لطيف ناظمی


 

کابلی که من دیدم

 

(   کابلی   که من   دیدم در بیداد   سانسور  )

سانسور مطبوعات  در زادگاه آزادی  مطبوعات (آلمان)

شوق دیدار سرزمین عاشقان وشیرین سخنان ، مرا واداشت تا در سفری با استاد گرانقدر و بزرگمرد عرصۀ ادب پارسی دوکتور لطیف" ناظمی " ، به سوی شیراز بشتابم و افتخار همراهی این ادیب وارسته را برای چند روزی داشته باشم .    

 درامتداد سفر متوجه شدم که استاد ناظمی در تدارک تحریر سفرنامه یی هستند وروزمره به آن میپردازند . من با اشتیاق از استاد تقاضای شنیدن آن را داشتم تا دیدگاه ها و برداشت های  استاد را از محیطی که تازه به آن پای نهاده بودیم ، بشنوم.  استاد هرروزه با حوصله مندی تمام سفر نامه یی را که عنوان آن ( کابلی که من دیدم ) شد  می نوشتند ، و به من میخواندند و برداشتها و تحلیل های ناب آن نبشته از بعد های مختلف اجتماعی ، فرهنگی  و سیاسی مرا مسحور خویش میساخت . 

"کابلی که من دیدم " از فرانکفورت آلمان آغاز میگشت و راه تهران ، اصفهان ، شیراز و کابل را می پیمود و خود گام به گام خوانندۀ خویش را در این سفر مشایعت می کرد و تصویری بس همگون از لابلای واقعیت هایی که از چند دهه به آن همواره دست  درگریبان بوده ایم ، تجسم میدارد . از سوی دیگر آنچه دیگران راضی به زبان آوردن آن نیستند که شاید روزی موقعیت سیاسی شانرا لطمه بزند ، در این سفرنامه بدون کدام هراسی ، صادقانه با کلام بس شیرین به نمایش گذاشته شده بود . از دوکان های سربازار و تابلوهای ناهمگون و مختلط از زبان پارسی و زبان های بین المللی شروع تا تحلیلی از نوع لباس های نامتجانس جناب کرزی ، وجود انجو ها و کارمندان بیش از حد سفارت خانه ها در کابل ، در آن نهفته بود که این نوع برداشت از جامعه را میتوان به روایتی دگر ، نقدی بر کتاب روزگار کابل امروزین که سرشار ازمعضلات ومشکلات است ، دانست .

موضوعی که در متن نوشته قابل توجه است ؛ این است که به همۀ امور با مهارت در کنجکاوی و آگاهی  تمام پرداخته شده و مشکلات فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی کشور را با کلام ریالستیک به کنگاش گرفته است که میتوان از آن بیانی همه جانبه که تصویری از کابل رنگ باخته و مشقت کشیده را به خوبی تمام اراـه داده است وتجسم ناگوار و ذهنیت های نابسامان قرن بیست یک را در آن به تمثیل نشسته است، یاد آور شد . 

سفر نامه خود ورقی از تاریخ است که مسایل خرد و کلان را از زیر ذره بین نقد عبور میدهد و بیشترینه راهگشا و راهنما برای امروزی ها و فردایی ها میتوان تلقی کرد و از این روست که همواره سفرنامه ها باز تاب دهندۀ لحظات تلخ و شیرین روزگار خالق آن است.                                                                                                         

سفر را با استاد ناظمی به پایان بردیم وهرروز با شنیدن دکلمۀ زیبا ی سفر نامه ، لحظات خوشی را برایم بجا میگذاشت و  تمام لحظه هایش در ذهنم هک شده بود که روزی چشمم در سایت انترنتی ( صدای آلمان ) دوباره به (کابل که من دیدم ) افتاد و من با عجله بخاطر تداعی شدن جریان سفر  در ذهنم ، به خواندن دوبارۀ آن از سایت صدای آلمان پرداختم . با خواندن آن دریافتم که این نوشته با آن (کابل که من دیدم ) سفرنامۀ که استاد "ناظمی" حضورأ برایم خوانده بودند ، تفاوتهایی دارد و پنداشتم نویسنده آنرا دست کاری کرده به سایت انتقال داده باشد . از سوی دیگر پای  هرسطری را که به کار سیاسیون کشور واربابان بیرون مرزی شان   به نحوی پیوند داشت قطع کرده اند تا توان راه یافتن در این سفرنامه را از آن گرفته باشند و هر آن سطری که بر مذاق موافق نیفتاده است با تیغ سانسور تا زمین سفر نامه سقوط داده شده بود .همچنان گاهی با جانشین کردن سطر ها ، روند نظم و ارتباط افقی ، عمودی موضوع را تا حدی واژگون ساخته وزمانی نیز یک موضوع در دوقسمت و آنهم غیر مرتبط جایگزین شده بود .   

پس از خواندن سفر نامه ، با استاد ناظمی در تماس شدم وخواستم تا اصل نوشته را برایم بفرستند وهمچنان موضوع را در میان گذاشتم و  چنان پیدا بود  که استاد ناظمی از این واقعیت تلخ بی خبراند و این خود دست سانسور دامن پر ثمر این نبشته را به تاراج کشیده است واز آن چیزی ساخته و پرداخته که خواننده را به شک وامیدارد و گمان بر آن میشود که هرگز این نوشته از قلم پربار دوکتور لطیف "ناظمی" تراوش نکرده باشد ومن نیز به این واقعیت تلخ رسیدم که سانسور گویا نه تنها در کشور های که با حکومت های دیکتاتوری میچرخند ، ریشه دوانده است بلکه در سرزمینی که زادگاه بنیانگذاران آزادی و بخصوص آزادی مطبوعات است ، میتواند هم وجود داشته باشد .تآثر بر این است که امروزینه ها در کشور پرماجرای ما که سالیان سال در خشم ، نفرت وجنگ بسر برده اند به این باور رسیده اند که آزادی و بخصوص آزادی مطبوعات امریست طبیعی و لازمه در زنده گی روزمرۀ هر انسان و در نهایت هر ملت است .                              

به این ترتیب میخواهم آن عده از عزیزانی که سفرنامۀ استاد "ناطمی" زیر عنوان ( کابل که من دیدم ) را از سایت  خوانده اند یکبار دیگر به اصل آن نوشته رجوع نمایند ومن در ادامۀ همین چند سطر آنرا نیز خواهم آورد .   

به امید روزی که آزادی به معنی واقعی کلمه در سراسر جهان راه باز کرده باشد.    

مصلح سلجوقی

31.10.2010 هامبورگ /جرمنی  

 

کابلی که من دیدم

 

بخش نخست

نمایی از شهر کابل

بخش نخست

کابل : شهری نا متجانس،شهر نا همگون

باز هم به کابل می روم ـ شهر رؤیاهای جوانی خویش، شهر ی که یک سوم زندگیم را آنجا گذشتانده ام کابل شهری است  که خنجر های فراوان را بر سینه اش فرو آورده اند؛ اما  هنوز هم قلبی تپنده دارد؛ هنوز هم  در میان دود و آتش، نفس می کشد. صایب تبریزی در سال 1304 یعنی  روزگار جوانی خویش به یاد سفر هند می افتد ، کشوری  که در آن روزگار، سرزمین خاطرخواه همه ی سخنوران بوده است. سرزمینی که صایب خود در ستایشش  گفته بود :         

همچو یاد ســــفر هند که در هر ســـر هســــــت

رقص  گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

صایب از راه کابل، راهی هند میشود و در این شهر با ظفر خان احسن که حکمران آنجاست آشنا می گرد داماخاک دامنگیر کابل، فاروان شیفته اش می سازد و بیش از آن چه گمان  می برد؛ در این شهر می ماند و چکامه ی دل انگیزی  در ستایش کابل می نو یسد که ورد زبان همگان است و چند بیتش چنین است:

خوشا عشرتسرای کابل و دامـــان کهسارش

که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش

خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد

شوم چون« عاشقان و عارفان» از جان خریدارش

حســــاب مــــــــه جبینان لب بامش که می داند

دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

چه موزون است یارب طاق ابروی « پل مستان»

خدا از چشم شور حاسدان بادا نگهدارش

 

کاش صایب می آمد و می دید که به دنبال آن همه یغما و شبیخون، چه  بر سر پل مستان آورده اند؛  کاش صایب چشم می گشود و می نگریست  که پیکرکابل را چقدرزخماگین ساخته اند.

این بار از راه اصفهان و شیراز به کابل می روم. از جوانی این آرزو را در دل می پرورانیدم  که روزی از(شیخ شیراز) و(  پیر رندان)  دیدار کنم.شیراز که روزگاری شهر گل وشعر شراب بوده است  هنوز هم فضایش از عطر گلهای گونه گون و نارنج و پرتقال  آکنده است.شیرازی که حافط برای آن چنین دست دعا بر می دارد؛ تا از زوال در امان بماند:

خوشا شیراز و وضع بی مثالش

خدا وندا نگهـــــــدار از زوالش

حافظ ادعا می کند که چنان دلسپرده ی هوای خطه ی شیراز و آب رکناباد است که هرگز به خاطر این دو تن به سفر نمی دهد:

نمی دهند اجازت مرا به سیر و سفر

هــوای خطۀ شیـــراز و آب رکـنـاباد

آب رکناباد از سینه ی صخره یی فرو می ریزد. سرد و گوارا و زلال است . لحظه یی با دو دوست شاعرم توکل و مصلح که از فرانکفورت همراهیم کرده اند؛ به یاد حافظ کنار آب رکنابادمی نشینیم  اندکی  آن سو تر در آغوش صخره ی دیگر به آرامگاه نخلبند شاعران ،خواجوی کرمانی که از همروزگاران حافظ است؛ خیره می شویم  که به رغم حافظ،  سخت شیفته  ی سفر بوده  است وبار ها ذکر سفر هایش  را بر زبان رانده است  و در جایی گوید :

ز خانه هیچ نخیزد؛ سـفــر گزین خواجو

که شمع دل بنشاندآن که در سفر بنشست

 در خصوص حافظ ،  گروهی بر آنند که وی( سفر هراسی) داشته است و این که نسیم شیراز و آب رکناباد  را برای ماندن در زادگاهش  بهانه کرده است؛ برخاسته از همین ترس است؛ از همین رو گفته می شود که در عمرش   تنها یک بار ،آن هم  تا شهر یزد سفر کرده است و بس. آ ورده اند که امیر غیاث الدین محمد شاه دوم ،از شهریاران تغلقیه ی دهلی، به حافظ بیتی می فرستد  تا آن را مطلع غزلی سازد و هم او را به هند فرا می خواند اما حافظ که از سفرمی ترسد؛چون  به کشتی می نشیند ؛ می هراسد و بهانه می آورد که چیزی را فراموش کرده است و باید برگردد و بدین بهانه از این سفر دست می کشد . در دیوان وی غزلی است که باهمان مطلع امیرغیاث الدین پرداخته شده  است و در مقطع آن شاعر به این سفر اشاره می راند:

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین

غافل مشو که کار تو از ناله می رود .

باری ، نخست به سراغ شیخ شیراز می رویم . مرد جهان دیده یی که با نگارش گلستان و  بوستان خویش ، دو شاهکار بی بدبل ادبیات فارسی  را آفریده است . از آرامگاه وی ،بوی عشق می آید؛ آخر خودش گفته بود:

زخاک سعــدی بیچــاره بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگش ار کنی بویی

 اما این بیت را  بر مزارش چنین دست کاری کرده اند:

زخاک سعدی شیــراز بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگ وی اگر بویی

پس از خوابگاه سعدی ، به حافظیه می شتابیم. حافظیه  را همان گونه می یابم که بار ها در هزاران تصویر دیده ام. دلم می خواهد ساعتی با حافظ خلوت کنم  که او خویشتن را نیز در روزگاری خلوت نشین خوانده بود. اما انبوه بازدید کنندگان به من این اقبال را نمی دهند . بر سنگ گور این ستایشگرعشق و مستی ؛خیره می شوم و با تعجب در می یابم که یکی از ضعیف ترین غزلهای الحاقی را  نیز برگورگاه  وی  حک کرده اند:

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش

پیــوستــه در حمــایت لــطف اله باش

این غزل از شمار همان غزلها و قصیده هایی است ک جز در چاپ (نول کشور) در هند، درهیچ یک از نسخه های حافظ نیست و تا آن مایه سست  و ضعیف  است  که نه در چاپ قزوینی می توان یافت ونه در دوازده نسخه ی دستنویس و چاپیی که مسعود فرزاد فراهم آورده است . حتی در جمع سی و هفت غزلی که داکتر خانلری به عنوان غزلهای الحاقی حافظ ذکر کرده است ؛ نیز نمی توان جای پای آن را یافت. این غزل از شمار همان غزل ( این چه شوری است که در دور قمر می بیینم ) است که از بن دندان می توان انتساب آن را به حافظ رد کرد. پندارم  ثبت آن بر کتیبۀ حافظ از آن روی است که تعلق وی را به مذهب معینی  وا نمایند ورنه  حافظ را، ده ها غزل سخته و فخیم است که بایستی بر سنگ گورش نوشته می شد؛ نه شعری چنین سخیف و برساخته و الحاقی و با ضعف تألیف .« روی استاوستآ

 

  از مزار خواجۀ شیراز، راه کابل را می گیرم و به یاد شاعر دلسوخته ـ رهی معیری ـ می افتم که  چون به سوی کشورم پرواز می کرد؛ سروده بود:

ا ز مزار خواجۀ شیراز می آید رهی

تا ثـنــای خواجه عبدالله انصاری کند

بیست سال و اندی پیش از امروز در هجوم موشک باران کشور  ،از آن پرورشگاه  دوست داشتنی، بیرون آمدم. یادم می آید هنگامی که طیاره ی ما به سوی دهلی نو پروازش را آغاز کرد پنداشتم که از قفسی رها شده ام . در کنار من پسر جوانی نشسته بود که چون طیاره اوج گرفت فریاد  زد:

 من نجات پیدا کردم . من نجات پیداکردم.نمی توانند مرا به خدمت سربازی بکشانند .

آن روز ها من هم چنین تصوری داشتم اما چند سالی نگذشته بود که دیدم در اسارت دیگری افتاده ام .دیدم که در چنگال غربت غریب غرب ، اسیرگشته ام . همان روز ها بود که خطاب به کابل در غزلی، فریاد زدم  :

زان غروب سربی سنگین هرگزت دو باره ندیدم

رنگ یک مشبک آبی شکل یک ستاره ندیدم...

بر منِ ِ مسافـــرِ دلگیـــر این گنه ببخش دیارا!

از کنار زخم تو آن روز جز گریز چاره ندیدم

سال (2002)   فرا می رسد.   چهارده سال است که از کابل بریده شده ام و چهارده سال پس از جدایی راه این شهر را می گیرم. این بار شعف عجیبی دارم؛ مردی که کنار من نشسته است از من  می  پرسد:

 برای چه به کابل می روید؟

ـ می روم تا در سیمیناری شرکت ورزم.

می پرسم :

ـ اما شما به چه منظور باز می گردید؟

ـ  زمینی در شیر پور دارم . می روم تا آبادش  کنم .

  هنگامی که طیاره ی ما به میدان هوایی کابل فرودمی آید؛ می پندارم ک بهشت گمشده ام  را باز یافته ام . مردی که  تمام  راه را در کنارم نشسته بود؛ هنگام پایین شدن از پلکان، شادمانه می خندد .هوای تازه و نمناک ماه سنبله را تنفس می کند و با غرور خاصی می رود تا زمینش را بیابد. کابل را پس از چهارده  سال می بینم . خسته و زخماگین است . درد جا نکاهی را بر تن هموار کرده است. چهره اش را خراشیده می یابم. پیکرش در هم شکسته است. تیر باران شده است. شبهای دشواری را  از سر گذشتانده است. فرزندان بی شمارش را از دست داده است.  در دلم می گویم  که صایب تبریزی کجایی تا سر از خاک برداری  و عشرتسرای کابل را با گیسوان خون آلود و آشفته بنگری؟ ظهیر الدین بابر کجایی که شهر آرمانی ترا با خاک و خون یکسان کرده  اند؟

چند روز رادر کانتی ننتال می گذرانم. یک روز همان همسفر و همراهم را می بینم. می پرسم که  زمینش را آباد کرده است یا نی؟  دو قطره اشک دور دیدگانش  حلقه می زند با لحن غم آلو دی می نالد:

ـ زمینم را نیافتم . همه جا را جستجو کردم . انگار زمینم یک قطره آ ب شده است و در قعر زمین فرو رفته است. آنجا ساختمانهای جدیدی سر بلند کرده اند. به هر دری که سر زدم و قباله ام  را نشان دادم کسی کمکم نکرد .

اندوهگین می شوم . می روم و شب این سطر ها می نویسم:

فـــــرود آمد از اســــــــــــپ آهنینش مرد

نشست و بوسه بر آن خاک پر تقدس کرد

دو باره دور و برش دید و شادمان خندید

هــــــــــوای تازه و نمناک را تنفس کرد

دو گام دور تر از وی به خنده سربازی

به گوش رهگذری با اشاره پسُ پسُ کرد

گرفت مرد ره ی خانه اش پس از عمری

نیافت خانه ی خود هر قدر تجسس کرد

نشست بر سر آوار و زار زار گریست

هـــوای تف زدۀ ظهــــر را تنفس کــرد

از سال( 2002 ) بدین سو، پیوسته به کابل سفر می کنم . امسال هم رفتم  و سه ماه  آنجا ماندم . سه ماه هوای  غبار آگین و آلودۀ این شهر را با ااشتیاق تمام تنفس کردم. کابل پیوسته  چهره اش راعوض می کند  اما آنچه در کابل می ماند و می ماند نا همگونی  این شهر است . کابل آمیزه یی از زشتی و زیبایی است. شهری است پر از تناقض. شهری پر از تضاد. شهر ملیونر ها و شهر گدایان. شهر بلندمنزلها وشهر خرابه ها، شهر ثروت و شهر گرسنگی،شهر جاده های پهناور و کوچه های متعفن.شهر سالونهای تابناک عروسی و شهر کلبه های ظلمانی.

شاید هیچ شهری را در جهان نتوان یافت که از فقرو زشتی بهر ه یی نداشته باشد اما کابل یگانه شهری است که این ناهمگونی ها و نا همسانی ها در آن بیداد می کند.

 

کابلی که من دیدم- بخش دوم

برخی راه ها در کابل مسدود اند

کابل:جغرافیای تقسیم شده                         

کابل :قفسی برای شهر وندان

با(حسن حضرتی) از میدان هوایی کابل به سوی شهر میرانیم در چهار راهی مسعود، راه ِ رو به رو بسته است .اینجا پل صراط کابل است . دارالاشراف ینگه دنیا در همین جاده قرار دارد؛در باب پل صراط راستین گفته اند که از موی باریکتر، از شمشیر تیز تر و از شب تاریکتر است .  اما این گذرگاه از آن یکی هم خطرناکتر است. از اینجا تا سینمای آریانای پیشین که اینک قفل بزرگی بر درش آویخته اند و دیوار هایش را با سیم خار دار آرایش کرده اند ؛منطقه ی ممنوعه است.   دراین جاده روزگاری وزارت صحت عامه و هوتل آریانا نیز در آن قرار داشت و اکنون رادیو تلوبزیون و افغان فلم هم در هما نجاست ؛  این جاده در گذشته زیبا ترین و پهناور ترینِ ِجاده های کابل بود. مسافری که از راه فضا، به کابل می رسید؛این بلوار را طی می کرد و  به فلکه یی می رسیدکه فواره آبی، بستر سبز رنگ حوض های  سه گانه را نوازش می داد ولی اینک بر نیمه ی این راه، دیوار سمنتی و تانک های زهدار، در دل مسافر از راه رسیده ،هول و هراس می افگند. برای رسیدن  به افغان فلم یا رادیو هم، باید از هفت خوان رستم بگذری؛ جاده های گوناگون  وزیر اکبر خان را که همه جا مورد بازرسی قرار می گیری؛ به سختی بپیمایی تا به ساختمان رادیو تلویزیون و افغان فلم پا گذا ری .

 وزیر اکبر خان منطقه یی است عجیب ـ جایگاه از ما بهتران ـ  بیشترین ساکنان این بخش شهر کابل، خانه ها ی مجلل شان را به  خارجیان و یا شرکت های خار جی کرایه داده اند و پول باد آورده ر ا در اروپا و امریکا به جیبها ی فراخ شان فرو می ریزند؛ از این رو بسیاری از جاده ها ی این بخش شهر مسدود است و حتی برخی از راهها مانند جادۀ شماره سیزدهم وزیر اکبر خان را چنان دیوار کرده اند که پشه هم نمی تواند از فراز آن پر بزند.بسیاری جاده ها به خاطر خانه های از ما بهتران دیوار شده اند  .گویا به خاطر امنیت صاحبان این خانه هاست که جاده هارا با دیوار های سمنتی و بتون های عظیم بسته اند و قراولان تفنگ  به دست را نیز مأمور پاسداری صاحبان این خانه ها کرده اند. کابل به راستی قفسی شده است برای شهروندان کابل.کابل تورم کرده است.دشوار گذار شده است. بازرسی های خیابانی و مسدود ساختن جاده ها سیمای شهر را مسخره ترساخته است.از دوستم که مهندس شهر سازی است می پرسم :ـ کابل را چگونه می یابی؟ 

او لبخند تلخی می زند؛ سرش را چندین بار به چپ و راست تکان می هد؛ آهی می کشد و می گوید:

ـ کابل به شهری طوفان زده می ماند. انگار سیل عظیمی آمده است ؛ خانه ها را ، آبادانی ها را ، سبزه زار ها را ویران کرده است و سیلی از خس و خاشاک  راهمه جا پراگنده است. شهری است بی قاعده ، خود سر و بی سامان .از سوی دیگر احزاب، تنظیم ها و به عبارت دیگر اقوام معین در حاشیه ی چهار سوی کابل مسکن گزیده اند.

می گویم:

 ـ هر کس حق دارد هر جا که دلش می خواهد مسکن اختیار کند این که نباید مایه ی تشویش کسی گردد . دوستم لحظه یی مکث می کند و آنگاه با صدای بلند تری پاسخ می دهد:

ـ  روز گار  خون و شبیخون کابل را به خاطر  بیاورید. در آن روزگار هم همین گونه بود. تنظیم های گوناگون، چهار سمت کابل را در اختیار گرفتند و  هر گروه به سوی گروه دیگر، باران گلوله فرو می ریخت. گلوله ها ی یک گروه ، به جای این که به سنگر گاه  گروه دیگر رسد و به جان مخالف  کار افتد شهریان بیگناه کابل را آماج می گرفت ومرد و زن و  کودک وجوا  ن و کهن سال را از پای درمی آورد  چرا که جنگنجویان، همه رویین تن بودند و  فقط رهگذران بی پناه بودند که می بایست کفاره ی گناهان این رویین تان بزهکار را  دهند. شلیک این موشکها و گلوله ها، خانه ها را ویران می کرد؛  سینه ی شهر را می خراشید؛ آدم قربانی می گرفت وبیوه و یتیم بر جای می نهاد و اینان که در  چهار سوی کابل خانه و کاشانه ساخته اند، آدمی را به این دغدغه می اندازد که مبادا تاریخ بار دیگر تکرار شود و آنگاه فاجعه یی همانند آن سالها را بار دیگر گواه باشیم چرا که کابل جغرافیایی است که تقسیم شده است. برای برخی سهم عظیم رسیده است و برای بقیه سهم اندک. گفته می شود بخی از گروه ها حتی  برای روز مبادا ی خویشتن کمربندی به دورشهرکشیده اندو در ملکیت خویش  در آورد ه اند و این که فردا چه می کنند کسی نمی داند.

به دوستم چیزی نمی گویم. می روم تا شهر را ببینم. شهر را با بازار هایش  ، باازدحامش ، بابازاراقتصاد  آزادش و اقتصاد بازار آزادش (!)

چیزی که در نگاه نخست در این شهر تکانت می دهد؛ کثافات شهر است. همه  جا لوش و لجن ریخته است  جوی ها پر از کثافتند. پیاده رو های خراشیده سیماو آلوده در گل ولای خاکند و اگر صاحب دکان و یا مغاز ه یی، پیش روی دکه  اش را گاهی جارو هم می زند؛ باز هم همه ی خاک و کثافت و لجن را در گوشه ی دیگر پیاده روحواله می کند ؛یا در جوی کنار پیاده رو فرو می ریزد. کافیست که سری به پل خشتی بزنید و به کنار دریا، در برابر مسجد پل خشتی نگاهی بیفگنید تا عمق فاجعه را دریابید حتی اگر باموتر پنجره بسته ی تان هم از آنجا بگذرید؛ بوی تعفن آزار تان می دهد . یک روز راننده ی تاکسیی که مرا به مکروریان اول می برد فغانش بر خاست . او فریاد می زد که شهر داری چرا کثافات را انتقال نمی دهد. شهر داری چرا در غم مردم نیست؟ به او گفتم:

ـ دوست من، ما هم دراین امر بی تقصیر نیستیم چه بسا که تقصیر اساسی از ماست .این ماییم که احساس مسؤلیت نمی کنیم و هر جا که  دل مان خواست ؛هر جا که آسان تر و نزدیکتر به ما بود کثافت  وتعفن را رها می کنیم و حتی نمی اندیشیم که محیط زیست خویشتن را خودآلوده می سازیم  و در نتیجه خود و دیگران را بیمار  میسازیم. ما هنوز شهر وند نشدیم ما فقط رعیت ساده ایم. رعیت  ساده. آخر شهروند همان گونه که پاسخ طلب است؛ باید که پاسخگو هم باشد.

راننده تکسی با لحن حق به جانبی می گوید:

ـ چند روز بعد با کابل بیشتر آشنا خواهید شد. خداحافظ.

 من  می روم تا شهر را بیشتر ببینم.

ما  در هوتل « سلطان غزنه » که در چهار انصاری و رو به روی سیتی سنتر قرار دارد  اقامت می گزینیم. دو سه روز بیشتر از آمدن ما نگذشته  است که یک روزکاغذهای باطله  و پوست میوه هایی را که خورده بودیم به خریطه یی می ریزم ؛ می روم پیش روی میز مدیر هوتل می ایستم و از وی می پرسم که  این خریطه را کجا باید بگذارم یا خالی کنم ؟ او می خندد . می گوید

 ـ هر جا که دل تان می خواهد . کابل به فضل خدا همه جایش کثافت دانی است . شگفتی زده به بیرون شتافتم و پنداشتم محلی برا ی این کثافات خواهم یافت که  خیال بود و محال.  خلاف پنداشت خود دیدم که  پیاده رو ها  ، جوی ها ،  کنار جاده ها، آگنده از کثافت و لجن است و من ناگزیر خریطه را در گوشه یی رها کردم و رفتم . چند روز بیشتر نگذشته بود که  کشف کردم همین کثافات اند که چون خشک شوند با وزش باد همه جا پراگنده می گردند ورهگذران به ناچار تنفس می کنند و به بیماری های گوناگون مصاب می شوند ؛ یکی از  اسبابی هم که هوای کابل را آلوده ساخته  است؛ همین گرد و غبار برخاسته از  لجنزار و کثافات است. هوای کابل بسیار گرد آگین و آلوده است. از کابلی که د ر گذشته، روزهایش سرشار از هوای پاک و صاف بود؛ دیگر خبر ی نیست. شب هایش نیز مثل گذشته،  انباشته از ستاره نمی نماید. مثل گذشته ها نیست که شبها اخترانش چنان نزدیک می نمو دند که گمان می برد ی بر سر تو خواهند افتاد. اکنون آسمان کابل کم ستاره شده است ؛ خیلی کم ستاره (!).

 در امر آلوده ساختن هوای کابل، جز کثافات شهر، مایه هاو اسباب  دیگر نیز وجود دارد ـ نخست گاز موتر های فرسوده و قراضه است؛ انبوه موتر هایی که کابل را  در استعمار خود در آوره اند. دو دیگر شمار فراوان ( دستگاه  برق زا)  یا همان جنراتور ها اند که به سبب کمبود برق، در سراسر این  شهر،افزون بر هیاهوی دلخرا ش خویش ،دود زهر آلودی را در ریه های باشندگان نثار میکنند . سدیگر دود کشنده ی گلخنهای  حمامهای شهر است  که از اثرسوزاندن( تایر)های فرسوده ی موتر ها به خاطرتسخین حمامهای شهر صورت می گیرد که بر آلودگی افزوده است و مزید بر علت شده است . تنفس  در هوای کابل آن هم در روز چنان دشوار شده است که بسیاری از مسؤولان ترافیک مجبور میشوند که در جاده ها و چهار راهها  پوزبند  ببندند تا کمتر خاک را در ریه های شان اجازه ی ورود دهند .

در جاده های شهر نو کابل قدم میزنم.  مقابل پارک شهر نو از مرد خیاطی که در کنار جاده ی عنصری بلخی دکان دارد ؛ می پرسم که جاده عنصری کجاست . مرد تعجب می کند . چینی بر جبین می اندازد و دو بار تکرار می کند :

ـ  انصاری؟ انصاری؟

به او می گویم که مرادمن عنصری است؛ عنصری بلخی. مرد خیاط میگوید:

ـ بیش از پانزده سال  است  که اینجا دکان دارم ؛ چنین نامی را نشنیده ام.

تعجب نمی کنم . در همین جاده سالها یکی از دوستانم زندگی می کرد و نمیدانست که این جاده چنین نامی را داراست.  در حالی که بر کتیبه ی سنگی کوچکی با نستعیلق خوانایی این نام حک شده بود . دوستم که سالها از زیر آن لوحه گذشته بود؛ یک بارهم  آن را ندیده بود و نمی دانست که جاده ی خانه ی شان عنصری نام دارد. جاده ی عنصری از شمار جاده های اندکی بود که نام گذاری ر سمی شده  بود ورنه تا هنوز هم مردم شهر اند که بر مبنای ذوق خویش، جاده ها را نام گذاری می کنند آن هم عوام شهر نه نخبگان  ومؤرخان و ادیبان . ببینید در این شهر این چنین نامها را بر جاده ها و کوچه ها ی کابل گذشته اند: سرک خشت هوختیف، سرک نانوایی، سرک نل، سرک تایمنی، سرک مسجد حاجی الله داد، کوچه ی مرغها، کوچه ی ابوالفضل، کوچه ی مرده شوها و ده ها اسم بی مسما ی دیگر. نه فقط دولتهای گذشته به این امر مهم بی توجه بوده اند که زمامداران امروز هم  شهر کابل را و همه ی شهر های دیگر کشور را به باشندگان شهر واگذاشته اند تا هرنام خند ه دار و مضحکی که دل شان می خواهد بر جاده ها بگذارند و حتی هزاران راه و کوچه و جاده را بی نام رها کنند که به یاری جای دیگر و یا جاده ی دیگر آدرس آن مشخص گردد ؛ فی المثل بگویند که سرک مقابل پارک شهر نو،   سرک نرسیده به چوک دهبوری سرک پهلوی پارک شهر نو، سرک مقابل زینب ننداری ( طرفه این که این سینما از دیر باز مانند سینمای آریانا،بریکوت و .. عمرش را به شما بخشیده است).

همسایه یی داشتم که برای فرزند کوچکش لباس محلی زیبایی خریده بود . از او نشانی محل فروش آن لباس را پرسیدم . اوگفت که ازلیسۀ مریم خریده است .با شگفتی پرسیدم مگر در لیسه ی مریم هم لباس می فروشند؟ همسایه ام خندید و گفت که  این طورنیست. تنها نام جاده یی را در خیر خانه، لیسه ی مریم نام نهاده اند. از قضا چند روز پس از آن  به مرکز خرید  بز رگی در خیر خانه رفتم . رسته ی بازار بی سرو پایی که  که چون لیسه ی مریم در آن حول و حوش واقع شده است آن بازار را بازار لیسه ِی  مریم نامیده اند و به اختصار نام بازار را نمی برند و می گویند لیسه ی مریم . من از زبان بسیاری از دکانداران  آنجا  نم این بازار رابه همین گونه شنیدم. آیا نمی شد که شهر داری کابل نام یکی از رجل تاریخی کشور را بر این جاده ی بزرگ می نهاد؟ما که در تاریخ خویش هزاران شاعر، نویسنده، دانشمند علوم ، عارف ، فقیه مفسر، پژوهشگر،حکیم ، منجم ، طبیب،ادیب ، آموزگار، نقاش و خوش نویس داشتیم چرا جاده ها ، راه ها و کوچه  ها را به نام آنان مسما نمی کنیم و اگر گاهی هم  به صورت استثنایی در اندیشه ی  نام گذاری جاده یی می افتیم اسم آدم گمنام یا کمنامی را بر می گزینیم.

 لوحه های شهر کابل نیز مسخره تر از نام جاده ها اند.  گویی این شهر نه صاحبی دارد و نه دلسوز ی و هر کس هرچه دلش خواست می کند و اینجا نه قفط اقتصاد آزاد فرمان می راند بل همه بازار هایش آزاد است .

بسیاری از لوحه ها درکابل ، به زبان انگلیسی است که به رسم الخط فارسی  دری نوشته شده است از این رو خواندن آنها گاهی برای استادان زبان نیز دشوار می نماید ,چون:

(چیکن برگر اند چپس) ،  ( های استندارد کمپنی )، ( رستوران و برگر) و همانند آن . اگر یک لوحه برای آن  در پیشانی مغازه یی یا شرکتی آویخته می شود  تا مشتری را جلب کند پس این لوحه  ها چه سان می توانند برای جلب مشتری سودمند باشند و برا ی مشتری آگاهی دهنده؟  در این صورت چه نیازی به آویختن آنهاست؟   در دهمزنگ لوحه یی  را می خوانم که در آن آمده است: ( نیو نو آوران) که گذشته از حشو بودنش که (نیو) همان (نو ) است ؛ پیدانیست دراندرون آن دکان چه می سازند یا چه می فروشند.

یا هنگامی که می  خوانی ( آخرین استایل دنیا کفن است ) در نمی یابی که آنجا کفن می فروشند یا آدمهارا به یاد مرگ وروز جزا می اندازند تا کار خیری انجام داده باشند.

  بر خی از لوحه ها هم که متأثر از زبان انگلیسی نیستند؛ دست کمی از لوحه ها ی انگلیسی ـ فارسی ـ  ندارند ؛ به گونه ی نمونه  در لوحه یی در مکروریان اول می خوانی: (رهنمای شهید محمد سعید) یا در جای دیگر بر پیشانی دکانی که مشکل موتر های پنچر شده را حل می کند آمده است که : ( پنچر منی حضرت علی کرم الله وجهه)   و یا در پل محمود خان این لوحه را می خوانی: ( دستگاه نلدوانی خیر محمد کارگران خیبر بازار)  .واژه  مدرن نیز از کلمه هایی است که فراوان در لوحه ها کاربرد دارد و در نزد دکانداران کابل بسیار محبو ب می نماید . در مکروریان سوم، لوحه یی به چشم می خورد که در آن نوشته شده است: (قصابی گوشت مدرن  )  که گویا مرادش قصابی مدرن است و این حاجی قصاب که انگار مالک آن قصابی مدرن است؛ زیر عبارت (  قصابی گوشت مدرن) این عبارت را نیز افزوده است: ( تا آبادی افغانستان قرض بند برای از خود و بیگانه) .

 جالب تر از این آن  است که تنی چند از بزرگان به حق  (آقا)و( محترم) و( جناب ) اند اما در اعلان های خود هم  شکست نفسی را یک سو نهاده اندو از ذکراین القاب حذر نمی کنند . ماه ها  در یکی از اعلان های تلویزونی می  شنیدم که صاحب رستورانی  در اعلان شان  خود را (جناب آقای محترم )فلانی می خواند و شگفتی زده می شدم اما در کابل از این گونه بسیار دیدم که مشت نمونه ی خروار آن، اعلان رستورانی است  در چهار راهی دهمزنگ  که در آن آمده است (آقای حسینی غریب نوازرستوران).

 دسته یی هم به نام  وابستگان خود می خواهند به نان و نوایی برسند؛ به گونه ی نمونه در لوحه یی درشهرنو کابل می خوانید: ( دفتر  ثبت موسیقی علی بخش خواهر زاده  جاویدهماهنگ)  گذشته از خنده دار بودن چنین اعلانی، پیدا نیست که ماما چقدر نامبردار است که این خواهر زاده از افتخارات او می خواهد سود جوید؛ اما به این خواهر زاده باید حق داد؛ برای این که در همان کابل لوحه های بزرگ چند متری را دیدم که تنی چند از نامزدان انتحابات شوری  تصویر  پدرشان  را نیز در پهلوی تصویر خویش چاپ کرده اند  تا باشد که به برکت آن مرحومان به آن خانه ی آرمانی راه یابند اما شاعر گفته است که:

 

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است

«رفتن به نام حضرت بابا به پارلمان»

 

کابلي که من ديدم- بخش سوم

در کابل تعداد موترهای دودزا به شدت زیاد است

 

کابل: شهر مزدحم. شهر گدایان

کابل :شهر موتر ،شهر موبایل

 گفته می شود که کابل پیش از رخداد های جدید، هشتصد هزار باشنده داشته است؛ اما هم اکنون شمار باشندگان کابل به پنج ملیون افزایش یافته است .شهر به گونه ی بی قاعده یی گسترش یافته است ؛ خانه های خود سرانه و بدون نقشه، همه جا سر بلند کرده اند؛جمعیت بیشماری در بازار و کوچه ریخته اند.هجوم این همه جمعیت از یک سو به علت بازگشت مهاجران از کشور های همسایه است  و از سوی دیگر به علت روی آوردن هزاران انسان بیکار از سراسر کشور در این شهر. باآن که چهل ملیارد دالر باد آورده، در این کشور سرازیر شده است؛ اما هرگز حس نمی کنی که این همه پول، چهره ی فقر را تغییر داده باشد. آمار ها ها گواهی می دهند که در کشور 14 ملیون انسان با فقر غذایی می زیند و دو ملیون و پنجصد هزار انسان، در گرسنگی مداوم به سر می برند و هر روز ششصد کودک جان شان را از دست می دهند. دولت برای اشتغال زایی کارچشمگیری نکرده است ؛ این درماندگان  اند که  در اثر نیازمندی بی حد، دست به ابتکار می زنندو فرصت های  شغلی حقیری ایجاد می کنند. صدها پسر و دختر نان آور، به جاده ها ریخته اند؛ برخی از اینان مشتی سپند در قوطی های شکسته ریحته اند و پولداران را سپند بر آتش می ریزند تا از هر گزندی در امان بمانند و بر در هر دکان یا پنجره ی هرموتر، مستمندان  با عجز و زاری فراوان و گردن کج پول نان شب و روز خانواده را تقاضا می کنند. شماری دیگر پارچه ی فرسوده یی را درمشت دارند و هر موتری که توقف می کند با شتاب به سویش می دوند تا شیشه هایش را پاک کنند اما مالکان موتر بی اعتنا به آنان به رانندگی شان ادامه می دهند و دختران و پسرا ن برهنه پا، فاصله ی  فراوانی خود را به موتر ها می آویزند  تا باشد که رانندگان به رحم آیند و اجازه دهند که شیشه ی موتر شان پاک شود.  تبدیل اسعار،فروش کارتهای موبایل، فروش سبزی  ، میوه، جواری،شیریخ پاکستانی،آب آشامیدنی، از شغلهای کم در آمد دیگر است که هر کس با بضاعت اندک سرمایه ی کوچکی را  گرد می آورد  تا با آن شکمی را سیر گرداند.اما کابل شهر گدایان نیز هست.هزاران زن و مرد و دختر و پسر را می بینی که دست نیاز به سوی تو دراز می کنند وتو هم  اگر دست فیض و کرم را از آستین بدر آوردی؛آن وقت است که سیلی از گدایان به سوی تو هجوم می آورند و تو در محاصره  می افتی.جنگ زده ها، معلولان و معیوبان،بیوه ها، یتیمان، سالخوردگان و حتی معتادان در کوه و بزن کابل سرازیر اند و دست نیاز به سوی تو دراز می کنند تا لب نانی به کف آرند در همان کابلی که چند تا ملیاردر و ده ها ملیونر شمار داریی های خویش را در بانکهای جهان نمی دانند. پس کابل آمیزه یی از فقر و ثروت است همان گونه که آ میزه یی ازویرانی و آبادی، زشتی و زیبایی، بی فرهنگی و فرهنگ است . در کابل، هزاران انسان روزانه با پای پیاده فاصله های دراز را می پیمایند و  یا مجبوراند از درآمد ناچیز شان به جیب صاحبان موتر های کرایی شخصی و یا صحبان تاکسی  ها بریزند چرا که دولت تنواساه است مشکل انتقالات شهروندان را حل کند . کافی است که به بام دکان های مکروریان سوم نظری بیندازی و نعش صدها موتر ملی بس در هم ریخته را تماشا کنید. در حالی که گفته می شود در این شهر بیش از پنجصد هزار موتر و جود دارد اگر این رقم درست باشد از هر ده نفر یک تن صاحب موتر است در حالی که چنین نیست ؛ زیرا در برابر صد ها تن انسان بدون موتر فقط عده ی قلیلی صاحب چند عراده موتر اند و تا این مایه تفاوت فقر و سرمایه را درهیچ کجای  جهان نمی توانی گواه باشی.  این همه موتر شهر را به جنگلی از وسایط کهنه و نو تبدیل کرده است.  شماری از این وسایل جدید و دست اول اند که به از ما بهتران تعلق دارند و آنچه می ماند  موتر های کهنه و قراضه اند که بار ها ترمیم گشته اند  و از  برخی از آنها ترکیبی از چند موتر کهنه ی د یگر اند که به هیچ روی هویت آنها را باز نمی توانی شناخت.  موتر هایی با فرمان دست راست ، موتر های بدون جواز سیرو شناسنامه. موتر های دود زا که فضای کابل را آلوده کرده اند و کسی نیست که به آنها امر توقف بدهد و از این شمار بسیار.

 کابل شهر موتر است و این موتر ها راه ها و جاده هارامی بندند و می توان گفت که کابل بزرگترین راه بندان شهری را در تمام جهان داردو من که  یک ربع قرن است که در اروپا زندگی می کنم ؛هرگز در هیچ شهری در جهان این قدر راه بندان شهری ندیده ام. چه بسا اتفاق افتاده است که ما فاصله ی مکروریان و جاده ی میوند را به دو ساعت پیموده ایم و چه بسا که مهمان بوده ایم و هرگز به مهمانی نرسیده ایم . این راه بندان اسباب مختلفی دارد. گاهی از ما بهترا ن از خانه های شان به جایی  می روند و باید که جاده ها مسدود شوند. آنگاه صد ها موتر درجاده ها باید متوقف گردند تا از ما بهتران بدون آسیب به مقصد شان برسند. گاهی هم بازرسی های به حق یا نا حق سبب می شود که صد ها موتر، ساعت ها در جاده ها  متوقف بمانند . در کابل فقط چند چراغ ترافیکی محدود است که تادیده ام همیشه خاموش بوده اند. این کمبود هم سبب راهبندان می گردد و زمینه را برای تصادف نیز مساعد سازد به خصوص در چهار راهی هایی که هنوز فلکه نشده اند.

رانندگی در کابل نوعی خطر کردن است . کسی قواعد ترافیکی را رعایت نمی کند. بسا از رانندگان یانو آموز اندو یا جواز رانندگی ندارند . بسیاری از جاده های کابل ناهموار اند  و پر از گودالهای عمیق که هر موتر یک بار باید در آن فرو رود و بار دیگر از آن فراز آید.

از شهردار کابل می پرسم که وضع جاده ها چه وقت به سامان می گردد . شهروندان چه وقت امیدوار گردند که جاده های خاکی و ناهموار، سرانجام تسطیح و قیر ریزی خواهند شد. شهردار با خوشبینی پاسخ می  می دهد:

  ـ ما جاده ی میوند را به گونه ی اساسی قیر ریزی کردیم جاده های دیگر به همین منوال درست خواهند شد. بسیاری راه ها همین اکنون مطالعه ی علمی شده اند.

می پرسم:

ـ چرا برای جمعیت ملیونی رهگذران  جاده ها ،پل هوایی یا( زیر گذر) نمی سازید که وجود هزاران عابر در جاده ها علت دیگری برای راه بندان است ؛از سوی دیگر عبور از این سوی یک جاده بدان سو وحشتناک شده است.  در واقع پیمودن عرض جاده نوعی خطر کردن است و تن به تقدیر دادن اجل معلق را پذیرفتن.

 شهردار می گوید:

ما برای حل این  معضل اندیشیده ایم . در همین روز ها درکوته سنگی  پل هوایی  را برای موتر ها خواهیم گشود . از شاه دوشمشیره تا پل باغ عمومی  نیزاز زیر دریا، زیر گذر خواهیم ساخت و ... کلامش را قطع می کنم و معترضانه می گویم:                                                                      

ـ  آقای نو اندیش این معبر زیر در یا که هزینه  ی فراوان نیز برخواهد داشت سر انجام چه سود دارد؟ چرا در اندیشه ی دریای کابل نیستید که بار دیگر به یک کثافت دانی بزرگی تبدیل شده است. چرا سد های کوچک  نمی سازید تا پیوسته آب در آن جاری باشند.

او می گوید:

ـ دست به هر اقدامی بزنیم ، باشندگان و دکانداران کثافات را به در یا می ریزند.

از شهر دار می پرسم:

آیا شما در دو سوی دریا محلی برای کثافات دارید و مکانی را تعیین کرده اید که کثافات در آن ریخته شود چون چنین چیزی وجود ندارد ناگزیر به دریا می ریزند . آیا راه دیگری جز این وجود دارد؟

شهر دار چیزی نمی گوید و چون شب دیر شده است راه خانه های مان را می گیریم  .

موتر وموبایل دو عنصر افغانستان شمول اند . کابل یعنی موتر . کابل یعنی موبایل. در کابل همه موبایل دارند. ـ فقیر و غنی ، دارا و نادار. یادم می آید روزی که  در راهبندان گیر کرده بود یم ؛مردی آمدکنار پنجره ی موتر ما ایستاد و از ما تقاضای پول کرد . او  چهره ی زرد و پژمرده یی داشت و پیدا بود که معتاد است و  اهل دود . ناگهان متوجه شدم  که در یک دست او شیشه ی کو کا کولا است و در دست دیگرش دستگاه موبایلی که با آن بازی می کند . آنگاه به یاد هزاران تو انسان معتاد کشور خود افتادم.آنگاه به خاطر آوردم که فقط  صدهزار زن معتاد در این کشور انتظار مرگ زود رس را می کشند.

 طوافان ، دوره گردها ، بیکار ها ، و حتی گدایان موبایل دارند. موبایل یک بیماری واگیر شده است

موبایل در دست همه است .درد دست دارا و نادار. در دست  تاجر و گدا و شرکتهای این موبایل ها اند که سود هنگفتی در جیب می ریزند  و مردم بیچاره هزینه می پردازند.

بدین گونه می توان ادعا کرد که کابل شهر نا متجانس است . از سویی  هر روز آسما ن خراشی سر میکشد و از سوی دیگرهر روز بر شمار بی سرپناهان افزایش می یابد. از سویی هر روز بانکی گشایش می یابد واز سوی دیگر هر روز بر شمار بیکاران ، گدایان ودوره گرد ها در شهر افزوده می شود این است سیمای امروز این کابل.

 

 

کابلي که من ديدم- بخش چهارم

ساختمان های مجللی نیز در کابل اعمار شده اند

 

کابل :شهر سالون ها مجلل عروسی، شهر سوپر مارکتهای بزرگ

کابل: شهری در چنگال مافیای جهانی

بار نخست که به کابل رفته بودم از سالونهای مجلل عروسی خبری نبود در سفر های  بعد تر می دیدم که هر روز آرام آرام یکی  ازاین  قصر ها آباد می گردد و اکنون  مانند سمارق در سر تا سر کابل، ده ها سالون مجلل روییده اند سالون هایی که مجالس وابستگان از ما بهتران در آنجا برگزار می گردد ـ عروسی، شیرینی خوری، ختنه سوری و سالگره ی کسانی که یا پول باد آورده یی فراهم آورده اند؛ یامعاش دالری می ستانند ـ گاهی هم به پیروی از فرهنگ  رقابت و  همچشمی ،بزم شادی کسانی بر پا می گردد که آهی در بساط ندارند ولی با قرض و وام، گام بر جای پای پولداران  می گذارند و پس از آن، سالها ی  سال نمی توانند در زیر  بار قرض کمر راست کنند. اگر تازه به کابل آمده اید و می بینید که  گرداگرد محل اقامت تان ساختمان ها یی اند که با صد ها چراغ رنگارنگ آذین گشته اند همین سالون ها اند و  تصور نادرست نشود که جشن آزادی کشور تبجیل می گردد. اگر به یکی از این سالونها هم دعوت شدید مپندارید که همان آیین گذشته ی عروسی ها را تماشا خواهی کرد. در این  قصر ها  که نامهایی چون( سالون پاریس ـ کابل)، ( سالون قصر دنیا)،( سالون زیبایی جهان ،(سالون شام پاریس)  و نامهای همانند آن رادارند، مردان و زنان در سالونهای جداگانه، شادی می کنند و پای می کوبند  و در واقع شما همزمان  شاهدید که دو عروسی جداگانه بر پاست ـ عروسی مردانه و زنانه ـ موسیقی در بزم مردان است ولی آوایش به بخش زنان هم می رسد و آنان هم می توانند با شنیدن آواز دهل از دور، پای بکوبند و شادی کنند و گفتنی است که این رسم عروسی های دوگانه هم میراث سالهای  جنگ و آشوب ا ست.  من هم شبی  مهمان یکی از این عروسی ها بودم و البته درهمان  بخش مذکر محفل . سیلی از جمعیت در سالون ریخته بودند با لباسهای گونا گون که نموداری از سلیقه های گوناگون شمرده می شد ؛ گویی موزیم آشکاری . صدای موسیقی که بایست به هر صورت به گوش بخش زنانه می رسید چنان گوش خراش بود که به جای لذت بخشی مایه ی ا ذیت و آزار مدعوین را فراهم می ساخت هنوز  ساعتی  بیشتر نگذشته بود که ناگهان شوری و هیاهویی بر پا گشت . گروهی به پا بر خاسته بودند و با اشاره ی دست چیز هایی می گفتند که صدای موسیقی رخصت شنیدن آن صدا ها را نمی داد اما پیدا بود که پرخاش می کنند و در حال نزاع و مجادله اند. موسیقی خاموش شد . آدمها هم آرام گرفتند و  گروهی که  به پا برخاسته بودندپشت  سر هم محفل را وا گذاشتند. بار دیگر  آواز خوان به هیاهو پرداخت و آرامش بر بزم شادی سایه انداخت. طاقتم نیامد؛ رفتم از میزبان خود ماجرا را پرسیدم. آهی کشید و گفت :

 ـ هیچ . هیچ. گروهی، مخالف شنیدن موسیقی بودند و می گفتند که  شنیدن آن حرام است و اعتراض داشتندکه  چرا موسیقی را سازمان داده ایم  آنان اصرار داشتند تا محفل را ترک کنند ماهم به خواست شان حرمت گذاشتیم و برای این که محفل را ترک نگویند؛ در همینجا سالون دیگری برای شان تهیه دیدیم . رفنتند همانجا نشستند.  آن شب پس از این ماجرا با شتاب غذا را بر میز ها چیدند و  لی هنوز آدمهای بی دندا ن غذای شان را به درستی تمام نکرده بودند که پیشخدمت های هوتل سر رسیدند و با شتاب مشغول بر چیدن میز ها شدند .   برچیدن میز ها همان بود و رفتن رفتن مهمانان همان و دانستم که  ازبزم های عروسی پیشین که تا نیم شب و سحر گاه ادامه داشت کمتر خبری است ورسم امروز عروسی ها خوردن و کریختن است و ماهم چنان کردیم

  گفتم که کابل شهری نا متجانس است در برابردکه های حقیر  و تبنگهای بی مایه ی طوافان و دوره گردان،  سوپر مارکتهای بزرگ و پر ابهت نیز سر بر افراشته اند. در این سوپر مارکتها از مرغ هوا تا ماهی در یا را می توانی بیابی اما همه  از کشور های دیگر. نه فقط  این سوپر مارکتها ،بل  تمام دکانهای شهر انباشته است ازمواد خوراکه و خوار و بار کشور های همسایه اند.بسیارغم انگیز است که فی المثل سیب ما از چین می آید ؛ تخم مرغ از ایران، ماست از پاکستان و همین گونه خروار خروارخوار و بار  از بسا بلاد معظم گیتی و لون لون فواکه! ا زبسا بوستان های جهان اما کجا شد آن میوه  های لذیذی که درختا ن کابل به بار می آوردندو ظهیر الدین محمد بابر بدین گونه در بابر نامه از آنها نام می گیرد؟

« میوه های گرم سیری وسرد سیری (کابل) انگورو انار و زرد آلو وسیب و به و امرود و شفتالو و آلو و سنجد و بادام و چهار مغز بسیار پیدا می شود. .. یک نوع انگور خیلی خوب دارد به نام ( آب انگور) که از آ ن شرابهای مستی آور می سازند. شراب دامنه ی کوه خواجه خاوند سعید در تندی مشهور است».

ما نه فقط نیازمند میوه و تخم مرغ و مرغ یخزده و خوردنی و آشامیدنی دیگرانیم ؛بل از سوزن خیاطی تا موتر و طیاره از بیرون وارد میکنیم اما در عوض  تریاک را به تمام جهان  گسیل می داریم.

 باری همان بابر نوشته بود که « متاع خراسان و عراق و روم وچین در کابل پیدا می شود» و اگر امروز سری به دکانهای کابل بزنی؛ کابل را بازار چه یی از متاع چین می می یابی و به جای عراق و روم و خراسان هم ، فراوردههای ایران  و پاکستان را بر بساط ها می نگری .پس اگر در گذشته دست کم ،گوشت و میوه و سبزی از خود داشتیم  اما امتعه ی دیگر را از خراسان و روم وچین و عراق می خریدیم ، ولی امروز از سیر تا پیاز را از خارج می آوریم و مباهات هم می کنیم .

در کابل از هر دهنی واژه ی مافیا را می شنوی به خصوص کسانی که می خواهند سیاست کنند و لفظ و قلم صحبت کنند.مافیا واژه ی جدیدی است درگفتمان سیاسی مان . در گذشته  نه با این کلمه آشنایی داشتیم  و نه محتوای آن  را می دانستیم. اکنون سخن از مافیای مواد مخدراست   مافیای سلاح و مافیای شرکت های امنیتی خصوصی و از این گونه بسیار. در خصوص مواد مخدر روزی نیست که در رسانه های گروهی بحث های دراز دامن صورت نگیرد . تعجب میکنم هنگامی که می شنوم که با افتخار اعلام می دارند عاید سرانه ی ما  که در سال2001به 180 دالر می رسید اکنون به 600 دالر بالغ می گردد اما چرا  نمی گوییم که تولید موامخدر ما  که در سال 2001 چند تن محدود بود؛ حالا به هشت هزار تن رسیده است و ما بزرگترین کشور تولید کننده و صادر کننده ی مواد مخدر در جهانیم .  و اما از  مافیای شرکتهای امنیتی  خصوصی بشنوید که تا اکنون در کشور ما بیداد کرده اند.

  درکابل ،در هر کوچه و پس کوچه غرفه ی چوبینی را می بینی که د ردرون و بیرون آنها چند تا آدم مسلح ایستاده اند  و چون از کنار شان می گذری خشمگینانه به سویت می نگرند و تو می پنداری که اینان از سربازان اردوی کشور اند و یا به پولیس ما تعلق دارند که  گمان  نادرستی است . اینان به شرکتهای امنیتی خصوصی وابسته  اند که اینک  به مافیای خطرناکی تبدیل شده است. شمار این غرفه ها در وزیر اکبر خان ، در شیر پور و کارته ی سه فراوان تراست. در در گاه مرکز های خرید وسفارت خانه ها  ، بر در شرکتهای خارجی و« ان. جی. او» ها  از این ملیشه ها می بیینی که با یونیفورم پولیس و سلاح های مجهز کشیک می دهند.آمار رسمی حاکی است که بیست و شش هزار تن خارجی و داخلی به این شرکت ها مشغول حفاظت اند اما آمار غیر رسمی شمار کارمندان این شرکتها را بیشتر از پنجاه هزار می دانند . در رهبری و سازمان دهی این شرکتها، کشور های غربی قرار دارند اما انحصار آنها در مشت انگلیسی ها و امریکایی هاست. این شرکتها افزون بر امر جلیل حفاظت، وظیفه ی استخباراتی هم دارند و افزون بر حفظ امنیت صد ها تن انسان های ملکی را در کشور ما و عراق کشته اند و هنوز مردم ما رویداد شهر قندهار وکشته شدن فرمانده آن شهر را به دست همین شرکتها از یاد نبرده اند. این  شرکتها سالها بدون مجوز مقامات افغانستان هرچه دل شان خواسته است انجام داده اند تا این که سر انجا م 52 شرکت در وزارت داخله ثبت نام گردیدند.  برای ثبت نام لازم بود که دو صد هزار دالر بپردازند.شست هزار دالر حق الشمول بدهند، پنج هزا دالربرای  جواز ، د وهزار دالر برای وزارت داخله و دو هزار دالر  دیگر برای تمدید.  این همه پول از کجا می  آید و برای چه منظوری پرداخته می شود . وانگهی حقوق پنجاه هزار کارمند را نیز به این هزینه بیفزایید. خانواده یی را در کابل می شناختم که در یکی از شرکتها یانگلیسی این شبکه ی مافیایی کار می کردند .  نام این شرکت آب سیاه ( بلک واتر ) بودکه پس از افتضاحات فراوان تبدیل نام کرد و شرکت ( ایکس ـ هی )  نام گرفت.  از زبان راننده ی این خانواده شنید م که فقط  خانم خانواده وپسر جوانش  ماهانه از این شرکت  نزدیک به بیست و هشت هزار دالر حقوق می گیرند . نکته ی جالب توجه در این شبکه ی مافیایی این است که برخی از رهبران تنظیم ها و فرماندهان جهادی نیز نقش اساسی دارند و همواره گفته می شد که نام اینکسان به زودی  از سوی دولت افشا خواهد شد که هر گز نشد و سر انجام سازمانهای جاسوسی بین المللی بودند که  فهرستی انتشار دادند که نام  چند تن از کسانی که نقش عمده با شرکتهای  امنیتی خصوصی دارند وسرمایه ی هنگفت از این طریق فراهم آورده اند  در آن دیده می شودـ  کسانی از قندهار، بدخشان، ننگرهار، ارزگان و کابل  ـ از ارزگان، از مردی به نام مطیع الله سخن به میان میآاید که دو هزار ملیشه در اختیار اوست ؛ با دو لت مرکزی هیچ گونه ار تباط ندارد و روابط او با اضلاع متحده ی امریکاست نه با دولت افغانستان. ما یه ی امید واری است که دولت  در روز های پسین  کلیه ی این سازمانها را منحل اعلام کرد ولی  باید منتظر ماندو دید که  در این میان چه کسی برنده خواهد گشت؛  دولت یا زورمندان داخلی و خارجی.

 

کابلي که من ديدم- بخش پنجم

ازدحام ترافیکی و راه بندان از دیگر مشکلات در کابل است

 

کابل: خانه یی با یک بام و دو هوا

کابل: میعاد گاه رشوت و کاغد پرانی

 

از مکروریان چهارم به سوی مکروریان اول می روم در  نیمه ی راه راهبندان شروع می شود .دراین فاصله ی کوتاه همواره راهبندان است. جاده ی پل چرخی تنگ است و شمار موتر ها فراوان .دقایق پر شماری متوقف می مانیم. سرانجام راننده ی تکسی  از انتظار و سکوت به ستوه می آید ؛ سکوت را می شکند و می پرسد :

ـ شما چه می کنید ؟ وظیفه ی تان چیست؟

می گویم بیکارم .اینجا کار نمی کنم.

 طاقتش نمی آید . گویی در درونش  درد های پر شمار نهفته است که می آزاردش . می خواهد غمهایش را قسمت کند. بی مقدمه می گوید:

ـ من در یک شرکت ساختمانی کار می کنم . دوازده سال پیش از امروز از فاکولته ی انجینری از رشته ی ساختمانی فارغ شده ام. در  دفتر ما دو تن همکار از امریکا آمده اند میزان  آموزش وتخصص شان هم معلوم نیست . من از آن دو بیشتر و بهتر زبان انگلیسی را می دانم اما این دو به دالر حقوق می گیرند و من به افغانی. من با پولی که می گیرم نمی توانم چرخ زندگیم را بچرخانم؛ اما آنان نمی دانند چگونه دالر های شان را مصرف کنند؛ چه گونه خیره می کنند . من مجبورم پس از کار در اداره. تکسی رانی کنم تا نان خانواده ام را پیدا کنم و لی آن دو در این دنیا جز بیغمی غمی ندارند. شما ضرب المثل دو بام و یک هوا را شنیده اید . یک بام و دو هوا همین جاست . در ملک ماست.  آیا شما هر  شب آگهیی را از تلویزیون نمی شنوید که اشعار می دارد که برای کسانی که زبان انگلیسی رابدانند و تابعیت امریکا را داشته باشند, سالانه دو صد هزار دالر به دست  حقوق می پردازند بی آن   صرف نظر از این که چه تحصیلی دارند و تخصص و تجارب شان در چه حدی است. این حاتم بخشی ها به راستی که مسخره است. ما توهین می شویم. مردم ما با این وضعیت توهین می شوند. آموزش و تخصص دز کشور ما توهین می شود . سفله پروری در حد اعلای خود رسیده است.شاعر چه نیکو گفته است:

پیش جانانه ی من کشمش و پندانه یکیست.

چگونه ممکن است با این همه تبعیض به عدالت اجتماعی دست بیابیم چه گونه ؟ شما بگویید؟

من خاموشم و راننده ی تکسی  پیوسته سخنرانی می کند. می دانم که دل پر دردردی دارد.اما چه می توانم بکنم با او خداحافظی می کنم . در خانه ام که می رسم هنوز هم در اندیشه ی اویم.در اندیشه ی حکایتها و شکایتهای راننده ی تکسی .

پاسی از چاشت گذشته است که« بابه حیدر» به خانه بر می گردد. او صبح زود  بیرون رفته است و حالا خشماگین وناراحت بر گشته است. پایش را که به خانه می گذارد دستارش را به شدت به زمین می کوبد . دودستش را به سوی آسمان بلندمی کند و فریاد می زند :

ـ خدایا ای حکومته چپه کن  . خدایا از خزانه های غیبت ای حکومته چپه کن!

می خندم و می پرسم:

 ـ چه شده است بابه حیدر ؟ باز دشمنان چه گفته اند؟

با لحن غضب آلودی می گوید:

 ـ دیگر چه شود از صبح تا چاشت انتظار کشیدم که پول برق را تحویل کنم . هی میرزا بازی می کردند. فهمیدم که پول می خواهند و من نمی دادم و انها هم می گفتند انتظار بکش و بالاخره آن قدر انتظار کشیدم که مجبور شدم چند افغانی به کام شان بیندازم .آخر پول برای چه ؟این که پول حکومت بود. پول حکومت را تحویل  می کردم. رشوت برای چه؟  شما بگویید که رشوت برای چه؟

خندیدم و گفتم که بابه حیدر این را رشوت فکر نکن. این  کارمندان پایین رتبه با پول اندک معاش نمی توانند زندگی کنند . یکی معاش دالری می گیردو شاهانه زندگی می کند یکی با پول بخور و نمیرمی زید و میان این دو از زمین تا آسمان تفاوت است. برای این که از ناراحتی او  اندکی بکاهم به قصد مطایبه گفتم؛ نشنیده ای که سعدی گفته است :

 میان ماه من تـــــا ماه گردون

تفاوت از زمین تا آسمان است

بابه حیدر قانع نمی شد و پیوسته از پول نا به جایی که داده بود اظهار تأسف می کرد  . ناگزیر شدم شرح یکی از چشمدید های خود را به او بازگویم

گفتم در مقابل فروشگاه بساط های فراوانی هموار شده است میوه و تره کاری و پیاز و کچالو می فروشند .  از یکی از این این بساط ها می خواستم دو سه کیلو( کینو) بخرم. فروشنده سنگ یک کیلویی در دسترس داشت؛ اما دو کیلویی در اختیارش نبود. رویش را برگرداند و از مردی که در کنارش  بساط دیگری داشت پرسید:« معلم سنگ دو کیلویی داری ؟» مرد پاسخ منفی داد.   بار دیگر مرد دیــــــگری را مخاطب ساخت و گفت «:شما معلم  سنگ دو کیلویی دارید ؟ »او چون نداشت از همسایه ی بغلی خود  که او هم معلم بود سنگ دو کیلو ی را سراغ کرد او هم نداشت از مردی که دورتر بساط کچالو هایش را پهن کرده بود پرسید: «معلم صاحب دوکیلویی دارید؟» از قضا او داشت فروشنده سنگ را  گرفت و کینو ها را وزن کرد و به من داد . میوه ها را  زیر بغل زدم و رفتم  . در راه با خو گفتم نمی دانم اینجا میوه فروشی بود یا دارالمعلین . آخر غالب این بساط داران با متاع ناچیزی که داشتند یا معلم  بودند و یا کارمند دولت وآن وقت اینجا نشسته اند و سیر و پیاز می فروشند برای این که  با حقوق دولت نمی توانند امرار معاش کنند. شاید همین کارمندان خرد رتبه اند که تقاضای رشوت و پاره میکنند و گزیری هم ندارند. بابه حیدر  که به این داستان  سرا پا گوش می داد؛ چیزی نگفت و رفت.چند روز از این رویداد گذشت که یک روز همسرم که تذکره اش را گم کر ده بود در پی آن شد تا مثنای تذکره اش را به دست آورد. صبح زود برخاست. شماره ی تذکره ی گم شده را با جلد و صفحه و مشخصات آن یاد داشت کرد و رفت تا تذکره بیاورد اما  حوالی پیشین، خسته و عرق آلود با دست خالی برگشت . گفت که کتابی را دیدند گویا نامم را نیافتند .گفتند فردا بروم. فردایش هم رفت ودست خالی برگشت و فردای های دیگر هم . پیوسته  اورا به دنبال نخود سیاه می فرستادند. یک روز به مدیریت سوانح ، روز دیگربه مکتبهایی که روزگاری آموزگار بود. از مکرورایان به  شاه شهید ، از وزارت داخله به افشار و گویا همه ی این سرگردانی ها بهانه بود برای پاره ستاندن و کیسه انباشتن. خوشبختانه در این حیص وبیص، دوستی به داد ما رسید و چون با مسؤولان اداره ی توزیع تذکره ،معرفت داشت ؛با ما رفت و در چند دقیقه مثنای تذکره به دست آمد؛ از همان کتابی که بارها گفته بودند که در آن کتاب چنین نامی نیست.

روزگاری در کشور ما، رشوت ستانی اندک بود و پنهانی ولی اکنون عام شده است وعلنی . در همسایگی ماخانواده یی زندگی می کردند که سالهای پیش از این زندگی فقیرانه یی داشتند؛ اما چون دختران و پسرانش بالیدند و بزرگ گشتند؛ هر یک به کاری گماشته شدند واکنون حال خانواده  به طفیل شرکتهای خصوصی خارجی، از نظر مالی  به گونه ی شگفتی انگیزی بهبود یافته است .زن خانواده به همسایه ها شکایت کرده بود که در روز های اخیر، عاید یکی از فرزندانش کاهش یافته است و از این بابت سخت نگران است.  شکایت مادر از این بود که خیلی از مراجعین پسرم، به او وعده ی پول می دهند و لی چون کار شان به  سامان شد وانجام یافت؛ زیر وعده ی خود می زنند . یکی از زنان همسایه به این خانم مشوره می دهد که نزد فالبینی مجرب و دعا خوانی :ار آزموده برود؛ زیرا بخت پسرش را بسته اند و او هم می پذیرد  ودر سراغ فالبین مجربی می افتد.

 دریغا بابه حیدر هنوز نمی داندکه این رشوت ستانان خُرد رتبه، خس دزدان اند که برای سد جوع مجبور اند مراجعین شان را اذیت کنند ولی وای از رشوت ستانان بزرگ که از هر قرار داد، پول ملیونی می ستانند. وای از کسانی که پول حاجیان را در راه حج به جیب می اندازند و فرار را بر قرار ترجیح می دهند. وای از کسانی که یک و نیم ملیون  دالر بیت المال را اختلاس می کنند و به جای پوسیدن در پشت میله های زندان به بوسیدن کعبه ی آمال خویش درامریکای بزرگ بازمی گردند و کسی را هم  این جربزه نیست که به این بزرگان بگوید:« روی چشم شما ابروست!».

دریغا بابه حیدر نمی داند که فرق میان (خس دزد) و (شتر دزد) بسیار است.

 بابه حیدر مگر از حافظ شیراز نشنیده ای که :اندرین ره کشته بسیار ند قربان شما

 

کابلي که من ديدم- بخش ششم

مردم با حضور نیروهای خارجی سازگاری نشان می دهند

 

کابل: شهر( ان.جی. او) ، شهری درچنگ دیگران

کابل:

در کابل کمتر کسی را می یابی که با حضور نظامی سربازان خارجی سر سازگاری نداشته باشد.

 از زبان  زن نانوایی که در نزدیکی ما، نان خانه ها را می پزدمی شنوم که« خارجی ها بسیار غنیمت اند؛ اگر اینان و طن ما را ترک کنند روز گار ما تباهست.» از دانشجویی که حقوق و علوم سیاسی می خواند؛ میپرسم که وجود خارجیان را در کشور چه گونه می یابد و او بدون تأمل می گوید که بی حضور اینان،  بحران امنیت به نقطۀ اوج خود می رسد . نیروهای نظامی و انتظامی ما  قادر به تأمین امنیت کشور نیستند. ببینید نزدیک به دوصد و چهل هزار سربازو پولیس داخلی ، نزدیک به یکصد و چهل هزار سرباز خارجی هنوز هم در جنگ فرسایشی با طالبان برنده نیستند. اگر سربازان خارجی ما را رها کنند؛ در چند ساعت معدود؛ طالبان به کابل می ریزند باز همان آش است و همان کاسه . همان  ضرب و شتم است و دُره و شلاق. همان زن ستیزی است و راندن بانوان به پای دیگدانها. همان ریش اجباری است و طاعتهای سرکاری وسرانجام بار دیگر رجعتی است به عصر حجر.

 اما من خود گواه بودم که همه ی شهروندان کابل، به سربازان 45 کشور جهان یکسان نمی نگرند .  روی همرفته  با حضور سربازان ایساف موافق اند اما در آن میان با  حضور سربازان برخی از کشور ها که عضو ایساف هم هستند همنوا نیستند به گونه ی نمونه به سربازان امریکایی و انگلیسی الفتی ندارند.  سربازان امریکایی  با یورشهای هوایی خویش و کشتار مردم بی گناه، همه جا تخم نفرت را  کاشته اند. روش خشونت آلود شان در شهر ها نیزمزید بر علت شده است.  در کابل بار ها می بینی که تلفون موبایلت از کار می افتد و چون علت را جویا می شوی می گویند که امریکاییان عبور کرده اند . با عبور موتر ها، تانکها و قطار های شان، موبایل های پیرامون  از کار می افتند و این رویداد کسانی را بسیار خشماگین می کند. انگلیسی ها نیز از محبت مردم ما بهره یی ندارند. این کشور نزدیک به ده هزار سرباز در کشور مادارد که پس از امریکا دومین کشوری است که بیشترین سرباز در کشور مادارد.اظهارات برخی از مقامات دولتی شان نیزباخث شده است که نگرانی مردم ما را نسبت به این کشور فزونی بخشد . هنگامی که آقای فاکس وزیر دفاع این کشور می گوید « ما نیامده ایم تا یک جامعه ی گیر مانده در قرن سیزدهم را باز سازی کنیم» آدمی به خود می گوید که شاید اینا ن  به این منظور آمده اند که خاطره ی چهارچته را زنده بسازند و لی نه یکی از مسؤو لان وزارت خارج علت  علت  وجوداین همه سرباز را در افغانستان این گونه روشن و شفاف بیان میکند: « ما آمده ایم که امنیت را به کوچه های لندن برگدانیم.»

روزنامه ی آرمان ملی ملی را مرور می کنم. شماره ی هفت جولای پیش روی من است . گزارشی را از شمس الحق فتحی می خوانم. دریغم می آید که برخی از فراز های این گزارش را برای شما بر نگزینم. درجایی می خوانیم:

« شاید این طنز تاریخ باشدکه هرکجا این سر بازان پا می گذارند تریاک و  طالب بر آنجا بیش از پیش چیره می شوند. هلمند پیش از حضورانگلیسها منطقه یی بود در کنترول دولت افغانستان وتولید تریاک در آن ولایت به مراتب کمتر از امروز بود .  با آمدن انگلیسی ها، این ولایت ازکنترول حکومت  افغانستان بیرون شد. مکاتب بسته و ویران شدندو تولید تریاک به سه برابردوران پیش از حضور انگلیس رسید.»

فراز دیگری را می خوانیم:

« انگلستان در سفارت خود در افغانستان یکصد و سی وهفت دپلومات دارد در حالی که جاپان  ـ دومین قدرت اقتصادی  جهان ـ با یکصد وسی میلیون نفوس وبا شش ونیم ملیارددالرکمک به بازسازی افغانستان  و کشوری که در میان کشور ما از محبوبیت بی مانند بر خودار است صرف چهاردپلومات و چین با داشتن هزارو سیصد میلیون نفوس و سرمایه گذاری ده ملیارد دالری نیز دارای چهار دپلومات  است و آلمان سومین کشورکمک دهنده به افغانستان بعد از امریکاو جاپان و استقرار پنج هزار عسکر، صرف هفت دپلومات در کشور ما دارد».

روزنامه ی« هشت صبح» بود که افشاکرد طراح  گویا آشتی ملی با طالبان ،همین انگلیسی ها بودند ؛ هم طراح طرح نخستین و هم بازیگر طرح لندن.

پندارم مردم ما،  ماجرای اخراج دو کارمند انگلیسی را از افغانستان به خاطر دارند؛ ماجرای( سمپل )  کارمند دفتر اتحادیه ی اروپا و( پاترسون) همکار سازمان ملل متحد

  ـ یوناما ـ  را.این دو تن که و ظایف انسانی شان را از یاد برده بودند ؛ به جای جدال در نابودی طالبان برای  آنان خرگاه آموزشی برپا کرده بودند و سر انجام دولت افغانستان با همه ی اسیر بودنش در چنگال غرب، آن دو تن را از کشور بیرون راند.

چند جمله ی دیگر را از روزنامه ی آرمان ملی می خوانیم:

« کسی که اسناد دایاگ را برای مسؤول کشور ما در این نهاد می نویسد؛ انگلیسی است.مشاوران عمده ی وزارت مالیه ی افغانستان، به خصوص آنا ن که سیاست

 توسعه ی اقتصادی و اجتماعی کشور ما را می نویسند انگلیسی ها یا انگلوفون ها هستند. مشاور وزیر داخله ی مستعفی کشور ما ، رییس سابق سازمان خارجی انگلستان

 (ام. آی. شش) بود. مشاوران و جاسوسان انگلیسی در امنیت ملی افغانستان فعال می باشند. سخنرانی های یکی از کلیدی ترین وزیران ما را ،انگلیسی ها می نویسند. دو تن از دپلومات های انگلیسی، مصروف نوشتن استراتیژی امنیت ملی افغانستان، در شورای امنیت ملی کشور ما می باشند».

 

کابلي که من ديدم- بخش هفتم و پاياني

تفاوت ها در همه عرصه های زندگی در کابل آشکارا دیده می شوند

 

کابل : شهری با قلبی تپنده

کابل :شهری با فرهنگ و شعر هنر

کابل شهری است با قلب تپنده. شهری بیدار و نا آرام مانند بسا از شهرهای آسیا. ازدحام وهیاهوی همیشگی،شناسنامه ی این شهر پنج ملیونی را می سازد.  بامدادکابل با بانگ طوافان و دوره گرد ها آغاز می یابد. صبح که می شود آوای شیر فروشان ، تخم  مرغ فروشان و ماهی فروشان، درکوچه های  کابل می پیچد تابیماران وسال خوردگانِِ در خانه مانده را با فریاد ناخوانده ی خویش ازخواب ناز بیدار کند.  به دنبال آنان لشکر دیگری به راه می افتد ـ  فروشندگان پیاز ، کچالو  سیر ، گندنا، پالک ،سمارق و انواع سبزی ها و تره کاری هاـ گویی این کاروان را سر باز ایستادن نیست چون خیل دوره گرد دیگری سر می رسد که میوه ی خشک و تازه، جواری ،  مصالح دیگ ،  لوازم پلاستیکی پاکستانی وآیس کریم پاکستانی می فروشد؛ تنی چند از اینان برای این که فریاد شان را  تا عمق خانه ها و پس خانه های شهر پخش کنند ؛از بلند گو های دستی بهره می گیرند که این هم سوغات بلادپاکستان زمین است و ابزاری  است گوش خراش.  ندافان وخریدان لوازم کهنه هم سالهاست که کوچه کوچه ی کابل را گز وپل می کنند . دســـــته ی اخیربا شـعار « سامان کهنه می خریم »، فهرست دور و درازی از ابزار خانه را ردیف می کنند. در بازار ها ی شهر،این هیاهو بیشتر و گوشش خراش تر است . طوافان و دستفروشان و صاحبان بساط های گوناگون ،همه جا فریاد می زنند و گلو پاره می کنند تا با ترفند  خویش چند قرانی کمایی کنند .کابل در درازای روز، یک پارچه هیاهو و شور و هیجان است و  با آن  که قدرت خرید در سطح نازلی قرار دارد اما دکانها صبح زود باز می شوند و شبها خیلی دیربسته می گردند و شهر در نیمی از شبانه روز، در شور و هیجان به سر می برد. گفته آمد که کابل شهری نا متجانس است و تقسیم شده میان فرهنگهای ناهمگون .در این شهر می توان  شاهد فرهنگهایی بود که در تعارض با هم اند؛ فرهنگهایی که از سرزمینهای دیگر به میراث رسیده اند آن هم پس از مهاجرت ناخواستۀ نیم قرنه.این گِرده برداری ها بر فرهنگ معماری مان ،فرهنگ لباس پوشی مان، فرهنگ غذایی مان،  فرهنگ معاشرت مان  وحتا بر ادبیات و شعر و داستان مان و سر انجام در تمامی عرصه  های زندگی  مان اثرگذار بوده است. به گونه نمونه به شیوه ی لباس پوشی رهبر سیاسی  کشورنظر اندازید تا ترکیبی از فرهنگهای خودی و بیگانه  را گواه باشید . پیراهن شان نمونه یی از جامه های آخوندهای ایرانی است . ازار شان  آن گونه که از نام چنین تنبانی پیداست؛  پنجابی پاکستانی است. کلاه شان که بیشتر در مشت شان است تا بر سر شان، نماد میرزابنویس های قدیم است . کرتی خوش دوخت شان اگر پطلونی از جنس خود می داشت به دریشی یک دپلومات امریکایی مانند بود و مناسب حال شان هم می نمود. اما چپن ابریشمین  مبارک شان  بازرگانان شمال را به خاطر می آورد و اکنون  در جامعه ی ما  استفاده از آن بیماری واگیر شده است و حتاملاهای تلویزون دولتی هم به تقلید رهبر معظم شان با افتخار  بر شانه می اندازند ؛ این ترکیب را بسیار نا هنجار و نا خوشایند می سازد. ؛شگفتی انگیز این است که بسا از وزیران کابینه و حواریون رییس دولت هم از این شیوه ی لباس پوشی اختراعی تقلید می فرمایند  و در سفر و حضر از آن بهره می گیرند و  خنده دار این است که نامش را هم لباس ملی می گذارند ؛در حالی که ما هرگز لباس ملی نداریم و در کشوری که  گروههای تباری گونا،گون با خرده فرهنگهای گوناگون ودلنشین شان می زیند سخن از  لباس ملی  ؛ موسیقی ملی و مقوله یی همانند اینها، نادرست می نماید. اقوام مختلف کشور ما  لباسهای محلی زیبایی دارند که هر شهروند ما می تواند از آنها استفاده برد و لی نباید  نام لباس این  محل یا آن منطقه را لباس ملی گذاشت.

 در سالهای پیشین که گروهی از شاگردان آلمانی  در برلین زبان فارسی دری آموزش می دیدند  ؛ برای مدتی به کا بل رفتند و سالی را در کابل گذراندند؛ هنگام باز گشت شان، از آنان در خصوص وضعیت مردم و فرهنگ آنجا پرسیدم .  بسیاری از آنان بر شیوه ی لباس پوشی عوام کابل تعجب می نمودند. آنان می گفتند که در کابل در یافته اند که غالب شهروندان در تابستان و زمستان  و در سرما وگرما،عین لباس را می پوشند یعنی همان دستار، پیراهن و تنبا ن ، واسکت وکفش یا چپلی.در زمستا ن هم همان عمامه  ی گرم را به سر می کنند  که در گرمای سوزان تابســتان به سر گذاشته بودند. در تابستان هم هما ن کرتی  را به بر می کنندکه در زمستان  می پوشند. اینان به خصوص به پیراهن ها و لنگی های بسیار دراز برخی از کابلیان متحیر مانده بودند . اکنون که تنی چنداز آن شاگردان در کابل اشتغال دارند ؛ باید تعجب شان بیشتر باشد که پس از فصل های خونینی که کابل از سر گذشتانده است؛ چرا میزان این شیوه ی لباس پو شی نا مناسب ،به شدت فزونی گرفته است  .اینان نمی دانند که چرا گروهی اینک عمامه ی شان  را، بر سبیل افتخار بسیاردراز تر و پیچان تر ساخته اند . ابوالمعانی بیدل کجاست که باز بر این جماعت، بانگ بر دارد که ایها الناس:

                               این قدر ریش چه معنی دارد؟

                                غیر تشویش چه معنی دارد؟

                                یک نخود کله و ده من دســتار

                                این کم و بیش چه معنی دارد؟

شاگردان دیروز می نگرند که نه تنها عوام کابل بل رییس جمهور این کشور نیز لباس زمستانی و تابستانیش تفاوت ندارد و در بهار و تابستان و خزان و زمستان همان پیراهن تنبان است و همان  کرتی وقرقل و چپن.

فرهنگ معماری هم در کابل زمین نیز زیر تأثیر فرهنگ معماری همسایگان ما ،به خصوص پاکستان است.معماری که در سرزمین ما پیشینه ی کهن دارد  و مشحون از عناصر زیباشناختی  تاریخی است ؛ با نمونه بر داری از شیوه ی خانه سازی پاکستان، با موتیف های زننده ورنگهای نا مرغوب  نمای بخشهایی از شهر را زشت و بد ترکیب ساخته است.این گونه ساختمانها  با آن که به خاطر تزیینهای  بی مورد خویش هزینه ی گزافی بر می دارند اما از زیبایی و جاذبه ی چندانی بهره ندارند.تصادفی نیست که مالکان این خانه های گران قیمت  نیز بیشترینه کسانی اند که عمری را در پاکستان گذرانده اند و  تا خرخره زیر تأثیر فرهنگ و سیاست  وآداب اجتماعی آن سرزمین اند.

عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو

   کابل  ،در کنار مصیبتهایی که پذیرا گشته است ؛ در کنار ناهنجاری ها و نا بسامانی های پر شمار ی که نصیبش کرده اند، دستاورد ها و فرآورد ه هایی نوینی را هم  از آن خود کرده است.   می دانیم که دولت جدید در نه سال قدرتش با ملیونها دلار پول باد آورده در عرصه ی هنر، کار چشمگیری را انجام نداده است . از قانون رسانه های گروهی یعنی ابتکار وزارت اطلاعات و فرهنگ که بگذریم؛ دولت را در تمام بخشهای هنر و فرهنگ بی مهر حتی بر سر کین می یابیم ، شالوده ریزی نهادهای هنری و ادبی  ، بنیان گذاری فرهنگستان هنر،توسعه ورشد هنر تیاتر و سینما، چاپ و انتشار کتاب، تشویق مادی و معنوی  دانشیان، نویسندگان ، شاعران ، هنر پیشگان، نقاشان ودیگر هنرمندان که رسالت دولتهاست؛ یک سره در کشور ما به فراموشی سپرده شده است  . در کابل چهار روزنامه ی دولتی  انتشار می یابد ـ کابل تایمز به زبان  انگلیسی و اصلاح وانیس و هیواد به زبانهای فارسی دری و پشتو ـ در واقع این سه روزنامه یک روزنامه است و اگر شما یکی از سه تا را بخرید؛ از خرید دوتای دیگر بی نیازید و اگر هیچ کدام را هم نخرید و یا اشتراک نکنید چیزی را از دست نداده اید مثلی که با خریدن و خواندن آنها چیزی به دست نمی آورید . از روزنامه ی انیس که اندکی قابل ورق زدن است که بگذریم  خواندن آن دو روز نامه ی دیگر،  اتلاف وقت است. پس اگر در این شهر،اینجا و آنجا صدایی  در حوزه ی فرهنگ بلند می گردد؛ ابتکار خود هنرمندان است  لا غیر.  در کابل بیش از سی روزنامه انتشار می یابد که پاره یی از آنها بسار خواندنی و سزاوار بهره گیری اند.  در این شهربیست و چهار رادیوی خصوصی وبیست و هفت تلویزیون خصوص نشرات دارند؛ مطالب رادیو های خصوصی بار ها از مطالب رادیوهای دولتی که به غلط اسمش را ملی گذاشته اند، بهتر اند. زبان برخی از این رادیو ها هم شسته تر و درست تر از زبان رادیوی دولتی است. تلویزیون ها به دو گونه اند ـ شماری از آنها به احزاب و تنظیمها تعلق دارند و دسته یی هم گویا خصوصی اند ـ در جستجو و نظر خواهیی که من کردم در کابل بیشتر تلویزیون « طلوع » را می نگرند که گویای حقایق بیشتر است اما با دریغ که  گاهی برخی  نادرستی ها  و لغزشها بر این رسانه ی محبوب لطمه می زند.در کابل یکصدو شصت و سه نهاد فلم سازی است اگر چه محصول کار تمامی شان، چشمگیر نیست ولی خود می تواند جنبشی در بخش فلم و سینما به شمار آید.

در کابل با مقایسه با گذشته فرهنگ غذایی بهتری فرمان می راند. خوشبختانه کارخانه های تو لید موادغذایی  به کار افتاده اند که دیروزو جود نداشتند.  بیش از ده کارخانه ی آب معدنی در کابل شهر پیرامونش،  آب صحی تولید می کنند، کارخانه های تو لید لبنیات چون شیر، ماست ، قیماق، مسکه، پنیر و غیره ، شهریان  کابل را از فرآورده های غیر صحی نجات می دهد. هرچند که به تناسب دارایی های بی حد و حصر گروهی از سرمایه داران که قادر اند کارخانه های بی شماری را به راه اندازند؛ شماراین کارخانه هااندک است و ناچیز ؛اما جای شادی است و مایه ی امید واری که دست کم برخی از مایحتاج مردم ما به گونه ی صحی تهیه می گردد.

کابل به سوی فردای روشنی گام می گذارد اگر رخداد های جنگهای داخلی تکرار نشود. کابل آینده ی بهتری را پیش رو دارد ؛اگردشمنان کابل بگذارند.

از شیشه ی طیاره ،کابل را با اندوه  تمام نظاره می کنم . خانه های گلینش را، بیابانهای خشک پیرامونش را ، کوه های سنگی بی درختش را. با خود می گویم ـ بیست و دو سال است که از این شهر جداافتاده ای؛ اما یک ذره مهرش از دلت بیرون نرفته است و هنوز هم  هنگامی که این شهر را پشت سر می گذاری؛ غصه ی غریبی بر دلت چنگ می زند ـ طیاره اوج می گیرد و دیگر کابل به چشم نمی خورد .با صایب همنوا می شوم و زیر لب زمزمه می کنم:

                         خوشــا عشــرتســرای کابل و دامان کهسارش

                         که ناخن بر دل گل می زند رخسار هر خارش

 

 



بالا

بازگشت