به بهانهً انتشار « قحط سالی »

احمدشاه عبادی

 کتاب قحط سالی مجموعهً قصه هايی است که نشان ميدهد جناب داکتر محمد اکرم عثمان نويسنده توانا و نثر نويس فصيحی بوده ، نقادی تيز بين و سخنور بليغی می باشد. در کمتر کسی اين همه استعداد جمع می شود ، اکرم عثمان با داستانهايش ، با صدايش ، با مقالات و آثار و آفريده های علمی و هنری اش از سالهای پيش ، زندگی ما را غنی تر و پرمعنی تر ساخته است. داکتر اکرم عثمان درداستانهای سابقش و در يازده داستان مجموعهً « قحط سالی » آن احوال باريکی را که در درون انسان ميجوشد و آنچه را که انسان بدرستی دريافت نمی کند و در صورت مبهمی می داند که يک چنين احوال و احساساتی براو ميگذرد ، اينها را با استادی تمام در قالب کلمات موزون و خوش تراش و با تغييرات لطيف و مؤثر ريخته و به جامعه فارسی زبانان تحويل ميدهد. داستانهای اکرم عثمان ، قصه های پايدار اند که با استادی تمام بيان شده اند ، قدرتی که در ايجاد تصاويری که مطالب نا محسوس را محسوس بکند و عواطف و احساسات مبهم را آشکار بکند در معدودی از نويسندگان ديده ميشود و رموز و کنايات پرمايه و طنزهای گزيده و سوزان و انتقاد های اجتماعی و فکری نيشدار و صائب ، تنوع و شکل مضمون جان و جوهر داستانهايش را می سازند. البته خيلی ها گفته اند و نوشته اند که اکرم عثمان بزرگترين داستان نويس در دوره های اخير است و اين مطلب کوچکی نيست. شنيدن سخن داکتر عثمان وقتی که شعر می خواند ، وقتی که سخنوری می نمايد ، آنطوريکه کلمات را انتخاب و آنها را ادا ميکند ، مطلوب و دلنشين می باشد. درحقيقت در ميان نثر نويسان زبان فارسی برای مقالات ادبی و مسايل اجتماعی نثر نويس بهتری از او وجود ندارد ، او مضامينی را که عمومی و جهانی است مانند « اندوه تنهايی » ، « زندگی در غربت » ، « بريده شدن از ريشه های خود» ، وطندوستی و غمخواری کشوری که دچار گرفتاری ها شده » انعکاس ميدهد. همه ای اينها مضامينی اند که ما در زندگی خود مان در موارد مختلف احساس ميکنيم ولی اين مضامين در داستانهای « قحط سالی » به ترتيبی بيان شده اند که هميشه موجب تسلای خاطر هاست. از آنجايی که اينها را در دل ها زنده ميکند و زبان می بخشد ترديدی نمی توان داشت که هر کسی که می خواهد نامی از او باقی بماند غبطه می خورد بر داکتر اکرم عثمان ، که چنين موهبتی نصيب او شده است. او اين افتخار را دارد که توانسته مدتی بيش از چهل سال به زندگی ما ، به زندگی معنوی ، به زندگی ادبی و به زندگی درونی ما عمق و معنی ببخشد.

داستانها ، مقالات و تفسيرهايش ، ظلمت شگاف جهل و افشاگر بی عدالتی و راهگشای زورق نشستگان ره گم کرده تبعيد به سوی ساحل بوده است ، ساحل تأمل ، تحمل ، يا توازن ، با دور انديشی و با خرد ورزی. داکتر اکرم عثمان خود در ديباچهً کتاب « قحط سالی » چنين می نويسد : « پرداختن به کار هنری  نوعی رياضت و عبادت است خلوص و خلود می خواهد ، خود شناسی و خود خوری می خواهد. هنر آفرين بايد روز تا روز درپروش کلمات معنوی اش بکوشد تا شفاف تر ، آدم تر  ، واقعی تر و مستقل تر شود. هنر مند بی صداقت هرگز به يقين نمی رسد و درلاک خودش می پوسد. اگر نيت کنيم که نويسنده باشيم ، به قولی بايد  موزونی درون خويش را مجال بدهيم تا مارا تطهير کند و از اسارت و محدوديت هايی که به تنگ نظری می انجامد نجات دهد. » او در هنرش به ياری حقيقت و عدالت می شتابد و همرزم خلق در نبرد وی برای احراز استقلال سياسی و اقتصادی و آزادی های ديموکراتيک ، اصلاح عمق اجتماعی ، ترقی و سعادت عمومی می کوشد ، داستانهای « وقتی نی ها گل ميکند » ،« مرد و نامرد » ، « درز ديوار » و همه داستانهای مجموعه « قحط سالی » او از چنين حال و هوايی برخوردار اند که به آدم جان تازه می بخشد. هنر بايد به ياری حقيقت و عدالت بشتابد و همرزم خلق با نبرد وی باشد. تنها از اين طريق هنر با تاريخ هم مضمون ميشود، از کوره راه به شاهراه گام می گذارد به نيروی مقتدری مبدل ميگردد که ميتواند جانها را بسيج کند برانگيزد به نبرد ببرد و به پيروزی نايل سازد. فقط ازاين طريق هنر درکنار نيروی مادی و معنوی اجتماع به عامل بزرگ سازنده و آفريننده تبديل می شود. قوای ارتجاعی و محافظه کار جامعه که از حرکت و اميد و اميد و آينده هراسناک اند و تنها وضع موجود يعنی سکون و انجماد مطلق آنهاست چنين نقشی را برای هنرقبول ندارد ، آنها می خواهند هنر را مبتذل کنند ، آنرا به وسيلهً تفريح ، وقت گذرانی و شهوت رانی زورگويان و غارتگران ووسيلهً انحراف نظر جامعه از مسايل دردناک و عرصهً تخدير و تعميق دماغها و به ميدان جولان ياس و تسليم مبدل سازند ،  می خواهند هنر نوعی کسب تجارت شود.

آفريده های جناب داکتر محمداکرم عثمان ، بی آنکه بر منبر موعظه بنشيند حقيقت را منعکس می نمايند ، بی آنکه در بارهً آن به وراجی بپردازند سهل و ساده و صادقانه و مفهوم و عميق و گيرا اند دلها و مغز ها را پيوند می دهند ، بند ها را می درند تباهی و ستم را می کوبند. گاه يک داستان کوچک ، يک قطعه شعر و حتا يک بيت ، يک آهنگ ، يک تصنيف و يک صحنه در تياتر وسينما ، يک اثر نقاشی  کاری ميکند که از عهده جلد ها کتاب برنمی آيد ، اکرم عثمان درداستانهايش واقعيت را يکباره و آسان در کف دست شما می گذارد و می گويد : « اين است  !  فکر کن ببين ! » و اينست هنر راستين.


قحط سالی

مجموعه ای از تازه ترين  داستان های کوتاهِ

اکـــــرم عثمان

 

شامل اين داستان ها

 

توکه خوب هم نبودی خراب شدی!

 

 زنگ متواتر تيلفون چون پيکان در گوش داکتر بيماری های روانی غلام علی می خليد و به شدت اذيتش می کرد اما به حدی خسته و خواب آلود بود که ترجيح ميداد هرگز تکان نخورد و تيلفون را به حال خودش بگذارد. تازه خوابی شيرين و سنگين بر او غلبه کرده بود. اف می کشد و رويکش را  دور سرش می پيچد و ليکن صفير و وايلای تيلفون با قوت تمام در گنبد غبار گرفته     جمجمه اش می پيچد و انعکاس می کند. چار و نا چار لحاف را پس می زند و گوشک را بر می دارد. از آن طرف صدايی نرم و صميمی سلام می کند و نام گرفته حال و احوال خودش، مادر اولادها و يکايک بچه ها را جويا می شود.

داکتر غلام علی سپاسمندانه « زنده باشيد» می گويد و با زور دل توضيح ميدهد: متأسفانه کماکان ده ( در) پاکستان خاک و افتو می خورند و هنوز هم کارشان روبراه نشده. پائين و بالا ميدوم. وکيل سويديم ميگه که مأيوس نباشم. ان شأالله ظرف يکی دو ماه کارشان روبراه ميشه و اداره مهاجرت قبولشان ميکنه. ...

 

ناقوس ها کماکان صدا ميدهند

 

در منطقهء بود و باش ما، يک کليسای قديمی وجود دارد که وقت و ناوقت ناقوسهايش  صدا  می دهند و آدم را به چرت می اندازند.

دنگ دنگ ناقوسها در يکشنبه ها نگران کننده نيستند چه ترسايان منطقهء ما را به عبادت فرا می خوانند و آنها هم عادتاً همان جا جمع می شوند و به سبک خودشان خدا را ياد می کنند. اما اگر ناقوسها بی هنگام و خارج از وقت مقرر، سر و صدا بکنند معنايش اينست که از گرد و نواح خانهء ما، يک نفر قالب تهی کرده و جان به جان آفرين تسليم کرده است.

تا حال ناقوس ها برای سه نفر از همسايه های پائين و بالای اپارتمان ما نيز واويلا کرده اند از جمله بخاطر «ابراهام سون» همسايهء در به ديوار ما که دو سه هفته پيش چشم از جهان پوشيد. ...

 

چهارراه روزگار

 

ما يک جمعيت کوچک تصادفی هستيم که بی قول و قرار و بی ارادهء قبلی، هر روز از بام تا شام، جمع می شويم و از خردترين تا بزرگترين مسألهء عالم را با زبان بی زبانی! گز و پل می کنيم.

ما نه يک حزب سياسی، نه يک انجمن ادبی، نه يک گروه مذهبی و نه يک سازمان «فراماسونی» هستيم که در قرن نوزدهم باب و بازار داشت. بلکه گروهکی بی برنامه هستيم که نه هدف دراز مدت، نه ميان مدت و نه کوتاه مدت دارد. ما چند تا انسان معمولی، يک معجون مرکب هستيم که تنها وجه مشترک ما، آدم بودن ِ ماست و مشابهت عام اندام های ما. در غير آن هيچ چيز ما به طور مشخص به همديگر نمی خواند، نه ساختمان سر و صورت ما، نه پوست بدن ما و نه قد و قامت ما. چشم های عضو چينی ما که بی انضباط ترين ماست به حدی مورب و تنگ است که بيشتر به درز گندم می ماند تا چشم يک بنی آدم. او گونه های برآمده، بينی پقر يا پهن، قدی کوتاه و سری گرد و بزرگ دارد که زينت بخش آن، شپويی لگنچه مانند است. ...

  

مرا مسافر نسازی!

 

کوره راهی که از خانهء ما به گور مادرم ميرسد از لا به لای درخت های تناور يک جنگل انبوه ميگذرد. هر گاه که قناری ها، فاخته ها و گنجشکهای جنگلی آرام می گيرند و هورای باد و همهمهء برگها به گوش نمی رسند سکوت سنگين و آرامبخشی بال هايش را بر سايه های ابلق و خواب آور آن راه می گسترد و رهگذر را تخدير می کند.

من معمولاً از همين راه به زيارتگاه ميروم و بر مزار مادرم شمع روشن می کنم. او ميگفت: مه که نباشم تنها تو مره ياد ميکنی از خاطری که اولادم استی.

در آخرين شب زندگيش چيز های گنگ و مبهم گفت که به خاطر کلالت زبان مغشوش و نامفهوم بود. گوشم را نزديک دهانش بردم تا دريابم که چه می گويد. به هزار زحمت هواسش را جمع کرد و بريده بريده زنهار داد: هوشت باشه که مره مسافر نسازی! ...

 

گربهء چهارم

 

نيمه های پائيز بود. هنوز آفتاب از دم و دود نيافتاده بود. اگر همت ميکرد می توانست پشت و پهلوی آدمهای نم کشيده را گرم کند و بنوازد. اما برعکس کابل، که چهار فصل منظمی داشت اوضاع و احوال اين شهر بيگانه از اقليم گرفته تا آدمهايش فرق می کرد. گاهی در همان اواسط خزان چنان خورشيد از رمق و حال می افتاد و باد و باران بيداد می کرد که آدم به اصطلاح پُک خود را گم می کرد، در ميماند که بالاپوش بپوشد، چتری بگيرد يا اينکه پيراهن آستين کوتاه به بر کند.

اتفاقاً در يکی از روز ها به گفت شاعر « ابر و باد و مه  خورشيد و فلک» دست به دست هم داده بودند تا «توفيق» مهاجر کابلی را اذيت نکنند. او بر يکی از دراز چوکی های کنار جاده نشسته بود و می کوشيد غم غلط کند! ...

  

گهوارهء خالی

 

«گل آغا» کارمندی شصت و هفت، شصت و هشت ساله، عصر که از کار بر ميگردد پيش از تبديل لباس هايش چايجوش حلبی کوچکی را بر سر اشتوپ ميگذارد و منتظر می ماند تا آب جوش بيايد و برايش چای دم کند. آن وقت در کنج بالايی اتاق رو به ارسی می نشيند و پتويی را بر سر زانو های پردردش می کشد و نامه ای پاسخ طلب از فرزندانش را که از آمريکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شان خواسته بودند که هرچه زود تر کابل را ترک بگويد و به آنها بپيوندد.

بيرون از اتاق چمن رنگ پريده، در پنجهء پائيز زودرس جان ميکند. باغچهء سبز و خرم چند صباح پيش، ديگر عرصهء پرواز زنبور های سبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سنگين بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرين گل های خزانی می چسپيدند و گلبرگها را می ليسيدند. ...

  

قحط سالی

 

سال بسيار سختی فرا رسيده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط ميوه و دانه، قحط تيل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل و هوش، قحط امن و آسايش، قحط وفا و صفا ، قحط رحم و مروت، قحط مردی و مردم داری و بالاخره  قحط عدل و داد بيداد ميکرد.

يک ملک آباد ِ يکپارچه را اميران و امير زاده گان پارچه پارچه کرده بودند و مانند ملک طلق و ميراثی نه فقط بنام خود بلکه بنام نوه ها و نبيره های شان نيز قباله کرده بودند. در پشت هر پشته پادشاهی و در پشت هر سنگ رهزنی کمين کرده بود. مادران، مويه گر و عروسان، سياه پوش بودند. در کمتر      خانه ای بود که گليم عزا هموار نبود و در کمتر کلبه ای بود که کلبه نشينی، زانوی غم در بغل نداشت.

در چنين روز و احوالی،  وضع « کاکه حيدر» سرخيل کاکه های «ده افغانان» «بالاکوه» و « نو آباد» غير قابل قياس با ديگران بود. مدتها بود که از قاش پيشانی اش زهر زا ميزد و لبهای ارچق گرفته اش به خنده باز نميشد. ...

 

عـروســی

 

هوا گرگ و ميش بود. چند تا خروس و ماکيان سياه و سفيد در يک صف روی زينه خوابيده بودند و گربهء سياهی ملال آور و غمناک ميوميو می کرد و شيشهء سکوت ژرف و سنگين را می شکست. حبيب که تازه از کار برگشته بود از چاه دلو آبی بالا کشيد و دست و رو تازه کرد. مادرش آن طرف تر چون   مجسمه ای مات و مبهوت ايستاده بود و سودايی به نظر می رسيد. حبيب صدايش زد: مادر!

مادرش گيچ و هوايی جواب داد: جان مادر.

حبيب پرسيد: امشو چی پختی؟ نان خشک داريم يا بيارم؟

مادرش باز تکرار کرد: جان مادر.

حبيب کنايه آميز شکوه کرد: مادر، مه از ده می پرسم تو از درخت ها جواب ميتی!

مادرش حرفی نزد، انگار چيزی نشنيده است. 

 

دگرگونی

 

 من حسن هستم، حسن جان، محمد حسن، حسن آغا، حسن خان، محمد حسن آواره! و بالاخره محمد حسن غريبزاده! نامم به اقتضای روز و احوال، کسب و کار، درآمد و جاهای بود و باشم مثل گالش  دم می دهد، دراز و کوتاه می شود و منقبض و منبسط می گردد.

در بچگی وقتی که شش هفت ساله بودم مادرم مرا «حسن جان!» صدا می زد. در کوچه نامم «حسنک» بود. پدرم که کم و بيش مرد با وقاری بود غليظ و مشدد و آمرانه نامم را «محٌمد حسن!» تلفظ ميکرد و در مکتب فقط حسن خالی! بودم.

هنگاميکه مامور دولت شدم به تقليد از همکارانم که هرکدام کنيه، اسم فاميل و نامهای شاعرانه و اديبانه داشتند چيزکی به نامم افزودم و شدم «حسن آواره». خدا بهتر می داند که چرا اين «آواره» را به نامم چسپاندم. به هر روی، هيچ دليلی بهتر از اين نيست که اعتراف کنم، خوشم آمده بود. ... 

  

 

بازگشت

 

فقط دو سال و چند روز می شد که ببو ــ مادر واسع ــ شوهرش را از دست داده بود. هيچ گمان نمی رفت که او آن همه زود تلف شود و چشم از جهان بپوشد. ظاهراً سالم و صحتمند بود و مردنی به نظر نمی آمد. به احتمال قوی اگر آن حادثهء بد اتفاق نمی افتاد پدر واسع ده يا پانزده سال ديگر زنده می ماند و آب و دانهء اين دنيا را می خورد. اما چه بد شد که فرزندش از او به پليس شکوه برد و اسباب مرگ آن پير مرد محترم و غيرتمند را فراهم کرد.

زمانی که در کابل بودند اوضاع و احوال از هر نظر فرق می کرد. آن وقت واسع، جوان سر براه  و مؤدبی بود. مثل عصا يا عينک ذره بينی آنها، همواره دم دست شان بود و از هيچ خدمتی فروگزار نمی کرد. او به خواهران جوانش نيز برادروار می رسيد و مواظب درس ها و نشست و برخاست شان بود. اما همينکه دست تقدير آنها را چون سنگ فلاخن به کاليفورنيا پرتاب کرد بجز سالمند ها، ديگرهمه آدم های ديگر شدند، ...

  

تبعيدی

 

موتر چکلهء باری، سينه کش محمد يونس سرخابی را بسوی ميمنه ميبرد. هنوز ساعت نخستين مسافرت بود. موتر از کوتل خيرخانه غرغر کنان راه سرازيری را می پيمايد و در سرک باريک و خوش آب و هوای «شمالی» قلنج می شکند و قدش را راست می کند، گفتی گرد می تکاند و نفس تازه می کند.

ولچک را از دست های سرخابی گرفته بودند اما پاهايش کماکان در زولانه است تا فرار نکند. موتر از چيز های رنگارنگی پر است. پيپ های تيل خاک که بايد به «تاله و برفک» برسند. بوجی های بوره، چند تا اشتوپ که معلوم بود متاع قابل انتقال دکانداری به يکی از دهات است. يک جوال «گر مغزی» و يک قفس بزرگ پر از مرغ خسته و گرسنه که با تکان های موتر به سر و صورت يک ديگر می غلتند و سر و صدای شان مخل اوقات مسافران می شود. دو نفر سپاهی ژوليده در راست و چپ يونس نشسته اند و از وضع شان بر می آيد که محافظان او يند. پيرمردی که کنار دست يکی از سپاهی ها نشسته است آهسته از آن سپاهی می پرسد: بندی ره کجا می بری؟ ...

 

 

قيمت کتاب و هزينهء پستی برای کشور های مختلف

 

کشور            قيمت کتاب         هزينهء پستی         قيمت کلی

 

سويدن           80 کرون            20 کرون        100 کرون    

اروپا                 10   يورو                 5  يورو              15 يورو        

ساير کشور ها  10 دالــر            5 دالر           15 دالر       

 

برای معلومات جهت بدست آورن کتاب و نحوه ی پرداخت قيمت آن لطفاً با ذکر آدرس پستی تان  به نشانی زير با ما به تماس شويد

 

book-order@farda.org

 

or

 

Afghans Pen Club

Box: 15029

104 65 Stockholm



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت