور گذرای نور چراغهای دستی ظاهرا به کشف حوادث تازه مشغول بود ، کس دیگری را به چشم ندید . ناگهان در روشنایی کوتاه مدت نورافگن های زره پوش اول که از روی تصادف چشمکی زد و سپس خاموش شد نیمرخ صامت پتروشکوف را در سه قدمی خود مشاهده کرد . هرچند مشاور چند گام آنسوتر رفت اما احساس غریب غربت و مرگ خرمن جان زندانی آتش زد . چون پتروشکوف دو باره برگشت و رو در روی شان ایستاد ، رگه های بیقرار روشنایی چراغها هم دقایقی فروخوابید . پتروشکوف از گذشته های احساس کرده بود تا دریچه های حافظه مسدود خود را برای فهمیدن آنچیزی بگشاید که هرگز ندیده و ندانسته بود و میخواست به آن برسد . " در آخرین لحظات زنده گی چه چیزی در آن سوی چهره یک محکوم اتفاق میافتد؟" این کنجکاوی پایان ناپذیری بود که هر چند بار اندوهناک معلول ائدیولوژی و انقلاب را به دنبال میکشید ، تقریبا میتوان گفت در پس آن قصد سوء و قباحت ساخته دست واقعیت های انقلابی قرار نداشت . او میخاییل ..... را هرگز به یاد نمی آورد . درعوض ، روایات رنگارنگ شکنجه و تیر بارانهای  دسته  جمعی را از زبان مادرش و دیگران شنیده بود و سالها در گوشه های متروک بی زبانی از خود سوال کرده بود که " پدرم را به چه شیوه یی نابود کردند ؟" داغ نیزه های ترس و تردید را به جان پذیرفته بود و هیچگاه از کسی سوال نکرده بود که زندانی محکوم به اعدام در لحظه هایی که مرگ مسلم از دهانه تفنگ به سویش جرقه میزند ، به چه چیزی میتواند بیاندیشد ؟

این یک وسوسه یی آرام و بی غرضی بود که سالها خودش را در پس های و هوی کار و بیتابی های دوره گذار از پناه گاه های فردیت  به سوی شور آفرینی های دشوار زنده گی مخفی کرده بود .

هنگامیکه روشنا به تب و تاب افتاد ، پتروشکوف خود را کناره کشید و از میان جماعت گذشت ودم پوزه زره پوش ایستاد و بیزاری نا به هنگامی او را در خود غرق کرد . درین گاه چراغها همه یکباره خاموش شدند . روشنا اندکی به سوی چپ  چرخید . با همان دستی که کاغذ ها را میان انگشتانش گرفته بود ، به سوی گروه آتش اشاره کرد و دستور آماده باش داد . هول انتظار برای مرگ ، چشمهای محکومین را که اکنون به سوی میله تفنگ خیره مانده بودند ، بزرگتر کرده بود . هیت مراد پاهای بزرگ خود را اندکی از هم فاصله داده بود ؛ گویا در یک تلاش غیر ارادی ، دوست نداشت زود تر از دیگران به زمین سقوط کند . اما در نگاه های  عبدالباری اثری از ترس و تاسف مشاهده نمیشد و حتی در لحظه هایی که هجوم مرگ ، فاصله اش را با زنده گی پیوسته کوتاه میکرد ، او از حالت نشسته ، گاه به صمد نگاه میکرد و گاهی هم حرکات معاون سیاسی را از روی استهزاء با چشمانش دنبال میکرد .

لحظه بعد ، صمد چشمهایش را برای دیدن روشنا تنگتر کرد و سرش را به دیدن رفقایش این سو و این سو حرکت داد . درین حال روشنا ابتداء با حالتی دفاعی به گروه آتش گفت :

- آماده !

سپس دست راستش را بالا برد و پس از یک چند درنگ به سرعت  پایین آورد و فریاد زد :

- اور ! ( آتش !)

تفنگها با خشونت برنده یی گلو صاف کردند و غرشی در خلوت شبانه  کشتارگاه  ره کشید و پیچید و در دور دست های عقب کوه های همجوار به گردش افتاد و به تدریج فرو خوابید . روشنا پا به  جلو گذاشت و فرمان خود تازه کرد :

- اور ... اور !

صدای هم آهنگ و دوامدار شلیک دسته جمعی تفنگها نخست در یک نقطه چرخید و تابید و سپس  در پهنای دامنه های پست و پایین گستره یافت و آخر کار به دور دستهای اطراف پرکشید . بوی باروت فضا را انباشته بود و شش محکوم در نخستین ضربه از وسط قطار با پشت به زمین سقوط کرده بودند . اما  سمت راست قطار از وجود دوازده محکوم  خالی شده بود . دو جسد به پهلو و هفت پیکر بیجان دیگر به اثر فشار شلیک به عقب پرتاب شده بودند . هیت مراد با چشمهای کج شده همچنان به حالت ناپایدار روی پا باقیمانده  اما تنه اش به شانه نفر پهلویی  تکیه داده بود . این حالت دیری نپایید و هر دو یکجا دو قات شدند و با پوز به مدخل گودال افتادند .

درین اثنا چراغهای زره  پو ش نزدیک گودال روشن شدند و صف به هم  خورده محکومین به آسانی قابل شناسایی بود . معلوم نبود که روشنا چرا ترجیج داد که عملیه شلیک در دو مرحله انجام بگیرد . در گرماگرم غرش نخستین تفنگها ، غیر از عبدالباری و صمد ، ارتباط متوازن و شانه به شانه محکومین به هم خورده بود . وقتی روشنا باردیگر فرمان آتش داد ، منظره تازه یی نمایان نشد .صرفا امین الله قبل از فرمان کاملا از رده  خارج شد ؛ به طوریکه ابتداء نیمه تنه اش میان سطح زمین و لبه گودال معلق ماند اما با پشت  بالای سر کاکلی در عمق گودال افتاد . چشمان غمبار کاکلی دیگر به روی دنیا باز نمیشدند و یک گوشه چهره گندمی اش از خون سینه امین الله سرخ و مرطوب شده بود .

    آتش تفنگها ، علی الظاهر  پیام مرگ را برای هر یکی از آنها مساویانه تقسیم کرد اما به نظر میرسید که عبدالباری خیال مقاومت داشت و فروغ زنده گی هنوز در چشمهایش نخشکیده بود . صمد هم نیمه جانی داشت و در کناره گودال افتاده بود هر چند چشمهایش  روشنایی طبیعی خود را از دست داده بودند ، رویش را به سوی عبدالباری دور داده  و  این به معنی آن بود که  کارش تمام نشده بود . روشنا با تعجب مشاهده کرد که به راستی  چنین است و صمد سعی داشت با چشمهای خود به سوی او و فضل قوماندان محبس شلیک کند . جهش  بی صدایی  که از چشمان خونبار صمد ، آدمهای زنده را هدف گرفته بود با یک نوع تلاش نافرجامی هم همراه بود که نهایتا به باز کردن دستها و حرکت پا ها ختم میشد . هنوز روشنا و فضل به اجرای تک تیر های  پایان کار  به وسیله تفنگچه های دستی  بر شقیقه های محکومین شروع نکرده بودند که صمد نمایشهای عجیبی از خود ظاهر ساخت  که اولین جلوهء آن تکان دادن پا هایش به سوی  ماموران کشتار بود . فضل به اسرار حرکات  پیکر نیمه جان صمد کم وبیش مظنون شده بود و به خود گفت :

- " چرا خود را به  عبدالباری نزدیک میکند ؟

وقتی  صمد  به سوی  عبدالباری معلق زد،  با زبان نگاه هایش به وی خیره ماند . همچنانی که سرش را روی خاک گذاشته بود ، نفسهای دشوار و تندی از راه دهن بیرون میداد اما آنچیزی که در نگاه هایش جوش میزد دریایی از سپاس و احترام  بود . گویا  دلاوری  متواضعانه او را با زبان نگاه هایی تحسین میکرد که هنوز به آن نگاه ها باور کرده بود و بعد از مرگ هم باور میکرد . این نگاه ها  تنها پل پیوند ظاهری بین او و دیگران بود .  روشنا  مثل یک  عابر بیطرف ، حرکات به ظاهر بی مفهوم  محکومین نیمه جان را درنگی  تما شا کرد و سپس  دست به کمر برد و تفنگچه میکاروف را از پوشه چرمی آن بیرون کشید و تا لبه گودال برای دیدن اجساد جلو رفت . این بود گوشه یی از  نمایش حالات  انسانی که روشنا  هیچگاه  در زنده گی به این شیوه شاهد آن نبود و در باره آن نیاندیشیده بود . گزارشهای دهشتناکی از اعمال " دشمنان انقلاب " که صرفا روی کاغذ برایش میرسید ، در واقع خود درد ها و آلام نبودند و در بهترین حالت کاپی درد های انسانی بودند . اندکی به روی صمد خم شد و دید که عبدالباری هم رویش را به سوی صمد دور داده و با چشمانی توفانی یکدیگر را نگاه میکردند . میخواستند در نگاه های  یکدیگر شان گم شوند ، یکی شوند . به راستی  چه چیزی میان آن دو مبادله میشد ؟ اشک از چشمان محکومین جاری بود . سینه های شان شگافته شده بود . حتی فرصت آن نبود که  به زخمهای خود شان دست بکشند . در آن لحظه ،  جز به  یکدیگر رسیدن ، مرهم دیگری برای زخمهای  داغ شان نبود .  صمد لااقل میتوانست به سوی عبدالباری سر تکان بدهد و چشمان خود را بازوبسته کند، حتی لبخندی بزند . هرچند  که عبدالباری لبخندش را  در پناه  دهان بند به چشم نبیند .  با دهان بسته و دستهای تاب خورده  به عقب  رابطه انسانی به کجا میکشد ؟ انفجار درون را از دریچه نیمه بازچشمهای  آنها میشد باور کرد . اما روشنا به سرعت وارد عمل شد تا به این درام کابوس آسا خاتمه بدهد . کمر راست کرد و میله نفنگچه را ابتداء روی شقیقه  صمد گذاشت و آتش کرد و تاروپود حیات الساعه در چشمها و اندامهای صمد خاموش شد . تا از جا بجنبد ، صدای شلیک  دیگری طنین انداخت و به تندی  سرش را بلند کرد و  به سوی معاون سیاسی رخ گشتاند و مشاهده کرد که او با شلیک یک گلولهء اطمینان به آخرین نشانه حیات در وجود عبدالباری پایان داده بود . معاون سیاسی لحظه یی پاشنه های خود را روی پاهای از دم افتادهء عبدالباری به سختی چرخاند و سپس  بالای  اجساد به ته گودال خیز انداخت و شروع کرد به اجرای"تیر خلاص " بر شقیقه های محکومینی که هنوز گرم بود اما دیگر نمیتپیدند . روشنا مثلی آن که به خود گزارش بدهد ، گفت :

-          تمام شد !

گردنش را بلند نگهداشت  و از فراز موتر های " دیگ بخار" به نقطه پایین تری در بلندی گک رو به رو نگاه کرد. اکنون نوبت به غرش بلدوزر های غول پیکر رسیده بود . تا رسیدن بلدوزر های خاک انداز فرصتی باقی بود تا این ماموریت به نهایت خود برسد . روشنا ازین میترسید که مبادا کدامیکی از محکومین پس از جراحتی مختصر ، گروه آتش را گول زده و خود را نقش زمین کرده باشد . چندی پیش چنین شده بود وگرد  رسوایی بزرگی دراداره امنیت بالا شده بود . یک اعدامی از زیر خاک بیرون شده و ناوقتهای شب از کشتارگاه فرار کرده بود و" تبلیغات شومی علیه انقلاب و دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان " به راه افتاده بود .ظاهرا هیچ دکتری به عنوان واپسین مفتی در کشتار گاه  حضور نیافته بود و بدین ترتیب  افتضاح  تبلیغاتی به میزان گیچ کننده یی  چاق شده  بود . او میدانست که پتروشکوف و موژایف به خاطر ترس از تکرار رسوایی دور قبلی اعدام به  زندان آمده بودند اما بازهم  قضیه را آسان گرفته بودند . آیا در پس این ماجرا برنامه هایی در جریان بود که گور او را هم با دست خودش بکنند ؟  این بار هم روشنا بنا به اراده خودش  لازم ندیده بود که از وضعیت محکومان پس از تیر باران کنترول طبی را اجرا کنند . روشنا گفته بود " این ضیاع وقت است و مراسم قانونی اعدام در شرایط انقلابی یک تصور روشنفکرانه و حتی تظاهر بی مفهوم است !" او هماره اعتقاد داشت که در برابر "دشمن طبقاتی " طی مراحل قانون ، خود پا نهادن برگلوی  موازین انقلاب است . سرشت انقلاب چنان است که خود سره را از ناسره  جدا میکند و مجریان انقلاب به فرمان روح انقلاب دهان باز میکنند و دست تکان میدهند و عاطفه تولید میکنند و بیرحمی هدیه میدهند و راه را به سوی آینده با سعادت هموار میکنند .

وقتی غرش ناموزون بلدوزر ها در صحن کشتار گاه  به گردش افتاد موتر های " دیگ بخار " و زره پوشها از لبه گودال به عقب رفتند . با آن هم روشنا با خود فکر کرد که حس اطمینان را شخصا برای  خود تثبیت کند . " همه چیز را نمیشود درکاسه تصورات ریخت و چشم بر احتمالات بست " پس او هم به دنبال معاون سیاسی خودش را به ته گودال پرتاب کرد و به هنگام فرود آمدن دو پایش روی سینه گرم هیت مراد برابر آمد و با ضربت به استخوان سینه اش کوفته شد . بلافاصله  صدای ترقس استخوان سینهء پیکر بیجان هیت مراد به گوش رسید . روشنا با صدایی التهابی از معاون سیاسی سوال کرد :

- چند نفر مانده که فیر نشده ؟

معاون که همچنان روی اجساد خم شده بود و سر مرده ها را با نور چراغ دستی میپالید به گوشه گودال اشاره کرد و گفت :

-  از آن قسمت تا این جا ... پیش پایم ... خلاص است ... آن چند نفری که پشت شان به طرف ما و تو است ... فیر ناشده باقی مانده !

روشنا حس کرد که به سختی ملول شده است و مانند آدمهای نا شکیبا به تب و تاب افتاد که گلیم این ماموریت را هر چه زود تر جمع کند. با عجله خم شد و میله تفنگچه را یک به یک روی شقیقه های اجساد خالی کرد و با یک جست از گودال بالا آمد . بلدوزر اول که از عقب گروه آتش به سوی گودال نزدیک میشد ، ابتداء فک جلوی خود را پهن کرد  و  گوشه یی از تپه خاکی را از جا برداشت  و مفصل های زنجیری خود را مثل پشت یک مار پیر به حرکت در آورد . چون بر لبه گودال تقرب کرد ، توده  خاک را به وسیله  فک بزرگ خود به جلو تیله داد و در یک لحظه کلیه اجساد را در زیر خاک دفن کرد . راننده های بلدوزر ها ظاهرا ازچند وچون کار آگاه بودند وهنگامی که خاک انداز دومی از کنار زره پوش عبور کرد ، معلوم شد که جرثقیل است و دندانه خاک بردار بزرگش در یک چشم برهم زدن ، کف زمین را گاز گرفت و دهان چهار گوش خود را از خاک انباشت و یک لحظه توقف کرد و بعد از معاینهء درون گودال ، خاک را بالای اجساد فروریخت . روشنا احساس تشنه گی میکرد و میل نداشت با کسی حرف بزند . لحظاتی بعد گودال مثل کف زمین مسطح شده بود و کاروان آدمها و موتر ها آمادهحرکت بودند . مهتاب با تمام وجودش به زمین چشم دوخته بود . شاید به چیزی میاندیشید و حافظه اش را خانه تکانی میکرد . اما تعداد ستاره  بیشتر شده بودند و شاید حضور آدمها و موتر ها بودند . روشنا خواب آلود شده بود و به  آرامش نیاز داشت .پتروشکوف از زیر سایه زره پوش  بیرون آمد و بی هیچگونه حرف و سخنی به درون جیپ خزید. آخر کار که  روشنا با اشاره دست ، برای کاروانیان شب  ، دستور بازگشت داد ؛ احساس کرد که تصورات معمولیش را از دست داده است .

زنگ روی میز دفتر را بر آشفت ، روشنا گوشی را برداشت :

 - رفیق روشنا صبح به خیر !

پتروشکوف از آن سوی خط صحبت میکرد .

- درود رفیق پتروشکوف !

- خبر خوشی برای تان دارم !

- خبر خوش ؟

روشنا فوری اندیشید:" خبر خوش تو برای من چه خواهد بود!"

- قاضی هاشم به دام افتاد ... تبریک میگویم!

روشنا  به چوکی تکیه داد :

- قاضی هاشم ؟ به همین ساده گی ؟

پتروشکوف لحظاتی مکث کرد تا روح او را بیشتر بر آشوبد. سپس گفت :

- چندان به ساده گی هم به گیر نیامد ... رفقای اوپراتیفی یک هفته تمام شب و روز در منطقه بودند تا این که نتیجه داد ... طبعا در جریان کار ها هستید اما این تازه ترین خبری بود که خواستم خودم برای تان بدهم ... زحمت شباروزی  رفقا واقعا قابل تقدیر است !

روشنا الساعه اندیشید : جزییات  آخر کار را از من پنهان کرده اند  ... هرکس حالا ساز خود را میزند ...

با لحن بیروحی گفت :

-          گرفتاری  یک سرگروپ ضد انقلابی  یک پیروزی  است اما پیروزی که به حد کافی به تاخیر افتاد و حالا همه رشته های مرتبط با آن از صحنه گریخته اند ...

پتروشکوف بی آنکه به واکنش انتقاد آمیز روشنا  اهمیتی بدهد ، صدای خود را در گوشی جاری کرد :

- بدون مقاومت و زدوخورد دستگیر شده است . رفقایی که چند شب و روز دراطراف محلی که او رفت و آمد داشت تقریبا یک هفته کمین نشستند . روز های آخر بعضی از آنها مایوس شده بودند...  تصمیم شان این بود که بعد از نیمه شب ساحه را بدون دست آورد ترک کنند.  اما در لحظه هایی که  از منطقه بیرون میشدند ، یک نفر را دیده اند که ازگوشه یک دیوار باغ  به سوی  خانه سفید رنگ یک منزله  روان بود . یک رفیق او را " دریش " میکند و چند نفر خود را نزدیک میکنند و رفیق یونس از نفر چند  سوال و جواب میکند ... بعد جیب هایش را میپالد و شخص میخواهد به راه خود برود اما رفیق یونس  ناگهان به سوی  رفقای اوپراتیفی میبیند و میگوید این همان کسی است که ما او را در آسمان میپالیم و حالا در زمین به چنگ ما افتاده است ... بعد با شوخی به نفر مشکوک میگوید که قاضی صاحب چطور هستی ؟ حالت شخص یک رقم تغییر میکند و او را میگیرند و با خود میاورند !

روشنا اندیشید : " مستقل کار میزنند !"

و با لحنی آمیخته با تردیدی ملایم پرسید :

- واقعا همین شخص قاضی هاشم است ؟

- بلی خودش است !

- اعتراف کرده  به زبان خود ؟

- اعتراف هم کرده تا اندازه یی و  دیگران همه میشناسندش !

- چطور؟

-  اولا این که رفیق یونس با تکیه به مشخصاتی که همکاران قاضی هاشم در تحقیق داده بودند ، ابتداء شک کرده و بعدا او را می آورند به صدارت ... نادر و نصرالدین را از پلچرخی حاضر میکنند و مقابله رویاروی صورت میگیرد . به نادر نام میگویند که این شخص را میشناسی ؟ میگوید نه ... نصرالدین را که به اتاق داخل میکنند ، یک دم دستهایش را بلند میکند و میگوید،  های قاضی صاحب هاشم سلام و علیکم ... و او را به آغوش میکشد و شخص متهم خود را آرام میگیرد اما نصرالدین به صحبت و شادمانی ادامه میدهد و میگوید که این ها ( اشاره به رفقای امنیت ) مرا لت و کوب میکنند از خاطر تو ... تو کجا بودی ، مرا ازین جا خلاص کن ...  قاضی هاشم حیرت زده مانده بود که چه بگوید ... خلاصه  شخص متهم  از نیمه های شب تا حال قبول نکرده که   قاضی هاشم است . اما این مهم نیست . از طریق اداره تذکره تابعیت  شهرتش پیدا شده  و ازین بابت چیزی برای نگفتن برایش باقی نمانده است .

روشنا به خود گفت : " بعد ازین چه میشود ؟"

- رفیق مشاور... متهم حالا کجاست ؟

پتروشکوف  گفت :

-  در زیر خانه ریاست امنیت است و تحقیقات جریان دارد...

و برای جلوگیری از طرح سوالهای بیشتر گفت :

- رفیق نجیب در جریان کامل قضیه قرار دارد ... به دیدن قاضی هاشم میروید؟

- کی تحقیقات را پیش میبرد ؟

پتروشکوف  اندیشید: " سوال حسابی کردی ، جواب حسابی هم بشنو!"

- رفیق نجیب  قبلا دستور تحقیقات را به رفیق یونس داده است ... باید یاد آور شوم که رفقای  گروه اوپراتیفی  در بیست و چهار ساعت اخیر نتوانستند با شما تماس برقرار کنند ... من هم  چند بار سعی کردم تماس بگیرم ، موفق نشدم ... مخابره دستی شما کار میکند ؟

- نه ! از شما و از دیگران کار میکند ؟

- کاملا !

- پس چرا از من کار نمیکند ؟

- نمیدانم !

روشنا ناگهان به گشاده گویی روی آورد و پرسید:

- چرا از فعالیت مخابره دیگران  خبر دارید و از من خبر ندارید؟

پتروشکوف یک چند درنگ کرد و سپس گفت :

- واقعا نمیدانم چرا مخابره شما غیر فعال است ... میتوانید از بخش مخابره پرسان کنید !

-  اداره امنیت با این همه سازو برگ و بودجه این قدر ضعیف است که  با من یعنی رییس شعبه تحقیق نمیتواند تماس بگیرد ؟ این چطور ممکن است ؟

.روشنا دستخوش  احساسی شده بود  که احتمالا  از مشاهده در آمیزی خون با شیر برای آدم دست میدهد .

اندیشید: " قصد دارند قضیه را به نفع خود ادامه بدهند!"

- رفیق مشاور لطفا به رفیق یونس بگویید به من زنگ بزند !

پتروشکوف  سعی کرد اجازه ندهد که پرسشهای  عصبی روشنا بر رضایت و هیجانش تاثیر بگذارد .پس با آهنگی که ظاهرا درآن کمترین نگرانیی احساس نمیشد ، موضوع را تغییر داد و پرسید :

-  رفیق یونس حتما با شما تماس میگیرد... مگررفیق روشنا  شما میخواهید که از کنار این پیروزی ، خاموش وآرام بگذرید و ما هم  خاموش بمانیم  ؟

روشنا اندیشید: " کار پشت پرده را خودشان کرده اند و جشن را به گردن من میاندازند !"

- رفقایی که خود درین افتخار شریک اند ، باید ترتیب کار را بدهند ... فکر میکنم  حق من بالای شما و رفقای اوپراتیفی است نه حق شما و دیگران بالای من !

پتروشکوف به معنای اصلی سخنان روشنا پی برده بود . چون سرش از تخیلات  رنگارنگ یک پیروزی غیر منتظره انباشته بود ، کدورتی را که در صدای روشنا احساس میشد ، چندان جدی نگرفت و گردن به ظاهر نرم خود را زیر ساطور روشنا قرار داد و گفت :

-  رفیق روشنا ، من خود مهمان کشور شما هستم ... وقتی ماسکو تشریف بیاورید ، حق شما سراسر بالای من ، دیگر چی ؟

روشنا در دل گفت : " حرامزاده کالباسه خور ! با همین گپ ها جیب هایت را پر کرده ای !"

مشاور گفت : فکر میکنم کمر ضد انقلاب در ریاست کاماز شکسته شد !

روشنا مکث کرد و گفت : دیده شود !

- قبول کنید که چنین شده است !

روشنا به علامت معنی داری ساکت شد . پتروشکوف گفت :

- فکر میکنم این یک حادثه مهم است رفیق روشنا !

وقتی مشاور گوشی را گذاشت ، روشنا به این نتیجه رسید  که " مار های درون آستین " در سازمان امنیت ، او را از بزرگراه اختیارات ، ناگهان به کوره راه بی خبری گریز داده اند . اما با خود چنین استدلال کرد که  پس ازین ایستادن زیر باران رسوایی پرونده  نادر و نصرالدین چندان لطفی هم نخواهد داشت ." درین باره اصلا فکر نکنم بهتر است !"

اما در طبیعت او هیولای مفاهیم انقلابی چنان جا خوش کرده بود که هر لحظه میتوانست بلندیها را درنوردد و اشتباهات " نابخشودنی" آنهایی را که به ناموس آرمانهای انقلابی بی حرمتی میکردند  ، یکسره آتش زند و خاکستر کند .

او از چندی به این سو اینطور میاندیشید: " چه شرایط بدی ! منافع انقلاب در گرو باند بازی  و شکار کردن منافع شخصی شورویها و چاپلوسهای بی هنر شده است ! از احتیاجی ما سوء استفاده میکنند ، روز به روز تباه میشویم ... غارت میشویم  ... بیچاره میشویم ...کسی در سایه مشاور راه میرود ، کسی خود را همدم جانی موژایف جا میزند ... هر کس به طریقی ... مرا ببین در چه موقعیتی قرار دارم ... یکروز ایگورایوانوویچ نباشد از هر طرف دست دراز میشود تا گوشت های تنم را بکنند ... های ... اهداف والای انقلاب در اسارت چه آدمهایی است ...آیا واقعا آن طوری که من تصور میکنم ، هدفی وجود دارد ؟ آخرش چه میشود ؟"

از روی چوکی برخاست و از راه کلکین به بیرون نگاه کرد . رفت و آمد کارمندان عادی تر از همیشه جاری بود و همهمه گنگی از درون دهلیز به گوش می آمد . دروازه  شعبه های مجاور خمیازه کنان بازوبسته میشدند و زنده گی مثل غبار پیچان و بی متکا  لحظه های بی رنگ خود را در یک خلای بی پایان رها کرده بود . وقتی دروازه  باز شد ، روشنا به عقب نگریست  .اقبال با قیافه آرام و به ظاهر بی نیاز خود چند گام به جلو آمد .از وقتی پوزبند طبی را از صورتش برداشته بود ، گویا آرامش و بیغرضی در سیمایش رخ مینمود . روشنا پرسید :

- قاضی هاشم دهان باز کرده است ؟

اقبال گفت :

- من امروز خبر شدم  او را گرفته اند ... شما اطلاع دارید که پشت سر این حوادث چه چیزی در جریان است  ؟

    روشنا احساس کرد که اقبال عقب آخرین دروازه بی خبری ایستاده است . قدرت  اجتناب ناپذیر یک نوع پرهیز و پنهان کاری که در بعضی حالات روشنا را به یک سنگ مبدل میکرد ، الساعه در وی پدید آمد . در حالی که آرامش کاذبانه یی را در حرکاتش به نمایش میگذاشت ، روی کوچ دم پا نشست و گفت :

- قاضی هاشم به وسیله یونس شکار شده است!

- من شنیدم که اسلحه و اوراق ضد انقلابی را از محل بودو باش وی پیدا کرده اند !

- مدارک و اسناد تبلیغاتی اهمیتی ندارد ... اسلحه و مرمی هم درین کشور کم نیست ... مهم این است که او از افراد مهم شبکه دشمن است و مسایلی را میداند که احتمالا بسیار مهم است ... فکر من این  است که آیا حاصل این همه تلاش ، یکباره نصیب یونس و یا پتروشکوف میشود و موقعیت ما را ضعیف میکنند؟

اقبال بنا به عادت ، به حکم قطعی روی آورد و همانند یک شاهد با ایمان گفت :

-          اعترافاتش زیاد اما بی اهمیت است !

-          چطور ؟

-          مسوولیت همه چیز را قبول کرده ... بی آن که نفر بالا تر از خود را نشان داده باشد !

     روشنا سرتکان داد :

   - طبعا آدمی درین سطح به آسانی چیزی نمیگوید ... مگر تا چه وقت به این شکل ادامه خواهد داد ؟

   - من که میبینم ...

   روشنا حرفش را برید :

  - تو شخصا در جریان تحقیق حاضر بودی ؟

 اقبال سوال روشنا را ظاهرا نایده  گرفت  و گفت :

- موژایف و دکتر نجیب  از شب تا صبح دو بار به اتاق تحقیق آمدند  . غیر از نصرالدین کس دیگری او را نمیشناسد . قاضی هاشم همین قدر گفت که نصرالدین را در کدام جایی دیده است اما درست به یاد نمی آورد که او راکجا دیده است !  نادر را رو به رویش نشاندند اما اصلا به وی نگاه  نکرد و با حرکتی عادی گفت که تا حال به این چهره کسی را ندیده است !

روشنا سر فرو انداخت و گفت :

- اظهارات نصرالدین اعتبار چندانی ندارد ... گپ  یک مست و یک آدم  اعصاب خراب درنهایت  نمیتواند به کرسی بنشیند !

و اندیشید:" قاضی هاشم یا اعتراف  میکند یا زیر شکنجه میمیرد... مورد دوم قوی تر است و ابتکار بازهم به دست ما میماند ... اعتراف تواب اکبری از دفتر کدروپرسونل برای ما تعیین کننده است !"

اقبال چشم به دهان روشنا داشت و تصمیم گرفت که برخلاف عقاید خود، مانند نوجوانی حرکات آرام و صحبت بزرگان را اخلاصمندانه تقلید کند و گفت :

- از قاضی هاشم چیزی حاصل نمیشود که  مشاور و دکتر نجیب به آن دل خوش کنند!

- تو گفتی که اعترافاتش زیاد است !

اقبال به صورت صاف برادر که مشغول روشن کردن سگرت بود  درنگی چشم دوخت . روشنا پرسید :

- قاضی هاشم چه رقم آدم در نظرت آمد ؟

- اقبال به شیوه خودش به توضیح مطلب پرداخت :

- در ظاهر ادم خاموش و در خود فرورفته معلوم میشود . کوشش میکند رخ در رخ طرف آدم سیل نکند ... نه با زدن چوب و سیلی ونه با توهین و بد و رد گفتن ، عصبانی نمیشود . صدایش خفه و چهره اش کمی تیره است وقتی گپ میزند فکر میکنی که استعدادی برای جرم و جنایت ندارد .

- یعنی که گرم و سرد چشیده روز گار است !

- نه ! حالت گریان و عذر آمیز دارد مگر هر قدر دست بالا کنی برای زدن یا ترساندن ، شکوه  و استدلال نمیکند و گپ هم نمیزند !

- ریش دارد ؟

- ریشش خار خار است ، هر دم از زیر چشم چپ و راست خود را کنترول میکند !

- از کجا است ؟

- از ولایت وردک ... ولسوالی چک !

- کارت و تذکره و اسنادش به دست آمده ؟

- میگوید من قاضی هاشم نیستم !

-  نامش چه است ؟

- خیرالله !

- خیرالله ! پس چه فهمیده میشود که خودش قاضی هاشم است ؟

- یکی این یونس بالای گپ خود ایستاده است که او قاضی هاشم است ، دیگر این که نصرالدین او را شناخته و بالایش شاهدی میدهد !

چهره روشنا مانند ابری که فروغ آفتاب را در خود حل میکند ، اندکی شکسته شدو گفت :

- نامش قاضی هاشم نیست ... اسم مستعار است ... چطور میگویی که اعترافاتش نکته تازه ندارد !

اقبال مانند یک شخص بیطرف اما برخلاف طبیعت خود گفت :

- میگوید من مجاهدهستم ، چند روز پیش از پاکستان آمدم ... بین کابل و پشاور رفت و آمد دارم ... مسلمان هستم ، خانه ام در ولسوالی چک بمبارد شد ، به پاکستان هجرت کردم ... پرسانش کردند که حالا در کابل چه میکنی ؟ گفت که مال مبیبرم و می آورم ... تکه می آورم و میفروشم و نصرالدین را در همین رفت و آمد راه میشناسم و کدام حرف دیگر بین ما نیست !

روشنا پرسید:

- این حرف ها را خود به خود و بدون فشار به مستنطق گفت :

- بدون فشار ! عادی  و خونسرد!

روشنا زیر لب گفت :

-          این آدم کفتر زود پرواز نیست ... فهمیدی ؟ به موقع عمل میکند ... مگر یونس چطور ثابت کرده که او قاضی هاشم است ؟

-          معلومات تا هنوز تکمیل نیست ... رفقایی که از فعالین وردک هستند او را شناخته اند که  یک اخوانی معلوم الحال است و از سالهای پیش از انقلاب  با حزب اسلامی ارتباط داشته و در مسجد ها تبلیغ میکرده ... مگر  تایید کرده اند که نامش خیرالله است ... خانه اش خراب شده و فامیلش در پاکستان است . از همین خاطر است که یونس از گپ خود تیر نیست و میگوید که این آدم با این نوع کرکتر و بعضی نشانی هایی که که نصرالدین در جریان تحقیق داده همان کسی است که ما دنبالش میگشتیم !

روشنا گفت :

-  تو به صفت مستنطق این قضیه چه فکر میکنی !

-  مطمین هستم که قاضی هاشم است ! صدای نصرالدین در کست است و در مرحله اول اعترافاتش ، همان نشانیها را داده که عین همان نشانی ها در قاضی هاشم دیده میشود !

- داغ  و چکیده گی زیر گوشش ؟

اقبال از اطلاعات روشنا به هیجان آمد و لبخند زد :

- همان ... و یکی دیگر هم !

- کدام ؟

اقبال لبخند زد:

- کلمه الله در بازوی راستش !

روشنا به جای ادامه سخن در باره علامات دیگر در صورت قاضی هاشم از اقبال پرسید:

-  حدس تو چیست که  قاضی هاشم اعتراف میکند ؟

- اگر صاحب کدام معجزه یی  نباشد ، حتما اعتراف میکند !

روشنا نگاه مشکوکی به اقبال انداخت و فکر کرد :" عقلت چه وقت کار میکند؟ در تحقیقات نادر و دکتر کوشان هم همین طور هوایی گپ میزدی !"

اما رشته صحبت را رها نکرد و گفت :

- نجیب و پتروشکوف نقش آمده اند ... مدیر اوپراتیفی چه میگوید ؟

- فهمیده نمیشود ... رفیق بصیر، هم گلوله سرد است و هم تبلیغات گرم ! فکر میکنم  چهار طرف همان کسی را که احتمالا عکسهای رفقای امنیت را به دشمن انتقال داده ، به تنهایی خط کشیده  ، مگر به کسی چیزی نمیگوید!

- کسی را که عکسهای رفقای امنیت را در اختیار دشمن قرار داد است ؟

اقبال سر تکان داد.

روشنا با اطمینان گفت :

- این چال پیش آنها نیست ، جواب این سوال پیش ما است و نجیب و پتروشکوف و دیگران چشم درد پشت همین آدمی میگردند که ما درباره اش گپ میزنیم !

چیزی مانند رعد در ذهن اقبال غرید . او عادت داشت که   لقمه های رنگین و آماده  را از خوان گسترده "انقلاب "  به دهان ببرد؛  اما در مقابله با این جریانات  به کار و سرشخی پیوسته یی نیاز داشت . اما ناگهان از روشنا پرسید :

-          فرد مورد نظر تواب اکبری نیست ؟

روشنا نگاه نافذی بر وی افگند و گفت :

- چطور این فکر به ذهنت آمد ؟

اقبال چشمک زد و گفت :

-          تواب اکبری  ترک وظیفه کرده است و هیچ یادداشتی از خود نمانده است !

روشنا تکان خورد و احساس کرد که بدون سنگ سنگسارش کرده اند .اندیشید:

- رد پای تواب نباید به این زودی حتی به اقبال واضح شود !

همان گونه که لبخندی تشریفاتی بر لب آورد با آهنگی خشک یک مامور محاسبه گفت :

- چقدر به آسانی نتیجه گیری میکنی ... تو چه میدانی که مثلا گروه پتروشکوف او را به جایی روان کرده باشند... تو درین باره  اطلاعات خود را ثقه کن !

اقبال احساس شکست کرد و همان طوری که در وسط اتاق ایستاده بود،  به دکتاتور ناسنجیده احوال یک شهر بی در و دروازه شباهت داشت که به ناگاه در برابر درب شکسته  جهنم ناتوانی ایستاده است . با آن هم پیش خود اینطور به نتیجه رسید:

- " هر کسی باشد از شعبه کدر پرسونل است ... مقامات امنیت کسانی نیستند که تا به این حد به خیانت تسلیم شوند!"

    او فکر میکرد که حال وهوای گذشته اش را از دست داده است و احساس ترس به آسانی دروی لانه مکرد . دکتر نجیب او را به سبب "گناهان بسیار " بخشیده بود اما او فکر میکرد که تیغ نگاهای دکتر همچنان در کمین اوست . بی مهری یونس مقدمی داستانی بود که زبان یک پیمان شکن نارفیق ، بدون استفاده از کلمات آن را بیان میکرد . خیره سری ذاتی هم به وی اجازه نمیداد تا مثل  روشنا تجارب گذشته را گلچین کند و صدای پای حوادثی را که تاهنوز نیامده بود ، بشنود . روشنا در پس چهره برادرش استعداد نیرومندی را میدید که اگر به درستی به کار گرفته میشد ، او با این بازوی توانا میتوانست بار زیادی را از زمین بردارد . وقتی زنگ تلفن روی میز به صدا در آمد ، روشنا از جا تکان نخورد و به اقبال اشاره کرد که گوشی را بردارد . گویا حس کرده بود که یونس در آن سوی خط صحبت قرار داشت . ابتداء ترجیح داد که اقبال با او صحبت کند اما گوشی سیار را به گوش نزدیک کرد و گفت :

- بلی !؟

یونس با صدای نسبتا متواضع گفت :

- رفیق روشنا سلام میفرستم ...

و بلافاصله ادامه داد :

- قاضی هاشم را گرفتار کرده ایم ... معذرت  میخواهم که با و جود تلاش زیاد شما را نتوانستم درجریان بگذارم !

روشنا احساس کرد که در سخنان یونس ، یک دریا دروغ جاری بود . تلاشی که دراصلاح آهنگ سخنان خود به کار برد ، موفقانه بود به طوری که یونس تمامیت اندوه او را لمس نکرد .

یونس گفت :

 - رفیق نجیب ناگهان زنگ زد و سفارش کرد که بلافاصله تحقیقات قاضی هاشم را من دنبال کنم     ... خوشبختانه نتیجه خوبی به دست آمده و متهم تقریبا به طور کامل به جرایم ضد انقلابی خود اعتراف کرده است !

روشنا سوال کرد :

- بدون فشار ؟

- نه ! فشار کم و بیش بالایش وارد شد ، اما حالت روانی اش طوری بود که بسیار ترسیده بود !

روشنا پرسید:

- ازچه ترسیده بود ؟ من که اطلاع دارم این شخص تا حد زیادی ناترس و ظاهرا با حوصله و عاجز است !

- ازین که غافلگیرانه به چنگ آمد و اصلا آماده گی ذهنی برای رو به روشدن با این حالت را نداشت و ضمنا شاهدی نصرالدین اراده اش را سست کرد !

-   مهم این است که قاضی هاشم به حیث یک چهره کلیدی  باید فرد ارتباطی بالاتر از خود را معرفی کند آیا تا حال حلقه مسوولیت را به گردنه کس دیگری انداخته است ؟

یونس یک لحظه مکث کرد و سپس پاسخداد :

- هنوز نه ! ببینیم درقدمهای بعدی از زیر زبانش چه بیرون میشود ... منتظر هدایت شما هستم ... رفیق نجیب از روند اعترافات موصوف راضی است ... شما به دیدن متهم می آیید ؟

 روشنا فی الفور اندیشید : " منتظر هدایت من ؟! نجیب برای شان  گفته است که  صرفا نگذارند که من بیش ازین خارج از دایره باقی بمانم !"

ودر حالیکه لبخند های پتروشکوف و سیمای فکور و نگاه های در کمین نشسته دکتر نجیب را در ذهن خود نقاشی میکرد ، گفت :

-          رفیق یونس ، اطلاعاتی که تاکنون از وی گرفته اید ، قدمهای اولی است وتا سرمنزل هدف فاصله زیاد است ... هدف ، به دام اندازی شبکه وسیعتر ضد انقلاب درکابل است ... رفیق نجیب هم مسلما که همین گونه فکر میکند! درین راستا باید عمل کرد و این کار یک نفر و دو نفر هم نیست !

یونس سعی کرد که مثل یک گناه کار ، معصومیت و بیطرفی خود را تمثیل کند ، چنانچه گفت :

- رفقای شوروی هم ازین دست آورد زیاد راضی اند ... پتروشکوف میگوید  که دستگیری قاضی هاشم طومار ارتباطات ضد انقلابی را خود به خود از بین برده است ... شاید امروز باهم جلسه یی داشته باشیم .

روشنا به خود گفت :" این گپهای بی سقف و ستون از خودت نیست !"

و با آهنگی که رضایت حقیقی اش را پنهان میکرد گفت :

- به جلسه میایم !

وقتی گوشی را گذاشت لحظاتی ساکت ماند و سپس به سوی اقبال نگریست و پرسید :

- فکر میکنم هر چه درتوان داشتند بالای قاضی هاشم انجام دادند ولی هدف اصلی را به دست نیاورده اند !

اقبال مثل یک شاخسار تهی ، جا در جا ایستاده بود . چون حرف روشنا را در ذهن خود حلاجی کرد ، به این نتیجه رسید :

- هدف اصلی را به زودی به دست می آورند !

- چطور ؟

 - در موجودیت اسناد و شواهد ، عمر مقاومت متهم کوتاه است ... راه دیگری ندارد جز این که آهسته آهسته تسلیم شود !

- تو اشتباه میکنی ، اطلاعی که من دارم این است  که لااقل مقاومت قاضی هاشم کمتر از نادر نیست ... ولی او تکلیف قلبی دارد و مقاومتش ممکن است همان نتیجه یی رابه دنبال داشته باشد که نه خو دش میخواهد و نه گروه نجیب و پتروشکوف ! و روشی را که یونس برای  گرفتن اعتراف با متهم به کار میگیرد ، من و تو بهتر میدانیم !

اقبال نگاه دنباله داری به سوی روشنا انداخت . دستی به موهای درشت و سیاهش کشید و اندیشید:

 " این اطلاعات روشنا تازه است ... از چه طریقی به این مسایل دست یافته ؟"

اما روشنا مانند یک  فروشنده  انتظار وسردرگمی او را نگاه میکرد و انگشتهایش برای گرفتن سگرت از درون قوطی و آتش کردن لایتر در حرکت بود.

اقبال گفت :

- فکر نمیکنی که آنها نادر و نصرالدین را به صحنه بیاورند و دایره پیروزی خود را کلان تر کنند؟ نصرالدین یک حلقه گسسته است و هیچ چیزی را پنهان نمیکند !

- اما نادریک حلقه بسته است !

- بازش میکنند !

- اگر بازش هم کنند ، چیزی را که آنها به حیث یک دستاورد بزرگ نصیب شوند ،  حاصل نمیکنند.  فرضا نادر با یک دور دیگر شکنجه ،  دهان وا کند و همه چیز را بگوید ، مهمتری آدرسی را که وی میتواند بدهد مسلما غیر از قاضی هاشم کس دیگری نیست. چون نفر ارتباطی وی در سطح بالا همین قاضی هاشم است ... این که از قاضی هاشم چه چیزی به دست می آید ، یک احتمال نزدیک به محال است . من مطمئن هستم که اعترافات قاضی هاشم که آنها را ذوق زده کرده در ذات خود یک تاکتیک ساخته شده از قبل است که مستنطق را گول بزند تا فشار های سخت را به خاطر باز کردن آخرین دروازه حقایق به کار نگیرد . اما دکتر نجیب همه این مسایل را میداند و تنها چیزی را که نمیداند عارضه قلبی قاضی هاشم است !

اقبال گفت :

-          موژایف از همین حالا پیام تبریکی فرستاده و از همه ستایش کرده است!

-          خبر دارم ... آرلوف را هم دیروز در کانتی ننتال دیدم که از خوشی در پیراهن جای نمیشد ... نفهمیدم که او چرا ازین بابت خوشحال بود !؟ بسیار جالب است که در  حضور جنرال پوگاچوف ازین موضوع یاد آوری کرد و خوشبینی اش تقریبا تکرار خوشباوریهای هوایی پتروشکوف بود !

    - آرلوف مثلی که با پوگاچوف رابطه خوب دارد! چه وقت به کابل آمده ؟

   -  در جلسه نتیجه گیری از کار های یکساله امنیت شرکت میکند ... به نظر خودش گرفتاری قاضی هاشم را پای قدم نیکی برای خود فکر کرده !

اقبال لبخند زد .روشنا از جا برخاست وگفت :

-          تو اطلاعات جدید را جمع بندی کن ...ساعت ده است ... میروم میدان هوایی ، سویتلانا به ماسکو پرواز دارد و در جلسه خواهم آمد .

اقبال که تا آن لحظه مثل مناره غم ایستاده بود . سوی دروازه به حرکت در آمد . اما ناگهان چیزی را به یاد آورد و رخ گشتاند :

-          رفیق سیما گفت یک بار برایش زنگ بزن !

روشنا  گفت :

- آه ... خوب شد گفتی !

سیما "ثانی"علی الظاهر معشوقه پتروشکوف بود . اما د رحقیقت امر نمونه بارز عهد شکنی در برابر معشوق پنجاه ساله و سرچشمه اطلاعات برای روشنا بود . اگر دروازه  زبانش باز میشد  بهترین کلمات موجدار و محبت آمیز را "فدای نفسهای " روشنا میکرد. سرعت عجیبی را که درغربان کردن سخنان دیگران از خودنشان میداد از مظر هر کسی پنهان میماند . دین مورد  تا اندازه زیادی مدیون تجربه های نامتوازن و احساسات پرشور زنده گی خود بود . شاید همین علت بود که در لحظه های خلوت ، ستاره خوشبختی پتروشکوف را رنگ رویا آمیزی میبخشید و چشمانش هزار گونه شرح و استدلال و جادو را در نگاه های مشاور جاری میکرد .

روح  پتروشکوف هر چند در دور دست ترین قلمرو جنوبی اتحاد شوروی دستخوش اضطرار و گمگشته گی بود ولی فکر میکرد که " رفیق سیما " با سخاوت و بزرگ دلی  بی پایان نگین احساسات  وی را با دانه های یاقوت محبت شرقی خویش می آرایید و او بار ها زبان ستایش گشودن در باره  " رگ وریشه اشرافی ولی عادلانه " این زن را برای خود موهبتی میدانست که با هیچ چیز دیگری قابل معاوضه نبود .

روشنا این را میدانست و سهم او ازین ماجرای خاموش فقط این بود که او دلبسته حقیقی سیما نبود . سیما هم این را میدانست و گاه  به طور اسفباری  آه میکشید . پتروشکوف در هوای خود بود و هرگز تصور نمیکرد که روشنا رویا های زباله شده اش را به وسیله سیما گرد می آورد و از آن کلاه دروغینی درست میکرد و سپس به دست سیما بر سرش بگذارد . بدین وسیله طرح آرامش و اعتماد او را کامل میکرد .  هر تجربه عشقی  مناعتی را در سیما میافرید که هرگز قابل فهم و توضیح نبود و اگر احساس آرامش عمیقی برایش دست میداد ، روحش لکه دار نمیشد. درین موارد واقعیت های  لخت و غول آمیز زنده گی را به باد هیچ میگرفت و سعی میکرد  در عوض همه این ها هوشمندی  مسوولانه اش را برای خود حفظ کند .    

     یکبار هم اتفاق نیافتاده بود که  در قید بازوان گوشتی پتروشکوف  از لذت واقعی به طور صمیمانه  سرمست و غرقه در رویا شود اما در لحظه های هم آغوشی وضعیت فرق میکرد و او تا آخر خط متوقف نمیشد و به دنبال تاثیری  قدرتمند واثیری که همه به دنبالش هستند و به آن دست نمی یایند  ، خاضعانه جلو میرفت .

چندان  عجیب هم نبود که او این حقیقت را برای  روشنا  پنهان نمیکرد. صاف وساده جامه  لطف و نوازش به تن میارایید تا ثابت کند که او را در بیکرانه گی  روح خویش  پذیرایی میکند و به حساب  زبان این دنیا او را  بدون مدعا تا سرحد پرستش دوست میدارد . روشنا  او را تا مرز مفاهمه جسم با جسم  استقبال میکرد اما با این نوعع  زمزمه های زیرزبانی و صراحت نمایی های عشوه آلود زنان به حد کافی آشنا بود و صرفا از قطب نمای  دیدگاه های  اصولیی فرمان میگرفت که از دیر زمانی  در ذهنش رنگ ایمان و تقدس به خود گرفته بود . این تصادفی نبود که سیما ثانی صفات عدیده یی را در وی کشف کرده بود که و خود را از هر لحاظ و در شرایطی به او تسلیم میکرد و به گفته خودش افتخار به دست میاورد .

روشنا از جدال این دو گونه گی وحشتناک سیما به شدت رنج میکشید و گاه تا بلندی انفجار پیش میرفت .

     وقتی سیما تلفن میزد تا در باره کاری با وی مشورت کند ، صدای روشنا رنگ وبوی خود را تغییر میداد و میگفت :  

- سیما ؟ کاش قامت لبخند هایت  را  فقط یک جامه ابریشمین آرایش میداد !

سیما تهاجم خنده را آغاز میکرد و آهسته میگفت :

- کاش قلبی مانند من در سینه ات زنده میبود و ترا هدایت میکرد ... روشنا ؟ حیف است که تو این گونه حرف میزنی ... آخر تو ؟

روشنا با حالتی شاعرانه و آبرومند ، به صورت مجسمه احساسات  مشروط و "مثبت " خودش بوسه میزد وآه میکشید و در آخر به شوخی روی می آورد :

- سیما تو نمونه گیچ کننده یی از همزیستی فرشته و شیطان هستی !

گفتن این حرفها ظاهرا برای روشنا آسان مینمود اما آهنگ آن به زمزمه باران حسرت در آوان جوانی شباهت داشت . میاندیشید: آخر من چرا درون من به یک خانه زنبور تبدیل شده است ؟ او چه دارد که این قدر مرا نگران خود میسازد ؟

از  صدای سیما به هنگام  گفت و گوی آرام  با  روشنا  لذت خواب پس از هم آغوشی بامداد و رایحهء آرام گل نارنج  ساطع میشد و روشنا میدانست که پرنده آرامش سیما بر فضای نا آرامیهای  حسادت آمیز مردانه وی  چه بی خیال به  پرواز می آید . او حتی حدس میزد که سیما به ادامه این  حالت  راضی است . سعی میکرد کلمه های "نفرت ولعنت " را در سر برگ خاطره اش رقم نزند . مگر میشد چنین چیزی را تحمل کرد ؟

وقتی از زبان افکارش در باره سیما خار یک توهین میرویید ، کمی به خود می آمد وزیر لب میگفت :

- شخصیت این زن چقدر متناقض و خوف انگیز است !

سیما بی هیچ ادعایی به همان راهی میرفت که دلش میرفت  و ذهنش فتوا میداد . روشنا به یاد می آورد که یکروزی سیما را به سوی خود کشید و در چشمانش خیره نگاه  کرد و گفت :

- چه پرشور ....عادل و شعار پردازی هستی ... تو اولین نشانه ترس و تاریکی هستی که هر چه از من فرار کنی ، به دنبالت میایم !

سیما چیزی نگفته بود و نگاهش کرده بود . و روشنا از حالت نگاه های او تشنه تر شده و بدنش را حرارت حسرت آلودی  فراگرفته بود . سیما کم سخن میگفت وبیشتر به  مشوره های پیوستهء ذهنش گوش میداد . اگر اراده میکرد ، شلاق هوس را بر دست میگرفت و روشنا را مانند یک  روستایی عاشق پیشه و کم و بیش خش  نوازش میکرد و طریق عاشقی می آموخت . او به راستی درچنین لحظه هایی زیر گوش روشنا میخواند :

- روشنا مفهوم گپهای ترا نمیفهمم !

نگاه هایش میگفتند که مروارید های لمس ناپذیر سخنان او را با سرانگشتهای شاعرانه  احساسش دانه دانه میچید و در قلب خودش مینهفت .روشنا تقریبا عادت داشت که بگوید :

- این گونه نگاهم نکن !

و همانند گناه کار نازکدل در برابر شرم حضور و نفسهای  داغ سیما سر را پایین میگرفت و آهسته میگفت :

- نمیدانم تو از چه جنسی هستی !

او هم فقط به جنس خودت شباهت داشت و سوال روشنا را خاضعانه به  خودش برمیگرداند :

- تو از کدام جنس هستی ؟ کاش میتوانستم ترا تعریف کنم .. و بسرایم !

این کلمات را با آهنگی بیان میکرد که سبب تحریص بیشتر روشنا میشد . در حالات عادی کمترواقع میشد که به سیما زنگ بزند اما سیما  خود به این موضوع  اهمیت میداد و حتی بعضی اوقات او را در موجی از اطلاعات کوچک اما مهم فرو میبرد . جالب این بود که پتروشکوف از ارتباط  آنها آگاه بود اما وقتی سیل حضور سیما را در یک قدمی خود احساس میکرد ، مثل یک بند ریگی فرومیپاشید و کاملا به اصل خودش برمیگشت . سیما در یک چنین لحظه ها میتوانست سرنوشت او را تغییر دهد و حتی برایش تقدیر دیگری را مطابق خواست خودش ویا به رنگ تصورات روشنا طراحی کند.

       از همان آوانی که اقبال از سوی دکتر نجیب مغضوب واقع شد ، نیاز روشنا به سیما و پیوند سیما با روشنا  حالت دیگری به خود گرفت .دکتر نجیب سیما را از نزدیک میشناخت و توانایی او را در اداره امنیت بار ها آزموده بود در بسا حالات به تاسی از طبیعت ویژه خود ، به او اجازه میداد که در قلمرو راز های دست ناخورده  امنیتی که او به طور اختصاصی  در آن فرمان میراند ، وارد شود و این قلمرو مثل آغوش باز یک دشت  به رویش گسترده  بود . دکتر درین کار اشتباه نکرده بود . او خود یکی دو بار درحضور گرداننده های اداره های امنیتی یاد آور شده بود که سیما از کارمندانی  است که در هیچ شرایطی به  وجدان انقلاب خیانت نمیکنند. انصافا این دقیق ترین حرفی بود که آدمی مانند نجیب که خود محموله بزرگی از سوء ظن و بی اعتمادی مسلم در برابر دوست ودشمن به حساب میرفت در باره او بر زبان رانده بود . سیما  به اندیشه های  نسبتا انتقاد آمیز روشنا  از رهبری دولت و اداره امنیت چندان اخلاصی نداشت و بدین نظر بود که انقلاب مجموعه یی از اجزاء است و کمترین گسست و ناهماهنگی در فعالیت این اجزاء به نفع استبداد بین المللی است و کودک انقلاب را در افغانستان از پا میاندازد. او میگفت که اندیشه انقلاب و آوردن عدالت در روی زمین هنوز یک نامه ناتمام است .مطالعاتش در زمینه تفکر انقلابی و قوانین فلسفی در همان حدی بود که بخشی از اعضای حزب کم و بیش صاحب آن بودند .

روشنا دو سال پیش از انقلاب در ماسکو با او آشنا شد . آن زمان سیماثانی در رشته طب  تحصیل میکرد و با یک جوان ایرانی به نام علی پاک نظر دوستی و مؤدت داشت .علی پاک نظر از فعالان آزموده شده حزب توده ایران بود . سیما در وی همان صفاتی  را مشاهده کرده بود که همواره به دنبالش بود که در آن پناه ببرد .

روشنا درک کرده بود که سردانشجوی جوان هموطنش حد اقل از آرزو های جدید پر است که اصحاب ستم و بی انصافی را خوشحال نخواهد کرد .  سیما دلبسته گی آرایشهای رو به کمال سوسیالیزم در شوروی بود و جالب این بود که برخلاف قوانین ذهنی اش در بستر رخوت آمیز لحظه های زنده گی آن میارامید و نفس کشیدن در محیط بی دغدغه ماسکو را زنده گی کردن در "خانه دل" میدانست .

او قبل از انقلاب به آغوش کابل بازگشت و در بیمارستان چهارصد بستر مشغول به کار شد . حس میکرد که در کابل منش عریان زنانه اش را در چهار راهی انتظار قرار داده بود تا باد خاطره های شیرین دوره تحصیل از کنارش عبور کند . به تجربه دریافته بود گه هیچگاه در زندان قوانینی که دیگران ساخته اند ، به خواسته هایش خیانت نکند . وقتی معجزه انقلاب ذره ذرهء زنده گی را به شور آورد و همه چیز به اشکالی در آمد که درگستره پندار هیچکسی تجسم نیافته بود . سیما هم از دایره مخصوص رویا های زنانه اش بیرون آمد و خود را به همان موج نا به هنگامی سپرد که هزاران زن دیگر نیز رویا های شان را به آینده این موج " زخود رفته" پیوند داده بودند .

اما دیدار مجدد روشنا درکابل به باز تولید دوره رنگین عواطف و آرمانها شباهت داشت . قبل ازآن، روشنا او را به رشته نامریی هزار سر فعالیت های استخباراتی وصل کند ، سیما توانسته بود آیه های یک گمشده همیشه موجود را در شخصیت او دریافت کند و بدون ملاحظه به ان اقتداء کند . سیلاب انقلاب ، هیجانهای فرو خفته ی یک نسل را بیدار کرده بود و دریکی دو سال اول ، جیره سعادت های باورنکردنی و ایام فرخنده را به شیوه خودش قسمت میکرد .فصل پایکوبی و مصرف انرژی های به ظاهر پایان ناپذیر همانند نهنال های تازه و باریک شگوفه های بالغ میدادند و در پس لحظه های انتظار ، شاهدان آرامش های زیبا و ناشناخته صف میاراستند .

او هر چند بینشن سیاسی استواری نداشت ، اما حضور روشنا همه کار را آسان میکرد . وظایف دشوار شباروزی فرصت نمیداد تا او مانند گذشته به نداهای طبیعت خود گوش شنوا داشته باشد . او گاه میاندیشید که حس پیروزی همان چیزی است که طبیعت عریان ناشده اش را پیوسته میسازد و او خود ازین نکته بی اطلاع میماند.

روشنا زره افکار خودش را برای شکار وسرکوب دشمنان " مردم" همچنان به تن میکرد و سیما از کار مشترک با او جان میگرفت و قفسه خواست های خانواده را از چند جا میشکست و صاف و ساده یک نوع جامه مخصوص اخلاق گریزی سربازان جنگ را به تن میکرد .

اما این روند خیال ایستادن نداشت و تازه این که دختران زنان دیگری را به اطراف وی به گردش می آورد و کار بیخوابیهای مداوم ، حالتهایی راپیش می آورد که چیز هایی را که یک روزی شرم آور به نظر می آمدند ، رنگ یک امر بدیهی میبخشید . از مجموعه کل این همه اجزاء و ابزار های مشروع ونامشروع مفهومی درست میشد که در بیان معمول " سرنوشت انقلاب " نام میگرفت .

صراحت گفتار روشنا او را تکان میداد .خصوصا در لحظه هایی که او به شدت گرفتار خواهشات جنسی میشد ، روشنا از بربادی روح تپینده عشق حدیثی بر زبان می آورد و سعی میکرد درون موهوم خود و او را به شیوه های فرضی که مال خودش بود با عصبانیت بازرسی کند .

یک روز تصمیم گرفت که وام لفظی روشنا را برای خودش مسترد کند . این کار را یک شب بدون مقدمه وبا نشاندن یک گل بوسهء بدون صدا به صورت  روشنا عملی کرد وگفت :

- تو آمیزه یی از فرشته های رنگین بال و درشتی های شیاطین رجیم هستی !

روشنا با تعجب به سویش دور خورد :

- چی ؟ واقعا در باره من همیطور میاندیشی ؟

سیما روی چوکی نشست و نفس نفس زد .واقعا او درآن لحظه به چه فکر میکرد؟

روشنا گفت :

- چه عجیب حرفی زدی سیما !

سیما سر سر پایین انداخت و زیر لب گفت :

- همه چیز عجیب است ... هیچ چیزی مشخص نیست !

روشنا کنارش  نشست و در چشمان تب زده او نگاه کرد . یک لحظه احساس کرد که عقب دروازه نیمه باز یک قلب مایوس ایستاده است .

- حرفی که زدی ، امیدوارم به معنی نفرت از من نباشد !

سیما باچشمانی  نم دار از جا برخاست و دستهایش را در دست گرفت :

- نفرت ؟ هرگز ! من به این فکر میکنم که ما در ظرف یک یا دو ساعت چند حالت ناگفته را تحمل میکنیم و به روی خود نمی آوریم .کاش همه راز های پنهان و آشکار خود را مثل یک جاده سرراست قدم میزدیم ... این حالت مرا ملول میکند روشنا !

روشنا میدانست که سیما از کنترول شدن ، حالت ناخوشی به خود میگیرد ورنه او به آسانی قادر بود همه آن کلمات عجیب و غریب و متناقض را راسا به آدرس خود سیما حواله دهد و خود را از فشار رنجهای ناشی از حسادت وحشت ناک مردانه آزاد کند .

این  چندمین بار بود که روشنا از رویارویی رنجبار عصبی با سیما راه  خود را کج میکرد و به دامان مظاهر کار های رسمی برمیگشت . خوب میدانست که پتروشکوف پاسخگوی وفادار گرایشهای قهار جنسی سیما بود اما نخستین صحنه معاشقه لاقیدانه سیما با پتروشکوف را هرگز فراموش نکرده بود. همان طوری که شرم در تاریکی آب میشود و در روشنایی دو باره میروید ، این خاطره برای روشنا درد بی درمانی بود که به هنگام غیابت سیما فرومیخوابید و درلحظه های خلوت با او دو باره باز میگشت . این  گونه صحنه های مزاحم به تدریج اشکال دیگری به خود میگرفت و روشنا ازین که سیما میتوانست چندین پنجره ارتباط جنسی را همزمان به سوی مردانی که دلش میخواست باز کند ، زیر بار عصبانیت  نمیرفت و مانند روز های اول احساس نمیکرد که این زن از احساسات  او به طور زننده یی ازالهء بکارت کرده است . سیما در عوض مجری صادق امورات رسمی بود و در هر نقشی میتوانست به شکل طبیعی ظاهر شود .

لذت هماغوشی با پتروشکوف اراده او را تا بدان جا تابع خود نکرده بود تا به نفع معشوق " روستایی منش و بردبار " خویش راز های روشنا را برملاکند . این صفت زمانی آشکار شد که پتروشکوف او را وظیفه داد که در هیئت یک دکتر به بهانه تزریق واکسین پولیو ، سری به خانهء نادر و نصرالدین بزند و با زنان آن ها طرح آشنایی بریزد . سیما درین کار به جای آن که زن دیگری را مامور اجرای این کار کند ، چادری به سر کرد و تغییر چهره داد و یک هفته تمام به شیوه های مختلف در اطراف خانه متهمان ، سرگرم اجرای ماموریت بود. اما در پایان کار مجموعه اطلاعات خود را مثل دانه های گوهر به پای روشنا ریخت . دقتی که او در شناخت دیگران از خود نشان میداد ، گاه روشنا را به هیجان میاورد و او را بیدرنگ به آغوش میکشید. روشنا در یک چنین لحظه هایی ، اصلا فراموش میکرد که این زن چه گونه میتوانست با سخاوتی باور نکردنی تن خود را به پتروشکوف و اعتماد خود را به او واگذار کند .

سیما در ابتدای کار ، جسم و جان خود را دراختیار روشنا قرار میداد اما به مرور زمان احساس کرد که روشنا برخلاف او، در روابط  جنسی تابع یک رشته قید و بند های رسمی و ایده آلهای روشنفکرانه و تشریفاتی بود و حتی در لحظه های توصیف ناپذیر لذت جنسی از محدوده عادتهای اشرافی و ملاحظات فکری خود پا را فراتر نمیگذاشت و آخر کار سیما را به سوی پرتگاه یک نوع حس خود کمتر بینی نزدیک میکرد . این حالت برای زنی مانند او به هیچ وجه قابل اغماض نبود . هر وقتی با روشنا رو به رو میشد ، ناخود آگاه ابری از نارضایی خوش زنانه بر چهره اش سایه میافگند اما با فداکاری عمیقی به سویش خیره میماند و مهمترین اطلاعاتی را که دراختیار میداشت مثل یک هدیه گرانبها برایش پیشکش میکرد . به هر اندازه یی که دره اختلاف میان پتروشکوف و روشنا بیشتر از گذشته دهان باز میکرد ، وابسته گی روشنا به سیما محکمتر میشد و او را با همه صفاتش میپذیرفت اما به تمایلات جنسی او  به شیوه خود پاسخ میداد.نکته  جالب دیگر این بود که سیما هیچگاه حاضر نمیشد تا ظرفیتهای خود را در برابر اقبال در یک ترازو بگذارد و پنهان نمیکرد که اقبال همانند یک کور مادر زاد به درستی قادر نیست تا رنگهای دلپذیر زنده گی و طبیعت را احساس کند . روشنا ازین عادت سیما به فکر فرو میرفت و کم وبیش احساس خوشنودی برایش دست میداد و گاهی هم سخن معروف فریدریک نیچه را در ذهن خود دست کاری میکرد و میاندیشید:
- " وقتی به سوی زنها میروی دریک دست دسته گل سعادت و دردست دیگرت یک بته خار خطر را محکم بگیر!

یک روز به این نتیجه رسید که طبیعت ویژه سیما را به بازی بگیرد  و خودش رااز فشار یک نوع حس کنجکاوی آزاد کند. چون حس کرده بود که شاید بتواند در گوشه های دست ناخوردهء فطرت هنر پرداز او به اصطلاح آلاچیقی برای خود برپا دارد و دمی بیاساید . وقتی سیما از روی عادت ، صورتش را به صورت اونزدیک کرد ، روشنا از دوشانه هایش محکم گرفت و گفت :

- سیما میدانی ؟ گاهی فکر میکنم که تو برای من سعادتی کوتاه مدت را همراه با بته های خار یک نوع  خطر و رنجش را یکجا به هدیه میاوری !

سیما مانند آن که صفحه احساس او را از قبل خوانده بود و بی محابا گفت :

- روشنا ... تو رویا های قوی و طبع بلندت را برای من نمایش نده ... فهمیدی ؟چرا خود را مجبور احساس میکنی که به خاطر من رنج بیهوده را تحمل کنی ؟اگر تو بخواهی من پتروشکوف را برای همیشه ترک میکنم !

روشنا به نشانه نارضایی سر تکان داد :

- حالا دیر شده است !

سیما چشهایش را به دیدن روشنا تنگتر کرد و آهسته گفت :

- میدانم چه میگویی... مگر ارزشهای زنده گی با بازیهای روزمره و ظاهری یکی نیست !

روشنا پرسید :

- راست میگویی ! بازیهای روزمره زنده گی !ولی نمیدانم چرا درباره تو به یک  مرز بی تفاوتی نمیرسم ؟ وتو هم چقدر بیرحم و در عین حال معصوم هستی !

سیما این بار ساکت ماند ونفسهای عمیقی از سینه کشید وگفت :

- تو میتوانی همه چیز را در وجود من تغییر بدهی روشنا !

روشنا با عصانیت از وی روی گرداند و گفت :

- تغییر ؟ چی را میتوانم تغییر بدهم ؟ کاش تا به این حد توانا بودم !

یک درد  مردانه ، همانند ماری که از لای سنگها میخزد ، در سینه اش راه کشید . بیرون شدن ازین مخمصه روانی برای سیما هم کارآسانی نبود . او با این حال فکر میکرد که روشنا چشم دیدن جنبه های ارزشمند شخصیت او را ندارد . از خود پرسید :

-" تا همیشه همینطور خواهد بود ؟"

او گاهی دستخوش حالتهایی میشد که فکر میکرد روشنا به طور قصدی مثل باد  مصیبت بر دشت بیگناهی وی میتازد . اما روشنا هیچگاه  دهان باز نکرده بود تا گناه را حد اقل برای خودش و برای رام کردن راستی های و دروغهای پریشان زنده گیش تعریف کند . ایستاده شدن در ریگزار داغ فصل انقلاب و مبارزه ، گویی این رخ شخصیت او را از انظار پنهان کرده بود . از مدتی به این سو حداقل به ریسمان یک اعتراف خصوصی برای خودش دست میانداخت و میاندیشید:

- گریه های پنهان یک مرد را چه کسی میتواند درک کند؟

اگر او میدانست که سیما گریه های پنهانی او را میداند ، بخشی از آرامشهای گریخته وی دو باره بازمیگشتند.

سیما در باره او میاندیشید:

- مثل یک شاعر درد میکشد ... معنی رنجش رامیدانم اما من راحت هستم ... همین که خودم راحت هستم گناه کارنیستم ... شاید گناه و بی گناهی ، در مجموع ارتباطی به خوشی و یا ناخوشی یک شخص دیگر نداشته باشد... دقیقا همیطور است !

روشنا در مقام مدیر اجرای اعدام آخرین گروه زندانیان در پولیگون حداقل به یک سوال سرگردان در باره توانایی هایش عملا پاسخ داد . آنهایی که چهره او را در آیینه کاذب قضاوتهای خود مسخ میکردند، برأی العین دیدند که روشنا این چنین ماموریت حساس را با خونسردی و انتطام به فرجام رسانید . معهذا یک سوال اساسی همچنان بدون پاسخ مانده بود و مانند یک پشهء لجوج فضای ذهنش را ترک نمیگفت . آیا کشتن زندانیان به فرمان او بخشی از برنامه ترور سیاسی خود او نبود ؟ از خود پرسید:

-" دکتر نجیب چرا شخصا به خاطر این کار از من تقدیر وتشکر کرد؟ مبارزه و سرکوب دشمن ، سیاست حزب و دولت است ... تنها کار من نیست اما ابراز قدردانی از یک نفر به چه مفهوم است ؟ ایگورایوانوویچ چرا از شنیدن این خبر در چرت فرورفت ؟ بی خبر گذاشتن من درگرفتاری قاضی هاشم و جریان نامعلوم تحقیقات او با ستایشهای دکتر نجیب از من چقدر متضاد اند!

او حالا مانند یک تابوت ساز به آن مرحله یی رسیده بود که در باره مساحت عواقب اعمال خود نیز فکر میکرد و از لابه لای این گونه سوالهای مشکوک ، یک جفت چشم ناشناخته و آغشته به خون به سوی او خیره مانده بود .ندایی از درونش گفت:

- سیما بیهوده زنگ نمیزند ... گپی باید باشد !

وقتی خواست از دفتر بیرون شود ، سیما از عقب میزکارش در اتاق سکرتریت زنگ زد و اجازه ورود خواست .

روشنا  حیرت زده گفت :

- وای تو اینجا هستی ؟

سیما به زودی از در وارد شد و جام لبهایش از لبخندی لبریز بود که آرامش ظاهری روشنا را برآشفت . او بی مقدمه گفت :

- روشنا ، نی که مشرب درویشی اختیارکرده ای !؟

روشنا دست پیش برد و باوی روبوسی کرد . سیما با شادمانی گفت :

- اینطور نمیشود روشنا ، با یک بوسه و دو بوسه حساب من وتو تصفیه نمیشود !

دندانهای سفید روشنااز زیر بروتهایش نمودار شدند . سپس پرسید :

- گپهای من و تو به  جایش است ... مگر ببین چقدر دیراست که باهم ندیده ایم ...چه  گپهایی پیش آمده که من جسته جسته از آن خبر میشوم ... آرزو داشتم بیایی و صحبت کنیم . مگر فکر نکن که من به این نتیجه رسیده باشم که تو نسبت به من ناجوان شدی!

سیما گردن خود را اندکی کج کرد و گفت :

- اگر صحبت از ناجوانی در میان باشد من میتوانم بگویم که عامل تمام ناجوانیها و فراموشکاریها خودت هستی ...آخر تو مکتوب تبدیلی مرابه دفتر مشاوریت دادی و مرا به اصطلاح از دم چشمت دور کردی !  آه که آدم سیاسی اندیش و تئوری پرداز هر اندازه ای که از عواطف خود فرار کند ، بازهم در نیمه راه میماند !

روشنا سر به نشانهء تاسف تکان داد و لخند زد:

- از گذشته یاد نکن سیما !وقتی ترا از دفتر خودم مکتوب تبدیلی دادم ، محاسبه کردم که مدتی بعد دو باره اینجا خواهی بود . همین که پتروشکوف ترا به دفتر خود خواست تازه فهمیدم که کاربدی نشده و تو باید آنجا بمانی و در آینده مرا بتوانی کمک کنی و  خودت میدانی که چقدر مدیون کمکهای تو هستم ، حالا بگو که من بد کردم ؟

سیما نگاه های حیرانی به سویش افگند و گفت :

- بد نکردی ! کلمه بد در باره تو به  زبانم  نمی آید. اگر همه چیز تو برای من اهمیتی نمیداشت شاید من به یک نقطه دشمنی با تو تبدیل میشدم . ازین مسایل که بگذریم ... روشنا من از تو سوال میکنم که از نظر تو قضایا درامنیت به چه شکلی پیش میرود ؟ آیا از بابت خودت تشویش نداری ؟

این سوال ناگهانی سیما در واقع دهل نواختین دردهلیز اطمینان های فرضی روشنا در برابر حوادثی بود که در امنیت جریان داشت .چهره روشنا تمثال یک شب بی ستاره را به نمایش آورد و پرسید :

- چرا من باید ازین جریانات نگران باشم ؟

سیما یک گام عقب رفت وگفت :

- تمام ابتکارات را از دست داده ای و روز به روز در انزوا کشیده میشوی و از چهار طرف راه ها را به رویت میبندند و بر ضد تو توطئه میکنند ، هنوز هم نباید به رویت بیاوری ؟

روشنا یک چند او را نگریست و سپس چیزی همانند افکار پنهانی که به هنگام پیش رفتن در یک جنگل ترسناک برای آدم دست میدهد ، مثل قیرمذاب در روحش انتشار یافت . با لحن بی جاذبه یی گفت :

-  میدانم که به طورکل چه چیزی در جریان است . هر چند که دست خودم هم در هوا نیست ، میخواستم با تو ببینیم و صحبت کنم . البته میدانی که یکی از پایگاه های اطمینان من توهستی ... نیستی ؟

سیما مثل زنی که به وقار خود مینازد  اما آن را نمیفروشد ، لبخند رنگینی بر لب آورد و سپس با آهنگی مسوولانه گفت :

- روشنا ! آمده ام که چند نکته را برایت یاد آور شوم . ممکن است خودت از آن آگاه باشی یا نباشی مهم برای من ایت است که آن چیزهایی را که من از آن اطلاع دارم برایت تشریح کنم . بالای قاضی هاشم شب و روز کار میکنند . نصرالدین را چای وچاکلیت و نصوار میدهند مثل یک دوست با وی رفتار میکنند تا او جرأت کند و چیز های بیشتری را در باره قاضی هاشم و نادر به یاد بیاورد . اتاق نادر را امشب تغییر میدهند و یونس کدامیک از اجنت های ارتباطی  خودش را البته به در قیافه یک محبوس با او در اتاق یکجا میکند ..

 روشنا میان حرفش دوید :

- نه ! یونس درین کار اختیار کامل ندارد . دکتر نجیب و بصیر تعیین میکنند که چه کسی با نادر در یک اتاق باشد !

- نمیدانم ! شاید تو درست فهمیده ای !

- مطمئن هستم . آنها قبلا فیصله کرده اند که داود و نسیم الله یک مدت با وی در یک اتاق کار کنند . این دو نفر از اول تسلیم و حاضر به همکاری اند . اقبال تحقیق شان را تا یک مرحله پیش برده . شب اول من هم در تحقیق آنها حاضر بودم . این دو نفر قاضی هاشم را به نام میشناسند ونفرارتباطی شان گیر نیامده و شعبه اوپراتیفی حالاازآنها کار میگیرد !

- تو  چه گونه مطمئن هستی ؟

- اطلاعات من درین زمینه بد نیست اما این پلان به جایی نمیرسد ، چون نادر آنها را نمیشناسد و آدمی هم نیست که به آسانی همرای شان محرم راز شود !

سیما تقریبا به تایید نظرات روشنا گفت :

- مشاور هم گفت که رفقا اشتباه کرده اند که نادر و نصرالدین را یکجا با دکتر کوشان  در یک اتاق جا دادند . دکتر کوشان هر کسی را که با وی در یک اتاق باشد به مقاومت وسخت سری تشویق میکند . من گپهای یونس را به مشاور ترجمه کردم و یونس میگوید که نادر از تنهایی خسته شده و امکان دارد اجنت هم اتاقی اش از دهانش گپ بکشد !

روشنا با لاقیدی دست تکان داد :

-  خلاصه ، این چیز ها تعیین کننده نیست ، موقف مرا هم ضعیف نمیکند !

سیما روی کوچ تقریبا دراز کشید  مانند کسی که در گذرگاه یک انتظار تلخ نشسته است ، مسیر نگاه های منکسر و بی تاب خود را ازین سر به آن سر سقف حرکت داد . سپس  روشنا گفت :

- فکر میکنی حرف به درد بخوری از دهان نادر بیرون کنند ؟

سیما با ندانم کاری جواب داد :

- مشاور روی همین موضوع زیاد حساب میکند . دلیلش این است که اسناد های مهم از موتر و خانه نادر به دست آمده و این مهم است که فهمیده شود از کی گرفته و به کدام آدرس انتقال میداده . به اعترافات قاضی هاشم حالا امید زیادی ندارند ... مشت ضعیف تر از او را باید باز کنند .

روشنا گفت :

- ببین این دوسیه دیگر از اهمیت سابق برخوردار نیست بعاد ازین کدام شبکه به چنگ نمی افتد . اگر شبکه یی بوده تاحال ، گریخته و یا جای خود را تبدیل کرده است ... من برای شان ثابت خواهم کرد که مداخله کردن در یک دوسیه که م یتوانست سررشته بسیاری فعالیتهای دشمن را معلوم کند ، چه عواقب بدی به بار میاورد!

سیما بدون ملاحظه حرف او را قطع کرد و گفت :

- روشنا ، این ماجرا نتیجه اعتماد بیش از حدی است که تو نسبت به اقبال از خود نشان دادی ، این را باید بپذیری !

- میپذیرم !

- تنها پذیرش این نکته کافی نیست ، بعد ازین مواظب باش ! هیچکس مانند تو به اهداف حزب و انقلاب با ایمان نیست ... نمیخواهم تعارف کنم و توهم به شکسته نفسی در برابر من نیاز نداری اما هیچیک ازین آدمها شخصیت ترا درک نمیکنند . از نجیب گرفته تا افراد پائین تر مثل تو به آینده فکر نمیکنند. مشاور را که بگذار ، من او را میشناسم که به چه  چیز هایی فکر میکند و به کدام راه روان است .برداشت من این است که آنها به ارتباط دوسیه جنجالی قاضی هاشم و دارودسته اش ، هیچکاری بر ضد کرده نمیتوانند . مگر مسایل دیگری را که من هم چندان از گپهای شان فهمیده نتوانستم ، در نظر دارند که پای ترا در آن داخل کنند فهمیدی ؟

جملات آخری سخنان سیما روشنا را به جنبش آورد و رنگ غلیظ یک نوع تشویش را در نگاه هایش ریخت و آزمندانه پرسید:

- میخواهد پای مرا درکدام قضیه بند کنند؟

سیما با تأنی گفت :

- تق ... ریبا!

- لطفا صریح گپ بزن !

- اصل قضیه را صریحا نمیدانم مگر حس کردم چنین چیزی هست !

- ازچه حس کردی ؟

از لابه لای گپهای پتروشکوف ، منتها چیزهای مشکوکی به فارسی گفت اما من اشتباه کردم که دفعتا به روسی از وی سوال کردم و همین باعث شد که یک رقم خودش را کنترول کرد !

- مثلا چه کلماتی راگفت ، چطور شروع کرد؟

سیما با بی حوصله گی گفت :

-          توضیحش مشکل است برایم روشنا ! گفتم باید چیزمهمی باشد که وی یکدم خود را کنترول کرد و گپ را به طرف مسایل  دیگری دور داد !

-          نشوه بود ؟

-          نه !

روشنا در میانه اتاق به قدم زدن پرداخت و زیر لب گفت :

- این نقشه ها ساخت مغز پتروشکوف نیست . مطمئن هستم ... مگر تو میتوانی بازی پشت پرده راتماشا کنی ، هرچند بسیار گذرا و ناکافی هم باشد . بازیگران معلوم اند فقط نوع بازی مهم است !

سیما چشمهایش را به دیدن حالت اندوهناک روشنا گشاد تر کرده بود و با لحنی احترام آمیزی گفت :

- فهمیدم چه میگویی !

روشنا راست به صورتش خیره  ماند و با خودگفت :

- این زن در حقیقت دو نوع آدم است اما دو گونه گی وحشتناک ! قضاوت در باره اش آسان و رسیدن به معنی اصلی او از محالات!



بالا
 
بازگشت