دستگير نايل

 

نوشته ام که خط بزنی

      شعر بیش از سه دههء اخیر زبان فارسی در افغانستان، شعر جنگ، مهاجرت ها، محرومیت ها ودرد و آلام ناشی از همین بد بختی هاست.شعر امروز، درهر شکل و فرم ومحتوایی که باشد، وبا هر نوع اید یولوژی ونوع دیگاهی که سروده شده باشد،بیشترینه همین رنگ و بوها را دارد. و ممکن نیست که سا یهء شوم جنگ، از فراز آن عبور نکرده باشد. امروزه، نتنها شعر، بلکه داستان،فیلم نامه، تیاتر،موسیقی، وتقریبن همه موالید هنری، متاثر از همین پدیده های شوم اند.

لذا میتوان در هر قطعه شعری، در هر داستان و فیلم نامه ای ،به عبارت بهتر در هر اثر بدیعی نوعی حماسهء ملت رنج فقر، ودرد آواره گی  ها را میتوان حس کرد.وکمتر تغزلی،و عشق نامه ای را میتوان سراغ کرد که  نوعی عاشقانه ونوعی حماسی نباشد.

       نسلی که از سی سال بدینسو تولد و بزرگ شده، و پرورش یافته، گوشت وپوست و ذهن و حواس شان با تقابل اید یولوژِی ها، وآتش وخون، خو گرفته است.چرا که واقعیت های تلخ زمان آنها چنین بوده است.وهنوز هم که هنوز است، این مصیبت ها، دست از سر مردم ما، بر نداشته است.اما نسل امروزی، اگر در سایهء چنین مصیبت ها بزرگ شده وپرورش یافته، نسبت به نسل های گذشته، درد آشنا تر، مبارز تر، سختکوش تر وبیدار دل تر ازنسل پیشین خود است.

ودر چنین برهه ای از تاریخ است که جوانان بیدار، با استعداد و فرهیخته ء بسیاری سر از زیر خاکستر زمان بدر کرده اند که باور کردنی نیست.

    با این تمهید که پیش امد،این روزها،دفترچهء شعری ازیک شاعرجوان، درد اشنا وبا استعداد

(ابراهیم امینی) را زیر عنوان « نوشته ام که خط بزنی» را بدست اوردم وخواندم که سراپا ذوق، شور وشیدایی،عشق،عاطفه ،احساس، رنج ودرد است.وشعر هایش پر از تصاویر هنری، ترکیب ها ،استعا رات و تشبیهات تازه،بکر و بدیع است.ابراهیم امینی، از زاد گاه  پیام آور آیین راستی، ونیکی ها (زردشت)،ناصر خسرو وخداوند گار بلخ مولانا است.که درسال 1366 خورشیدی بدنیا امده، تحصیلات خود را در رشته ء ادبیات تمام کرده و فعلن در کابل،به حیث روز نامه نگار، کار میکند.شغل خود را خودش طنز امیز نوشته است که :( میکنم راننده گی، دارم توکل با خدا !)

     در این گزینه ئ شعری، 42 قطعه شعر در نوع غزلواره ها در 84 صحیفه است.هر غزل، از پنج تا هشت بیت تجاوز نمیکند.اما پخته، آهنگین، روان ، بی تکلف وزیبا ست.

 

_ بیا و از تن من،اضطراب را گم کن

   فقط شرایط  شوم شراب را، گم کن

   بیا وخود کشی ام را بدست خویش بکن

   مرا ز پای در آور، طناب  را گم کن

      این اضطراب شاعر از چی است؟ وبرای چه است؟ وان شرایط شوم ، کدام است که رو به شراب آورده است؟ چرا شاعر دست به خود کشی می زند وتر جیح میدهد محبوبش بدست خود او را بکشد و دست از طناب دار، بردارد؟ البته پاسخ روشن است که شاعر، از « واقعه » می ترسد.واعتماد به اهل زمانه، ندارد.

_ دنیا قیامت است، سر هرکه عاشق است

  این ازتمام زنده گی اش،درک عاشق است

   در این هوای غمزده، غیر از من و شما

   دراین هوای غمزده،دیگر که عاشق است؟

   در باغ  اگر  درخت  تبر  خورده  یافتی

   او را غرض مگیر برادر، که عاشق است!!

این تصویر های زیبا وعاشقانه، با همه احساس وخیال انگیزی ها ، نمایانگر تلخی های روزگار او نیز هست:

تو شعر اخری ام را شنیده ای یانه

برای رنج گلی های تست، دیوانه!

چقدر گریه کنم، شعر های شامم را

سحر سحر،سر زانوی خود غریبانه

________________________

دو روز پیش شنیدم که: نامزد شده ای

همان که باز مرا فحش میدهد، شده ای

هزار مرتبه می میرم این که می خندی

تو رمز کشتن ما  را عجب بلد شده ای

چگونه گریه کنم، بغض چشم  هایم را

پری خوشگل من، مال دید ودد شده ای

   همانگونه که جنگ ومصیبت ها، در زنده گی شاعر سایه افگنده، میبیند که هیچگاه غم دست ازسرش برنمی دارد.با انهم سربلند وآزاده زنده گی کردن میخواهد.زنده گی بدون دوست، برایش آدمیت نیست واگر ادم هم است، با بودن با ( اوست ) :

شادم که با تو هستم و بی غم نمیشوم

حوای  من، بدون  تو، ادم  نمی  شوم

بنگر به پای بوسی تو، خاک می شوم

اما  به  احترام فلک، خم  نمی  شوم

من رنج بیست سالهء دوش خودم هنوز  

  هردم  زیاد می شوم و، کم نمی شوم

    ( آدم )بدون (حوا)،مکمل نبود.آدم برای حوا بود وحوا، برای آدم.وهردو، زنده گی و ادمیت را ساختند.و(هبوط ) انها از بهشت به دنیا،یک امتحان بود ما نیز، ادامهء همان دور تسلسل هستیم.

     درد بیدردی، و رنج آواره گی نیز امینی را گلو گیر کرده است.و در این هوای سرد وبی روح احساس مظلومیت ،تنهایی و غربت میکند.واز قسمت خود، مینالد:

_ های مردم، چقدر قسمت شاعر، شوم است

   خانه  در بلخ، ولی مقبره ام  در روم است

   های مردم! چقدر شربت  دوری، تلخ است

   و سلامی که به لب های شما، معلوم است

   تا کجا  پرسه  زنم، این  همه  دلتنگی  را

   تا کجا؟ اخر این  فا جعه  نا  معلوم  است

   زنده گی، روز  بدی  را  به  سرم  آورده

   زنده گی، در صدد کشتن یک مظلوم است

   خوش به  حال تو پرنده، پر و بالی بکشا

   پیش بال و پر تو، فاصله بی مفهوم است

      __________________

غربت غمزده گی، از غزلم معلوم است

از همین  زنده گی  مبتذلم، معلوم است

باورم کن  بخدا  در دو  جهان، رسوایم

از یخن پاره گی ام،از بغلم، معلوم است

      طنز های تلخ درد آلود را هم میتوان در این غزلواره ها خواند و محرومیت نسل شاعر را از حق وآزادی های مدنی وشهروندی احساس کرد: در غزلی زیر عنوان « به رجاله های ادبی» که میگوید:

گرچه  همرزمیم  اما، فخر بیرق، از شما

من متاعی هم نمی بینم ولی حق، از شما

هیزم  خشک  تنور طبع  تان ما  می شویم

گرمی بازار و نان ورنگ و رونق، از شما

زنده گی یک بار بود، ان را جهنم، ساختید

ما  و قبر کوچکی، فردوس مطلق، از شما

ماو تاریخ «جنون» دنیای« مسخ » وبوف کور

ادعای  فتح  خیبر،  بدر  و خندق،  از شما

ما وبن بستی ترین انسان دراین عصر عبوس

رتبه ی  عالی،  رفیقان  موفق ،  از   شما

ما،نمی ترسیم از چیزی و می ترسیم از این:

عاقبت دنیا  بسازد  چند « احمق» از  شما

واین هم چند بیت عاشقانه ترین هایش از این دفتر چهء شعر:

به کفش تو، چقدر احترام دارم من

به پاس امد نت، کوچه نام دارم من

تو کوه عشقی ومن، کوره راه تاریکی

نمی رسم به سر اما، دوام دارم من

اگرچه میوهء ممنوعه هست لب هایت

ولی چه باک حلال وحرام، دارم من

برای شاعر جوان و درد آشنا، قلم توانا وآفرینش های بلند تر از این را آرزو میکنم.

____( لندن _ نومبر 2010 )

 

 



بالا

صفحة دری * بازگشت