تصویری از گوانتانامو‏

 

 

خاطرات ملا عبدالسلام ضعیف از زندان گوانتانامو

 

 

 

یک نیزه خون بر این آبدان میگذرد

 

داکتر خاکستر

 

عبور از خط سرخ [در گوانتامامو ]

نویسنده:عبدالسلام ضعیف

برگردان:وحید مژده

 

پس از نشر و پخش گسترده خاطرات محمد بینیام و شیخ محمدخالد از رندان نظامی گوانتانامو ،" عبور از خط سرخ " نوشته عبدالسلام ضعیف ،تصویر بی مثالی میدهد از شیوه های گرفتاری ،شکنجه و باز پرسی نظامیان امریکایی در افغانستان. پس از خوانش کتاب ،بی آنکه قصد سنجش، پالایش و یا هم پیرایش در میان باشد ،جند نکته را  یاداشت کردم که به عنوان مدخل آنرا در میان میگذارم.

 

• نویسنده در آستانه آزادی ،با آنکه تعهد سپرده است که بر علیه ‍‍‍‍‍‍‍امریکا و امریکاییان عمل نمی کند ،اما او ، با خاطر آرام  به شرح سرگشتگی ها و بیچاره گی های پرداخته است که بر او روا داشته اند و بر دگران ، هنوز روا میدارند.او خوب میداند که ،شهامت  ایچنینی ،کمترین سزایش برگشت به " گوانتانامو دوم / بگرام " است.اما " ضعیف " دل در گرو معتقدات دارد و عقوبت هر عمل را ،حواله به بالا میکند و در بر گزاری نمایش شهامت ،درنگ نمی کند.

 

•آقای ضعیف هنوز معتقد به امارات اسلامی است و هیچ گونه نشانه ای از رویکرد دگر اندیشانه بروز نمی دهد .محاق تعطیل دولت طالبانی را ،نه زیانباره گی علمکرد ناشیانه طالبان بل ، با نوع کلام روحی و دیانت ،خواست الهی میپندارد.

•روابط گسترده او با عربهای افغان و بحث روی مولفه های گوناگون در زندان، جای شک نمی گذارد که ،با معتقدین بسیار ساده ،همردیف بوده است که زیاد ترین هم و غم آنان ،جهت قبله ،پخش موسیقی ،برهنه نشدن دسته جمعی به قصد حمام ،حضور باز پرس زن ،چگونگی نوع جماعت ،و مسایل از این دست بوده است." ضعیف " به یک شیفته و تسلیم میماند و کمتر تفکر سیال دینی در او ،مفر و مجرا میابد.

 

• زبان درشت خویانه "ضعیف " جای شک نمی گذارد که ، دل آزارده گی از نظامیان پاکستان ،به کینه ای دیرپا مبدل گشته است وبیشترین دشنام ها را ، نصیب آنان کرده است.با آنکه نظام طالبان از پاکستان مشروعیت یابیده بود.اما او در طهارت و عظمت مسلمانان پاکستان ،شکی به دل ره نمی دهد.

•درک "ضعیف " از رفتار سیاهپوست ،سپید پوست و بومی تباران امریکاهی با زندانیان به مضحکه میماند .تعمیم تخیل او از نژاد و پوست شگفتی آور است.ایشان هرگز به اسیب شناسی سیستم نظامی  امریکا نمی پردازد.

داکتر حاکستر

هامبودگ ۱۱ جولای ۲۰۱۰ ترسایی

 

 

نویسنده: ملا عبدالسلام ضعیف

برگردان: وحید مژده

 

 

 

 

 

 

 

مختصری در بارهء‌ نویسنده:

ملا عبدالسلام ضعیف در سال 1346 شمسی در ولسوالی پنجوائی ولایت قندهار در یك فامیل روحانی بدنیا آمد. پدر وپدر بزرگش از علمای دین بودند. هنوز دوسال داشت كه با مرگ مادر، از شیرین ترین محبت ها محروم شد.  تحصیل را از حلقهء‌ درس پدر آغاز كرد و پس از وفات پدر در حلقهء‌ درس برادر نشست.

در سال 1357 بدنبال كودتای كمونیست ها به پاكستان هجرت كرد و تا صنف نهم در آنجا درس خواند.

هنوز جوان كم سن وسالی بود كه كمر به جهاد بست و تحت فرماندهی  یكی از دوستان پدرش ملا محمد صادق آخند كه فرمانده جبههء‌ صدیقیه در تلفام ولسوالی پنجوائی قندهار بود، به جهاد پرداخت و در عین حال به تحصیل علوم دینی ادامه داد. او بعدا تا به معاونیت آن جبهه نیز ارتقا نمود.

پس از سرنگونی ر‍ژیم كمونیستی،‌ وی سلاح بر زمین نهاد و برای ادامهء تحصیل راهی پیشاور گردید و در كنار تحصیل علوم دینی به مطالعه در مسایل اقتصادی و سیاسی و آموزش زبانهای انگلیسی و عربی پرداخت.

از آغاز تحریك طالبان با این تحریك یكجا شد. پس از فتح هرات وظیفه ریاست بانك به عهدهء‌ وی نهاده شد بعد بحیث رئیس ادرای وزارت دفاع، معین وزارت معادن وصنایع و رئیس عمومی ترانسپورت ایفای وظیفه نمود. آخرین وظیفه رسمی وی سفیر كبیر امارت اسلامی افغانستان در اسلام آباد بود.

در سال 2002 پس از حملهء‌ امریكا به افغانستان، وی خلاف تمام اصول قبول شدهء‌ بین المللی در روابط دیپلوماتیك از طرف مقامات پاكستانی دستگیر و به امریكائی ها فروخته شد. كه سه سال و ده ماه را در زندان مخوف امریكا در خلیج گوانتانامو گذشتاند. كتاب تصویری از گوانتانامو خاطرات ملا عبدالسلام ضعیف از آن دوران است. ملا عبدالسلام ضعیف اكنون در كابل زندگی می كند.

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمهء نويسنده:

ثنا بر آفریننده و نگهدار كاینات و درود بر رهنمای بزرگ عالم بشریت وآل و اصحابش.

خدای عزوجل را سپاس كه با رحمت بی پایان خویش مرا از چنگال خونریز یكی از قدرت های استكباری جهان سالم بدر آورد و به من حیات دوباره بخشید واز تمام آن برادران كه در رهائی من كوشیدند، كمال امتنان را دارم.

از آنجائی كه تحت سیطرهء یك نظام استكباری جهان در قرن حاضر، بنام مبارزه با دهشت افگنی شدید ترین مظالم و دستگیری ها و رهائی های خلاف قانون ادامه دارد و با وجود اعتراضات مجامع بین المللی، در زندان امریكا در خلیج گوانتانامو جمعی از انسانها بدون حكم محكمه و تصریح قانون، بی سرنوشت به بند كشیده شده اند، به باور من این اقدام خود یك عمل تروریستی است. من هم در نتیجهء خوش خدمتی پاكستانی ها در دهن این اژدها افتادم و تا حلقوم آن در زندان گوانتانامو فرو رفتم. بعد از سه سال و ده ماه به دولت افغانستان تسلیم داده شدم.

بسیاری از دوستان علاقمند بودند تا از جریاناتی كه بر من گذشت مطلع گردند. در دیدار ها و یا تماسهای تیلفونی كه با این عزیزان داشتم از من تقاضا نمودند تصویری را كه در ذهن من از آن جریانات نقش بسته است، بروی كاغذ بیاورم و به آنها تقدیم نمایم. به منظور لبیك به این تقاضای دوستان، این خاطرات را كه در مقایسه با رنج هائی كه تحمل كردم بسیار كوتاه و نارساست، نوشتم. امید است كه مورد استفادهء آنان قرار گیرد.

خوانندگان محترم در مطالبی كه در این كتاب تقدیم آنان می شود شاید بر چهار چیز انگشت انتقاد بگذارند. نخست اینكه این نقش قلم را از نظر ادبی ناقص و فاقد سلاست لازم بیابند كه از ايجاز مخل و اطناب ممل خالي نيست. بدون تردید حق با آن عزیزان خواهد بود. چه من نویسنده نیستم و این نخستین تجربهء من در عرصهء نویسندگی است. و از جانب دیگر مشكلات جسمی و روانی كه در دوران زندان تحمل كردم موجب آن گردیده است كه گاهگاهی احساس ناراحتی جسمی نمایم. امید این عذر در جریان مطالعهء كتاب مورد عنایت دوستان قرار گیرد.

دوم اینكه شاید مطالبی از این كتاب موجب تحریك احساسات و فشار های ذهنی گردد وشاید برخی از خوانندگان این انتقاد را بر من وارد بدانند كه بعضی از مطالب نظر به مقتضای شرایط باید ذكر نمی شد. اگر چنین اعتراضی بر من صورت گیرد من به نظر خواننده احترام دارم و آنرا بیجا نمی دانم اما در من دو احساس بسیار قدرتمند است: اول اینكه به مسلمانان تحت نام های مختلف باید رفتار زشت و حیوانی صورت نگیرد. دوم اینكه تحت نام به اصطلاح حقوق بشر، حیله و نیرنگی كه علیه مسلمانان بكار گرفته می شود بصورت واضح وآشكار مورد تقبیح قرار گیرد و جامعهء اسلامی خود را از این سیاست دوپهلو و از زهری كه با عسل درآمیخته است نگهدارد. در برابر این برنامه هاي شوم، هوشیارانه و با بیداری مقابله نماید.

سوم اینكه در این نوشته در مواردی، الفاظی تند بكار رفته است كه شاید در نظر بعضی از خوانندگان بیجا و بدور از موازین ادب تلقی گردد و كسانی هم آنرا ناشی از تعصب نویسنده بدانند. اما به خداوند سوگند یاد می كنم كه با هیچكس دشمني شخصی ندارم اما این گونه الفاظ و جملات ناشی از دو علت است:

اول اینكه این جملات تند از مظلومیت من نمایندگی می كند و در برابر اعمال زشت طرف مقابل عكس العمل طبیعی من است وشاید وسیله ای هم برای تسكين رواني.

مسئلهء دیگر اینكه هركس باید در جامعه متوجه این حقیقت گردد كه مسئول اعمال خودش است و دراین مورد كوچك و بزرگ فرقی ندارند.

نكتهء چهارمی كه در این نوشته شاید مورد انتقاد قرار گیرد اینست كه من به روش منافقانهء بعضی از كشور ها بصورت مستقیم یا غیر مستقیم یا اشاره نموده ویا به الفاظ تند آنرا مذمت نموده ام. اما این موقف من فقط درمورد دولت هاست نه ملت ها. این گونه انتقادات را خوانندهء چیز فهم در حد دولت ها محدود خواهد دانست. من در كشور همسایه پاكستان تقریبا دوسال بحیث سفیر و نمایندهء خاص كشورم بصورت رسمی ایفای وظیفه نمودم. این در شرایطی بود كه جامعهء جهانی بخصوص كشورهاي غیر اسلامی امارت اسلامی افغانستان را خطری بزرگ تلقی می كردند و با كمك بعضی حلقه ها در افغانستان در صدد نابودی این امارت بودند وبرای رسیدن به این هدف روی راهكارهای مختلف كار می كردند. مخالفین امارت اسلامی با حلقه های غرب گرا در خارج شور و مشوره داشتند و در كشور های خارجی بنام های مختلف گردهمائی و كنفرانس دایر می كردند. بر افغانستان تعزیرات اقتصادی تحمیل گردید. بر بعضی از اقلام صادراتی و واردات تجار از خارج، بر داد وگرفت قرضه، حساب های بانكی و سفر مقامات حكومتی موانع ایجاد گردید كه همه ملت را به مشكلات مواجه ساخت. در زندگی من تا آن زمان، آن حالت برای من بسیار مشكل و ناراحت كننده بود وبیش از همه از سیاست دورویهء پاكستان منزجر شدم كه از یك طرف از جهاد مقدس صحبت می كرد واز جانب دیگر میدان های هوائی و معلومات سری استخباراتی را برای كشتن مردم مظلوم افغان و ویرانی افغانستان در اختیار امریكا می گذاشت.

من در دوران دوسال ماموریت رسمی در پاكستان با مقامات دولتی و مردم پاكستان در تماس بودم. مردم پاكستان، احزاب اسلامی و مطبوعات این كشور مسلمان و علاقمند به اسلام اند وبه اسلام عشق می ورزند. آنها مخالف این عمل ناروای مشرف اند و تلاش بسیار كردند تا دولتمردان را از این عمل بازدارند وكاری نكنند كه در برابر یك همسایهء دایمی در جبین تاریخ پاكستان لكهء سیاه ننگ باقی بماند و روزی هم خودش با همان حالت مواجه گردد.

مردم پاكستان با افغانستان نیكی های بی شمار كرده اند و در گذشته رویهء آنان با مردم افغانستان برادرانه بوده است. محبتی كه مردم پاكستان با طالبان داشتند، قبلا با مجاهدین نیز با همان محبت برادرانه رفتار كرده بودند و تا امروز مهاجرین را در كشور و خانهء خود جا داده اند. این رویهء مردم پاكستان در نزد افغانها از ارج و اهمیت زیادی برخوردار است. من بسیاری از خواهران و برادران پاكستانی را دیدم كه برخلاف پالیسی دولت پاكستان با طالبان همكاری های زیاد می كردند و تظاهرات بزرگی را سازمان می دادند. حتی زنان زیورات خود را كه نزد شان بسیار عزیز است به طالبان هدیه می دادند. من شاهد بودم كه یك حمال فقیر هم به اندازهء توان خود كمك می كرد كه این خاطرات در قلب من چون تصویر ابدی نقش بسته است.

من برای تمام آن مسلمانانی كه خود را در غم افغانها شریك می دانستند و با آنها فقط بخاطر خدا دوستی و محبت داشتند، از بارگاه خداوند بزرگ در دنیا و آخرت اجر بزرگ تمنا دارم. اگر رحمت خدا (ج) شامل حال من گردد، من در روز محشر در مورد این برادران و خواهران كه در غم ما شریك بودند شاهد خواهم بود. انشاالله.

عملكرد های ضد انسانی و پالیسی های دیكتاتوران و مزدوران غرب در پاكستان، آثار آن خدمات بزرگ مردم پاكستان را از میان می برد كه در طول چند دهه با افغانها كرده اند.

من به نوبهء خود از همهء آن برادران و خواهران ابراز امتنان می كنم كه دربرابر تجاوز تجاوزگران در حد توان خویش با ما همكاری كردند. خداوند بزرگ ما را در معرض ابتلا وامتحان های سخت تر از این قرار ندهد و فتنه هاي اذهان زهرآگین عصر حاضر را مجال پیاده شدن در كشور ما و سایر كشور های اسلامی ندهد. والسلام

با احترام

ملا عبدالسلام "ضعیف"

 

خواب من

چند روز قبل از دستگیری خواب وحشتناكی دیدم. خواب دیدم كه برادرم كارد بزرگ و برنده ای كه معمولا قصابان از آن استفاده می كنند در دست دارد. در چهره اش آثار خشم و غضب هویداست وبه من نزدیك می شود. كارد را در دست خود می چرخاند و به من مستقیما چشم می دوزد. وقتی كه كاملا به من نزدیك می شود با لهجهء نرمی به من می گوید:

برادر! من آمده ام تا ترا بوسیلهء همین كارد سر ببرم. او آستین های خود را بلند كرده بود. من حیران بودم و هرگز این گمان را نداشتم كه برادرم در مورد من چنین قصد و ارادهء ناروا را در ذهن بپروراند. من هرگز با این برادر خود رویهء بدی نداشتم و هیچگاه زیانی از من به وی نرسیده بود. من هرگز وی را از خود آزرده هم نساخته بودم.

با خود اندیشیدم كه شاید وی قصد شوخی دارد ویا اینكه دچار بیماری روانی شده است اما اصرار وی مرا مطمئن ساخت كه وی در این قصد خویش مصمم است. با خودم اندیشیدم كه اگر برادر بزرگتر من به این كار راضي می شود باید این آرزوی وی را جامهء عمل بپوشانم و اگر به انصراف وی از این اقدام موفق نشوم، تسلیم اراده اش شوم و در برابرش مقاومت نكنم.

با نرمی به وی گفتم كه: برادر! من هیچگاه نسبت به تو بدی نكرده ام كه می خواهی در مقابل از من انتقام بگیری. من در مقابل تو چه كرده ام كه در مورد من چنین قصد غیر شرعی داری؟

اما با وجود این سخنان، نتوانستم تا او را قناعت بدهم و سرانجام تسلیم شدم و گفتم برادر! هرچه اراده داری آنرا عملی كن. اما با وجود این امید داشتم كه وی از قصد خویش منصرف گردد و نسبت به من ترحم نماید. خودم را بر زمین انداختم و به قربانی شدن آماده شدم.

برادرم بدون اینكه رحمی به من نموده باشد كارد قصابی را بر گلویم نهاد و با سرعت مرا سر برید.

این خواب را زمانی دیدم كه پنج روز بعد از آن خانه ام بوسیلهء سربازان پاكستانی محاصره شد. من تا آن زمان نه در مورد این خواب به كسی حرفی زده بودم و نه به تعبیر آن آگاه بودم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تصویر غم انگیز

بسم الله الرحمن الرحیم

قالت ان الملوك اذا دخلوا قریهَ افسدوها و جعلو اعزة اهلها اذلة و كذلك یفعلون

ترجمه: و بلقیس گفت كه بدون شك چون بادشاهان به شهری داخل شوند با غلبه و قهر پس خراب می كنند آن شهر را و عزتمندان شهر را ذلیل می سازند. آیه از سورهء‌ سبا

دوم جنوری سال 2002 میلادی مراسم رسمی استقبال از سال نو در پاكستان به پایان رسید. من در منزلم با اعضای خانواده، زندگی معمول خویش را می گذرانیدم و در عین حال در جستجوی برادران شهید و مفقودی بودم كه به امید پناه، به چنگ دوستم ظالم گرفتار آمده بودند. من در این رابطه با مراجع مختلف در تماس بودم و امید همكاری داشتم.

من از سرنوشتی كه در انتظارم بود اطلاعی نداشتم واز جانب دیگر آن مصیبت بزرگ چنان بر ذهن من تاثیر گذاشته بود كه از خودم بی خبر بودم و در این اندیشه بودم كه برادران شمال چگونه سالم به خانه های شان برگردند و چگونه با خانواده های مفقود شده گان تماس برقرار شود. چگونه از حالت بیجا شده گان باخبر شوم.

تقریبا ساعت هشت بود كه ناگهان محافظین جلوی در منزل خبر دادند كه چند تن پاكستانی كه خود را مامورین دولت پاكستان معرفی می كنند به ملاقات من آمده اند.

مهمانان به اطاق كوچكی رهنمائی شدند كه من معمولا با مهمانان ناشناس در آن دیدار می كردم. من وقتی با آنها مقابل شدم دیدم كه سه نفر اند كه یكی از آنان پشتون بود و خود را بنام گلزار معرفی كرد. دو تن دیگر به زبان اردو سخن می گفتند. بعد از سلام و احوال پرسی همه نشستیم و در جریان صرف چای منتظر بودم كه آنها چه پیغامی به من دارند.

یكی از آنان مرد چاق شكم بزرگی بود كه چهرهء سیاه رنگ، ریش تراشیده و لبهای كلفت و تیره رنگ داشت. از چهره اش آثار خشم و غضب هویدا بود. به نظرم آمد كه نماینده ای از دوزخ به ملاقاتم آمده است. وی با بی ادبی تمام به سخن گفتن آغاز كرد و گفت:

Your Excellency you are no more Excellency!   (جناب محترم شما از این ببعد محترم نیستید).

این سخن كه نمایانگر دشمنی شدید است فقط بر زبان كسانی می تواند جاری شود كه فاقد خرد اند و در آن شرایط هرگز به گفتن آن ضرورتی احساس نمی شد. او در ادامهء این سخن گفت:

تو می دانی كه امریكا یك ابر قدرت است و هیچكس در برابر آن قدرت مقابله را ندارد و با خواست این ابر قدرت نیز مخالفت ممكن نیست. آنها می خواهند از تو تحقیق نمایند. هدف از آمدن من نزد تو اینست كه ترا به امریكائی ها تسلیم نمائیم تا آنها از ما راضی شوند و پاكستان از خطر محفوظ بماند.

من در جواب گفتم كه این سخن درست است كه امریكا به زعم شما ابرقدرت است اما با وجود این در جهان قانون و اصول وجود دارد كه بر بنیاد آن اصول روابط جهانی تنظیم شده است. شما بر اساس كدام اصل اسلامی ویا غیر اسلامی با من این معامله را می نمائید و كدام قانون شما مجبور می سازد تا شما مرا به امریكائی ها تسلیم نمائید؟ شما قانونا این حق را دارید تا به من ابلاغ نمائید تا كشور شما را ترك نمایم.

اما آن مزدور بیرحم با كمال وقاحت به من گفت كه برای ما امروز قانون و اسلام مطرح نیست بلكه تنها و تنها منافع پاكستان مطرح است وبس.

من متوجه شدم كه دلایل معقول برای آنان ارزشی ندارد و آنها در این تصمیم مصمم اند، ناچار گفتم كه من به خدای خود تسلیم هستم و شما هرچه می خواهید انجام دهید من مخالفتی ندارم.

آنها به من گفتند كه تا ساعت دوازدهء ظهر از منزل خارج نشوید و بعد ما ترا به پیشاور خواهیم برد. آنها رفتند و خانهء من از چهار طرف در محاصره‌ قرار گرفت. نه امكان خارج شدن وجود داشت و نه امید كمك. از طریق تیلفون با وزارت خارجهء پاكستان در تماس شدم اما مقامات مسئول از ارائهء جواب به سوالات من خودداری ورزیدند.

 

 

 

 

خروج از منزل

سه نفر مذكور قبل از بیرون بردن من از منزل به من گفتند كه ترا به پیشاور خواهیم برد و تو با ما خواهی بود و فقط امریكائی ها از تو تحقیق خواهند كرد او امكان دارد كه بعد از ده روز مجددا به خانه برگردی. این اطمینان را به اعضای فامیل من نیز دادند و در ضمن گفتند كه تا زمانی كه من در نزد آنها هستم، مصارف فامیل من بدوش آنها خواهد بود اما این وعده ها همه دروغ بود.

لازم به یادآوری است كه در آن موقع من برای ده ماه ویزهء پاكستان را داشتم و وزارت خارجهء پاكستان هم طی نامهء رسمی به من اطمینان داده بود كه تا زمانی كه وضع در افغانستان عادی شود می توانم در پاكستان بمانم. در عین حال نامه ای از سازمان ملل متحد داشتم كه در آن ذكر شده بود حامل این مكتوب شخص مهمی است و باید مورد احترام قرار گیرد و مزاحمتی برایش ایجاد نگردد. این خود، توصیه به مقامات پاكستانی بود.

حدود ساعت دوازدهء ظهر بود كه سه موتر در جلوی منزل توقف كردند و راههای رفت وآمد جلوی منزل مسدود گردید. به خبرنگارانی كه می خواستند این صحنه را ببینند و این عمل ناروا وظالمانهء پاكستان را به مسلمانان جهان گزارش كنند، اجازهء‌ نزدیك شدن و حتی دیدن این صحنه داده نشد. به من فرمان داده شد تا از منزل خارج شوم.

من در حالی از منزل بیرون شدم كه اطفالم فریاد می زدند و می گریستند و سربازان پاكستانی كه ادعای دفاع از اسلام دارند، یك مهمان مسلمان خود را كه هیچ جرمی ندارد و هیچ قانونی دستگیری وی را مجاز نمی شمارد، فقط بخاطر رضائیت خاطر نامسلمانان و بدست آوردن مشتی پول به امریكائی ها تسلیم میدهند. برخلاف حكم قرآن و اسلام، عنعنات و غیرت و شهامت، مهمان نوازی و تمام موازین ملی و بین المللی و برخلاف اخوت اسلامی به چنین عمل ناروا دست زدند.

بهرحال مرا از خانه بیرون كردند و از اینكه چرا چنین ظلمی به من روا داشته می شد، سخت در حیرت بودم. از خود می پرسیدم كه چرا كسی نیست كه از این گونه مظالم جلوگیری نماید. آن ادعا های حمایت از حقوق بشر، قوانین بین المللی، دیموكراسی و قوانین دیپلوماتیك به كجا رفت؟

در بیرون از منزل كمی متوقف ساخته شدم. جرئت نگریستن به فرزندانم را نداشتم و نمی توانستم آنها را تسلی بدهم. بعد سوار موتری شدم كه هیچگاه توقع نداشتم. من از مقامات پاكستانی كه همیشه خود را برداران مخلص ما معرفی می كردند و گاهگاهی از جهاد مقدس هم سخن می گفتند، چنین انتظاری را نداشتم.

مرا سوار موتری كردند كه یك موتر در جلو و دیگری در عقب آن روان بود. موتری كه من سوار آن بودم شیشه های كاملا سیاه داشت كه نه من قادر به دیدن بیرون بودم و نه كسی از بیرون مرا می دید. همراه با من افراد امنیتی آی اس آی هم در موتر بودند كه سلاح به همراه نداشتند اما در دو موتر دیگر افراد مسلح بودند.

در مسیر راه صدای موزیك و آواز آواز خوانان زن به زبان اردو سكوت را می شكست و این كار قصدی و به منظور شكنجه و آزار من بود زیرا آنها می دانستند كه این كار خلاف شریعت است و من از آن رنج می برم.

در مسیر راه خواستار توقف به منظور ادای نماز شدم زیرا نماز در حال قضا شدن بود. در جواب گفته شد كه در پیشاور نماز خواهی خواند. این خواست را چند بار تكرار كردم كه بی نتیجه بود. نه به من اجازهء ادای فرض داده شد و نه خود به آن توجه كردند.

هنگام رسیدن به پیشاور به دفتری رهنمائی شدم كه گمان داشتم شاید دفتر تحقیق آی اس آی باشد اما اكنون هم مطمئن نیستم كه آنجا كجا بود. در آنجا به اطاق مخصوصی راهنمائی شدم كه میزها و چوكی های گرانقیمت داشت و بیرق پاكستان و تصویری از جناح هم روی میز خودنمائی می كرد. شخصی كه پشتون بود بروی یك چوكی چرخنده نشسته بود و چوكی را به اینطرف و آنطرف حركت می داد. وی میانه قد بود و ریش خود را تراشیده بود. سرش برهنه و لباس سفید معمول پاكستانی به تن داشت. وی برخاست و نزدیك من آمد و سپس گفت كه من فلانی و مسئول این دفتر هستم. تو مهمان ما هستی و ما خوشحال هستیم كه مهمانی مانند ترا پذیرائی می كنیم. من نمی دانستم كه منظور وی از این جملات چیست.

به ذهنم رسید كه شاید این شخص در سخنان خود صادق است. خوشحال به این دلیل است كه من به قیمت خوبی بفروش می رسم. او از جمله كسانی است كه انسان را چون هر مطاع دیگر بفروش می رساند و قیمت بلند را هرفروشنده دوست دارد و از آن خوشحال می شود وگرنه انسان قیمت ندارد ونه هم كسی آنرا می فروشد بخصوص در قرن بیستم و بیست ویكم. اما ظلم و انسان فروشی حكومت پاكستان تاكنون این بازار را گرم نگهداشته است و فروش مسلمان در برابر دالر را روا و جهاد می داند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در پشاور

مسئول دفتر پیشاور مرا به صرف غدا و چای دعوت كرد و نماز را نیز ادا نمودم. بعد به اطاقی رهنمائی شدم كه برای زندانیان یا اشخاص تحت نظر آماده شده بود. وضع اطاق نسبتا خوب و گاز وبرق در آن مهیا بود و از سرما جلوگیری می كرد. تشناب با آب كافی موجود بود. وضع غذا هم خوب بود. یك نسخه قرآنكریم و كتابچه و قلم هم همراه داشتم. جلوی در، یك محافظ پهره می داد كه هرزمان كه به چیزی ضرورت می داشتم، با من همكاری می كرد.

تحقیق و پرسشی از من صورت نمی گرفت. البته یك نفر كه در همین دفتر وظیفه داشت، زیاد می آمد اما به زبان پشتو آشنا نبود ومن هم به اردو آشنا نبودم اما به انگلیسی با هم گاهی صحبت می كردیم. وی زیاد از من می پرسید كه چه خواهد شد؟ what will happened?)) ومن در جواب فقط می گفتم كه خدا می داند ومن نمی دانم.

مامورین دفتر می آمدند و سلام می دادند اما سخن دیگری نمی گفتند اما گاهگاهی كه به من نگاه می كردند چشم های شان اشك آلود می شد و دوباره بیرون می شدند. یكبار شخصی به اطاق داخل شد و بااحترام زیاد با من برخورد نمود اما آرام آرام به گریه شروع كرد. صدای گریهء‌ وی ناگهان زیاد شد و بالاخره بیهوش بر زمین افتاد. افراد دیگر بسرعت وی را از اطاق بیرون بردند و از آن ببعد كسی نزد من نیامد. این زمانی بود كه بعد از چهار ساعت به امریكائی ها تسلیم داده شدم.

در این اطاق دو شب را گذرانیدم. در شب سوم تقریبا ساعت یازده شب بود و من آماده می شدم تا بخوابم كه ناگهان در باز شد و شخصی داخل اطاق شد. قد متوسط و ریش كوتاه و برس مانند و لباس خاكستری رنگ به تن داشت.

او نزدیك من نشست و احوال مرا پرسید و بعد گفت كه آیا خبر داری كه چه خواهد شد؟ من جواب منفی دادم. وی باز پرسید كه آیا كسی به شما چیزی نگفته است؟ من باز هم جواب منفی دادم. وی گفت همین اكنون ما ترا به جای دیگری خواهیم برد. تو پنج دقیقه فرصت داری تا به دستشوئی بروی یا وضو بگیری. من به دستشوئی رفتم و دیگر چیزی نپرسیدم زیرا امید جواب صحیح را نداشتم.

ده دقیقه بعد از اطاق بیرون برده شدم و اشخاص دیگری با لباس ساده در بیرون در منتظر من بودند. مرا دستبند زدند و با پارچهء سیاهی چشم های مرا بستند. این نخستین باری بود كه در زندگی با چنین وضعی مواجه می شدم. جیب های مرا بازرسی كردند و قرآن كریم، یك دكشنری انگلیسی الكترونیكی و مقداری پول را در جیب داشتم گرفتند وبعد با خشونت مرا بسوی موتر بردند. همه خاموش بودند و كسی حرفی برزبان نیاورد.

موتر براه افتاد و پس از سپری شدن حدود یك ساعت صدای هلی كوپتر بگوشم رسید. در دل گفتم كه این میدان هوائی است و شاید هلی كوپتر هم از امریكائی ها باشد. در همین موقع ساعت قیمتی ای كه در دست داشتم با یك حمله از دستم بیرون كشیده شد كه بعد آنرا ندیدم. به امریكائی ها هم تسلیم داده نشده بود.

موتر به آهستگی حركت می كرد تا اینكه به نزدیكی هلی كوپتر رسیدیم. درهای موتر باز شد و مرا از موتر به بیرون بردند. یك قدم دور تر متوقف شدم و چند ثانیه بعد كسی در گوشم به اردو گفت: خدا حافظ!! مثل اینكه به سفر دلخواه خودم می رفتم. در این لحظه یقین كردم كه به امریكائی ها تسلیم داده شدم.

 

**********

 

تسلیمی به امریكائی ها

در همان لحظه كه به امریكائی ها تسلیم داده شدم، ناگهان عده ای به من حمله كردند مانند كركس ها  كه بصورت مشترك حمله ور می شوند. با مشت و لگد بجان من افتادند و بالای من فریاد می زدند. از لباس هایم گرفته و به هر جانب مرا می كشیدند و می غلطانیدند. با چاقو لباس هایم را پاره می كردند. در همین حال پارچهء سیاه از چشم هایم كنار رفت و دیدم كه سربازان بی غیرت پاكستانی در یك صف به حالت احترام نظامی به صف ایستاده اند و در جهت دیگر سربازان امریكائی. تعداد زیادی موتر های پاكستانی ها از جمله یك موتر با نمبر پلیت خاص جنرال نظامی ایستاده بودند، تماشاگر این صحنه بودند. امریكائی ها در ضمن لت وكوب مرا برهنه نیز كردند و این به اصطلاح محافظین ننگ و ناموس دین مقدس اسلام خاموشانه شاهد این جریان بودند و برای تسلیمی من مراسم تشریفات برپا كرده بودند.

این صحنه را حتی در قبر نیز فراموش نخواهم كرد. اینكه من قاتل نبودم، دزد نبودم و هیچ عملی خلاف قانون از من سر نزده بود. اگر پاكستان (مجبورستان) مجبور بود تا در هرصورت مرا كه مهمان قبول شدهء آنها بودم به نامسلمانان تسلیم نماید، ما این مسئله را می بخشیدیم و فراموش می كردیم اما اقلا به امریكائی ها اینقدر گفته می توانستند كه در حضور ما این گونه روش زشت را انجام ندهید. اما آنها حتی همتی در همین حد هم نداشتند.

امریكائی های وحشی، متعصب و بی رحم در همین حال لت و كوب مرا سوار طیاره كردند، دست و پای مرا با زنجیر ها محكم بستند و چشم های مرا پلستر كردند و یك كیسهء سیاه را نیز به سرم كشیدند. دهن كیسه را به گردنم پلستر كردند و در وسط هلی كوپتر روی یك تخت، بار دیگر به زنجیر ها بسته شدم. نفسم بند آمد و صدایم از گلو بیرون نمی شد. هر زمانی كه از شدت نفس تنگی حركتی غیر اختیاری هم از من سر می زد، ضربهء سنگین لگد را تحمل می كردم اما شدت این لگد ها در مقایسه با رنجی كه تحمل می كردم ناچیز بود. در دل گفتم كه جان سپردن همین است و خود را تسلی می دادم كه كاش درهمین حالت روحم از تن بیرون شود، از بی عزتی ها و تكالیف آینده رهائی خواهم یافت. اما این امید من به ناامیدی مبدل شد.

در همین كشمكش و‌ تحمل مشت و لگد و فریاد ها بودم و نمیدانم كه چقدر زمان گذشت كه هلی كوپتر در محلی فرود آمد. روشنی امیدی به دلم تابید كه شاید از این حالت كمی راحت تر شوم اما آن جانوران وحشی مرا بر زمین كشیدند و از هلی كوپتر به زیر انداختند و در آنجا سربازان دیگری هم در شكنجهء‌ من با آنها یكجا شدند و تقریبا یك ساعت همین بازی را با من انجام دادند و در آخر چهار یا پنج نفر روی من نشستند و با بی اعتنائی با همدیگر به صحبت مشغول شدند. مثل اینكه روی سنگ یا چوبی نشسته اند ومن در انتظار مرگ بودم كه چه زمانی نفس از تنم بیرون خواهد آمد و عزرائیل روح مرا قبض خواهد نمود! ای پاكستان!

تقریبا دوساعت در همین حالت گذشت و بعد كشان كشان مرا به هلی كوپتر دیگری منتقل نمودند كه در مقایسه با هلی كوبتر قبلی راحت تر بود. در یك چوكی آهنی محكم بسته شدم اما لت وكوب نبود. هلی كوپتر بعد از حدود پانزده یا بیست دقیقه پرواز مجددا فرود آمد و بار دیگر كشان كشان تا محلی منتقل ساختند و بعد اجازه دادند تا روی پای خویش راه بروم. در اینجا صدای طیارات و مردم بگوشم رسید. بوسیلهء یك مترجم به من دستور داده شد تا پای خود را پائین بگذارم. از زینه ها فرود آمدم و بعد از سرم كیسهء سیاه را دور كردند. وقتی چشم هایم را باز كردم متوجه شدم كه توسط تعدادی از عساكر امریكائی محاصره شده ام. در جانب چپ من چیزی شبیه به قفس وجود داشت كه چند نفر در آن زندانی بودند. دست ها و پاهای مرا باز كردند. به یك حمام كوچك رهنمائی شدم تا خودم را شستشو نمایم اما قادر به این كار نشدم زیرا دست های من بی حس و قادر به حركت نبودند. اما باز هم با هرزحمتی بود روی خودم كمی آب ریختم و لباس جدیدی را كه به من داده شد پوشیدم.

به داخل اطاق كوچكی رهنمائی شدم كه در حقیقت یك قفس بزرگ در ابعاد دومتر در دو متر بود. محل قضای حاجت (كمود) و آب وجود داشت اما چیز دیگری در آن به چشم نمی خورد. فقط جالی آهنی و دیوار داشت. به من گفته شد كه اگر می خواهی بخوابی، بخواب. اما برای خوابیدن هیچ چیزی وجود نداشت. من با تحیر به اطراف خویش می دیدم. نمی دانستم كه در كجا هستم و بعد از این چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود. آیا آنچه كه می بینم حقیقت است یا یك كابوس وحشتناك.

 

وضع در كشتی

یك سرباز در جلوی در به نگهبانی مشغول بود. بدقت اطراف خود را از نظر گذرانیدم و متوجه شدم كه در محل محصور شده ای قرار دارم. در این محوطه فقط سه اطاق كوچك و یك دواخانه وجود داشت كه یك نرس همیشه در آن حاضربود. در دارای واشر رابری بود تا از ورود آب به داخل اطاق جلوگیری نماید. در اینجا متوجه شدم كه این باید همان كشتی ای باشد كه آنها برای جنگ در افغانستان از آن استفاده می كنند و ما در ششمین منزل آن قرار داریم. در شام و صبح از حركت و صدای بلند ماشین ها كه گاهی زمین زیر پای ما را به لرزه در مي آورد مطمئن شدم كه این همان كشتی است.

با وجود اینكه سخت در هراس بودم  و چشمهایم را خیلی كم حركت می دادم و زبانم تا حلقوم خشك بود اما باز هم مسایلی در مغزم خطور می كرد. اطاق جانب چپ كمی بزرگتر به نظر می آمد و افراد دیگری هم در آن زندانی بودند. دانستم كه بعضی برادران شاید آنجا زندانی باشند. صبح موقع غذا همه از حال یكدیگر با خبر شدیم و آنها هم دانستند كه برادر دیگری هم با آنها پیوسته است. با هم حرف نمی زدیم فقط یكدیگر را می دیدیم و آنهم به شكلی كه به بهانهء اخذ غذا از یك گوشهء اطاق بسوی هم می دیدیم. بعد از دو روز برایم مشخص شد كه ملا فاضل محمد، نورالله (نوری)، برهان، وثیق صاحب و غلام روحانی هم در اینجا هستند اما باز هم نتوانستیم با هم صحبت كنیم.

با طلوع صبح بعد در حالیكه دستبند بدست داشتم، به اطاق سمت راست برده شدم و اولین مرحلهء تحقیق آغاز شد. آثار انگشتان من گرفته شد. از جانب مقابل و نیمرخ عكس گرفتند ونیز بیوگرافی مرا نوشتند. سوالات دیگری مطرح نشد وقتی مجددا به همان اطاق یا قفسی كه قبلا بودم منتقل شدم متوجه شدم كه وسایلی در آن اضافه شده است از جمله یك دوشك كه معمولا برای مریضان به كار می رود، یك پتو، بشقاب های سفید پلاستیكی پر از غذا كه در آن یك تخم مرغ و مقداری برنج نیمه پخته دیده می شد.

كمی از غذا چشیدم وبعد آنرا به سرباز مسئول مسترد كردم. كمی خوابیده بودم كه با صدای سرباز وبهم خوردن زنجیری كه برای بستن دست هایم در دست داشت، مجددا بیدار شدم و بار دیگر به اطاق تحقیق برده شدم.

در مرحلهء دوم تحقیق سوالات كوتاهی مطرح شد بیشتر در مورد شیخ اسامه و ملا محمد عمر بود. آنها كجا هستند، كجا بودند و كجا رفتند. بصورت عام در مورد رهبران طالبان كه چه برسرشان آمد و به كجا رفتند. سوال مختصری هم در مورد واقعهء یازدهم سپتامبر 2001 كه آیا در مورد آن معلومات قبلی داشته ام یا نه؟

این سوال اصلی بود كه آنها در آغاز در انتظار جواب آن بودند در حالیكه می دانستند در این واقعه من نه نقشی داشتم و نه از آن مطلع بودم وشاید تا امروز هم كسی بصورت دقیق نداند كه طراحان اصلی وعاملین این واقعه چه كسانی بودند. اما به بهانهء این ماجرا هزاران نفر بی عزت شدند، هزاران مسلمان به شهادت رسیدند و هزاران مسلمان بزندان افتادند و تا امروز این سلسله ادامه دارد. اما تا امروز یك عامل حقیقی این ماجرا به محكمه كشیده نشد و به مردم امریكا هم جواب قناعت بخش داده نشد. فقط بر بنیاد اتهامات بی مفهوم، با مردم رویهء خلاف قانون صورت می گیرد. نام تروریست برای امریكائی ها یك مشت پولادین است كه با آن دهان هركسی را كه خود بخواهند، می شكنند. این عادت امروز به بسیاری از ممالك دیگر هم گسترده شده و بنام تروریست دستگیری و شكنجه و تحقیق از مخالفین صورت می گیرد.

چهار یا پنج روز و هرروز یك یا دوبار تحقیق صورت می گرفت اما برای من مایهء خوشحالی این بود كه لت وكوب و تهدید شدید وجود نداشت اما زندگی در آن اطاق تنگ بدون موجودیت ضرورت های زندگی آسان نبود.

انتقال از كشتی به بگرام

بعد از پنج یا شش روز بعد از صرف غذای صبح، یونیفورم خاكی رنگی به من داده شد و دستور داده شد تا یویفورم كهنه را عوض كنم. بعد از تبدیلی لباس، كار انتقال آغاز یافت. در ابتدا برادرانی كه در اطاق سمت چپ بودند منتقل شدند. دست ها و پاهای همه با تسمه های پلاستیكی محكم بسته شد و به سر هر كدام یك كیسهء سفید كشیده شد. دهن كیسه به گردن هركدام پلستر شد. در آخر نوبت به من رسید كه به مانند دیگران دست و پا بسته و كیسه به سر، از طبقهء ششم تحتانی كشتی به عرشه منتقل شدم و با برادرانی یكجا نشانده شدم كه قبل از من آورده شده بودند. پنج تن افغان بودند كه قبلا از آنان نام بردم، دو عرب ویك مسلمان امریكائی و نفر نهم من بودم. قابل یادآوری است كه فرق من با سایر برادران فقط در رنگ یونیفورم بود. یونیفورم من خاكی و از سایر برادران آبی یا آسمانی رنگ بود.

مدتی طولانی در عرشهء كشتی چشم بسته و دست و پا بسته افتاده بودیم. یكی آب می خواست و دیگری از درد دست وپا فریاد می كشید. كسی فریاد می زد كه خدایا نفسم بند آمد و می میرم، اما كسی نبود كه به فریاد كسی برسد، به كسی آب بدهد یا سخنی انسانی با ما بگوید. تنها در جواب صدای سربازان را می شنیدیم كه با صدای آمرانه و بلند چیغ می كشیدند: Shut up. And stop movement) ) یعنی خاموش باشید و حركت نكنید!

صدای ماشین هلی كوپتر بگوش می رسید. دوسه ساعت به همین منوال گذشت. بعد به داخل هلی كوپتر منتقل شدیم و در آنجا مجددا ما را بستند. به جای دیگری منتقل شدیم كه با هلی كوپتر تقریبا بیست و پنج دقیقه راه بود. هلی كوپتر فرود آمد واز هلی كوپتر به پائین پرتاب شدیم. زمین نرم و ریگی بود و اطراف ما را سربازان محاصره كرده بودند. گاهی ما را با لگد می زدند و گاهی با كفش های سخت سربازی بروی دست ها و پا های ما می ایستادند. دست های ما بسته بود و بعضی از سربازان روی انگشتان دست های ما با كفش های خود فشار وارد می كردند كه سخت دردناك بود.

من در همین حال سایر برادران را دیدم كه شكنجهء‌ مشابهی را تحمل می كردند. یك جنرال امریكائی می خواست مرا ببیند و به همین دلیل كیسه را از سر من كشید و بدون سوال و جواب نگاهی به من انداخت و بعد دوباره سرم در كیسه فرو رفت!

تقریبا دو یا سه ساعت به همین حالت قرار داشتیم. نه اجازه برای نماز داده شد و نه حداقل قطره ای آب برای نوشیدن به ما دادند. به اشارهء سر هم ادای نماز ممكن نبود زیرا به محض كوچكترین حركت باید بارانی از لگد را تحمل می كردیم.

سرانجام برای قضای حاجت ما را بلند كردند كه در این فرصت كمی احساس راحتی كردیم. چندین طیاره نشست و پرواز كرد تا اینكه در آغاز شب یك طیاره برزمین نشست و تا نزدیك ما آمد. ما را به طیاره سوار كردند.

انتقال به طیاره راهی به دشواری پل صرا‍ط و صحنه ای از جان سپردن بود. آن درد جانكاه را حالا هم نمیتوانم تصور كنم. در گوانتانامو همیشه نگران این بودم كه اگر بار دیگر مرا به جائی متقل سازند، چگونه خواهد شد؟

در طیاره از ناحیهء سینه و پاها محكم بسته شدیم. یك تسمهء پهن از وسط هردو ران تا سینه را در بخش هائی از طیاره محكم كردند كه ما را در حالت نیمه خوابیده و نیمه نشسته قرار داد. نه می توانستیم بخوابیم و نه امكان نشستن بود. استخوان های كمر چنان درد طاقت فرسا داشت كه قابل تحمل نبود اما بجز صبر راه دیگری نداشتیم. گاهی به همدیگر تكیه می كردیم اما سربازان بیرحم با ضربات لگد ما را از هم جدا می كردند. اگر كسی نیاز به تشناب هم داشت، به خواستش توجهی نمی كردند و ترجمان هم نبود و اگر هم بود صدایش را نمی شنیدیم. به زبان سربازان هم همه نمی دانستند واگر هم می دانستند از ترس جرئت سخن گفتن نداشتند. به زحمت نفس می كشیدیم و اگر یك سوراخ كوچك هم برای ورود هوای تازه پیدا می شد، برای ما نعمت بزرگی بود. در مسیرراه طیاره دو بار بر زمین نشست. برای بار سوم مسافتی طولانی را پیمودیم تا طیاره فرود آمد و این بار، فرود در میدان هوائی بگرام بود.

رسیدن به بگرام

سربازان ما را از طناب های طیاره باز كردند و از زینه های طیاره با بیرحمی تمام به پائین پرتاب نمودند. چند سرباز با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتند: ( This is the big one) یعنی این بزرگ شان است و پس از آن، بارانی از مشت ولگد بر من باریدن گرفت. ضربات فنداق تفنگ را هم احساس كردم. لباس بر تنم دریده شد و تنها كیسه بر سرم باقی ماند و تسمه های پلاستیكی در دست و پایم. تازه برف باریده بود و بعد از یك ساعت لت وكوب، لخت و عریان بروی برف افتاده بودم. سربازان امریكائی زن و مرد سرود می خواندند و گاهی با من كه بی حركت بر زمین افتاده بودم بازی می كردند. یك قسمت از شعری كه آنها می خواندند و بار بار تكرار می كردند تا هنوز در ذهنم باقیست. آنها می خواندند: (امریكا خانهء عدل و انصاف و جانبدار عدالت است. برای همه خواستار عدل است). آنها این رفتار وحشیانه و بیرحمانه با مسلمانان را عدل و انصاف می دانستند و به همین دلیل این شعر را بارها تكرار می كردند در حالیكه چنین عملی در هیچ قانون عدل بشمار نمی آید و هیچكس چنین اعمال وحشیانه را تائید نمی كند.

سرمای شدید تا مغز استخوان نفوذ می كرد و طاقت فرسا بود. من از شدت سرما بشدت می لرزیدم و آنها فریاد می زدند كه حركت نكنstop movement)) ولی این كار در اختیار من نبود. سرانجام پس از سه یا چهار ساعت در اثر سرمای شدید بیهوش شدم و دیگر چیزی احساس نكردم.

وقتی به هوش آمدم در اطاق بزرگی بودم كه شعاع آفتاب از پنجره ها بداخل می تابید. تقریبا ساعت نه یا ده صبح بود. سراپای بدنم بشدت درد می كرد و این برایم سخت طاقت فرسا بود.

همینكه چشم گشودم، در جلویم دو سرباز را دیدم كه چماق در دست آمادهء‌ وارد آوردن ضربه بودند. در دوطرف من تعدادی سرباز سیاه پوست كه همه قوی هیكل بودند و با لب های كلفت وسیاه مانند اشتر ایستاده بودند. مانند دیوها كه در داستان ها شنیده بودم بنظر می آمدند و تفنگچه های شان را بطرف سر من نشانه رفته بودند. دو سرباز تفنگ های (شل دز) شان را بسوی من متوجه نموده و همه با یك آواز فریاد می زدند و سه سوال داشتند:

اسامه كجاست؟

Where is Osama?

ملا محمد عمر كجاست؟

Where is mula omar?

تو در نیویارك و واشنگتن چه كردی؟

 What did you do in New York and Washington?

من در میان آنها لخت و عریان افتاده بودم. این چه عدل و انصاف است؟ آنها هرقدر برمن فریاد زدند،‌ من توان جواب دادن را نداشتم و نمی توانستم زبانم را حركت بدهم زیرا دهان و دندانها همه از شدت سرما باهم قفل شده بودند فقط می توانستم درك كنم كه حالا وقت زدن و كشتن است. از شدت عذاب و روش تحقیر آمیز آنان سخت آرزومند مرگ بودم. خداوند (ج) آنرا در نافرمانی نشمارد.

وقتی آنها متوجه شدند كه من توان جواب دادن را ندارم، از تلاش دست برداشتند و یك لباس آسمانی رنگ را به من پوشانیدند كه از سر تا پا یك پارچه بود. دو سرباز مرا كشان كشان به یك ویرانه بردند و در آنجا پرتابم كردند كه بسیار سرد بود و غیر از این لباس چیز دیگری نداشتم. در اینجا از شدت سرما برای بار دوم از هوش رفتم. و زمانیكه بهوش آمدم در یك لحاف سرتا پا مانند مرده پیچیده شده بودم. خودم را كمی حركت دادم متوجه شدم كه دستها و پاهایم سخت بسته شده است. بزحمت سرم را از لحاف بیرون آوردم و نگاهی به اطراف انداختم. در یك اطاق كوچك و نیمه ویران افتاده بودم كه در نداشت. یك سرباز امریكائی جلوی در نشسته بود. او نزدیك آمد و متوجه شدم كه زن است. با لهجهء نرم پرسید: حالت چطور است و چه می خواهی؟ این نخسین باری بود كه من از یك سرباز امریكائی سخنی نرم و انسانی می شنیدم. توان جواب دادن را نداشتم. زن پرسید: آیا انگلیسی می دانی؟ من هرقدر تلاش كردم زبانم حركت نكرد. او مجددا بسوی در رفت وبروی چوكی نشست.

با خودم می اندیشیدم كه اینجا جزیرهء‌ گوانتانامو است و مرا اینجا آورده اند اما وقتی نظرم به دیوار های ویرانهء اطاق افتاد، دیدم كه طالبان طبق عادت بروی دیوارهای اطاق به زبان پشتو یادگار نوشته اند. تاریخ نوشتن یادگار ها نشان می داد كه از نوشتن آنها مدتهای مدیدی سپری شده است. این خود نشان می داد كه اینجا گوانتانامو نیست بلكه افغانستان است. اما نمی دانستم كه كدام جای افغانستان است. عصر بود ومن در طول این مدت هیچ نمازی را ادا نكرده بودم. در طول این مدت كه به تخمین من یك شبانه روز گذشته بود، لب به غذا و آب نزده بودم. خواب و بیهوشی باهم سپری شده بود. استخوان های سراپایم چنان درد می كرد كه گمان داشتم همه شكسته است. سرم در اثر لت و كوب شكسته بود وسراپایم غرق خون بود. با خود اندیشیدم كه بعد از این چه خواهد شد. زیر لب با خدایم راز ونیاز داشتم كه خدایا تو از من راضی شو و سایر برادارانم را در حفظ و امان خود نگهدار. هیچ مسلمانی را مانند ما در معرض چنین امتحان ذلت بار قرار نده بخصوص علمای دین و اشخاص با عزت را. زیرا تحقیر آنها تحقیر همه مسلمانان است. خدایا! تو به حال مردم مظلوم افغانستان رحم كن و دین خود را نصرت بده. این سخنان در هرشرایط سخت به ذهنم می آمد. خداوند از من بپذیرد.

هوا تاریك شد و صدای روشن شدن جنراتور بگوش رسید. یك لامپ در جلوی دروازهء ویران روشن شد. زبانم كمی به حركت افتاد و باصدای بسیار آهسته به سرباز گفتم:

Can you help me? یعنی می توانی مرا كمك كنی؟ سرباز در جواب گفت: what do you need? یعنی چه می خواهی؟ من اجازهء‌ ادای نماز خواستم و با دست های بسته تیمم نمودم و در حالت نشسته به ادای نماز شروع كردم.

هنوز نماز به پایان نرسیده بود كه دو نفر داخل اطاق شدند و در كنجی نشستند. من نماز را به پایان رسانیدم. بسیار نگران بودم كه شاید مانع نمازم شوند اما خدا (ج) رحم كرد.

تحقیق در بگرام

بعد از نماز رو به سوی آنها كردم. یكی لباس نظامی بر تن داشت و دیگری غیر نظامی بود. به فارسی حال مرا پرسیدند. فرد غیر نظامی مترجم بود كه فارسی را به لهجهء ایرانی صحبت می كرد. ریش فرانسوی، قد كوتاه و گندمی رنگ بود. او اصلا امریكائی بود اما در ایران بزرگ شده بود و فرید نام داشت. شخص نظامی سیاه پوست و قوی هیكل بود. شاید امریكائی بود.

آنها جویای صحت من شدند واینكه غذا خورده ام؟ هوا سرد نیست؟ من در جواب فقط الحمد لله گفتم و بس. نه از آنچه كه بر من گذشته بود شكایت كردم و نه خواستار چیزی شدم. خون خشك شده را در صورت و بدنم بر حالم گواهي مي داد.

آنها آغاز به سوال نمودند كه بخش اعظم آن به در مورد اسامه و ملا محمد عمر بود. از آنجا كه از مرگ و زندگی آنها اطلاعی نداشتم، جواب های من منفی بود. اظهار بی اطلاعی من رنگ چهره های آنان را تغییر داد و آثار خشم در چهره های شان ظاهر گردید. رفته رفته سخنان شان شكل تهدید را بخود گرفت اما جواب من همان بود وبس.

شش روز می گذشت كه من غذا نخورده بودم. غذای سربازی كه سالها قبل تهیه شده بود از گلویم پائین نمی رفت و از جانب دیگر نمی دانستم كه حلال است یا حرام. شش روز بعد یك نوع نان نیمه افغانی را به كمك محقق بدست آوردم كه بایك گیلاس چای خوردم. از آن ببعد هر روز یك یك نان افغانی به من داده می شد. تقریبا یك ماه در همین خرابه بودم و سربازی كه محافظت از من گماشته شده بود وظیفه داشت تا مانع به خواب رفتن من گردد.

تقریبا بیست روز به همین حالت بودم. دست و پایم محكم بسته بود. نه در هنگام صرف غذا و نه هيچ ضرورت دیگر باز نمی شد. همین دو محقق هرروز می آمدند و از من تحقیق می كردند. شكنجهء بی خوابی ادامه داشت. من تنها بودم كه نه كسی را می دیدم و نه صدای كسی را می شنیدم. بعد از بیست روز یك قرآن كریم كوچك را بدست آوردم كه محقق ایرانی برایم آورد.

با قرآن مصروف شدم. سوز سرما بسیار شدید بود اما نمی توانستم از پتو استفاده كنم زیرا دست هایم محكم بسته بود.

شاید بیست و چهار یا بیست وپنجم جنوری ساعت هشت یا نه صبح بود كه ناگهان یك محبوس به اطاق آورده شد وبدنبال آن چند زندانی دیگر را آوردند. شش نفر تازه وارد همه دست و پا بسته و به سر هر يك كلاه هائی بود كه فقط چشمهای شان از سوراخ آن پیدا بود. آنها در كنج و كنار اطاق ویرانه نشانده شدند. بعد یكی دو مترجم زبان عربی آمدند و به همه هوشدار دادند كه صحبت نكنند و خاموش باشند. یك تختهء بزرگ را در سوراخ دروازه نهادند و جلوی آن در داخل اطاق دو سرباز مسلح نشستند. یك ساعت خاموشی مطلق حكمفرما بود تا اینكه این سكوت با سخنان زندانیان درهم شكست. من خاموش بودم اما سربازان هرقدر فریاد زدند كه خاموش باشید، بجای اینكه سكوت برقرار شود، برعكس گفتگو بیشتر شد. محقق عربی زبان آمد و سعی كرد تا به زندانیان بفهماند كه سكوت كنند اما بی فایده بود. یكی از برادران عرب از من به عربی پرسید تو ضعیف نیستی؟ جواب مثبت دادم. بعد هر شش نفر خود را به من معرفی كردند و مرا تسلی دادند. آنها عبارت بودند از سالم سقر، سلمان یمنی، شیخ فیض از كویت، سمیر از الجزایر، طارق كه الجزایری الاصل است اما تابعیت انگلستان را دارد و محمد قاسم حلیمی از افغانستان.

زندانیان بخاطری سكوت را شكستند كه مشخص شد ما را در اینجا از دید كسی یا كسانی پنهان كرده بودند و نمی خواستند كه كسی از وجود ما در اینجا باخبر شود. ما با جرئت بخاطری صحبت می كردیم كه می دانستیم آنها كاری كرده نمی توانند. ما از سربازان می پرسیدیم كه چرا ما را در اینجا آورده اند؟ چرا در را بسته اند؟ آنها در جواب می گفتند كه ما شما را از كسانی پنهان كرده ایم كه اگر شما را ببینند، خواهند كشت. اما ما می دانستیم كه دروغ می گویند.

تا عصر همه با هم بودیم اما با تاريك شدن هوا، شش زندانی را بردند ومن باز هم تنها شدم. اما آنروز برای من در طول دورانی كه به زندان افتاده بودم روز خوبی بود.

شب گذشت و فردا صبح آن شش تن مجددا نزد من آورده شدند. من خیلی خوشحال شدم و به آنان خوش آمدید گفتم. پرسیدم كه دیروز چه واقع شده بود كه شما را اینجا آوردند؟ (آنها قبلا با زندانیان دیگر یكجا زندگی می كردند) در جواب گفتند كه دیروز نمایندگان‌ صلیب سرخ آمده بودند و نامه های زندانیان را به خانواده های شان می بردند. ما و شما را از آنها پنهان كرده اند. آنها امروز هم می آیند اما امریكائی ها نمی خواهند كه نمایندگان صلیب سرخ ما را ببینند و به این دلیل ما را به اینجا آورده اند اما دلیل این پنهان كاری امریكائی ها را نمی دانیم.

تا عصر با هم صحبت كردیم. غذا به اندازهء كافی داده شد و از زمان زندانی شدن این اولین روزی بود كه سیر غذا خوردم. من محمد قاسم حلیمی را آنروز شناختم.

عصر آنان را بردند و من ماندم و ویرانه با باد سردی كه مستقیما از در به داخل می وزید.

دو روز دیگر سپری شد و بعد مرا به اطاق دیگری منتقل كردند كه در آنجا با حلیمی و سالم سقر هم اطاق شدم. با هم صحبت می كردیم. داستان سالم سقر كه با چشم های پر اشك برایم حكایت كرد تا هنوز در خاطرم زنده است. وی گفت كه دختر كوچكی دارم كه تازه به سخن گفتن آغاز كرده بود. در شهر قندهار ما جائی برای پناه گرفتن نداشتیم. از بمباران گاهی به یكجا و گاهی به جائی دیگر فرار می كردیم. یك روز صبح هوا بسیار سرد بود و طفل من با گریه به من می گفت: (ابی برد) یعنی پدر هوا سرد است. اما من هیچ كاری نمی توانستم بكنم. طفلك بار بار با گریه از سرما شكایت می كرد و من و مادرش گریه می كردیم. همسرم حامله بود و درد داشت. شهر هنوز سقوط نكرده بود. من خانواده ام را  به چمن رسانیدم. زنان عرب دیگری هم با ما بودند. زمانیكه خاك افغانستان را ترك می كردیم، هركدام مشتی از خاك افغانستان را به چادر های خود بستند. من از آنان دلیل این كار را پرسیدم آنها در جواب گفتند كه خدا می داند كه ما بار دیگر خاك افغانستان را ببینیم. این خاك خاك سرزمین مقدس جهاد و یگانه محل باقی مانده برای انفاذ قانون خدا در روی زمین است. اما آنها نمی دانستند كه پاكستان با فرزندان آنان چه كرده است.

سه روز با هم یكجا بودیم. روز سوم به محل دیگری منتقل شدیم. شب همانروز حلیمی را برای تحقیق بردند. نماز عشا را ادا كرده بودیم كه سربازان آمدند و به من و سالم گفتند كه شما را به منزل پائین می بریم. زمانیكه به پائین رسیدیم، برادران دیگر را دیدیم كه با دست و پای محكم بسته شده آمادهء انتقال بودند.

تقریبا بیست زندانی با دست و پای بسته و كیسه های سیاه بر سر در كنار هم نشانده شدیم. این نشانهء آن بود كه بزودی به جای دیگری فرستاده می شویم اما كجا؟ خدا می داند.

 

**************

 

 

 

 

انتقال به قندهار

سربازی با عجلهء تمام دست و پای مرا باز هم محكمتر بست و به سرم كیسهء سیاهی را كشید وبعد مرا بروی هردو زانو بر زمین نشاند وسر مرا به پشت زندانی دیگری تكیه داد. به همین گونه زندانی دیگری را در عقب من نشاند و سرش را به پشت من تكیه داد. یكساعت این كشمكش ادامه داشت و بعد هریك را بلند كردند و یكی را بدنبال دیگر به صف كردند وبعد دست های هریك را با یك ریسمان نازك نایلونی بدیگری بستند مانند كاروان اشتران بدنبال هم قطار شدیم. سر ریسمان بدست یك سرباز بود كه ما را از یكسو به سوی دیگر می كشید. با هر كشیدن صدای چیغ زندانیان از شدت درد بگوش می رسید زیرا ریسمان نایلونی با هر كشیده شدن به بازو های ما فشار بیشتر وارد می كرد. آنها این كار را از عمدا می كردند تا مارا بیشتر اذیت كنند. در این قطار یك برادر سودانی بنام نافع هم بود كه از هردو پا مجروح بود. او فریاد های بلند می كشید و سخت در رنج بود. سربازان بجای اینكه باوی كمك كنند، با خشم فریاد می زدند كه خاموش باش! اما درد طاقت فرسا موجب می شد كه وی همچنان فریاد بكشد.

یكی از برادران كه امین الله نام داشت و در همین قطار با ما بود، بعد در قندهار به من گفت كه من گمان كردم كه ما را می برند تا سر از تن ما جدا كنند. مخصوصا زمانیكه یكی از برادران عرب كه زخمی بود، از شدت درد شروع به خرخر كردن نمود. چون كیسهء سیاه مانع دیدن بود من از شنیدن صدای خرخر وی یقین كردم كه وی را ذبح كردند و اكنون نوبت ماست و شروع به خواندن كلمهء شهادت نمودم. من هم در آن موقع صدای برادران را می شنیدم كه با آواز بلند كلمه می خواندند و بعضی ها آیاتی از قرآن را تلاوت می كردند.

در راه ناهموار با همین حالت روان بودیم و گاهی هم پای ما گیر می كرد و نزدیك می شد كه بیافتیم. تا اینكه به صدائی نزدیك شدیم كه صدای یك طیاره باربری بود. آهسته آهسته به نزدیك طیاره رسیدیم. صدای بلند موتور طیاره بر فریاد های درد آلود برادران همقطار چیره شد.

در نزدیك طیاره ما را مانند بسته های بار روی هم انداختند. بعد یك یك نفر به طیاره منتقل شدیم و در كنار هم قرار داده شدیم. به چیزی شبیه به تخت در داخل طیاره سخت بسته شدیم. از روی شكم و پشت ما نوار های پهن گذشتانده شد. طیاره به پرواز در آمد. بعد از اندكی صدای ناله های دردآلود زندانیان بلند شد كه مشت و لگد جواب داده می شد ما خوشبختانه سفر طولانی نبود.

بعد از تقریبا یك ساعت طیاره به فرودگاهی فرود آمد اما در هنگام فرود طیاره احساس آرامی كردیم زیرا قسمت جلوی طیاره به جلو خم شده بود، از فشار روی كمر ما كاسته شد. آنروز روز هشتم یا نهم فبروری 2001 بود.

زمان خروج از طیاره فرا رسید كه یك یك نفر از طیاره خارج می شدند. نوبت من فرا رسید و سربازان مرا بروی زمین كشیده و با مشت ولگد به شكم و پهلوهایم می زدند. بعد احساس كردم كه در جائی میان گل ولای افتادم. در اینجا قبل از من دیگر برادران هم افتاده بودند. گل ولای نزدیك به یخ بستن و هوا نیز بشدت سرد بود. یونیفورم ما نمی توانست مانع نفوذ سرما به بدن گردد و سربازان هم با ما بازی می كردند. گاهی روی ما می نشستند و زمانی با لگد جسم ما را نوازش می كردند و زمانی هم با سنگ ریزه و یا شاخه های كوچك درخت ما را می زدند. خوشتختانه كیسه های سیاهی كه به سر ما كشیده بودند مانع از رسیدن ضربه های شدید به صورت می شد و از آلوده شدن صورت به گل ولای جلوگیری می كرد در عین حال سر و صورت را از سرمای شدید محافظت می نمود.

این حالت تا مدتی ادامه داشت تا اینكه یك یك نفر را از زمین بلند كردند تا اینكه نوبت به من رسید. دو عسكر با وحشیگری تمام حمله نموده و مرا از میان لای مرا بلند كردند. لگد های سنگین با بوت های سربازی به پهلو هایم اصابت می كرد. بعد باقوت تمام با صورت مرا روی یك سطح چوبی به زمین زدند. 

چند سرباز برویم نشستند و در حالیكه فریاد می زدند كه تكان نخور! لباس هایم را با چاقو پاره كردند. آنقدر بر سر و پاهایم فشار آوردند كه گمان كردم میخواهند سرم را ببرند. حقیقت این بود كه برای ما كشته شدن به مراتب بهتر از این حالت بود. چنین شكنجه های توهین آمیز را هیچ بشر نمی تواند تحمل كند.

از سطح چوبی بلندم كردند و در گوشه ای ایستادم. از شدت واهمه و سختی های شكنجه، سرما را فراموش كردم و عرق گرمی را در سراپای بدنم احساس نمودم.

بالاخره مرحلهء بازپرسی و تحقیق فرا رسید. صدای عكس برداري كمره ها بگوشم رسید و روشنی فلش را از پشت سوراخ های تنگ پارچهء كیسه احساس می شد. عكاسی و تحقیق از انسان های برهنه! اما برای امریكائی ها این كار سرگرمی و تماشا بشمار می آمد.

ناگهان كیسه را از سر من برداشتند. دیدم كه سایر برادران هم برهنه اند بعضی ایستاده اند و برخی بروی تخته افتاده اند. سربازان لباس های بعضی را پاره می كنند ویا به تن كسی لباس می پوشانند. فضائی از وحشت حكمفرما بود كه قلب از حركت باز می ماند. من این گونه توهین را نمی توانم تصویر كنم.

متوجه شدم كه ما در یك خیمهء بزرگ قرار داریم و اطراف ما زنان ومردان ایستاده اند. دكتوران هم در میان شان به چشم می خوردند كه بعد ما را معاینه كردند.

برداشتن عكس و معاینه تمام شد و بعد یونیفورمی به تن ما كردند و كیسهء سیاه را مجددا به سر ماكشیدند. بعد بسرعت مرا به جانبی كشیدند و محكم با صورت به زمین انداختند، دست و پایم را گشودند و كیسه را نیز از سرم برداشتند، یك سرباز به سر و دیگری روی پاهایم نشسته بود. چند لحظه به همین منوال گذشت و بعد رهایم كردند و دستور بلند شدن دادند.

بزحمت روی پاهایم ایستادم و بی اختیار به پاك كردن گل و خاك از سر وصورتم پرداختم. نظر دقیق تری به اطراف انداختم. خیمهء بزرگی بود كه دیوار های اطراف آن به ارتفاع تقریبا یك متر از زمین بلند بود و از چوب درست شده بود. خیمه شكل مستطیل داشت  و تا ارتفاع دو متر اطراف آن بوسیلهء‌ سیم خاردار احاطه شده بود. فرش خیمه نیز از چوب بود كه روی آن فرش داشت. این خیمه گنجایش تقریبا بیست نفر را داشت.

با دقت بیشتر به اطراف نگاه كردم و دیدم كه خیمه های دیگری هم در كنار این خیمه افراشته شده كه در آن زندانیان دیگری وجود دارند. سرباز موظف با اشارهء سر وسایلی را به من نشان داد كه برای هر زندانی اختصاص داده شده بود: دو پتوی نازك، یك زیر پیراهنی، یك جفت جوراب، یك جفت كفش و یك كلاه. زیر پیراهنی را پوشیدم، جوراب ها وكفش ها را به پا كردم، كلاه را به سركشیدم و هردو پتو را به تنم پیچیدم. هوا به حد طاقت فرسا سرد بود. برادران دیگری كه بعد از من لباس دریافت كردند، مانند من پتوها را بخود پیچیدند.

به نماز صبح یك ساعت باقی بود. ملا محمد صادق آخند هم به همین خیمه آورده شد. او از روستای بلاغ ولایت ارزگان بود كه خانواده اش در چمن مهاجر بودند. او در دوران جهاد علیه اتحادشوروی، قوماندان جبههء صدیقیه بود ومن هم تحت فرماندهی وی جهاد كرده بودم و او امیر ما بود.

من به او در پوشیدن لباس كمك كردم. وی از شدت سرما توان پوشیدن لباس را هم نداشت. در هنگامی كه من وی را كمك می كردم تا لباس به تن كند به من گفت: به سوی من نگاه نكن!

یك خاطره دیگر از آن شب این بود كه زمانیكه ملا محمد صادق آخند لباس بر تن كرد نگاهی به اطراف انداخت. دید كه جمع زیادی از زندانیان خود را سخت در پتو پیچیده و به خواب رفته اند گمان كرد كه در میان مرده ها قرار دارد. با تحیر به من نگریست و گفت: چقدر مرده در اینجاست. من در جواب گفتم كه نه، اینها خوابیده اند.

كمی بعد از هر خیمه صدای اذان بلند شد. گلبانگ اذان در همه جا چنان پیچید كه گوئی در شهر هستیم. حاجی ملا صاحب ناگهان با صدای بلند گفت: شكر الحمدلله به دارالاسلام آمده ایم! اما دوست دیگر ما امین الله گفت: خدایا! ایكاش می مردم اما شاهد چنین وحشت و بربریت نمی بودم. فراموش كردنی نیست و اینها اصلا بوئی از انسانیت نبرده اند. من در جواب گفتم: خداوند بزرگ مارا از حالت بد تر از این در حفظ خود نگهدارد.

***********

 

مرحلهء‌ تحقیق درقندهار

نماز صبح را ادا كردیم و تصمیم گرفتم تا كمی بخوابم اما چنین فرصتی میسر نشد و مرحلهء‌ بازپرسی آغاز گردید. اول برادران عرب برای تحقیق برده شدند. هرچند من در آنروز برای تحقیق احضار نشدم اما بردن برادران دیگر مشكلات زیاد داشت. بردن به تحقیق بسیار سخت و تحقیر آمیز بود. وقتی كسی را به تحقیق می بردند، سرباز در حالیكه دست بند و پابند را در دست داشت با صدای بلند فریاد می زد كه برخیزید و به آخر خیمه بروید. سربازان مسلح در حالیكه تفنگ های شانرا بسوی زندانیان نشانه گرفته بودند، در عقب سیم های خاردار می ایستادند. زندانیان باید زانو برزمین می زدند و دست های خود را به پشت سر می گرفتند. كسی كه باید به تحقیق برده می شد مكلف بود تا صورت خود را برزمین نهاده و دست های خود را در كمر آماده برای بستن بگذارد و پاهای خود را جفت در كنارهم قرار دهد.

سربازان بسرعت داخل خیمه می شدند، روی سر وپاهای زندانی می نشستند و دست هایش را از عقب می بستند. كیسهء سیاه را بسرش می كشیدند و بعد او را از خیمه بیرون می بردند و در بسته می شد. بعد از آن به سایر زندانیان اجازه داده می شد تا سر جاهای خود باز گردند.

شب و روز به همینگونه می گذشت و كسی نمی توانست استراحت كند. از همه بد تر یك زن بی حیای لاغر اندام بود كه صدای بسیار گوشخراش داشت و با صدای بلند بر سر ما جیغ می كشید. مشكل دیگر در بردن به تحقیق این بود كه سربازان بسیار خشن و وحشی به این كار مامور بودند كه زندانی را بشدت می كشیدند و در حالیكه دست هایش را از پشت سر می كشیدند، فشار شدید می دادند و مانند سگ عوعو می كردند.

چند بار پوست زانو های من در اثر این گونه كش شدن، خون آلود گردید و قسمت زانوی لباس سوراخ شد. گاهی هم سرهای ما با دیوار یا در اصابت می كرد زیرا چشم های ما بسته بود و جائی را نمی دیدیم. جسم ما در اختیار آنان بود كه به هرطرف كه مي خواستند، می كشیدند.

صبح روز بعد كارمندان صلیب سرخ آمدند و خواستند تا با ما صحبت كنند و از وضع ما بپرسند. آنها می خواستند تا بیوگرافی ما را ثبت نمایند. فورمه های سفیدی به ما دادند تا به فامیل های خود نامه بنویسیم. یكی از مامورین صلیب سرخ از آنسوی سیم خاردار در مورد رفتاری كه بعد از زندانی شدن با من شده است پرسید اما ما شك داشتیم كه آنها هم بخشی از استخبارات امریكائی ها نباشند. جرئت نكردیم به آنها بگوئیم كه بر ما چه گذشته است و با احتیاط سخن گفتیم همانگونه كه در صحبت با بازپرس های امریكائی محتاط بودیم. اما سخنان آنان شكل تحقیق از ما را نداشت و ما هم تماس با خانواده های خود از این طریق را كه ارسال و دریافت نامه بود، غنیمت می شمردیم. هرچند كه ناتوانی صلیب سرخ كاملا محسوس بود و از جانب دیگر مقررات ناشی از تكبر و غرور امریكائی ها از قوانین بین المللی بسیار فاصله داشت، اما با این هم تبادلهء‌ نامه های زندانیان با خانواده های شان با همكاری صلیب سرخ قابل ستایش است كه حداقل ما را از احوال خانواده های ما با خبر می ساختند.

مامورین صلیب سرخ كارت های هویت به ما دادند و وعده دادند كه با تفاهم با امریكائی ها مواد غذائی،‌ آب،‌ دارو، كتاب و سایر وسایل مورد نیاز را در اختیار ما بگذارند اما تا آنگاه كه من در زندان قندهار بودم،‌ در اواخر چند كتاب قصه، تختهء شطرنج و در سه ماه یكبار غسل دستجمعی خلاف عزت و حرمت كه همه باید سراپا برهنه می بودند، چیز دیگری داده نشد.

ما بارها خواستار كتب مذهبی، آب برای وضو و احترام به حقوق انسانی خود گردیدیم كه این آرزو هرگز تحقق نیافت.

من از دهم فبروری سال 2002 میلادی تا اول جولای همان سال در قندهار بودم. در تمام این مدت دست و صورت خود را نشستم. تنها آب برای نوشیدن داده می شد و اگر با آن آب، بشكل پنهانی دست یاصورت خود را می شستیم و از این كار آگاه می شدند، متخلف به سزای سختی مواجه شد. از این ترس نمی توانستیم دست وصورت خود را بشوئیم.

یكبار هفت هفت نفر را به جای دیگری بردند كه فقط چند متر از زندان فاصله داشت. بعد همهء ما را سراپا لخت و برهنه ساختند. وسیله ای برای ستر عورت وجود نداشت. سربازان امریكائی زن و مرد در اطراف ما ایستاده بودند. برای هر نفر یك سطل آب و در كنار آن یك قالب صابون نهاده شده بود تا با آن حمام كنیم. ما نمی توانستیم بگوئیم كه حاضر به غسل به این شكل توهین آمیز نیستیم. ما مجبور بودیم كه جلوی همدیگر غسل كنيم. من به برادران گفتم كه این كار جبرا صورت می گیرد و ما گناهی نداریم اما لطفا یا چشم های خود را ببندید ویا نگاه را بسوی خود متمركز سازید. این غسل شرم آوری بود كه یكبار در میدان هوائی قندهار به آن مجبور شدیم و از آن ببعد نه غسل كردیم و نه دست وصورت خود را شستیم.

روز دوم به تحقیق برده شدم كه این دومین مرحلهء تحقیق در قندهار بود كه در اطاق های شبیه به خیمه صورت می گرفت اما طریقهء‌ تحقیق متفاوت از قبل بود. نخست بیوگرافی من نوشته شد و بعد پرسش ها آغاز گرديد. لهجهء بازپرس نرم بود و تهدیدی صورت نمی گرفت كه با تحقیق روز قبل قابل مقایسه نبود. بازپرس در پشت میز نشسته بود مترجم در نزدیك دروازه قرار داشت و جلوی در یك سرباز مسلح ایستاده بود.

در مورد ملا محمد عمر واسامه پرسش هائی صورت گرفت كه جواب های من روی كاغذ های قرمز رنگی نوشته می شد اما من نفهمیدم كه نوشتن در كاغذ سرخ چه معنی داشت. جریان تحقیق در سه رنگ كاغذ نوشته می شد. در ابتدا در كاغذ سرخ،‌ بعد در كاغذ زرد و در آخر به كاغذ سفید.

بازپرسی دو ساعت ادامه داشت وبعد محققین بیرون شدند. سرباز موظف دوباره كیسهء سیاه رابه سرم كشید و مجددا با خشونت مرا به همان جائی برگرداند كه زندگی در آن برای ما مقدر شده بود. چند روز این حالت رفت و آمد توهین آمیز ادامه داشت.

شرایط زندگی در محبس قندهار نسبتا آسان بود. هر خیمه ظرفیت بیست نفر را داشت اما در بیشتر خیمه ها از ده نفر تا بیست نفر محبوس بودند. سه نفر با هم یكجا نشسته  وصحبت می توانستند اما صحبت بین بیشتر از سه نفر جرم بود و جزا داده می شد. نماز را به جماعت ادا می كردیم و ممانعت نبود و در داخل خیمه سه نفر با هم قدم زده می توانستیم. چشم های ما كمتر بسته بود. فصل زمستان بود و گاهی اجازهء نشستن در آفتاب نیز داده می شد اما رفتار انسانی وجود نداشت. هر نیمه شب بازرسی بود و ناگهان عده ای دوان دوان داخل اطاق می شدند. فریاد های بلند می كشیدند. بعضی ها آوازی مانند سگ می كشیدند و كسانی هم مانند خر عرعر می كردند. آنها به این ترتیب همه زندانیان را كه تعداد شان تقریبا به ششصد نفر می رسید، از خواب بیدار می كردند. همه را با صورت روی زمین می انداختند و بعد بازرسی بدنی می كردند و پس از بازرسی از یك سوی خیمه بسوی دیگر پرتاب می كردند. سگ ها را داخل اطاق می آوردند و زندانیان را با آنها می ترسانیدند. این برنامه هرشب تكرار می شد.

********************

 

 

 

 

وضع غذا در زندان قندهار

غذای زندان قندهار غذای مخصوص سربازان بود كه در كیسه های نایلونی جا داده شده و ایالات متحدهء‌ امریكا آنرا پس از جنگ عمومی دوم برای سربازان تهیه كرده بود. در بعضی موارد موادی هم به ما داده می شد كه تاریخ مصرف آن قبلا به پایان رسیده بود. غذا ها از گوشت وسبزی جات درست شده بودند اما مشخص نبود كه گوشت ذبح شده و حلال بود یا حیوان را به شكل دیگری كشته بودند. گاهگاهی هم گوشت خوك در غذا شامل بود كه بعضی از برادران از روی بی خبری آنرا خورده بودند. زیرا همه به زبان اگلیسی آشنا نبودند. این غدا ها اكثر فاسد شده و بوی گند می داد. چنین غذا ها را سربازان در حالات جنگی كه امكان دسترسی به غذا های عادی نباشد، از روی اجبار مصرف می كنند اما مصرف چنین مواد غذائی از نظر صحی مضر است. اما ما هم مجبور بودیم.

در ماه جون نوعی دیگری از غذای آماده جانشین غذای قبلی شد كه روی آن نوشته شده بود حلال یا Kosher)) كوشر. كوشر ذبح یهودیان است كه اكثر مسلمانان آنرا می خورند. حلال ذبح اسلامی است كه توسط مسلمانان صورت می گیرد. این غذا كیفیت بهتری داشتند و تاریخ مصرف شان هم سپری نشده بود. كمی میوه و شرینی هم با آن همراه بود و بعد یك نان افغانی هم به ما می دادند كه برای سیر شدن ما كاملا كافی بود.

طریق تقسیم غذا طوری بود كه در زمان تقسیم، زندانیان كارت های غذای خود را در جلو هرخیمه می نهادند و بعد همه در صف می ایستادند. به نوبت كارت هر زندانی یك بوطل آب و یك سهمیه غذا داده می شد. گاهی برادران با نیرنگ دو خوراك غذا می گرفتند. عادل تونسی و سمیر الجزایری بیشتر این كار را می كردند.

غذا باید در مدت نیم ساعت تمام می شد و كاغذ ها وكیسه ها را دوباره مسترد می كردیم. اگر زندانی موفق نمی شد تا غذایش را در نیم ساعت تمام كند، مورد مجازات قرار می گرفت.

دو سطل برای بیست نفر اختصاص داشت تا در آن رفع ضرورت نمایند. یكطرف پردهء نازكی داشت ولی در جانب دیگر سربازی به پاسبانی مشغول بود و این جانب بی پرده بود. این سطل ها روزانه سه بار توسط زندانیان به ظرف های بزرگی خالی می شد. در میان زندانیان تعدادی مریض یا زخمی بودند و نیاز مستمر به تداوی و مراقبت صحی داشتند. نرس ها روزانه سه بار برای معاینه می آمدند كه اكثرا زن بودند. در وقت ضرورت عاجل كمتر به سراغ مریض می آمدند. آنها تابلیت های (تالینول)‌ زیاد با خود داشتند. از وسایلی كه برای تشخیص در چنین حالات مورد نیاز است فقط گوشی و حرارت سنج داشتند اما دكتوران و نرس ها به موارد تجویز دوا و تشخیص مرض زیاد وارد نبودند. در هر مورد مریضان را مجبور می ساختند تا آب زیاد بنوشند بخصوص در سرماخوردگی، قبض و تب. زیرا این كار اگر نفعی به مریض نمی رسانید، ضرری هم نداشت.

زندان در محل نزدیك به آشیانهء‌ طیارات بزرگ باربری قرار داشت. اطراف این محل زمین بی آب و علف بود كه با وزیدن باد،‌ گرد و خاك زیاد از آن به هوا بلند می شد. قندهار در تابستان باد شدید دارد نشست و برخاست طیارات نیز به شدت گرد و خاك می افزود. بار ها بستر خواب من پوشیده از خاك شده بود و گاهی هم غذای ما پر از خاك می شد. گاهی چنان طیارات بزرگی در نزدیك ما می نشستند و یا آمادهء‌ پرواز می شدند كه از صدای آن نزدیك می شد تا پردهء گوش های ما پاره شود و به نظر می آمد كه از شدت باد خیمه از جا كنده خواهد شد. شب ها كه با چنین صدا ها از خواب می پریدیم، شب و روز بعد را با سردردی سپری می نمودیم. سربازان شب ها چنان سروصدا می كردند كه خواب را بر ما ناممكن می ساختند. به ندرت سربازی را می یافتیم كه كمی با آداب انسانی آشنا باشد.

جملهء (Fuck you) ورد زبان سربازان بود كه فحش بسیار ركیكی است. همه زندانیان به معنی این جمله آگاه بودند زیرا هر روز بار ها آنرا از زبان محافظین می شنیدند.

گاهی هم سربازان برای اذیت زندانیان، روی سقف خیمه سنگ پرتاب می كردند تا زندانیان از خواب بیدار گردند. حاضری در شبانه روز سه بار بود كه بعد به دوبار كاهش یافت. در جریان حاضری، همه زندانیان به صف می ایستادند وبعد شمارهء هر زندانی خوانده می شد. شمارهء من 306 بود كه بجای نام استعمال می شد. تا زمان آزادی، من به این شماره شناخته می شدم. یادآوری از شماره دو واقعهء‌ جالب را به خاطرم آورد كه ذكر آن در اینجا بی مورد نخواهد بود.

دو ماجرای عجیب

یك ماجرا این بود كه مسئول حاضری هر روز عوض می شد و مسئول حاضری روز وشب از هم جدا بودند. یك سرباز مسئول حاضری آمد و به ما گفت كه باید صف بكشیم و بعد از طریق ترجمان گفت: وقتی كه من به در ورودی ظاهر می شوم همهء شما بدون معطلی از جا بلند می شوید، صف می كشید و به من ادای احترام مي نمائید. وقتی من به جلوی هر صف می رسم، شما خاموشانه زمین را نگاه می كنید و سر را بلند نمی كنید. وقتی من شمارهء‌ هر زندانی را صدا می زنم، اوباید به من خوش آمدید (welcome) بگوید و شمارهء خود را نشان دهد، به من نگاه كند و بعد یك قدم عقب برود. وقتی كه من اجازه دادم، سرجای خود بنشیند.

اگر چنین نكنید، من قهر خواهم شد ومعنی قهر من نیز اینست كه دیگر بر شما رحم كننده ای نخواهد بود و وای به حال شما.

آنچه مایهء حیرت بود این بود كه یك سرباز پائین رتبه چنین دستوری به ما می دهد و تا این حد قصد ذلیل ساختن ما را دارد. تعجب در این بود كه یك شخص ذلیلی كه در امریكا برای تامین زندگی كار دیگری بلد نبوده و به همین دلیل سربازی را پذیرفته است، اینقدر آ‌رزوی تحقیر و توهین مسلمانان را دارد. نبود قانون در مورد زندانیان به هر سرباز این اجازه را داده بود تا هر آنچه می خواهند بر زندانیان تحمیل كنند و عقده های حقارت خویش را در اینجا خالی كنند اما زندانیان با ایمان به این خواست وی توجهی نكردند.

واقعه‌ء دوم در مورد سربازی است كه بیشتر اوقات در هنگام ظهر مسئول گرفتن حاضری بود. هوا بسیار گرم بود و باد سوزانی هم می وزید. این ظالم بی رحم زمانیكه می خواست حاضری بگیرد، نیم ساعت قبل دستور می داد تا زندانیان به صف بیاستند و همه زندانیان را به یك صف نگهمیداشت. تعداد زندانیان از هشتصد بیشتر بود كه در خیمه های جداگانه زندگی می كردند. این ظالم كه قیافه اش بسیار شباهت به میمون داشت یك درجه دار كاملا پائین رتبه بود. او قبل از اینكه حاضری بگیرد، یكبار از جلوی صف با غرور می گذشت. او آنقدر با غرور و تكبر گام بر میداشت كه من در طول حیاتم چنین شخصی را ندیده بودم. او چنان آهسته گام برمیداشت كه گوئی سرجا ایستاده است. گاهی با كسی بدون دلیل برای مدت طولانی به صحبت می پرداخت. سرانجام با آهستگی به خواندن شماره های زندانیان شروع می كرد. اگر كسی نشسته ویا به سایهء خیمه ایستاده بود، وی را محكوم به جزا می كرد حتی اگر زندانی مریض هم می بود. به این ترتیب زندانیان مظلوم را هرروز یك تا دوساعت در آفتاب سوزان ایستاده نگهمیداشت.

آنچه برای من جالب بود این بود كه این مدعیان دروغین حقوق بشر، از شیر تا ملخ برای هر حیوان قانون دارند اما برای ما كه انسان بودیم و گناه ما هم مشخص نبود و هر سرباز بی پدر وحرامزاده كه بدرد كار دیگری نمی خورد و به سربازی استخدام شده بود، بر ما فخر می فروخت.

یك روز همین انسان ذلیل، سیم های خاردار اطراف خیمهء ما را بازرسی می كرد و مانند سگ شكاری بو می كشید و همه چیز را بدقت می دید. در میان خاك و سنگریزه های داخل خیمه پارچهء بسیار كوچكی از شیشه را یافت كه تقریبا به اندازهء یك ناخن بود. وی به من اشاره كرد تا آنرا برداشته برایش بدهم. من آنرا برداشتم و بسویش پرتاب كردم. با دقت آنرا از نظر گذرانید و بعد از من پرسید كه این را از كجا آورده ای؟

من در جواب گفتم كه ما با خود اینجا چیزی نیاورده ایم. به میل خود هم اینجا نیامده ایم و بیرون هم نرفته ایم. این شیشه شاید از مدتها قبل اینجا افتاده باشد.

وی فریاد زد كه حرف نزن و سپس همان فحش ركیك را كه بخشي از فرهنگ امريكائي است برزبان آورد. بعد به من دستور داد تا صلیب وار بروی زانو هایم بر زمین قرار بگیرم. به این ترتیب چندین ساعت جزائی شدم. این پست فطرت وقتی داخل خیمهء ما می شد و چشمش به من می افتاد،‌ فحش های ركیك می داد. ما حق نداشتیم به یك سرباز امریكائی بگوئیم كه چرا به ما فحش می دهی زیرا همینكه در برابر سخن سرباز امریكائی جواب می دادیم، بی احترامی به سرباز تلقی می شد و جرم بود اما آنها هرچه كه بر ما روا می داشتند،‌ حق شان بود. ( در این جا نویسنده شعری نوشته است كه معنی آن چنین است: این سوز تا ابد در دلم باقی خواهد ماند كه پادشاهی غلام را بیاد آورم.)

جوانان غیور اسیر دست چه كسانی شده اند. در نتیجهء‌ بی اتفاقی مسلمانان و عدول از حدود اسلامی، مزدوری رهبران كه بی دینی را بر دین، حرام را بر حرام  و فحشا و قوانین كفری را بر شریعت اسلامی ترجیح دادند و عزت خود را در بی عزتی مسلمانان مومن دیدند، این وضع بمیان آمده است. الهی برما رحم كن و امور ما را اصلاح فرما!

در محوطهء محبس و نزدیك به خیمه های زندانیان، ساختمانی ساخته شده از ورقه های آ‌هنی قرار داشت كه قبلا كارگاه ترمیم طیارات بود. در داخل این وركشاپ (كارگاه) متروك،‌ سلول های كوچكی برای سزا دادن زندانیان ساخته شده بود. من كسانی را هم دیدم كه چنان به زنجیر پیچیده شده بودند كه گوئی زنجیر ها بر آنان بار شده است اما باز هم در همین سلول های انفرادی جزائی می شدند.

محبس دارای شش برج بود كه سربازان در آن برج ها در تمام اوقات شبانه روز مراقب داخل و اطراف زندان بودند. علاوه براینها سربازان دیگر با موتر به گزمه مشغول بودند. در داخل وركشاپ متروك از هشت تا ده قفس برای سگ ها ساخته شده بود. سگ ها در تمام طول شب عوعو می كردند و سربازان به نوبت با چیغ و فریاد آنها را تحریك می كردند تا مانع خواب آرام زندانیان گردند. در داخل همین وركشاب متروك زندانیان را بی خوابی می دادند كه حداقل مدت آن چهار روز بود و كسانی هم بیش از یك ماه در آنجا بی خوابی داده می شدند.

************

 

چند واقعهء جالب

ماجراي اول

در چنین جائی واقعات عجیب زیاد اتفاق می افتد كه هیچ روزی از چنین واقعات خالی نبود. یك روز پیرمردی را به خیمهء‌ ما آوردند كه دست هایش از پشت بسته شده بود و سربازان وی را بشدت برزمین می كشیدند و وقتی داخل خیمه شدند، وی را در محلی نزدیك من بر زمین انداختند، دست و پایش را باز كردند و رفتند.

سایر زندانیان به وی گفتند كه پدر جان بلند شو اما وی آنقدر خسته بود كه حتی قادر به بلند شدن نبود. برادران با وی كمك كردند و او توانست بنشیند. نفس در سینه اش حبس می شد و قادر به سخن گفتن نبود. البته وحشت زده هم بود. پیر مرد تایكروز به همین حالت بود و نمی دانست كه در كجاست و چه سرنوشتی در انتظارش است. او نمی دانست كه زندانیان چه كسانی اند و حتی میان زندانی و سرباز فرق هم نمی توانست.

روز دوم وی را برای تحقیق می بردند و با شكم بر زمینش انداختند تا دست هایش را ببندند نمی دانست كه چكارباید بكند. برادران دیگر هم با وی كمك كرده نمی توانستند زیرا سایر زندانیان مجبور بودند تا به آخر خیمه بروند و روی خود را برگردانند.

سربازان پیر مرد بیچاره را با خشونت و بیرحمی تمام بر زمین انداختند و بالایش نشستند و دست هایش را محكم بستند. پیر مرد وحشت زده به این گمان بود كه می خواهند او را ذبح كنند به همین دلیل با صدای بلند فریاد می زد: ای كافرها! دو دقیقه مرا بگذارید تا دو ركعت نماز نفل ادا كنم بعد مرا ذبح كنید! اما سربازان كه حرفهای وی برایشان نا مفهوم بود و با هر تكان وی، بیشتر وی را محكم نگهميداشتند.

سایر زندانیان از دور برایش با صدای بلند می گفتند كه پدر جان اینها ترا نمی كشند، برای تحقیق می برند و چند سوال از تو دارند اما پیر مرد از شدت وحشت حرف كسی را نمی شنید.

ما در آن روز سخت گریستیم واز شدت خشم و نا امیدی گاهی هم به خنده می افتادیم. بعد كه از پیر مرد در مورد خودش پرسیدیم،‌ وی 105 سال سن داشت و از ولسوالی چارچینو در ارزگان بود. او بعد به گوانتانامو برده شد و اولین كسی بود كه از دوزخ گوانتانامو رهائی یافت.

************

 

ماجرای دوم

صبح زود از خواب برخاستیم و آماده برای نماز شدیم. از وضو راحت بودیم؛ تیمم كردیم و نماز سنت را ادا نمودیم. برای امامت نماز من پیش شدم. تازه نیت نماز بسته بودیم كه ناگهان سربازی شمارهء یكی از برادران عرب را خواند تا برای تحقیق برده شود. برادر عرب عادل نام داشت واهل تونس بود او با ما در جماعت ایستاده بود.

سربازان می دیدند كه ما مشغول ادای نماز هستیم اما آنها صبر نكردند وبار دوم نمبر عادل را باصدای بلند خواندند و همراه با آن فریاد زدند كه زود باش! (Harry up) اما به نماز ایستاده بودیم.

سربازان دیگر صبر نكردند و در را باز نموده وارد خیمه شدند. من تازه به سجده رفته بودم كه دو سرباز روی من نشستند و سرم را به زمین فشار می دادند تا بلند نشوم. سربازان دیگر عادل را از صف كشیده و خوابانیدند و دست هایش را بستند واز خیمه بیرون بردند. بعد از آن سربازان از بالای من برخاستند.

بعد از رفتن آنان ما نماز خود را از سرخواندیم. عادل را با خشونت تمام كشان كشان به تحقیق بردند. در قوانین جهان اصل مهم احترام به شعایر مذهبی است زیرا مشكلات وبدبختی های بزرگ از بی احترامی به مذهب دیگران ناشی می شود. قتل عام ها و ایجاد دشمنی های خونین میان ملت ها و جوامع از توهین به مقدسات مذهبی ریشه می گیرد. به همین دلیل در سطح بین المللی تاكید بر اینست كه به مسایل مذهبی بی احترامی نشود. اما امریكائی ها از این قوانین مجبور به پیروی نیستند.

***********

 

 

ماجرای سوم

سه خیمه آنسو تر از خیمهء ما یك سیم خاردار حدود خیمه ها را مشخص می ساخت. هنگام غذای ظهر بود و سربازان سهمیهء غذا را تقسیم می كردند. در خیمهء كنار خیمهء ما یك برادر پاكستانی بود كه از درد دندان به سختی رنج می برد. هرقدر به نرس ها از درد خویش شكایت می كرد جز تابلیت تالینول كه برای علاج هرمرض داده می شد،‌ دوای دیگری برایش نمی دادند. درد وی ساعت به ساعت وروز به روز بیشتر می شد. وی در آن چاشت به علت درد دندان نتوانست غذای خود را در نیم ساعت تمام كند. یك سرباز كوتاه قد و با هیكلی چاق و پف كرده با چشمان آبی و قیافه ای كه بی شباهت به میمون نبود در آنروز موظف دادن غدا و جمع كردن ظرف ها بود.

نیم ساعت از زمان توزیع غذا و جمع آوری مواد اضافی گذشت و برادران دیگر غذای خود را خوردند اما برادر پاكستانی نتوانست در مدت معین غذا را تمام كند. وی عذر خود را  به عسكر بیان كرد اما آن ظالم بجای اینكه به معذرت و مشكل وی توجه كند، وی را جلوی در خواست و در حالیكه با یك دست گریبان وی را گرفته بود با دست دیگر مشت های محكمی به دهانش كوبید. ما شاهد ماجرا بودیم اما كاری كرده نمی توانستیم. این ظالم حق این كار را نداشت واگر زندانی نتوانست غذای خود را در مدت معین تمام كند او می توانست باقی غذا را از نزد وی بگیرد اما این گونه لت و كوب بی موجب خلاف موازین انسانی بود.

شب فرا رسید و كارت های غذا توزیع شد اما زمانیكه غذا توزیع می شد، ما از گرفتن غذا خودداری كردیم. خبر اعتصاب غذا در تمام زندان پخش شد كه بالای مسئولین محبس تاثیر خوبی نداشت. مسئول محبس با چند افسر بالا رتبه به محبس آمدند و از زندانیان دلیل اعتصاب را می پرسیدند. وقتی به خیمهء ما آمد همه با یك آواز واقعهء ظهر را بیان كردیم. مسئول زندان پذیرفت كه بار دیگر چنین كاری تكرار نخواهد شد و ماهم اعتصاب را شكستیم.

چند روز بعد محمد نواب یك تبعهء‌ عربستان سعودی مریض شد. او اكثرا مریض بود و این بار حتی توان از جا بلند شدن را هم نداشت. زمان بازرسی فرا رسید و سربازان داخل خیمه شدند. ما مانند معمول به آخر خیمه رفتیم. همان سرباز ظالم هم با آنها بود ووقتی محمد نواب را در بستر افتاده دید، با لگد بجانش افتاد و او كشان كشان و لت وكوب كنان تا آخر خیمه آورد.

قابل یادآوری است كه بهترین انسان در میان سربازان كسی بود كه خودش ظلم نمی كرد اما هیچكس مانع ظلم دیگران نمی شد. این سرباز لعنتی بر ما خیلی ظلم می كرد اما كسی به وی اعتراضی نمی كرد و ما هم به كسی حق شكایت را نداشتیم. همین سرباز بود كه بعد به قرآنكریم توهین كرد. شرح آن ماجرا بعدا خواهد آمد.

 

***************

 

 

 

 

 

ماجرای چهارم

روزی در خیمه خوابیده بودم. بعضی از برادران وظیفه می كردند و بعضی به تلاوت مشغول بودند. بعضی ها هم به شطرنج مصروف بودند. یك برادر یمنی بر استناد روایتی از امام شافعی (رح) شطرنج را روا می دانست و به آن سخت علاقه داشت.

ناگهان صدای گریه و نالهء سایر زندانیان مرا از خواب بیدار كرد. بعضی از برادران با صدای بلند گریه می كردند. از دیگر خیمه ها هم آواز های مشابه بگوش می رسید. من چنین حالتی را در میان زندانیان بصورت دستجمعی ندیده بودم.

پرسیدم چه خبر است؟ محمد نواب سعودی گریه كنان گفت كه همان سرباز ظالم كه برادر پاكستانی را لت وكوب كرده بود، همان ملعون در آنجا ایستاده بود. (او اشاره به یك خیمه دور تر كرد كه در آنجا چهار مخزن فلزی تانصفه در زمین فرورفته و زندانیان در آنها كثافت و ادرار را می ريختند). نواب در حالیكه می گریست ادامه داد: آن ظالم قرآن كریم را گرفت و مدتی بسوی ما نگریست و بعد روی آن ادرار كرد و در ظرف كثافات انداخت.

این واقعه دردناكترین واقعه ای بود كه در قندهار اتفاق افتاد اما مجلهء نیوزویك مدتها بعد از آن پرده برداشت و محل واقعه را گوانتانامو نوشت.

ما در ملاقات بعدی با نمایندگان صلیب سرخ صحبت كردیم و از آنها خواستیم كه قرآن مجید را نزد زندانیان جمع آوری گردد زیرا قرآن نیاز به محافظت دارد اما ما توان محافظت را نداریم. گذشته از آن امریكائی ها از قرآن مجید بعنوان وسیله ای برای دادن زجر و عذاب به ما استفاده می كند اما صلیب سرخ به این خواست ما توجه نكرد. نمی دانم كه توان این كار را نداشت یا نمی خواست بكند. مسئولین امریكائی با یك معذرت به ما اطمینان دادند كه بار دیگر این كار تكرار نخواهد شد اما با وجود این، تلاشی قرآن، بوئیدن آن بوسیلهء‌ سگ،‌ و پرتاب كردن آن بعد از تلاشی ادامه یافت و تا زمانیكه من به گوانتانامو منتقل می شدم این وضعیت ادامه داشت.

مسئولین امریكائی دادن جزا به سربازی توهین كننده به قرآن را هم پذیرفتند اما وی بعد هم در محبس بود و در رویهء توهین آمیز وی نیز تغییری وارد نیامد. خداوند قعر جهنم را با وجود پلید وی پر كند.

 

************

 

 

واقعهء پنجم

یك شب بعد از صرف غذا و ادای نماز نشسته بودیم كه ناگهان تعداد زیادی از سربازان داخل زندان شدند. در هوا هلی كوپتر ها ظاهر شدند و شعله های سرخی نظیر فلاش عكسبرداری در فضا ظاهر شد. در گوشه های محبس موترهای  مسلح امنیتی جابجا شدند و یك موتر به وسط محوطهء محبس آمد كه روی آن دوربین فلمبرداری ویدئوئی نصب شده بود. ما نمی دانستیم كه چه واقع شده است.

كمی بعد به ما دستور داده شد كه رو به زمین بخوابیم و دست های خود را در كنار بدن قرار دهیم. نه حرف بزنیم و نه به اطراف نگاه كنیم. اما من مخفیانه نگاهی به اطراف انداختم. دیدم كه در خیمه های صف مقابل خیمهء ما كه مملو از زندانیان بود، سربازان بصورت زنجیره ای شروع به دویدن كردند. آنها لباس زره بر تن داشتند و در بازو های شان هم تسمه های آهنین برای محافظت از ضربه به چشم می خورد. كلاه های مخصوص كه در جلوی خود شیشه داشت بر سرداشتند. از طرف راست گروه دیگری از سربازان دوان دوان رسیدند كه لباس های مشابه گروه اول به تن داشتند. این گروه سپر های شیشه ای بدست داشتند. آنها بسرعت داخل خیمه ها میشدند وبه زندانیان با بیرحمی تمام حمله می كردند. آنها را از جای شان بلند كرده وبسوی دیگری پرتاب می كردند وبعد گروه دومی آنها را مجددا بلند كرده و به جای اولی شان می آوردند.

متوجه شدم كه سربازان به این ترتیب آموزش می بینند و در ضمن با فلمبرداری از این صحنه و نمایش آن به دیگران می خواهند نشان دهند كه سربازان امریكائی چقدر با شهامت! اند و به اصطلاح خود شان تروریست ها را اینگونه دستگیر می كنند بدون اینكه با مقاومتی مواجه گردند.

اما این كار توهین به انسان و یك عمل وحشیانه در جامعهء‌ انسانی است. اما این عمل چند بار دیگر هم تكرار شد كه تفصیل هر مورد به حجم كتاب می افزاید.

یك بار ساعت یك بعد از نیمه شب بود كه سربازی به دروازه ظاهر شد و شمارهء مرا صدا زد و به تحقیق برده شدم. این بار برخلاف گذشته با طریقهء بهتری راهنمائی شدم. زمانیكه به اطاق بازپرسی داخل شدم، چشمهایم را باز كردند. بازپرس و مترجم بر چوكی نشسته بودند و در میان آنها یك میز كوچك خود نمائی می كرد كه روی آن چای و شرینی به نظر می خورد. بعد دو بازپرس دیگر هم آمدند و با رویهء خوبی با من برخورد نمودند. سخت غرق حیرت شدم كه آنها چگونه چنین رویهء انسانی با من می كنند كه هرگز دیده نشده است. یك دست مرا باز كردند و در باره‌ء مشكلات محبس از من پرسیدند و از اینكه از خانواده احوال دارم یانه؟

سرانجام از من پرسیدند كه به خانه نمی روی؟ من جواب مثبت دادم. آنها گفتند كه ما در مورد تو تحقیق كردیم و سندی علیه تو وجود ندارد از جانب دیگر زندانی بودن تو نفعی برای ما ندارد به همین دلیل تصمیم به آزاد كردن تو گرفته ایم اما تو باید به ما بگوئی كه به چقدر پول ضرورت داری؟ چند دستگاه تیلفون می خواهی؟ ونیز به ما بگو كه در دستگیری ملا محمد عمر، اسامه وسایر عربها و طالبان چقدر با ما همكاری می كنی؟ همین اكنون ترتیب رهائی ترا خواهیم داد.

برای من تحمل زندان بر اینگونه رهائی خیلی راحت تر بود وهرگز اینقدر جرئت نداشته ام كه بر سر برادر مسلمان خود تجارت كنم.

من جهت سخن را تغییر دادم و پرسیدم كه لطفا به من بگوئید كه دلیل دستگیری من چه بود؟ آنها گفتند كه ما فكر می كردیم كه تو با تنظیم القاعده ارتباط داری واز جریانات نیویارك و واشنگتن خبر داری، اعضای طالبان والقاعده را می شناسی و منابع مالی شان را به ما نشاندهی می كنی اما تو این اطلاعات را نداشتی، برعكس بو به وطن خودت محبت داری و شخص میانه رو هستی. به همین دلیل اكنون چانس رهائی داری.

من در جواب گفتم كه از سخنان شما چنین فهمیدم كه من نزد شما بیگناه ثابت شده ام و شما و غلامان پاكستانی تان بر من ظلم كرده اید. پس باید بدون قید وشرط مرا رها كنید.

اما آنها روی مسایل مادی و تبادلهء آن با همكاری من تاكید داشتد. سه روز این گونه تحقیقات ادامه یافت و چون من پیشنهاد های آنان را رد كردم، رویهء شان با من تغییر كرد، تهدید ها از سر گرفته شد و سربازان هم در رفت و آمد با من با خشونت رفتار می كردند.

*************

 

انتقال از قندهار به گوانتانامو

یك روز صبح در خیمه نشسته بودم كه سربازان زیادی آمدند و زنجیر ها و دستبند های زیادی را در جلوی هر خیمه نهادند. به نوبت و ترتيب از هر خیمه ده ده نفر را به یك طناب با هم می بستند و از دروازهء‌ محبس بیرون می بردند. ما در بین خود پیشبینی های متفاوتی داشتیم. بعضی به این باور بودند كه آنها آزاد می شوند و بعضی می گفتند كه به محل دیگری منتقل می شوند اما كمی بعد مجددا آمدند در حالیكه سر وریش و سبیل های شان تراشیده شده بود. این عمل از همه بدتر و شكنجهء‌ سنگین بود و اولین بار بود كه به این كار توهین آمیز اقدام می شد. نوبت من فرا رسید و ریش و سبیل های مرا هم تراشیدند. تراشیدن ریش خلاف سنت نبوی و عامل آن بر اساس فتوای اكثر علمای مذهب حنفی فاسق بشمار می آید و برای من كاری بدتر از مرگ بنظر می آمد.

به سلمانی برده شدم. التماس زیادی كرده نمی توانستم اما چند بار سرم را تكان دادم اما چنان سیلی سختی به چشمهایم خوردم كه تقربیا پنج دقیقه دنیا در نظرم تیره و تار بود. این سیلی مرا بیاد سیلی دیگری انداخت كه از یك داكتر خورده بودم. داكتر زمانی سیلی سختی به چشم هایم نواخت كه در هنگام ویزیت از من دلیل درد چشمم را جویا شد. من گفتم كه چشمم در اثر لت و كوب صدمه دیده است و آن ظالم سیلی سختی به چشمهایم نواخت كه چرا شكایت می كنم. به همین دلیل بود كه ما هیچوقت از وضع شكایتی نمی كردیم.

اما تراشیدن ریش درد چشم ها را از یادم برد. شیخ صالح یمنی كه ریشی انبوه و زیبائی داشت، پس از تراشیده شدن ریشش زیاد گریست اما وقتی من می گریستم، مرا تسلی داد كه این كار در راه خدا (ج) شده و خدای غیرتمند ما را عوض خواهد داد. ما باید صبر كنیم.

پس از تراشیده شدن ریش بسیار زشت صورت به نظر می آمدیم ومن بیاد سخنان پیرزنان وطنم افتادم كه در هنگام قهر می گفتند، ریشت تراشیده شود ویا در برابر یك كار خلاف می گفتند كه ریش پدر و پدر كلانت را تراشیدی. این كار یك عیب و شرم بود و امریكائی ها این عمل را به منظور تحقیر ما كردند. عجیب این بود كه در حالیكه ما را به اين وسيله تحقیر می كردند، ریش تراشیدن برای خود را افتخار می دانستند. 

روزی برای تحقیق فرا خوانده شدم. در خیمهء‌ تحقیق بازپرس از من پرسید: آیا آقای متوكل را می شناسی و به او احترام داری؟ و سوالاتی از این قبیل. در آخر از من پرسید كه آیا می خواهی او را ببینی؟

در دل من این شك پیدا شد كه شاید وی هم دستگیر شده باشد. پرسیدم او كجاست و چگونه می توانم او را ببینم؟ وی در جواب گفت كه متوكل هم نزد ما در توقیف است و اگر تو موافق باشی او را می آوریم.

من می خواستم وی را ببینم و بدانم كه چگونه آمده است و شاید معلوماتی از او بدست بیاورم اما اینكه چرا آنها می خواستند من با متوكل ببینم، برایم سوال بود.

كمی بعد متوكل آمد و یك قطی بسكيت ایرانی هم بدست داشت كه برای من روی میز به شكل تحفه نهاد اما دست ها و پاهای من بسته بود. با چنین حالتی خوردن بسكیت ناممكن بود و اجازهء بردنش را هم نداشتم.‌

از وی تشكر كردم و مطابق به روش افغانی با وی مصافحه نمودم و بین پنج تا ده دقیقه با هم صحبت كردیم و بعد مرا ترك گفت.

من به زندان برگشتم اما از دیدار با متوكل بنظرم رسید كه شاید در آیندهء‌ نزدیك به گوانتانامو اعزام گردم هرچند متوكل درین مورد سخنی نگفت اما من فكر می كنم كه وی از جریان بی خبر نبود. خدا بهتر می داند.

روز دیگر باز هم به تحقیق برده شدم كه آخرین تحقیق از من در قندهار بود. رفتار مستنطق با من عادی بود اما باصراحت گفت در آغاز ماه نو یعنی اول جولای پرواز تو بسوی گوانتانامو خواهد بود و ما آن زندانیان را به گوانتانامو می فرستیم كه تا دم مرگ در آنجا خواهند ماند و بعد از مرگ هم معلوم نیست كه جسد شان به كشور شان انتقال گردد. اكنون تو آخرین مهلت را داری كه تصمیم بگیری كه خانه را انتخاب می كنی و یا گوانتانامو را. او بار دیگر همان شرایطی را كه برای برگشت من به خانه داشت تكرار كرد كه همكاری با امریكائی ها (جاسوسی) بود. خداوند مرا از آن حفظ نماید.

بازپرس امریكائی گفت كه یكروز فرصت داری تا در مورد فكر كنی و بعد جواب بدهی. اما نیازی به فكر نداشتم زیرا علم من برخودم حضوری بود و به وی گفتم كه من از ديگر برادران موجود، محترم ولایق نیستم. رضای خدا را قبول دارم. نیازی هم نیست كه فردا بار دیگر برای جواب مرا احضار كنید. من در این مورد با كسی مشوره هم ندارم و خود را مجرم هم نمی دانم. مرا به هرجا كه می خواهید بفرستید.

می خواستم زود تر این سفر فرا برسد تا از نگرانی و انتظار رهائی یابم. دوروز دیگر سپری شد و باز هم ریش و سبیل های ما را تراشیدند.

اول جولای سال  2002 پس از نماز عصر بود كه تعداد زیادی سرباز همرا با زنجیرها آمدند. زنجیر ها را جلوی در خیمهء ما پرتاب كردند و انتقال ما شروع شد. نفر چهارم من بودم و شمارهء‌ من خوانده شد،‌ دست و پایم را بستند و كیسهء سیاه به سرم كشیده شد و هشت نفر در یك قطار قرار گرفتیم.

از زندان بیرون برده شدیم و به جائی رسیدیم كه باید منتظر سفر می بودیم. بر تخت های بلندی نشانده شدیم و دست های ما را از جلو بستند. كیسهء سیاه به عینك سیاه مبدل شد كه شیشه های آن پلستر شده بود و جلوی چشم خود را نمی دیدیم اما نفس كشیدن را آسان ساخت. گوش های ما با گوش بند هائی كه سخت و محكم بود پوشیده شد كه صدا را بزحمت می شنیدیم.

برادران دیگر را هم آوردند. با هم صحبت می كردیم و همدیگر را تسلی می دادیم. بعد هریك را جدا جدا به اتاق دیگری بردند و لباس های مارا كشیدند و كاملا برهنه از ما عكس گرفتند. بعد از آن لباس های سرخ رنگ اعدام و كفش های سرخ را پوشیدیم. ماسك بردهان ما بستند و دست و پای ما را با دست بند و زولانه بستند. آنها را قفل كردند كه در عقب قفل با قفل دیگری محكم می شد تا دست ها در میان دستبند قادر به حركت نباشد.

این تشریفات چند ساعت بطول انجامید وبعد مرحلهء‌ سوار شدن به طیاره شروع شد. هر يكي را نزدیك طیازه می بردند و پس از كمی درنگ سوار طیاره می كردند. در وسط طیاره یك قطار چوكی بود كه روی یك تخت فلزی قرار داشت. زنجیر های پاها را به تخت و زنجیر های پشت ما را به چوكی قفل كردند. قدرت حركت از ما سلب شده بود و سفر بسیار پررنجی بود كه حتی از تمام دوران محبس به نظرم دردناك تر و طولانی تر آمد.

در جلوی هر زندانی دو سرباز نشسته بودند. با سپری شدن زمان صدای فریاد های زندانیان از شدت درد بلند شد. خیرالله خیرخواه والی سابق هرات از درد دست هایش شكایت داشت اما با وی كمكی نشد. دست های من هم درد سختی داشت و كمرم هم بدرد آمده بود اما خاموش بودم زیرا امید كمك نداشتم. برادران دیگر از شدت درد می گریستند و تلاش بیهوده داشتند تا دست و پای خود را حركت بدهند. مثل اينكه همه در حال جان كندن باشند!

تقریبا بیست ساعت تا به مقصد راه بود و ما چهارساعت قبل بسته شده بودیم وسه ساعت از فرودگاه تا زندان راه بود. این عذاب دردناك درست سی ساعت طول كشید. در مسیر راه یك سیب و یك گیلاس آب داده می شد اما من آب ننوشیدم زیرا رفتن به تشناب عذاب دیگری بود و خوردن نیز ناممكن بود. دست های من سخت آماس كرد اما بعد از ده ساعت كاملا بی حس شد. دستبند در میان گوشت آماس كردهء‌ دست هایم پنهان گردید كه بعد در هنگام باز كردن،‌ سربازان امریكائی هم به مشكل مواجه شدند. طیاره در مسیر سفر در جائی فرود آمد و در فرود دوم به مقصد رسیدیم.

*************

 

 

 

 

 

 

 

رسیدن به گوانتانامو

از طیاره یك یك نفر پیاده و در موتر هریك پشت به دیگری بسته می شدند. در جلوی در موتر بزبان های عربی وپشتو با صدای آمرانه گفته می شد كه حركت نكنید، سرجای تان باشید! اما اعضای بدن زندانیان پس از این سفر دردناك كاملا بی حس شده بود و حركت در اختیار خود شان نبود. با هر حركتی لگد سختی حوالهء‌ زندانی می شد. من خودم نیز دوسه لگد خوردم.

موتر به كشتی رهنمائی شد و بعد از طی مسافتی مجددا به خشكی پیاده گردید. مقداری راه پیمودیم تا به مقصد رسیدیم. در آنجا روی سنگ و ریگ نشانده شدیم ویك گیلاس آب به ما داده شد. كمی بعد دستبند های محكم وسخت را از دست های ما باز كردند اما دستبند ها و ولچك عادی باقی ماند. دست های من تا یكماه اماس داشت و تا سه ماه بی حس بود.

پس از كمی درنگ به كلینیك برده شدم. عكاسی و معاینهء صحی صورت گرفت و بعد از آن به اطاق بازپرسی برده شدم. كمی بعد بازپرس آمد و یك مترجم به زبان فارسی وی را همراهی می كرد. سوالات شروع شد،‌اول از حالم پرسید وبعد خودش را معرفی كرد: نام من تام است و مامور شده ام تا از شما تحقیق كنم...

من بسیار خسته بودم و توان صحبت كردن نداشتم تنها توانستم بگویم كه من توان حرف زدن ندارم بعد با هم خواهیم دید. اكنون مرا به جائی بفرست كه می خواهی.

او اصرار داشت تا من حرف بزنم اما من خاموش بودم و قلبا هم نمی خواستم حرفی بزنم زیرا قبلا ترس از فرستاده شدن به گوانتانامو بود اما حالا آن وهم از میان رفته بود و از جزا دادن هم نمی ترسیدیم زیرا از چنین زندگی، مرگ به مراتب بهتر بود.

تام متوجه شد كه اصرار بی ثمر است و از اطاق خارج شد. سربازی داخل اطاق گردید و مرا از تخته ای كه در آن بسته شده بودم باز كرد و به خارج برد. به قفسی رهنمائی شدم كه باید از آن ببعد در آن زندگی می كردم. دست و پایم را باز كرد. قفس یك كانتینر آهنی بود كه در وسط آن پارچهء‌ بزرگی از آهن محكم شده بود و جائی بود كه باید در آن می خوابیدم. سرباز مقداری غذا در اختیارم نهاد،‌ قفس به نظرم خیلی كوچك آمد اما آنچه موجب كمال مسرت من گردید این بود كه آب به مقداری كه می توانستم وضو بسازم،‌ مهیا بود. پس از پنج ماه وضو ساختم،‌ نماز را ادا كردم و خوابیدم. كمی خوابیده بودم كه با آواز سایر زندانیان از خواب بیدار شدم. شب بر آنها طولانی شده بود و بیدار نشسته بودند. بعضی ها می گفتند كه در اینجا آفتاب طلوع نمی كند و بعضی از طولانی بودن شب در حیرت بودند كه هجده ساعت طول كشیده بود. من دوباره به خواب رفتم بحدی كه به نماز تهجد هم بیدار نشدم. تا نماز صبح به خواب سنگین فرورفته بودم. نه سروصدای سربازان مرا بیدار كرد و نه تغییر جای خواب بر من اثر داشت.

بعد از ادای نماز صبح با دوستان از ماجرای سفر سخن گفتم. خوشبختانه در اینجا سخن گفتن آزاد بود و رویهء سربازان در مقایسه با بگرام وقندهار خوب بود. در اینجا زندانيان كمی آزادی بیشتر داشتند اما فقط در محوطهء قفس.

قفس ها در كنار هم قرار داشتند كه شش فوت طول و چهارونیم فوت عرض داشت. كمود ویك نل كوچك آب در داخل قفس وجود داشت و این قفس محل صرف غذا، خواب،‌ نماز و قضای حاجت ما بود. هر قفس را یك جالی آهنی از قفس دیگر جدا می كرد كه در هنگام قضای حاجت مشكل داشتیم و با پتو خود را می پوشانیدیم.

در این پرواز با من هفت افغان همراه بودند و دیگران برادران عرب بودند. افغانها عبارت بودند از خیرالله خیرخواه، حاجی ولی محمد صراف، مولوی عبدالرحیم مسلم دوست، بدرالزمان،‌ و خیرالله از ولسوالی سنگین. نامهای دو برادر دیگر را به خاطر ندارم.

بعضی از دوستان اقامت در اینجا را موقت می دانستند و بعضی از برادران عرب باور نداشتند كه اینجا گوانتانامو باشد. آنها می گفتند كه اینجا جزیره ای در میان خلیج فارس است و استدلال می كردند كه هوای آن كاملا شبیه به آنجاست.

در قفس ها جهت قبله با علامت نشان داده شده بود اما برادران عرب كاملا خلاف آن علامت نماز ادا می كردند. خالد ظهرانی همسایهء‌ من از آن جمله برادران بود كه من و او هنگام ادای نماز پشت به همدیگر نماز ادا می كردیم. من رو به شرق نماز می خواندم و او رو به مغرب. برادران عرب به هر قول و عمل امریكائی ها شك می كردند وآنرا دروغ می دانستند و برعكس آن عمل می كردند. ظهرانی تا مدتها به همین شكل نماز خواند تا اینكه باور كرد كه به گوانتانامو آمده است و بعد در جهتی كه من می ایستادم، نماز می خواند.

آنها بر بسیاری از سربازان گمان عرب داشتند و به این باور بودند كه آنها با ما به این دلیل عربی صحبت نمی كنند تا جاسوسی ما را بكنند. تا مدت طولانی در جلوی سربازان در سخن گفتن محتاط بودند. البته گاهی از زبان سربازان هم كلمات عربی شنیده می شد مثلا به زبان عربی كیف حالك می گفتند كه شك را بر آنان بیشتر می ساخت.

************* 

 

 

سه گونه سرباز

سربازان سه گروه بودند كه از روی نشان های مخصوص شان تشخیص می شدند. مثلا نشان یك گروه درخت بود و از گروه دیگر شمشیر. گروه سوم نشان دایره شكل مانند مهتاب داشتند.

سربازان دارای نشان درخت افرادی خوش برخورد بودند. مطابق برنامه عمل می كردند و با زندانیان رفتاری خوب داشتند. ظالم نبودند و در هنگام تقسیم غذا منصفانه عمل می كردند. میوه هم می دادند و در زمان خواب زندانیان، مزاحمت ایجاد نمی كردند. بازرسی های بیجا نمی نمودند و از زندانیان مریض وارسی می كردند. در هنگام ضرورت دكتور و مترجم را صدا می زدند وزمان غسل و قدم زدن را بصورت كامل رعایت می كردند. سزای بیجا و گزارشات دروغ به مافوق نمی دادند و لباس های زندانیان را بخوبی عوض می كردند. لباس كثیف و پاره شده نمی دادند واگر چنین لباسهائی تصادفا می آمد آنرا عوض می كردند. در هنگام بیرون بردن، ولچك و زولانه را با احتیاط باز و بسته می كردند. اخلاق خوب انسان را متاثر می سازد و ما هم برای آنان مشكل ایجاد نمی كردیم واگر برادری با آنها رویهء خوب نمی كرد،‌ او را توصیه می كردیم كه این افراد مردمان خوبی اند وباید ما هم با آنها رویهء اسلامی داشته باشیم.

سربازان دارای علامت شمشیر رویهء‌ دیگری داشتند. تابع پروگرام اما خشن بودند. در دادن غذا دست باز نداشتند. زندانیان را سزای بیجا می دادند و از طرف شب ایجاد مزاحمت می نمودند اما در میان شان بعضی اشخاص خوب هم دیده می شد.

اما سربازان دارای نشان مهتاب خیلی خشن و بيرحم بودند و درجهء‌ اخلاق شان سفر بود. غذای سهمیه را نمی دادند و همیشه مارا كرسنه نگهمیداشتند. در هنگام خواب خیلی مزاحمت ایجاد می كردند و تلاش داشتند تا لباس های كثیف در تن ما باقی بماند. رفتار توهین آمیز داشتند كه موجب قهر و خشم زندانیان می شد اما در میان آنان هم به ندرت اشخاص نسبتا خوب یافت می شد كه نشانه های انسانی داشتند اما بسیار كم.

سه گروه دیگر هم بودند كه یكی نشان كلید داشت و دیگری گروه 94 بود. اما مهربان ترین همه، گروه سوم یعنی هسپانوی ها بودند كه همیشه به ما كمك می كردند. اخلاق بسیار خوب و انسانی داشتند و كمتر اثر از خشونت در رفتار آنان هویدا بود.

آنها گاهگاهی هم به گذشتهء‌ تاریخی خویش اشاره می كردند كه اجداد آنان هم مسلمان بوده اند. به زندانیان غذای اضافی می دادند و هیچگاه بی موجب كسی را تنبیه نمی كردند. برهنه را می پوشانیدند و در هنگام خواب مزاحم نمی شدند. آب، شامپو وصابون به ما می دادند و گاهگاهی در صحبت ما شریك می شدند و از بازی های سیاسی خود را آگاه می ساختند. به نماز و به قرآن مجید بی احترامی نمی كردند.

اما هسپانوی ها مدت زیادی با ما نبودند زیرا امریكائی ها از رفتار نرم آنان با زندانیان ناراضی بودند و بزودی از وظایف در زندان دور شدند. یكی از سربازان هسپانوی بیست روز قبل از رفتن به من گفت كه ما در اینجا نخواهیم ماند زیرا امریكائی ها به ما شك همكاری با زندانیان را دارند.

اما سربازان دارای نشان كلید مردمی نهایت پست و بدور از ارزش های انسانی بودند كه مدت طولانی در جزیره باقی ماندند و تا رهائی من هم در آنجا بودند. آنها به نماز احترام نداشتند و همیشه دست به كار های تحریك آمیز می زدند تا زندانیان عكس العمل نشان دهند و بهانه برای جزا دادن وتنبیه بدست آورند. گزارشات غلط می دادند و چندین بار به قرآن مجید توهین كردند. شب ها مزاحم خواب زندانیان بودند. در میان آنان اشخاص خوب نهایت كم بود.

از آنها هم بد تر گروه ناین فور(94) بود. اینها هم مردمی پست و مغرور و نهایت خشن بودند. تا حد توان سعی داشتند كه زندانیان را اذیت كنند. با زندانیان مریض كمك نمی كردند و جواب سوال را نمی دادند. در هنگام نماز مزاحمت ایجاد می كردند.

زندانیان هم با این گروه همكاری نمی كردند و سخت با آنها در تضاد بودند، در هنگام تفریح با آنها بیرون نمی رفتند و جواب آنها را نمی دادند. كار بجائی رسید كه همه زندانیان تصمیم گرفتند كه این گروه باید در زندان نباشد. مقاومت زندانیان سرانجام موجب گردید كه آنها از زندان بیرون شدند و یا در گروه های دیگر تقسیم گردیدند.

گمان اغلب این بود كه این گروه یهود اند ویا سربازان اسرائیلی هستند و این از امكان بعید نبود.

 تا سال 2005این چند گروه از سربازان كه آرمیArmy نامیده می شدند و مربوط نیروهای زمینی بودند وظیفهء امنیت زندان را بعهده داشتند اما بعد نیروهای بحری آمدند كه بخش مهمی از اختیارات به آنان سپرده شد و در مقایسه با افراد نیروی زمینی رویهء بهتر داشتند اما در میان شان اشخاص خشن نیز وجود داشت كه زندانیان را اذیت می كردند.

************

 

تبدیلی سربازان امریكائی

سربازان پس از هر شش ماه عوض می شدند اما بجای آنان خیلی كم اشخاص خوب و بیشتر افراد رزل و هرزه و عقده مند می آمدند. سربازانی كه با ما رویهء‌ خوب داشتند،‌ ما هم با آنها مشكل نداشتیم. با گذشت زمان سربازانی آمدند كه نسبت به ما ابراز همدردی داشتند و می پذیرفتند كه رهبران شان آنها را فریب داده اند و از آنها سوء استفاده می كنند. آنها به ما وعده می دادند كه اخبار این محبس و اعمال ضد انسانی امریكائی های وحشی را به رسانه ها خواهند رسانید و شاید این كار را هم كرده باشند.

در میان سربازان همانگونه كه اشاره شد، تعداد انگشت شمار افراد خوب كه صاحب درك و فهم انسانی هم وجود داشت. یك روز من سربازی را دیدم كه بر اعمال وحشیانهء همقطاران خویش در برابر زندانیان گریه می كرد و می گفت كه ما خیلی ظالم هستیم.

از نظر نژادی سه گروه سربازان وجود داشتند: سفید پوست، گندمی رنگ وسیاه.  سربازان دارای نژاد گندمی رنگ از نظر اخلاق و سلوك انسانی خوب بودند. بیشتر شان كمتر تمایل به خشونت داشتند.

سیاهان مانند گوسفند نادان و بی شعور، تنبل و دارای خوی غلامی بودند. مانند گاو می خوردند وزیاد می خوابیدند. مشخص بود كه از طبقات پائین اجتماع آمده اند. اگر در میان شان شخص خشنی پیدا می شد، بدترین همه می بود و خیلی رفتار زشت میداشت. بنظر من سربازان سفید پوست از نادانی آنان استفاده می كردند.

اما سیاهان از سفید ها زیاد شكایت داشتند و به ما می گفتند كه سفید ها مردمی خود پرست اند و پول و قدرت را در انحصار خود گرفته اند. به ما به نظر حقارت می نگرند. اما سیاهان از سفید ها بشدت می ترسیدند و هرگاه با ما درد دل می كردند،‌ اطراف را بدقت تحت نظر می داشتند تا سفید پوستان آواز شان را نشنوند!

سفید ها مردم با صلاحیت بودند. آنها در ظاهر رفتار عادی داشتند اما سخت فریبكار و پراز حیله ونیرنگ بودند. بازپرس ها اكثرا از این نژاد بودند. احساس می شد كه همه سویهء تحصیل بهتر از دو گروه قبلی دارند وهم به خانواده های نسبتا مرفه تری تعلق دارند.

غیر از سه گروه فوق، یك گروه نژادی دیگری هم در میان سربازان وجود داشت كه تعداد شان بسیار اندك بود. وحشی و بدور از فرهنگ بودند. آنها سرخ پوستان و صاحبان اصلی قارهء امریكا بودند. در گذشته ها گروه های كثیری از آنان بدست سفید های وحشی كه از اروپا آمدند، كشته شدند و زمین های شان بدست سفید ها افتاد. آنها به كوه ها گریختند و پس از مدتها جنگ و قبول تلفات زیاد سرانجام تسلیم شدند. امروز آنها بیشتر در جاهائی از ایالات متحدهء امریكا زندگی می كنند كه از تكس معاف است. از صادرات و واردات آنان محصول گمركی گرفته نمی شود. زندگی فلاكت باری دارند.

تا چند سال قبل در دستگاه دولت جائی برای آنان وجود نداشت و در كابینه و پارلمان نماینده ای نداشتند اما از چند سال به انيسو اندكی حق شهروندي به آنان داده شده است.

این گروه اكثرا معتاد و مردمی تنبل و بیكاره و از سواد كافی بی بهره بودند.  آنها خود را از حقوق انسانی محروم و امریكائی های سفید را مردمی غاصب و ظالم می دانند و از آنان بشدت متنفر اند. سربازان سرخ پوست با ما رفتار خوب داشتند زیرا ما را هم مانند خود مظلوم می دانستند و گاهی هم ما را تسلی هم می دادند.

 

***********

 

 

كمپ شماره یك گوانتانامو

وقتی ما قدم به گوانتانامو گذاشتیم، ما را به كمپی بردند كه هشت بلاك اجتماعی و یك بلاك انفرادی داشت كه در هر بلاك چهل وهشت قفس بود. دو محل برای قدم زدن و چهار حمام ساده داشت. اما بلاك انفرادی دارای بیست وچهار تابوت آهني بود كه طول و عرض آن برابر با قفس های دیگر بود اما دیوار ها، سقف و فرش آن از آهن ساخته شده بود. نور از دو طریق، یك پنجرهء كوچك با ابعاد شش اینچ در دوازده اینچ كه شیشهء كدری داشت، و از جانب دهلیز از راه پنجره ای كوچك با میله های آهنی و شیشه بزحمت بداخل اطاق می تابید.

یك سوراخ كوچك برای دادن غذا به زندانی داشت كه تنها در زمان توزیع غذا باز می شد. سربازان موظف خیلی بد خلق بودند و در مقایسه با سایر بلاك ها غذای كمتر می دادند. میان زندانیان بلاك ها صحبت كردن ممنوع بود و متخلف مجازات می شد. یونیفورم زندانیان این بلاك سرخ رنگ بود اما لباس زیرپوش نداشت و از پارچهء‌ خشن دوخته شده بود كه بدن را اذیت می كرد و در اكثر برادران به حساسیت پوستی ایجاد كرده بود.

در سلول های این زندان برای زندانی برای بار اول دو عدد لحاف نازك و یك پتو، دو گیلاس برای نوشیدن آب، یك بوطل آب، دو دستمال، یك فرش پلاستیكی كوچك، برس و كریم دندان و يك جلد كلام الله مجید و یك ماسك داده می شد. در زمان مجازات فقط فرش پلاستیكی را برای زندانی می گذاشتند و بقیه وسایل را از وی می گرفتند. اما اكثر وقت زندانیان این بلاك جزائی بودند زیرا سربازان می خواستند كه زندانیان راحت نباشند.

با تكمیل كار كمپ شماره دوم، شرایط عوض شد. جنرال مسئول كمپ نیز تبدیل گردید، زندانیان به درجات مختلف تقسیم شدند و سختی و عذاب بیشتر گردید.

سه بلاك به سلول های انفرادی اضافه گردید و مدت زندان انفرادی نیز بیشتر شد. از آن ببعد، به هر بهانه ای زندانی را سزا می دادند و كتب دینی را هم از زندانیان گرفتند. تراشیدن ریش شروع شد و درهنگام تحقیق با زندانیان رویهء نامناسب صورت می گرفت.

زندانیان به چهار گروه تقسیم شده بودند كه اكثریت در گروه چهارم شامل بودند. برای زندانیان درجه چهارم فقط داشتن یك فرش پلاستیكی مجاز بود وبس. روی آهن سرد می خوابیدند و هیچ وسیله ای برای گرم نگهداشتن خود در اختیار نداشتند.

مرحوم ملا عبدالغفور از ولسوالی چارچینوی ارزگان كه مدتها در كنار سلول من زندانی بود، از جمله زندانیانی بود كه همیشه در حالت جزائی قرار داشت. او سخت از امریكائی ها نفرت داشت كه این نفرت او با گذشت زمان بیشتر می شد. او به من می گفت كه این ظالمان قابل عفو نیستند. او با هیچ سربازی توان صحبت عادی را نداشت و همیشه به سربازان با دست اشاره می كرد كه اگر دستم برسد،‌ گلوی تانرا می برم! و با مترجم نیز به تندی سخن می گفت. من بارها به وی نصیحت می كردم كه این كار ها نفعی ندارد و سزای ترا بیشتر می كند اما وی خیلی عصبانی بود. او مدتی بعد در اثر مجازات های پی درپی مریض و سپس آزاد شد اما بزودی خبر شهادتش را شنیدم. مانند او ماجرای ملا شهزاده است كه از قریهء زنگی آباد ولسوالی پنجوائی قندهار بود كه سرانجام مریض شد و آزاد گردید اما اندكی بعد شهید شد. خداوند از آنها راضی شود.

اگر كسی با امریكائی ها دشمن هم نمی بود، زمانیكه این مظالم آنها را می دید،‌ عقده می گرفت و با آنها دشمن می شد. مثال خوب آن هواداران ر‍ژیم فعلی است كه از امریكائی ها در افغانستان استقبال كردند واز صمیم قلب با آنها همكاری نمودند اما زمانیكه به گوانتانامو آورده شدند، از اعمال گذشتهء خود به سختی پشیمان شدند و با آنها دشمن گردیدند.

دومین جنرال كمپ گوانتانامو میلر نام داشت كه بعد به عراق منتقل شد. مردی نهایت سنگدل و كافری نهایت ظالم بود. بسیاری از وسایل عذاب را وی مهیا نمود و به هر سرباز این اجازه را داده بود كه هر ظلمی را كه بخواهد بر زندانیان روا دارد. كمپ ایكو را كه دارای قفس های تاریك و انفرادی بود، او اساس نهاد.

كمپ ایكو محل هاي مختلفی داشت مثلا اطاقی كه در داخل آن قفس درست شده بود و یك كمود داشت. زندانی توسط یك كمره كنترول می شد. زندانی در این سلول نه چیزی را می دید و نه صدائی را می شنید. شب وروز برایش یكسان بود. بسیاری از برادرانی كه در این سلول زندانی شدند، بعد دچار بیماری های روانی گرديدند.

احمد یك عرب مغربی الاصل و پناهندهء‌ انگلستان بود. وی بقول خودش برای تحصیلات دینی به پاكستان آمده بود كه سپس بر بنیاد قرارداد انسان فروشی میان پاكستان و امریكا، سراز گوانتانامو در آورد. در زندان قندهار هم با من همسایه بود و از كسانی بود كه در آنجا چندین متر زنجیر بر جسمش تنیده شده بود. او انگلیسی را خیلی روان صحبت می كرد.

احمد در نتیجهء‌ شكنجه های توانفرسا در قندهار، سرانجام به بیماری روانی مبتلا شد كه از كنترول خارج بود اما باز هم وی را جزا می دادند. سرانجام وی كاملا دیوانه شد. در گوانتانامو مریضی وی شدت گرفت و در برابر امریكائی ها عكس العمل های انتقامی نشان می داد.

وی شبی در یك سلول انفرادی بصورت جزائی همسایهء‌ من شد. هرچند میان سلول من واو دیواری آهنین در میان بود اما تمام شب من از دست وی نخوابیدم. او در طول شب نعت می خواند و تلاوت قرآن می كرد كه اكثرا اشتباه می خواند. او با صدای بلند مردم را نصیحت می كرد و به عقیدهء وی كه با صدها سوگند همراه بود، امسال سال ظهور حضرت امام مهدی خواهد بود. او به این شكل خود را تسلی می داد.

روز بعد سربازی را كه برایش غذا آورده بود، با بشقاب زد و مجددا به كمپ ایكو برده شد. در آن قفس داخل اطاق وی سه سال باقی ماند كه نه صدائی می شنید و راه رفته می توانست. هرقدر هم كه فریاد می زد،‌ كسی صدایش را نمی شنید. نه كتاب و نه قلم وكاغذ بود كه انسان با آن مشغول شود. فقط چهار دیوار بود و صدها فكر كه در نهایت كار به دیوانگی می كشید.

احمد هرچند شخصی باسواد بود اما سرانجام دیوانه شد. امریكائی ها خوب می دانستند كه او در آخرین مرحلهء‌ فشار روانی قرار دارد و مغزش از وی تبعیت نمی كند اما بازهم وی را شكنجه می دادند.

مانند وی طارق عبدالرحمن، و همچنان داكتر ایمن نیز به همین سرنوشت مبتلا شدند. داكتر (داكتر ایمن سعید باطرفی) اصلا از یمن بود كه به پاكستان برای تحصیل بصورت قانونی آمده بود. او بعد با پاسپورت و ویزهء‌ معتبر به افغانستان آمده بود و در یك موسسهء‌ عربی بنام الوفا به طبابت اشتغال داشت و دكتور اورتوپیدی بود. او با افغانها زیاد كمك كرده بود اما سرانجام در زندان دیوانه شد اما جنون هرگز مانع دادن جزا به وی نمی شد.

**************

 

كمپ های دوم و سوم دلتا

من تقریبا تا سال 2003 در قفس پانزدهم بلاك دلتا و قفس های هشتم و پانزدهم گولد بلاك زندانی بودم و بعد به كمپ كلوبلاك به قفس شماره سی وهفت منتقل شدم. كلو بلاك در مقایسه با بلاك های دیگر برای من خوش آیند بود زیرا گاهگاهی از آن دریا را تماشا می كردم، گاهی در دریا كشتی هائی بچشم می خورد. كلو بلاك از بحر تقریبا پنجاه متر فاصله داشت. كمی بعد به سلول انفرادی برده شدم و مدت طولانی در آنجا بودم. در ابتدا در هفته یكبار به حمام و یكبار برای قدم زدن بیرون برده می شدیم كه مدت قدم زدن پانزده دقیقه بود و دست های ما بسته می بود. بعد، این مدت دوبرابر یعنی نیم ساعت شد و در هفته به دوبار افزایش یافت. لباس ما در هفته یكبار تبدیل می شد. تا مدت طولانی ناخن گیر و وسایل كوتاه كردن موی سر وجود نداشت كه بعد در هفته یكبار داده میشد.

غذا را سربازان تقسیم می كردند كه در صندوق های سبز آورده می شد. بعدها غذای آماده و سرد سربازی به غذای گرم تبدیل شد اما از طرف ظهر غذای سرد داده می شد. غذا بقدر كافی وجود داشت اما سربازان كم می دادند و در این مورد فقط خواست خود سرباز مطرح بود. گاهی در یكماه هم غذای سیر نمی خوردیم. اما زمانی كه بعد از مدتها، سربازی از روی دلسوزی بیشتر از معمول غذا می داد، موجب بیماری می گردید.

غذا در بشقاب های یك بار مصرف توزیع می شد كه یك قاشق پلاستیكی یكبار مصرف هم با آن داده می شد اما براداران شك داشتند كه قبلا از این ضروف استفاده نشده باشد و به همین دليل بعد از غذا، بشقاب و قاشق را می شكستند. صبح ها یك گیلاس كوچك شیر و یك گیلاس چای هم می دادند كه در ابتدا گرم بود اما بعد به چای سرد مبدل شد. گیلاس ها یكبار مصرف بود.

غذا ها شامل سبزی جات  ونیز گوشت و برنج بود كه به نوبت روزها فرق می كرد. بعضی از سبزی جات را قبلا ندیده بودیم و در زبان ما شاید نامی هم نداشته باشند. اما غذا ها بی اندازه بی مزه و فقط در آب جوشانیده شده بود. گوشت ها بیش از اندازه خام بود كه با خوردن آن حتما انسان با معدهء‌ خود دچار مشكل می شد، اما ماهی بقدری بدبو بود كه بوی بد آن در تمام بلاك می پیچید. بخصوص اینكه ماهی های زندان آب پز بودند.

گوشت مرغ خون آلود بود اما مقدار برنج بقدری كم بود كه برادری بنام نصیب الله تمام سهمیهء‌ خود را در یك لقمه به حلقوم فرو می برد! نان خشك خیلی كم داده می شد.

لازم به تذكر است كه سه نوع میوه هم در روز داده می شد كه بهتر از همه بود و كمبود غذا را جبران می كرد. شیر صبح در كاستن احساس گرسنگی موثر بود اما در مورد مقدار غذای روزانه باید گفت كه سهمیهء پنج نفر برای سیر كردن یك نفر كافی بود.

در نوبت امریكائی های سفید پوست، اجازهء‌ نماز داشتیم كه آذان هم می گفتیم. اما گاهگاهی امریكائی ها برای مسخره كردن، اذان را  تقلید می كردند و فریاد می زدند. در ابتدا جماعت نمی كردیم زیرا صف درست نمی شد اما بعد بعضی از برادران كه در فقه معلومات بیشتر داشتند،‌ در حالت عذر شرط صف را ضرور ندانسته و به جماعت حكم كردند. به ترتیبی كه برادری كه در قفس جلو قرار داشت، امامت می كرد و بقیه در قفس های خود به وی اقتدا می كردند اما بعضی از برادران كه تشكیل صف را در جماعت واجب می دانستند در جماعت شریك نمی شدند و نماز را بصورت تنها ادا می كردند.

اذان نماز تهجد هم به همین شكل بود و بعضی به جماعت ادا می كردند و بعضی تنها. اما در سلول های انفرادی نماز مشكلات دیگری داشت. وقت نماز مشخص نمی شد و اكثر نماز ها بی وقت ادا می شد. در هربلاك یك بلندگوی كوچك برای اعلان نصب شده بود كه گاهی از آن صدای اذان ثبت شده پخش می شد اما گاهی اذان صبح را در عصر پخش می كرد و یا وقت اذان رعایت نمی شد و موجب اشتباه در وقت نماز می گردید. اما در شرایط عادی وقت نماز را از سایه معین می كردیم.

با بمیان آمدن كمپ شماره سوم، مشكلات بیشتر گرديد. غذا كمتر و كیفیت آن خرابتر شد. در جزا دادن سختی های بیشتری رونما گردید. مثلا  بلاكی بنام كیوبك درست شد كه سزا در آن از همه سخت تر بود. در این بلاك زندانیان با یك شلوار كوتاه زندگی می كردند و در داخل قفس چیزی برای پوشیدن برای شان داده نمی شد. در هوای گرم یا سرد روی آهن می خوابیدند كه در گرمی گرم و در سردی سرد بود. برهنه نماز می خواندند وبین شان حجاب نبود. بخصوص زمان رفع حاجت كار نهایت مشكل بود.

زندانی در این شرایط اكثرا به حالت نشسته می خوابید و هنگام سرما در داخل قفس مجبور به جست و خیز می شد كه یگانه راه گرم كردن بدن در چنین شرایط است.

گاهگاهی آب كمود را می بستند و كاغذ تشناب هم به زندانی نمی دادند. در چنین حالتی زندانی مجبور بود كه آب ننوشد و غذا نخورد تا نیاز به تشناب رفتن را كمتر سازد. اما اگر در چنین حالتی به قضای حاجت می رفت‌،‌ چیزی كه با آن بدن خود را پاك كند وجود نداشت. آب نیز برای شستن دست ها نبود و غذا راهم در این حالت به بشقاب نمی دادند بلكه زندانی را مجبور می كردند كه آنرا بدست بگیرد در حالیكه دست هایش آلوده بود. چنین سلوك وحشیانه و غیر انسانی را ببینید و ادعا های بلند بالای حقوق بشر را!

دورهء‌ جزائی از یك ماه كم نبود و گاهی تا چهار یا پنج ماه هم دوام می كرد. بعضی برادرانی كه در اثر شكنجه های متوالی تعادل فكری درستی نداشتند، با سربازان برخورد لفظی می كردند و در نتیجه مدتها در جزائی باقی می ماندند. اما بعدا یك بلاك دیگر برای دیوانه ها اختصاص داده شده كه دكتوران مخصوص داشتند. معمولا كسانی در این بلاك زندانی می شدند كه تلاش برای خودكشی داشتند. تلاش برای خودكشی هرروز صورت می گرفت كه بعد چنین افراد را در بلاك دلتا به زنجیر می بستند و یا به كمك مواد مخدر آرام می كردند كه بسیاری در اثر استعمال متوالی این مواد معتاد شدند.

در این بلاك كسانی را هم جا می دادند كه به جاسوسی برای امریكائی ها بدنام می شدند. دیگر برادران با آنها حرف نمی زدند یا به آنها فحش می دادند، نمی گذاشتند به آرامی بخوابند تا یا از جاسوسی دست بردارند و ابراز ندامت كنند یا از امریكائی ها بخواهند كه به جای دیگری منتقل گردند. اما اگر منتقل نمی شدند،‌ گاهی چنان تحت فشار روحی قرار می گرفتند كه تلاش می كردند خودكشی كنند. در آن صورت به ‌آن بلاك منتقل می شدند. این بود سزای جاسوسی به امریكائی ها.

در میان این گونه افراد افغانها هم شامل بودند. سردار و فدا از زرمت پكتیكا و انور از ولایت كنر از این جمله بودند كه انور بعد مرتد شد و به خدا و رسول نسبت های بد می داد و عزم اهانت به قرآن كریم را داشت كه به اصرار زندانیان امریكائی ها قرآن را از نزد وی گرفتند. انور بعد نادم شد و توبه كرد. این افراد در منظقهء‌ زرمت دستگیر شده بودند و جوانان كم سن وسالی بودند اما اخلاق شان فاسد و معتاد به مواد مخدر هم بودند. آنها در زرمت از تفنگداران قوماندانی بنام ثمود بودند كه با امریكائی ها كار می كرد.

پنج عراقی بنام های علی، شاكر، اركان، محمد ویكی دیگر كه نامش را فراموش كرده ام. یك یمنی كه ابوثرده نام داشت وشخصی از سوریه بنام عبدالرحیم. در میان افغانها سه نفر دیگر هم بودند كه گمان جاسوسی بر‌ آنان می رفت و از عرب ها هم بودند كه از همسایه گی با آنان بشدت ناراحت شدیم. در سخن گفتن با آنها خیلی محتاط بودیم. زمانیكه از ما دور شدند، سجدهء شكر بجا آوردیم. آنها برای جلب اعتماد امریكائی ها حتی صلیب را بر گردن آویختند و سروصورت خود را شبیه امریكائی ها ساختند اما در پایان كار این جاسوسان در نظر امریكائی ها هم خیلی ذلیل شدند و دیگر مورد اعتماد قرار نگرفتند زیرا گزارشات شان موثق نبود و بعد بیشتر از ما دچار رنج ومشقت شدند.

كمپ دلتا در حال توسعه بود و هرروز در آن مكان های جدیدی اعمار می گردید. این توسعه نشان از آن داشت كه زندان گوانتانامو برای كوتاه مدت و برای زندانيان به تعداد فعلي ساخته نشده است.

 

 

 

كمپ های چهارم و پنجم

برعلاوه اینها دو كمپ دیگر هم ساخته شد كه یكی كمپ شماره پنج جای سخت ترین عذاب ها و دیگری كمپ شماره چهارم، در میان زندانها جای راحت بود.

كمپ شماره پنجم از ساحهء‌ عمومی كمپ ها بیرون بود و شایعات سختی شرایط در آن كمپ زیاد بگوش می رسید. بازپرس ها هم در جریان تحقیق،‌ مشكلات وسختی های كمپ شماره پنجم را به زندانیان گوشزد می كردند.

در جولای سال 2003 تقریبا هفتاد تن از زندانیان بصورت ناگهانی از كمپ بیرون برده شدند. نمی دانستیم كه آنها به كجا منتقل شدند. بعضی ها می گفتند كه شاید آنها آزاد شدند اما من از یك سرباز كه گاهی معلوماتی به من می داد در این مورد سوال كردم اما وی از بزبان آوردن حقیقت به این دلیل خودداری كرد كه گفت ما را سوگند داده اند كه در این مورد به زندانیان چیزی نگوئیم اما وی پنج انگشت خود را به روی جالی سیمی قفس باز كرد و گفت كه به دست من نگاه كن. من فهمیدم كه برادران را به كمپ شماره پنج منتقل كرده اند. این راز برای مدت زياد پوشیده باقی نماند.

در قدم اول بیشتر برادران عرب را بردند كه سیزده افغان هم با آنها بودند، مثلا ملا فاضل محمد از ارزگان، محمد قاسم فرید از زرمت، معلم اول گل از جلال آباد، شاه ولی از قندهار، محمد نبی و عبدالكریم از خوست، حاجی روح الله از كنر،‌ عزت الله از كاپیسا، چمن از لوگر، عبدالجلیل از هلمند، نورالله نوری از شاه جوی قلات، معلم محمد طاهر از غزنی.

قبل از آزادی من محمد نبی، محمد جواد،‌ محمد قاسم، معلم اول گل،‌ شاه ولی،‌ عبدالرزاق، عبدالجلیل، عبدالكریم، و عزت الله بعد از یكسال مجددا تبدیل شدند، عبدالرزاق، شاه ولی از قندهار و معلم اول گل به كمپ های دیگر فرستاده شدند اما حاجی ولی محمد صراف از بغلان‌،‌ ملا خیرالله خیرخواه از قندهار،‌ عبدالحلیم از قلات و روحانی از غزنی به آن كمپ فرستاده شدند كه همهء این هشت نفر تا آزادی من در آنجا باقی ماندند. خداوند یاور آنان باشد.

شرایط كمپ شماره پنج هرچند سخت و دشوار بود اما به یاری خداوند بسیاری از برادران آنرا با صبر و اطمینان تحمل می كردند. در مجموع معنویات همه بلند بود. اطاقهای این كمپ فاقد پنجره بود و هیچ سوراخی كه از آن هوای تازه بداخل اطاق بیاید،‌ وجود نداشت. یك كمرهء‌ كوچك جاسوسی در سقف نصب شده بود. یك تخت سمنتی در وسط اطاق درست شده بود. محل دست شوئی و یك نل كوچك آب در داخل اطاق وجود داشت. فرش و دیوار ها از خشت های سمنتی درست شده بود. در بوسیلهء‌ برق باز و بسته میشد. غذا از یك سوراخ كوچك داده می شد كه بسرعت باز وبسته می شد. زندانی فقط اجازهء داشتن یك قرآن مجید را داشت. طریقهء‌ غذا دادن در ابتدا خیلی سخت بود و زندانی باید در شرایطی غذا دریافت می كرد كه پشت به در می داشت. در اكثر موارد غذا چپه می شد. در این صورت غذای دیگری هم داده نمی شد.

به زندانیان این بلاك تا مدتها اجازهء‌ قدم زدن داده نمی شد اما بعد هفته ای یكبار این اجازه داده شد كه محل قدم زدن بسیار تنگ بود تنها نور خورشید آنجا برای زندانی نعمت بود. اگر زندانی مریض می بود، دوا به سهولت برایش داده نمی شد و اگر دوائی هم داده می شد،‌ نفعی به حال مریض نداشت. ملا فاضل محمد كه از بیماری معده رنج می برد‌، یكسال تقاضای دوا داشت كه به این خواست وی توجهی نمی شد تا اینكه به اعتصاب غذا پرداخت و درست شانزده روز از خوردن غذا خودداری نمود. بحدی كه در آخر چنان دچار ضعف گردید كه بر زمین افتاد و او را به شفاخانه انتقال دادند.

وی به من گفت كه یك افسر از من خواست تا غذا بخورم. من از وی تقاضای دوا كردم و غذا را به این شرط خوردم كه به من دوا داده شود. آنها بعد به من وعده دادند كه بصورت كامل تحت تداوی قرار گیرم. قابل یادآوری است كه اكثر وعده های امریكائی ها دروغ بود و هرگز به آن وفا نمی كردند.

بردن زندانی به شفاخانه یا تحقیق بصورت غیر انسانی صورت می گرفت. چشم و گوش زندانی بسته می شد و دستها و پاهها را نیز محكم می بستند. هر برادری كه از كمپ پنجم بیرون می آمد، فقط پوست و استخوان از وی باقی می ماند و رنگش چنان سفید و مایل به زرد می بود كه گوئی مردهء‌ متحرك است. یكی از برادران، ابوحارث از كویت، مدتی با من همسایه بود و بعد به كمپ شماره پنجم منتقل شد. زمانیكه از آن كمپ بیرون آمد، من نتوانستم وی را بشناسم. قیافه اش بشدت تغییر كرده بود و اگر چنين چهره اي را در خواب می دیدم،‌ می ترسیدم. خداوند همهء‌ برادران را از چنگال این ظالمان نجات دهد.

برادران این كمپ را قبر پنجم می نامیدند كه براستی قبر زنده ها بود. یكروز از شیخ صابر كه از بوسنیا بود پرسیدم كه در كجا هستی؟ وی در جواب گفت: در قبر زنده ها! این سخن وی تا امروز چون داغی بر قلب من باقی مانده است.

**************

 

كمپ شماره چهارم

كمپ شماره چهارم به این نیت درست شده بود تا كسانی كه باید بزودی آزاد می شدند،‌ مدتی را در آنجا می گذرانیدند. در این كمپ بازندانیان رویهء‌ خوب می شد، غذای كافی و میوه داده می شد تا زندانی دوباره وزن طبیعی خود را بدست آورد.

این كمپ با پنج بلاك ظرفیت دوصد نفر را داشت. هر بلاك داراي چهار اطاق بزرگ بود. حمام ها در یك سالون بزرگ دیگر قرار داشت. در هر اطاق بزرگ برای ده نفر ده تختخواب آهنی و جای نماز داشت. در جلوی اطاق ها محوطه ای برای خوردن غذا و قدم زدن بود كه در یك وقت بیست نفر در آن گشت وگذار كرده می توانستند. امتیاز داشتن زندگی با دیگران در این بلاك وجود داشت و نماز با جماعت ادا می شد. اجازهء‌ بعضی از ورزش ها را داشتیم و برای دویدن هم ساحهء‌ وسیعی موجود بود. محدودیتی برای حمام گرفتن وجود نداشت و در اطاق دو پكهء‌ برقی نصب بود.

در هفته یك بار در صورت تقاضا یك فلم هم نمایش داده می شد اما بسیاری از برادران با نمایش فیلم مخالف بودند و حتی یك برادر عرب تلویزیون را شكست. به افراد مسن درس داده می شد كه سن بعضی از این شاگردان بیشتر از هفتاد سال بود اما زمانی كه خواستار كتاب درسی می شدیم، رد می كردند.

غیر از غذای عادی،‌ در هرهفته ای یكبار چهارمغز، خرما، عسل، كیك، شیریخ، وغیره هم به زندانیان داده می شد اما در كمپ های دیگر، برادران در آرزوی یك لقمه نان خشك بودند و همیشه از گرسنگی شكایت داشتند.

در میان پنج بلاك ساحهء‌ وسیعی بود و زندانیان هر بلاك مدت سی دقیقه هر روز اجازهء ورزش داشتند و در آنجا میدان های والیبال و فوتبال و میز پینگ پونگ نیز موجود بود اما هر روز در آنجا گروهی از ملاقات كنندگان می آمدند. این كمپ نمایشی بود كه هر هفته توریست ها، ‍ژورنالیست ها و مقامات بلند پایهء امریكائی شامل سناتوران از آن دیدن می كردند و از زندانیان در زندان یك كشور متمدن عكس می گرفتند البته ما اجازه نداشتیم تا با آنها صحبت كنیم و به آنها از حالت دردناك زندانیان سایر بلاك ها سخن بگوئیم.

رنگ لباس این كمپ از كمپ های دیگر متفاوت و سفید بود و زیر پیراهنی هم داده می شد. بعد دوجوره و بالاخره سه جوره شد كه خود ما هم اجازهء‌ لباس شستن داشتيم. شامپو و صابون داده می شد.

در هنگام افتتاح این كمپ كسانی را كه به آنجا بردند، شایع شد كه آنها آزاد شده اند و ما هم باور می كردیم. زیرا امریكائی ها می گفتند كه كسانی كه به این كمپ برده می شوند، از یكماه بیشتر در آنجا نمی مانند اما بعدها این یك ماه، ماهها وسالها بطول انجامید. البته دروغ گوئی امریكائی ها برای ما تازگی نداشت.

در روبری بلاك یك هدایت نامه نصب گرديده بود كه در آن نوشته بودند: همكاری و اطاعت شما موجب دادن بعضی از امتیازات بشما شده است اما این امتیازات حق شما نیست. اگر شما به همكاری خود ادامه ندهید، جاهای كه در آن زندگی بمراتب سخت تراست نیز وجود دارد كه شما به آنجا منتقل خواهید شد.

 معنی این سخن واضح بود. زندانی فقط حق دارد تا جزا ببیند و هیج حق دیگری ندارد.

************

 

هیئتی از افغانستان

از بلاك كلو به سلول انفرادی منتقل شدم و در آنجا مدت طولانی را گذشتاندم. روزی سربازی آمد وبه من گفت كه خود را برای تحقیق آماده كن.

از سلول بیرون آورده شدم و دست و پایم به سختی بسته شد وسپس به جائی رهنمائی شدم كه قبلا آنرا ندیده بودم. در اتاق منتظر رسیدن بازپرس بودم كه در باز شد و چند افغان هموطن وارد شدند. بعد از سلام و احوال پرسی نشستند. آنها خود را نمایندگان دولت افغانستان معرفی كردند. دو تن از آنان پشتون از قندهار و جلال آباد بودند وباقی از پنجشیر. مرد قندهاری یك گیلاس آب بمن داد و بعد به پرسش آغاز كرد.

سوالات به همان گونه اي بود كه از امریكائی ها شنیده بودم و زیاد تكرار شده بود. یك سرباز زن امریكائی چندین بار داخل اطاق شد و در گوشی با وی سخن گفت یا كاغذی كه روی آن مطالبی نوشته شده بود به وی داد. برای من شك ایجاد شد كه اینها هیئت افغانی نه بلكه ترجمان های امریكائی ها هستند و اگر هیئت افغان هم باشند،‌ بدستور امریكائی ها می خواهند مرا فریب بدهند واز زبان من حرف بیرون بكشند. با وجود اینكه این حرف ها بارها تكرار شده بود و دیگر ضرورتی به تكرار آنها نبود.

بعد از سوالات آنان من هم سوال هائی را مطرح كردم. پرسیدم: ممكن است بگوئید كه چرا اینجا آمده اید؟ آنها در جواب گفتند كه می خواهیم شما را آزاد كنیم. من گفتم: خیلی خوب اما سوالات شما از من كاملا شبیه جریان تحقیق است و این كار كسی به نظر نمی آید كه بخواهد به یك زندانی در آزادی كمك كند. آنها كمی ناراحت شدند و من هم دنبالهء‌ این سخن را نگرفتم زیرا به نظرم رسید كه آنها ناتوان اند زیرا زمانیكه حرف می زدند محتاط بودند و اطراف خود را می نگریستند و هراسان به نظر می آمدند اما من نمی توانستم آنها را براستی نمایندگان كشور خود بدانم زیرا صلاحیت آنان برایم زیر سوال بود.

زندانیان دیگر در مقایسه با من نسبت به این اشخاص زیاد مشكوك بودند و سوالات آنها را با دشنام جواب داده بودند. البته خود آنها هم نخواسته بودند تا به همه زندانیان ببینند زیرا با عكس العمل منفی آنان مواجه می شدند.

زندانیان می خواستند كه از آنان سخنان تسلی آمیز بشنوند و در مورد وضع كشور سخن بگویند،‌ با آنها بصورت شخصی درددل كنند اما این هیئت به هیچكدام از این خواست ها توجهی نداشت بلكه سخت گیرانه تر از بازپرسان امریكائی سوال می كردند و می وخواستند جواب بشنوند و با امریكائی ها كمك كنند. به همین دلیل به مخالفت زندانیان مواجه شدند.

آنها می توانستند بصورت بهتر كار كنند و بجای تحقیق، پرسان حال زندانیان را می كردند واز وضع كشور شان با آنها سخن می گفتند، از خانواده های شان به آنها خبر می آوردند نه اینكه خلا های تحقیق امریكائی ها را با تحقیق از زندانیان، پر می كردند. به نظر من آنها با فروختن ما به امریكائی ها،‌ به آنها بقدر كافی خدمت كرده بودند و به خوش خدمتی بیشتر نیازی نبود.

چند روز بعد در شانزدهم جون 2004 به كمپ شماره یك منتقل شدم و یكسال وچند ماه در آنجا بودم.

 

***********

 

 

مختصری از چشم دیدها

در كمپ های اول، دوم و سوم آنچه دیدم و شنیدم بسیار دردناك، اندوه بار، و تكان دهنده بود. در طول سه سال وشش ماه زندان به مشكلات بسیار مواجه شدم، سختی های بسیار را تجربه كردم و بسیاری از آنچه كه در این مدت بر من گذشت،‌ مخالف تمام قوانین و ارزش های قبول شده در حقوق ملی وبین المللی بود و با ادعا های بلند بالای به اصطلاح دفاع از حقوق بشر هيچگونه همخوانی نداشت.

دو روز به آغاز ماه رمضان سال  2003 مانده بود كه بعضی از  افسران بلند رتبهء‌ امریكائی در زندان به ما اطلاع دادند كه به احترام ماه رمضان به شما دوبرابر غذا داده خواهد شد. در هنگام افطار برای هر نفر پنج دانه خرما و یك قوطی كوچك عسل داده خواهد شد.

هرچند برای رمضان این تغییر چیز زیادی نبود اما برای ما خیلی هم زیاد بود و از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم اما فردای آنروز سربازان چنان رویهء زشتی را آغاز كردند كه سابقه نداشت. در هر بلاك چهل وهشت نفر زندگی می كردند و از آن جمله سه زندانی با سربازان رویهء بد كردند كه یكی از آن جمله  بروی سرباز آب پاشیده بود.

هرچند این زندانی برای مجازات به سلول انفرادی منتقل شد اما سایر زندانیان نیز بخاطر وی مورد مجازات قرار گرفتند. مسئول بلاك، این مجازات دستجمعی را پیشنهاد كرده و مسئول كمپ نیز چشم بسته به آن صحه گذاشته بود. به زندانیان، این ابلاغیه بصورت كتبی داده شد كه در مدت 34 روز آینده غذای گرم به زندانیان داده نخواهد شد. اطلاعیهء‌ قبلی در مورد احترام ماه مبارك رمضان را ببینید، رفتار زشت سربازان را  و دادن سزا از طریق غذا را!

ما افسران و ترجمانان را فرا خواندیم كه احترام ماه رمضان را باید نگهدارید و بخاطر خلافكاری یك نفر همه را مستوجب این عقوبت نسازید. این برای اولین بار است كه شما به ما رسما جزای غذائی می دهید و بهتر است كه به این تصمیم تجدید نظر نمائید. اما آنها در جواب این تقاضای ما جواب منفی دادند و گفتند كه ما سرباز هستیم. در قانون سربازی بخاطر خطای یك نفر مجازات گروهی، كار قانونی است.

روزی به قرآن مجید بی احترامی شد. یك سرباز زن كه خیلی هم زشت و بدآواز و بداخلاق بود، هنگام بازرسی یكی از قفس های كمپ شماره یك، بصورت قصدی دو بار قرآن مجید را بر زمین انداخت. زندانیان خواهان مجازات این سرباز و جلوگیری از بی احترامی به قرآن مجید شدند اما امریكائی ها هرگز به این خواست توجه ننمودند و غرور خود را بخاطر خواست زندانیان زیرپا نكردند.

زندانیان كمپ شماره یك به اعتصاب آغاز كردند و كمپ های شماره دوم و سوم از آنان حمایت نمودند. زندانیان تصمیم گرفتند تا به حمام وقدم زدن نروند و لباس عوض نكنند.

در جواب، امریكائی ها از زور استفاده كردند. دوازده سرباز با لباس های ضد گلوله به نوبت به سلول ها هجوم بردند. نخست با استفاده از گاز، زندانیان بی هوش ساخته شدند و بعد در حالیكه از جریان این عمل قهرمانانهء‌ سربازان امریكائی فلمبرداری هم می شد، زندانیان را از سلول ها بیرون كردند و سر وریش و حتی ابرو های شان را هم تراشیدند و به سلول های انفرادی منتقل كردند. همه وسایل را هم از آنان گرفتند.

زندانیان با نعره های الله اكبر و كوبیدن به در و دیوار قفس های آهنی و سردادن شعار عكس العمل نشان دادند. سربازان برای تحقیر، سر وریش بعضی از برداران را نیمه تراشیده بودند نیمهء‌ سبیل یا ابروی بعضی ها را تراشیده و نیمه را گذاشته بودند. حتی سلمانی اين پليد ها هم زندانیان را مسخره می كرد.

یكبار در بلاك اندیا صدای تكبیر و كوبیدن به در و دیوار آغاز شد. صدای ضربات بسیار سخت بود و بزودی معلوم شد كه سربازان یك برادر از اهل سعودی را كه مشعل نام داشت در جریان لت وكوب به شهادت رسانیده اند.

غوغائی در كمپ براه افتاد و همه دعا می كردند كه خداوند شهادت برادر مشعل را قبول كند. همه زندانیان از امریكائی ها خواستند تا در مورد مشعل معلومات بدهند در غیر آن هر آنچه كه بتوانیم انجام خواهیم داد. حالت متشنج شد و سربازان امریكائی در هرجانب پراگنده شده و سنگر گرفتند. هركدام به وسایل ضد شورش ولباس های ضد گلوله مجهز گردیدند. در بخش سلول های انفرادی كه مشعل در آنجا مورد لت و كوب قرار گرفته بود، گروپ های سرخ روشن شد و سلول وی را با تخته پوشانیدند و این خود به نگرانی های ما افزود.

نزدیكی های عصر به زبانهای عربی،‌ پشتو و اردو اعلام گردید كه برادر شما مشعل مریض و حالش وخیم است اما هنوز زنده می باشد. برای صحت یابی وی دعا كنید. این اعلان موجب كاهش در اعتراضات گردید و زندانیان از اینكه مشعل هنوز زنده است، شادمان شدند اما همه می خواستند از وضعیت صحی وی دقیقا مطلع گردند.

فردای آنروز یكی از زندانیان به زندان برده شد و با مشعل از نزدیك دیدار نمود. وی در بازگشت گفت كه حالت وی خوب نیست و هنوز خطر از وی رفع نشده است اما هنوز زنده است و در بخش تداوی عاجل زیر علاج قرار دارد.

مدتها گذشت اما پس از دو یا سه ماه بود كه مشخص شد برادر ما مشعل فلج گردیده است. او نمی تواند سخن بگوید یا از جا تكان بخورد. اینكه چرا و به جرم مورد ضرب و شتم قرار گرفت و چه كسی این كار را كرد معلوم نشد. زندانی هرقدر دارای جرم سنگین باشد، از نظر قوانین نباید مورد چنین مظالم وحشیانه قرار گیرد اما امریكا و امریكائی ها قانون نمی شناسند.

مشعل دوسال و شش ماه را در زندان سپری كرد كه با چوكی چرخدار از یكجا به جای دیگر منتقل می شد اما وی صحت خود را باز نیافت. سخنانش بزحمت شنیده می شد و بدون كمك دیگران قادر به نشستن و ایستادن نبود. بدنش همیشه در حال لرزش بود و سرانجام به دولت سعودی تسلیم داده شد.

 

 

واقعهء‌ عجیب دیگر

مبتكر این این كار عجیب مسئول كمپ بود. برای نخستین بار كمی در غذا بهبود رونما گردید و میوه هم به آن اضافه شد اما با گذشت روز ها باز هم وضع غذا خراب شد. علت این بود كه هر هفته یك سرباز در حالیكه قلم و كاغذ بدست داشت از زندانیان می پرسید كه از غذائی كه بشما داده می شود كدام ها را خوش دارید و می خواهید بیشتر شود و از كدام ها خوش تان نمی آید تا از لیست غذا حذف گردد. زندانیان گمان داشتند كه شاید وضع تغییر كرده و امریكائی ها انسان شده اند. آنها لیست غذا های مورد علاقهء‌ خود و آنچه را كه خوش نداشتند گفتند اما بزودی دیدیم كه غذا های مورد علاقهء ما كم شد و آنچه را كه در لیست در جملهء غذا های ناخوش آیند نشاندهی كرده بودیم بیشتر گردید و بعد از چند روز فقط غذا هائی داده می شد كه مورد پسند ما نبود!

پس از مدتها به این نكته پی بردیم كه آنها در این كار هم قصد شكنجهء ما را داشتند و با دانستن اینكه ما به كدام غذا ها علاقه داریم، آنها را از لیست غذا حذف كردند. پس از آن، هر زمانیكه در این مورد از ما سوال می كردند در جواب می گفتیم كه هر غذائی كه شما می دهید خوب است و برای ما فرقی نمی كند. بعد از مدتی كمی در غذا بهتری به میان آمد.

طبیعی است كه در زندان با گذشت زمان برای زندانیان سهولت هائی بمیان می آید و امتیازاتی داده می شود اما در این زندان وضع كاملا برعكس بود. با گذشت ماهها و سالها، نه تنها سهولتی برای زندگی بمیان نمی آید بلكه برعكس شرایط سخت تر می شد. مثلا سلول های انفرادی بیشتر ساخته شد. در ابتدا در هنگام برده شدن به تحقیق یا شفاخانه یا ملاقات با نمایندگان صلیب سرخ، تنها با تسمه ای كه در كمر بسته می شد اكتفا می گردید اما بعد این تسمه به زنجیر ها مبدل شد و به دست ها كه قبلا یك دستبند زده می شد دو دستبند دیگر اضافه گردید. چشم ها در ابتدا باز بود اما بعد در كمپ پنجم، چشم ها و گوش ها را می بستند. كتاب های مذهبی در ابتدا آزاد بود اما بعد در همهء كمپ بصورت مطلق ممنوع شد و كتبی كه در كمپ موجود بود همه را جمع آوری كردند. كتب علمی چون اقتصاد، ریاضی، بیولو‍ژی و كتب سیاسی، تاریخی وغیره گاهگاهی آورده می شد اما با گذشت زمان از آن جلوگیری شد. ابتدا در اشتباهات كوچك جزا داده نمی شد اما به تدریج بخاطر یك اشتباه كوچك سزای سنگین داده می شد. تحقیق در ابتدا به رضائیت بود اما بعد زندانی مجبور می شد تا سخن بگوید. پس از مدتی بخاطر حرف نزدن جزا های سنگین مقرر شد؛ مثلا زندانی ماهها محكوم به تحمل بیخوابی می شد. ملا فضل محمد آخند كه به سوالات مستنطق حاضر به جواب نشد، برای مدت چهل ویك روز محكوم به بیخوابی گردید. وی در اطاقی كه هوای آن زیر صفر درجه سرد بود نگهداشته می شد و سربازان با كوبیدن به ظروف آهنی مانع خواب وی می شدند. در طول روز سربازان وی را مجبور به قدم زدن می كردند. تنها در مورد وی این جزا اعمال نمی شد، دهها نفر به چنین مجازات محكوم گردیدند.

بعضی از زندانیان در شرایطی در اطاق های نهایت سرد انداخته می شدند كه سر و پاهای شان با هم بسته می شد. بعضی از برادران عرب را در قایق های كوچك سوار می كردند و قایق را به سرعت در دریا حركت می دادند تا به خواب نروند. این عذاب های پیهم هفته ها ادامه می یافت.

دكتوران در آغاز به زندانیان دوا می دادند اما بعد وضع چنان تغییر كرد كه هفته ها می گذشت ولی كسی از مریض سراغی نمی گرفت. یكی از برادران بنام ولی محمد از شورابك قندهار بیشتر از یك ماه از درد فریاد می كشيد و با گذشت هرروز حالش بدتر میشد اما كسی به حالش توجهی نكرد. پس از دوماه بدن وی آماس كرد و ما مجبور شدیم  سروصدا كنیم تا توجه مسئولین زندان را به حال وی جلب نمائیم. همه شروع به داد وفریاد و كوبيدن به در ودیوار كردیم و با صدای بلند به گفتن تكبیر پرداختیم تا اینكه سربازان و مترجمین شان آمدند و ولی محمد را به كلنیك بردند. بعد از معاینهء‌ خون ثابت شد كه وی به بیماری سرطان مبتلا شده است. وی را بصورت عاجل عمل كردند كه كمی حالش بهتر شد اما كار از كار گذشته بود.

اگر زندانیان مطابق قانون در هرماه مورد آزمایش صحی می گرفتند و درموقع تداوی می شد، شاید كمتر با چنین حالات مواجه می شدیم اما همانگونه كه اشاره شد، شرایط بجای اینكه سهل شود، با گذشت زمان سخت تر شد.

 

 

زنداني هيچ حقي ندارد!

كمبود غذا مشكل و شكایت دایمی و فریاد ما از گرسنگی بلند بود. این فشار گاهی طاقت فرسا بود و صبر وتوان را از ما می گرفت زیرا مشكل روز هفته و ماه وسال نبود بلكه مشكلی بود كه سالها ادامه داشت. ما گاهگاهی به كنوانسیون ویانا در مورد اسیران جنگی هم اشاره می كردیم كه حقوق زندانیان را مشخص كرده است و می گوید كه به زندانی باید غذای كافی و مطابق به شرایط داده شود اما امریكائی ها به ما می گفتند كه شما برما حق غذا را ندارید و همین مقدار غذائی هم كه بشما می دهیم در حقیقت احسانی از جانب كشور امریكا به شماست. حقوق برای بشر است اما شما در حقوق بشر شامل نیستید و حق شكایت را ندارید. معنی این سخن آن بود كه ما بشر نيستيم زیرا بوش ملعون قبل از این هم مسلمانان را شیطان خوانده بود.

در این زندان همه امتیازات فروخته می شد و هرچیز در بدل چیزی معاوضه می گردید. مثلا اگر یك زندانی می توانست بازپرس را از خود راضی بسازد در آن صورت مورد نوازش قرار می گرفت و امتیازاتی برایش داده می شد. اگر زندانی از بازپرس چیزی مطالبه می كرد وی در جواب می پرسید كه در مقابل تو به من چه می دهی؟ اگر می خواستید از یك بلاك به بلاك دیگر تبدیل شوید قانون این بود كه نزد محقق می رفتید و اگر محقق راضی می شد می توانستید جای خود را تغییر دهید. كاغذ تشناب، كاغذ عادی، آب آشامیدنی، منتقل شدن به كمپ شماره چهارم، بالابردن درجه، همه مورد معامله قرار می گرفت. جواب خوب به سوالات و همچنان با جاسوسی، امتیازات موقت بدست می آمد.

گاهگاهی خبرنگاران یا بعضی از مقامات دولتی برای دیدن كمپ می آمدند كه اكثرا به كمپ شماره چهارم رهنمائی می شدند.این كمپ بصورت نمایشی برای فریب جهانیان ساخته شده است. خبرنگارانی كه به این كمپ می آمدند بی طرف بنظر نمی آمدند زیرا عكس هائی كه آنان از زندانیان می گرفتند،‌ منتشر نمیشد. ونیز یك گروه خاص همیشه می آمدند.

یك روز مانند معمول، تماشاچیان آمدند. یك زندانی عرب از یك سرباز شنیده بود كه امروز در شمار بازدید كنندگان برادر یكی از روسای جمهور پیشین امریكا جان كنیدی كه سناتور و در كنگره از قدرت كافی برخوردار است، خواهد آمد. زندانیان تصمیم گرفتند تا صدای مظلومیت خود را از طریق وی به گوش جهانیان برسانند اما در آن روز همهء‌ ما را در اطاق ها قفل كردند. تماشاچیان را به جا هائی بردند كه بصورت نمایشی درست شده بود و بعد به شفاخانه رهنمائی شدند كه برای دیدن آنان آماده شده بود.

دروازهء عقبی یكی از بلاك ها نزدیك شفاخانه بود و زمانیكه بازدید كنندگان به آنجا رسیدند، دوبرادر زندانی كه انگلیسی را روان صحبت می كردند با استفاده از فرصت از عقب در فریاد زدند وبه مهمانان گفتند كه به گفته های ما گوش بدهید، آنچه كه بشما نشان داده می شود همه ساختگی و نمایشی است. آنچه كه شما در اینجا می بینید هیچگاه به زندانیان داده نمی شود. اگر شما واقعا می خواهید حقیقت را ببینید به كمپ های پنجم،‌ اول، دوم، سوم و ایكو بروید و ببینید كه چگونه زندانیان در چه شرایط غیر انسانی و دشوار زندگی می كنند. آنها مریض، برهنه وگرسنه اند. شكایت دوم آنان این بود كه ما خواستار محاكمه هستیم. ما بیگناه هستیم و به زعم شما تروریست نیستیم. شما باید مارا به محاكمه حاضر كنید تا مشخص گردد كه در اینجا چه كسانی زندانی اند و به چه تعداد افراد را امریكائی ها در قفس ها نگهداری می كنند.

این شكایت هم به باد هوا رفت اما مسئول كمپ به دلیل این شكایت،‌ سخت خشمگین شد و بیست تن از شكایت كنندگان را مجازات نمود. آنها را از كمپ شماره چهارم بیرون كرد و امتیازات شانرا سلب نمود.

پنج نفر از بوسینا آورده شده بودند و در گوانتانامو زندانی بودند. تحقیق از آنان زیاد می شد و جزا های سختی را تحمل می كردند. شیخ صابر، ابوشیما، محمد، مصطفی و الحاج مردمی نهایت مظلوم و مسلمان بودند. آنها تا آخر نفهمیدند كه چرا به اینجا آورده شده اند و جرم شان چیست. شیخ صابر و ابوشیما را به كمپ شماره پنج هم جزائی ساختند. آنها همیشه از این مسئله رنج می بردند كه علت زندانی شدن خود را نمی دانستند بازپرسان از آنها می پرسیدند كه شما باید به ما اقرار كنید كه چرا در اینجا زندانی هستید! این سوالی بود كه باید زندانیان از زندانبانان بكنند نه برعكس.

شیخ صابر به من می گفت كه ما دلیل زندانی بودن خود را نمی دانیم و به بازپرس گفته بود كه اگر شما دلیل زندانی شدن مارا به ما نگوئید،‌ ما دیگر به سوالات شما جواب نمی دهیم. آنها مدتی از دادن جواب خودداری كردند و سرانجام  این جواب به آنها داده شده بود كه بسیار جالب است.

به آنها گفته شده بود كه امریكائی ها در مورد تمام كسانی كه مي توانند برای امریكا یا منافع امریكا خطر ایجاد كنند، اطلاع دارند. هرچند ما در مورد شما سندی نداریم اما در مغز های شما مفكورهء ضدیت با امریكا وجود دارد. چون امكان داشت كه در آینده نقشهء حمله به منافع امریكا را طرح نمائید و خطر ایجاد كنید. پس ما شما را به اینجا آورده ایم و حق داریم تا شما را بدون محاكمه تا هرزمانی كه بخواهیم نگهداریم.

لازم به نذكر است كه این افراد نه افغانستان را دیده بودند و نه عضویت كدام گروهی را داشتند. فقط در زمان جنگ بوسنیا، برعلیه مظالم سرب ها علیه مسلمانان، در كنار برادران مسلمان خود قرار گرفته بودند.

*************

 

عملكرد سربازان امریكائی در برابر قرآن

بی احترامی به قرآن مجید از آغاز كار عادی سربازان امریكائی بود و از ما هم چنین توقعی را داشتند. امریكائی ها به این فكر بودند كه چرا این كتاب اینقدر برای  ما مهم است. اكثر اوقات بی حرمتی آنان به قرآن مجید موجب مشكلات می شد واین كار اكثرا بصورت قصدی صورت می گرفت وگاهی نیز سهوا واقع می شد. اما توهین عمدی زیاد صورت می گرفت مثلا واقعهء‌ قندهار كه قبلا ذكر شد اما در گوانتانامو در بیش از ده مورد این كار صورت گرفت كه پنج بار آنرا امریكائی ها رسما پذیرفتند. چند بار بعد از آن نيز این عمل تكرار شد و چند بار تنها در كمپ شماره پنجم زندانیان شاهد این كار بودند.

یك برادر از سوریه بنام حمزه البطل بشدت لت وكوب شد كه صورت و یك چشمش آماس كرده بود و قرآ ن كریم را از وی یك سرباز گرفته بود. قبلا با ما وعده شده بود كه سربازان به قرآن كریم دست نمی زنند و آنرا بازرسی نمی كنند.

در ماجرای حمزه البطل خلاف این وعده عمل شد كه موجب خشم زندانیان گردید و موجب اعتصاب شد تا نفرت خود را از این عمل نشان دهیم.

زندانیان در دنیا ناتوان ترین طبقه اند و اختیاری ندارند اما زندانیان گروگان دست امریكائی ها، ناتوان ترین انسان ها هستند و از حقوق بشر بی بهره اند و در محیطی كاملا غیر انسانی نگهداری می شوند. اما با همهء این مشكلات،‌ قرآن برای آنان بالاترین ارزشها را داشت. آنها در راه قرآن حاضر به كشته شدن و زخمی شدن بودند و بخاطر قرآن گرسنگی و تشنگی را تحمل می كردند.

امریكائی ها از قرآن كریم بعنوان یك وسیله‌ء‌ عذاب و شكنجه استفاده می كردند و زندانیان هم همیشه در دفاع از آن حاضر به پذیرفتن هر گونه مشكل بودند كه امریكائی ها بصورت دلخواه برای شان انتخاب می كردند. دد منشان امریكائی زمانیكه می خواستند زندانی ها را شكنجهء‌ روانی بدهند، از قرآن استفاده می كردند و بعد هم گناه بی اطاعتی از اصول زندان را بر زندانیان می انداختند. ما می دانستیم كه قرآن در این زندان برای شكنجهء روحی ما بكار گرفته می شود اما دربرابر این اقدام آنان قادر به هيچ كاری نبوديم.

این خواست ما بود كه باید در كمپ قرآن مجید نباشد و باید همه قرآن ها از كمپ جمع آوری گردند اما با این پیشنهاد هم مواجه به مشكلات شدیم. زمانیكه از گرفتن قرآن مجید خودداری می كردیم، مجازات می شدیم و اگر با خود نگهمیداشتیم،‌ از محافظت آن در برابر رویهء توهین آمیز وحشی های امریكائی ناتوان بودیم. در هردو حالت مواجه به مشكل بودیم. می توانم بگویم كه هشتاد در صد از مجموع مشكلات زندانیان در گوانتانامو از قرآن مجید بود و بیست در صد از سایر مسایل. ما بعوض قرآن مجید خواهان سایر كتب مذهبی شدیم اما آنها رد كردند و فقط اجازه دادند كه قرآن با خود داشته باشیم و بس.

***********

 

داستان عبدالله خان

عبدالله خان یكی از برادران زندانی از ولسوالی چارچینوی ولایت ارزگان بود. نام اصلی وی خیرالله بود كه اشتباها بنام ملا خیرالله خیرخواه دستگیر شده بود و بعد از مدتهای طولانی تحمل زندان، از گوانتانامو آزاد شد. وی چشم دید خود از این گونه واقعات را چنین حكایت كرد:

زمانیكه من در قندهار زندانی بودم، هرروز سربازان امریكائی برای بازرسی می آمدند و با زندانیان رویهء‌ توهین آمیز می نمودند. وی گفت یك بار سربازی مرا به صورت به روی خاك خوابانید و قرآن مجید مرا بعد از بازرسی، ورق ورق كرد و به زمین انداخت.

وی با خود سگی به همراه داشت كه پس از افتادن قرآن مجید به زمین، بسوی قرآن دوید و آنرا بدهان خود گرفت. زمانی كه ما این حالت را دیدیم، شروع به تكبیر گفتن كردیم. سگ با صدای ما قرآن را به زمین انداخت و سرباز آنرا برداشت و اوراق آنرا مرتب نمود و بعد آنرا بسوی من پرتاب كرد. قرآن مجید به سطلی افتاد كه زندنیان در آن كثافات و نجاست را می ریختند.

وی گفت: زندانیان جز گریستن چاره ای نداشتند. من با صورت به خاك افتاده بودم و در همین حالت كه می گریستم گفتم: ای قرآن مبارك! تو هیچ گناهی نداری. به این دلیل كه كتاب هدایت انسان و بخصوص مسلمانان هستی،‌ من جز عمل به تو هیچ گناهی ندارم. پس تو در روز جزا برمن گواه باش و من بر تو گواه خواهم بود كه قدرت استكباری جهان به كمك منافقان كه در صف مسلمانان بودند، با من و تو اینگونه رفتار كردند. من و تو در نزد خداوند(ج) شاهد مظلومیت همدیگر خواهیم بود.

یك تبعهء‌ سعودی بنام شاكر یك بار به تحقیق برده شد و به گفتهء‌ وی كه بازپرس قرآن مجید را زیر پای خود نهاده بود. شاكر می گفت كه هدف از این كار این بود كه اگر من موافق خواست وی حرف نزنم،‌ وی بالای قرآن پا بگذارد.

با رسیدن این خبر بگوش برادران،‌ همه همت كردند و بانگ اعتراض بلند نمودند و به علت شكنجه های بسیاری را تحمل كردند، ماهها غذا نخوردند و زجر های بسیار دیدند. سربازان در هنگام بازرسی،‌ بارها به اشكال گوناگون به قرآن توهین كردند و بعد می گفتند كه این كارقصدی نبوده است. هیچ سربازی به دلیل توهین به قرآن مجید مورد پرسش قرار نگرفت و مجازات نشد.

هرگاه زندانی محكوم به مجازات می شد، قرآن را از وی می گرفتند و چون دوران مجازات تمام می شد و وی از گرفتن قرآن ابا می ورزید،‌ مدت مجازاتش را افزایش می دادند. به وعده های میان تهی احترام به قرآن مجید از جانب امریكائی ها تا آخر عمل نشد.

كار های طفلانهء‌ امریكائی ها برای بدنام ساختن زندانیان و انداختن تفرقه در میان آنان نیز جالب بود. آنها كاریكاتوری از شاكر را رسم كردند و شب هنگام در قفس ها انداختند كه در آن نوشته شده بود (المنافق). و به همین گونه كاریكاتوری از یك برادر دیگر عرب بنام عبدالهادی را رسم كردند كه در یك جانب ترازو عبدالهادی نشسته است و در جانب دیگر دروغ. جانب دروغ سنگین و جانب عبدالهادی سبك بود. عبدالهادی متهم بود كه برادر ابومصعب الزرقاوی است و در مورد وی معلومات دارد اما عبدالهادی این اتهام را قبول نداشت. وقتی كه امریكائی ها بزعم خود شان می خواستند وی را منفور سازند، چنین اقدامی را علیه وی نمودند اما وی برخلاف خواست امریكائی ها در نزد زندانیان محبوب تر شد زیرا هیچكس به سخن امریكائی ها باور نمی كرد. هركس كه بیشتر دشمن امریكائی ها می بود، محبوب تر بود.

قرآن كریم در قفس با زندانی بود ویك ماسك نازك برای آویختن آن در محل بلند داده میشد. سربازانی كه نمی خواستند مشكل ایجاد شود، به قرآن مجید نزدیك نمی شدند و روش نسبتا احترام آمیز داشتند اما زمانیكه زندانی برای گردش، داكتر یا تحقیق بیرون برده می شد، زندانیان همسایهء قفس متوجه قرآن مجید می بودند تا با آن بی احترامی نشود.

************

 

خاطرات‌ چند زندانی ديگر

دو زندانی با من همسایهء قفس بودند. یكی از تاجكستان كه یوسف نام داشت و دیگری مختار از مردم یمن. این دو از جمله كسانی بودند كه پس از دسیسهء‌ قلعهء‌ جنگی در مزارشریف زنده مانده بودند.

آنان داستان تسلیمی و بعداز آن ماجرای رفتار وحشیانه وبمباران امريكائي ها و مصیبت های بعد از آنرا بارها به من گفته بودند. آنها می گفتند كه به دوستم ظالم و خدا ناترس به این شرط تسلیم شدیم كه مورد اهانت و توهین قرار نگیریم و زندگی ما در امان باشد اما پس از تسلیم شدن همه چیز تغییر كرد. برادران زخمی ما بعد از تسلیم شدن تیرباران گردیده شهید شدند ویا زنده بگور گردیدند. به آنهائی كه زنده ماندند چنان رفتار وحشیانه صورت گرفت كه از هیچ انسانی توقع آن نمی رفت چه رسد به كسی كه مدعی مسلمان بودند است.

به سنگ، با فنداق تفنگ و چوب لت و كوب كردن، فروبردن چوب در چشم و گوش و بینی و كشیدن لباس و برهنه ساختن.

دست و پای بسیاری از تسلیم شده ها را بستند و همه را روی هم در كانتینر انداختند. بستن در كانتینر موجب مسدود شدن هوا و كشته شدن جمع زیادی از آنان گردید.

ما از كسانی بودیم كه به قلعهء‌ جنگی منتقل گردیدیم و با بیرحمی روی هم انداخته شدیم. گرسنه وتشنه بودیم و از آب و نان خبری نبود. وقتی كه به ما آب ویا نان می دادند، بشكل حیوانی آن بود. در ظرفی آب می گذاشتند و چون دست و پای ما بسته بود ناچار بودیم كه مانند حیوان با دهان آب بنوشیم. نان را نیز به همین ترتیب به ما می دادند و با دهان پارچه های نان را از زمین بر می داشتیم. ملیشه های دوستم مارا مانند توپ از اینسو به آنسو با لگد پرتاب می كردند. این برادران افسوس می خوردند كه چرا تسلیم شدند زیرا مرگ به مراتب بهتر از تحمل چنین اعمال ضد انسانی است.

محمد یوسف تاجیك می گفت كه دوستمی ها همه داروندار مارا از جیب های ما گرفتند. پوش یكی از دندان های من از نوعی فلز زرد رنگ شبیه به طلا بود. یكی از ملیشه ها به این گمان كه دندان من از طلاست، سعی كرد كه با دست آنرا بیرون آورد اما چون محكم بود، انبری را آورد تا بوسیلهء آن دندان را بكشد. من برایش گفتم كه این طلا نیست وارزشی ندارد. ملیشه های دیگر سخن مرا تائید كردند تا دست از من برداشت.

محمد یوسف می گفت كه من با ویزه و پاسپورت به افغانستان آمده بودم و در قندز كار می كردم.

اما مختار یمنی كه جوانی كم سن وسال بود زمانیكه بیاد خاطرات تلخ قلعهء جنگی می افتاد، بشدت می گریست ونمی توانست جلوی گریهء خود را بگیرد. او می گفت كه خیلی شكنجه های شدید را تحمل كردیم و بالاخره به همدیگر گفتیم كه مرگ از این گونه زندگی به مراتب بهتر است. تصمیم گرفتیم كه یكی به كمك دیگر دست های خود را باز كنیم وبه ازبك ها حمله كرده سلاحهای شانرا بگیریم. همین كار را كردیم و با نعرهء‌ الله اكبر به ملیشه ها حمله بردیم، سلاحهای شانرا گرفتیم و جنگ آغاز شد.

امریكائی ها به بمباران پرداختند و بسیاری از برادران شهید شدند. جنگ شش روز ادامه یافت و دوستمی ها بعضی از اطاق ها را آتش زدند. برادران به زیرزمینی ها پناه بردند و آنها به زیرزمینی ها آب رها كردند. آنجا پراز آب شد و مهمات ما هم به پایان رسید. سرانجام همه دستگیر شدیم. كاش كشته می شدیم و این صحنه ها را نمی دیدیم.

برادر دیگری كه او هم محمد یوسف نام داشت و افغان بود چشم دید خود را چنین قصه می كرد كه طالبان مرا به زور به جنگ برده بودند. وقتی آنها تسلیم شدند من خوشحال شدم كه اكنون آزاد خواهم شد وبه خانه برخواهم گشت اما این امید من آن زمان به یاس مبدل گردید كه اعدام های دستجمعی آغاز شد. سلاحهای خود را تسلیم كردیم و بعد دست های همه از پشت بسته شد. بعد از آن از میان زندانیان عده ای برای كشته شدن انتخاب شدند كه یا بوسیلهء گلوله یا برچه جلوی چشم ما بقتل رسیدند. زخمی ها را در حفره هائی كه از سیلاب بوجود آمده بود زنده بگور كردند.

لباس های نو، واسكت، دستار، ساعت، پول نقد، و كفش های ما را گرفتند و لت وكوب با مشت و لگد وسیلی و دادن فحش و دشنام آغاز شد. صدها انسان با رگبار كلاشینكوف اعدام شدند. این كار در مسیر راه قندز تا مزار در سه محل صورت گرفت.

باقی زندانیان در شهر مزارشریف در كانتینر ها انداخته شدند. ساعت هشت یا نه صبح بود. در كانتینری كه من انداخته شدم تقریبا سه صد نفر روی هم انباشته شدند كه حتی با حیوانات نیز چنین نمی كنند. در كانتینر را با زحمت بستند.

كمی بعد از بستن در كانتینر،‌ كمبود هوا و تنگی نفس آغاز شد. هركسی بی اراده حركت می كرد و صدای فریاد ها بگوش می رسید. كسی آب می خواست و دیگری خرخر می كرد. رفته رفته حالتی از جنون بر اكثریت غالب شد بحدی كه هریك می خواست گوشت دیگری را با دندان بكند. همه حواس خود را از دست داده بودند. من چند بار صدای كسانی را شنیدم كه می گفتند پیامبر(ص) آمد و كسانی هم می گفتند كه من بهشت را می بینم و به این ترتیب جان میدادند.

نمي دانم چه مدت گذشت و بعد در كانتینر باز شد. از همهء‌ آن سه صد نفر به شمول من فقط دوازده نفر زنده بودند و دیگران همه در اثر این عمل وحشیانه كه انسانیت از آن ننگ دارد،‌ شهید شده بودند.

به گفتهء‌ محمد یوسف مرا از میان اجساد بیرون آوردند و اولین كسی كه چشمم به او افتاد كسی بود كه نمی خواهم نامش را برزبان بیاورم. دست های من بسرعت بسته شد و به محبس مخوف شبرغان فرستاده شدم. از مزار تا شبرغان 120 كیلو متر راه بود كه در دوساعت پیموده شد.

وقتی در زندان شبرغان با برادران دیگر یكجا شدم،‌ آنها هم مرا از ماجرا های وحشتناكی كه بر آنان گذشته بود با خبر كردند و دانستم كه بر همه این وحشت گذشته است. از جملهء هشت هزارنفری كه تسلیم شدند، فقط سه هزار نفر زنده ماندند. باقی همه كشته شده و در قبر های دستجمعی به خاك سپرده شدند ویا برای جلوگیری از بدنامی،‌ اجساد شان آتش زده شد.

اینها حقایقی است كه شاهدان عینی آنرا دیده اند كه ابعاد سیاسی آن بسیار عمیق است. این عمل چرا وبه مشورهء چه كسانی صورت گرفت وپشت پرده كدام دست ها وجود داشت؟ اینها مسایلی است كه من فعلا از آن چیزی نمی گویم.

در اینجا باید بگویم كه در زمان تسلیمی آنان در قندز من (نویسنده) ذریعهء تیلفون از اسلام آباد با دوستم بی رحم صحبت كردم و او هربار در مورد امنیت جان تسلیم شده گان و زندانیان به من اطمینان می داد.

با مسئولين كمیتهء‌ حقوق بشر سازمان ملل متحد و با مقامات صلیب سرخ جهانی در اسلام آباد ملاقات هائی داشتم و تلاش می كردم تا زندگی انسان ها نجات یابد. من از آنان تقاضا كردم تا حقوق بشر در شمال رعایت گردد. من می دانستم كه دوستم تشنهء‌ خون است وشاید زندانیان را زنده نگذارد. به همین دلیل به هر جهت دست و پا می زدم.

من قبل از دستگیر شدن، با رئیس جمهور فعلی حامد كرزی هم تیلفونی صحبت كردم و توجه وی را به وضع اسیران جلب نمودم. از دیكتاتور پاكستان پرویز مشرف هم رسما خواهان همكاری شدم اما كاری صورت نگرفت. نكردند یا نتوانستند؟ خدا بهتر میداند.

یك زندانی دیگر عبدالباقی زمری نام داشت و از خوشاب قندهار بود. وی در مورد دستگیری خود گفت كه مرا از خانه دستگیر كردند و به گل آغا والی قندهار به این عنوان معرفی شدم كه گویا بالای میدان هوائی قندهار راكت فیر نموده ام.

در آنجا سوالات بسیاری از من شد ولی من از آنچه كه مرا  به آن متهم می كردند،‌ اصلا اطلاعی نداشتم. برادر والی،‌ عبدالرزاق مرا به شخصی تسلیم نمود كه الله نور نام داشت و از قوماندانان مشهور كمونیست در زمان كمونیست ها در لشكر گاه بود و هزاران مجاهد بدست وی به شهادت رسیده بودند.

وی پس از سرنگونی رژیم كمونیستی به پاكستان گریخته بود و با حملهء‌ امریكائی ها به افغانستان مجددا به قندهار آمد و با نظام جدید همكار شد. وی در آن زمان مسئول امنیت میدان هوائی قندهار بود.

عبدالرزاق مرا به وی سپرد و او مرا به اطاقی برد كه دیوار هایش آلوده به خون انسان ها بود. كیبل های آهنی آورده شد و شكنجهء‌ من آغاز گردید. من كه گناهی مرتكب نشده بودم، حاضر به قبول اتهام نشدم.

شكل شكنجه عوض شد. آنها شب هنگام مرا از سقف می آویختند. آویختن نیز به چند شكل بود. یك نوع آن طوری بود كه لوله هائی را بشكل صلیب درست كرده بودند كه از آستین ها گذشتانده می شد و بعد بوسیلهء ریسمان نازك نایلونی بسته می شد. به این ترتیب تا بیهوش شدن آویخته بودم. بعد سرچپه از پا آویخته می شدم و با كیبل مورد ضرب قرار می گرفتم.

سرانجام الله نور به من گفت كه هرقدر كه مقاومت كنی بالاخره مجبور به اقرار می شوی و اگر اقرار نكنی،‌ كیبل كمر ترا به دو نیمه خواهد كرد. قسم می خورم كه زنده از چنگ من رهائی نخواهی یافت.

ناچار همه اتهاماتی را كه روحم از آن اطلاعی نداشت،‌ پذیرفتم و بعد به امریكائی ها تسلیم داده شدم.

*************

 

 

 

 

داستان یك زندانی عرب

برادری كه غسان نام داشت و اهل سعودی بود داستان اسارت خود را چنین بیان كرد:

من در خانه ای در نزدیك لاهور زندگی می كردم و تلاش داشتم تا راهی برای خروج از پاكستان بیابم اما برای این كار به پول زیادی نیاز بود كه من نداشتم. ما سعی كردیم تا راه كم خرج تری بیابیم و با مقامات پاكستانی هم در تماس بودیم.

یك شب ناگهان صدای در زدن به گوش رسید و برادر پاكستانی كه با ما بود با دستپاچگی خبر داد كه امریكائی ها آمده اند و منزل در محاصره است. ما كه خواب بودیم بسرعت برخاستیم اما بجز سربازان پاكستانی كس دیگری را ندیدیم. راه فرار مسدود بود. سربازان پاكستانی داخل منزل نشدند زیرا گمان داشتند كه ما مسلح هستیم اما ما هیچ سلاحی در اختیار نداشتیم.

سربازان آهسته آهسته نزدیك شدند و سپس مترجمی فرستادند تا با ما صحبت كند. او به ما گفت كه بهتر است خود را تسلیم نمائید و ما با شما كمك خواهیم كرد.

ما به آنها گفتیم كه با شما امریكائی ها هستند و ما خود را به آنها تسلیم نمی كنیم اما آنها گفتند كه امریكائی ها با ما نیستند و ما هم فقط می خواهیم بدانیم كه شما كی هستید و چكار می كنید؟

ما در جواب گفتیم كه ما مجاهدین مسلمان عرب هستیم، برادران شما هستیم، بخاطر خدا با ما كاری نداشته باشید،‌ اما آنها چندین بار سوگند خوردند كه صدمه ای بما نمی رسانند و گفتند كه ما هم مسلمان هستیم. یك مسلمان چگونه برادر مسلمان خود را به كفار تسلیم میكند؟ شما برادران ما هستید و ما هرگز شما را بدست امریكائی ها نخواهیم داد. ما شما را بدولت خود تان تسلیم می كنیم و رفتار ما با شما برادرانه خواهد بود.

ما به وعده ها وقسم های آنان باور نكردیم و آنها كسان دیگری را نزد ما فرستادند كه ظاهری به شریعت برابر داشتند. ریش های بزرگ داشتند ودارای فهم و دانش دینی بودند. آنها خود را از مجاهدین لشكر طیبه معرفی می كردند. در هر سخن آیت و حدیث می گفتند و به زبان عربی نیز مسلط بودند.

این افراد سلسلهء سوگند خوردن ها را جاری نگهداشتند كه ما را به امریكائی ها تسلیم نخواهند كرد. شما به كسانی تسلیم می شوید كه مسلمان اند و شما را به  وطن تان به سلامت می رسانند. در آخر یك تعهد نامه هم نوشتند كه در پایان نامه را با آیهء‌ مباركه ای كه تعهد میان موسی و شعیب علیهما السلام است خاتمه دادند كه والله علی ما نقول وكیل.

ما از روی مجبوریت خود را تسلیم كردیم اما پس از آن چیزی از تحقق وعده ها ندیدیم. سربازان پاكستانی همه دار وندار مارا به یغما بردند. دست و پای مارا بستند و بعد سربازان امریكائی را آوردند تا خدمت مخلصانهء‌ خود به آنها را در برابر ما نشان دهند.

لت و كوب و فحش و دشنام آغاز شد و بعد مارا به اطاقهائی تنگ و تاریك بردند و شكنجه آغاز شد. عجیب است كه در جریان شكنجه هم بعضی از سربازان پاكستانی به ما می گفتند كه شما برادران ما هستید اما ما هم مجبور هستیم كه با شما اینگونه معامله می كنیم. یعنی شكنجه و رویهء‌ غیر انسانی،‌ ناشی از مجبوریت آنها بود! و از این هم عجیب تر اینكه آنها می گفتند كه اگر شما به ما پول بدهید ما شما را به امریكائی ها تسلیم نخواهیم كرد اما ما آنقدر پول نداشتیم كه آنها راضی شوند. در هنگام تسلیم دادن به امریكائی ها به ما می گفتند كه خداحافظ ای تسلیمی، خدا می داند كه به سلامت رهائی یابی!

دو برادر دیگر هم با ما بودند كه یكی از آنان عبدالرحیم مسلم دوست عالم دین و نویسنده بود و دیگری بدرالزمان بدر استاد زبان و ادبیات انگلیسی از مردم جلال آباد بودند كه در پاكستان بشكل مهاجر زندگی می كردند. آنها در پشاور خانهء‌ شخصی داشتند و توسط مقامات پاكستانی دستگیر شدند.

این دو برادر هیچ رابطه ای با طالبان نداشتند و داستان دستگیری خود را اینگونه حكایت كردند كه ما در پاكستان بعنوان نویسنده و خبرنگار با بعضی از مجلات و جراید همكاری داشتیم.

آنها سه ماه را در زندان آی اس آی گذراندند و می گفتند كه ما اعمال تجاوز كارانهء‌ امریكا علیه كشورما را كه از طریق خاك پاكستان صورت می گرفت، فقط بروی كاغذ تقبیح كرده بودیم هیچ عمل ما ضد پاكستان و مبارزهء‌ مسلحانه نبود.

شبی نیروهای پاكستانی به خانهء‌ ما هجوم آوردند و دست وپای ما دوبرادر را محكم بستند،‌ گوش ها و چشم های ما را هم پلستر كردند. همسران و اطفال ما جیغ می زدند و ما نمی دانستیم كه پاكستانی ها از این كار چه هدفی دارند؟ اما زمانیكه به زندان برده شدیم،‌ فهمیدیم كه این كار بخاطر چیست. رویهء توهین آمیز با ما صورت گرفت و در مورد اوضاع افغانستان سخنان طعنه آمیز گفته می شد.

تحقیق آغاز شد اما اكثر در مورد مسایلی بود كه ما اصلا از آن آگاهی نداشتیم و به ما هیچ ارتباطی هم نداشت. امریكائی ها هم برای تحقیق می آمدند اما حرف های پاكستانی ها بیشتر در مورد پول و معامله بود. از آنجا كه ما آنقدر پول كه آنها می خواستند نداشتیم،‌ به امریكائی ها فروخته شدیم.

قابل تذكر است كه این دو برادر را امریكائی ها در محكمهء‌ نظامی خویش برائت دادند و آزاد كردند وهیچ سندی كه بر مجرمیت آنان دلالت نماید بدست نیامد. به همین گونه حاجی ولی محمد صراف،‌ عبدالرحمن نورانی،‌ و بسیار افغانهای دیگر كه بخاطر ندادن رشوه،‌ پاكستانی ها آنان را به امریكائی ها فروختند و ادعا كردند كه آنها با القاعده یا طالبان ارتباط دارند كه بسیاری از آنان بعد از سپری نمودند دوره های طولانی حبس آزاد شدند.

حاجی ولی محمد زندانی دیگری بود كه در پاكستان به كار صرافی و فروش زیورات می پرداخت. او تاجر بود و تجار با هر كشور، هر موسسه و هر فرد معامله می كند و در جستجوی نفع خود اند. با سیاست ها و دولت ها كاری ندارند. حاجی ولی محمد هم موتر شخصی و هم مقدار زیادی پول خود را از دست داد اما تا اكنون در گوانتانامو بی سرنوشت زندانی است و خانواده اش چشم برراه بازگشت او هستند.

اكثر برادران به همین شكل دستگیر شده بودند كه برای جلوگیری از اطالهء كلام نمونه هائی را ذكر كردم. قابل یادآوری است كه پاكستانی ها با برادران عرب رفتاری به مراتب وحشیانه تر از افغانها داشته اند البته بسیاری از زندانیان گوانتانامو در اثر سیاست آدم فروشی پاكستانی ها به آن سرنوشت گرفتار آمده بودند كه شب و روز برای نابودی پاكستان دست دعا بسوی پروردگار دراز می كردند و من یقین دارم كه دعا های این مظلومان نزد خداوند قبول خواهد شد.

در میان زندانیان، پاكستان به مجبورستان شهرت داشت به این دلیل كه هركاری كه پاكستانی ها انجام می دادند می گفتند: (پاكستان مجبور هی!)

فریاد های دفاع از حقوق بشر هرچند این قریهء‌ جهانی را بلرزه درآورده و گوش فلك را كر كرده است،‌ هرچند در ظاهر تاكید صورت مي گيرد كه احترام به حقوق بشر بر همه واجب است،‌ با زندانی شدن كوتاه عبدالرحمن مرتد و محقق نسب، فرعون های جهان استكبار ناراحت شدند و فرهنگ و مذهب ملیون ها انسان زیرپا شد.

در جریان جنگ جهانی دوم حقوق بشر زیر پا شد وملیونها انسان به قتل رسیدند. انسان های بیشمار شكنجه شدند و در كمپ های كار اجباری دسته دسته جان سپردند و در كمپ های نازی ها زنده در آتش سوزانده شدند.

امریكائی ها با بمباران اتومی جاپان در شهر های هیروشیما وناكاساكی ملیون ها انسان از زن و مرد و طفل را كشتند و خاكستر كردند، تبعیض مذهبی و نژادی نیز موجب مصیبت های بسیار برای نسل بشر گردید تا اینكه بعد از جنگ جهانی دوم  سازمان ملل متحد بمیان آمد و اعلامیهء‌ جهانی حقوق بشر به تصویب رسید تا حقوق تمام افراد بشر را بصورت یكسان ضمانت نماید. هر جرم دارای مجازات قانونی باشد و به بشر و باور های مذهبی اش احترام گذاشته شود. شكنجهء‌ جسمی و روانی و توهین به كرامت انسانی صورت نگیرد و محاكم باصلاحیت براساس قوانین ملی و بین المللی حكم صادر نماید. حقوق تمام افراد بشر مساوی است و هیچكس را نباید بخاطر جرمی كه كس دیگری مرتكب شده است مجازات نمود. تبعیض مذهبی،‌ نژادی و منطقوی باید مردود شناخته شود در غیر آن میان گروه های مختلف جامعهء‌ بشری فاصله بمیان خواهد آمد.

در ظاهر هدف این بود كه امپراتوی های استعماری و استكباری از میان برود و دست قدرت های بزرگ از گریبان كشور های كوچك كوتاه گردد.

اما امروز پس از دهها سال می بینیم كه سازمان ملل متحد مبدل به ابزاری در دست همین كشورهای استكباری گردیده وبر اقدامات ضد انسانی آنان مهرتائید می گذارد و آنرا صبغهء قانونی می دهد.

كنوانسیون های ژنو كه ابتدا در سال 1949 میلادی از طرف كشور های جهان تائید شد، بخاطر احترام به شخصیت انسانی حتی در حالات جنگ و درگیری نظامی بود. این كنوانسیون كه در سال 1985 بار دیگر تائید گرديد،‌ حقوق انسان در حالات جنگ را تشریح می كند. در هنگام جنگ باید حقوق مدنی مردم غیرنظامی حفظ و ثروت های مادی و معنوی آن باید تضمین شود. زندانیان جنگی نیز دارای حقوق اند و این حقوق باید رعایت گردد. زندگی حق طبیعی انسان است و باید نیاز های زندگی وی كه بخشی از حق طبیعی اوست سلب نگردد. تامین نیازهای طبیعی بشر كه برای بقای حیات لازم وضروری است برای همه بايد براي همه رعايت شود، یا اینكه شامل حال مسلمانان نمي شود؟

قرار راپور كمسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد، در زندان های ابوغریب و گوانتانامو و شانزده زندان امریكا در نقاط مختلف جهان كه بعضی از آنها تا كنون كشف نشده است، تعداد زندانیان به هزاران نفر می رسد. در عراق و افغانستان حقوق بشر پامال است و رسانه های خبری بار ها از آن پرده برداشته اند. در این دو كشور، مسلمانان مورد نقض حقوق بشر قرار می گیرند. چرا مواد اعلامیهء‌ حقوق بشر در مورد آنها رعایت نمی شود؟ چرا به زندانیان مسلمان حقوق حیوانی هم داده نمی شود چه رسد به حقوق انسانی؟

امروز لت وكوب وشكنجه، توهین و تحقیر، بی خوابی دادن، آویختن از سقف،‌ كشتن وسوختاندن، بمباران خانه های مردم و صدها نوع زجر و عذاب دیگر بر مسلمانان نادیده گرفته می شود.

************* 

 

ماشین دروغ سنج!

یك بار مرا برای تحقیق بردند و محل تحقیق را متفاوت با قبل یافتم. در اطاق روی یك چوكی سفید نشانده شدم و بر خلاف معمول هروقت، دست و پایم را باز گذاشتند. یك امریكائی سفید پوست بلند قامت ولاغر اندام با چشم های آبی تیز كه آدم زرنگی بنظر می آمد روبرویم نشست و توسط یك مترجم مسن فارسی زبان به من گفت كه این ماشین دروغ سنج Lie Detector Machine است. اگر كسی دروغ بگوید، آنرا نشان می دهد و سخن های راست را نیز مشخص می سازد. اگر تو موافق باشی ترا با این ماشین آزمایش كنیم زیرا ما شك داریم كه تو به ما راست گفته باشی. ما باید راست و دروغ ترا مشخص سازیم.

من گفتم كه كار بسیار خوبی می كنید اما این كار را باید قبلا انجام می دادید. اگر شما اینگونه امكانات داشتید چرا ما را اینهمه سال در اینجا معطل كردید؟ من موافقم. او به سوالات شفاهی آغاز كرد:

-         چه كسی بر ضمیر تو آگاه است؟

-         كسی كه مرا آفریده است.

-         و پس از او؟

-         خود من.

-         بعد از خودت؟

-         هیچكس آنقدر علم ندارد كه راز های نهان مرا بداند وبر ضمیر من آگاهی یابد.

وی گفت: سوم من هستم كه با این ماشین بر راز های نهان تو آگاه خواهم شد. من گفتم: مواظب باش كه دعوای خدائی نكنی. پدر تو هم به اسرار ضمیر من آگاه نخواهد شد. حالا سوالات را شروع كن.

او مرا به ماشین وصل نمود و سپس به سوال آغاز كرد. سوالات عادی بود و ماشین تنها فشار خون و تشنج را ثبت می كرد ونیز گراف قلب را نشان می داد. طبعا اگر در هنگام پاسخ گفتن انسان دست و پاچه شود، فشار خون بلند می رود و حرارت بدن تغییر می كند. شاید انسان عرق كند، اینها علایمی است آنها آنرا دلیل بر دروغگوئی می دانند.

دراینجا مسئلهء‌ راست و دروغ مطرح نیست بلكه كسیكه قوی دل و براعصاب خود مسلط باشد موفق است و انسان كم دل حتی اگر راستگو هم باشد ناكام خواهد بود.

بازپرس در جریان بازپرسی از خداوند (ج) هم نمایندگی می كرد مثلا از من پرسید كه آیا تو گاهی نافرمانی خدا را كرده ای یا نه؟ از این سوال،‌ سوالات دیگری بمیان می آید و اگر انسان عقیدهء خوب داشته و بر اعصاب خود تسلط داشته باشد،‌ بسرعت جواب می دهد و مشكلی بوجود نمی آید. اما اگر به فكر فرو رفت یا مكث كرد، شك ایجاد می شود.

این ماشین پنج وایر داشت كه یكی در سینه یكی در شكم،‌ دو وایر آن در دو سرانگشتان و پنجمی در بازو نصب می شد. لازم به تذكر است كه این وسیله را تمام ارگان های قضائی در جهان بی اعتبار اعلام كرده اند اما امریكائی ها آنرا برای زجر دادن استعمال می كنند.

طبیعی است كه دروغ گفتن عادت زشتی است و انسان با گفتن آن دست وپاچه می شود. در نتیجه فشار خون تغییر می كند،‌ ضربان قلب شدت می گیرد و از بدن عرق جاری می شود. این ماشین با همین فرضیه ساخته شده است.

**********

 

بازپرسی به شیوهء امریكائی!

روزی برای بازپرسی برده شدم. چند بازپرس جدید آمده بودند كه قبلا آنها را ندیده بودم. یك زن سیاه كوتاه قد و یك ترجمان زبان پشتو هم شامل تیم بود. روی میز، آب و مقداری چپس خودنمائی می كرد. كمی از احوالم پرسیدند و بعد نقشه ای را بروی میز گشودند. در این نقشه یك مسیر از افغانستان آغاز شده بود كه بعد به امارات متحدهء‌ عربی سپس سودان و از آنجا به اروپا و از اروپا به امریكای جنوبی منتهی می شد. این نقشه بقول آنها مسیر غیرقانونی قاچاق طلا از افغانستان تا امریكای جنوبی را نشاندهی می كرد و بقول ایشان من در این تجارت غیرقانونی دست داشته ام!

این سخن كه ناشی از بی خبری مطلق آنان بود نه تنها موجب حیرت من گردید بلكه از نادانی این طایفه كه الاغ بر آنان سمت استادی داشت، به فكر فرورفتم كه چرا با چنین مزخرفات وقت خود را ضایع می سازند.

من در جواب گفتم كه از نقشه چنین پیداست كه سرچشمهء این تجارت باید افغانستان باشد زیرا پیداست كه معدن طلا در آنجاست. آنها با اطمینان گفتند كه درست است. من گفتم اگر شما ثابت كنید كه چنین معدنی در افغانستان وجود دارد،‌ من همه سخنان شما در مورد خودم را می پذیرم.

آنها باز هم اصرار داشتند كه من مسیر این تجارت را از معدن آن در افغانستان تا امریكای جنوبی تشریح كنم اما بعد سوال دیگری را مطرح نمودند و آن اینكه تو هر هفته از اسلام آباد به پشاور می رفتی؟ من در جواب گفتم نه! آنها در جواب باز پرسیدند: برای چه كار می رفتی؟

این پازپرسان متخصص بصورت خاص از امریكا آمده بودند تا از من اطلاعات مهمی را بدست آورند اما متاسفانه نمی دانستند كه چه بپرسند و حتی جواب منفی و مثبت را از هم فرق نمی توانستند. من در حیرت بودم كه سرنوشت ما با این طایفهء‌ نادان در اینجا چه خواهد شد افغانستان كه بجای خودش بماند!!

شیوهء تحقیق در گوانتانامو طوری نبود كه روی یك محور متمركز باشد. مشخص نبود كه هدف از تحقیق چیست و آنها دنبال چه هدفی هستند. سوالات گاهی به وهم و خیال متكی بود و گاهی حتی برای زندانی جنبهء آموزشی هم داشت. هر روز هدف سوالات تغییر می كرد و مستنطقین جدید می آمدند و سوالاتي مطابق سلیقهء خود مطرح می كردند. موضوع اتهام به جرم و جنایت فراموش شد،‌ تحقیقات در مسایل علمی،‌ مسافرت ها،‌ تجارب دوران زندگی و كار، دیده ها وشنیده ها،‌ علمای دین،‌ مدارس دینی،‌ مراكز علمی،‌ شخصیت های سیاسی،‌ تاجران،‌ منابع معدنی كشور،‌ صنایع داخلی، جلسات سیاسی،‌ احزاب وسازمان های سیاسی، اختلافات اجتماعی،‌ گروه های قومی قبایلی و منطقوی،‌ مسایل جغرافیائی و مسایل مختلف دیگر. درمراحل اول، تحقیق مبتنی بر واقعیت ها و مسایلی بود كه جریانات روز بر آن می چرخید اما بعد شكل بازپرسی عوض شد. از من در بارهء‌ همه چهره های سیاسی افغانستان،‌ علمای دینی و همه مدارس علمی و دینی كشور سوال شد كه به دادن جواب مجبور بودم. در مورد تمام معادن افغانستان و منابع طبیعی مانند نفت، گاز، كرومایت، بیرایت،‌ سیماب سرخ، لاجورد، یاقوت،‌ بیروج،‌ سایر سنگ های قیمتی و آهن سوالات متعددی صورت گرفت اما در مورد معدن یورانیم صدها سوال از من پرسیده شد و بخاطر نداشتن معلومات یك ماه در سلول انفرادی محكوم به جزا گردیدم.

در مورد علمای مشهور پاكستان، مدارس و جلساتی كه جنبهء‌ علمی داشت یا به مفكورهء‌ اسلامی دایر شده بود تاكید بسیار صورت می گرفت مثلا جلسهء‌ قطیبه در منصوره،‌ جلسهء‌ دیوبند در پشاور، جلسهء وحدت‌ علمای دینی در لیبیا كه عكس هائی از آن به من نشان داده شد و در مورد هرعالم دین از من سوال شد. در بارهء علما و مدارس دینی تمام عالم اسلام، حتی آنهائی كه من حتی نام شانرا هم نشنیده بودم از من پرسش صورت گرفت، در مورد دادن زكات، موسسات خیریه كمكها و اهداف آنان،‌ شركت های بزرگ و سهم سهامداران آن،‌ رسوخ مذهب وشخصیت های مذهبی در جامعه،‌ معلومات در مورد كلتور و عنعنات مردم،‌ سكتور خدمات عامه،‌ صادرات،‌ واردات، منابع مالی وسایر مسایل مربوط به افغانستان از جمله مصارف در سكتور تعلیم و تربیت در كشور.

یكبار یك بازپرس به من گفت كه در كشتی امریكائی كول كه در خلیج یمن منفجر شد و در اثر آن یازده سرباز و صاحب منصب امریكائی كشته شدند، تو دست داشتی و تو در آن زمان به یمن رفته بودی. من پرسیدم كه از كدام راه به یمن رفته بودم؟ گفتند: تو اول ایران، از آنجا به قطر و از قطر به یمن رفته بودی. من پرسیدم كه آیا زمان رسیدن كشتی شما و توقف آن در یمن معلوم بود؟ گفتند نه! من باز هم پرسیدم كه آیا من مواد منفجره هم با خودم برده بودم؟ گفتند ما نمی دانیم.

من گفتم كه در صورتیكه وقت رسیدن و لنگر انداختن كشتی شما در خلیج یمن معلوم نبود، پس من چگونه بخاطر این كشتی به ایران و قطر و از آنجا به یمن رفته بودم؟ اگر شما ثابت كردید كه من از سه كشور نام برده، در زندگی خویش یكی از آنها را دیده باشم،‌ همه اتهامات شما را برخود می پذیرم.

این گونه سوالات كه وقت بسیار در آن ضایع می شد، همه خیالی و بی بنیاد و شاید به منظور تحت تاثیر قرار دادن صورت می گرفت.

بازپرس دیگری كه خود را شخصیت خیلی مهم معرفی می كرد گاری نام داشت وخود را Costom Invistagator  معرفی می كرد و یك گروه از زنان را هم بدنبال خود سرگردان كرده بود می گفت كه من برای تحقیق از تو از واشنگتن فرستاده شده ام. وی گاهی به شعبده باز و زمانی به هنرپیشه شباهت داشت. ته ریش كوتاهی مانند بعضی امیران عرب داشت. خیلی به من نزدیك شد و دست ها و پاهای مرا بدقت معاینه كرد مانند دكتوری كه مریضی را ویزیت می كند. وی به داغ های دست بند وزولانه در دست و پایم اشاره می كرد و می پرسید كه جرا این ظالمان ترا اینگونه محكم بسته بودند و چرا بر تو رحم نكردند. اما من متوجه بودم كه دلسوزی یك امریكائی بدون مقصد و منظور نیست. در آخر گفت كه من برای تو خبر خوشی دارم. برای تو مبلغ پنج ملیون دالر تخصیص داده شده كه قرار است بنام تو در بانك گذاشته شود و در اختیار تو باشد. تو با این پول می توانی خانهء خوب و موتر بخری و در افغانستان مبدل به یك شخص ثروتمند گردی. و بعد قلم و دفترچه ای را از روی میز برداشت و به من گفت كه شمارهء‌ بانكی خود را به من بگو! من بیاد قصهء‌ موش و گربه افتادم كه میان ما افغانها بشكل ضرب المثل بكار می رود. اینقدر مسیر كوتاه و اینهمه سود فراوان؟! و بیاد دوران كودكی ورویا های آن دوران افتادم كه برای خود قصر ها وقلعه های خیالی می ساختیم، و ازدواج هم میكردیم و بر زمین خشك برای خود پادشاهی تشكیل می دادیم!

من پرسیدم كه اینهمه محبت بخاطر چیست؟ گفت برای اینكه تو با ما همكاری كنی و به سوالات ما جواب های درست بدهی و آنچه را كه ما می گوئیم، بپذیری. خواست های آنان كم نبود!

از اینهمه محبت امریكائی خنده ام گرفت و گفتم كه الحمدلله من بقدر كافی ثروتمند هستم. آنقدر كه شما اصلا فكرش را هم نكرده اید. به پول شما هم ضرورتی ندارم و جواب های من به سوالات شما راست بوده است اما تجارت حرف و سخن را هیچگاهی نكرده ام و به آن بلد نیستم. چیزی كه از شما پنهان كرده باشم وجود ندارد اما اكنون فقط می خواهم آزاد شوم. شمارهء‌ حساب بانكی هم ندارم كه شماره اش را بشما بدهم. گفتند كه آیا سخن ما را باور نداری؟

من گفتم حرف باور كردن و نكردن نیست اما من به پول نیازی ندارم. فقط اگر بجای همه محبت های دیگر،‌ كاری كنید كه من آزاد شوم،‌ این برای من بالاترین محبت ها خواهد بود.

بیچاره ها! چه راهی دور ودرازی را برای ابراز محبت به من پیموده بودند! سرانجام پس از چهار ساعت تحقیق، مایوس شدند و رفتند. نه مرا آزاد كردند و نه پول دادند!

روزی یك زن نیم وجبی كه خود را انگل (فرشته) معرفی می كرد همرا بایك ترجمان فارسی زبان آمد و نخست از من پرسید كه آیا مرا می شناسی؟ گفتم بلی، امریكائی هستی! وی گفت كه تو مرا خوب نمی شناسی. من زن بسیار قدرتمندی هستم.  تصمیم مرگ و زندگی، در زندان ماندن یا رها كردن تو در اختیار من است. دیگران از تو تحقیق كرده اند كه مورد قبول من نیست. من از تو سر ازنو تحقیق می كنم و تو باید به من راست بگوئی.

من گفتم: اگر بعد از تو بازپرس دیگری بیاید و هركدام تحقیق را سر از نو آغاز كنند، سرنوشت ما چه وقت مشخص خواهد شد؟ وی با وقاحت گفت كه حرف نزن، آنچه كه من می گویم بكن. غرور ترا خواهم شكست.

من هم كه دیگر حوصله و صبر را از دست داده بودم، و هرچه بر زبانم آمد برایش گفتم و سخن را با فحش كوتاه كردم. اوهم با یك جهان خشم و غضب و تهدید اینكه باز هم همدیگر را خواهیم دید، شرش را كم كرد و از آن ببعد او را ندیدم. من ندانستم كه این اشخاص ما را ساده و كم عقل گمان كرده بودند و روش های فریب اطفال را بكار می گرفتند ویا استعداد خود شان همینقدر بود.

روزی یك مرد چاق كه شكمش نزدیك بود به دهانش بخورد، سوالاتی از من نمود. وی سولات را بشكل استهزا آمیز مطرح می كرد وجواب های مرا نیز با استهزا می شنید اما یك سوال وی خیلی عمیق و برخاسته از مكنونات قلبی او و در مجموع دولتمردان امریكا بود. وی پرسید مسلمانان چه زمانی در برابر ما سر خم خواهند كرد و به زانو در خواهند آمد؟ من در جواب به این سوال كمی متردد شدم اما بعد جرئت نموده گفتم:

این امید شما هرگز تحقق نخواهد یافت و انشاالله همه مسلمانان در برابر شما تسلیم نخواهند شد. یك گروه حتما با شما جهاد خواهند كرد تا آنگاه كه امام مهدی ظهور نماید و با ظهور وی مسلمین مقتدر خواهند شد و برشما مسلط خواهند گشت. وی پرسید:

این گروه چه كسانی خواهند بود. القاعده یا طالبان؟ من گفتم: خدا (ج) بهتر می داند. اما اینقدر می دانم كه این گروه مانع تحقق اهداف شوم شما خواهند شد اما نمی دانم كه این گروه چه كسانی خواهند بود. او نفس عمیقی كشید و متفكرانه گفت كاش این مهدی شما زود سر بلند می كرد تا با او نیز حساب خود را تصفیه می كردیم و این امید شما مسلمانان هم به پایان می رسید. من گفتم ما هم بیصبرانه در انتظار او هستیم.

محققین همیشه تغییر می كردند و با آمدن محقق جدید تحقیق سراز نو آغاز می شد. این روند می توانست تا ابد ادامه یابد بدون اینكه به نتیجه برسد. در میان محققین اشخاص با فهم هم بودند كه رویهء نسبتا خوب داشتند اما بعضی بشدت متعصب بودند و رویهء خشن داشتند یا كم استعداد بودند. بعضی اصلا برای این می آمدند تا مشكل ایجاد كنند و زندانی را مجازات نمایند. در كمپ قانونی وجود نداشت. آنچه كه ISO (محقق) DOC (مسئول زندان) یا ان سي يو NCU  یا حتی سربازان معمولی می خواستند، انجام می دادند. سخن سرباز دلیل و برهان بود و كسی از زندانی در مورد چیزی نمی پرسید واگر هم می پرسید در تغییر جزا تاثیری نداشت و استدلال می شد كه اكنون مسئله در كامپیوتر ثبت شده است.

زمانی كه من به كمپ شماره چهارم برده شدم، در آنجا شرایط نسبتا خوب بود. رویهء سربازان هم نسبتا انسانی بود. در طول هفت یا هشت ماه یكبار كمپ مورد بازرسی قرار داده شد كه خیلی سخت بود. در این كمپ شكایت زندانی تا حدی شنیده می شد اما زندانیان همیشه مشكلات خود را با مشكلات زندانیان در دیگر بلاك ها مربوط می ساختند وبرای آنان نیز سهولت های زندگی را مطالبه می كردند.

در طول دوران زندان از من محققین زیادی تحقیق كردند. تام، مایكل وشخص دیگری كه او هم تام ناميده مي شد. جورج ریچ و داوید پرید و زنی بنام مری و دیگری بنام مزرا. نام بسیاری دیگر را فراموش كرده ام. جورج ریچ و داوید پرید با من رویهء خوب كردند كه از احسان شان ممنونم. آنها مرا زجر ندادند و شكنجه برایم تعیین نكردند. دیگران بسیار مرا زجر دادند كه خداوند در دنیا و آخرت انتقام مرا از آنان بگیرد.

***********

 

محاكمهء نمایشی

در زندان از زبان نمایندگان صلیب سرخ و برادرانی كه تازه به زندان افتاده بودند می شنیدم كه سازمانهای حقوق بشر و بعضی كشور ها در مورد بی سرنوشت بودن زندانیان در گوانتانامو ابراز نگرانی می كنند و می گویند كه باید سرنوشت آنان مشخص گردد. زندانیان هم همیشه بخاطر دسترسی به این حق تلاش داشتند و بر محققین فشار می آوردند كه سرنوشت ما را معین سازید. به اصطلاح مجرم از غیر مجرم تفكیك گردد، مرحلهء‌ توقیف باید به پایان برسد و كار باید در چهارچوب قانون عیار گردد.

بعد از سپری شدن سه سال محققین یك گروه را بصورت نمایشی و غیرقانونی انتخاب كردند تا زندانیان را مصروف ساخته وهم به چشم جهانیان خاك بپاشند. این گروپ كه از خود محققین امریكائی تشكیل شده بود بنام ادارهء‌ تشخیص موقف دشمن An Enemy Combatant Status Trribunal Review Bearo نامیده شد.

از طرف این اداره بصورت كتبی به زندانیان خبر داده شد كه شما دشمنان جنگی امریكا هستید و امریكا حق دارد تا شما را در زندان نگهدارد اما این اداره برای تشخیص دشمنان واقعی از اشخاص عادی بر دوسیه های شما تجدید نظر می كند.

اگر كسانی دشمنان جنگی ایالات متحدهء‌ امریكا ثابت گردند، به آنها موقع داده خواهد شد تا در یك محكمهء‌ امریكا بنامCourt   Colambia Districtاعتراض خود را ارائه نماید و خواهان تجدید نظر گردد. اگر برائت بگیرد، آزاد خواهد شد.

در ابتدا بعضی از برادران در این مورد ابراز خوشبینی نمودند اما در حقیقت این كار یك اقدام غیر قانونی دیگر وسازش توهین آمیز علیه عدالت بود.

یك بازپرس خود را بعنوان وكیل مدافع یك زندانی معرفی می كرد تا در جریان محاكمه از وی دفاع كند. محقق دیگر بعنوان سارنوال از جانب حكومت اقامهء‌ دعوا می كرد. عده ای بعنوان ناظر و جمعی هم در مقام هیئت منصفه در دادگاه حضور می یافتند اما در واقع امر اینها همه سارنوالان استخبارات نظامی امریكا بودند. اینها فقط برای تحقیق آموزش دیده بودند نه برای فیصلهء قانونی و قضائی. این نمایش مسخره از نظر قانون هیچ ارزشی نداشت زیرا در میان آنان حتی یك نفر هم با قانون آشنا نبود و در رشتهء قضا تحصیل نكرده بود. تنها درامه ای بود كه در آن سرنوشت مسلمانان به مسخره گرفته مي شد.

مرا هم به نزد یكی از همین به اصطلاح وكلای مدافع بردند. وی برخورد خشونت باری با من نمود و بعد گفت كه من می خواهم وظیفهء‌ دفاع از ترا بعهده بگیرم حالا تو بمن بگو كه در كجا دستگیر شده ای و جرمت چیست تا من شواهد جمع آوری نموده با تو كمك كنم.

من كه از قبل در مورد این جریان شك داشتم با نرمی گفتم من قبل از اینكه جریان را به شما بگویم چند سوال دارم كه می خواهم توضیح بدهید. وی گفت من حاضرم. من پرسیدم: شما كه از من دفاع می كنید آیا با مسایل قضائی آشنائی دارید و در این رشته تحصیل كرده اید؟ وی در جواب من گفت كه نه!

بعد پرسیدم: گروهی كه در جلسهء قضائی بر من حكم می كنند وهیئت منصفه را تشكیل می دهند، آیا قاضی هستند واز قضا چیزی می دانند؟ وی گفت نه! باز پرسیدم كه آیا حكم بر من بر بنیاد قوانین ایالات متحدهء‌ امریكا صورت می گیرد و یا قوانین بین المللی؟ وی در جواب گفت كه برای شما قانونی وجود ندارد و هیچ قانونی بر شما تطبیق نمی شود فقط همین گروپ در مورد شما فیصلهء‌ شخصی صادر می كنند نه فیصلهء قانونی.

من گفتم در اطلاعیهء كتبی كه به ما توزیع شده آمده است كه ما سه سال قبل بعنوان دشمنان جنگی ایالات متحدهء‌ امریكا ثابت شده ایم. می توانم بپرسم كه براساس كدام قانون و حكم كدام محكمه این حكم سه سال قبل صادر شده است؟ وی گفت كه من در جریان نیستم!

من گفتم: وقتی تو با قضا آشنائی نداری، قاضی از قضا چیزی نمی داند، قانون در مورد ما وجود ندارد وسه سال قبل در مورد ما فیصله صادر شده است، حالا به چنین نمایشی چه ضرورت است كه موافقهء‌ مرا می خواهی؟ تو كه دشمن من هستی چگونه می خواهی از من دفاع كنی؟ من هرگز با این كار موافق نیستم و نه در چنین دادگاهی شركت می كنم.

وی اصرار داشت كه باید حتما وكیل مدافع من باشد و گفت كه اگر تو موافق هم نباشی من در غیاب تو از تو وكالت خواهم كرد. من هم در مقابل باوی به تندی سخن گفتم و سرانجام پس از زحمت زیاد از چنگ این ظالم نجات یافتم اما وی در غیاب از من وكالت كرده بود.

بعد از این نمایش یك جلسهء‌ دیگر هم دایر گردید كه مشخص سازد ( توهنوز هم برای امریكا خطر هستی یا نه، با وجود اینكه دشمن جنگی ایالات متحدهء‌ امریكا هستی؟)

این كمسیون (ادمنستریشن روینیو بورد)ARB  نامیده شد. من به این اداره هم جواب منفی دادم و از شركت در جلسهء آن خودداری ورزیدم. فیصلهء‌ كمسیون هم به من ابلاغ نشد و تا زمانیكه من آزاد شدم فقط به دو نفر حكم ابلاغ شده بود و دیگران همه در حال تعلیق و انتظار بودند.

كدام شواهد ثابت می كرد كه شخص دشمن جنگی امریكاست و به امریكا حق می داد تا او را بدون محاكمه تا آیندهء نامعلوم در زندان نگهدارد؟ طالب اتهام اول بود و نیاز به هیچ تفصیل نداشت اما بسیاری از زندانیان كه رابطه ای با امارت اسلامی و القاعده نداشتند به اتهامات دیگری چون مجاهد در زندان بودند. كسانی كه به طالب پناه داده بودند، به طالب نان داده بودند یا حتی كسانی كه یك طالب یا مجاهد مشهور را می شناختند یا كسانی كه بنام جنگجو قلمداد شده بودند، دشمنان جنگی امریكا بودند.

كسانی هم بودند كه هیچ اتهامی بر آنان وارد نبود و بخاطر مسایل بسیار جزئی كه جرمی را ثابت نمی كرد زندانی شده بودند و عقل آنرا نمی پذیرفت. مثلا شخصی جمپری شبیه به مجاهدین به تن داشته است، كسیكه تیلفون ستلایت با خود داشته و دیگری را در حالی دستگیر كرده بودند كه با دوربین رمهء گوسفندان خود را نظاره می كرده است. شخصی هم زندانی بود كه از جیبش هجرت كارت بیست و پنج سال قبل پاكستان یافت شده بود. اینها دشمنان جنگی امریكا بودند.

زندانیان افغان كی ها بودند؟ طالب، مجاهد سابق، اعضای حكومت جدید،‌ پینه دوز،‌ چوپان، خبرنگار، صراف،‌ دكاندار، امام مسجد، حتی ترجمان خود شان.

در میان زندانیان عرب هم اشخاصی از همین قماش بودند كه پاكستان یا كشور های شبیه با پاكستان آنها را به امریكائی ها فروخته بودند. مجاهدین، كارمندان موسسات خیریه،‌ روزنامه نگار، متعلم،‌ تحلیلگر مسایل سیاسی، حتی كسانیكه احتمال می رفت در ذهن شان اندیشهء‌ دشمنی با امریكا وجود داشته باشد مانند شیخ صابر از بوسنیا.

در مناطق پشتون نشین كشور ما بخصوص در سمت جنوب، تعداد زیادی از مردم در كشور های عربی بكار مشغول اند و سالانه یك یا دوبار به دیدن فامیل خود می آیند. از آنها هم كسانی دستگیر شده بودند و زندانی بودند. معیاد ویزهء‌ شان در آن كشور ها به پایان رسیده بود. فریاد می زدند اما گوش شنوائی وجود نداشت.

زندانیانی كه پس از سه سال آزاد شدند و هیچ جرمی هم بر آنان ثابت نشد، به هیچ مرجعی نتوانستند شكایت كنند. آنها سه سال از وطن و خانواده های  خود دور بودند و هیچ جرمی هم نداشتند. وقتی زندانیان از این ظلم و اعمال ضد انسانی امریكائی های وحشی به جان آمدند و دانستند كه همه چیز دروغ است دست به اعتصاب زدند. بعضی فقط غذا نمی خوردند و بعضی آب و غذا هردو را نمی خوردند و بعضی ها فقط یك وقت غذا می گرفتند. بعضی از برادران عرب تصمیم گرفتند كه به اعتصاب تا مرگ ادامه دهند. به این ترتیب دوصد و هفتاد وپنج زندانی دست به اعتصاب زدند كه این تعداد روز به روز زیاد شد. خواست آنها چه بود؟ محاكمه و واحترام به حقوق انسانی. همین و بس!

این اعتصاب غذا بیست وشش روز ادامه یافت و تقریبا هشتاد درصد از زندانیان در آن سهم گرفتند و تنها زندانیان مریض و مسن از آن مستثنی بودند. برای رفع مشكل، جنرالی كه مسئول كمپ بود به زندانیان وعده داد كه بعضی از مواد كنوانسیون ‍ژنو در مورد اسیران جنگ را در مورد زندانیان رعایت خواهد كرد. اما زندانیان باید از اعتصاب دست بردارند. شیخ شاكر را كه تبعهء‌ سعودی و در بریتانیا پناهنده بود وبه زبان انگلیسی تسلط داشت و در میان زندانیان هم از محبوبیت برخوردار بود، به هر كمپ نزد زندانیان می بردند تا از زندانیان بخواهد كه غذا بخورند و از اعتصاب دست بردارند. و وعده دادند كه اگر زندانیان نمایندگانی را انتخاب كنند،‌ امریكائی ها با آنها در مورد رفع مشكلات زندانیان صحبت خواهند كرد تا بعضی از مواد كنوانسیون ‍ژنو در كمپ تطبیق شود.

زندانیان از اعتصاب دست برداشتند و از میان شان شش نماینده انتخاب شد تا مطالبات زندانیان را جمع نموده وبعد با مسئولین امریكائی مطرح سازند. شیخ شاكر، شیخ عبدالرحمن، شیخ غسان، شیخ صابر، شیخ ابوعلی و من بعنوان نماینده انتخاب شدیم. ما تلاش می كردیم تا در كوتاه ترین زمان ممكن به خواست های زندانیان غور شود و به دسیسه های فریبكارانهء‌ امریكائی ها هم باید بدقت متوجه باشیم تا زندانیان بر ما بدگمان نشوند. دوبار در گردهمائی ما بعنوان نمایندگان زندانیان مشكل ایجاد شد و موفق به جلسه نشدیم اما بار سوم این نشست ممكن شد. در جلسهء اول كه در هفت اگست سال 2005 برگزار شد، مسئول زندان گوانتاناموBomb Garner بمب گارنر و یك قوماندان دیگر زندان هم حاضر بودند. گارنر شخص كوتاه قد، چاق وزیرك بود كه از سراپایش نیرنگ می بارید. وی قبلا به زندانیان گفته بود كه من ابلیس هستم.  من هم از قیافهء‌ ابلیس تجسمی چون گارنر در ذهن داشتم. اول او به سخن آغاز كرد و گفت كه من خواستار یك كمپ آرام و امن هستم. به كمك شما نیاز دارم. من می دانم كه زندانیان به سخنان شما شش نفر گوش می دهند، من با شما همكاری می كنم و به فیصله های شما احترام دارم. من با وزیر دفاع دونالد رامسفیلد صحبت كرده ام تا در مورد شما بعضی از مواد كنوانسیون ژنو رعایت گردد البته انتخاب آن به ما مربوط است. زندانیان هر كدام با جرئت صحبت كردند و گفتند كه امریكائی ها باید از شكنجه، توهین و اعمال دیگر ضد انسانی نسبت به‌ زندانیان دست بردارند و بیش از این با حیثیت ما و شعایر دینی ما توهین نكنند. چهار سال دنیا را به این فریب دادند كه ما تروریست ها را در اینجا زندانی كرده ایم. ما بدون حكم قانون در قفس انداخته شده ایم. دیگر باید این فریب كاری ها به پایان برسد.

آن شیطان امریكائی همه چیز را در ظاهر می پذیرفت ومی گفت كه آنچه كه گذشته، گذشته است اما در آینده افراد تحت فرمان من به شما به چشم انسان خواهند دید و احترام انسانی به شما خواهند داشت. افراد بالا تر از من و پائین تر از من برای شما زندگی خوب تمنا دارند.

اما این حرف ها همه نیرنگ و فریب بود. همه وعده ها دروغ بود و به فراموشی سپرده شد. نمایندگان زندانیان به عذاب های سخت محكوم شدند. از سایر زندانیان جدا ساخته شدند و كسی از آنان اطلاعی نداشت كه به كجا برده شده اند. مشكلات بار دیگر آغاز شد و زندانیان بار دیگر به اعتصاب غذا دست زدند. بیست تن از كسانی بودند كه می گفتند به هیچ وعدهء امریكائی ها نباید باور كرد و باید تا دم مرگ از خوردن و نوشیدن دست برداریم.

بار ها اعتصاب می شد اما امریكائی ها با حیله ونیرنگ آنرا می شكستند تا اینكه زندانیان به اعتصابی دست زدند و گفتند كه دیگر به امریكائی ها نباید اعتماد كرد. تا آزادی من در یازدهم سپتامبر 2005 تعداد اعتصاب كنندگان روبه افزایش بود و بسیاری با خطر مرگ مواجه بودند. هر روز زندانیان در اثر ضعف نیروی بدنی، بیهوش می شدند و به شفاخانه انتقال داده می شدند. در حالت بیهوشی به آنها دوا داده می شد اما زمانیكه بهوش می آمدند،‌ سیرم را از خود دور می كردند و از گرفتن دوا خودداری می كردند. همه عهد كرده بودند كه این اعتصاب را تا مرگ ادامه بدهند. كاسهء صبر همه لبریز شده بود ودیگر مظالم امریكائی ها را تحمل كرده نمی توانستند. مرگ برای آنان بهتر از این زندگی فلاكت بار بود.

شفاخانهء‌ زندان پر از مریض بود وهمه دكتوران مصروف معالجه‌ء آنها بودند. این خبر هم رسید كه به دكتوران دستور داده شده كه دوا و غذا باید بزور به زندانیان داده شود اما داكتر مسئول كه یك جنرال نظامی بود از این كار ابا ورزید و گفت كه مسئولیت قانونی این عمل را قبول كرده نمی توانم. داكتران غیر نظامی برای این كار پنج نفر ديگر را آوردند و به زندانیان بزور از راه بینی غذا دادند. گفته می شد كه این دكتوران كه به این كار خلاف قانون دست می زنند، از مقامات زندان رشوه می گیرند واین كار را در برابر پول انجام می دهند. سلسلهء این اعتصاب تا نوشتن این سطور یعنی 19 جنوری 2006 ادامه دارد. اعتصاب كنندگان چه می خواهند؟ حقوق انسانی و محاكمهء‌ عادلانه و قانونی اما امریكائی ها به این خواست های انسانی بی توجه اند.

قابل یادآوری است كه طالبان در دوران امارت اسلامی خویش شش نفر از اتباع كشورهای غربی را بجرم تبلیغ مسیحیت و استفادهء‌ سوء از وظیفه، مطابق قوانین كشور دستگیر كردند و محاكمهء‌ آنان نیز شروع شد. با آنها رویهء‌ نادرست صورت نگرفت و وكیل مدافع هم برای شان تعیین شد، ملاقات با آنها آزاد بود، غذای خوب به آنها داده می شد. در میان آنها دو نفر امریكائی بود. شورای امنیت سازمان ملل متحد بر افغانستان تعزیرات را شدت بخشید كه اثرات منفی آن بر 28 ملیون افغان قابل لمس بود اما امروز كه هزاران مسلمان سالها در زندان بسر می برند و خواستار عدل و انصاف اند، كسی صدای آنان را نمی شنود و با آنها برخورد قانونی صورت نمی گیرد. این ملل متحد و این هم جهان متمدن.

**************

 

هدف از ساختن برزخ گوانتانامو چه بود؟

در اینجا هم شك مطرح است و هم سوال. ساختن زندان در گوانتانامو و نگهداشتن مسلمانان در آن با كدام هدف صورت گرفت و از نظر امریكائی ها نتیجه‌ء این كار تا كدام حد مفید ومثمر بود. بسیاری به این باور اند كه زندانی كردن مسلمانان در آن برزخ بدست امریكائی ها به دو هدف صورت گرفت: اول اینكه همهء‌ مسلمانان را كه با استعمار وتجاوز گري امریكا مخالف بودند بترساند وبه آنها بفهماند كه امریكا هر آنچه را كه اراده نماید، بی پروا عملی می كند و سرنوشت ملت ها بدست این كشور است. دوم اینكه هیولائی را كه در ذهن آنها نقش گردیده كه در ظاهر آنرا تروریست می نامند در جزیره ای نگهدارند كه قانون هیچ كشوری در آن حاكم نیست و به این ترتیب سرنوشت، شخصیت و مذهب آنان را به بازی بگیرند.

بوش كه در سخنان خویش همیشه به مسلمانان توهین می كند، با دروغ موفق شد تا ملت امریكا و جهانیان را فریب دهد كه گویا سربازان آنان در گوانتانامو تروریست های آدمخوار را به بند كشیده و دنیا را از شر آنان حفظ كرده اند و خود را قهرمان این معركه نشان دهد. اما با گذشت زمان عكس این ادعا ها ثابت می شود. اكنون ثابت شده است كه اكثر زندانیان در این زندان بی گناه هستند و به تدریج آزاد شدند. بوش كه می خواست مسلمانان به گروگان گرفته شده را هیولای مخوف معرفی نماید، نتوانست حتی یكی از آنان را برای محكمه به ملت امریكا و جهانیان معرفی نماید و ادعای خود را حتی درمورد یكی از آنان به اثبات برساند یا اقلا راهی را در پیش بگیرد كه ثابت كند حتی بیست و پنج درصد از این زندانیان مجرم و تروریست اند. برای مردم امریكا و جهان این دروغ آشكار شده و امریكا امروز تحت فشار قرار گرفته تا زندان مخوف و فاقد قانون گوانتانامو را ببندد. هرچند تصمیم گیرندگان در ادارهء‌ بوش از این عمل احساس پشیمانی می كنند و آنرا یك اشتباه بزرگ می دانند اما باز هم بخاطر پنهان كردن جنایات امریكا ترجیح می دهند تا خاموش باشند.

بالاخره نتیجهء‌ ساختن این زندان و ظلم هاي هولناك در آن چی شد؟ آيا برای امریكا نفعی در قبال داشت و به ضرر مسلمانان بود؟ به نظر من این عمل از ابعاد گوناگون دارد كه در تاریخ امریكا و جهان، برای این كشور لكهء بدنامی و ننگ ابدی خواهد بود.

بوش ثابت كرد كه فقط ملت هاي ضعيف ملزم به رعایت قانون در سطح بین المللی  اند و زومندان تابع قوانین بین المللی نیستند.

دیگر اینكه حقوق بشر آن چیزی است كه قدرت های بزرگ تشخیص می دهند و مردم مظلوم جهان بخصوص مسلمانان باید تابع تعبیر ابرقدرت ها از این حقوق باشند.

وسوم اینكه قانون واصول در جهان از طرف امریكا بر بنیاد منافع این كشور تعریف می شود نه بر بنیاد حقیقت.

اكنون این عمل برای امریكا چه منافعی در قبال دارد؟

اول اینكه برای مردم دنیا بخصوص مسلمانان ثابت شد كه امریكا در ادعای خود مبنی بر رعایت حقوق بشر كاذب است و خود بزرگترین ناقض حقوق بشر در جهان است.

دوم اینكه امریكا تمام قوانین پذیرفته شدهء‌ بین المللی را زیر پا نهاده است.

سوم اینكه نفرت شدیدی نسبت به امریكا در سراسر جهان اسلام بوجود آمده است.

چهارم امریكا نتایج مظالم خویش را خواهد دید.

پنجم در كشور های اسلامی امریكا بعنوان بمیان آورندهء‌ بدبختی ها شناخته می شود كه جنگ های داخلی در بسیاری از كشور ها نتیجهء‌ سیاست های ضد بشری این كشور است. این خود به وجههء امریكا در سراسر جهان ضربه وارد كرده است.

امریكا در زندان گوانتانامو، هر زندانی را با خود دشمن كرد. در میان زندانیان كسانی هم بودند كه از سیاست های امریكا پشتیبانی كرده بودند اما زمانی كه مظالم این زندان را تجربه كردند،‌ دشمن امریكا شدند ودر دلهای شان نسبت به هر امریكائی نفرت بوجود آمد.

كسانی كه به این زندان افتادند در حقیقت شخصیت مورد توجه در سطح بین المللی یافتند و مورد توجه مردم قرار گرفتند. به نظر من آن زندانیانی كه قبل از زندانی شدن نامی از آنان شنیده نشده بود، با رفتن به این زندان، مانند یك رهبر محبوب مردم خود شدند. این افراد اگر بخواهند برضد امریكا گروهی را بسیج كنند، به این كار قادر خواهند بود.

تروریست كسی است كه در میان مردم به ایجاد وحشت دست بزند تا به اهداف خود برسد. امریكا زندان گوانتانامو را نیز برای همین هدف بمیان آورد تا امریكا با اعمال ظلم و وحشت و بربریت، مسلمانان را بترساند تا مسلمانان تسلیم اهداف شوم امریكا گردند. بنابراین، این اقدام خود بزرگترین عمل تروریستی است. امریكا مدعی مبارزه با تروریسم است اما خود دست به اعمالی می زند كه موجب قانونی شدن اعمال تروریستی می گردد مثلا ربودن اشخاص از كشور های دیگر یا برای كشتن ویا تعيين جايزه براي دستگیري افراد.

 

 

 

 

فرستاده های دولت افغانستان و نويد‌ رهائی

در یازدهم می 2004 كه مصادف با شانزدهم ماه مبارك رمضان بود، برای تحقیق برده شدم. محل تحقیق برایم تازگی داشت. اطاقی دارای فرنیچر خوب، ایركاندیشن وتلویزیون بود. خلاف معمول هر وقت دست و پایم را باز كردند. كمی بعد سه امریكائی ویك افغان وارد اطاق شدند. دو امریكائی را كه بازپرس بودند قبلا دیده بودم اما امریكائی سوم نا آشنا بود. او خود را كارمند سفارت امریكا در كابل معرفی كرد. و افغان همراه آنان گفت كه به نمایندگی از دولت افغانستان آمده است.

رفتار شان با من خوب بود اما باز هم نسبت به جریان مشكوك بودم كه آیا نماینده ای از جانب دولت افغانستان آمده باشد اما آنها از جانب دوستان من در كابل نشانه هائی داشتند كه مطمئن  گردیدم كه از جانب دولت كابل آمده اند.

كمی از وضع ناگوار در زندان گفتم. آثار ترحم و شفقت در سیمای آنان هویدا گردید. رفتار آنان با من مانند هئیت قبلی نبود. بعد دوبار دیگر با هم دیدار داشتیم و یكبار هم مرا به غذا دعوت كردند و در آن دعوت پس از چهارسال غذا هائی را دیدم كه می توان آنرا غذا نامید. رفتار مودبانه با من صورت گرفت و بیش از حد معمول غذا خوردم كه البته میوه و نوشابه هم موجود بود. آنها به من وعده دادند كه در جهت رهائی من كوشش خواهند كرد اما با وجود این، نظر به دلایل امنیتی یكسال دیگر در زندان ماندم. من آرزو داشتم تا از این قبرستان زنده ها كه امریكائی ها درست كرده اند به وطن برگردم.

بعد از آن محققین دیگری در هرهفته یك یا دوبار نزد من می آمدند و دربارهء موضوعات مختلف پرسش هائی را مطرح می نمودند. بعضی مواد مورد ضرورت را هم برایم می دادند. رفتار انسانی ترشد و دیگر از فحش و دشنام خبری نبود. شرایط زندگی برای من بهتر شد اما برای سایر برادران كماكان بد بود. وقتی من از محققین چیزی دریافت می كردم كه البته مقدار آن قابل توجه نبود، با برادران دیگر قسمت می نمودم مثلا شامپو، عطر و مخصوصا روغن زیتون.

تا یكی دوماه وضع به همین منوال بود اما به تدریج شایعهء رهائی من سرد شد. فرستادهء دولت به من گفته بود كه در مدت یكماه باز خواهد گشت اما دو سه ماه سپری شد و خبری نشد. شك و تردید بر من غالب شد و دیگر امید چندانی نداشتم اما رفتار محققین با من تغییر نكرد. رفتار انسانی ادامه داشت و آنها تاكید می كردند كه من آزاد خواهم شد فقط مسئله به نمایندهء‌ دولت افغانستان معطل است كه باز گردد.

در اول نوامبر 2005 محقق به من خبر داد كه هفتهء‌ آینده نماینده خواهد آمد وترا با خود خواهد برد ما من مطمئن نبودم زیرا امریكائی ها از بس دروغگو بودند،‌ به هیچ گفتهء شان نمی شد اعتماد كرد.

برادران زندانی بر سادگی من می خندیدند و می گفتند كه تو چگونه بر گفتار امریكائی ها باور داری؟ بعضی از برادران سوگند می خوردند كه اینها همه دسیسه و دروغ است.آزادی تو از این زندان تا آنگاه كه دیگران زندانی اند، ممكن نیست.

در میان ما كسانی هم زندانی بودند كه در ابتدا با حكومت جدید و امریكائی ها همكاری كردند اما بعد به دلیل چور وچپاول و دزدی توسط امریكائی ها دستگیر و زندانی شدند. آنها وقتی از امكان آزاد شدن من خبر شدند، با همدیگر با صدای بلند می گفتند، اگر ما زندانی شدیم دوسه سال بیشتر نخواهد بود ووقتی كه آزاد گردیم به ما پول و شغل خواهند داد بیچاره كسانی كه باید یك عمر رنج این زندان را تحمل كنند. البته منظور شان من بودم.

اما من با خود می گفتم كه الحمدلله آنچه بر من گذشت بخاطر اسلام بود. من قتل، دزدی و كار هائی از این قبیل نكرده ام، افسوس بر حال كسانی كه هم به كشور و هم به اسلام خیانت كردند وهم در اینجا زندانی اند. یك هفته زندانی بودن به آن شكل برای من از حبس ابد دردناك تراست. خداوند همه را از چنان حالت حفظ نماید.

هفتهء‌ نو فرا رسید و من با خود می اندیشیدم كه چه خواهد شد. هیجانی نداشتم زیرا اطمینان كامل نداشتم. روز شنبه به محل دیگری منتقل شدم كه قبلا ندیده بودم. اطاقی فرش شده كه تمام وسایل زندگی در آن مهیا بود. اطاق خواب، حمام، یخچال، ایركاندیشن تلویزیون، صابون،‌ شامپو،‌میوه و وسایل برای دم كردن چای. برای اولین بار پس از سالها با دست خود چای سبز دم كردم و نوشیدم. آرزوئی كه از مدتها قبل در دل داشتم.

محقق آمد و به من تبریك گفت كه دیگر آزاد هستم و جنرال مسئول كمپ هم همین حرف را داشت. محقق گفت كه نماینده فردا خواهد آمد وبرنامهء رفتن را باشما در میان خواهد گذاشت. من به فكر برادران دیگر بودم كه محروم از آب و غذا هنوز در حال اعتصاب بودند.

روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر نمایندهء دولت افغانستان آمد و احوال خانه ودوستان را برایم آورد ونیز از اوضاع افغانستان مرا باخبر ساخت.

من دربارهء‌ وضع زندان به نماینده خبر دادم و از وی خواستم تا در مورد با مقامات امریكائی صحبت كند. وی وعده داد كه حتما این كار را خواهد كرد. صبح روز بعد دوباره به همان محلی برده شدم كه برای جزا ساخته شده بود. در آنجا بند وبست های قبلی برقرار شد اما من در این انتظار بودم كه نمایندهء‌ صلیب سرخ خواهد آمد وبا من خواهد دید. طبق مقررات این كار آخرین تشریفاتی بود كه باید صورت می گرفت. هرچند امریكائی ها به چنین تشریفات ارزشی قایل نبودند.

اما قبل از این مرحله ناگهان چند امریكائی با كمره های تلویزیون بداخل اطاق ریختند ویك ترجمان پشتو هم آنها را همراهی می كرد. وی فایلی را در دست داشت كه درآن چند ورق كاغذ دیده می شد. روی كاغذ ها مطالبی به زبانهای انگلیسی و پشتو نوشته شده بود. چند ماده بود كه من باید آنها را تائید می نمودم و در پای آنها امضا می كردم. در این نوشته مژدهء آزادی توام با تهدید به چشم می خورد. نوشته چنین بود:

1-  زندانی به جرم خود اعتراف می كند، از ایالات متحده‌ء امریكا پوزش می خواهد واز اینكه امریكا جرم او را بخشیده و او را رها كرده كرد، ابراز تشكر وامتنان می نماید.

2-   زندانی عضو القاعده و گروه طالبان بود واز این ببعد با آنها تماس نمی گیرد وكمك نمی كند.

3-   زندانی بار دیگر در اعمال تروریستی شركت نمی كند.

4-  زندانی بار دیگر برضد امریكا و متحدین امریكا فعالیت سیاسی و نظامی نخواهد كرد. اما اگر زندانی از این مواد تخلف نماید، بار دیگر دستگیر می شود و تمام عمر را در زندان خواهد بود. امضای زندانی.

من حیرت زده شدم و دیدم كه اشخاصی كه نزد من آمده اند افراد بلند رتبهء امریكائی هستند. آمدن شان هم بصورت تصویری ثبت شد و من هنوز جواب نداده ام! با خشم كاغذ را به سوی شان پرتاب كردم و گفتم:

من مظلوم هستم اما مجرم نیستم. من هرگز به جرمی كه نكرده ام اعتراف نمی كنم وهرگز از كسی معذرت نمی خواهم. هیچگاه از امریكا بخاطر آزادی خود تشكر نمی كنم.

مجرم كسی است كه قانون بر مجرمیتش حكم كند. كدام قانون و كدام محكمه مرا مجرم تشخیص داده است؟

من طالب بودم و طالب هستم اما عضو القاعده نبوده ام.

در كدام عمل تروریستی دست داشته ام كه حالا باید از آن ابراز ندامت كنم؟ نشان دهید اگر راست می گوئید؟

افغانستان خانهء من است و هیچكس حق ندارد كه مرا از كار در خانه ام باز دارد. در حالیكه من صاحب خانه هستم، تجاوز گری مانع فعالیت می گردد.

حالا هم بدون حكم قانون و بدون دلیل زندانی هستم وشما باز هم مرا بدون محاكمه وبدون مدرك می توانید بزندان بیاندازید. پس به امضای چنین سندی ضرورت نیست و من هرگز به پای چنین سندی امضا نخواهم كرد.

به من گفتند كه اگر این سند را امضا نكنی، رها نخواهی شد. من در جواب گفتم كه اگر در اینجا برای ابد زندانی بمانم، نخواهم پذیرفت كه مجرم هستم.

آنها چندبار بیرون رفتند و بازگشتند وسرانجام چون دیدند كه اصرار ثمری ندارد، بمن گفتند كه تو با دست خود هرچه را كه قبول داری بنویس. من از روی مجبوریت قلم بدست گرفتم و نوشتم:

من مجرم نیستم و هرگز جرمی را مرتكب نشده ام. من یك مسلمان مظلوم هستم كه پاكستان وامریكا بر من ظلم كرده اند. چهار سال بی سرنوشت زندانی شدم. می پذیرم كه برضد امریكا در عملیات نظامی شركت نكنم. والسلام. و امضا كردم. آنها كاغذ ها را گرفتند و رفتند.

من در این اندیشه فرو رفتم كه آنها این نوشتهء‌ مرا چگونه خواهند پذیرفت. بعد این مسئله به فكرم رسید كه آنها می توانند همه چیز را تغییر دهند. كمی بعد نمایندگان صلیب سرخ آمدند و آنها هم بخاطر آزادی به من تبریك گفتند. كمی بعد از من پرسیدند كه تو می خواهی به افغانستان برگردی یا نه؟

من در جواب گفتم: اگر من نخواهم به افغانستان برگردم، آیا شما كمكی به من كرده می توانید ویا اینكه در زندان خواهم ماند؟

آنها ناتوانی خود را از اینكه مرا به جائی غیر از افغانستان بفرستند،‌ نشان دادند و گفتند كه از ما كاری ساخته نیست این كار امریكائی هاست. راستی هم كه این سازمان های بین المللی در برابر زورگوئی امریكا ناتوان اند ومن هم چارهء‌ دیگری نداشتم جز انتخاب میان رفتن به افغانستان یا ادامهء‌ زندان. اما افغانستان خانهء من است و من به آن محبت دارم. هدف من از این بحث این بود كه آنها به ناتوانی شان در برابر امریكا اعتراف كنند. زیرا اینها به اقدامات ضد انسانی و غیرقانونی امریكا جنبهء‌ قانونی می دهند.

مراسم صلیب سرخ به پایان رسید و من مجددا به كمپ شماره پنج برده شدم تا با برادران زندانی خداحافظی كنم. در آنجا برادرانم مانند مرده های از قبر بیرون آمده در یك قفس جمع شده بودند. تقریبا یك ونیم ساعت با آنها بودم و بعد خداحافظی كردم. از آزادی احساس خجالت می كردم زیرا برادران دینی خود را در حالت ناگوار ترك می كردم. همه برادران از آزادی من شادمان بودند. در كمپ شماره پنج تنها با افغانها دیدار كردم و اجازهء‌ خداحافظی با برداران عرب بمن داده نشد. از آنجا به كمپ شماره یك برده شدم و در آنجا هم بابرادران افغان خداحافظی كردم و بعد به كمپ شماره چهارم آمدم. در این كمپ با همه زندانیان عرب و افغان خداحافظی كردم. بعد به همان محل راحت برده شدم تا غذا بخورم و استراحت كنم. ساعت یازدهء‌ شب پس از ادای نماز به خواب رفتم و ساعت دوی بعداز نصف شب مرا بیدار كردند. دست های مرا با تسمه ای بستند و با موتر به میدان هوائی آورده شدم. دروازهء‌ موتر باز شد و جنرال مسئول كمپ را دیدم. او به سربازان دستور باز كردن دست های مرا داد و از موتر پیاده شدم. تمام چراغ های میدان هوائی خاموش شدند. در نزدیكی من یك طیاره آمادهء پرواز بود ومن به آن نزدیك شدم. در یك طرف امریكائی ها ایستاده بودند و در جانب دیگر نمایندگان دولت افغانستان. من به شكل رسمی به نمایندگان دولت افغانستان تسلیم داده شدم.

نمایندگان با شادمانی به من تبریك گفتند و مرا بسوی طیاره رهنمائی كردند و این بار بدون اینكه سنگینی دست های پلید سربازان امریكائی را روی دوشم احساس كنم، آزادانه از زینه های طیاره بالا رفتم.

طیاره یك جت كوچك بود كه از طرف دولت افغانستان كرایه شده بود. جنرال امریكائی به داخل طیاره آمد و به من (گود بای)  گفت.

برعلاوهء چهار تن عملهء طیاره، چهار امریكائی دیگر هم در طیاره بودند كه معلوم بود افراد امنیتی هستند. هرچند كه طیاره متعلق به یك شركت خصوصي بود. طیاره ساعت سه بعد از نصف شب به پرواز درآمد، هیئت افغانی برای من لباس افغانی و عمامه آورده بودند. در طیاره آزاد بودم و سفر راحتی داشتم.

بعد از ده ساعت پرواز طیاره در یكی از میدان های هوائی در انگلستان برای سوخت گیری فرود آمد  و بعد به مقصد كابل پرواز كردیم. پس از هفت ساعت پرواز به میدان هوائی خواجه رواش رسیدیم. كابل پس از چهار سال بنظرم نا آشنا می آمد بخصوص در میدان هوائی تغییرات زیادی به نظر می خورد. امریكائی ها آنقدر استحكامات امنیتی در آن ایجاد كرده بودند كه به یك شهر كوچك شباهت یافته بود.

در میدان هوائی سجدهء‌ شكر بجا آوردم و بعد به جای تعیین شده رهنمائی شدم. اكنون نه ماه از آن روز می گذرد و من در این مدت همراه با خانواده ام در منزلی كه دولت افغانستان برایم به كرایه گرفته است زندگی می كنم. امنیت من بدوش دولت است و بقول مقامات امنیتی تا یكسال وضع به همین شكل خواهد بود. مشخص نیست كه در آینده چه خواهد شد.

از همه مسلمانان برای خود و برادران مظلوم زندانی در زندان های امریكا دعای خیر دارم. خداوند همه را از زندان های كفار وظالمان به سلامت رهائی بخشد. خداوند ما را از آزمون های سخت در امان خود نگهدارد و از چنین آزمون ها موفق بدر آورد.

 

 

 

 

شهادت زندانیان مظلوم در گوانتانامو

در شرایطی كه من نوشتن كتاب را تمام كرده و آنرا آمادهء‌ چاپ ساخته بودم، با تاسف در 11 جون 2006 خبر شهادت سه زندانی در گوانتانامو را شنیدم. این یك واقعهء‌ دردناك بود كه در زندان پر از وحشت و ظلم امریكا صورت گرفت. من برای برادران شهیدم از بارگاه خداوند (ج) تمنای جنت الفردوس وبه خانواده های شان صبر جمیل تمنا دارم.

هر چند این بار نخست نیست كه در زندان های وحشتناك امریكا زندانیان جان های خویش را از دست می دهند اما در گوانتانامو این واقعه تازگی داشت. معلوم نیست كه این جریان چگونه اتفاق افتاد و این سه زندانی مظلوم چگونه كشته شدند. یگانه منبعی كه می تواند در این مورد معلومات بدهد خود امریكائی ها اند. آنها مدعی اند كه زندانیان با استفاده از وسایل دست داشته خود را كشته اند اما من با شناختی كه از امریكائی ها دارم هیچ سخن آنان را قابل باور نمی دانم زیرا در دوران توقیف خودم در گوانتانامو هیچ حرف راست از زبانهای پلید آنان نشنیدم. حتی اگر از آنان ساعت را هم می پرسیدید، دروغ می گفتند. اگر ساعت ده بود، نه یا یازده می گفتند وبه همین ترتیب تاریخ و روز ها را.

حتی اگر این سخن آنان را قبول هم كنیم باید به این مسئله توجه شود كه چرا این كار صورت گرفت ومقصر اصلی كیست؟

همانگونه كه من در این كتاب بارها تكرار كرده ام، رفتار خشونت بار وتوهین آمیز امریكائی ها قابل تحمل نبود وزندانی را مجبور می ساخت تا بی تفاوت باقی نماند. از آنجا كه ظلم كار معمول امریكائی ها دربرابر زندانیان بود، بر زندانی همیشه فشار روحی و جسمی وارد می شد و بخصوص فشار های روحی روی هم انباشته می گردید كه با گذشت زمان زندانی دچار بیماری روانی می شد. در طول مدتی كه من در زندان بودم، حدود یكصد زندانی را در مراحل مختلف بیماری های روانی و حتی جنون دیدم. فشار های روحی انسان را دچار حالتی می سازد كه مسایل بسیار عادی را هم بزرگ می بیند و با گذشت زمان در بعضی انسان ها موجب بروز عوارضی می شود كه مریض كنترول خود را از دست می دهد و حاضر به دست زدن به اعمال خطرناك می شود.

در زندانیان گوانتانامو این بیماری زیاد دیده می شد وبا گذشت زمان در اثر اعمال زشت زندانبانان، تقویت می گردید. عوامل آنرا می توان بشكل ذیل فهرست نمود:

1-   عدم موجودیت قانون

2-   دادن جزا های خلاف كرامت انسانی و بیجا و بی مورد.

3-   خشونت سربازان

4-   معلوم نبودن سرنوشت زندانی و آیندهء نامعلوم.

5-   زندانی شدن های طولانی در سلول های انفرادی.

6-   توهین به مقدسات مانند قرآن كریم.

7-   اجازه ندادن مطالعهء‌ كتاب و نبود سرگرمی. به این ترتیب زندانی همیشه در فكر و اندیشه می بود.

8-  دادن بی خوابی متوالی كه گاهی ماهها به طول می انجامید و زندانی را به بیماری های روانی مصاب می ساخت.

9-   شكنجه های تحقیر آمیز مثلا برهنه كردن.

10-       دادن اطلاعات نادرست به زندانیان در مورد خانواده های شان مثلا محقق به زندانی می گفت كه پدر، برادر یا پسرت را دستگیر كرده ایم. چنین اخبار نادرست می توانست موجب فشار روانی بر زندانی گردد.

11-                 زندانی مریض را بصورت كامل معالجه نمی كردند تا وی همیشه در مورد صحت خود نگران باشد.

12-        تاخیر در دادن نامه های زندانیان كه از طرف فامیل های شان ارسال می شد. در اكثر موارد بعضی از سطور نامه ها را از بین می بردند تا در ذهن زندانی در مورد وضع خانواده اش شك ونگرانی ایجاد كنند.

وقتی مجموع این عوامل بر انسان فشار وارد كند، طبیعی است كه كنترول عصبی خود را از دست می دهد و دیگر قادر به كنترول خود نخواهد بود.

حتی اگر ما سخن امریكائی ها را باور هم بكنیم كه این زندانیان مظلوم خودكشی كرده اند، زمینه ساز این اقدام آنان خود امریكائی ها بوده اند و این كار به معنی زیر پا نهادن تمام اصول واساسات حقوق بشر، قوانین بین المللی و قوانین خود ایالات متحدهء امریكاست.

اكنون سوال مهم اینست كه چه كسی این جرم را مرتكب شده و شركای جرم چه كسانی اند؟

بدون شك شركای اصلی این جنایات مردم امریكا هستند، زیرا آنها هستند كه به دولت امریكا اجازهء‌ چنین ظلم و بیرحمی به مردم جهان بخصوص مسلمانان را داده اند. آنها به دولت خود این اجازه را داده اند تا تمام قوانین بین المللی را زیر پا بگذارد. حكومت امریكا بر اساس قانون اساسی این كشور نمایندهء مردم این كشور است.

**************

 

 

نظر من برای حل مشكلات افعانستان

افغانستان خانهء مشترك همه افغانهاست وهمه حق دارند بدون تبعیض و امتیاز در آن  زندگی كنند. هیچ كس حق ندارد تا فرزندان این وطن را از حقوق مشروع شان محروم سازد.

دفاع از ارزش های دینی، امنیت سراسری، و زندگی با عزت وآرام و تامین منافع ملی وپیشرفت اقتصادی، وظیفهء همه افغانهاست. تلاش در جهت تحقق و تحكیم وحدت ملی و همبستگی اقوام بر بنیاد ارزش های دینی و عنعنات پسندیدهء ملی،‌ ضامن كامیابی ماست. از خداوند توانا استدعا دارم كه این موفقیت ها نصیب همه اقوام این كشور گردد و ما كشوری آرام و آزاد داشته باشیم.

هدف بسیار بزرگ، غرور ملی،‌ آزادی و احترام به عنعنات پسندیدهء‌ ملی در چهارچوب ارزش های اسلامی است. اینها عواملی اند كه در طول تاریخ افغانها را متحد واستوار نگهداشت كه توانستند اهداف شوم امپراتوری های استعماری وقت را نقش بر آب سازند. اهدافی كه مستكبران با خشم وخشونت یا با زبان نرم دیپلوماتیك قصد پیاده ساختن آنرا در این سرزمین داشتند.

اینكه افغانستان یك دورهء‌ طولانی از غلامی واسارت آزاد و حاكم بر تصامیم خود  بود، بخاطر وحدت مردمش و توكل داشتن به نیروی رب العزت بود. اگر ما به رخداد های سیاسی این مدت از تاریخ كشور دقت كنیم خواهیم دید كه اهداف شوم دشمنان كه بصورت مستقیم یا غیر مستقیم بر ما اعمال گردید، نه تنها بوسیلهء‌ حكومت ها خنثی نشده كه حتی می توان گفت مصیبت های بزرگ را زمامداران بوجود آورده اند كه برای حفظ قدرت خود و راضی نگهداشتن دشمنان و برای حفظ منافع شخصی خود، در خدمت دشمنان قرار گرفتند. برای رفع چنین مشكلات، قیام های ملی برخاسته از وحدت ملی كارگر ثابت شده است كه دلیر مردان این سرزمین با قیمت سرهای خود وبه زور بازوان توانای خود آنرا ممكن ساختند.

مشكل امروز كه وضع ما را با گذشته متفاوت ساخته، مشكل عدم اعتماد بر همدیگر است. اعتماد قابل رويت نيست اما قدرت عظیمی دراین عامل نامرئی نهفته است. این روحیه امروز در میان افغانها بشدت صدمه دیده و در مواردی می توان آنرا از میان رفته دانست. استحكام و تقویت این عنصر مهم به عزم جمعی میان همه افغانها نیازمند است.

افغانها طبیعتا مردمی دوستدار اسلام اند ومشكلات ما هم از همین راه قابل حل است. مهم اینست كه همه عزم نمائیم كه این راه را بر راههای دیگر ترجیح دهیم. در این راه هرقوم و هر گروه می تواند جایگاه خود را بیابد و به این ترتیب خلا های سیاسی پر شود. پر كردن این خلا ها راه حل اصلی مشكل افغانستان است. همه باید به این توافق برسیم كه مشكل را حل كنیم و عنصر اساسی كه پیوند مشترك میان ماست، احترام به ارزش های دینی و عنعنات ملی است. اسلام چهارچوب نظام اجتماعی ماست و هر امری در این چهارچوب باید تعریف شود. تجربه به تكرار ثابت كرده كه هركه از این چهارچوب خارج شود، از جامعه رانده خواهد شد.

كشور مظلوم ما امروز صحنهء بازی جهت های مختلف است ومردم ما به نام های گوناگون كشته می شوند، ترور می شوند، گروگان گرفته شده یا زندانی می شوند ویا هم به ترك وطن مجبور ساخته می شوند. تجزیه های كوچكتری بنام تروریست، قاچاقچی،‌ منافق، زندیق، وطن فروش نیز صورت می گیرد. به از بین بردن این كاستی های سیاسی اجتماعی سخت نیازمندیم.

این كشور سخت نیازمند یك پارچگی ملی است و ازاین راه است كه می توان برهمه كاستی ها فایق آمد و راه بسوی سرمنزل مقصود برد.

براداران وخواهران مجاهد!

شكی نیست كه همهء ما در آرزوی یك افغانستان آزاد و مرفه هستیم و در این راه دعا وتلاش می كنیم. این تلاش هاي باید بی وقفه وخستگی ناپذیر می تواند به آبادی خانهء مشترك ما و نابودی مشكلات و نابسامانی های داخلی منجر گردد اما این كار در سایه رحمت یك نظام اسلامی میسر است وبس.

 

******************

*************

*******

***

*

 

فهرست

مختصري در بارهء نويسنده

سخني از‌ مترجم

تقريظ

مقدمهء‌ نويسنده

خواب من

تصوير غم انگيز

خروج از منزل

در پشاور

تسليمي به امريكائي ها

وضع در كشتي

انتقال از كشتي به بگرام

رسيدن به بگرام

تحقيق در بگرام

انتقال به قندهار

مرحلهء‌ تحقيق در قندهار

وضع غذا در زندان قندهار

دو ماجراي عجيب

چند واقعهء جالب

ماجراي اول

ماجراي دوم

ماجراي سوم

ماجراي چهارم

واقعهء‌ پنجم

انتقال از قندهار به گوانتانامو

رسيدن به گوانتانامو

سه گونه سرباز

تبديلي سربازان 

كمپ شماره يك گوانتانامو

كمپ شماره دوم وسوم دلتا

كمپ هاي چهارم و پنجم

كمپ شماره چهارم

هيئتي از افغانستان

مختصري از چشمديد ها

يك واقعهء‌ عجيب ديگر

زنداني هيچ حقي ندارد!

عملكرد سربازان امريكائي در برابر قرآن

داستان عبدالله خان

خاطرات چند زنداني ديگر

داستان يك زنداني عرب

ماشين دروغ سنج!

بازپرسي به شيوهء‌ امريكائي

محاكمهء نمايشي

هدف از ساختن برزخ گوانتانامو چه بود؟

فرستاده هاي دولت افغانستان و نويد رهائي

شهادت زندانيان مظلوم در گوانتانامو

نظر من براي حل مشكل افغانستان

**********************************************

 

 

 

 



بالا

بازگشت