رازق مامون

 

انتشارات سعيد

 

آدرس: ابتداي جاده آسمايي

شماره هاي تماس: 0799881363 و 0799312763

E-mail:s_p2009@yahoo.com

 

شناسنامة کتاب:

Ÿ نام کتاب: حق پادشاهی

Ÿ نويسنده: رزاق مأمون

Ÿ ناشر: انتشارات سعيد

Ÿ طراحی و برگ آرايي: خدمات کمپيوتری نگارش (عبدالرحيم يزدان پناه)

Ÿ چاپ و صحافی: آفاق پرس و فرانتير بوک بايندينگ

Ÿ شماره گان: 1000 نسخه

Ÿ نوبت چاپ: چاپ اول 1388 خورشيدی

Ÿ بها: 90 افغانی

همة حقوقِ چاپ و نشر محفوظ به ناشر است.

 

 

 

حق پادشاهی

هفته آخر زندگی حبیب الله کلکانی

 

بازیگران:

1. امیرحبیب الله کلکانی  - پادشاه اسیر

2. سیدحسین  -  نایب السلطنه امارت امیرحبیب الله کلکانی

3. سردار محمد نادر -  پادشاه برسر اقتدار

4. سردار هاشم خان  - برادر سردار محمد نادر

5. سردار شاه محمود  - برادر سردار محمد نادر

6. شریف خان کنری  - یاور سردار محمد نادر

7. شیرجان خان صاحب زاده - صدراعظم ووزیردربار امارت حبیب الله

8. محمدصدیق خان صاحب زاده  - سپه سالار امیرحبیب الله کلکانی

9.. عطاء الحق خان صاحب زاده – وزیرخارجه امارت حبیب الله

10. عبدالغنی «غندمشر»  - نایب سالار حکومت نادری

11. سرور خان ارغنده وال  - حاکم ولایت خوست

12. جانباز خان نایب سالار -  فرمانده محافظان

13. میراحمدمولایی  - معاون جانبازخان

14. دوست محمد خان - کندک مشر محافظان ارگ

15. عبدالغنی - قلعه بیگی ارگ

و ... عمله وفعلۀ دربار و لشکر قبایل

  

 

 

 

پرده اول

صحنۀ اول

 

طبقه اول سرای فتح محمد خان زندانبان زمان پادشاهی امیرحبیب الله سراج در لب دریای کابل. امیر حبیب الله کلکانی و سیدحسین چاریکاری حوالی ساعت ده شب از کوهدامن به کابل آورده شده اند و در اتاق طبقه اول تحت نظارت اند.

هوا سرد است.

امیرحبیب الله چپلی هایش را درگوشه ای گذاشته و یک کمپل درشت عسکری به رنگ رشقۀ تیره را به دور خود پیچانیده است. واسکت سبز رنگ مخملی پوشیده است. پیراهن وتنبان سفید و چین خورده به تن دارد؛ اما پاچه های تنبانش تا نیمه ساق پا ها به بالا کشیده شده. لنگی کوچک نیم شمله بدون فش به سر دارد. ریش و بروت کوتاه و به هم پیوسته، کم وبیش به شیوه بلوچ ها، صورتش را پوشانیده است. رشته موهای سفید، به طور پراکنده در انبوهه موهای دو سوی دهانش تافت خورده است. نگاه هایش خالی از دپلوماسی وتشریفات گاه به سوی سید حسین وگاه به در اتاق خیره می ماند.

سیدحسین دراز کشیده و روی یک آرنج به شکل نیم خیز به سخنان حبیب الله گوش می دهد.

 

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) این دفعه افسقالی به دست شما... قرآن را ماچ کرده، آمدیم به دربار  نادرخان...تا خدا چه کند! از شب تا حال، درین فکر هستم که فرقه مشر و عطاء الحق خان و دیگران را کجا برده باشند!

سیدحسین: درهمین گردو نواح تقسیم شان کردند. این تعمیربسیار کلان است.

حبیب الله کلکانی: بابو درکدام اتاق است!؟

سیدحسین: ( با شوخی) حاضر باش زلمی خان منگل را می گویی؟

حبیب الله کلکانی: سگ سیدجعفر را می گویم. درنظرم مثل شاطرک معلوم شد. در راه گفتمش که بابوخان، هرطرف خیز نپر که خون همه ما به گردنت نیفتد!گفت؛ خاطرجمع باش... مرد پیش مرد سرخم می کند؛ نه پیش هرللو وپنجو!

سیدحسین: هرکه نوکرطالع خود باشد. جنگ وزدن تیرشد؛ نادرخان به آدم بهادر های مثل ما وشما ضرورت دارد!

حبیب الله کلکانی: من به تو حیران هستم. از کابل که برآمدیم، بسیار قاپ وقرت داشتی و هرطرف خط روان می کردی که کابل را دو باره به زور شمشیر می گیریم. چند روز بعد، یک دم روی گشتاندی. مگرآخرکاردردست خداست آغا. درگپ بند ماندیم ... فهمیدی؟ دروازه پشت سرت بند و بی خار طرف چت سیل داری!

سیدحسین: لالا ... خودت هم چندان دلگرم نبودی که باز شمشیر کنیم. امیرتو بودی یا من؟ گاهی طرف خواجه بابو سیل می کردی، گاهی طرف هیأت نادرخان. چرب زبانی های شاه محمود خان و مجددی خیل خوشت آمده بود. به گفته مردم، « توکل با خدا کردیم و در دریا زدیم»... ما کار خود را کردیم. سیل کن خدا چه می کند.

حبیب الله کلکانی:  این قدر نفر چرا جمع است؟... ازین گوشه سیل کن... نفری تفنگ دار سر دیوارها قطارک شده اند... ازچی خاطر است؟

سیدحسین: تنها ما و شما نیستیم. ولس جمع است.

حبیب الله کلکانی: در یک خانه، این قدر ولس... تفنگ دار، چه گپ است؟ توی است یا سنتی؟

سیدحسین: لالا میدان را که باختی... حریف را از دست نده... فهمیدی؟ به حرمت کلام خدا لفظ وقول کردیم ؛ دیگر چه چرت بزنیم!

حبیب الله کلکانی: تو باختی سیدحسین! من درکلکان درغم جمع کردن عسکر و سلاح و مردم شدم. تو از پشت با نادر شاه تار دواندی. خدا مرا زد که گپ های چند پت گردن را قبول کردم. حالی چه جواب می دهی؟ شکست بدچیز است. مادربچه اش را به دشمن می فروشد و برادر، برادرش را...

سیدحسین : لالا این طور نگو، سرما پیش قدم هایت... فهمیدی؟ هرجا باشی، مرد هستی دست ما در دستت... درگور هم پیش ما خادم دین رسول هستی، فهمیدی؟

حبیب الله کلکانی: والله قسم اگر در فکر خود باشم آغا... غیر از سر زنده شما مرد ها که یک دوره خوب زدیم و از یک سر اوغانستان تا به دیگر سرش شانه به شانه شمشیر زدیم، چیز دیگر نمی خواهم... آدم یک دفعه می میرد نه صد دفعه!

سیدحسین: کارما شدنی است... ببین؛ چند روز بعد باز فرم ونشان سرشانه های ما نصب می شود یا نی! مردی این است که وقتی شکست خوردی، به کسی که ترا شکست داده مثل مرد بگو که: پرتوچکته...  شیر مادرواری حلالت...

حبیب الله کلکانی: عجب است والله. به کسی که میدان راباخته وتسلیم شده، فرم ونشان نمی دهند. به کسی فرم ونشان می دهند که شمشیرش درمیدان جنگ برقک می زند. درخواب هستی آغا! ما را بازی دادند. ازدست شما وچند نامرد میدان گریزبازی خوردیم. سوغاتی های نادرخان و گپ های لشم سردارذکریا و شاه ولی خان پیش چشم تان را گرفت.

سیدحسین: لالا بیا که خدایی بگوئیم. صحیح یادم است که کار از دست خودت خراب شد. شاه محمود خان شش تا قرآن شریف را از دست شریف خان گرفت و طرفت پیش کرد. گفت درست است که برادرنادر خان هستم و چند روز جنگ کردیم. مگر من دستیار و خدمتکارت بودم وحالی هم همراه چند آدم کلان پیشت آمده ایم که حق نمک را ادا کنیم و پیغام برادری و جورآمد را برای تان آورده ایم. قبول کردی و ما هم پشتت روان شدم. حالا هم بدون رضایت ما وتو، نه پادشاه گذاره کرده می تواند نه وزیر. غیرازین، قسم کردیم شانه به شانه یکدیگر خدمت می کنیم!

حبیب الله کلکانی: آغا... گپت به یک حساب صحیح؛ مگر به حساب امروز، نمی چلد... از دیشب که یک رقم بدو بدو و سیل کردن های نفری دور و پیش شروع شده،  مرا به چرت انداخته. ما آزاد هستیم، بخیز یک قدم از اتاق بیرون برو که چه می گویند. اگر مهمان هستیم، ( من که می بینم) کار و کردار میزبان ها بی رقم است...همان لنگی دار را سیل کن، از اولین ساعتی که این جا آمدیم، تفنگش را به سوی کلکین ما گرفته است. چشم خود را هم از ما دور نمی کند... در همین باره چه می گویی؟

سیدحسین: نشنیدی جانباز خان گفت اعلیحضرت امر کرده که امنیت مهمان ها گرفته شود. گفته که درین شب وروز ها، وضع شهر خوب نیست... می فهمند با ما و شما چه رقم رفتار کنند. ما و تو کم آدم نیستیم لالا... قدر شمشیر زن را شمشیر زن می داند نه  ... زن!

حبیب الله کلکانی: این طور گپ می زنی فقط نادر خان بچه «دادیت» باشد...آغا. به حساب یاری و اندیوالی، من خاک پای تان، مگر این کاری که شما سررشته کردید، والله اگر کسی پیدا شود که یک روز سرقبر ما یک سوره بخواند. سردیگران من حساب نمی کردم. مگر روز آخر از رفتارتو وچند تای دیگر، بوی نامردی وبی وفایی می آمد.

سیدحسین: من تا دم آخر با شمشیر لچ پهلویت ایستاده بودم. حالا هم درپهلویت کیست؟

حبیب الله کلکانی: راست نمی گویی آغا...حالا مجبور هستی درپهلویم باشی. جای دیگری رفته نمی توانی. درمجلس آخری همراه شاه محمودخان و روی دارها، تو چرا با فضل عمرمجددی در بیرون دروازه ارگ جبل السراج گوشکانی کردی؟ بعد ازآن، با نفری نادر دور ازچشم من و دیگران را خبرکنی، مجلس کردی. درمجلس تو چه گفتی وآن ها برایت چه گفتند؟ مجلس پت و پنهان به چه معنا بود؟

سیدحسین: فیصله کل بود لالا... گپ را سرمن چپه نکن. شب اول که هیأت خط نادر را برایت داد، بین تو و نادر خان جورآمد شد، گپ خلاص شد و یکجایی دعا کردیم. حالی که این جا بندی مانده ایم، بهانه گیری داری؟
حبیب الله کلکانی: فیصله کل چه بود؟ ملک محسن و خواجه بابو و خودت افسقالی را به دست گرفتید... خودت تان بریدید، خود تان دوختید. به خاطری که قول اندیوالی را خراب نکرده باشم، سر دست تان دست ماندم و قرآن را به چشم کشیدم... اگر یادت باشد گفتمت که نکن آغا... با این مردم از سر اوغانستان تا دیگر سرش جنگ کردیم وخون بین ما ریخته. خوب فکر کنید... بعد سر یک قول و قرار دعا کنیم که خدا هرچه کرد می کند.

سیدحسین: چه چاره بود لالا؟ مردم درغم نان و گور کردن مرده های شان و ما بازهم فکر گرفتن کابل را می کردیم؟ یک دفعه گرفتیم چه کردیم که بار دیگر سررشته جنگ می گرفتیم...  ملا و مولوی و خان و ملک همه شان یک گپ می زدندکه برادرها کار را بی جنگ حل کنید... حالا آمدیم بی جنگ تسلیم تقدیر شدیم...درملک ما وشما هم آدم های چالباز وبی غیرت کم نیست.

حبیب الله ککانی: چپ باش آغا... گفتنش خوب نیست... فایده هم ندارد... خودت همین که ازمزار رسیدی درجبل السراج... عوض این که مردم را برای یک فیصله مردانه جمع کنی، یک رنگ گفته می رفتی که چرا از کابل گریختید... برادر زور که آمد آدم یک منطقه را می ماند به حریف... جای خالی می کند که دو باره خیز بگیرد...من ازهمه راز های تان خبردارم. تو برادرت، سیدحسن را چرا پیش نادر روان کردی؟ به من گفتند که سیدحسین بیعت کرده، تو چه خود را محکم کرده ای. نگو که نی، مجددی خیل درارگ جبل السراج گوشه گوشه به من رساند که سیدحسین به نادر بیعت کرده است.

سیدحسین: لالا غیر از تو کی مردم را جمع می کرد؟ ماندی که هرکس هر سو تیت وپرک شوند...من تابع امرت بودم وهستم. خودت دهان دیگران را سیل داشتی! اولش خودت... لالا، چرا رضایت دادی که هیأت دشمن که درجلسه کلان های حکومت ما بنشینند وقرآن را پیش چشم مردم گرفته، تیززبانی کنند. شاه محمود خان راخودت گفتی که مسأله را لویه جرگه فیصله کند. خودت نگفتی؟ بعد ازآن، یکی ازمجددی ها قرآن شریف را باز کرد و انگشت خود را روی مهرونشان نادرگذاشت وگفت که این قسم به کلام خداو ... خط نادر را هم از جیب کشید و به طرف خودت سیل کرد که: نادرخان گفته که بین ما وشما کلام خدا فیصله کند. منصب ومقام هریک ازشما پیش حکومت محفوظ است وبرادران وعلمای دین پیش شما آمده اند. درخط نادر نوشته بود که وضع کابل حساس است وگرنه خودم سر دسترخوان شما مردم می آمدم و یکجا دعا می کردیم.

حبیب الله کلکانی: شما کی مرا به بیردی گفتن ماندید!؟ هرکدامت آب را خت می کردید که والله یک کاری شود که دیگر مردم در بلا گرفتار نشوند... زور کم قهر بسیار وازین رقم گپ ها... همین که در چهار طرف چیزی کم یک سال زدیم و جنگ کردیم و لاتی ها و دیوث ها را جزا دادیم، غیر از زور ... چه نامش رامی گذاری؟ آغا ...  همین که خودت چپ وراست کار می زدی که خیال کلانی وامارت هم در سرت بود... من خوش بودم کسانی که مردانه با من ایستاده شدند، جای مرا بگیرند... تا این مردم زیر دست نشوند... آخرش از زیرپلو تان ملی برآمد. یک دم فیصله کردیدکه یالله گفته می رویم پیش نادرخان... که بعد ازین دسترخوان آدم کشی جمع شود...

سیدحسین: هی لالا... یک سیب را بالا بیانداز... تا وقتی به زمین می رسد، چند ملاق می خورد... پیش ازخدا چه گپ بزنیم... خیر بنده را خودش نمی فهمد.

حبیب الله کلکانی: آغا... حساب تو و خواجه بابو را نفهمیدم... کسی که تاج و تخت طلب باشد، خودش را دست و پای بسته به دشمن تسلیم نمی کند...تو نبودی که مرا ملامت کردی که کابل را به آسانی رها کردی!؟

سیدحسین: آن وقت مرا جذبه  پیچانده بود، لالا. خورد و کلان قوم تو را می شناسند که سرت مثل شاخ برنتی بالا است... فهمیدی... ما هرچه گفته بودیم، تو باید کلانی را درست خود می گرفتی. حالا چه فایده که درین گوشه اتاق، مثل زن ها بگومگو کنیم. مثل مرد جنگیدیم و حالا هم گردن خود را بلند می گیریم هر چه از دست شان می آید، درحق ما صرفه نکنند.

حبیب الله کلکانی: آغا هرچه بگویی گپت در دلم نمی نشیند. با گردن نرم هیچ کاکه گی نمی شود. دوره ختم شد. مگر تشویق دارم که خدای ناخواسته... این مردم کاکه گی مردم ما را خراب نکنند. ما وتوو ملک محسن چهارصباح کله شخی کردیم و هرچه که سرما بیاورند، دردی ندارد، مگر بچه های صاحب زاده و خلق خدا که درهیچ مصیبتی ما را ایلا ندادند، چطور می شوند؟ تو باید مرد ونامرد با بشناسی. سیدجعفر خم چشم را آوردی دردفترامارت. ما درغم جنگ ومشکلات، او هرطرف کار می زد.درد دل من این است که چند نامرد را درچوک چاریکارمیخ نکردم.

سیدحسین: اگر به حساب نامرد ها می رسیدیم، جنگ نادر خان یک طرف می ماند. سیل کن ما و شما از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم؟ چشم های من وتو، بسیار مرد ها و نامرد ها را دیده است. چه پت کنم؟ سید جعفر به طرفداری از نادر خان گپ می زد و نفرهایش را درکابل مهمان نوازی می کرد. از گذشته هرچه بگوئیم، بی فائده است... وقت آمدن به آمدن صدیق خان راضی نبودم. صدیق خان مسکین با پای زخمی چطور کند!

حبیب الله کلکانی: ما وتو که آمدیم، یک راهی... جایش نبود که بچه های صاحب زاده را هم بیاوریم و خلاصه هیچ سری درشمالی نماند که از مردم خبرگیرایی کند.

سیدحسین: خدا خانه خواجه بابو را خراب کند...توبگویی که عقلش را پیش دهان گاو انداخته که بخورد!

حبیب الله کلکانی: من که سیل داشتم، بسیاری تان پیش مجددی و زلمی منگل چاپلوسی می کردید... این طور گپ می زدید که فقط موتر تیار کرده اند که پشت عروس بروید... آغا، کاکه گی درین نیست که به خاطر چرک دنیا ویگان خانه و باغ تان درکابل، یک دم تکبیرگفته دعا کردید که میرویم درحکومت نو...

سیدحسین: خودت رضا دادی لالا...

حبیب الله کلکانی: از دست شما... درمیان چهار تا مرد، زاغ واری تنها بمانی، چه می کنی؟ این مردی نبود که سال ها یک جا بودیم و حالا که اکثری دوست ورفیق روز های بد، یک چیزی را فیصله می کنند، من پایم را ناحق بند کنم که نی...

سیدحسین: کل گپ فیصله ما وشما نبود... دله ودیوث درین زمانه کم نیست... هزار رقم گپ انداخته بودند در دل مردم... ما و شما سرکابل جنگ داشتیم؛ خبر نداشتیم پشت سرما چه گپ است...

حبیب الله کلکانی: وقت شکست و گریز وگریز، ملا ها ومولوی ها هم مرا پجانه کردند... این طایفه دروقت حساس، خود را درمیان گپ می اندازند وروایت می کشند...

سیدحسین: لالا... سروصدا در  گوشت می آید؟

حبیب الله کلکانی: در چرتش نباش... دیگر هیچ چیزی به ما وتو و ملک محسن تعلق ندارد. حکومت از خودشان، کاراز خود شان. چشم به راه باش خدا چه می کند.

سیدحسین: اول که ازموتر تا شدیم، هزارنفر جنوبی وال دور وبرما را گرفتند. همان لحظه معلوم شد که گپ تغییر کرده... مگر ما بندی نیستیم!

حبیب الله کلکانی: اگر آزاد هستی، برو به حویلی!

سیدحسین: آن بروتی گفت که اعلیحضرت شما را پیش خود می طلبد. بین ما مصلحت خواهد شد!

حبیب الله کلکانی: بروتی کی است، نامش چیست؟

سیدحسین: جانباز خان!

حبیب الله کلکانی: والله در نظرم آدم خم چشم معلوم می شود. کسی که چشم خود را خم گرفت، به گپش عقیده نکن! منصبدار سفید چهره... نامش چیست؟ آه... میراحمد خان... میراحمد... جلد وگپ فهم است... مگر حساب خداوراستی...تاحالی دربین شان، مرد زدنی ندیدم...

سیدحسین: دیشب میراحمد خان یک زنگه رساند که انشاءالله اعلیحضرت در باره تان تصمیم می گیرد. گفت که اعلیحضرت هنوز هم در منزل بالا تشریف دارد و تمام شب درین باره با نفر های خود گپ می زد.

حبیب الله کلکانی:  بیروبار از همین خاطر است! می گفتم که این ها در دسترخوان مردی کلان نشده اند... ما و تو را درین حالت دریک اتاق مثل اتاق سرای انداخته اند و خود شان در بالا دربار جور کرده اند! صبح که به وضو رفتم، صدای بروتی می آمد که نفر ها را می گفت که آماده باشید که نفری طرف ارگ حرکت می کند...

سیدحسین: لالا... چه چشم تنگی کنیم... حالا دوران شان است که کش وفش کنند. دوره ما وشما پوره شد.

حبیب الله کلکانی: ازین رقم گپ های دیوثی بدم می آید، آغا... مثل مرد گپ بزن. خیراست که درچنگ شان هستیم... چرا دوره کش وفش وکاکه گی ما پوره شود؟ چرا نمی گویی که ما وشما سال پر در جنگ جنوبی  مصروف، وچهار تا آدم های مگت وبی خایه، خس خوری کردند ونام ما را خراب کردند...

سیدحسین: کنایه نزن لالا... حالا گذشت... دعا کن خدا بعد ازین چه می کند!

حبیب الله کلکانی: آغا... ابراهیم جرنیل هم درجمع ما وشما آمد؟

سیدحسین: خیال کرده اند چوکی و مأموریت بخش می شود، ما چرا پس بمانیم!

حبیب الله کلکانی: دیشب فکرت بود که نادر خان هیچ گپ تلخ و ترش نگفت. یک رنگ می گفت تقدیر این طور کرد وتقدیر کارش را می کند وازین گپ ها... مگر هاشم کوسه درپهلویش یگان پتکی می داد که وطن خراب شد وخدا برخاینان سخت می گیردو...

سیدحسین: خدایی بگوئیم... خود نادر خان بسیار خلق خوش کردو هیچ در روی خود نیاورد که ما وشما یک سال جنگ و دشمنی کردیم... هیچ!

حبیب الله کلکانی: آغا... هرچه نباشد، اولاد مسلمان است... کلمه گوی دین اسلام است... درگپش ایستاد است... درکتاب خدا مهر کرده... هرچه بود بین ما صلح وصلاح شده.

سیدحسین: لالا... کار پادشاهی را ما و شما دیدیم که چقدر سخت است. هرچه کوشش کنی، مردم گپ های تاو بالا می زنند. یادت هست؟ روزهای اول که امان الله خان گریخت، دم ما راست نشده بود که مردم ازهرقوم وقبیله می آمدند... گله گذاری، یکی می گفت، مسجد به ما جورکنید؛ کسی دعوای زمین پیش می کردو بسیاری شله گی داشتند که ارگ را به ما نشان بدهید.

حبیب الله کلکانی: نادرخان هم همین رقم گپ ها را یاد کرد. گفت شما چند روزی دم بگیرید که ما هم از بگیربگیر مردم خلاص شویم بعد می بینیم خدا چه می کند!

سیدحسین: فکرت بود که شاه محمود خان چشم درچشمت نمی زد. سخت نامردی کرد نی؟ به این خاندان نه تو بدی کردی نه من... حتا که شاه محمود را دستیارت گرفتی که مار آستین شد.

حبیب الله کلکانی: والله نامرد آدم است... چند لک دادمش که ببر به نادرخان... پیسه را برد وخودش نیامد. آدم بی اعتبار است. آغا... سیل کن... ناموس شان را نگاه کردیم و هزار خدمت... پاس نان ونمک درکله شان نیست...

سیدحسین: عمر شان در فرنگ تیر شده. قصه های شان را از وزیردربار شنیده باشی!

حبیب الله کلکانی: گمش کن... این ها که درپس دیوارهم راه بروند، می شناسم کدامش راه می رود. از میراحمد خان پرسان کو صدیق خان درکدام اتاق است... پایش زخمی است و به خدمت ضرورت دارد...

سیدحسین: بچه صاحب زاده بزن بهادر است... سرش دل نسوزان...در قدرت یک جا بودیم، تا آخر باید دست یکدیگر را ایلا نکنیم...

حبیب الله کلکانی: وقت نان است... پیش از رسیدن قروانه یک وضو کنیم!

 

درین حال صدای میراحمدخان از دهلیز به گوش می رسد.

 

سیدحسین: صدای پایش نزدیک شد...

میراحمدخان در را می گشاید:

 

میراحمدخان: ( خطاب به یک ملیشه لوگری) به مهمانان نان رسانده اید؟ ( روبه حبیب الله کلکانی):

سلام علیکم! بچه ها خدمت تان را کرده اند؟

حبیب الله کلکانی: خدمت ما را بمان... به دوستان ویاران ما نان و آبی داده اید یا نی... یکی شان زخمی است و احوالش را ندارم!

میراحمدخان: خاطر جمع باشید... همه تان مهمان اعلیحضرت هستید...

حبیب الله کلکانی: به نادر خان بگو ما در دستت هستیم مگر با اندیوال ها و مرد هایی که در خیر وشر با من بوده و حالا پیش شما آمده اند، بی قدری ونامردی نکنید...

سیدحسین: ( روبه حبیب الله) لالا... عذر وزاری به تو نمی زیبد... عذر به درگاه خدا زیب دارد...این ها چه سگ هستند؟

حبیب الله کلکانی: ( خشمگین) آغا... یگان دفعه بسیار خام گپ می شود. من مرد عذر وزاری هست؟ برابردهانت گپ بزن. تو به من گپ یاد میدهی... طایفه خیرات خور؟ تو از دل من چه میفهمی!

سیدحسین: لالا... زبانم را شورنده... با این مردم مثل خودشان گپ بزن!

میراحمدخان: من فقط به خدمت شما وظیفه دار شده ام. همه فضل خدا صحیح و سلامت درهمین گوشه وکنار هستند.

حبیب الله کلکانی: غندمشر... از تو سوال دارم... همین قدر نفری گردیزی را چرا این جا جمع کرده اید؟

میراحمدخان: به من تعلق ندارد. من منصب دارتحت امر هستم.

سیدحسین: راست می گوید... لالا!

میراحمد خان: ( به عقب نگاه می کند) نان تان را از ارگ آوردند، نوش جان کنید.
حبیب الله کلکانی: نایب سالار را بگو که نان یک جایی مزه می دهد. انتظار هستیم یک جا بخوریم!

میراحمدخان: می گویم!

سیدحسین: لالا... تو به راستی خود را مهمان فکر کرده ای!

حبیب الله کلکانی: مهمانی ومیزبان ندارد... نان به دور دسترخوان یک جایی خورده شود، خوب است!

سیدحسین: آن ها مقام اند لالا!

حبیب الله کلکانی: درین کار، مقام وبی مقام چه معنا دارد آغا؟ ازین رقم سرسبیل ها ما وتو کم دیده ایم؟ یادت می آید که ما و تو تنهایی نان خورده باشیم؟

سیدحسین: سرشان خبرنباش... لالا، بیا یک لقمه نان است، بخوریم. پس گپ های زیاد نگرد!

حبیب الله کلکانی: درنظر تو... سرشان خبر هستم؟ شما پیش دهن من جوجو کردیدکه برویم کابل... خلقم را تنگ نکن طایفه سعید!

میراحمدخان: ( باچشمان گردشده) نایب سالار صاحب ریزش دارد، پرهیزانه می خورد... شما نان بخورید!

سیدحسین: ( روبه حبیب الله) نگفتم؟

میراحمدخان: رفقای تان را با شما یک جا می کنیم!

حبیب الله کلکانی: بی شک! سرت بالا باشد غندمشر!

سیدحسین: شروع کن که یخ می شود!

حبیب الله کلکانی: چطور نیامدند با ما نان بخورند؟ ریزش هم درجمله مریضی حساب می شود؟

سیدحسین: گپ شان کلان است لالا... گپ می زنی که فقط این ها را نمی شناسی...

حبیب الله کلکانی: آغا...خدا عاقبت را به خیر کند!

سیدحسین: درین دنیا سرت که پیش کسی خم نبود، همه چیز است... سرما پیش شان خم نیست؛ دست شان تا لندن خلاص!

حبیب الله کلکانی: با این گپ ها دلت را آب نده ... اگر بسیار زدنی بودید، چرا خود را ومرا به این جا کشاندید؟ حساب چند تای شما را من نفهمیدم. نانت را بخور!

جانباز خان بعد از صرف غذا وارد می شود:

 

جانباز خان: نان وچای نوش جان کردید؟ بنشین حبیب الله خان... بنشین سرنان هستی. توهم بنشین... نوش جان کنید!

حبیب الله کلکانی: نایب صاحب، این طرف بالا تیر شو!

جانباز خان: آرام باشید، آرام باشید... من وظیفه دار هستم.

حبیب الله کلکانی: نایب صاحب مثل این که از نان خوردن با ما نفرت داری؟

جانبازخان: نی به خدا... مریض هستم!

سیدحسین: ( برافروخته) چند روز پیشتر ما هم از نان خوردن با اشخاصی مثل شما پرهیز می کردیم!

جانبازخان: جای مجادله نیست سیدحسین خان... شما هم خوب می کردید، من هم خوب می کنم!

حبیب الله کلکانی: نایب سالارصاحب از خاندان محترم است... شاید عذری داشت!

سیدحسین: ما می فهمیم!

حبیب الله کلکانی: نایب سالارصاحب! از خودت یک سوال دارم!

جانبازخان: بگو حبیب الله خان!

حبیب الله کلکانی: من خوب پادشاهی کردم یانی؟

جانبازخان: ( بعد ازمکث) خودت خوب پادشاهی کردی اما اطرافیانت را اداره نتوانستی، ملت از شما متنفر شد.

حبیب الله کلکانی: ( به خنده می افتد) آیا پدرم پادشاهی کرده بود یا اجدادم؟ مشک سقاوی پدرم هنوز آویزان است. همین قدر کردم خانه ام آباد. به قول کابلی ها، من آدم بی سواد همین کردم که توانستم، بسیار است!

جانباز خان: ( بی میل) راست می گویی!

حبیب الله کلکانی: از زبان ملا شنیده ام اگر به نام کسی خطبه خوانده شود، اگرچه یک دفعه باشد، هرقدرجرم کلان داشته باشد، از قصاص معاف است. نظر خودت چیست؟

جانباز خان: این مسأله را نمی دانم؛ همین قدر می دانم که کسی شما را قصاص نمی کند.

حبیب الله کلکانی: بی شک نایب سالار... مگر من هم می فهمم که نادرخان مرد آدم است. مرا مانند نوکر خود به کار بیاندازد. به دم کفر بفرستد تا دروازه صندل را از ملک های کفر بیاورم. خدمت وطن می کنیم. ما عسکرتان. قومانده کنید که حساب مملکت را معلوم کنیم!

جانباز خان:  سپه سالار صاحب می فهمد مصلحت ملک در چه است!

حبیب الله کلکانی: دروقت پادشاهی من سفیر های خارجه می آمدند. خود را به زمین می انداختند وبه لفظ خود چیزهایی می گفتند که نمی فهمیدم. آدم های چولر که همراه شان می بودند، به من می گفتند که دعا گویی می کنند. من گفتم به این کافر ها بگوئید دعاگویی برای شما لازم نیست. ماشین خانه و تفنگ وکارتوس زیاد بدهید که ما بسیار پس مانده ایم. می گفتند بسیارخوب.

سیدحسین: لالا این گپ ها چه فایده می کند؟

جانباز خان بیرون می رود.

 

صحنۀ دوم

عبدالغنی غندمشر به تازه گی به رتبه نایب سالاری رسیده و به حیث نایب الحکومه قندهار مقرر شده است. وی به جانباز خان می گوید که از حضور سپه سالار نادر خان اجازه گرفته است تا حبیب الله کلکانی ( بچه سقاء) را ملاقات کند. برایش اجازه ورود به اتاق امیرحبیب الله داده می شود.

وقتی عبدالغنی خان وارد اتاق می شود، امیرحبیب الله کلکانی به رسم احترام از جا بر می خیزد و دست به سینه می گذارد:

 

عبدالغنی غندمشر: مرا شناختی؟

حبیب الله کلکانی: ( با اندکی تردید) نی صاحب... شاید از خانواده شاهی باشید!

عبدالغنی غندمشر: امید نداشتم روزی برسد که تو درچنگ قانون افتاده ای و من از کار وکردارت از تو سوال کنم!

حبیب الله کلکانی: ( چشمان کوچکش کوچک ترمی شوند) کی هستی نامت را بگو! اصل ونسبت چیست؟

عبدالغنی غندمشر: نشناختی؟ خود را به در نافهمی می زنی؟

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) چه آدمی! مثل منصب دارشخ وترنگ ایستاده... مگر مثل سائره می خواند!

عبدالغنی غندمشر: عبدالغنی غند مشر هستم که از ظلم تو کوه به کوه آواره بودم. بعد زخمی شدم ونفر های تو خانه به خانه پشت من می گشتند که مرا دستگیر کنند!

حبیب الله کلکانی: درحکومت چه منصب داری، کی روانت کرده؟

عبدالغنی غندمشر: رتبه ام نائب سالاراست برای این که خوب به جا بیاوری، نایب الحکومه قندهار پیشت ایستاده است!

حبیب الله کلکانی: خوب... فهمیدم. اسبت را کجا بسته کنیم؟ برای چه پیش من آمده ای؟

عبدالغنی غندمشر: آمده ام پرسان کنم که از من چه می خواستی؟ مرا که دستگیر می کردی چه می کردی؟

حبیب الله کلکانی: ( به خنده می افتد) حیف این قواره که خدا به تو داده. به خیال من که  ازبرادران اعلیحضرت هستی. حالا فهمیدم که یک آدم چولر هستی که مثلت در هر کوچه و پسکوچه یافت می شود!

عبدالغنی غندمشر: مثل آدم گپ بزن. می خواهم از زبان خودت بشنوم که از دستگیری ام چه پلان داشتی؟

حبیب الله کلکانی: تو وقتی پیش من آمده ای که دست وپای من در بند است. اگر وقتی که من زنده بودم درگیرم می آمدی، مثل سگ های ایلا گرد کوچه ها، می کشتمت!

عبدالغنی غندمشر: ای خاین، ای بی سواد رهزن!

حبیب الله کلکانی: بیرون برو قرمساق دیوث...

 

میراحمدخان میان آن دو حایل می شود. اما درگیری بدنی رخ نمی دهد.

 

عبدالغنی غندمشر: پدر لعنت خانه خراب... وطن را خراب کردی... چیزی به هست وبود مملکت نماند و...

حبیب الله کلکانی: از اولی که به اتاق در آمدی، دردلم گفتم که بروت هایش به آدم بی غیرت می ماند. خدا این هیکل قوی را به یک خر می داد که بار می برد. گپ حکومت معلوم نیست، فرم ونشان سرشانه انداخته آمده پیش نر خود نخره می کند!

عبدالغنی غندمشر: حالا به جزایت می رسی! ترا مثل حیوان درقفس می اندازند تا مردم از نزدیک چهره ات را ببینند. می فهمی مردم چرا جمع شده اند؟

حبیب الله کلکانی: اگر جزا به دست تو واری آدم ها باشد، همین حالی خود را می کشم!

عبدالغنی غندمشر: چهار صباح دپ وسامانه چشم هایت را گرفته بود. کسی را درجمله مخلوق خدا شمار نمی کردید. تاوان قتل وکشتار ها را خواهد دادی!

حبیب الله کلکانی: بیا حالا هم سر وقت است. یک شرط دارم؛ اگر مرد هستی به جا کن... ( اشاره به میراحمدخان) این ها هم شاهد باشند که دغلی نشود.

عبدالغنی غندمشر: یک جاهل بی سواد چه شرط دارد؟ هنوزهم شرط می مانی؟ هنوز هم دعوای شرط و شرط بازی داری؟ با این داره بازی ها، درخانه های مردم گلیم غم انداختید ... شرط هم داری؟

حبیب الله کلکانی: دمبک نزن...آدم های خانه نشین مثل تو خوش دارند دریشی منصب داری بپوشند؛ بروت های شان را چرب کنند و بف بف گپ بزنند. بیا اگر مرد هستی، شرط مرا قبول کن.

عبدالغنی غندمشر: ( روبه میراحمدخان) باش ببینم که شرط این جاهل چیست... شما گپ نزنید!

حبیب الله کلکانی: شلیته گری نکن، صحیح گپ گوش کن!

عبدالغنی غندمشر: او سقو، این جا میدان قمار و داره بازی نیست... فهمیدی؟

حبیب الله کلکانی: گفتم یک دفعه سر شور بده که شرط را قبول داری یا نی؟

عبدالغنی غندمشر: بگو!

حبیب الله کلکانی: شرط من ساده است. یک چوب را به دست من بدهند و تفنگ به دست تو باشد، اگر کشتمت نوش جانم اگر مرا کشتی شیر مادر حلالت! بعد از آن مردم خواهند فهمید که مرد کیست و نامرد کیست.

عبدالغنی غندمشر: بی تفنگ خفه ات می کنم... ای دزد! تو هیچ کمالی به غیر از آدم کشی نداشتی!

حبیب الله کلکانی: آدم های بگیل و دار داری مثل تو را که جمع کنند، یک فرقه نفر می شود، مگرغیر از خایه مالی کدام چیزی از شما مردم ندیده اند. خدا را معلوم ... حتماً نفر ها من ترا به حساب کدام بی عزتی و دله گی پیش انداخته بودند. مرد در میدان می باشد. تو در کوه ها چه می کردی؟

عبدالغنی غندمشر: انشاءالله که اعلیحضرت قناعت کند، در یک قفس می انداختمت و چهره مردارت را درکوچه وبازار به خلق خدا نشان می دادم.

حبیب الله کلکانی: آدم های مثل تو اگر زن و دختر خود را اداره کرده بتوانند، کمال کرده اند.

عبدالغنی غندمشر: بی عزتی بی ناموسی را نفر های تو شایع کردند. ( اشاره به سیدحسین) ازین ظالمی که درپهلویت نشسته پرسان کن که برسر خلق خدا چه آورده است؟ تو بی سواد از چه خبر داشتی؟

سیدحسین: ( برافروخته) برو او قوچ بروت که پاچه بز را از دهانت می گیرم! راست می گویی، من گوش آدم های فحاش مثل ترا به دیوار میخ می کردم. اما اگر ترا گیر می کردم چوب را در... می زدم.

حبیب الله کلکانی: دل من وقتی به کفیدن می آید که آدم های لجمرغ مثل این مرغ گریزی می آیند و از غیرت و زدن گپ می زنند.  در جنگ و جبهه ازین رقم آدم ها کجا بودند؟

عبدالغنی غندمشر: من قدم به قدم بر ضد تو خاین جنگیده ام!

حبیب الله کلکانی: آدم جنگی این طور غروفش نمی کند... برو پیش زنت لاف بزن! غیرت داشته باشی، بیا مرا تیل داغ کن. از کدام تنور برآمدی و حالا...

سیدحسین: لالا اوقاتت را تلخ نکن. ما وتو نوکرمرد هستیم.  نفرهای شخ گردن قندهاری غندشاهی را ایلا کردیم که مرد واری جنگیده بودند. حالی با این گردن پت، خود را برابر نکن!

عبدالغنی غندمشر: ( درکشاکش با میراحمدخان) فحاشی می کند؟ والله اگر زنده بمانمت... هی

حبیب الله کلکانی: مثل زن بیوه خلق تنگی نکن. ما سر کلان هایت خبر نیستیم ... تو که یک بقچه بردارهستی.

عبدالغنی غندمشر: نام زن را نگیر( خیز می اندازد اما میراحمدخان او را به سوی در بیرونی می کشاند) این ها را چرا این جا نگهداشته و مثل گوسفند پرورش می دهید؟

حبیب الله کلکانی: با میراحمد خان چه کار داری؟ این سوال را از سرکرده های مثل خودت کن!

عبدالغنی غندمشر: نکشمت ازین جا نمی روم!

حبیب الله کلکانی: ( به لسان پشتو می گوید) این ها ( اشاره به میراحمدخان) اگر چیزی بگویند حق دارندکه دوماه مردانه در مقابل ما جنگ کردند. اگر نادر خان و برادرهایش چیزی بگویند حق دارند که قدم به قدم جبهه به جبهه با هم جنگ کردیم. ( اشاره به عبدالغنی غندمشر) این آدم ها به غیر ازین که درگوشه ها پت شدند، چیز دیگری از دست شان نیامد. حالا دهانش قف کرده!

عبدالغنی غندمشر: اگر خودم در کشتنت نیامدم، نامم را می گردانم!

حبیب الله کلکانی: برو... دروازه را ایلا بمان که باد بیاید!

 

میراحمد خان، عبدالغنی غندمشر را به سوی در بیرونی تعمیر می کشاند.

 

روز بعد سرور خان ارغنده وال حاکم خوست از جانباز خان اجازه می گیرد تا با حبیب الله کلکانی صحبت کند. وی با میراحمد مولایی معاون جانباز خان به اتاق حبیب الله کلکانی وارد می شود. بی آن که سلام بدهد، روی فرش می نشینند. حبیب الله کلکانی اعتنایی به حضور آنان نمی کند.

سرورخان: حبیب الله خان مرا شناختی؟

حبیب الله کلکانی: نی، کی هستی تو؟ کوچه و بازار پر از مردم است... چه بفهمم کی هستی!

سرورخان: پادشاهی کردی ولی گپ زدن یاد نگرفتی. پوزت را بالا نگیر... حالا از تخت به زمین افتاده ای!

حبیب الله کلکانی: ( باخنده تلخ به سوی سیدحسین دورمی خورد) این ازکجا آمده؟ وقت جنگ ازین رقم آدم ها را نمی دیدم. حالا از کدام سوراخ ها پیدا شده اند؟

میراحمدخان: ( به سرورخان) آرام صحبت کنید حاکم صاحب... مسئولیت دارم که سروصدا وبی نظمی نشود!

سرورخان: ( روبه حبیب الله کلکانی) تو به حساب خود پادشاهی کردی، هه؟ چه کرنیل های خودمختارت؟

سیدحسین: پادشاهی کردن به زوربازو است به گپ زدن نیست...بادار!

سرورخان: راست گفتی... مگر خبر نداشتی که زور بالای زور است.

حبیب الله کلکانی: ( روبه میراحمدخان) این نفر کی است؟ موهای پس سرش دم بودنه واری است... نی که از همان مرغک های کاکلی است که فقط چرچر کردن را یاد دارد؟

سرورخان: برای این که مرا بشناسی... من حاکم خوست و برادر سربلند خان ارغنده هستم. سربلند خان که تو او را به حبس انداختی و خانه وجایدادش را تاراج کردی.

حبیب الله کلکانی: ( به بالش تکیه داده) درجواب تو چه بگویم؟ تو درمقابل من سلاح برداشتی وجنگیدی، برادرت غیر از پروپاگند و غلطی هیچ کار دیگری یاد نداشت. درمقابل شما چه می  کردم؟ کسی که قصد کشتن ترا می کند، می توانی قرآن به دست گرفته به عذر وزاری پیشش بروی؟ تو هم عجب عقلی داری!

سرورخان: حیران هستم چرا با پای خود به این جا آمدی؟

حبیب الله کلکانی: حالا به حساب پادشاهی نیامدم. یک راز است که گفتنش به تو واری آدم های چاپلوس بی فایده است.

سرورخان:  یک آدمی که روزدر کوه ها بود و شب مردم را لچ می کرد، چرا باید دعوای پادشاهی کند... چطور به خود روا دانستی که پادشاه باشی و حق دیگران را زیر پاکنی!؟

حبیب الله کلکانی: لاحول والله ... بخیز بخیز... ( روبه میراحمد خان) این هندو صفت را از زیر کدام بوریا کشیده ای و این جا آورده ای...دهان این رقم آدما از چاک کردن است...این لوده خبرندارد که قباله پادشاهی از طرف خدا به هیچ کس داده نشده... شمشیر بزن بگیر و با شمشیر نگایش کن!

سرورخان: مردم بیچاره را تباه کردی! نه حکومت توانستی و نه حق حکومت کردن داشتی...کارتان فقط زدن وکندن ومرغ جنگی و بچه بازی بود و...

حبیب الله کلکانی: پر گویی زیاد نکن. پوز وچانه ترا که می بینم، والله اگر تفنگ در دست گرفته باشی... مگر گپ های کلان می زنی. بروت که ماندی غیرتت هم زیاد می شود؟ نی... برو اول غیرت پیدا کن... بروت هایت خود به خودشخ می شود!

سرورخان: می خواستم قواره ات را از نزدیک ببینم که چطور آدمی مثل تو چیزی کم یک سال مملکت را زیر پا کرد. حالا که دیدمت... به خود گفتم: وای به حال این مملکت!

حبیب الله کلکانی: قواره من چه کم دارد؟ او چاقو بروت؟! در کدام کتاب نوشته کرده اند که پادشاه باید قواره اش این طور باشد و آن طور نباشد؟ درکل طایفه ات مثل من پیدا می شود؟

سرورخان: اوه... هو... هنوز هم قسمی گپ می زنی که سر تخت باشی... بی نسب و خرچران نمی تواند پادشاهی کند... اصلیت تو چیست؟ از کجا پیدا شدی؟

حبیب الله کلکانی: ( با تمسخر) حیران هستم که مردم خوست همراه تو واری آدم کم عقل چطور گذران  می کنند...اصل و نسب در میدان معلوم می شود. کسی که پادشاهی می کند، نسبش، مردی و شمشیر است... زدی، میدان را می بری، زده شدی، تسلیم تقدیر باش! در کله خشکت لنگی کلان مانده ای و فکر می کنی دنیا را فتح کردی...مردی و نامردی درین گپ ها معلوم نمی شود.
سرورخان: معنای نسب این که، خان زاده باشی... سرشناس و عالم باشی... قوم دار و نان ده و درخیر و شر مردم دست خیر داشته باشی وخلص ... اصلیت داشته باشی... تو از کجا پیدا شدی که همه چیز را گدوود کردی و کاسه مردم سرچپه شد.

حبیب الله کلکانی: اوغانستان را به همین نام ها به کون شاندید... هرکسی زیاد تر سرمردم ظلم کرد و دروغ گفت و بی دینی کرد. بروت بی غیرتی ماند، نامش اصیل زاده و خان وملک است و کسی که شمشیر کشید که به لحاظ خدا ظلم و بیداد نکنید، باید زیر پای شود...هه؟ مقصدت همین است؟

سرورخان: طایفه ظالم شما هستید. سنگ وچوب مردم را چور کردید. هرچه از دست تان آمد، صرفه نکردید... مکتب ها را خراب کردید و وظیفه تان غیر از مرغ جنگی سگ جنگی چیز دیگر نبود.

حبیب الله کلکانی: خوب وخراب درهر طایفه یافت می شود. اگر مسلمان هستی به خدایت راست بگو... از روز هایی که ما از ارگ برآمدیم و خداوند نوبت ما را به نادرخان داد، کدام قلفی درخانه مردم مانده که لشکر شما نشکستانده باشد؟ خبر دارم قطار نفر هایی که مال حکومت و مال مردم را ولجه کرده و طرف خانه های شان طرف جنوبی می روند چنان دراز است که فقط  بگویی قطار مورچه روان است... دهانم راشور نده... نامرد... بخیز برو... بخیز...قرمساق تتو!

 

دست اندازی و کش و گیر شروع می شود؛ اما میراحمد خان سرور خان حاکم خوست را با فشار از اتاق بیرون می برد.

 

حبیب الله کلکانی: ( روبه میراحمدخان) شما مرا مثل مرغ در قفس انداخته و مردم را به تماشا می آورید؟

میراحمد خان: تو شیرهستی. وقتی شیر به قفس شد، هرکس می خواهد او را تماشا کند، شما دق نشوید.

حبیب الله کلکانی: خوب فارسی گپ می زنی، از کجا هستی؟

میراحمدخان: بچه میرمسجدی خان بیات هستم از غزنی و...

حبیب الله کلکانی: اوه... شناختمت... من زمین های شما را از ضبطی خلاص کردم و محمد کریم خان جرنیل مرادبیگی که به جای تو به علاقه داری مقرر شده بود، از ظلم هایی که سر شما شده بود، به من قصه کرده بود.

میراحمدخان: بسیار تشکر که کمک کردید مگر تمام قلعه های ما سوختانده شد، مال وهستی ما هم به تاراج رفت.

حبیب الله کلکانی:( با خنده) در جنگ حلوا بخش نمی شود!

میراحمد خان: شنیده ایم یک نفر از مردمان سرحد را که به کشتنت آمده بود، بخشیده بودی.

حبیب الله کلکانی: تو چه خبر داری؟

میراحمدخان: از خود سرحدی ها شنیدم.

حبیب الله کلکانی: وقت پادشاهی یکی را پیشم آوردند که این نفر به کشتنت آمده. فکر کنم، نامش عمراخان بود؛ ازباجور سرحد. پرسانش کردم... بنده خدا تا این جا زده زده آمدی که مرا بکشی؟ یک دم گفت:

آمده بودم بکشمت، نشد. گفتم: اگرایلایت کنم، چه می کنی؟ این آدم سرتمبه گفت: باز به کشتنت می آیم. والله جوابش خوشم آمد وگفتم تو که این طورازگپت نمی گردی و مثل مرد گردنت را شخ می گیری، اگر بکشمت اوبال دارد. برو برادر... یک تفنگ و چند روپیه خرجی دادمش و گفتم برو کاکه هستی!

میراحمد خان: زیاد دل و گرده کردی... قاتل جانت را ایلا کردی.

حبیب الله کلکانی: البته به خیر ما بود. وقت های مسافری، نان ونمک شان را خورده بودم!

 

میراحمد خان رشته صحبت را قطع کرده به سرعت بیرون می رود.

دربیرون همهمۀ مردم  بالا گرفته است. هزاران تن از سپاهیان قومی سردارمحمد نادر که تازه از جنگ شمالی برگشته اند، با پشتاره های خردو کوچک، اسلحه بردوش، درامتداد دریای کابل و خانه های اطراف دریا تجمع کرده اند. آن ها ناگهان از طریق صد ها محافظ قومی که دراطراف نظارت گاه حبیب الله کلکانی موقعیت گرفته اند، خبر شده اند که حبیب الله کلکانی در یک خانه رهایشی به سر می برد. جنگجویان به سوی خانه دست تکان داده و فریاد می زنند که بچه سقو را بکشید.

درین موقع، میراحمد غندمشر نفس زده از راه می رسد:

 

میراحمدخان: ( روبه محافظان) یک قطار ایستاده شوید. هیچ کس را نمانید نزدیک بیاید.

حبیب الله کلکانی: ( نیم خیز)چه گپ است؟

میراحمدخان: خیر خیریت است...( روبه یک محافظ) کسی اجازه انداخت ندارد!

حبیب الله کلکانی: مردم نعره می کشند... کی هستند این ها؟

سیدحسین: می شنوی؟ ما و شما را دو و دشنام می دهند!

میراحمدخان: مردم آمده اند پشت خانه و می گویند که بچه سقاء را می بینیم!

حبیب الله کلکانی: دشمنی شان با من است؟ برای شان بگویید که مرد باشید و دشنام نگویید. صدای چتی گویی می آید!

میراحمد خان: هرچه تمبه و تیله کردیم ... نشد. شما پریشان نشوید... نفری محافظ زیاد است.

حبیب الله کلکانی: ( رو به سیدحسین) ساخته کاری است!

سیدحسین: معلوم دار... تا پیشتر یکه یکه خود شان می آمدند... حالی مردم را شورانده اند.

حبیب الله کلکانی: فهمیدم. کار همین دو نفری بود که این جا آمدند و بی آبی کردند. حالا رفته اند راه جوری دارند.

سیدحسین: کار یک نفر و دو نفر نیست!

میراحمدخان: نادیده قضاوت نکنید. هیچ کسی درین کاردست ندارد. مردم خود شان جمع شده اند.

حبیب الله کلکانی: میراحمدخان... خانه ات آباد که ما را خاطر جمعی می دهی... مگرمی فهمم که جمع کردن نفری ازکجا آب می خورد! مردم چه خواب دیده اند که ما این جا زندانی هستیم؟

سیدحسین: چه می خواهند؟

میراحمد خان: هرچه من وجانباز خان عذر شان را می کنیم و محافظان میله تفنگ را طرف شان می گیرند، جری تر می شوند و آن ها تفنگ در دست شان است!

حبیب الله کلکانی: قصد شان این است که ما را بکشند؟

میراحمدخان: نی... گپ کشتن شما نیست!

سیدحسین: دو زدن و کشتن که نیست، چه است؟

میراحمد خان: بمانید یک دعوا را حل کنیم، شما هم دعوا دارید؟

حبیب الله کلکانی: ( دست به دست می زند رو به سیدحسین می گوید) نگفته بودم سرقول وقرار این مردم حساب نکنی؟

سیدحسین: ( سکوت)

 

فریاد های خشمگین و کلمات رکیک این بار واضح تر به گوش می رسد. میراحمد خان به اشاره جانباز خان به سرعت ازدهلیز به سوی در بیرونی گام برمی دارد. لحظه ای بعد جانباز خان نفس زده روی بام می رود.

 

جانبازخان: ( به سوی جمیعت مردم دست تکان می دهد) او مردم نزدیک نیایید... اجازه نیست.

صدای ازپائین: ما بچه سقو را می خواهیم. او را بیرون بکشید. بکشید...

صدای دیگر: اگر نکشید... خود ما داخل می آئیم!

صدای یک مردمحلی: خبر داریم که سقو را در همین خانه پت کرده اید... دروغ نگوئید!

جانباز خان: دروغ نمی گویم. سقو همین جاست. اعلیحضرت گفته است که او را چیزی نگویید!

چندصدای آمیخته: اعلیحضرت از دل گرم خود گفته است... ما اعلیحضرت را به کابل آوردیم وحالا بچه سقو را به ما تسلیم کنید!

جانباز خان: برادران... بی حوصله نشوید... اعلیحضرت را آزرده نسازید. بروید!

چندصدا: ما نمی رویم. می خواهیم بچه سقو را از نزدیک ببینیم!

جانبازخان: گفتم برای فعلاً اجازه نیست که بچه سقو را کسی ببیند!

صدای دیگر: ما انتقام خون برادران خود را از او می گیریم!

جانباز خان: برادران... شما صدای مرا می شنوید؟

چندصدا ازپائین: می شنویم... بگو چه می گویی؟

جانباز خان: من وظیفه دارم که امر اعلیحضرت را اجرا کنم. اعلیحضرت گفته است که مردم بچه سقو را حتماً از نزدیک خواهند دید... اما حالا اجازه نیست.

 یک جنگجوی محلی: ما ازین جا نمی رویم.

جانباز خان: وعده می دهم که صباح بخیر... بچه سقو را دریک میدانی کلان می آوریم که همه شما او را ببینید!

صداهای معترض: دروغ نگوئید...

جانباز خان: قسم می خورم که دروغ نیست. حالا نا وقت است... بروید.

 

صف جمیعت تفنگ به دست و پشتاره بردوش اندکی متفرق می شود.

اما فحش ودشنام همچنان ادامه می یابد.

 

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) صدیق خان و شیرجان خان را می بینی؟

سیدحسین: ( طرف کلکین می آید) درآن اتاق رو به رو؟

حبیب الله کلکانی: دست چپ سیل کن... شیرجان دستک می زند... دیدیش؟

سیدحسین: دیدمش... اسلم و حمیدالله هم همان جا هستند... ( دست تکان می دهد) همگی تان جمع هستید؟

شیرجان خان: ( با اشاره می فهماند که همه در یک اتاق هستند)

سیدحسین: سرتان زنده باشد!

حبیب الله کلکانی: برای شان بگو که صدای مور و ملخ درگوش شان می آید؟

سیدحسین: برادرزاده ات وارخطا شده!

حبیب الله کلکانی: ( از پشت شیشه فریاد می کشد) چرت تان را خراب نکنید... ما وشما این رقم زاغ و زنبور را زیاد دیده ایم.

سیدحسین: لالا... این طرف بیا که پهره دارها طرفت آمدند!

حبیب الله کلکانی: ( دست دعا بلند می کند) خداوندا... چرخ فلک دردست توست... مرگ برای ما بهتر است که یک مشت خسک دور ما را بگیرند!

 

جانبازخان وارد می شود.

حبیب الله کلکانی: چه دندوره  جور کرده اید نائب صاحب!

جانبازخان: کسی دندوره نساخته... سرکرده گان و حتی کشران جنوب که از تو و رفقایت خبر شده اند، می گویند که حبیب الله و رفقایش را به سران قومی تسلیم کنید!

حبیب الله کلکانی: درین مملکت ازین رقم دندوره ها بسیار ساخته اند که همه را خراب کرده... ما آمده ایم که به نفری قومی تسلیم داده شویم؟  نائب صاحب... به بی عزتی کسی خوش نباشید.

جانباز خان: حبیب الله خان...سر به خود چه گپ می زنی... تو با مردم کم دشمنی کرده ای؟

حبیب الله کلکانی: این رقم دشمنی نکرده ام... دشمنی هم از خود یک طریقه دارد. کاری را که شما پیش گرفته اید... دشمنی نیست... من هم نمی فهمم که چه است؟!

جانباز خان: اجازه دلیل ودلایل با تو ندارم... حوصله دعوا و دنگله با مردم را هم ندارم... گردن خود را ازین غم خلاص می کنم!

 میراحمد غندمشر وارد می شود.

 

میراحمدخان: ( بیخ گوشی) قضیه را حضور اعلیحضرت عرض کردم. فرمودند که آمادگی بگیرید بچه سقو و سیدحسین به ارگ برده شوند!

جانباز خان: ( او را گوشه دهلیز می کشد) دیگرنفرهای سقوی چطور؟

میراحمدخان: برای فعلاً همین دونفر مهم است... برای دیگر توقیفی ها هم جای درنظر گرفته می شود.

جانباز خان: چه وقت دست به کار شوی؟

میراحمد خان: اعلیحضرت فرمودند که طرف های شام دم نقد سررشته آوردن حبیب الله و سیدحسین گرفته می شود.

جانباز خان: به شام چیزی نمانده... کسی از ارگ می آید یا خود ما ترتیبات بگیریم؟

میراحمدخان: نفری قومی در اطراف خانه کم شده می رود. تا وقت شام شاید ازین جا بروند. بعد گپ معلوم می شود.

جانباز خان: تیاری بگیریم بهتر است... من ازین وضع به بینی رسیده ام... زود ازین جنجال خلاص شویم که کدام حادثه یخن گیر ما نشود.

میراحمد خان: راست می گویی. صد رقم خوف و خطر است. آدم باید پیش بین باشد. چه ضمانت است که وقت تاریکی، نفر های خفیه حبیب الله به نام لشکر قومی حمله نکنند و آن وقت سر ما و شما به دار خواهد رفت.

جانباز خان: غیر از نفر های خفیه حبیب الله، این قدر لشکری قومی که جمع شده، هرکاری از دست شان پوره است. سرشان امر انداخت کنی، مصیبت است، اگر نکنی...

میراحمدخان: ( ازروی بام به اطراف خانه نگاه می اندازد) بسیاری ازنفرهای قومی هنوز هم انتظار اند!

جانباز خان: محافظان را صد متر دور تر از خانه وظیفه دار کن.

 

هوا تاریک می شود و ساعتی بعد، صدای موتر ها از بیرون به گوش می رسد. یک محافظ خبرمی دهد که دو موتر از ارگ آمده است. جانباز خان و میراحمد خان به پیشواز دوست محمدخان کندک مشر ارگ رفته و چند لحظه صحبت می کنند. دوست محمد خان ورقی را به جانباز خان می سپارد. میراحمد خان به عجله به حبیب الله کلکانی وسیدحسین خبر می دهد که اعلیحضرت آن ها را به ارگ خواسته است. حبیب الله کلکانی وسیدحسین درسیت عقبی موتر اول جا داده می شوند. سپس بیست تن از محافظان قومی سوار بر دو موتر حامل زندانیان به سوی جاده مقابل چمن حضوری حرکت می کنند. وقتی موتر ها از پل محمودخان می گذرند، جنگجویان محلی قومی به سوی یکدیگر فریاد می کشند که « بچه سقو را بردند.» درپی عبور موترها به سوی ارگ، جنگجویان قومی «جهاریارگویان» به سوی ارگ روانه می شوند. تا رسیدن آنان به دروزاه شمالی ارگ، در بزرگ به روی شان بسته شده و محافظان به جنگجویان قومی هشدار می دهند که اگر لجاجت کنند وبه سوی دروازه ارگ نزدیک شوند، بالای شان تیراندازی خواهد شد.

 

 

 

 

 

پرده دوم

صحنه اول

ساعت دوازده شب است.

سردار نادر روی کرسی نرم و راحت در کاخ دلگشای ارگ نشسته است. درسیمایش نسبت به روزهای اول ورود به کابل، علایمی از اعتماد به نفس و تحکم به مشاهده می رسد. عینک فلزی با شیشه های مدور، صورت استخوانیش را از حالت یک فرمانده؛ به یک پروفیسور اندوه آلود شباهت داده است. ریشش کوتاه ومایل به سپیدی است. هرچند تجلی زندگی چند روزه دربار، وجناتش را تا اندازه ای روشن ساخته؛ اما گونه هایش همچنان فرورفته و چشمانش خسته اند. وقتی درمیانه سالن راه می رود، قد بلند و اندام باریک، با سیمای فکورش کمی عجیب می نماید. درنخستین نگاه، هر بیننده ای، بلادرنگ از یک جفت نگاه های مظنون و مترصدش، حساب می برد.این احساس زمانی پر رنگ تر می شود که چشمان بیننده به کلاه سیاه نادر می افتد که اندکی به سوی گوش هایش پائین کشیده شده است.

شریف خان کنری یاور سردار محمد نادر، امیرحبیب الله کلکانی را به حضور شاه حاضر کرده است.

امیرحبیب الله با همان شال عسکری، چپلی به پا و لنگی کوچک، بی گانه با دپلوماسی وتشریفات، مختصر تعظیمی به جا می آورد:

 

سردار محمد نادر: خوب، حبیب الله خان، تقدیر همین بود که روزی با هم رو به رو شویم واز تو در باره اعمال وکردارت سوال کنم. پرسان وجویان مرا می توانی پس گوش کنی؛ لاکن چطوربا مردم چشم درچشم خواهی شد؟

حبیب الله کلکانی: سپه سالار صاحب...( با کمی پوزخندتلخ آمیخته با احساس دشمنی) یک امیرتو، یک امیر، من. بنده در برابر خدای خود جوابده است. چرا که خدای تبارک وتعالی تقدیر ما را می سازد. من و حکومتی های کوهدامن  قرار خواهش خودت برای مصلحت وجورآمد به کابل آمده ایم. خط روان کردی وقرآن پیش کردی، ما هم آمدیم.

سردار محمدنادر: گمان نکن که در مقام پادشاه با تو گپ می زنم. خیر وشری که درملک آمد، کار تقدیر است. این را همه قبول دارند؛ این قدر است که در حساب دنیا چیزی هم به نام مؤاخذه وپرسان وجود دارد. بی شک، خداوند مهربان ورحیم است. لاکن بنده عاصی از پرسان خدا نجات ندارد. خدای متعال بندگان را خود سر و بی قانون رها نکرده است. دیر می گیرد؛ لاکن سخت می گیرد.

حبیب الله کلکانی: سپه سالار، به حساب بنده خاکی گپ بزن. بنده افسقالی خدا را کرده نمی تواند. از زبان خود گپ بزن. سخت وسست را چه می کنی. نوش جانت؛ پادشاهی را گرفتی مگرکاکه باش!

سردارمحمد نادر: غضب خدا سرت نازل شدو سرنگون شدی. زور ملت برایت معلوم نشده بود؟ آدم های مثل تو، هربدعت وناروایی که می کنند، می گویند این به حساب بندگی است. کار خدا علیحده است. به حساب بنده خاکی اگر گپ بزنیم، تو انکار می کنی که خدا شاهد اعمال وکرداربنده است؟

حبیب الله کلکانی: چشمانم کورو زبانم خشک، که حکمت های خدا را نبینم.

سردارمحمد نادر: توو نفرهایت هرکاری را که کردید، گفتیدکه کار بنده است. حالا که به غضب خدا گرفتار شده اید، می گویی که مصیبت اراده خداست. آیا خدا سیل بین بی غرض است؟

حبیب الله کلکانی: بی شک که خدا کارساز است. راست می گویی. از یک طرف ما وتو خدا خوانده نیستیم که درکار های خدا گپ بزنیم. درحساب کار دنیا، خلص بگویم که کار میان من وتو با شمشیر حل می شد. چشم به راه قوۀ سیدحسین از مزار بودم. قوه به وقتش نرسید. نفر و کارتوس کمبود شد. کار تغییر کرد. افسوس پردل خان را ازپشت به گلوله زدند... اگرنی ما هم پیش خود حساب وکتاب کرده بودیم. حالا که هرچه گپ دردل داری، ازمقام یک بنده گپ بزن. نه توخدای قادر را وسیله بساز، نه من، نه تو نفس پاک داری نه من. اگر نفس های ما پاک می بود این قدر نفر دربین ما کشته نمی شد.همین که خدا تخت را از من گرفت و به تو داد، معلوم است که ما بعد ازین خود را جور کنیم.

سردارمحمدنادر: بعد ازین خود را جور می کنی؟ چه رقم جور می کنی؟ عجب است... هیچ چیزدر بساط تان باقی نمانده لاکن گپ های کلان کلان از یادت نمی رود. حالا فهمیدم که جمله خورد وکلان حکومت سقوی را به چه مدا ومقصد با خود آورده ای؟ دیگر طماعی برای شما باقی مانده است؟ با رفقایت یک جایی آمده ای که مثل امان الله خان رتبه وتفنگ برایت بدهم؟

حبیب الله کلکانی: خیال نکن گپ خلاص است. کار شمشیر هیچ وقت خلاصی ندارد. فقط مرد میدان به کار است.  خدا ترا هم امتحان می کند که چه نیت داری. من به زور خدا، حالا هم به دیگران رتبه و تفنگ می دهم. تو روی دار روان کردی، گفتی لویه جرگه می آوریم. جورآمد می کنیم، بعدازین طریق برادری بین ما وشما. خورد وکلان حکومت همه قرآن را ماچ کرده پیشت آمدیم، مهر پادشاهی را برایت تسلیم دادم. گفتم پادشاهی و مملکت امانت خداست. به کسی می دهد، از کسی می گیرد. مهر پادشاهی و ملک اوغانستان را پوره وسلامت پیش چشم مردم برایت تحویل دادم. قانع هستم که خدا هرچه بخواهد همان می شود.

سردارمحمدنادر: بین من وتو دیگر چه دعوایی باقی مانده است؟

حبیب الله کلکانی: هیچ دعوا و پلوان بخشی ندارم. خدا که این پادشاهی را از من گرفت و به تو داد، تا وقتی که دو باره به زور شمشیرحکومت را بگیرم، پیش ازپیش چه دعوای اضافگی کنم؟

سردارمحمدنادر: هنوزاز گفتار وکردارت نمی گردی...تو فکر می کنی که درین جا به مهمانی آمده ای؟

حبیب الله کلکانی: ما به حکم کتاب خدا، به مصلحت وجورآمد آمده ایم. تو که کدام مدای دیگر داری، یالله. گپ من و گپ مرد های کوهدامن یکی است. دو تا نمی شود. به ضد کفرسربالا کردیم. بازهم می کنیم. ببینیم که خدا چه می کند. مگروقتی کتاب خدا را پیش کردی که جنگ نشود، جورآمد شود. قبول کردیم. از اول گفته بودم که نادرخان بیاید؛ با ما دست یکی کند که قوی شویم. وقتی پول وپیسه روان کردم وبرادرت را روی دار روان کردم، نیامدی. خوب کردی که به زور شمشیرآمدی. ببینیم که حالا چه طریق را پیش می گیری!

سردارمحمد نادر: عجب آدمی هستی تو حبیب الله. یک کسی را در ده جا نمی دادند، خواهش داشت که اسبش را به طویله خان بسته کنند. تو بر سر پادشاهی، اغتشاش کردی و ملک ویران شد... نو ماه جنگیدی و هرچه از دستت آمد درحق ملت صرفه نکردی. حالاهم طمع جورآمدو مصحلت داری؟

حبیب الله کلکانی: با تو از اول حاضربه جورآمد ومصلحت بودم. اکثری نفرهای حکومت من می گفتند که اگر نادرخان درحکومت باشد، همه چیز جور می شود.

سردارمحمد نادر: لاکن من گفته بودم که ازکابل بیرون برو. تو لایق پادشاهی نیستی. مردم ترا قبول نکرده اند. چرا قبول نکردی؟

حبیب الله کلکانی: سردار... تو هم تخت را به جنگ گرفتی، من هم. حکومت لاتی وظالم امان الله را من به زورشمشیرازبین بردم. تو آن وقت کجا بودی؟ یک تک تفنگ هم نکردی. چطور حکومت را به تو تحویل می دادم؟ خانه ام آباد که گپ چهار نفر کلان و مکتب خوانده را به زمین نیانداختم و به حساب پره مردی، تا آخر درگپم ایستاد بودم که بیا ما و شما یک حکومت محکم بسازیم. مگر خبر می رسید که تو دیگران را درجمله آدم شمار نمی کردی خودت طرفدارامان الله بودی؟ نه! به خاطری که وطن را ایلا کرده رفته بودی.

سردارمحمدنادر: یک آدمی که درس وتعلیم ندیده وعمرش دردزدی و زورگیری تیرشده، چطور دعوا می کندکه لایق پادشاهی است؟

حبیب الله کلکانی: سردارصاحب، گپ سوخته نگو... من مرد میدان بودم وحالا هم که به حساب قول مردی پیش رویت ایستاده هستم، از گپم نمی گردم. معلوم می شود که حالی گپت تغییر کرده. خلص گپ، از تو برای خودم هیچ چیزی نمی خواهم. لاکن به رفیق هایم ناجوانی نکن... چرا این ها در روز های خوب وبد، به من مردی وجوانی کرده اند. این که گفتی نو ماه در حق ملت نا جوانی کردی، گپ غلط است... من نو ماه با تو، برادرانت ونفری جنگی ات سینه به سینه زدم.

سردارمحمد نادر: از این قدر خلق خدا که از یاغی گری هایت زیر خاک رفتند و خانه های شان تباه شد، کدام واهمه ای نداری، لاکن در غم رفیق هایت هستی! معلوم می شود از کردارت ندامت نکشیده ای!

حبیب الله کلکانی: اعلیحضرت... به نام من در مسجد ها خطبه شرعی خوانده شده بود، چطور می شود یاغی باشم؟

سردارمحمد نادر: تو غاصب سلطنت و قدرت بودی، خطبه ای را که چند یاغی و باغی به نامت خواندند، چه اعتباری داشت؟ کسانی که به نامت خطبه غلط خواندند، جواب خود را خواهند داد!

حبیب الله کلکانی: کسی حق مردم را غصب کند، گناه کار است. من حق کی را غصب کردم؟

سردار محمد نادر: حق ملت را غصب کرده بودی!

حبیب الله کلکانی: اگر مقصدت از گرفتن تخت پادشاهی است، پیشتر گفتم که خدا از کسی می گیرد و به کسی می دهد. حق ملت را نگرفتم، تخت پادشاهی را گرفته بودم که چند وقت پیشم امانت بود وحالا دردست توست! اگرملت امان الله را قبول داشت، چرا به رویش تیغ کشید؟ اگرملت طرفدارامان الله بود، چطورمیدان گریزشد؟

سردار محمد نادر: بلوا کردید که وطن خراب شود. تو لیاقت گرفتن تخت پادشاهی را نداشتی و حالا هم نداری...یاغی گری را شروع کردی و تخت پادشاهی را به خود گرفتی، چون اهلیت نداشتی، پیش خدا شرمنده شدی ودر برابر شریعت جوابده هستی!

حبیب الله کلکانی: تو اگر خود را درس خوانده و تعلیم یافته می دانی، خدایی بگو که چرا مردم بلوا کردند؟ یک علت داشت یا نداشت؟ تخت پادشاهی به لیاقت گرفته نمی شود، به زور شمشیر گرفته می شود. کسی که شمشیر زد، لایق است. زور شمشیر وسیله است اما خداوند تقدیر بنده ها را جور می کند. حالا سیل کنیم شریعت چه می گوید؟

سردارمحمد نادر: شمشیرکشی برای کشتن خلق الله را به گردن خداوند نیانداز... به خداوند تهمت مبند. خداوند به جای آدم های مثل تو، آدم های روشن ضمیر را قربت می دهد.

حبیب الله کلکانی: اعلیحضرت! تو هم دست به شمشیر بودی و کابل را گرفتی. به روی داری نشدی. ریش سفید و ملا وکلان های قوم را روان کردم، قبول نکردی و فقط از جنگ گپ زدی. درجنگ هم مردی نکردی. جسد پردل خان را چرا پیش چشم مردم از پای آویزان کردی... مردی همین است؟ غیراز خدا پروای چیزی را ندارم. مرا می گویی غاصب هستی که حق پادشاهی را از دیگران گرفتی. لاکن خودت که با من جنگیدی، با چه جنگیدی؟ به زور شمشیر جنگیدی یا نی؟ هزاران نفر را مثل گوشت دم توپ به میدان پیش کردی یانی؟ پس تو چطور مالیدۀ نرم شده هستی و من شقب و یاغی؟ توهم به خدا تهمت می زنی...این تخت از کی است که تو بالایش نشسته ای؟ اگر از مردم است، تو چرا سرش نشسته ای. اگر من غصب کرده بودم، تو از دست من گرفتی و غصبش کردی!

سردارمحمد نادر: ( به خنده می افتد) حبیب الله! هیچ تغییر نکرده ای. پوره می فهمم که اگر صدسال دیگر هم بگذرد،  از سر مرکب خود پائین نمی شوی!

حبیب الله کلکانی: ( او هم به خنده افتاده) خدایی بگو... غلط گفتم؟ حساب خدا وراستی که شد، باید آدم تسلیم باشد!

سردارمحمد نادر: ( همچنان می خندد)

حبیب الله کلکانی: قسم می خورم اولین دفعه است خنده ات را می بینم اعلیحضرت!

سردار محمد نادر: تو نمی دانی که انتخاب خداوند برای پادشاهی، یک آدم جاهل نیست.

حبیب الله کلکانی: لاحول والله... سردار صاحب، باز پیش از خدا گپ زدی... از حکمت های خدا بنده چه خبردارد؟ از ملا و عالم دین سوال کن که آیا بنده ناچیز از نام خدا بر چیزی حکم کرده می تواند؟ من علم انگریزرا ندارم؛ لاکن عقل دارم و می فهمم که حق پادشاهی از خداست نه از بنده. اگرپادشاهی دراختیار بنده می بود، در دنیا هیچ پادشاه گردشی نمی شد.

سردار محمدنادر: به نام خدا و تقدیر گناهان خود را نپوشان. با جهالت و یک دندگی نمی شود پادشاهی کرد. با یک داره دزدان چطور خدا را خوش می سازی؟ افغانستان را دربدر کردی. هیچ کار خیری از تو دیده نشد. مکتب ها را بستی؛ بزرگان و آدم های خیراندیش را فراری دادی و ملک را به یک میدان مرغ جنگی تبدیل کردی. گناهت این است که درین کار های مکروه و حرام، پای خدا را هم داخل می کنی. حال اگر ملا و مولوی را حاضر کنم و قول و کردارت را غلط بکشند، چه می گویی؟

حبیب الله کلکانی: هیچ آدم بزرگ از من بدی ندیده است. اگرنی... بگو به کی ظلم کرده ام؟ اگر ملا و مولوی ایمان به خدا و سیرت نبی صلی الله علیه وسلم داشته باشند و همین چیزهایی را که تو می گویی، تصدیق کنند، حلقه دار را همین جا بالا کن و به گردن من بیانداز! تو نفس خود را با حکمت های خدا یکی می کنی. نگو خدا این طور است و آن طور نیست. تسلیم باش و فقط به حساب کار دنیا با من کش وکوب کن. رضای خدا کار هرکس نیست. رضای خدا درنظر تو این است که تخت را بگیری و حالا گرفتی...خدا همین که تخت پادشاهی را از من گرفت و به تو داد، معلوم است که از ما خوش نبود. بعد ازین نوبت توست... غم خود را بخور... چه می فهمی خدا در تقدیر تو چه نوشته است؟ به این نفر های چاپلوس دلت را خوش نکن...این وزیران و چاکران که اطرافت را گرفته اند و بلی بلی می گویند، امان الله خان را بازی دادند. مرا بازی دادند و تو را فریب می دهند.

سردارمحمد نادر: حبیب الله! گپ را خلص کن...  وقتی برایت پیغام دادم از ظلم وستم دست بکش و از کابل بیرون برو، چرا گوش نکردی؟

حبیب الله کلکانی: چیزی که به زور شمشیر گرفته شود، چرا مفت به کس دیگر بدهیش؟ توهم یک بنده خاکی، من هم... اگر امان الله از تو بطلبد که تخت پادشاهی را به من بده، می دهی؟ یا به من به حساب خدا وراستی پیشت آمده ام، می دهی؟ خانه ام آباد که چند دفعه پیشت نفر روان کردم؛ پیسه دادم که بیا سردار صاحب، پادشاهی در دست ما افتاده، دست بده همراه ما... فهمیده هستی، سردار هستی؛ کار دیده هستی، چرا نیامدی؟ به خاطری که روی تخت پادشاهی کس دیگری را شریک قبول نداشتی.

سردار محمد نادر: پیغام من با پیغام تو زمین و آسمان فرق داشت. تو ملک را به آشوب کشانده بودی ومن با خاندانم مثل ثالث بالخیر، تن به تقدیر دادیم تا اغتشاش را از وطن گم کنیم.

حبیب الله کلکانی: اغتشاشی چیست؟ نمی فهمم! اگر مقصدت چاکرولشکرمن است... این ها از آسمان نیافتاده بودند... یک طرف تو بودی، یک طرف من. یک تعداد غریب و بیچاره به دور من جمع بودند ویک تعداد دیگر را تو باغ سرخ وسبزنشان می دادی واز این طرف سرحد و آن طرف سرحد آوردی که بیخ مرا بکنی. بازهم می گویم که خانه رفیق های من آباد که یک رگ مردی داشتند. می گفتند سردار را بطلب که حکومت را جور کنیم. دست به دست جور کنیم نه این که تو بادار باشی و ما که به قیمت خون خود حکومت را گرفتیم، نوکری شما را کنیم. حال دیده شود تو از ما چه رقم در کار ملک کار می گیری!

سردارمحمد نادر: این همه بربادی و مصیبت هیچ سرتو تأثیر نکرده است... حبیب الله! طوری گپ می زنی که سرتخت سماوار نشسته باشی. پادشاهی تدبیر به کار دارد. علم به کار دارد و مردم داری به کار دارد. تو چه گفته همه چیز مملکت را از بین بردی. امان الله خیال های کلان داشت؛ لاکن یک کارخورد از دستش می رفت.
حبیب الله کلکانی: اولا... حکومتی که در یک پای پلیچک چپه شود، حکومت نیست. یک چیز پوده اگر به دست من و تو خراب نشود، آخر به دست کس دیگری خراب می شود. دردیگر ملک ها، شنیده ایم که چه کروفر است و مردم های پخته و قد راست در رأس کار است ( غیر از ملک های سرحد جای دیگری را ندیده ام مگر دیگران قصه کرده اند) و آبادی را ببین که سرت چرخ می خورد. حکومت امان الله در دست چند نفر حرام خور افتاده بود. یک حوالدار می آمد درقریه؛ غیر از جزیه گیری واولجه هیچ کاری نداشت. آفتاب واری معلوم است که غیر از حرام خوری و بی دینی کار دیگری نداشتند. کارشان نامعلوم، لاف شان دنیا را گرفته بود. کسی هم بازخواست گرنبود. شاه می رفت درملک های خارجی به چکر، چهار تا دلال دریشی پوش شراب خور، مردم را سواری می کردند. این چه حکمت بود که حکومتش به دست آدمی مثل من که در اردویش هزار تا مثل من پیدا می شد، چپه شد؟ معلوم است که یک گپی، یک دردی بود که این طور شد. دومش... چه چیزی را از بین برده ام که تو و امان الله جور کرده بودید؟ اسلحه و توپ هایی را که جمع کردی و جنگ کرده آمدی تا کابل، هوایی انداخت می کرد؟ معلوم است که نفر را می زدی و آبادی ها را خراب می کردی. گل که در دستت نبود!

سردارمحمد نادر: امان الله به کمک احمد علی خان سرت دست کشیدند. تو همراه چند رهزن دیگرجرأت گرفتید. امان الله رتبه و تفنگ برای تان داد... آخرش بلا شدی و ملک را لگدمال کردی. فکر نکرده بودی که این ملت خدایی دارد و یک روز به چنگ عدالت می افتی. تفنگ را در دست های تان دادند لاکن عقل تان را به دست شیطان دادند. چه گم کرده بودید که یک دم شوق پادشاهی درکله تان زد. فکر نکردی که هرچه در نصیب تو واری آدم باشد، تخت پادشاهی نیست. کی زیردیگ تان آتش کرد؟

حبیب الله کلکانی: سردارصاحب، گپ هایت پهلو دار است. دربی سوادی من بازی نخور. کسی یک روز در دسترخوان مردی نان خورده باشد، می فهمد چه رقم دل کسی را که مثل یک بهادر به پیش یک بهادر دیگر آمده است، نرنجاند. گپ زدنت به یک عالم و یک پادشاه نمی ماند. مرد واری گپ بزن که اگر از دنیا هم برویم، زخمش در دل ما نماند. خدای تعالی چند روزی به من نعمت پادشاهی داد. امروز جای من، تو دربار کرده ای. چشم بخیل کور. حق داری که جنگ کردی و گرفتی.

سردار محمد نادر: حبیب الله خان... به من بگو که جغه و کمالت چه بود که امان الله غافل ترا رتبه و تفنگ داد و آخرش هم بلای جان خودش چی که قریب بود مملکت را از بین ببری!

حبیب الله کلکانی: مملکت چرا از بین برود؟ مملکت را به زور خداو به قوت شمشیرنگه می کردم. غیر از تو کدام کس دیگری بود که طرف اوغانستان چپ سیل کند؟ چند روز نبی خان آمد و شراب خوری کرد. سر سفیر روس چشم کشیدیم، بگیل شد وگریخت. من گفتم دروازه صندل را از هندوستان می آورم یا تو؟ من ایرانی ها را درهرات چخه گفتم یا تو؟ من کمربسته بودم که سمرقند و بخارا ( ملک های اسلام) را می گیریم یا تو؟ من پادشاه بخارا را عزت می کردم یا تو؟ همین حالا او بیچاره کجاست؟ آمدیم سر این گپ که امان الله خان غلط کرد که دست طرف ما دراز کرد و ما شیرک شدیم. ما از اول شیرک بودیم و حالا هم هستیم. من مثل یک بهادر ترا به حکومت خواسته بودم، نیامدی، لاکن خودم دست خالی پیشت آمده ام.

سردار محمد نادر: تو از بی جگری های امان الله و حاکم های بی غیرتش استفاده کردی. کله ترا کلان کردند. ملک وملت را بازیچه فکر کرده بودید که هرچه کردید کسی پرسان وجویان نکند؟ تو که به لطف و عزت داری امان الله وفاداری نکردی، چه گونه سرت اعتماد شود؟ هوای چند روزپادشاهی به حدی سر به هوایت ساخته است که خود را به نظر یک بهادر می بینی. شما مردمی هستید که اگر طناب تان را شل کنند، طناب را چنان کش می کنید که صاحب طناب به سینه کش شود. امان الله شما را نمی شناخت. برای شما یک عبدالرحمن خان به کار است!

حبیب الله کلکانی: امان الله خودش را هم نمی شناخت. راه از پیشش گم بود. گاهی از روی غرور، چادرزن ها را از سرشان پس می کردو گاهی سرش زور می آمد، لنگی می زدوبا چند ملاو مولوی درباره دین بحث می کرد. خدا که چپه گی بیاورد، غیرت به درد نمی خورد سردار صاحب... درحکومت امان الله درد ملت که زیاد شد، کسی نتوانست کسی را بگوید که این طورنکن. ما هم به داد رسیده بودیم که چرا در ملک اسلام پرسان وجویان نیست. حاکم به دل خود، مأمور به دل خود، ولسوال سر به خود، هرکس به نام حکومت هزار رقم بی سری می کرد. مردم دل پر داشتند وبس برادر... بگیر بگیر شد و من درحسین کوت همراه رفیق ها اختلاط داشتیم که نفر آمد و گفت بیائید کابل برویم که امان الله وعنایت الله گریخت. ملا ومولوی فتوا دادند که توپادشاه اسلام هستی. کمرت را بسته کن. لاکن یک چیز را برایت بگویم که امان الله خان خودش نامردی کرد. اگرنی خدا شاهد است غرضش نداشتیم. خدا زدش!

سردارمحمدنادر: تو یک عسکر ساده بودی. عسکر ساده چی، که از داره بازی و راه گیری، دهقانی از یادت رفته بود. درین وقت پادشاه، والی خود را پیشت روان کرد. دل آسایت کرد. پادشاه شخصاً به تو رتبه و تفنگ داد. تو این را نامردی می گویی؟

حبیب الله کلکانی: سردار... تو از راز ما خبر نداری. ازاول می خواستم با امان الله خان بازوبدهم. امیدداشتم از من کاربگیرد که ظلم وخود سری کم شود. سیدحسین شاهد است که دو دفعه پیش محمدولی دروازی عرض کردیم که تسلیم می شویم. به غازی مرد بگو که از ما کاربگیر. دفعه اول درباغ خود ولی خان رفتیم وگفتیم که شاه از گپ تو تیر نمی شود. ما تسلیم هستیم به شرطی که از ما کاربگیرید. دفعه دوم تا پل محمودخان ومنار یادگارپیش ارگ خپ وچپ آمدیم واحوال دادیم که ولی خان از ما پیش شاه شفاعت کند که خاطرما هم جمع شودو خاطرحکومت هم. لاکن بی غیرتی کردو ترسید واحوال داد که صلاحیت عفو شما را ندارم. ازدیدن ما ترسید.

سردار محمد نادر: ( لبخندی بر لب) از امان الله خان قصه کن که چطور نامردی کرد؟

حبیب الله کلکانی: قول و قرار کرد که گذشته گذشت وبعد ازین، من پادشاه و شما رعیت. امر داد که احمدعلی رئیس بلدیه قرآن شریف را که امان الله درآن مهر وامضاء کرده، درمجلس بیاورد. گفته بود هر مشکلی که بوده بعد ازین حل شدوخلاص.  سیدحسین را گفتم که امان الله درقول خود ایستاد است؟ سیدحسین گفت: به خدا معلوم. مصلحت ما این شد که بیا امتحان کنیم. رفتیم درمخابره چاریکار. مخابره چی را گفتم که تلفن ارگ را رخ کند. رخ که شد، به حاضرباش گفتم مخابره چی را بسته کن. گوشک را گرفتم. به امان الله گفتم من احمدعلی خان هستم. گفت:

بگو چه گپ است؟

گفتم بچه سقو در دستم است. کارش خلاص است. چه امرمی کنی؟

دفعتاً گفت که این سگ رهزن را زود بکش!

باز گفتم: اعلیحضرت صاحب، به امرخودت در قرآن قول کردیم که غرض دارشان نباشیم، چطور می شود؟

باز صدا کرد که سرش را بزن. تو با حبیب الله عهد وپیمان کرده ای نه من!

به امان الله خان گفتم:

من حبیب الله هستم و کل گپ هایت را شنیدم. تو که در دلت نامردی است، خود را قایم کن!

حالا خودت قاضی. درین مسأله چه فتوا می دهی؟

سردار محمد نادر: به تو کی فتوا داد که حکومت را خراب کنی و خانه جنگی شود؟! چطور به خود حق دادی فتنه بر پا کنی و لشکر بکشی و بیعت بگیری؟ امان الله قول شکنی کرد، باید تو حوصله می کردی واز گپ تیر می شدی.

حبیب الله کلکانی: اول بگویم که دور امان الله خان هم آدم های مرد کم نبود. عسکر ومنصب دار غندشاهی را که اسیرگفته، پیشم آوردند، دیدم که آدم های مرد و نمک حلال بودند. گفتم شان که شما دشمن های با غیرت بودید که به نان ونمک امان الله وفاداری کرده و تا آخر با من جنگیدید. بعد ایلای شان کردیم که بروند. دوم این که، تو از کی فتوا گرفتی که جنگ کرده بیایی و همه جای ها را خرمن بکوبی وارگ را به توپ بسته کنی. ارگ شاهی را نفرهای کی خراب کرد؟ خبردارم که یک متر فرش و یک قاب ظرف وچوکی درارگ نماند. چه شد؟ کلش اولجه شد... جوابش راتو می دهی؟ من که بودم، یک خس از ارگ و از آل و عیال خودت بی جای نشد. یک دفعه پردل خانه یک سردار را گرفته بود، فرم ونشانش را کندم به رویش زدم وگفتم: ما و شما همین طور قرآن کرده بودیم؟ چپ ماند. گفتم برو درخانه ات بنشین.خدایی بگو.. می فهمم که هیچ کس نمی تواند هم جنگ کند و هم ملک را آباد کند. تو با پادشاه اسلام جنگ می کردی. چرا بیعت نکردی که هیچ جنگ نمی شد؟ جنگ به خاطر پادشاهی کردی. ملت چه کاره است؟ ملت همان بود که نصفش را من لشکر ساختم و نیمش را تو. من وتو کی هستیم؟ ملت نیستیم؟ مخلق خدا نیستیم؟ اگر ویرانی شده، هردوی ما پیش خدا پرسان می شویم.

سردار محمد نادر: هرچه از تو سوال کنم، گپ خود را می زنی. خبر داشتی که ملک محسن وخواجه بابو و سیدحسین درحق مردم چه می کردند؟ نام داره دزدان را «کرنیل خودمختار» و «جرنیل خودمختار» گذاشته بودید و مردم ازنام تان درخانه های شان می لرزیدند.

حبیب الله کلکانی: خبر داشتم. اول این که خواجه بابو برای تو جانفشانی می کند. بعضی آدم های خس خور درخیانت. همان کار هایی را می کردندکه حالا نفر های تو می کنند. خدا که عقل آدم را بگیرد، مثل بابو وملک محسن می شود. مثل حاکم های امان الله می شود. خواجه بابو همین حالا به تو خدمت می کند. از کاروکردارش خوش هستی. ما تازه  پیشت آمده ایم. سردار،کلایت را قاضی بساز وبگو... راست بگو... خودت خبرداری که از چند روزی که آمده ای، ملک ودارایی حکومت وغیرحکومت در دست کی هاست؟ خبر داری که اشپلاق مسابقه اولجه مال و منال مردم در دست شماست؟

سردارمحمد نادر: تو و داره ات به حدی ملک را بی نظم کرده اید که درین گیرودار، دم هیچ کس را نمی شود گرفت. لاکن من به زودی همه کسانی را که زندگی و اداره ملک را اخلال کنند، چنواری می کنم. اگر علی الحساب دست اولجه گران و دزدان را بگیرم، هیچ نظمی باقی نمی ماند و مثل نوماه پیش تنها می مانم. مگر فرق ما وتو این است که درسرمن عقل و تدبیرحکومت داری است، لاکن تو ازآن بوی نبرده ای!

حبیب الله کلکانی: سردار، اگر زور شمشیر و تدبیر نمی داشتم، سه دفعه تا سرحد فراری نمی ساختمت! اگر ایلا کردن نفری قومی در جان ومال مردم و دارایی حکومت عقل وتدبیر است، خدا آن عقل را به من ندهد. درلشکر من چند ملک محسن و سیدحسین بود؛ لشکر تو همه شان سیدحسین و ملک محسن هستند. به یک حساب خوب می کنی. رفیق های خود را قدر می کنی. نوش جانت که تخت را گرفتی وحالا عیش کن. لاکن گپ سوخته نزن!

سردارمحمد نادر: حالا تاوان رزالت های ملک محسن را کی می دهد؟ برای آل و عیال دسته دسته مردم های بزرگ وباعزت را که اعدام کردی، چه می گویی؟ در خرابی وویرانی دلیل ودلایل گفتن چه فایده می کند؟ این را بگو که در باره تو ورفقایت چه فیصله کنیم؟

حبیب الله کلکانی: سردار صاحب، به نام قرآن، خود را به تقدیر خدا سپرده آمدیم. وگرنی، شمشیر وتفنگ هنوز هم درشمالی ذخیره است. هرکه تاوان کارهایش را خودش می دهد. کسی درگور رفیق خود نمی درآید. درپادشاه گردشی جنگ و کشتار شدنی است. همین حالا خودت تخت را به کس دیگری می دهی؟ آمدیم به این که نفر ها را چرا اعدام کردم. مقصدت از کیست؟

سردار محمد نادر: سردار علی احمد، سردار حیات الله، سردار عثمان خان تگابی، قاری دوست محمد وهزاران نفر دیگر را چه گفته دردهن توپ پراندی؟

حبیب الله کلکانی: کسی مثل یک مار از پشت سرت حمله کند، چه می کنی؟ کل شان نامرد و نمک حرام بودند. وزارت وریاست و ولایت دادم، بی سواد گفته سرم راه جوری کردند. قریب بود وقت نماز خواندن درمسجد عیدگاه از پشت مرا بزنند. بی سواد عقل ندارد؟ بی سواد که تخت پادشاهی را می گیرد، چند تا بزغاله بروت ازچنگش خطا می خورند؟ علی احمد خان شراب می خورد. زنکه باز بود. هرجای که می رفت دعوای پادشاهی می کرد. همه چیز را ریشخندی فکر می کرد. هرچند خدا شاهد است که به کشتنش راضی نبودم. رفیق های نااهل، بی خبراین کار را کردند. علی احمد به این خاطر کشته شد که خواهر امان الله را بازی داده بود! مگر وقتی گفت که او خودش سرش صدا کرده بود. گپش را قبول کردم. لاکن حیف شد. سردار عثمان را به خاطری کشتم که قصد کشتن خودم را داشت ودوم این که آدم دو روی بود. می ماندمش، دو باره سرمی برداشت. خدمتش را زیاد کردم. اما نفهمید. بچه ها را گفتم که در یک صندوق زنده قیدش کنید؛ صندوق را درون قبر بمانید وسر خاکش شلغم بکارید!

سردارمحمد نادر: قاری دوست محمد خان یادت رفت!

حبیب الله کلکانی: او را به خاطری اعدام کردم که راپور رفیق های خود را به ما داده بود. رفیق هایش که اعدام شدند، چه ضرورت بود یک نامرد زنده بماند؟ اگر زنده می ماند، بازدرحق یک مسلمان دیگر نامردی می کرد.

سردارمحمد نادر: حالا چه مطلب داری؟
حبیب الله کلکانی: گفته بودم که اگر از جنگ اوغانستان خلاص شوم، در مسکو و لندن به دشمنان اسلام سبق می دهم!

سردارمحمد نادر: تو لندن و مسکو را دیده ای؟ تفنگ و جبه خانه دیگران درنظرت نمی آید؟ می گویم که عقل وفراست نداری، باز از آسمان گز می کنی!

حبیب الله کلکانی: توکل به خدا... آمدیم پیش تو، عقل ما در دست تو سردارنادر. تو پادشاه، ما رعیت!

سردار محمد نادر: این قدر که نام خدا را می گیری و توکل می کنی، چرا مرا کافر خوانده بودی؟

حبیب الله کلکانی: خبرندارم. اگرکار همان منشی ها و وزیران باشد، چیزی گفته نمی توانم.

سردارمحمد نادر: درجنوبی از طیاره ورق هایی را تیت کردید که درآن نوشته کرده بودند: نادر خان قاتل امیرحبیب الله است. عوض آن که همراه برادرانش به زیارت خانه خدا بروند، به زیارت فرانسه رفتند. من حبیب الله به تمام مردم امر می کنم که خون این خاین را بریزند و خود را غازی کنند. هرشخصی که نادر خان را زنده بیاورد، چهار هزار روپیه، هرشخصی که سر او را بیاورد، سه هزار روپیه وهرکسی که سه برادر را زنده بیاورد، یک هزار روپیه نصیب می شود.

حبیب الله کلکانی: من پادشاه اسلام بودم. خادم دین بودم. تو بیعت نمی کردی. وظیفه داشتم ازتو بیعت بگیرم یا کارت را ختم کنم. چند دفعه به دست برادرت شاه محمود خان لک ها روپیه روان کردم. پیسه را گرفتی، نیامدی وجنگ کردی. به حساب مسلمانی، خودت یاغی وباغی وبرادرت نامرد ونمک حرام بود.

سردارمحمدنادر: اگر تو همین اندازه می فهمیدی که من به خاطر ملک و ملت چقدر رنج بردم واز زندگی خاندانم تیر شدم، ترا با همین گپ هایت رتبه می دادم وبا خود نگه می کردم.

حبیب الله کلکانی: ما هم درحفاظت مملکت جنگ کردیم و تکلیف کشیدیم. چه شکوه کنیم؟ کار وطن بود. زندگی ومرگ به دست خداست. حالا که اختیارکار ملک دردست توست، شنگ خود را نشان بده!

سردارمحمد نادر: بی شک که خداوند اختیارملک را برای من داده. لاکن خدا نزد خدا مسئول هستم که داد مظلومان را از شرارت پیشه گان بگیرم. مردم را از مزاحمت آدم های مثل تو خلاص کنم. من که می بینم، اصلاح کردن آدمی مثل تو محال است. اگراز دایره بیرون شدی، در دام دیگران می افتی و اغتشاش دیگر به راه می افتد.  کسی که همه چیز در زبانش باشد، به درد کار های کلان نمی  خورد. کسی که دروازه صندل را نادیده، جهرمی زند که آن را از لندن و هندوستان می آورد، چه کار های دیگری از وی سر خواهد زد. کسی که پادشاه مملکت را رو در روی یاغی وباغی می گوید، اگرقدرت دو باره پیدا کند، لحاظ کسی را خواهد کرد؟

حبیب الله کلکانی: خدا پادشاهی را به تو لایق دانست، ما کدام دعوای دیگر نداریم. ما به عهد قرآن آمدیم؛ بیعت کردیم. تو امر کن!

سردارمحمد نادر: حبیب الله، در نو ماه جنگ بیعت نکردی، تا که جبه خانه ارگ از بین نرفته بود ویک کارتوس درتفنگ داشتی، به حکم تقدیر جنگ کردی. حالا به گپ هایت چه اعتبار است؟ تنها قبول کردن گپ هایت مشکل را حل نمی کند. تو همه چیز را به تقدیر خدا بسته می کنی. از گپ هایت معلوم است که کله ات هیچ وقت ازبغاوت فارغ نمی شود. بر آدم های مثل تو نمی شود حکومت کرد.

حبیب الله کلکانی: سری که از کاکه گی وشمشیرزدن خالی باشد، کدو است سردارصاحب!

سردارمحمد نادر: لب لباب گپت که این طور است؟ پس چرا تسلیم من شدی؟

حبیب الله کلکانی: به عهدو پیمانت تسلیم شدم، وگرنی، به هیچ بنده خاکی گردن نمی مانم!

 

اذان ملای صبح بلند می شود.

 

حبیب الله کلکانی: شاهدی از حق آمد سردار صاحب، برویم که وقت نماز است!

 

 نادرخان از جا بلند می شود و شریف خان سریاور، حبیب الله کلکانی را به نظارتگاه منتقل می کند.

 

                                                              

 

پرده سوم

صحنه اول

 

نیمه شب است.

نادرشاه، هاشم خان و شاه محمود خان در اتاق خصوصی نادرشاه در ارگ گرد آمده اند.

نادرخان کلاه از سر برداشته، روی کوچ کم ارتفاع و نرم در پتوی سیاه رنگی فرورفته است. از انقباض دو سوی صورت استخوانی اش معلوم می شود که دندان ها را درون دهان قفل کرده است.

هاشم خان با صورت گوشتی وکوسه. بروت نیمه و پهن، درست زیر بینی اش سیاهی می زند. چشمانش کاونده وجدی اند و هنگام صحبت، ریش دم بودنه در زنخش تکان می خورد.

شاه محمود خان با صورت گوشتی و بینی نسبتاً گشاده که با زنخ پهن و پیشانی هموار او متوازن است، برازنده ترمی نماید. اندام بلند او را بالاپوش سنگین وسیاه به رنگ بروت های مثلثی اش پوشانیده است.

 

سردار محمد نادر:  لازم دیدم نا وقت شب به دور از رفت و آمد مردم مصلحت کنیم. ازین مصلحت یک مطلب دارم که با سقوی ها چه کنیم؟ لشکر قومی تا آخر درپهلوی ما باقی نمی ماند. یک راهی بسنجیم. ملک های خارجه خاطر جمعی داده اند که در داخل ملک، در کار شما غرض دار نیستیم. لاکن تجربه کرده ایم که ملک های خارجه، افغانستان را به یک حال نمی مانند و دیر یا زود، آخرالامر با برتانیه ناساز می شوند. ناساز که شدند، بی غرضی از یاد شان می رود. به این حساب،  اگرسقوی ها زنده باشند، نقد وتیار دست به طرف شان دراز می کنند. مثلی که امان الله و منصب داران فراری در اختیار شان هستند.  اگراین بار، سقو سربرداشت،  کار ما مثل زخم کهنه می شود. قناعت دادن لشکر سرحدی به جنگ جدید مشکل می شود.

سردار محمد هاشم:  این طور که است، مشکل ما کم است.  مرحمت خداست که سقو و نفرهایش بی زحمت دردست ما افتادند. شخصاً درخواب هم نمی دیدم که این طور شود. غیرازین، معلوم نبود آخر کار چه می شد.

سردارمحمد نادر: یک چیز درنظر ما باشد که هیچ مملکت خارجه، با بچه سقو همدردی ندارد. کامیابی کلان ما همین است. فرضاً اگر کسانی بودند که برایش مشوره می دادند که کابل نرو... درشمالی باش یا مزار وهرات برو، وضع تغییر می کرد. از  طرف ما به شوروی ها و ایرانی خاطر جمعی داده شده است که هیچ کاری به کارشان نداریم. توافق ما با برتانیه سرجایش است. ( روبه شاه محمودخان) نظر تو چیست؟

سردار شاه محمود:  باید هیچ معطلی صورت نگیرد. لشکرقومی هرقدر می توانند به شمالی پیش بروند، آزاد هستند. هیچ مانع نباشد چه می کنند، چه نمی کنند. به خاطری که این گلیم به زودی جمع شود. لشکر قومی باید راضی باشد. همین که گفتیش چه می کنی، کجا می روی؟ دو باره دور می خورد و می رود طرف خانه اش. انگیزه جنگ شان درشمالی ریشه ندارد؛ چیزی است که ما به بسیار مشکل سروسامان دادیم. ضرور است لنگر جنگ طرف شمالی انداخته شود. تا باقی مانده های  سقو وقت پیدا نکند دو باره مرکز بگیرند؛ قوا جمع کند و درمسجد ها تبلیغ کند.

سردار محمد نادر : من که سنجیده ام، درین کار زیاد روی نشود. بلوای شمالی که کلان شد، آتشش به قطغن می رسد، جمع کردن گپ مشکل می شود. اول کاری شود که سرهای منطقه را جمع کرده به کابل بیاورید. کسی ایستاد شد، جا درجا کارش تمام شود.( روبه شاه محمود) خطرهرچه کم باشد، زیادجدی گرفته شود. اگرحبیب الله و بچه های صاحب زاده را به چنگ آورده ایم، بعضی سران درس خوانده ازجمع سقوی ها فراری اند. مثلاً خلیل الله خلیلی درنزدیکی های بلخ درخاک روسیه است. او را نمی شود مثل یک سقوی جنایت کار اعدام کرد. عالم و شناخته شده است و رگ خاندانی دارد. مشکلی که با قبایل داریم از دو ناحیه است. به برتانیه توافق شده است که بعد از یک دوره جنگ قبایل درشمالی، قوای قومی فوری به جای اصلی خود برود. برتانیه می خواهد که بعد از ختم اغتشاش شمالی ، ما به قوای قومی دو طرف سرحد داد وگرفت نداشته باشیم. اگرکلان های شان درحکومت می آیند، رتبه و چوکی اش داده شود؛ لاکن خودش درمنطقه خود باشد.

سردارشاه محمود: درین کار دست و پای کمی بسته است. اگر داد وگرفت و رابطه قوم جنوبی با حکومت این طور باشد، به این معنا است که ما به طور نیمه اختیار دار جنوبی باشیم.

سردارمحمدنادر: اساس توافق با برتانیه همین است. ما قبول دار شده ایم که مردم جنوبی را مجبور نکنیم دراردو عسکر بدهند. مجبور شان نکنیم که مالیه بدهند. سرشان فشار نیاوریم که از بین منطقه شان سرک تیر شده و پروگرام هایی را که امان الله خان داشت، درین ساحه نیز روی دست بگیریم.

سردارشاه محمود: به همین علت یاد آور شدم که ما در معامله با جنوبی، دست بسته هستیم و زبان خود را هم شور داده نمی توانیم.

سردارمحمد نادر: به ما و شما معلوم دار است که مردم جنوب ازین معامله ها خبر ندارند. دوستان هندی حقیقت می گویند که اگر در بین مردم جنوبی شایع شود که پلان ازین قرار است که مردم آزاد باشند که مثل گذشته زندگی کنند و هیچ تغییری درین مناطق نیاید، خواهی نخواهی، قبول نمی کنند. لاکن سنجشی که صورت گرفته، یگانه راه ساختن حکومت همین است.

سردارمحمدهاشم: از مشکلات ما غیر از خود ما و حکومت برتانیه کسی دیگری با خبر نیست. غیرازین راه، چیز دیگری به فکر ما نمی رسید. برتانیه گپش معلوم است. می گوید همرای تان بازو دادیم. حالا اول حکومت خود را بسازید. نظم را در دیگرجاها قایم کنید.  به جنوبی کار نداشته باشید که هم به خود شما مشکل پیدا می شود و هم برای ما. چه کرده می توانیم؟

سردارمحمدنادر: معقول است. جنوبی را به همان رقمی که خوش هستند، غرض نگیرید.

سردارمحمدهاشم: تا کی این طور باشد؟ جنوبی وال آدم های درس خوانده و هشیار هم دارد. پیش چشم شان چطور می توانیم که از اردو، حکومت، چوکی وزارت و همه چیز دور نگه شان کنیم؟

سردارمحمد نادر: سررشته این کار گرفته شده. خودت درمجالس حاضر بودی و می فهمی که کلان های جنوبی درحکومت شریک می شوند. کسی که درحکومت می آید، باید که در کابل یا ولایات غیر از جنوبی، کار کنند. لاکن مصلحت ما و برتانیه این است که به منطقه و مردم جنوبی زیاد غرض دار نباشید.

سردارمحمدهاشم: به این صورت، یک گوشه مملکت، مثل علاقه غیر به حال خود می ماند. ریش از ما وواکش ازملا؟

سردارمحمدنادر: درین کار نه تو چیزی کرده می توانی نه من! کاری که حالا بسیار ضروری است، از بین بردن مقاومت سقوی است. خطری که اگر پشتش نگردیم، دایم زنده است. حاکم های هندی هم نظر شان این است که نشانه هر قسم خطر و بلوا از سرحدات شوروی به این طرف از بین برده شود. مجبور هستیم که مصلحت برتانیه را پشت گوش نکنیم.

سردار شاه محمود: این هم به طور دایم یک کار نا شد است؛ چطور امکان داردکه پکتیا و خوست خاک افغانستان باشد... لاکن هیچ کاری به کار شان نداشته باشی؟

سردارمحمد نادر: مردم این ولایات باید در دایره خاص خود باشند. کلان های شان درحکومت باشد، چوکی و رتبه شان حفظ؛ مگر قانونی که در سراسر افغانستان جاری می شود، درین مناطق جاری نشود. سرنوشت این حکومت، به تارهمین راز بسته است.

سردارشاه محمود: یعنی این که هروقت ضرورت به جنگ باشد، آورده شوند و بعد از آن، رابطۀ شان با دیگر اقوام مملکت، برقرار نباشد.

سردارمحمد نادر: این کار به فایده برتانیه است؛ لاکن برای حکومت ما چندان به صرفه نیست. هروقت باشد، مشکل پیدا می شود. ( رو به سردارمحمدهاشم) برای فعلاً مشکل این طرف را باید از سر راه برداریم.

سردارمحمدهاشم: سرکرده های سقوی حالا در دست حکومت هستند. بهتر است کار شمالی زود تر ختم شود. خلیل الله بچه مستوفی و کریم خان خسروی گریخته اند. کاری شود که درصحنه جنگ شمالی پیدا نشوند!

سردارشاه محمود: کریم خسروی بچه جوان است... پیش خان و خوانین شمالی چیزی نیست... مگر خلیل الله خلیلی دربین سقوی ها نفوذ دارد و خطرناک است!

سردارمحمد نادر: ضرور است که از نهایت ملاطفت دربرابر خلیلی کار گرفته شود. خط و پیغام داده شودکه حکومت با او کاری ندارد. هرجایی که دلش می خواهد برود. اگر به وطن بیاید، با عزت و احترام همرایش رفتارمی شود.

سردارشاه محمود: به هر طریقی که می شود باید خلیل الله از خاک شوروی کشیده شود.

سردار محمد هاشم: یک کاری سنجیده شود که با بعضی آدم های کم نفوذ و با سواد خوانده سقوی از طریق جور آمد رابطه گرفته شود. احساس خطر نکنند که اگر بیایند کشته خواهند شد. لاکن گلیم جمع اصلی سقوی جمع شود. فکر شود که این کار خطر های دیگر را پیش نکند. مشکلاتی که دم دست است باید یک طرفه شود. دیگر راهی نیست. مرکز سقو نزدیک است... کابل درتیررس شان است. زمان امان الله دیدیم که چطور از حسین کوت به گردنه باغ بالا رسیدند و و به خیز آخر، ارگ را گرفته بودند.

سردار محمد نادر :  فهمیدم. غیر ازین که تا برقراری نظم و قانون، خون دشمنی لشکر قومی را در شمالی داغ نگه شود، چاره دیگر نیست. فشار ازسر شمالی مرکز سقو به هیچ صورت کم نشود. کمترین غفلت کار را به جایی می رساند که خونی که حالا درشمالی می  ریزد، درکابل و پکتیا خواهد ریخت. حفظ دشمنی بین مردم قبایل و مردم شمالی ضروری است. فایده حکومت و رضایت برتانیه همین است.

سردار شاه محمود: اردو نداریم، نفر جنگی از کجا شود که منطقه را سرگیری کنیم؟ بهتر است تا امر ثانی، شدت جنگ از شمالی کم نشود. اگر آتش دشمنی در شمالی حفظ نشود، هیجان مردم سرد می شود. سرد که شد، دشمنی به یک رقم جوروآمد و معامله و بده و بگیر تبدیل می شود.  سقوی ها خود را جمع و جور می کنند. غلبه از بین می رود و جنگ دو باره به کابل رسیدنی است.

سردار محمد نادر:  تا این جا مردم قبایل را به روی احساسات با خود کشانده ایم. سلطنت را گرفتیم؛ لاکن کوتاه کردن دست قبایل از حکومت یک مشکل دیگر است. بین شمالی و قبایل تا چه وقت جنگ باشد؟ این هم برای حل مشکل چاره دایمی نیست. نفر که جنگید، روحیه اش تغییر می خورد. اولجه می گیرد و پناه جای می پالد. یا این که بین مردم حساسیت از بین می رود. خود به خود میدان خالی می شود. همین حالا رفتن لشکر قومی طرف خانه های شان یکه پر یکه پر شروع شده. اولجه گیران، چشم ما وتو را سیل نمی کنند.

سردار شاه محمود: به فکر من، جنگ درشمالی طوری قایم شود که نتیجه آخری حاصل شود. خون که ریخت، جورآمد مشکل می شود. اگر لشکر قومی بدون  گرفتن اسیر، تلاشی خانه ها، رمه گیری و زدن و کندن باغ های تاک درآن جا باشد، کم کم نزدیکی بین این ها و مردم منطقه پیدا شدنی است... ترس وخطر تا وقتی باید ادامه کند که سرکرده های مسلح سقوی یا گرفتار، یا کشته یا فراری شوند. فکر شود که ملا ها و مولوی های شمالی وقت پیدا نکنند که از اسلام و شریعت و برادری گپ بزنند و دردل مردم شک بیفتد.

سردارمحمدهاشم: خاطرت جمع باشد. هفت هشت ماه این قدرکشت وکشتار شده که کسی زیرتأثیر ملاها نمی رود. سقوی ها هم ماندن والا نیستند.

سردار محمد نادر: نی این طور نیست. از جنگ که دست بردار نمی بودند، سرکرده های شان به نام مجلس و جرگه، کابل نمی آمدند. مردم سقوی سر ندارند، لاکن خانه به خانه اسلحه دارند. سرهای شان در دست ماست! کار زود ختم شود که درغم لشکرقومی می مانیم. گلیم سقو جمع شد. دیگر بودن لشکر درکابل به صرفه نیست. کمک و جهاد شان قابل قدر؛ لاکن با این ها حکومت ساخته نمی شود... برتانیه ریشه قضیه را فهمیده است.

سردارمحمدهاشم: من نظردیگر دارم. هرقدرشمالی زیرفشار گرفته شود، به نقص ماست. جنگ دایم خود به خود مردم را تغییر می دهد. یک وقت خبر می شوی که یک سر دیگر برآمد. مردم شکست خورده هرکسی را که درمیدان برآید، کلان خود می گیرند. اول فکرشمالی از زنده بودن سقوی ها خالی شود. بعد ازآن، بیعت گیری به زور از شمالی نتیجه می دهد. نیمچه کلان ها هنوز هم درگوشه های شمالی پت هستند. این ها هرچه زود ترازین جا دور شوند که خطر شورش شینوار و خوست مثل زمان امان الله خان دوباره آمدنی است.

سردارمحمدنادر: تا این حد عاجل نیست!

سردارمحمدهاشم: هرچه سقو را بکوبیم و بدنام کنیم، بازهم خطر وجود دارد. شعار سقو اسلام وشریعت است. اگر علم این دعوا برضد ما بالا شود، سقوی ها و مردم سرحد یکی می شوند. درین کارسقو وغیرسقو ندارد. وقتی بلوا به نام اسلامیت و شریعت شروع شود، اوضاع خت می شود.

سردار شاه محمود: نظرتان بالکل قبول است. حال سر این فقره گپ بزنیم که چطور شد سقو به حکومت بیعت کرد؟

سردارمحمد هاشم:  برای شان صد رقم قول ووعده دادیم و قرآن پیش کردیم. به روی کتاب خدا قسم کردیم که جان ومال شان درامان است. حبیب الله و بچه های صاحب زاده همه به این گمان آمده اند که با ما سریک حکومت نومجلس می کنند. لاکن مردم شان احساساتی اند. مردم احساساتی با عقل فکر نمی کنند. آدم های نالایق دور را دیده نمی توانند! فایده حکومت این است که اکثری مردم فهمیده شده اند که از جنگ چیزی به دست شان نیامده وباید جورآمد شود.

سردار شاه محمود: مشکل کلان همین است که ما سرکرده های سقوی را به روی قرآن طلب کردیم که سریک حکومت ملی گپ می زنیم. جان ومال تان درامان است. حال که آمده اند، مردم شان انتظاراند که چه می شود. اگر این طومار را یک دم پیچانده و درتنور بیاندازیم، چه خواهد شد؟ آدم های لایق و زرنگ شان هم بعیت کرده اند. شیرجان، فرقه مشرصدیق وعطاء الحق خان... این ها آدم های رسیده شان هستند! لاکن ما می فهمیم که خود حبیب الله دربین مردم نفوذ دارد. یک راهی بسنجید!
سردار محمد نادر :
ما و شما که حبیب الله را می شناسیم. جور آمد با این آدم محال است. آدمی نیست که سرخم کند. حقیقت این است که از بین مردم سر بچه سقوو سیدحسین وملک محسن فشار آمد که به روی قرآن و علمای دین، کابل بیایند که مشکل به گپ حل شود. ورنه لشکر سیدحسین درحمله به کابل تیار بود. سیدحسین بسیار خود خواه و بی پرواست. باز هم فضل خدا بود که سیدحسین رشته بافت هایی از وقت با ما داشت. سر حبیب الله  از هر طرف ملامتی آمد، سیدحسین  قابو می داد که مردم شمالی،  او را عوض حبیب الله کلان خود انتخاب کنند. لاکن مخبرین ما مثل اره زیر زمین کار کردند.  خواجه بابو سرای خواجه را شب اول وعده دادم که کلان خودت هستی... گپ تو گپ ماست... برو مردم را جمع کن. خدا خیر بدهد سیدجعفر پروانی را که زیاد زحمت کشید و با هریکی شان تنها تنها مصلحت کرد و آخرالامر حبیب الله و اعضای حکومتش به این جا رسیدند.

سردار محمدهاشم: ( می خندد) درهرجای دنیا، کار را مخبرین و خفیه مأموران می کنند، لاف را حکومت می زند.

سردار محمد نادر: فیصله کنید که با سقوونفرهایش چه کنیم؟ به فکر خودم، اگرحبیب الله زنده باشد (ولودرمحبس) حکومت قایم نمی شود.غیراز سقو، دیگران دلاوری ندارند. تحصیل کرده هایش، سرمردم  امر چلانده نمی توانند. حبیب الله هرچه است، سرکرده است. بین ما خود ریخته. خون ازدل مردم نمی رود. مردم عام همیشه تحت امر سرکرده می باشند. اگر سرکرده نباشد، سرکرده را خود شان می سازند. تا پیدا شدن کدام سرکرده دیگر، ضروراست که دم نقد، کار سقو را زود ختم کنیم. این کارامید کسانی را که خیال اغتشاش درکله شان است، تا سال های سال از بین می برد. این مردم بنده زورآور های منطقه خود هستند. حبیب الله بسیار شقب آدم است. به هیچ چیزی تن ده نیست. اگر زنده باشد، خود به خود قهرمان می شود. قهرمان که شد، اغتشاش دایمی می شود.

 سردار محمد هاشم: سقوی ها از کردار خود تیر نمی شوند. قدرت وپیسه وجنگ را دیده اند. تفنگ هم دارند. به چیز کم هم قانع نمی شوند. اگر این ها را زنده بمانیم، هیچ جنگی هم نکنند، حکومت جور نمی شود. هرملک خارجی هر وقتی بخواهد طرف شان دست دراز می کند. فرصت نباید از دست برود...

سردار محمد نادر: حقیقت گفتی! هرگوشۀ شمالی ذخیره تفنگ وکارتوس است. هرکس ازحکومت ناراض شود، طرف کوهدامن می گریزد. اردوی قوی هم در دسترس نیست. لشکر قبایلی غیر ازین که نظم پذیر نیست، به طور دایم نباید درحکومت وقدرت بمانند. درقدرت که ماندند، خواهشات شان زیاد می شود. خواهشات شان که زیاد شد، حکومت سست می شود. سرشان اعتبار نیست. امر را قبول نمی کنند. هروقت شوق شان آمد، وظیفه را ایلا کرده می روند. یک دفعه ازآن ها کار گرفتیم، ضمانت نیست که دفعه دیگر هم به دفاع از حکومت جمع شوند.

سردارمحمد هاشم: وقت جنگ با سقو، از دست این ها خون بینی شدیم. در حکومت از آن ها کار گرفته نمی شود. کلان های شان را نگه می کنیم. دیگران خود به خود می روند.

سردارمحمد نادر:  پیشتر گفتم که نازکی قضیه این  است که قبایل  از مردم سقوی جدا باشند. نشنیده اید که « خو پذیراست نفس انسانی» لشکر قومی در بند این گپ نیست که حکومت را برای ما قایم کنند. مردم که با مردم دیگر نزدیک شد، جوش می خورند، خویشی می کنند، کار یکجایی می کنند. زبان ورواج یکدیگر را جذب می کنند. خلص... به فایده حکومت نیست. جدا ساخته شوند، بهتراست. شرط اول جدا شدن، چنواری کردن سقوی هاست.

سردار شاه محمود: بسیاری از قبایل، سابقه دشمنی با امان الله دارند. بودن شان درکابل، روحیه دشمنی وبهانه گیری شان را دو باره زنده می کند. نشود در باره حکومت یک آوازه بیافتد وبهانه جورشود و هردو مردم یک صدا بخیزند، باز چه خواهد شد؟

سردارمحمد نادر: سقو درمحبس است؛ لاکن مرکز شان درچاریکار و جبل السراج اگر از بین نرود، حتماً بیرق شریعت واسلام بلند می شود. اسلام را وسیله ساخته حریف را آرام نمی مانند. از دوره امان الله معلوم شد که آوازه کفر ومسلمان هرطرف را می گیرد. درآن صورت کیست مقابله کند؟

سردارشاه محمود: در باره حکومت شراکتی نظرتان چیست؟

سردارمحمدهاشم:  ( با شوخی) نظر شخص خودم این است که قیچی بردار و بال همه را بگیر!

سردارمحمد نادر: حق گفتی! بالفرض شمالی را جای دادی، هزاره را چه می کنی؟ ازبک را می کنی؟ مزار وهرات سر می کشند. دو حکومت و چند حکومت پیدا می شود. امکان ندارد. ملک از یک دست اداره شود. درغیرآن حکومت و افغانستان یک جا  از دست می رود.

سردارشاه محمود: شخصاً مشوش هستم. شاید عاقبت این کار چندان خوب نباشد... مردم از کشتن سقوی ها بلوا نمی کنند؟

سردار محمدهاشم: اگر سقو زنده بماند، عاقبت بدترشده، کار هم پیش نمی رود. از بلوای کوهدامن واهمه ندارم؛ بلوای بدون سرکرده دوام نمی کند.

سردارمحمد نادر: کار دنیا بی اعتبار است؛ هر رقم خطر چانس کلان شدن دارد. درین دنیا کسانی میدان را می بازند که وقت از دست شان برود. ( روبه هاشم خان) لست سقوی ها را بده!

 

سردارمحمدهاشم، فهرست اسامی رهبران ردۀ اول حکومت حبیب الله را روی میز می گذارد. سردارمحمد نادر دقایقی فهرست را ملاحظه رو به سردارهاشم خان می گوید:

 

سردارمحمد نادر: غلام قادر منشی چه کاره است؟

سردارشاه محمود: قادر چنداولی هرکاره سیدحسین بود. هرچه قادر قلم می زد، همان طوراجرا می شد. بازوی سیدحسین بود.

سردارمحمد نادر: سیدمحمد یاور کی است؟ برادر خواجه بابو که نیست؟

سردارشاه محمود: نی... نام شان یکی است... برادرخواجه بابو سیدمحمد قلعه بیگی نام دارد! این سیدمحمد برادرملک محسن است.

سردارمحمد نادر: سیدمحمد یاور را شناختم. لاکن بابو خیل یک اندازه اخلاص دارند به ما و شما. خواجه بابو و سیدمحمد را از لست سقوی ها بکشید... ( روبه هاشم خان) نظرت چیست؟

سردارمحمدهاشم: نظر شما معقول است. به راستی این دو برادر، به درد می خورند.

سردارمحمدنادر: در آوردن حبیب الله از کوهدامن، خوب امتحان دادند!

سردارمحمدهاشم: یقیناً

سردارمحمدنادر: محفوظ خان... معاون سیدحسین است؟

سردارمحمدهاشم: محفوظ خان بچه برگد که می گویند همین است. بعضی ها می گویند هندی است. با صاحب زاده ها نزدیکی دارد. حبیب الله سرسیدحسین به اندازه ای که سرمحفوظ حساب می کرد، حساب نمی کرد.

سردارمحمدنادر: ( روی لست دقیق می شود) یک نفر دیگر... که بین شان مهم است... عبدالوکیل خروتی است... مثل جرنیل سکندر خواهر زاده حبیب الله... رفیق های جانا جانی صدیق خان هستند. بارجنگ، روی شانه همین ها بود.

سردارمحمدهاشم: مثل غیاث الدین... سپه سالار. دم نقد همین ها هستند.

سردارمحمدنادر: عطاءالحق را هم از لست بکشید. عطاءالحق صلاحیت دارسقوی نبود. آدم عالم وملایم است. مثل مأمور حکومت سر وظیفه می رفت. نظرت چیست؟

سردارمحمدهاشم: درکار های مهم دست پایش داخل نیست... لاکن صدیق وشیرجان و برادردیگرشان- کریم-  هوشیار وسرتمبه اند. مغز سقوی ها شیرجان خان است. مخبران گفتند که کریم خان فراری است!

سردارمحمد نادر: خبر دارم.... نفر بعدی... آه... صدیق خان یادت رفت؟ مغز جنگی حکومت حبیب الله همین صدیق خان بود. ( روبه سردارشاه محمود) دراوایل کوشش زیاد شد که صدیق از حبیب الله روی گردان شود... لاکن بسیار مدمغ شده بود. خط روان کرده بودم برایش که ازین کار دست بردار شو که شما را کسی قبول ندارد؛ برایم جواب داد که:

                            چراغی را که ایزد برفروزد                       هرآن کس پف کند، ریشش بسوزد

یعنی که سلطنت یک نعمت خداداد است... شما کی هستید!

سردارمحمدهاشم: دراصل از جمله چهار برادران صاحب زاده، دو نفرش – صدیق و شیرجان- هوای پادشاهی درکلۀ شان بود. مغز حکومت، شیرجان و شمشیر زن میدان، صدیق بود.

سردارمحمدنادر: صاحب زاده ها خیال می کردند که اگر چوکی های حساس حکومت دردست شان باشد، حکومت دوام می کند... لاکن دربین شان، عطاءالحق از کشتن نیست. بهتر است درحبس باشد. اوایلی که بین ما یگان خط و پیام وجودداشت، عطاءالحق اصرارش این بود که ما بدون شما پایه های حکومت را محکم کرده نمی توانیم. بیائید مشترک یک حکومت صحیح بسازیم که بساط جمع شود. لاکن تقدیرراه ما را جدا کرده بود. گپ ما روشن بود.

سردار محمدهاشم: بهتر است کمی با عجله تدبیر گرفته شود. 

سردارمحمد نادر: تدبیر معلوم  است: نفرهای دیگر مثل وکیل خروتی، محمدجان گوگامنده ای، خاله زاده ها وبرادر حبیب الله به شمول نفر های موجود را در پلان بگیرید. بین « لشکرملی» این فکر را قوی کنید که مرگ و حیات نر و ماده اغتشاشی های کوهدامن در دست شماست. سرشان از ما، مال شان از شما. جهر چی ها را جمع کنید. شروع می کنیم به خیر!

 

سردارمحمدهاشم سردار شاه محمود خان از جا بر می خیزند.

 

 

صحنه دوم

 

هوا سرد و صاف است. سردار محمد نادر در جایگاه دیشب نشسته است. پردۀ خاکستری از روی کلکین کنار رفته و نورشفاف خورشید به داخل حلول کرده است. نادر شاه کاغذ هایی را که شریف خان یاور روی میزگذاشته است، ملاحظه می کند. سپس به یاور فرمان می دهد که شیرجان خان صاحبزاده وزیردربار حبیب الله کلکانی را به حضورش حاضرکند.

 شریف خان یاور، شیرجان خان را به داخل هدایت می کند. در  سیمای خسته و موزون شیرجان خان سایه اندوه نشسته است. اما ریش سیاه منظم وکوتاه، حالت رسمی صورتش را مثل گذشته حفظ کرده است. به جای لباس وزیردربار، بالای پیراهن وتنبان سفید،  بالاپوش خاکستری در بر کرده است. با این همه، لنگی کوچکش، همچنان نشانگرتشریفات وزارت دربار است. 

نادرشاه سر از کاغذ ها بر می دارد.

سردارمحمدنادر: شیرجان؟ تو چرا خود را به این حال وروز انداختی و با چند دزد ورهزن، دست یکی کردی؟ چه خواب دیده بودی؟ 

شیرجان خان : ( با تبسم خشک) سردار... چه جوابی برایت بدهم؟

سردارمحمد نادر: شیرجان خان... جوابی اگر داری... صرفه نکن. می خواهم بفهمم که جوابت چه خواهد بود... نمی توانستی انسان سالم باشی و به جای خرابی، برای وطن فکر کنی؟

شیرجان خان: مسیر زندگی هرکس در دست خداست. سوال من از تو این است که چه کسانی را دزد و رهزن خطاب می کنی؟ از روزی که به کابل آمده ای، همه چیز را به چشم می بینی... درارگ و تعمیرهای دولتی، سطرنجی وبوریا هم نمانده است که تو خودت روی آن بنشینی. ارگ شاهی را کی غارت کرده است؟ مگر این رهزنان که بیخ وریشه بیت المال را می کنند، ازکجا آمده اند؟ تو چرا با آنان دست یکی کردی... چه خواب دیده بودی؟

سردارمحمدنادر: بنای ظلم و نا روایی در ملک محکم کرده اید شیرجان... لاکن هنوز زبان درازت کوتاه نمی شود!؟ عجب است! انتظار داشتم از شرم و ندامت چشم درچشم من نیاندازی... جواب سوال مرا بگو شیرجان خان!

شیرجان خان: جواب شرعی همه روزه مثل آئینه پیش چشمانت قراردارد. نفرهایت مال ودارایی حکومت به شمول چوب دستک و فرش و حتی آفتابه گلی و کلاه های منصب داری را به غنیمت می برند. این است احوال رهزنان. سوال من این است که توخودت این لشکرخانه ویران را از کجا آوردی؟

سردارمحمدنادر: این هم مثل همان تقدیری است که شما ازآن گپ می زنید!

شیرجان خان: ما از تقدیری گپ می زنیم که دردست خداست.

سردارمحمد نادر: لاکن خدا برای بندگانش عقل وفراست را هم نصیب کرده است تا راه را از چاه تمیز کند.

شیرجان خان: بازهم مسیر حیات، در اراده خداوند است.

سردارمحمدنادر: با این حساب، از نعمت خداوند که عقل و تدبیر است،  دست شسته ای؟

شیرجان خان: خدا نکند، این چیزی است که تو می گویی سردار!

سردارمحمدنادر: چند دفعه برایت پیغام دادم؟

شیرجان خان: هرپیغامی که دادی، برایت جواب داده بودم.

سردارمحمدنادر: جواب هایت از روی سرتمبه گی و نادانی بود. نمی فهمیدی روزی به ذلت وخواری دچار می شوید. تو حافظ قرآن هستی... و نباید دروغ بگویی...یک سوال مرا از صدق دل جواب بده. اگر حقیقتاً می فهمیدی دوره داره بازی ختم شدنی است و روزی می رسد که با من رو در رو می شوی، همان جواب ها را می دادی؟

شیرجان خان: همه چیز را می فهمیدم وحالا هم همان جواب ها را برایت می دهم که در دوره جنگ داده بودم.

سردارمحمدنادر: تا جایی که در باره ات معلومات دارم، از تو مثل آدم کم سخن، خوش گپ و با ادب یاد می کنند، لاکن گپ زدنت آن چیزی نیست که شنیده بودم.

شیرجان خان: ( اندکی ناشکیبا) مطلب سردار ازین بگومگو چیست؟

سردارمحمدنادر: بگو مگو درکار نیست. چرا در اغتشاش سقوی شریک شدی؟ شما صاحب زاده ها از سقوچه دیده بودید که یکجایی با وی بازو دادید و سرنوشت خود را با وی یکی کردید؟ اگر بگویم بی سواد بودید، بی سواد هم نبودید، علت چه بود؟
شیرجان خان:
اگر حبیب الله بی سواد بود، نا روایی و ستم را می توانست به چشم ببیند. این بی سواد، کف دست حاکمان شیطان صفت و بی ناموس را خوانده بود. من و برادرانم بازوی حبیب الله بودیم و چشم بینا داشتیم که راه را ازچاه فرق کنیم. نام حبیب الله بی سواد که با بدبختی ونارضایتی مردم یکی شد و تصادفی درین گیرودار شورش مردم سر برآمد، یک طرف مسأله است. تا که امان الله پادشاه بود، ما با هر شورش وبلوا مخالف بودیم. پادشاهی به خوبی امان الله درین ملک دیده نشده بود. شخصاً در زمان امان الله حاکم کوهدامن، سرخ پارسا و نجراب بودم؛ بارها با حبیب الله وسیدحسین مقابله کردم و آن ها را از منطقه فراری ساختم. شما آن وقت کجا بودید؟ درفرانسه به چه کاری رفته بودید؟ مگرروزی رسید که چند جاسوس بی وطن، امان الله را سربه هوا ساختند. به اعمال پیش از وقت، تشویقش کردند تا آن که همه چیز از اختیار بیرون شد. حکومت از نفس افتاد. در جنوبی و مشرقی، مردم  را به جانش انداختند. ملا های تنخواه خور کوهدامن را به جان حبیب الله انداختند.

سردار محمدنادر: ملا های تنخواه خور را آدم های مثل تو به جان حبیب الله بی سواد انداختند که آتش بلوا کلان شود!

شیرجان خان: ما ملا های بی خبر را به جان حبیب الله و امان الله نیانداختیم. کسانی این کار را کردند که دشمنان افغانستان وامان الله بودند.

سردارمحمد نادر: یعنی که شما به همدستی چند جاهل مشرقی و شمالی این گناه کلان را به گردن گرفتید!

شیرجان خان : نه، دشمنان اسلام وافغانستان، همان هایی که دوستان تو اند،  این کار را کردند... انگریز را می گویم.

سردارمحمد نادر: یعنی که همه ملا ها به شمول شما برادران صاحب زاده، درعالم بی خبری به انگلیس خدمت کردید...کسی به انگریز خدمت کند، دوست اسلام وافغانستان است؟

شیرجان خان : سردار... مثلی که به زبان خود اقرار می کنی که رشته گپ از اول کار، دردست کسانی بوده که تو هم آن را می شناسی و برای ما هم نا شناخته نیست. پس مشکل ما و شما چیست؟

سردارمحمد نادر: چرا شما مردم یک دم در زدن و گریختاندن امان الله پیش دستی کردید؟

شیرجان خان : چه چاره بود؟ فقط لشکر کوهدامن به حیث یک قوه غالب برای گرفتن حکومت درمیدان بود. من با برادرانم حق خود می دانستیم در بین قوت غالب مقامی داشته باشیم تا افغانستان ازدست نرود. امان الله فرار کرد. کسی دیگری هم نبود. سر روی بالش می ماندیم؟ حکومت امان الله اگر از شمالی سقوط نمی کرد، حتمی از مشرقی یا جنوبی سقوط می کرد. سقوط حتمی بود. مضمون شورش جنوبی، شینوار وشمالی یکی بود. خلق تحریک شده بود. مردم از چند طرف به داد رسیده بودند. حکومت مثل درخت کرم خورده دیر یا زود می غلتید. درین صورت، انتظار کی می ماندیم که بیاید سرتخت بنشیند؟ حکومت در دست کی می افتاد؟

سردارمحمدنادر: تو آدم عامی هستی که نمی دانی خاندان من چرا به فرانسه تبعید شده بود؟

شیرجان خان: همه چیز برای من روشن است. شما تمام عمر در تبعید مصلحتی زندگی کرده اید. این که کدام امتیازی نیست.

سردارمحمد نادر: گپ اصلی را دور نده... فداکاری و جان نثاری من و برادرانم به مردم معلوم است. کمرامان الله را بسته کردیم. لاکن این آدم گپ شنو نبود. هردم خیال وعصبانی ویک دنده بود. تدبیرش ضعیف وتسلیم احساسات بود. پای خود را بند می کرد تا کار یک ساله را یک شبه انجام دهد. از روی مجبوری از وطن برآمدیم. میدان برای شما واری درباری های بی مسئولیت خالی ماند که غیراز خت کردن آب کدام کار دیگری نداشتید. شورش مردم نادان را درخفا تشویق می کردید. ارکان حکومت که فاسد باشد، به حکومت چه می ماند؟

شیرجان خان: سردار... امان الله هرچند احساساتی وعجول بود، مگرپسان ها پی برده بود که تو چه نیتی در دل داری و آخرالامر به کدام طرف روان بودی! امان الله بارها گفته بود که نادرشاه آدم زیرک وهوشیاراست مگر به درد ملت نمی خورد!

سردارمحمد نادر: مثلاً چه چیزی را پی برده بود؟

شیرجان خان: درفکر گرفتن تاج وتخت بودی! درزمان پدرش هم نیت شما برادران«مصاحب»همین بود. شما ازکابل دل کنده بودید. عبدالرحمن خان به حساب شما فهمیده بود.

سردارمحمد نادر: یعنی عبدالرحمن خان وامان الله علم غیب داشتند که از نیت خانواده ام با خبر شده بودند؟

شیرجان خان: علم غیب نداشتند؛ مگر عبدالرحمن خان خودش وصیت کرده که اخلافم از نزدیکی با این خاندان پرهیز کنند. امان الله هم نواسه عبدالرحمن خان بود که از دوره طفلی درباره خاندان تو معلومات داشت. از کوایف زندگی تان در هندوستان باخبر بود. جوانان منوری که دورش را گرفته بودند، ترا برایش شناسانده بودند. 

سردارمحمدنادر: نام جوانان منور را بگو!

شیرجان خان: از سر تا آخر برایت معلوم است. شاید که لست کامل پیش خودت باشد.

سردارمحمد نادر: تو چرا نمی گویی؟

شیرجان خان: من فقط نام خود و رفقایم را گرفته می توانم که در چنگ تو هستیم. دیگران به من معلوم نیست.

سردار محمد نادر: چه نظر داده بودند در باره من؟ کمی تفصیل بده!

شیرجان خان : خلص کلام این بود که تو آدم زرنگ، کاردان و پرتلاش هستی مگر به درد ملت نمی خوری!

سردارمحمدنادر: آدم زرنگ، کاری و پرتلاش به درد ملت نمی خورد؛ یعنی  آدم های جاهل، دزد وخرابکار به درد ملت می خورد؟

شیرجان خان: اگر اخلاص نباشد، به درد ملت نمی خورد!

سردارمحمد نادر: توهم درجمله همان جوانان منور بودی؟

شیرجان خان: آری من از همان جمله بودم. چون که امان الله دشمن انگلیس بود... به همین خاطراخلاصمندش  بودم.

سردارمحمدنادر: دراطرافش جای گرفته بودی که بیخش را بکنی... و کندی!

شیرجان خان: بیخ امان الله را کسانی کندند که امان الله می خواست ریشۀ آن ها را گم کند!

سردارمحمدنادر: بیخ کن ها غیراز شما کس دیگری هم بود؟

شیرجان خان: این مسأله چند نفر نیست. اگردست یک نفر باشد یا یک قوم... اهمیت ندارد. بیخ کن اصلی مملکت همیشه یکی است. تو هم آن را می شناسی!

سردارمحمدنادر: می دانم مقصدت انگلیس هاست. شما واری منورین امان الله را هم گمراه کردید. شما طریق دوستی ودشمنی را یاد نگرفتید. درهر دو کار افراط کردید. در دوستی با مردم و در دشمنی با انگلیس، زیاده روی کردید. ازدوستی زیاد، دهقان را کلاه شپو پوشاندید و در دشمنی با انگریز، به گپ زدن خالی قانع شدید. مسلمانان ساده را به نام تجدد وترقی بی عزت کردید. مردم عاصی شدند.

شیرجان خان: نه، مردم را عاصی کردند ... برای این که به فایده تو تمام شود!

سردارمحمد نادر: کی ها مردم را عاصی کردند. شما منورین این را کردید!

شیرجان خان: شک نیست که منورین عجله کردند و نفهمیدند که مردم چقدر پس مانده اند؛ مگر انگلیس ازچهار طرف مردم ساده را جادو کرد.

سردارمحمدنادر: تو و برادرانت مگر جادوی انگیس نشده بودید؟

شیرجان خان : اگر جادو می شدیم، درین جا دست خالی انتظارچوبه دارنبودیم!

سردارمحمد نادر: پس تو و برادرت با همفری سفیر انگلیس چه راز و نیاز داشتید؟

شیرجان خان: همفری دراصل رفیق توست. می فهمیدیم که انگلیس از هروسیله برای چپه کردن امان الله کار می گیرد. می فهمیدیم که درلباس ملا ومولوی وملنگ بین مردم کوهدامن فتنه می انداختند. همان کاری را که درجنوبی ومشرقی می کردند. روز های آخر حکومت امان الله همفری به ما تبریکی می داد که حبیب الله ملک مقدس افغان را ازشر بی دینی خلاص کرد. حبیب الله می گفت: سفیر انگریزبه خاطری خوش است که دشمنش فراری شده است. خوش نباشید. جنگ دوم ما در هندوستان وجنگ سوم درلندن خواهد بود. از همان روزها فهمیده بودیم که وقایع دیگری خواهد آمد. زحمت زیاد کشیدیم که امیرممالک خارجه را ازخود نترساند، افسوس که نشد.

سردارمحمدنادر: یعنی آمدن من برای نجات مملکت از شراغتشاش به همان حساب است؟

شیرجان خان: آری، آوردن تو ازنیس فرانسه به بمبی... وداخل شدنت به محاذ جنوب! حتی کشیدنت ازمملکت درزمان امان الله پلان انگلیس بود. می فهمیدند که وضع خراب می شود ودهقان ومزدوروملا به ضدامان الله بلوا می کنند، تو را مثل نفر احتیاطی ازمیدان کشیدند که بعداً بیایی و حالا آمده ای!

سردارمحمدنادر: پس چرا امان الله را تنها رها کردید وکمکش نکردید؟

شیرجان خان: حبیب الله کوشش داشت با حکومت یکجا شود. می گفت که « غازی مرد» را از شر چند تا دله و دیوث خلاص می کنم. مگر امان الله خاصیت شاهزاده گی داشت. حبیب الله درنظرش نمی آمد. وقتی گپ کلان شد، به ناگاه روحیه اش شکست. دیگران را تنها رها کرد ورفت. مگر حقیقت قضیه این بود که دربار امان الله پراز جادوگرانی بود که درظاهر، طرفدار استقلال ملک بودند؛ لاکن دراصل تتخواه خوار انگلیس بودند. فشار جنگ کوهدامن وطلسمات چندطرفه دوستان و رقیبان، امان الله را کم روحیه ساخت.

سردارمحمدنادر: به این ترتیب، به خود حق دادید که تاج و تخت پادشاهی را برای خود غصب کنند؟

شیرجان خان: این که چه کسی درقدرت می آمد برای هیچ کسی قابل پیش بینی نبود. فرار امان الله ازامکان به دور بود. مگر دیدیم همه چیز پیش آمد. 

سردارمحمدنادر: تو آدم به گفته خودت « منور» نمی دانستی، که آدمی مثل سقو ملک را به آتش می اندازد؟

شیرجان خان: پیش از حبیب الله خان، درآتش درمملکت افتاده بود؛ حاجت حبیب الله نبود آن را درآتش بیاندازد. دست های مرموزآتش احساسات مردم را برضد امان الله خان پکه کرده بودند. درنظر عام کافر معرفی شده بود. لعین خطاب شده بود. عکس های ساخته گی را به نام ملکه، بی سیرت چاپ کرده و در جنوبی بین مردم تقسیم کرده بودند. از شما سوال می کنم که عکس های ملکه در کجا چاپ شده بود؟ حکومت امان الله خودش این کاررا کرده بود؟
سردارمحمدنادر:
با این دلایل بری الذمه نمی شوی وزیر دربار. راه های دیگری هم وجود داشت که ازین اغتشاش خونین جلوگیری شود. شرط کار این نبود که یک گروه جاهل بیاید و حق پادشاهی را غصب کند وآدم های مثل تو نیز کمرشان را بسته کنند.

شیرجان خان: چه راه هایی وجود داشت؟

سردارمحمدنادر: بزرگان صالح، خاندانی وچیزفهم درحکومت امان الله کم نبودند که با ایشان دست می دادید!

شیرجان خان: کدام بزرگ و چیزفهم؟ هرکس گلیم خودش را از آب می کشید. اکثری شان ضد امان الله بودند. مردم برضد حکومت تیغ کشیده بودند. مردم عام که به خرابی حرکت کنند، کی دم رویش ایستاد می شود؟ شما خود درآن وقت کجا بودید؟ شما چرا با امان الله خان بازو ندادید؟
سردارمحمدنادر:
. من که با امان الله بازو ندادم، می فهمیدم که امان الله از دست شما رسوا شدنی است و مردم قبولش ندارند. تو وبرادرانت از اغتشاش استفاده می کردید که به پادشاهی برسید. شما نواسه های میرمسجدی خان درغصب حق پادشاهی شریک هستید. به حساب مسجدی خان حس کلان کاری دارید و به امر حق تابع نیستید. شما از روی نا فهمی بازوی سقو نشدید از روی سنجش این کار را کردید، شما نسبت به دیگران زیاد ترشریک جرم سقوحساب می شوید

شیرجان خان: این طور نیست سردار... هراندازه ای که امان الله با دسته های مخالف مشت ویخن می شد، تو فکر می کردی که راه برای رسیدنت به قدرت باز می شود. چرا نمی گویی که دراصل، جوش وخروش حبیب الله مقدمه آوردن تو به تخت وتاج قدرت بود. خودت نیز اغتشاش را غنیمت دانستی وبرای گرفتن تخت، جنگ را شروع کردی. مقصدت از آدم های خاندانی، خودت هستی. از نظرتو، باید یک خاندان سرنوشت میلیون ها نفر را در دست خود داشته باشد؟ پس چرا از نام ملت گپ می زنی؟ سردار... از کدام حق پادشاهی گپ می زنی؟ ما درکتاب خدا و سنت رسول نبی«ص» چیزی به نام حق پادشاهی به نام خاندان تو ندیده ایم. خداوند حق پادشاهی ملک افغان را خاص به نام کسی سجل نکرده است.

سردارمحمدنادر: این گفته ها را ازکی یاد گرفته اید؟ برای شما جاهل ها کی حق داده است که برای برائت خود کتاب خدا را روی سینه محکم بگیرید. سقو نادان هم گپ های ترا تکرار می کند. از جوروستمی که بر مردم کرده اید، یک نکته نمی گوئید. به جای شرمندگی وندامت، دلیل می تراشید.
شیرجان خان:
سردار...من جاهل نیستم. فرزند یک خاندان با عزت ضد استعمار هستم. در کمال آبرومندی زندگی کرده ودر راه جهاد برضد انگلیس سرها را به قربانی داده ایم. حافظ قرآن مجید هستم و علوم مروجه را هم فراگرفته ام. چسپیدن به احکام کتاب خدا هم جهالت نیست. جنگ برای بقا نادانی نیست...جز خدا میان من و تو درین اتاق شاهی کسی نیست. بیا درحضور خدا راست بگوئیم.

سردارمحمدنادر: جنگ برای بقا... مطلبت چیست؟

شیرجان خان:  اظهرمن الشمس. جنگ برای بقای خود، بقای مردم، بقای افغانستان. به تبصره ضرورت نیست.

سردارمحمدنادر: وقت تبصره گذشته است. می خواستم قبل ازین که به سزای کردار تان برسید، فهمیده شود که درکله تان چه خیالاتی را جای داده بودند. گناه تو و برادرانت بدتر از بچه سقو است. شما مردمی هستید که بی خریطه فیر کردید وعالمی را به کشتن دادید تا شریک قدرت باشید وبعد از چند وقت، سقو را به یک بهانه گم کنید ومیدان برای خود تان خالی بماند.

شیرجان خان: فهمیده شده است که تو از سال ها به این سو، از روی خریطه ونقشه فیر می کنی. لاکن این را بدانی که اسرار تو برای مردم برملا شده است.
سردارمحمدنادر:
من گپ کتابی یاد ندارم. گپ آدم های مثل تو جداست. لاکن مردم عام تا کی باید برضد انگلیس بجنگند؟ کسانی که درگذشته جنگیدند، آخرکار چشم های یکدیگرخود را کور کردند و خانه خود را خراب ساختند. مردم را می جنگانند، بعد درمیدان رهای شان می کنند تا از گرسنه گی و بی عزتی بمیرند. من که می گویم این مردم راه دوستی و دشمنی را یاد نگرفته اند، به خطا نمی روم. میدان ازکشته های شان پر می شود؛ بعد می بینی دست شان خالی، محتاج انگلیس می شوند. به جای آن که حکومت جور کنند، به خرابی یکدیگرلشکرکشی می کنند وبه هزارخواری وذلت، درخفا دست دوستی به انگلیس دراز می کنند. با این حساب نام خود را منورین می گذارند... لعنت خدا بر سر این منورین!
شیرجان خان:
تو به حساب خود راست می گویی سردار! حرف کسی که میدان را برده است، درنظریک عده مردم راست می آید. پشت آب رفته، بیل نمی توان برداشت.

سردارمحمدنادر: چه کسی با تقدیرمقابله کرده می تواند؟ حال وقت گله گذاری نیست. امان الله درجای پای پدرکلانش پا گذاشته نتوانست. حال نوبت من است. ببینم خدا چه می کند.

شیرجان خان: صلاح مملکت خویش خسروان داند!

سردارمحمدنادر: لاکن با شما چه کنم؟

شیرجان خان: هیچ نکن! به عهدی که کرده ای پایبند باش!

سردارمحمدنادر: من پایبندم. اگر مردم قانع شوند، از وعده های خود تیر نمی شوم. این را گفته باشم وزیردربار... اگر این منورین و ملابچه های بی تدبیر را سرجای شان ننشانم  واز خر جهالت پائین نکشم، به سرنوشت امان الله دچار خواهم شد. منورین گپ مفت می زنند. این طبقه اهل کار نیستند. دعوای کلان دارند؛ لاکن به اندازه سرسوزن درکله شان تدبیرومصحلت نیست.

شیرجان خان: این نظریه خودت است سردار...ازآینده چه گفته می توانیم! خدا می داند.

سردارمحمدنادر:  مگر شیرجان خان! درقدم اول، سقوی ها و نیمچه منورین همدست شان را از روی مجبوری قصاص می کنم!

شیرجان خان: می دانم.

سردارمحمد نادر: چه مشوره می دهی؟

شیرجان خان: سردار از تغذیب بیشتر من دست بردار شو. چیزی به گفتن ندارم.

سردارمحمد نادر: می خواهم بفهمم درگوشه مغزت درباره من چه باقی مانده است!

شیرجان خان:  خدای عزوجل گواه باشد که تو حقیقت را نمی توانی قصاص کنی! روزی خودت قصاص خواهی شد!

سردارمحمدنادر: حقیقت از شما...حساب وکتاب از من!

شیرجان خان:  حساب وکتاب هم به تو تعلق ندارد.

سردارمحمدنادر: به من تعلق دارد. همین که قصاص تان می کنم، معلوم است حساب وکتاب پیش من است!

شیرجان خان: الغیب عندالله!

سردارمحمد نادر: بی شک، الغیب عندالله. راست است که حقیقت را نمی توانم قصاص کنم. حقیقت بعد ازباطل می آید. حقیقت فتح فرزندان وطن بر اغتشاش سقوی بود. این فتح بعد از شکست باطل حاصل آمد. پس حقیقت قصاص شدنی نیست.

شیرجان خان: هر باطلی به هنگام غلبه، نقاب حقیقت به رخ می کشد. اگر لشکر تو فرزندان وطن بودند، کسانی که دربرابر تو جنگیدند فرزندان کدام ملک دیگر بودند؟

سردارمحمد نادر: اگر حق به جایش برنگشته است، چطور حاضر شدید با پای خود آمده وتسلیم شوید؟

شیرخان خان: ( با لحن تأسف بار) گمراه وخام طمع شدیم.

سردارمحمد نادر: گفتم طبقه جاهل هستید، قبول نکردی... جاهل شاخ ودم دارد؟ کسی به دشمن تسلیم می شود؟

شیرجان خان: ( با لحن سوگناک) فرصت نداشتیم در باره عاقبت این کار صحیح مصلحت کنیم! چند آدم نااهل گپ زدند و دعا کردند وسوار موتر شدند!

سردار محمدنادر: روی دیگران چندان حساب نمی شود. تو وفرقه مشر صدیق و عطاءالحق که خود رامغز بچه سقو معرفی می کردید، چطور آب را نادیده موزه را از پا کشیدید؟ عاقبت کار را نسنجیدید؟ من دراصل از شما واهمه داشتم. گفته بودم اگر همه تسلیم شوند، این سه برادر درکوه ها می مانند.

شیرجان خان: اصل گپ این بود که ما به حساب مردی وکاکی گی قرآن کرده بودیم که هیچ وقت دریک راه، تنهایی نمی رویم. یک جایی پادشاهی می کنیم، یک جایی می جنگیم ویک جایی می میریم!

سردارمحمدنادر: لاکن پیشتر گفتی که گمراه شدیم!

شیرجان خان: به حساب خداوراستی وقسم به قرآن پاک، گمراه نشدیم؛ مگر به حساب مسلک آدم های مثل تو، گمراه شدیم؛ سردرگم شدیم. کاری شد که نفهمیدیم؛ فقط درخواب گپ زدیم و راه رفتیم. آدم ازپیش نمی فهمدکه خواب می بیند. حتا بعضی وقت خواب فراموش آدم می شود. هرکس بعد از شکست خود را جمع وجور کند، دیگر خرابی ندارد. ما به جای جمع شدن دوباره، کار بی سنجش کردیم. این که ما چرا غافل شدیم، خداوند خودش می داند. هرچند در مجلس سیدحسین وخواجه بابو، من وفرقه مشرصدیق خان تا آخر به گپ خود ایستاد بودیم... مگر وقتی امیر قبول کرد ودست بالا کردند به دعا، ما هم دست بالا کردیم. پنین بیگ نایب سالارفهمیده بود. وقت خدا حافظی گفت: نروید پیش نادر. اعتماد نکنید. تباه می شوید. این اعتماد شما مثل آن است که شمشیر بران را درکف زنگی مست بدهید!

سردارمحمدنادر: پنین بیگ هم آدم بی جوهراست. حبیب الله مثل حیوان حبسش کرد؛ لاکن سرخم کرد ونوکرش شد. خبردارم که شما صاحب زاده ها، او را به حبیب الله نزدیک کردید.

شیرجان خان: پنین بیگ قوماندان ورزیده است. خودت لقب غازی برایش داده بودی. حالا چطور حیوان وبی جوهر می گوییش؟امان الله چیزی فهمیده بودکه گارد شاهی را زیردستش داد.

سردار محمد نادر: تو افسقالی دیگران را هم می کنی. می خواهم بفهمم که از کارت نادم هستی یا نه؟

شیرجان خان : به حساب قسم وسوگند برادری ومردی هرگز پشیمان نیستم؛ اما به حساب این که به دست خود میدان را برای تو خالی کردیم، سخت نادم هستم... خدا بر ما ببخشاید!

سردارمحمد نادر: صدیق فرقه مشر هم همین گپ ترا می زند. ازش سوال کردم که آخرالامر نزدم آمدی، طرف برادر خواجه بابو اشاره می کند که این مادیان گردن نماند ورنه بازهم ترا به انگریز فراری می دادم. شما به همین  گپ های کلان دل خود را خوش می کنید. یکی خود را «جرنیل» ساخته و چندتای دیگر« کرنیل خودمختار» لاکن دیدید که خواست خدا چیز دیگر بود. مسلک من قراری مملکت است. کشتن مگس های مردار است؛ ختم غائله واغتشاش است...

شیرجان خان :  من که درین چند روز نتیجه گرفته ام، مسلک تو پایمال کردن حکم دین خدا و رسم رواج مملکت است. می ترسم که این رسم به نسل های بعدی هم برسد. خدا انصاف دهد حبیب الله و جمله رفیق ها را...

سردارمحمدنادر: شنیده ام حبیب الله مهر امارت خود را برای تو تسلیم داده بود.

شیرجان خان: حبیب الله مرد نا ترس و آدم شناس است. آدم ناترس، اعتمادش محکم است. حبیب  الله دریک چشم، مرد را از نامرد تفریق می کرد. قدر آدم راستکار و با ناموس را می فهمد. اگردرزندگی یک دفعه با تو رخ دررخ می شد، این مصیبت پیش نمی آمد.

سردارمحمدنادر: یقین... یقین که مایۀ فساد تو بودی! چه کاری ازت سر زده بود که سقو سرت اعتماد کرده بود.

شیرجان خان: این را بپرس که چرا من - حافظ قرآن- بازوی حبیب الله شدم؟ حبیب الله از نامرد وفاسد بد می برد. همین خاصیتش مرا گرفت. مرد بالای مرد همیشه اعتماد می کند.

سردارمحمد نادر: چه مردی؟ آن ها دزدی و غری می کردند، تو روایت می کشیدی. آن ها غرق مردم آزاری بودند وشما منورین ها، درکمین محکم کردن خود درحکومت بودید.

شیرجان خان: نی سردار... از روی نفس قیاس می کنی. ازچشم یک دشمن به قضیه می بینی. همین حبیب الله بی سواد درحق تو بسیار مردی کرده است. مثلاً آل وعیال وزن وبچه شما در ارگ زندگی داشتند. به گفته شما اسیر سقو بودند. خرج وخوراک وضروریات شان از دربار می رسید. حبیب الله یک روز مرا پیش خود خواست وگفت: وزیردربار...این ها ناموس اسلام است. ناموس افغانستان است. اول به خدا، دوم به خود سپردمشان! من به به حیث بنده خاکی، خدا رادربالا و مردی و امر خادم دین را در زمین پیش نظر داشتم. از اهل وبیت خود سوال کنید تا راست و دروغ گفته هایم ثابت شود.

حبیب الله امانت کاری ها بسیار از من دیده بود. این که، مهر امارت را به من تحویل داده بود، یک حکمت بود.

سردارمحمدنادر: من که برای نجات وطن کمرخود رامحکم بستم. از جمله علایق خاندانی وشخصی بریده بودم. دندان خود را کنده بودم. همه را به خدا سپرده بودم!

شیرجان خان : سردار...بعد از کامیابی بر دشمن، گفتن این گپ ها آسان است. قضیه این است که تو کاملا از بابت آل وعیال وزنان وبچه های تان مطمئن بودی. همه روزه از داخل ارگ به شما راپور می رفت. جنگ وبی نظمی بود. مخبرین هر روز خاطر تان را از وضع اعضای خاندان تان جمع می کردند. تواز ته قلب می دانستی که حبیب الله اگر سرش برود، درحق زنان واطفال هیچ تعدی و بی عدالتی نمی کند. می فهیمدی که امیرحبیب الله کوه ناموس داری است. خوب واقف بودی که من شخصاً ناظر احوال اعضای خاندان شما بودم. حتا امیریک روز حکم داد که: ریش سفیدان خاندان نادررا اجازه بده از آل وعیالش خبرگیرباشند. خودم خبر بودم که ریش سفیدان آزاد پیش تورفت و آمد می کردندو خرج وپیسه می آوردند.

سردارمحمدنادر: آبرو وناموس شخص خودم درمیان نبود؛ ناموس کل ملک مهم بود. همه شان را به قربانی حساب کرده بودم. سیدحسین و ملک محسن هرکدام چهل تا بچه وزن داشتند. از چشم شان ترس بود. هر گاهی می توانستند جور وستم کنند. لاکن فتح و عقوبت آمدنی بود. راهی دیگرنداشتید. می فهمیدید که لشکر نجات درچند قدمی تان است. از عاقبت کار بیم داشتید. وگرنه از دست سقوی ها هر چیزی سرمی زد.

شیرجان خان : غلط می گویی سردار!

سردارمحمد نادر: چطور غلط می  گویم؟

شیرجان خان: روزی امیرحبیب الله کاغذی را برایم داد که علی شاه خان آورده بود. تو در کاغذ به حبیب الله پیغام داده بودی که:«  برایم درعوض دارایی ها وملکیت های مصادره شده ام، یک لک روپیه بدهید وهمچنان خانواده و اقاربم را بفرستید که من بتوانم به خارج رفته وقبایل جنوبی را ترک بگویم. درآن صورت تاج وتخت به شما می ماند.» مردم جنوبی را که با تو مردی کردند، وحشی گفته بودی. حبیب الله لک ها روپیه برایت روان کرد؛ مگرقول خود را شکستی. نه به کابل آمدی و نه جنوب را ترک کردی. فقط می خواستی  اعضای خانواده ات را آزاد کنی. حبیب الله خانواده ات را نگه داشته بود تا ترا به چنگ آورد. این را به من نگو که آبرو و ناموس شخصی برایت مهم نبود.

سردارمحمد نادر: اگر می توانستید، به اهل وبیت من تکالیف زیاد تحمیل می کردید؛ لاکن ترس داشتید!

شیرجان خان:  چیزی که وجود نداشت، ترس بود. توهم می فهمی. از سه طرف درجنگ بودیم. تفنگ و کمبود داشتیم. به یقین که هر طایفه وقوم آدم های اهل ونا اهل دارد. خاندان تو هم صد ها زن ودختر را بی عزت کردند ورفتندو مردند... دراسلام چهار زن نکاحی جایز است. صد ها زن را چرا درحرم سرا های خویش بی عزت می کردید؟

سردارمحمدنادر: گپ را به جای باریک می کشانی وزیردربار... کسی که مرگ را درنظر داشته باشد، مثل تو زبان بازی می کند. سقو شاخ وبرگ اغتشاش بود؛ لاکن شما صاحب زاده ها، بیخ مشکلات بودید. شما دندان کرم خورده مملکت هستید. غیر از کندن دندان فاسد، چاره دیگری وجود ندارد. اگر سقو چند وقت دیگر دوام می کرد، کار صاحب زاده ها بالا می گرفت.

شیرجان خان: پادشاهی ما دوام نمی کرد. راه از چهارطرف بند بود. خزانه خالی شده بود.مگر نفس تو تازه بود. هرچیز از هند برایت می رسید... چیزی کم نداشتی. برا

سردارمحمد نادر: رویت را سیاه نکن وزیر دربار!

شیرجان خان: غیرت شنیدن حقیقت را داشته باش... نادرخان.

سردارمحمدنادر: از کجا به من تفنگ وکارتوس می رسید؟ طایفه های مختلف لشکر نجات، خود شان از گذشته  ها تفنگ داشتند. مردم از  ظلم شما به بینی رسیده بودند. اگر ثابت شد راست می گویی، ازقصاص معاف هستی!

شیرجان خان: از بحث بی فایده تیرشو، سردار... دراختیارت هستیم. فرمان بده، کارتمام شود!

گفتن دلایل بی فایده، برای من عذاب الیم و برای تو، ضیاع وقت است. چه لازم می بینی که سرگذشت خودت را برای خودت حکایت کنم. وقت از دستت می رود سردار نادر... فرمان بده حلقه دار برای ما آماده کنند.

 

نادرشاه در سکوت فرو می رود.

صحنه تاریک می شود.

 

 

 

  

                                                              

 

پرده سوم

صحنه اول

 

نیمه شب است.

نادرشاه، هاشم خان و شاه محمود خان در اتاق خصوصی نادرشاه در ارگ گرد آمده اند.

نادرخان کلاه از سر برداشته، روی کوچ کم ارتفاع و نرم در پتوی سیاه رنگی فرورفته است. از انقباض دو سوی صورت استخوانی اش معلوم می شود که دندان ها را درون دهان قفل کرده است.

هاشم خان با صورت گوشتی وکوسه. بروت نیمه و پهن، درست زیر بینی اش سیاهی می زند. چشمانش کاونده وجدی اند و هنگام صحبت، ریش دم بودنه در زنخش تکان می خورد.

شاه محمود خان با صورت گوشتی و بینی نسبتاً گشاده که با زنخ پهن و پیشانی هموار او متوازن است، برازنده ترمی نماید. اندام بلند او را بالاپوش سنگین وسیاه به رنگ بروت های مثلثی اش پوشانیده است.

 

سردار محمد نادر:  لازم دیدم نا وقت شب به دور از رفت و آمد مردم مصلحت کنیم. ازین مصلحت یک مطلب دارم که با سقوی ها چه کنیم؟ لشکر قومی تا آخر درپهلوی ما باقی نمی ماند. یک راهی بسنجیم. ملک های خارجه خاطر جمعی داده اند که در داخل ملک، در کار شما غرض دار نیستیم. لاکن تجربه کرده ایم که ملک های خارجه، افغانستان را به یک حال نمی مانند و دیر یا زود، آخرالامر با برتانیه ناساز می شوند. ناساز که شدند، بی غرضی از یاد شان می رود. به این حساب،  اگرسقوی ها زنده باشند، نقد وتیار دست به طرف شان دراز می کنند. مثلی که امان الله و منصب داران فراری در اختیار شان هستند.  اگراین بار، سقو سربرداشت،  کار ما مثل زخم کهنه می شود. قناعت دادن لشکر سرحدی به جنگ جدید مشکل می شود.

سردار محمد هاشم:  این طور که است، مشکل ما کم است.  مرحمت خداست که سقو و نفرهایش بی زحمت دردست ما افتادند. شخصاً درخواب هم نمی دیدم که این طور شود. غیرازین، معلوم نبود آخر کار چه می شد.

سردارمحمد نادر: یک چیز درنظر ما باشد که هیچ مملکت خارجه، با بچه سقو همدردی ندارد. کامیابی کلان ما همین است. فرضاً اگر کسانی بودند که برایش مشوره می دادند که کابل نرو... درشمالی باش یا مزار وهرات برو، وضع تغییر می کرد. از  طرف ما به شوروی ها و ایرانی خاطر جمعی داده شده است که هیچ کاری به کارشان نداریم. توافق ما با برتانیه سرجایش است. ( روبه شاه محمودخان) نظر تو چیست؟

سردار شاه محمود:  باید هیچ معطلی صورت نگیرد. لشکرقومی هرقدر می توانند به شمالی پیش بروند، آزاد هستند. هیچ مانع نباشد چه می کنند، چه نمی کنند. به خاطری که این گلیم به زودی جمع شود. لشکر قومی باید راضی باشد. همین که گفتیش چه می کنی، کجا می روی؟ دو باره دور می خورد و می رود طرف خانه اش. انگیزه جنگ شان درشمالی ریشه ندارد؛ چیزی است که ما به بسیار مشکل سروسامان دادیم. ضرور است لنگر جنگ طرف شمالی انداخته شود. تا باقی مانده های  سقو وقت پیدا نکند دو باره مرکز بگیرند؛ قوا جمع کند و درمسجد ها تبلیغ کند.

سردار محمد نادر : من که سنجیده ام، درین کار زیاد روی نشود. بلوای شمالی که کلان شد، آتشش به قطغن می رسد، جمع کردن گپ مشکل می شود. اول کاری شود که سرهای منطقه را جمع کرده به کابل بیاورید. کسی ایستاد شد، جا درجا کارش تمام شود.( روبه شاه محمود) خطرهرچه کم باشد، زیادجدی گرفته شود. اگرحبیب الله و بچه های صاحب زاده را به چنگ آورده ایم، بعضی سران درس خوانده ازجمع سقوی ها فراری اند. مثلاً خلیل الله خلیلی درنزدیکی های بلخ درخاک روسیه است. او را نمی شود مثل یک سقوی جنایت کار اعدام کرد. عالم و شناخته شده است و رگ خاندانی دارد. مشکلی که با قبایل داریم از دو ناحیه است. به برتانیه توافق شده است که بعد از یک دوره جنگ قبایل درشمالی، قوای قومی فوری به جای اصلی خود برود. برتانیه می خواهد که بعد از ختم اغتشاش شمالی ، ما به قوای قومی دو طرف سرحد داد وگرفت نداشته باشیم. اگرکلان های شان درحکومت می آیند، رتبه و چوکی اش داده شود؛ لاکن خودش درمنطقه خود باشد.

سردارشاه محمود: درین کار دست و پای کمی بسته است. اگر داد وگرفت و رابطه قوم جنوبی با حکومت این طور باشد، به این معنا است که ما به طور نیمه اختیار دار جنوبی باشیم.

سردارمحمدنادر: اساس توافق با برتانیه همین است. ما قبول دار شده ایم که مردم جنوبی را مجبور نکنیم دراردو عسکر بدهند. مجبور شان نکنیم که مالیه بدهند. سرشان فشار نیاوریم که از بین منطقه شان سرک تیر شده و پروگرام هایی را که امان الله خان داشت، درین ساحه نیز روی دست بگیریم.

سردارشاه محمود: به همین علت یاد آور شدم که ما در معامله با جنوبی، دست بسته هستیم و زبان خود را هم شور داده نمی توانیم.

سردارمحمد نادر: به ما و شما معلوم دار است که مردم جنوب ازین معامله ها خبر ندارند. دوستان هندی حقیقت می گویند که اگر در بین مردم جنوبی شایع شود که پلان ازین قرار است که مردم آزاد باشند که مثل گذشته زندگی کنند و هیچ تغییری درین مناطق نیاید، خواهی نخواهی، قبول نمی کنند. لاکن سنجشی که صورت گرفته، یگانه راه ساختن حکومت همین است.

سردارمحمدهاشم: از مشکلات ما غیر از خود ما و حکومت برتانیه کسی دیگری با خبر نیست. غیرازین راه، چیز دیگری به فکر ما نمی رسید. برتانیه گپش معلوم است. می گوید همرای تان بازو دادیم. حالا اول حکومت خود را بسازید. نظم را در دیگرجاها قایم کنید.  به جنوبی کار نداشته باشید که هم به خود شما مشکل پیدا می شود و هم برای ما. چه کرده می توانیم؟

سردارمحمدنادر: معقول است. جنوبی را به همان رقمی که خوش هستند، غرض نگیرید.

سردارمحمدهاشم: تا کی این طور باشد؟ جنوبی وال آدم های درس خوانده و هشیار هم دارد. پیش چشم شان چطور می توانیم که از اردو، حکومت، چوکی وزارت و همه چیز دور نگه شان کنیم؟

سردارمحمد نادر: سررشته این کار گرفته شده. خودت درمجالس حاضر بودی و می فهمی که کلان های جنوبی درحکومت شریک می شوند. کسی که درحکومت می آید، باید که در کابل یا ولایات غیر از جنوبی، کار کنند. لاکن مصلحت ما و برتانیه این است که به منطقه و مردم جنوبی زیاد غرض دار نباشید.

سردارمحمدهاشم: به این صورت، یک گوشه مملکت، مثل علاقه غیر به حال خود می ماند. ریش از ما وواکش ازملا؟

سردارمحمدنادر: درین کار نه تو چیزی کرده می توانی نه من! کاری که حالا بسیار ضروری است، از بین بردن مقاومت سقوی است. خطری که اگر پشتش نگردیم، دایم زنده است. حاکم های هندی هم نظر شان این است که نشانه هر قسم خطر و بلوا از سرحدات شوروی به این طرف از بین برده شود. مجبور هستیم که مصلحت برتانیه را پشت گوش نکنیم.

سردار شاه محمود: این هم به طور دایم یک کار نا شد است؛ چطور امکان داردکه پکتیا و خوست خاک افغانستان باشد... لاکن هیچ کاری به کار شان نداشته باشی؟

سردارمحمد نادر: مردم این ولایات باید در دایره خاص خود باشند. کلان های شان درحکومت باشد، چوکی و رتبه شان حفظ؛ مگر قانونی که در سراسر افغانستان جاری می شود، درین مناطق جاری نشود. سرنوشت این حکومت، به تارهمین راز بسته است.

سردارشاه محمود: یعنی این که هروقت ضرورت به جنگ باشد، آورده شوند و بعد از آن، رابطۀ شان با دیگر اقوام مملکت، برقرار نباشد.

سردارمحمد نادر: این کار به فایده برتانیه است؛ لاکن برای حکومت ما چندان به صرفه نیست. هروقت باشد، مشکل پیدا می شود. ( رو به سردارمحمدهاشم) برای فعلاً مشکل این طرف را باید از سر راه برداریم.

سردارمحمدهاشم: سرکرده های سقوی حالا در دست حکومت هستند. بهتر است کار شمالی زود تر ختم شود. خلیل الله بچه مستوفی و کریم خان خسروی گریخته اند. کاری شود که درصحنه جنگ شمالی پیدا نشوند!

سردارشاه محمود: کریم خسروی بچه جوان است... پیش خان و خوانین شمالی چیزی نیست... مگر خلیل الله خلیلی دربین سقوی ها نفوذ دارد و خطرناک است!

سردارمحمد نادر: ضرور است که از نهایت ملاطفت دربرابر خلیلی کار گرفته شود. خط و پیغام داده شودکه حکومت با او کاری ندارد. هرجایی که دلش می خواهد برود. اگر به وطن بیاید، با عزت و احترام همرایش رفتارمی شود.

سردارشاه محمود: به هر طریقی که می شود باید خلیل الله از خاک شوروی کشیده شود.

سردار محمد هاشم: یک کاری سنجیده شود که با بعضی آدم های کم نفوذ و با سواد خوانده سقوی از طریق جور آمد رابطه گرفته شود. احساس خطر نکنند که اگر بیایند کشته خواهند شد. لاکن گلیم جمع اصلی سقوی جمع شود. فکر شود که این کار خطر های دیگر را پیش نکند. مشکلاتی که دم دست است باید یک طرفه شود. دیگر راهی نیست. مرکز سقو نزدیک است... کابل درتیررس شان است. زمان امان الله دیدیم که چطور از حسین کوت به گردنه باغ بالا رسیدند و و به خیز آخر، ارگ را گرفته بودند.

سردار محمد نادر :  فهمیدم. غیر ازین که تا برقراری نظم و قانون، خون دشمنی لشکر قومی را در شمالی داغ نگه شود، چاره دیگر نیست. فشار ازسر شمالی مرکز سقو به هیچ صورت کم نشود. کمترین غفلت کار را به جایی می رساند که خونی که حالا درشمالی می  ریزد، درکابل و پکتیا خواهد ریخت. حفظ دشمنی بین مردم قبایل و مردم شمالی ضروری است. فایده حکومت و رضایت برتانیه همین است.

سردار شاه محمود: اردو نداریم، نفر جنگی از کجا شود که منطقه را سرگیری کنیم؟ بهتر است تا امر ثانی، شدت جنگ از شمالی کم نشود. اگر آتش دشمنی در شمالی حفظ نشود، هیجان مردم سرد می شود. سرد که شد، دشمنی به یک رقم جوروآمد و معامله و بده و بگیر تبدیل می شود.  سقوی ها خود را جمع و جور می کنند. غلبه از بین می رود و جنگ دو باره به کابل رسیدنی است.

سردار محمد نادر:  تا این جا مردم قبایل را به روی احساسات با خود کشانده ایم. سلطنت را گرفتیم؛ لاکن کوتاه کردن دست قبایل از حکومت یک مشکل دیگر است. بین شمالی و قبایل تا چه وقت جنگ باشد؟ این هم برای حل مشکل چاره دایمی نیست. نفر که جنگید، روحیه اش تغییر می خورد. اولجه می گیرد و پناه جای می پالد. یا این که بین مردم حساسیت از بین می رود. خود به خود میدان خالی می شود. همین حالا رفتن لشکر قومی طرف خانه های شان یکه پر یکه پر شروع شده. اولجه گیران، چشم ما وتو را سیل نمی کنند.

سردار شاه محمود: به فکر من، جنگ درشمالی طوری قایم شود که نتیجه آخری حاصل شود. خون که ریخت، جورآمد مشکل می شود. اگر لشکر قومی بدون  گرفتن اسیر، تلاشی خانه ها، رمه گیری و زدن و کندن باغ های تاک درآن جا باشد، کم کم نزدیکی بین این ها و مردم منطقه پیدا شدنی است... ترس وخطر تا وقتی باید ادامه کند که سرکرده های مسلح سقوی یا گرفتار، یا کشته یا فراری شوند. فکر شود که ملا ها و مولوی های شمالی وقت پیدا نکنند که از اسلام و شریعت و برادری گپ بزنند و دردل مردم شک بیفتد.

سردارمحمدهاشم: خاطرت جمع باشد. هفت هشت ماه این قدرکشت وکشتار شده که کسی زیرتأثیر ملاها نمی رود. سقوی ها هم ماندن والا نیستند.

سردار محمد نادر: نی این طور نیست. از جنگ که دست بردار نمی بودند، سرکرده های شان به نام مجلس و جرگه، کابل نمی آمدند. مردم سقوی سر ندارند، لاکن خانه به خانه اسلحه دارند. سرهای شان در دست ماست! کار زود ختم شود که درغم لشکرقومی می مانیم. گلیم سقو جمع شد. دیگر بودن لشکر درکابل به صرفه نیست. کمک و جهاد شان قابل قدر؛ لاکن با این ها حکومت ساخته نمی شود... برتانیه ریشه قضیه را فهمیده است.

سردارمحمدهاشم: من نظردیگر دارم. هرقدرشمالی زیرفشار گرفته شود، به نقص ماست. جنگ دایم خود به خود مردم را تغییر می دهد. یک وقت خبر می شوی که یک سر دیگر برآمد. مردم شکست خورده هرکسی را که درمیدان برآید، کلان خود می گیرند. اول فکرشمالی از زنده بودن سقوی ها خالی شود. بعد ازآن، بیعت گیری به زور از شمالی نتیجه می دهد. نیمچه کلان ها هنوز هم درگوشه های شمالی پت هستند. این ها هرچه زود ترازین جا دور شوند که خطر شورش شینوار و خوست مثل زمان امان الله خان دوباره آمدنی است.

سردارمحمدنادر: تا این حد عاجل نیست!

سردارمحمدهاشم: هرچه سقو را بکوبیم و بدنام کنیم، بازهم خطر وجود دارد. شعار سقو اسلام وشریعت است. اگر علم این دعوا برضد ما بالا شود، سقوی ها و مردم سرحد یکی می شوند. درین کارسقو وغیرسقو ندارد. وقتی بلوا به نام اسلامیت و شریعت شروع شود، اوضاع خت می شود.

سردار شاه محمود: نظرتان بالکل قبول است. حال سر این فقره گپ بزنیم که چطور شد سقو به حکومت بیعت کرد؟

سردارمحمد هاشم:  برای شان صد رقم قول ووعده دادیم و قرآن پیش کردیم. به روی کتاب خدا قسم کردیم که جان ومال شان درامان است. حبیب الله و بچه های صاحب زاده همه به این گمان آمده اند که با ما سریک حکومت نومجلس می کنند. لاکن مردم شان احساساتی اند. مردم احساساتی با عقل فکر نمی کنند. آدم های نالایق دور را دیده نمی توانند! فایده حکومت این است که اکثری مردم فهمیده شده اند که از جنگ چیزی به دست شان نیامده وباید جورآمد شود.

سردار شاه محمود: مشکل کلان همین است که ما سرکرده های سقوی را به روی قرآن طلب کردیم که سریک حکومت ملی گپ می زنیم. جان ومال تان درامان است. حال که آمده اند، مردم شان انتظاراند که چه می شود. اگر این طومار را یک دم پیچانده و درتنور بیاندازیم، چه خواهد شد؟ آدم های لایق و زرنگ شان هم بعیت کرده اند. شیرجان، فرقه مشرصدیق وعطاء الحق خان... این ها آدم های رسیده شان هستند! لاکن ما می فهمیم که خود حبیب الله دربین مردم نفوذ دارد. یک راهی بسنجید!
سردار محمد نادر :
ما و شما که حبیب الله را می شناسیم. جور آمد با این آدم محال است. آدمی نیست که سرخم کند. حقیقت این است که از بین مردم سر بچه سقوو سیدحسین وملک محسن فشار آمد که به روی قرآن و علمای دین، کابل بیایند که مشکل به گپ حل شود. ورنه لشکر سیدحسین درحمله به کابل تیار بود. سیدحسین بسیار خود خواه و بی پرواست. باز هم فضل خدا بود که سیدحسین رشته بافت هایی از وقت با ما داشت. سر حبیب الله  از هر طرف ملامتی آمد، سیدحسین  قابو می داد که مردم شمالی،  او را عوض حبیب الله کلان خود انتخاب کنند. لاکن مخبرین ما مثل اره زیر زمین کار کردند.  خواجه بابو سرای خواجه را شب اول وعده دادم که کلان خودت هستی... گپ تو گپ ماست... برو مردم را جمع کن. خدا خیر بدهد سیدجعفر پروانی را که زیاد زحمت کشید و با هریکی شان تنها تنها مصلحت کرد و آخرالامر حبیب الله و اعضای حکومتش به این جا رسیدند.

سردار محمدهاشم: ( می خندد) درهرجای دنیا، کار را مخبرین و خفیه مأموران می کنند، لاف را حکومت می زند.

سردار محمد نادر: فیصله کنید که با سقوونفرهایش چه کنیم؟ به فکر خودم، اگرحبیب الله زنده باشد (ولودرمحبس) حکومت قایم نمی شود.غیراز سقو، دیگران دلاوری ندارند. تحصیل کرده هایش، سرمردم  امر چلانده نمی توانند. حبیب الله هرچه است، سرکرده است. بین ما خود ریخته. خون ازدل مردم نمی رود. مردم عام همیشه تحت امر سرکرده می باشند. اگر سرکرده نباشد، سرکرده را خود شان می سازند. تا پیدا شدن کدام سرکرده دیگر، ضروراست که دم نقد، کار سقو را زود ختم کنیم. این کارامید کسانی را که خیال اغتشاش درکله شان است، تا سال های سال از بین می برد. این مردم بنده زورآور های منطقه خود هستند. حبیب الله بسیار شقب آدم است. به هیچ چیزی تن ده نیست. اگر زنده باشد، خود به خود قهرمان می شود. قهرمان که شد، اغتشاش دایمی می شود.

 سردار محمد هاشم: سقوی ها از کردار خود تیر نمی شوند. قدرت وپیسه وجنگ را دیده اند. تفنگ هم دارند. به چیز کم هم قانع نمی شوند. اگر این ها را زنده بمانیم، هیچ جنگی هم نکنند، حکومت جور نمی شود. هرملک خارجی هر وقتی بخواهد طرف شان دست دراز می کند. فرصت نباید از دست برود...

سردار محمد نادر: حقیقت گفتی! هرگوشۀ شمالی ذخیره تفنگ وکارتوس است. هرکس ازحکومت ناراض شود، طرف کوهدامن می گریزد. اردوی قوی هم در دسترس نیست. لشکر قبایلی غیر ازین که نظم پذیر نیست، به طور دایم نباید درحکومت وقدرت بمانند. درقدرت که ماندند، خواهشات شان زیاد می شود. خواهشات شان که زیاد شد، حکومت سست می شود. سرشان اعتبار نیست. امر را قبول نمی کنند. هروقت شوق شان آمد، وظیفه را ایلا کرده می روند. یک دفعه ازآن ها کار گرفتیم، ضمانت نیست که دفعه دیگر هم به دفاع از حکومت جمع شوند.

سردارمحمد هاشم: وقت جنگ با سقو، از دست این ها خون بینی شدیم. در حکومت از آن ها کار گرفته نمی شود. کلان های شان را نگه می کنیم. دیگران خود به خود می روند.

سردارمحمد نادر:  پیشتر گفتم که نازکی قضیه این  است که قبایل  از مردم سقوی جدا باشند. نشنیده اید که « خو پذیراست نفس انسانی» لشکر قومی در بند این گپ نیست که حکومت را برای ما قایم کنند. مردم که با مردم دیگر نزدیک شد، جوش می خورند، خویشی می کنند، کار یکجایی می کنند. زبان ورواج یکدیگر را جذب می کنند. خلص... به فایده حکومت نیست. جدا ساخته شوند، بهتراست. شرط اول جدا شدن، چنواری کردن سقوی هاست.

سردار شاه محمود: بسیاری از قبایل، سابقه دشمنی با امان الله دارند. بودن شان درکابل، روحیه دشمنی وبهانه گیری شان را دو باره زنده می کند. نشود در باره حکومت یک آوازه بیافتد وبهانه جورشود و هردو مردم یک صدا بخیزند، باز چه خواهد شد؟

سردارمحمد نادر: سقو درمحبس است؛ لاکن مرکز شان درچاریکار و جبل السراج اگر از بین نرود، حتماً بیرق شریعت واسلام بلند می شود. اسلام را وسیله ساخته حریف را آرام نمی مانند. از دوره امان الله معلوم شد که آوازه کفر ومسلمان هرطرف را می گیرد. درآن صورت کیست مقابله کند؟

سردارشاه محمود: در باره حکومت شراکتی نظرتان چیست؟

سردارمحمدهاشم:  ( با شوخی) نظر شخص خودم این است که قیچی بردار و بال همه را بگیر!

سردارمحمد نادر: حق گفتی! بالفرض شمالی را جای دادی، هزاره را چه می کنی؟ ازبک را می کنی؟ مزار وهرات سر می کشند. دو حکومت و چند حکومت پیدا می شود. امکان ندارد. ملک از یک دست اداره شود. درغیرآن حکومت و افغانستان یک جا  از دست می رود.

سردارشاه محمود: شخصاً مشوش هستم. شاید عاقبت این کار چندان خوب نباشد... مردم از کشتن سقوی ها بلوا نمی کنند؟

سردار محمدهاشم: اگر سقو زنده بماند، عاقبت بدترشده، کار هم پیش نمی رود. از بلوای کوهدامن واهمه ندارم؛ بلوای بدون سرکرده دوام نمی کند.

سردارمحمد نادر: کار دنیا بی اعتبار است؛ هر رقم خطر چانس کلان شدن دارد. درین دنیا کسانی میدان را می بازند که وقت از دست شان برود. ( روبه هاشم خان) لست سقوی ها را بده!

 

سردارمحمدهاشم، فهرست اسامی رهبران ردۀ اول حکومت حبیب الله را روی میز می گذارد. سردارمحمد نادر دقایقی فهرست را ملاحظه رو به سردارهاشم خان می گوید:

 

سردارمحمد نادر: غلام قادر منشی چه کاره است؟

سردارشاه محمود: قادر چنداولی هرکاره سیدحسین بود. هرچه قادر قلم می زد، همان طوراجرا می شد. بازوی سیدحسین بود.

سردارمحمد نادر: سیدمحمد یاور کی است؟ برادر خواجه بابو که نیست؟

سردارشاه محمود: نی... نام شان یکی است... برادرخواجه بابو سیدمحمد قلعه بیگی نام دارد! این سیدمحمد برادرملک محسن است.

سردارمحمد نادر: سیدمحمد یاور را شناختم. لاکن بابو خیل یک اندازه اخلاص دارند به ما و شما. خواجه بابو و سیدمحمد را از لست سقوی ها بکشید... ( روبه هاشم خان) نظرت چیست؟

سردارمحمدهاشم: نظر شما معقول است. به راستی این دو برادر، به درد می خورند.

سردارمحمدنادر: در آوردن حبیب الله از کوهدامن، خوب امتحان دادند!

سردارمحمدهاشم: یقیناً

سردارمحمدنادر: محفوظ خان... معاون سیدحسین است؟

سردارمحمدهاشم: محفوظ خان بچه برگد که می گویند همین است. بعضی ها می گویند هندی است. با صاحب زاده ها نزدیکی دارد. حبیب الله سرسیدحسین به اندازه ای که سرمحفوظ حساب می کرد، حساب نمی کرد.

سردارمحمدنادر: ( روی لست دقیق می شود) یک نفر دیگر... که بین شان مهم است... عبدالوکیل خروتی است... مثل جرنیل سکندر خواهر زاده حبیب الله... رفیق های جانا جانی صدیق خان هستند. بارجنگ، روی شانه همین ها بود.

سردارمحمدهاشم: مثل غیاث الدین... سپه سالار. دم نقد همین ها هستند.

سردارمحمدنادر: عطاءالحق را هم از لست بکشید. عطاءالحق صلاحیت دارسقوی نبود. آدم عالم وملایم است. مثل مأمور حکومت سر وظیفه می رفت. نظرت چیست؟

سردارمحمدهاشم: درکار های مهم دست پایش داخل نیست... لاکن صدیق وشیرجان و برادردیگرشان- کریم-  هوشیار وسرتمبه اند. مغز سقوی ها شیرجان خان است. مخبران گفتند که کریم خان فراری است!

سردارمحمد نادر: خبر دارم.... نفر بعدی... آه... صدیق خان یادت رفت؟ مغز جنگی حکومت حبیب الله همین صدیق خان بود. ( روبه سردارشاه محمود) دراوایل کوشش زیاد شد که صدیق از حبیب الله روی گردان شود... لاکن بسیار مدمغ شده بود. خط روان کرده بودم برایش که ازین کار دست بردار شو که شما را کسی قبول ندارد؛ برایم جواب داد که:

                            چراغی را که ایزد برفروزد                       هرآن کس پف کند، ریشش بسوزد

یعنی که سلطنت یک نعمت خداداد است... شما کی هستید!

سردارمحمدهاشم: دراصل از جمله چهار برادران صاحب زاده، دو نفرش – صدیق و شیرجان- هوای پادشاهی درکلۀ شان بود. مغز حکومت، شیرجان و شمشیر زن میدان، صدیق بود.

سردارمحمدنادر: صاحب زاده ها خیال می کردند که اگر چوکی های حساس حکومت دردست شان باشد، حکومت دوام می کند... لاکن دربین شان، عطاءالحق از کشتن نیست. بهتر است درحبس باشد. اوایلی که بین ما یگان خط و پیام وجودداشت، عطاءالحق اصرارش این بود که ما بدون شما پایه های حکومت را محکم کرده نمی توانیم. بیائید مشترک یک حکومت صحیح بسازیم که بساط جمع شود. لاکن تقدیرراه ما را جدا کرده بود. گپ ما روشن بود.

سردار محمدهاشم: بهتر است کمی با عجله تدبیر گرفته شود. 

سردارمحمد نادر: تدبیر معلوم  است: نفرهای دیگر مثل وکیل خروتی، محمدجان گوگامنده ای، خاله زاده ها وبرادر حبیب الله به شمول نفر های موجود را در پلان بگیرید. بین « لشکرملی» این فکر را قوی کنید که مرگ و حیات نر و ماده اغتشاشی های کوهدامن در دست شماست. سرشان از ما، مال شان از شما. جهر چی ها را جمع کنید. شروع می کنیم به خیر!

 

سردارمحمدهاشم سردار شاه محمود خان از جا بر می خیزند.

 

 

صحنه دوم

 

هوا سرد و صاف است. سردار محمد نادر در جایگاه دیشب نشسته است. پردۀ خاکستری از روی کلکین کنار رفته و نورشفاف خورشید به داخل حلول کرده است. نادر شاه کاغذ هایی را که شریف خان یاور روی میزگذاشته است، ملاحظه می کند. سپس به یاور فرمان می دهد که شیرجان خان صاحبزاده وزیردربار حبیب الله کلکانی را به حضورش حاضرکند.

 شریف خان یاور، شیرجان خان را به داخل هدایت می کند. در  سیمای خسته و موزون شیرجان خان سایه اندوه نشسته است. اما ریش سیاه منظم وکوتاه، حالت رسمی صورتش را مثل گذشته حفظ کرده است. به جای لباس وزیردربار، بالای پیراهن وتنبان سفید،  بالاپوش خاکستری در بر کرده است. با این همه، لنگی کوچکش، همچنان نشانگرتشریفات وزارت دربار است. 

نادرشاه سر از کاغذ ها بر می دارد.

سردارمحمدنادر: شیرجان؟ تو چرا خود را به این حال وروز انداختی و با چند دزد ورهزن، دست یکی کردی؟ چه خواب دیده بودی؟ 

شیرجان خان : ( با تبسم خشک) سردار... چه جوابی برایت بدهم؟

سردارمحمد نادر: شیرجان خان... جوابی اگر داری... صرفه نکن. می خواهم بفهمم که جوابت چه خواهد بود... نمی توانستی انسان سالم باشی و به جای خرابی، برای وطن فکر کنی؟

شیرجان خان: مسیر زندگی هرکس در دست خداست. سوال من از تو این است که چه کسانی را دزد و رهزن خطاب می کنی؟ از روزی که به کابل آمده ای، همه چیز را به چشم می بینی... درارگ و تعمیرهای دولتی، سطرنجی وبوریا هم نمانده است که تو خودت روی آن بنشینی. ارگ شاهی را کی غارت کرده است؟ مگر این رهزنان که بیخ وریشه بیت المال را می کنند، ازکجا آمده اند؟ تو چرا با آنان دست یکی کردی... چه خواب دیده بودی؟

سردارمحمدنادر: بنای ظلم و نا روایی در ملک محکم کرده اید شیرجان... لاکن هنوز زبان درازت کوتاه نمی شود!؟ عجب است! انتظار داشتم از شرم و ندامت چشم درچشم من نیاندازی... جواب سوال مرا بگو شیرجان خان!

شیرجان خان: جواب شرعی همه روزه مثل آئینه پیش چشمانت قراردارد. نفرهایت مال ودارایی حکومت به شمول چوب دستک و فرش و حتی آفتابه گلی و کلاه های منصب داری را به غنیمت می برند. این است احوال رهزنان. سوال من این است که توخودت این لشکرخانه ویران را از کجا آوردی؟

سردارمحمدنادر: این هم مثل همان تقدیری است که شما ازآن گپ می زنید!

شیرجان خان: ما از تقدیری گپ می زنیم که دردست خداست.

سردارمحمد نادر: لاکن خدا برای بندگانش عقل وفراست را هم نصیب کرده است تا راه را از چاه تمیز کند.

شیرجان خان: بازهم مسیر حیات، در اراده خداوند است.

سردارمحمدنادر: با این حساب، از نعمت خداوند که عقل و تدبیر است،  دست شسته ای؟

شیرجان خان: خدا نکند، این چیزی است که تو می گویی سردار!

سردارمحمدنادر: چند دفعه برایت پیغام دادم؟

شیرجان خان: هرپیغامی که دادی، برایت جواب داده بودم.

سردارمحمدنادر: جواب هایت از روی سرتمبه گی و نادانی بود. نمی فهمیدی روزی به ذلت وخواری دچار می شوید. تو حافظ قرآن هستی... و نباید دروغ بگویی...یک سوال مرا از صدق دل جواب بده. اگر حقیقتاً می فهمیدی دوره داره بازی ختم شدنی است و روزی می رسد که با من رو در رو می شوی، همان جواب ها را می دادی؟

شیرجان خان: همه چیز را می فهمیدم وحالا هم همان جواب ها را برایت می دهم که در دوره جنگ داده بودم.

سردارمحمدنادر: تا جایی که در باره ات معلومات دارم، از تو مثل آدم کم سخن، خوش گپ و با ادب یاد می کنند، لاکن گپ زدنت آن چیزی نیست که شنیده بودم.

شیرجان خان: ( اندکی ناشکیبا) مطلب سردار ازین بگومگو چیست؟

سردارمحمدنادر: بگو مگو درکار نیست. چرا در اغتشاش سقوی شریک شدی؟ شما صاحب زاده ها از سقوچه دیده بودید که یکجایی با وی بازو دادید و سرنوشت خود را با وی یکی کردید؟ اگر بگویم بی سواد بودید، بی سواد هم نبودید، علت چه بود؟
شیرجان خان:
اگر حبیب الله بی سواد بود، نا روایی و ستم را می توانست به چشم ببیند. این بی سواد، کف دست حاکمان شیطان صفت و بی ناموس را خوانده بود. من و برادرانم بازوی حبیب الله بودیم و چشم بینا داشتیم که راه را ازچاه فرق کنیم. نام حبیب الله بی سواد که با بدبختی ونارضایتی مردم یکی شد و تصادفی درین گیرودار شورش مردم سر برآمد، یک طرف مسأله است. تا که امان الله پادشاه بود، ما با هر شورش وبلوا مخالف بودیم. پادشاهی به خوبی امان الله درین ملک دیده نشده بود. شخصاً در زمان امان الله حاکم کوهدامن، سرخ پارسا و نجراب بودم؛ بارها با حبیب الله وسیدحسین مقابله کردم و آن ها را از منطقه فراری ساختم. شما آن وقت کجا بودید؟ درفرانسه به چه کاری رفته بودید؟ مگرروزی رسید که چند جاسوس بی وطن، امان الله را سربه هوا ساختند. به اعمال پیش از وقت، تشویقش کردند تا آن که همه چیز از اختیار بیرون شد. حکومت از نفس افتاد. در جنوبی و مشرقی، مردم  را به جانش انداختند. ملا های تنخواه خور کوهدامن را به جان حبیب الله انداختند.

سردار محمدنادر: ملا های تنخواه خور را آدم های مثل تو به جان حبیب الله بی سواد انداختند که آتش بلوا کلان شود!

شیرجان خان: ما ملا های بی خبر را به جان حبیب الله و امان الله نیانداختیم. کسانی این کار را کردند که دشمنان افغانستان وامان الله بودند.

سردارمحمد نادر: یعنی که شما به همدستی چند جاهل مشرقی و شمالی این گناه کلان را به گردن گرفتید!

شیرجان خان : نه، دشمنان اسلام وافغانستان، همان هایی که دوستان تو اند،  این کار را کردند... انگریز را می گویم.

سردارمحمد نادر: یعنی که همه ملا ها به شمول شما برادران صاحب زاده، درعالم بی خبری به انگلیس خدمت کردید...کسی به انگریز خدمت کند، دوست اسلام وافغانستان است؟

شیرجان خان : سردار... مثلی که به زبان خود اقرار می کنی که رشته گپ از اول کار، دردست کسانی بوده که تو هم آن را می شناسی و برای ما هم نا شناخته نیست. پس مشکل ما و شما چیست؟

سردارمحمد نادر: چرا شما مردم یک دم در زدن و گریختاندن امان الله پیش دستی کردید؟

شیرجان خان : چه چاره بود؟ فقط لشکر کوهدامن به حیث یک قوه غالب برای گرفتن حکومت درمیدان بود. من با برادرانم حق خود می دانستیم در بین قوت غالب مقامی داشته باشیم تا افغانستان ازدست نرود. امان الله فرار کرد. کسی دیگری هم نبود. سر روی بالش می ماندیم؟ حکومت امان الله اگر از شمالی سقوط نمی کرد، حتمی از مشرقی یا جنوبی سقوط می کرد. سقوط حتمی بود. مضمون شورش جنوبی، شینوار وشمالی یکی بود. خلق تحریک شده بود. مردم از چند طرف به داد رسیده بودند. حکومت مثل درخت کرم خورده دیر یا زود می غلتید. درین صورت، انتظار کی می ماندیم که بیاید سرتخت بنشیند؟ حکومت در دست کی می افتاد؟

سردارمحمدنادر: تو آدم عامی هستی که نمی دانی خاندان من چرا به فرانسه تبعید شده بود؟

شیرجان خان: همه چیز برای من روشن است. شما تمام عمر در تبعید مصلحتی زندگی کرده اید. این که کدام امتیازی نیست.

سردارمحمد نادر: گپ اصلی را دور نده... فداکاری و جان نثاری من و برادرانم به مردم معلوم است. کمرامان الله را بسته کردیم. لاکن این آدم گپ شنو نبود. هردم خیال وعصبانی ویک دنده بود. تدبیرش ضعیف وتسلیم احساسات بود. پای خود را بند می کرد تا کار یک ساله را یک شبه انجام دهد. از روی مجبوری از وطن برآمدیم. میدان برای شما واری درباری های بی مسئولیت خالی ماند که غیراز خت کردن آب کدام کار دیگری نداشتید. شورش مردم نادان را درخفا تشویق می کردید. ارکان حکومت که فاسد باشد، به حکومت چه می ماند؟

شیرجان خان: سردار... امان الله هرچند احساساتی وعجول بود، مگرپسان ها پی برده بود که تو چه نیتی در دل داری و آخرالامر به کدام طرف روان بودی! امان الله بارها گفته بود که نادرشاه آدم زیرک وهوشیاراست مگر به درد ملت نمی خورد!

سردارمحمد نادر: مثلاً چه چیزی را پی برده بود؟

شیرجان خان: درفکر گرفتن تاج وتخت بودی! درزمان پدرش هم نیت شما برادران«مصاحب»همین بود. شما ازکابل دل کنده بودید. عبدالرحمن خان به حساب شما فهمیده بود.

سردارمحمد نادر: یعنی عبدالرحمن خان وامان الله علم غیب داشتند که از نیت خانواده ام با خبر شده بودند؟

شیرجان خان: علم غیب نداشتند؛ مگر عبدالرحمن خان خودش وصیت کرده که اخلافم از نزدیکی با این خاندان پرهیز کنند. امان الله هم نواسه عبدالرحمن خان بود که از دوره طفلی درباره خاندان تو معلومات داشت. از کوایف زندگی تان در هندوستان باخبر بود. جوانان منوری که دورش را گرفته بودند، ترا برایش شناسانده بودند. 

سردارمحمدنادر: نام جوانان منور را بگو!

شیرجان خان: از سر تا آخر برایت معلوم است. شاید که لست کامل پیش خودت باشد.

سردارمحمد نادر: تو چرا نمی گویی؟

شیرجان خان: من فقط نام خود و رفقایم را گرفته می توانم که در چنگ تو هستیم. دیگران به من معلوم نیست.

سردار محمد نادر: چه نظر داده بودند در باره من؟ کمی تفصیل بده!

شیرجان خان : خلص کلام این بود که تو آدم زرنگ، کاردان و پرتلاش هستی مگر به درد ملت نمی خوری!

سردارمحمدنادر: آدم زرنگ، کاری و پرتلاش به درد ملت نمی خورد؛ یعنی  آدم های جاهل، دزد وخرابکار به درد ملت می خورد؟

شیرجان خان: اگر اخلاص نباشد، به درد ملت نمی خورد!

سردارمحمد نادر: توهم درجمله همان جوانان منور بودی؟

شیرجان خان: آری من از همان جمله بودم. چون که امان الله دشمن انگلیس بود... به همین خاطراخلاصمندش  بودم.

سردارمحمدنادر: دراطرافش جای گرفته بودی که بیخش را بکنی... و کندی!

شیرجان خان: بیخ امان الله را کسانی کندند که امان الله می خواست ریشۀ آن ها را گم کند!

سردارمحمدنادر: بیخ کن ها غیراز شما کس دیگری هم بود؟

شیرجان خان: این مسأله چند نفر نیست. اگردست یک نفر باشد یا یک قوم... اهمیت ندارد. بیخ کن اصلی مملکت همیشه یکی است. تو هم آن را می شناسی!

سردارمحمدنادر: می دانم مقصدت انگلیس هاست. شما واری منورین امان الله را هم گمراه کردید. شما طریق دوستی ودشمنی را یاد نگرفتید. درهر دو کار افراط کردید. در دوستی با مردم و در دشمنی با انگلیس، زیاده روی کردید. ازدوستی زیاد، دهقان را کلاه شپو پوشاندید و در دشمنی با انگریز، به گپ زدن خالی قانع شدید. مسلمانان ساده را به نام تجدد وترقی بی عزت کردید. مردم عاصی شدند.

شیرجان خان: نه، مردم را عاصی کردند ... برای این که به فایده تو تمام شود!

سردارمحمد نادر: کی ها مردم را عاصی کردند. شما منورین این را کردید!

شیرجان خان: شک نیست که منورین عجله کردند و نفهمیدند که مردم چقدر پس مانده اند؛ مگر انگلیس ازچهار طرف مردم ساده را جادو کرد.

سردارمحمدنادر: تو و برادرانت مگر جادوی انگیس نشده بودید؟

شیرجان خان : اگر جادو می شدیم، درین جا دست خالی انتظارچوبه دارنبودیم!

سردارمحمد نادر: پس تو و برادرت با همفری سفیر انگلیس چه راز و نیاز داشتید؟

شیرجان خان: همفری دراصل رفیق توست. می فهمیدیم که انگلیس از هروسیله برای چپه کردن امان الله کار می گیرد. می فهمیدیم که درلباس ملا ومولوی وملنگ بین مردم کوهدامن فتنه می انداختند. همان کاری را که درجنوبی ومشرقی می کردند. روز های آخر حکومت امان الله همفری به ما تبریکی می داد که حبیب الله ملک مقدس افغان را ازشر بی دینی خلاص کرد. حبیب الله می گفت: سفیر انگریزبه خاطری خوش است که دشمنش فراری شده است. خوش نباشید. جنگ دوم ما در هندوستان وجنگ سوم درلندن خواهد بود. از همان روزها فهمیده بودیم که وقایع دیگری خواهد آمد. زحمت زیاد کشیدیم که امیرممالک خارجه را ازخود نترساند، افسوس که نشد.

سردارمحمدنادر: یعنی آمدن من برای نجات مملکت از شراغتشاش به همان حساب است؟

شیرجان خان: آری، آوردن تو ازنیس فرانسه به بمبی... وداخل شدنت به محاذ جنوب! حتی کشیدنت ازمملکت درزمان امان الله پلان انگلیس بود. می فهمیدند که وضع خراب می شود ودهقان ومزدوروملا به ضدامان الله بلوا می کنند، تو را مثل نفر احتیاطی ازمیدان کشیدند که بعداً بیایی و حالا آمده ای!

سردارمحمدنادر: پس چرا امان الله را تنها رها کردید وکمکش نکردید؟

شیرجان خان: حبیب الله کوشش داشت با حکومت یکجا شود. می گفت که « غازی مرد» را از شر چند تا دله و دیوث خلاص می کنم. مگر امان الله خاصیت شاهزاده گی داشت. حبیب الله درنظرش نمی آمد. وقتی گپ کلان شد، به ناگاه روحیه اش شکست. دیگران را تنها رها کرد ورفت. مگر حقیقت قضیه این بود که دربار امان الله پراز جادوگرانی بود که درظاهر، طرفدار استقلال ملک بودند؛ لاکن دراصل تتخواه خوار انگلیس بودند. فشار جنگ کوهدامن وطلسمات چندطرفه دوستان و رقیبان، امان الله را کم روحیه ساخت.

سردارمحمدنادر: به این ترتیب، به خود حق دادید که تاج و تخت پادشاهی را برای خود غصب کنند؟

شیرجان خان: این که چه کسی درقدرت می آمد برای هیچ کسی قابل پیش بینی نبود. فرار امان الله ازامکان به دور بود. مگر دیدیم همه چیز پیش آمد. 

سردارمحمدنادر: تو آدم به گفته خودت « منور» نمی دانستی، که آدمی مثل سقو ملک را به آتش می اندازد؟

شیرجان خان: پیش از حبیب الله خان، درآتش درمملکت افتاده بود؛ حاجت حبیب الله نبود آن را درآتش بیاندازد. دست های مرموزآتش احساسات مردم را برضد امان الله خان پکه کرده بودند. درنظر عام کافر معرفی شده بود. لعین خطاب شده بود. عکس های ساخته گی را به نام ملکه، بی سیرت چاپ کرده و در جنوبی بین مردم تقسیم کرده بودند. از شما سوال می کنم که عکس های ملکه در کجا چاپ شده بود؟ حکومت امان الله خودش این کاررا کرده بود؟
سردارمحمدنادر:
با این دلایل بری الذمه نمی شوی وزیر دربار. راه های دیگری هم وجود داشت که ازین اغتشاش خونین جلوگیری شود. شرط کار این نبود که یک گروه جاهل بیاید و حق پادشاهی را غصب کند وآدم های مثل تو نیز کمرشان را بسته کنند.

شیرجان خان: چه راه هایی وجود داشت؟

سردارمحمدنادر: بزرگان صالح، خاندانی وچیزفهم درحکومت امان الله کم نبودند که با ایشان دست می دادید!

شیرجان خان: کدام بزرگ و چیزفهم؟ هرکس گلیم خودش را از آب می کشید. اکثری شان ضد امان الله بودند. مردم برضد حکومت تیغ کشیده بودند. مردم عام که به خرابی حرکت کنند، کی دم رویش ایستاد می شود؟ شما خود درآن وقت کجا بودید؟ شما چرا با امان الله خان بازو ندادید؟
سردارمحمدنادر:
. من که با امان الله بازو ندادم، می فهمیدم که امان الله از دست شما رسوا شدنی است و مردم قبولش ندارند. تو وبرادرانت از اغتشاش استفاده می کردید که به پادشاهی برسید. شما نواسه های میرمسجدی خان درغصب حق پادشاهی شریک هستید. به حساب مسجدی خان حس کلان کاری دارید و به امر حق تابع نیستید. شما از روی نا فهمی بازوی سقو نشدید از روی سنجش این کار را کردید، شما نسبت به دیگران زیاد ترشریک جرم سقوحساب می شوید

شیرجان خان: این طور نیست سردار... هراندازه ای که امان الله با دسته های مخالف مشت ویخن می شد، تو فکر می کردی که راه برای رسیدنت به قدرت باز می شود. چرا نمی گویی که دراصل، جوش وخروش حبیب الله مقدمه آوردن تو به تخت وتاج قدرت بود. خودت نیز اغتشاش را غنیمت دانستی وبرای گرفتن تخت، جنگ را شروع کردی. مقصدت از آدم های خاندانی، خودت هستی. از نظرتو، باید یک خاندان سرنوشت میلیون ها نفر را در دست خود داشته باشد؟ پس چرا از نام ملت گپ می زنی؟ سردار... از کدام حق پادشاهی گپ می زنی؟ ما درکتاب خدا و سنت رسول نبی«ص» چیزی به نام حق پادشاهی به نام خاندان تو ندیده ایم. خداوند حق پادشاهی ملک افغان را خاص به نام کسی سجل نکرده است.

سردارمحمدنادر: این گفته ها را ازکی یاد گرفته اید؟ برای شما جاهل ها کی حق داده است که برای برائت خود کتاب خدا را روی سینه محکم بگیرید. سقو نادان هم گپ های ترا تکرار می کند. از جوروستمی که بر مردم کرده اید، یک نکته نمی گوئید. به جای شرمندگی وندامت، دلیل می تراشید.
شیرجان خان:
سردار...من جاهل نیستم. فرزند یک خاندان با عزت ضد استعمار هستم. در کمال آبرومندی زندگی کرده ودر راه جهاد برضد انگلیس سرها را به قربانی داده ایم. حافظ قرآن مجید هستم و علوم مروجه را هم فراگرفته ام. چسپیدن به احکام کتاب خدا هم جهالت نیست. جنگ برای بقا نادانی نیست...جز خدا میان من و تو درین اتاق شاهی کسی نیست. بیا درحضور خدا راست بگوئیم.

سردارمحمدنادر: جنگ برای بقا... مطلبت چیست؟

شیرجان خان:  اظهرمن الشمس. جنگ برای بقای خود، بقای مردم، بقای افغانستان. به تبصره ضرورت نیست.

سردارمحمدنادر: وقت تبصره گذشته است. می خواستم قبل ازین که به سزای کردار تان برسید، فهمیده شود که درکله تان چه خیالاتی را جای داده بودند. گناه تو و برادرانت بدتر از بچه سقو است. شما مردمی هستید که بی خریطه فیر کردید وعالمی را به کشتن دادید تا شریک قدرت باشید وبعد از چند وقت، سقو را به یک بهانه گم کنید ومیدان برای خود تان خالی بماند.

شیرجان خان: فهمیده شده است که تو از سال ها به این سو، از روی خریطه ونقشه فیر می کنی. لاکن این را بدانی که اسرار تو برای مردم برملا شده است.
سردارمحمدنادر:
من گپ کتابی یاد ندارم. گپ آدم های مثل تو جداست. لاکن مردم عام تا کی باید برضد انگلیس بجنگند؟ کسانی که درگذشته جنگیدند، آخرکار چشم های یکدیگرخود را کور کردند و خانه خود را خراب ساختند. مردم را می جنگانند، بعد درمیدان رهای شان می کنند تا از گرسنه گی و بی عزتی بمیرند. من که می گویم این مردم راه دوستی و دشمنی را یاد نگرفته اند، به خطا نمی روم. میدان ازکشته های شان پر می شود؛ بعد می بینی دست شان خالی، محتاج انگلیس می شوند. به جای آن که حکومت جور کنند، به خرابی یکدیگرلشکرکشی می کنند وبه هزارخواری وذلت، درخفا دست دوستی به انگلیس دراز می کنند. با این حساب نام خود را منورین می گذارند... لعنت خدا بر سر این منورین!
شیرجان خان:
تو به حساب خود راست می گویی سردار! حرف کسی که میدان را برده است، درنظریک عده مردم راست می آید. پشت آب رفته، بیل نمی توان برداشت.

سردارمحمدنادر: چه کسی با تقدیرمقابله کرده می تواند؟ حال وقت گله گذاری نیست. امان الله درجای پای پدرکلانش پا گذاشته نتوانست. حال نوبت من است. ببینم خدا چه می کند.

شیرجان خان: صلاح مملکت خویش خسروان داند!

سردارمحمدنادر: لاکن با شما چه کنم؟

شیرجان خان: هیچ نکن! به عهدی که کرده ای پایبند باش!

سردارمحمدنادر: من پایبندم. اگر مردم قانع شوند، از وعده های خود تیر نمی شوم. این را گفته باشم وزیردربار... اگر این منورین و ملابچه های بی تدبیر را سرجای شان ننشانم  واز خر جهالت پائین نکشم، به سرنوشت امان الله دچار خواهم شد. منورین گپ مفت می زنند. این طبقه اهل کار نیستند. دعوای کلان دارند؛ لاکن به اندازه سرسوزن درکله شان تدبیرومصحلت نیست.

شیرجان خان: این نظریه خودت است سردار...ازآینده چه گفته می توانیم! خدا می داند.

سردارمحمدنادر:  مگر شیرجان خان! درقدم اول، سقوی ها و نیمچه منورین همدست شان را از روی مجبوری قصاص می کنم!

شیرجان خان: می دانم.

سردارمحمد نادر: چه مشوره می دهی؟

شیرجان خان: سردار از تغذیب بیشتر من دست بردار شو. چیزی به گفتن ندارم.

سردارمحمد نادر: می خواهم بفهمم درگوشه مغزت درباره من چه باقی مانده است!

شیرجان خان:  خدای عزوجل گواه باشد که تو حقیقت را نمی توانی قصاص کنی! روزی خودت قصاص خواهی شد!

سردارمحمدنادر: حقیقت از شما...حساب وکتاب از من!

شیرجان خان:  حساب وکتاب هم به تو تعلق ندارد.

سردارمحمدنادر: به من تعلق دارد. همین که قصاص تان می کنم، معلوم است حساب وکتاب پیش من است!

شیرجان خان: الغیب عندالله!

سردارمحمد نادر: بی شک، الغیب عندالله. راست است که حقیقت را نمی توانم قصاص کنم. حقیقت بعد ازباطل می آید. حقیقت فتح فرزندان وطن بر اغتشاش سقوی بود. این فتح بعد از شکست باطل حاصل آمد. پس حقیقت قصاص شدنی نیست.

شیرجان خان: هر باطلی به هنگام غلبه، نقاب حقیقت به رخ می کشد. اگر لشکر تو فرزندان وطن بودند، کسانی که دربرابر تو جنگیدند فرزندان کدام ملک دیگر بودند؟

سردارمحمد نادر: اگر حق به جایش برنگشته است، چطور حاضر شدید با پای خود آمده وتسلیم شوید؟

شیرخان خان: ( با لحن تأسف بار) گمراه وخام طمع شدیم.

سردارمحمد نادر: گفتم طبقه جاهل هستید، قبول نکردی... جاهل شاخ ودم دارد؟ کسی به دشمن تسلیم می شود؟

شیرجان خان: ( با لحن سوگناک) فرصت نداشتیم در باره عاقبت این کار صحیح مصلحت کنیم! چند آدم نااهل گپ زدند و دعا کردند وسوار موتر شدند!

سردار محمدنادر: روی دیگران چندان حساب نمی شود. تو وفرقه مشر صدیق و عطاءالحق که خود رامغز بچه سقو معرفی می کردید، چطور آب را نادیده موزه را از پا کشیدید؟ عاقبت کار را نسنجیدید؟ من دراصل از شما واهمه داشتم. گفته بودم اگر همه تسلیم شوند، این سه برادر درکوه ها می مانند.

شیرجان خان: اصل گپ این بود که ما به حساب مردی وکاکی گی قرآن کرده بودیم که هیچ وقت دریک راه، تنهایی نمی رویم. یک جایی پادشاهی می کنیم، یک جایی می جنگیم ویک جایی می میریم!

سردارمحمدنادر: لاکن پیشتر گفتی که گمراه شدیم!

شیرجان خان: به حساب خداوراستی وقسم به قرآن پاک، گمراه نشدیم؛ مگر به حساب مسلک آدم های مثل تو، گمراه شدیم؛ سردرگم شدیم. کاری شد که نفهمیدیم؛ فقط درخواب گپ زدیم و راه رفتیم. آدم ازپیش نمی فهمدکه خواب می بیند. حتا بعضی وقت خواب فراموش آدم می شود. هرکس بعد از شکست خود را جمع وجور کند، دیگر خرابی ندارد. ما به جای جمع شدن دوباره، کار بی سنجش کردیم. این که ما چرا غافل شدیم، خداوند خودش می داند. هرچند در مجلس سیدحسین وخواجه بابو، من وفرقه مشرصدیق خان تا آخر به گپ خود ایستاد بودیم... مگر وقتی امیر قبول کرد ودست بالا کردند به دعا، ما هم دست بالا کردیم. پنین بیگ نایب سالارفهمیده بود. وقت خدا حافظی گفت: نروید پیش نادر. اعتماد نکنید. تباه می شوید. این اعتماد شما مثل آن است که شمشیر بران را درکف زنگی مست بدهید!

سردارمحمدنادر: پنین بیگ هم آدم بی جوهراست. حبیب الله مثل حیوان حبسش کرد؛ لاکن سرخم کرد ونوکرش شد. خبردارم که شما صاحب زاده ها، او را به حبیب الله نزدیک کردید.

شیرجان خان: پنین بیگ قوماندان ورزیده است. خودت لقب غازی برایش داده بودی. حالا چطور حیوان وبی جوهر می گوییش؟امان الله چیزی فهمیده بودکه گارد شاهی را زیردستش داد.

سردار محمد نادر: تو افسقالی دیگران را هم می کنی. می خواهم بفهمم که از کارت نادم هستی یا نه؟

شیرجان خان : به حساب قسم وسوگند برادری ومردی هرگز پشیمان نیستم؛ اما به حساب این که به دست خود میدان را برای تو خالی کردیم، سخت نادم هستم... خدا بر ما ببخشاید!

سردارمحمد نادر: صدیق فرقه مشر هم همین گپ ترا می زند. ازش سوال کردم که آخرالامر نزدم آمدی، طرف برادر خواجه بابو اشاره می کند که این مادیان گردن نماند ورنه بازهم ترا به انگریز فراری می دادم. شما به همین  گپ های کلان دل خود را خوش می کنید. یکی خود را «جرنیل» ساخته و چندتای دیگر« کرنیل خودمختار» لاکن دیدید که خواست خدا چیز دیگر بود. مسلک من قراری مملکت است. کشتن مگس های مردار است؛ ختم غائله واغتشاش است...

شیرجان خان :  من که درین چند روز نتیجه گرفته ام، مسلک تو پایمال کردن حکم دین خدا و رسم رواج مملکت است. می ترسم که این رسم به نسل های بعدی هم برسد. خدا انصاف دهد حبیب الله و جمله رفیق ها را...

سردارمحمدنادر: شنیده ام حبیب الله مهر امارت خود را برای تو تسلیم داده بود.

شیرجان خان: حبیب الله مرد نا ترس و آدم شناس است. آدم ناترس، اعتمادش محکم است. حبیب  الله دریک چشم، مرد را از نامرد تفریق می کرد. قدر آدم راستکار و با ناموس را می فهمد. اگردرزندگی یک دفعه با تو رخ دررخ می شد، این مصیبت پیش نمی آمد.

سردارمحمدنادر: یقین... یقین که مایۀ فساد تو بودی! چه کاری ازت سر زده بود که سقو سرت اعتماد کرده بود.

شیرجان خان: این را بپرس که چرا من - حافظ قرآن- بازوی حبیب الله شدم؟ حبیب الله از نامرد وفاسد بد می برد. همین خاصیتش مرا گرفت. مرد بالای مرد همیشه اعتماد می کند.

سردارمحمد نادر: چه مردی؟ آن ها دزدی و غری می کردند، تو روایت می کشیدی. آن ها غرق مردم آزاری بودند وشما منورین ها، درکمین محکم کردن خود درحکومت بودید.

شیرجان خان: نی سردار... از روی نفس قیاس می کنی. ازچشم یک دشمن به قضیه می بینی. همین حبیب الله بی سواد درحق تو بسیار مردی کرده است. مثلاً آل وعیال وزن وبچه شما در ارگ زندگی داشتند. به گفته شما اسیر سقو بودند. خرج وخوراک وضروریات شان از دربار می رسید. حبیب الله یک روز مرا پیش خود خواست وگفت: وزیردربار...این ها ناموس اسلام است. ناموس افغانستان است. اول به خدا، دوم به خود سپردمشان! من به به حیث بنده خاکی، خدا رادربالا و مردی و امر خادم دین را در زمین پیش نظر داشتم. از اهل وبیت خود سوال کنید تا راست و دروغ گفته هایم ثابت شود.

حبیب الله امانت کاری ها بسیار از من دیده بود. این که، مهر امارت را به من تحویل داده بود، یک حکمت بود.

سردارمحمدنادر: من که برای نجات وطن کمرخود رامحکم بستم. از جمله علایق خاندانی وشخصی بریده بودم. دندان خود را کنده بودم. همه را به خدا سپرده بودم!

شیرجان خان : سردار...بعد از کامیابی بر دشمن، گفتن این گپ ها آسان است. قضیه این است که تو کاملا از بابت آل وعیال وزنان وبچه های تان مطمئن بودی. همه روزه از داخل ارگ به شما راپور می رفت. جنگ وبی نظمی بود. مخبرین هر روز خاطر تان را از وضع اعضای خاندان تان جمع می کردند. تواز ته قلب می دانستی که حبیب الله اگر سرش برود، درحق زنان واطفال هیچ تعدی و بی عدالتی نمی کند. می فهیمدی که امیرحبیب الله کوه ناموس داری است. خوب واقف بودی که من شخصاً ناظر احوال اعضای خاندان شما بودم. حتا امیریک روز حکم داد که: ریش سفیدان خاندان نادررا اجازه بده از آل وعیالش خبرگیرباشند. خودم خبر بودم که ریش سفیدان آزاد پیش تورفت و آمد می کردندو خرج وپیسه می آوردند.

سردارمحمدنادر: آبرو وناموس شخص خودم درمیان نبود؛ ناموس کل ملک مهم بود. همه شان را به قربانی حساب کرده بودم. سیدحسین و ملک محسن هرکدام چهل تا بچه وزن داشتند. از چشم شان ترس بود. هر گاهی می توانستند جور وستم کنند. لاکن فتح و عقوبت آمدنی بود. راهی دیگرنداشتید. می فهمیدید که لشکر نجات درچند قدمی تان است. از عاقبت کار بیم داشتید. وگرنه از دست سقوی ها هر چیزی سرمی زد.

شیرجان خان : غلط می گویی سردار!

سردارمحمد نادر: چطور غلط می  گویم؟

شیرجان خان: روزی امیرحبیب الله کاغذی را برایم داد که علی شاه خان آورده بود. تو در کاغذ به حبیب الله پیغام داده بودی که:«  برایم درعوض دارایی ها وملکیت های مصادره شده ام، یک لک روپیه بدهید وهمچنان خانواده و اقاربم را بفرستید که من بتوانم به خارج رفته وقبایل جنوبی را ترک بگویم. درآن صورت تاج وتخت به شما می ماند.» مردم جنوبی را که با تو مردی کردند، وحشی گفته بودی. حبیب الله لک ها روپیه برایت روان کرد؛ مگرقول خود را شکستی. نه به کابل آمدی و نه جنوب را ترک کردی. فقط می خواستی  اعضای خانواده ات را آزاد کنی. حبیب الله خانواده ات را نگه داشته بود تا ترا به چنگ آورد. این را به من نگو که آبرو و ناموس شخصی برایت مهم نبود.

سردارمحمد نادر: اگر می توانستید، به اهل وبیت من تکالیف زیاد تحمیل می کردید؛ لاکن ترس داشتید!

شیرجان خان:  چیزی که وجود نداشت، ترس بود. توهم می فهمی. از سه طرف درجنگ بودیم. تفنگ و کمبود داشتیم. به یقین که هر طایفه وقوم آدم های اهل ونا اهل دارد. خاندان تو هم صد ها زن ودختر را بی عزت کردند ورفتندو مردند... دراسلام چهار زن نکاحی جایز است. صد ها زن را چرا درحرم سرا های خویش بی عزت می کردید؟

سردارمحمدنادر: گپ را به جای باریک می کشانی وزیردربار... کسی که مرگ را درنظر داشته باشد، مثل تو زبان بازی می کند. سقو شاخ وبرگ اغتشاش بود؛ لاکن شما صاحب زاده ها، بیخ مشکلات بودید. شما دندان کرم خورده مملکت هستید. غیر از کندن دندان فاسد، چاره دیگری وجود ندارد. اگر سقو چند وقت دیگر دوام می کرد، کار صاحب زاده ها بالا می گرفت.

شیرجان خان: پادشاهی ما دوام نمی کرد. راه از چهارطرف بند بود. خزانه خالی شده بود.مگر نفس تو تازه بود. هرچیز از هند برایت می رسید... چیزی کم نداشتی. برا

سردارمحمد نادر: رویت را سیاه نکن وزیر دربار!

شیرجان خان: غیرت شنیدن حقیقت را داشته باش... نادرخان.

سردارمحمدنادر: از کجا به من تفنگ وکارتوس می رسید؟ طایفه های مختلف لشکر نجات، خود شان از گذشته  ها تفنگ داشتند. مردم از  ظلم شما به بینی رسیده بودند. اگر ثابت شد راست می گویی، ازقصاص معاف هستی!

شیرجان خان: از بحث بی فایده تیرشو، سردار... دراختیارت هستیم. فرمان بده، کارتمام شود!

گفتن دلایل بی فایده، برای من عذاب الیم و برای تو، ضیاع وقت است. چه لازم می بینی که سرگذشت خودت را برای خودت حکایت کنم. وقت از دستت می رود سردار نادر... فرمان بده حلقه دار برای ما آماده کنند.

 

نادرشاه در سکوت فرو می رود.

صحنه تاریک می شود.

 

 

 

 

پردۀ چهارم


 

 

 

 

صحنة اول

 

نظارت گاه مؤقت عقب کاخ دلگشای ارگ سلطنتی کابل. امیرحبیب الله کلکانی، عطاءالحق خان، فرقه مشرصدیق خان و سیدحسین روی کمپل های چرکین عسکری نشسته اند. سقف نظارتگاه خیلی بلند است وکلکین های کوچک مشبک اتاق تقریباً به سقف نزدیک اند. درگوشۀ بیرونی نظارتگاه، عدۀ زیادی از محافظان با لباس های محلی و تفنگ های دراز در رفت وآمد اند. دوست محمد خان کندک مشر ارگ با سربرهنه و دریشی نظامی نو دوخت، درجمع محافظان نشسته است.

در چوبی نظارتگاه باز شده شیرجان خان پا به درون می نهد. محافظ محلی در را دو باره می بندد.

 

حبیب الله کلکانی: مانده نباشی صاحب زاده!

فرقه مشرصدیق خان: این طرف بنشین شیرجان ...دیر مجلس کردی.

حبیب الله کلکانی: کی را دیدی؟

شیرجان خان: خودش بود!

فرقه مشرصدیق خان: دیگران هم بودند؟

شیرجان خان: تنها خود نادرخان بود!

عطاءالحق خان: یک پیاله چای بگیر.( روبه حبیب الله) آهسته گپ بزنید... کسی گوش نباشد!

حبیب الله کلکانی: چه گپ مانده که دیگران گوش کنند... بمان معلوم شود چی گفته؟

فرقه مشرصدیق خان: ( روبه سوی شیرجان خان) نی که نادرخان از قول خود گشته؟

شیرجان خان: خوب پخته! طوری گپ می زند که بین ما هیچ قول وقراری نشده.

سیدحسین: ( کمی دستپاچه) چطور؟

شیرجان خان: ( روبه حبیب الله) نادر از لفظ خود گشته...خدا خیرپیش کند!

حبیب الله کلکانی: رنگ زردی نکن، به قوت باش شیرجان!

شیرجان خان: ( بالحن افروخته) درخت از دسته خود تبرمی خورد. تو امیربودی، کلان قوم تو بودی...چطورشد که چند بی غیرت پلو خور همه را درچنگ بلا دادند!؟

فرقه مشرصدیق خان: راه خدا نبود که مردم را درمیدان ایلا کردیم و به پای خود آمدیم که بی عزت شویم!

حبیب الله کلکانی: قوم وطایفه ای که گپش یکی نبود، همین طورمی شود!

عطاءالحق خان: بمانید یک بار بشنویم... بعد در باره اش فکر می کنیم. ( روبه شیرجان خان) نادرچه گفت که این طورپرموچ شده ای؟

فرقه مشرصدیق خان: گفته بودم که ازین خاندان حذرکنید!

شیرجان خان: خودکشی می کردیم، بهتر بود. مثل یک اسیرجنگی با من گپ می زد. با اسیر چه طورگپ می زنند؟

فرقه مشرصدیق خان: دو شب پیش که چند دقیقه اختلاط کردیم، رفتارش تغییر نکرده بود. مرا گفت: آخرچطورشد که آمدی صدیق خان؟ گفتمش که چرب زبانی های این چاپلوس( سیدمحمد برادرخواجه بابو را می گویم) مرا غافل ساخت. این مادیان گردن عقلم را گمراه کرد ورنه، سه بار دیگر تا سرحدات پیش می انداختمت! خنده کردو گفت: هرچه بود گذشت... ازین بعد، خدا کارها را خوب کند!

شیرجان خان: صدیق... چه بگویم؟ روز های پیش، مار بود؛ حالا اژدر شده است. او اول فکر کرده، بعد، کارها را سربه راه می کند؛ مگر ما آب را نادیده موزه را از پا کشیدیم. امتحان خداوند این بار بسیار سخت است!

فرقه مشرصدیق خان: کار دردست کلان های ما بود. ما عسکر بودیم!

حبیب الله کلکانی: کدام ما عسکر نبودیم صدیق خان؟ وقتی که کار ها جور می بود، کسی ازین گپ ها نمی زد. حالا چرا برف خود را دربام یکدیگر بیاندازیم؟ مردی و کاکه گی و یک جو مردی، خوب چیز است. ما که آمدیم، دریک قول وقراربندماندیم... گفتند به قرآن قسم می خوریم که با شما یک جا حکومت می سازیم. جرنیل ها و کرنیل ها چرا میدان را ایلا کردند؟

شیرجان خان: ( اندوهناک) امیر! بارتقصیرهمه ما... همۀ مردم... درگردن توست. مردم تا آخرین روز، پشت امیر، (خادم دین) می رفتند. امیر هرجا برود، مردم همان سو می روند. تو که میدان را خالی کردی، ازدیگران چه طمع داری؟ دیگران را روان می کردی و خودت همراه چند کلان دیگر همان جا می بودید که نتیجه برایت معلوم می شد. مرد وزن دهان ترا سیل بودند که چه می گویی! بالای خود سر نداشتی که امر کسی را بشنوی. امرمی کردی، چپ وراست نفر می دوید. چه گفته پیش شدی و خود را به دام انداختی؟

حبیب الله خان: به زورخدا... بی غم باشید. خودم به جای همۀ تان سینه را سپر می کنم. بعد ازین هم، رأی نزنید.

شیرجان خان: ( کمی می خندد) ای امیر، بی شک که مرد هستی!

حبیب الله کلکانی: چرا خنده می کنی، صاحب زاده! کدام چیزدیگر دردل داری...نی؟

شیرخان خان: یک قصه یادم آمد. ( سوی مخاطبان می نگرد) یک هفته پیش ازین که حکومت را بگیریم، من و کریم خان یکجا با امیرصاحب درپشت یک تپه گک درباغ بالا مرکز گرفتیم. امیرتا ازاسب تا شود، یک گلوله توپ درنزدیکی ما انفجار کرد. خود را انداختیم؛ مگرامیرازاسب تا نشد. گفتم مردخدا خود را به زمین بیانداز. امیرگفت: درزمین که افتادی، سرت خم می شود. وقت سرخمی نیست. وقتش است که گردن خود را بالا بگیری که نفری های امان الله بفهمند که ایلادادنی شان نیستیم. دیدم شانه خود رامحکم گرفته. پیش رفتم، ازبین دست هایش خون جپه می کرد. گفتم: چه شده زخمی شده ای؟ دفعتاً گفت مرمی خوردم. سینه من سپر شماست...رأی نزنید. دستش زیاد زخمی شده بود و رفتیم حسین کوت. ای امیر، حالا هم عین همان گپ را زدی!

حبیب الله کلکانی: در هر کارخدا سبب ساز است. همه یکجا هستیم. اگر زنده یا مرده!

فرقه مشرصدیق خان: ( روبه شیرجان) از گپ های نادر چه فهمیدی، در باره ما چه پلان دارد؟

شیرجان خان: همین قدر می گویم که خدا کارساز است. ازبنده کار خلاص است!

حبیب الله کلکانی: لویه جرگه و جورآمد چه شد؟

شیرجان خان: ( اشاره به سیدحسین) ازین شخص پرسان کن که شوق صدراعظمی حکومت نادرخان را دارد! کل این راه جوری ها در دست سیدحسین بود!

سیدحسین: شیرجان به اندازه دهانت گپ بزن. از چه خبر داری تو؟ در کوته زندان هرچیز را پیش خود گزوپل می کنی. پادشاهی را ما و شما هم دیده ایم که وقت سرخاریدن نمی داشته باشی. حوصله کنید چند روز بعد، مسأله معلوم می شود! چرا ترسیده ای؟

شیرجان خان: آغاصاحب... حالا پت کردن کار وکردار ما فایده ندارد. سیدجعفر را کی به ارگ آورد؟ تو آوردی! سیدجعفر مثل بچه نر به نادرخان مخبری می کرد. کوشش کردم از دم دست امیر گمش کنم، نماندی. چرا سرش را نزدید؟ قریب بود دختر نادرخان را به حمیدالله خان نکاح کند. بهانه اش این بود که باید دوقوم یکی شوند. سیدجعفر سر به خود این کار را می کرد؟ آمد پیش امیرصاحب که دو هزار پوند بده که سرداراحمدشاه فرانسه برود ونادر خان را بیاورد. عقل قبول می کردکه نادرخان خودش قوماندان جنگ، به گپ سرداراحمدشاه به ما بیعت کند؟ معلوم بود که رفتن سرداراحمدشاه یک راه جوری بودکه ازخزانه حکومت دوهزارپوند درجیب بزند وبگریزد.

سیدحسین: تو که ازین قصه خبرداشتی چرا چپ ماندی؟ تو حاکم اعلی ارگ بودی!

شیرجان خان: ( اشاره به حبیب الله) امیرخودش شاهد است...( روبه حبیب الله) برایت راپورندادم که سیدحسین به کمک سیدجعفر، بچه کلانش را مخفیانه پیش نادرخان روان کرده که به تو بیعت می کنم به شرطی که مرا درپادشاهی خود وزیر دفاع مقررکنی؟! بسیار کوشش کردیم که امیر درجنگ برضد نادرخان، کمرخود را شخ بسته کند. لاکن سنگ اندازی های شما نماند که کارتمام شود!

سیدحسین: بنشین صاحب زاده! ترا به جنگ وپادشاهی چی؟ خودت سال ها حاکم امان الله بودی ورفیق های ما را به دهان بلا داده ای!

شیرجان خان: قهرت می آید؟ مرد کسی است که به یاران و رفیقان خود دروغ نگوید.

سیدحسین: لاحول والله...مغزم را خراب می کنی...صاحب زاده تیارخور!

شیرجان خان: آغا حالا وقت چتیات گفتن نیست.

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) آغا مرد واری اقرار کن که خطا کردی. کل ما خطا کردیم و حواس ما جمع نبود. هرکس هرچه می کرد، کسی نبود دستش را بگیرد که چه می کنی! اگر قضا فلکی گپ به من می رسید، کاری می کردم. درغیرآن، هرکدام تان خود مختار بودید. اولش هیچ نفهمیدم که تو چه گفته، سیدجعفررا آوردی بیخ گوش من که این رئیس دفتر است. درآن وقت بیروبارک فکرم نرسید که سیدجعفر چه رقم آدم است. پسان (حالا) ازدهان شما می شنوم که نفر نادرخان بود. گپ زده می شود، قهرتان می آید. وقت پادشاهی... هرکدامت، نادرخان، نادرخان می گفتید. ازاصل ونسبش تعریف می کردید. از کاکه گی وغیرتش صفت می کردید. می گفتید بدون نادرخان پادشاهی ما به جایی نمی رسد. حالا چرا لب وروی تان کشال شده؟ ( روبه عطاءالحق خان) تو درمیدان هوایی برای نادرخان تاق پذیرایی گل پوش را ایستاد نکردی؟ حالا چه جواب داری؟

عطاءالحق خان: امیرصاحب، کارهای که من کردم، درآن وقت ضروری بود. به امر تو کردم. ازچهارطرف، راه سرما بند بود. سه طرف درجنگ بودیم. با نبی خان چرخی درقطغن، با نادر خان درجنوبی و کشمکش با مردم هزاره که هیچ وقت به تو بیعت نکردند. تاکی جنگ می کردیم؟ مردم خسته شده و تفنگ وجبه خانه درخلاصی بود. اگرنادررا به کابل می آوردیم، یک راه حل پیدا می شد. راپورها را برایت می دادم که نادرخان از طرف انگریز اسلحه و تفنگ می گیرد وبه زودی دست ما خالی می ماند. مگرمن چه وقت گفتم که بیایید یک دم خود را به چنگ نادر بیاندازید!

حبیب الله کلکانی: بچه صاحب زاده زیاد پس گپ نگرد. من پشت وروی شما واری آدم های مکتب خوانده را شناخته نتوانستم. تو از اول گردن نرم داشتی وحالا هم سرزخم ما نمک می اندازی. ( روبه سیدحسین) عطاءالحق از اول شنگ خود را نشان نمی داد. روزی که همراه چند کرنیل و جرنیل از طرف امان الله وعنایت الله درحسین کوت روی دارمی آمد، گاهی به طرفداری امان الله گپ می زد گاهی نا معلوم. ( روبه عطاءالحق) خودت مرا نگفتی که بیا به عنایت الله خان بیعت کن. که دو فرقه نفر درخیرخانه جمع شده... شصت هزار نفر سرتان حمله می کنند. تفنگچه را سرت کشیدم وگفتمت که ازین فرقه ها نمی ترسم. اگر شمالی وال نمی بودی، مغزت را می کشیدم؟! تو هیچ فکرت نبود... نفرهای دیگری که با تو بودند، چشمک می زدند که خود را قایم کن، تو امیرهستی! حکومت امان الله که چپه شد، یک درجن آدم های ریش دار وبی ریش دور مرا گرفتند و صفت کردند که یا الهی! حالا که سرشان فکرمی کنیم می بینیم که کل فساد درپای همین آدم ها بوده!

عطاء الحق خان: امیرصاحب، نیت ما خیرمملکت بود. می خواستیم کاری شودکه نه سیخ بسوزد نه کباب. پوره می فهمیدیم که انگلیس ها درجنگ تو با امان الله تا وقتی سر شور می دهد که کار امان الله خان را یک طرفه کند. راستش انگریزاز جنگ تو با امان الله خوش بود وچراغش از آب می سوخت. همفریز بسیار آدم چتاق و خطرناک بود. دفعه دوم که همراه ما و شما در دفترش گپ می زد، متوجه بودم که از جنگ ما برضد امان الله چقدر خوش است؛ مگر به روی خود نمی آورد. مقصد ما این بودکه تو با امان الله جور آمد کنی که خرابی نشود. دیدیم که نشد و اداره کار از دست همه خارج شد.

حبیب الله کلکانی: یک چیزدیگر هم است که... ما از دست یک گله وزیرو مأمور امان الله خان هم دست و پاچه شدیم. پیش ما که می آمدند، هزار رقم گپ می آوردند. امان الله را بدمی گفتند. پیش امان الله که می رفتند ما را دزد و رهزن می گفتند و دل امان الله را ازما سیاه می کردند.

شیرجان خان: دلایل امیرصاحب راست است. ما و شما شاهد هستیم که منصب داران وکلان های حکومت، پشت یکدیگرشان غیبت می کردند. مقصد شان فقط همین بود که پیش امیرصاحب، دشمنان شخصی خود را لگد بزنند واز صحنه گم شان کنند.

حبیب الله کلکانی: فساد زیر پای همین کرنیل ها و منصب داران حکومتی بود. از دست شان به بینی رسیده بودم. یکیش می گفت با فلانی خاندان خویشی کن. دیگرش می آمد با فلانی ها نزدیک باش. یکی از نادر خان صفت می کرد، چند تای دیگر زیر دیگ ما آتش می کرد که فلانی ها را باید از بین ببری که ترا می کشند. ( روبه شیرجان خان) یادت است که یک روزچنان مغزم خراب شد که همه شان را درارگ خواستم وگفتم: او منصب دار ها و مکتب خوانده ها...شکایت ها از رفتار وکردارتان بسیار می رسد. خود را اصلاح کنید درغیرآن، دست به طرف کوه کردم و گفتم که پشت این کوه ها می روم؛ یعنی طرف قندهار، بچه بیوه را دو باره از قندهار می آورم و به تخت می نشانم و بعد ازآن خودم را پیش روی تان غرغره می کنم. ( روبه عطاءالحق خان) یک مسأله پیش من ثابت نشد که چرا اکثری وزیرو والی و منصب دار شله بودند که باید با نادرخان دست یکی کنیم؟!

عطاءالحق خان: اول این که درآن وقت، امان الله خان از قندهار به طرف کابل پیشروی داشت. ازقطغن ومزار، نبی خان چرخی پیش آمده می رفت. از طرف جنوبی، نادرخان نفری قبایل را جمع کرده بود که کابل را بگیرد. مصلحت ما این بود که اگر با یک طرف صلح وصلاح شود، یک راه معقول پیدا خواهد شد. شخصاً واقف بودم که انگلیس ها سرنادرخان دلگرم هستند و ما درنظر شان چوب سوخت هستیم.

حبیب الله کلکانی: دربین دو سنگ، آرد بودم. ادارۀ هزاران نفر تفنگ دار که اولین بار درشهر آمده بودند، کار سخت بود. ازیک سو ضروربود که سه طرف جنگ کنیم. چند نفر دزد را درشهر چنواری کردیم و گوش های شان را میخ زدیم، گوش صوفی یوسف قصاب را در کلکان میخ کردیم، قریب بود، مردم سر خود ما بلوا کنند. مشوره دادند که قاضی عبدالرحمن کلکانی درزمان امان الله خان سرمردم بسیار ظلم وناروایی کرده، باید که بازخواست شود. فیصله شدکه قاضی درچوک کابل بند از بند جدا شود. وقتی این کارشد، همین سردارها و منصب دارهای نامرد بین مردم آوازه انداختند که حبیب الله ظلم می کند. درکلکان گپ ساختند که حبیب الله که این طور می کند، از دیگران چه گله کنیم؟ اگر ما را به فکرخود ما می ماندند، یک راه چاره پیدا می کردیم؛ لاکن رنگ رنگ سردارها و مأمورین بیخ گوش ما وز وز می کردندکه باید این طورشود؛ این طورنشود!

عطاءالحق خان: مسأله این بودکه هیچ چیز به پخته گی نرسیده بود. تخت پادشاهی به آسانی گرفته شد؛ مگرنگه کردنش محال شده می رفت. هرکس دیگری هم که درآن وقت به تخت می رسید؛ مثل ما و شما بین دوسنگ وچند سنگ آرد می شد. تقدیر این ملک همین طوراست.

فرقه مشرصدیق خان: پس آب رفته، بیل نبردارید. بی تابی هم نکنید. حافظ صاحب می گوید: دردام چو افتی، تپیدن مصلحت نیست.

سیدحسین: ( با پوزخند) یک دفعه تپیدیم... نتیجه نداد!

شیرجان خان: ( لبخندزنان) البته رضای خداوند نبود!

حبیب الله کلکانی: خبر ندارم... چه کرده بودید؟

سیدحسین: ازسرای فتح محمد کوتوال که در آن طرف ارگ آورده شدیم ( اشاره به شیرجان خان) همراه اسلم و غیاث الدین، کلکین آشپزخانه را کندیم و آتش زدیم. آتش که بل شد، نفر ها رسیدند و نتوانستیم بگریزیم!

شیرجان خان: هی وای... خدا که چپه گی می آورد، آدم را به این حال و روز می اندازد!

فرقه مشرصدیق خان: ( روبه حبیب الله) من درگوشه اتاق نشسته، ( با اشاره به پای زخمی خود) تماشای شان می کردم.

حبیب الله کلکانی: یک دقیقه صبرکنید از شیرجان پرسان کنیم که نادرخان چه گفته؟!

شیرجان خان: ( بعد از یک دقیقه سکوت) نادر از قول و قرارش منکر است. گپ هایش تند وتلخ و بسیار تا وبالا بود.

حبیب الله کلکانی: مقصد آخرش چیست؟

شیرجان خان: همان چیزهایی که به تو گفته بود، بدترش را به من گفت. اگر بسیار لحاظ ما را بکند، عمرقید درمحبس می مانیم.

حبیب الله کلکانی: همینطور...هه؟ خدا که عقل آدم را می گیرد، هیچ نمی فهمی که چطورمی گیرد! بعضی مشوره هایت یادم می آید؛ حالا می فهمم که راست گفته بودی! یادت هست؟

شیرجان خان: فکرم نمانده!

حبیب الله کلکانی: یک روز که چهل پنجاه نفر درارگ آمده بودند. گپ بالا شدکه راهی پیدا کنیم که همه ازحکومت راضی باشند. چند تا از نفرهای دوره امان الله نظر شان این بود که حکومت جمهوری بسازیم. پرسان کردم فایده اش چیست؟ دلیل ودلایل گفتند که تخت پادشاهی مال چند نفراست؛ اگر جمهوری اعلان شود، حکومت به همه کس می رسد. درپادشاهی یک نفر تا وقتی که نمرده، امیرو پادشاه گفته، سر تخت می ماند. راستش گپ های شان خوشم آمده بود. با تو که مشوره کردم، گفتی که نی... وقتش نیست. برای این کارچند سال باید آمادگی گرفته شود.

شیرجان خان: یادم آمد. این نظریه اصلاً ازدهان محی الدین آرتی وعبدالرحمن لودین به ملک محسن رسیده بود. گپ های آرتی، غلام محمدغبار وعبدالرحمن لودی از اول همین بود که باید پادشاه اختیار دار کل نباشد. امان الله هم این سه نفررا به چشم یک مزاحم می دید. این ها یک دفعه امان الله خان را هم محکم گرفته بودند که شورا جور کند.مگر امان الله سرخر خود سوار بود.

سیدحسین: محی الدین خان و عبدالرحمن لودین که درمجلس ملک محسن آمده بودند، من هم دربین شان بودم. تاج محمد پغمانی هم بود. گپ شان این بود که افغانستان مثل ترکیه به پای خود ایستاده شود. من هم از چیزی هایی که می گفتند خوشم آمده بود.

شیرجان خان: آغا صاحب، به زبان، جمهوری گفتن آسان است؛ مگر چه چیزاین مملکت به جمهوری برابراست؟ همین آدم ها بودندکه امان الله را بی وقت، هوایی ساختند و آخرش کار را پیش چشم می بینیم. من دردوره امان الله هم با مصلحت های شان مخالف بودم. میرسیدقاسم خان و عبدالهادی خان هم به تشویش بودند. حتا محمود خان طرزی چند بار یاد آوری کرده بود که امان الله درکار های حساس، بدون مشوره کارمی کند.

سیدحسین: دیده شود که بعد ازین چه می شود؟!

فرقه مشرصدیق خان: به فکر خودت چه خواهد شد؟

سیدحسین: هرچه شود مقصد خیرما وشما درآن باشد!

فرقه مشرصدیق خان: درنظرم می آید که دلت به وعده های نادرخان هنوز گرم است که خیرمی خواهی آغا صاحب؟

حبیب الله کلکانی: ( رو به سیدحسین) از خیر طلبی های تو و خواجه بابو به این جا رسیدیم.

عطاءالحق خان: خدا را شاهد می گیرم. با وضو هستم. ما کاری کردیم که اگرما را خدا ببخشد، اولاده های ما نمی بخشند. مردم را در میدان خدا رها کردیم و...

حبیب الله کلکانی: اوف! صاحب زاده راست می گوید. اگرآمدنی بودیم، چرا درزمان پادشاهی یک کاری نکردیم که امروز سرما بالا می بود؟! چند تا وزیر دیوث وچاپلوس ( کنایه به سیدحسین ودیگران) چنان از نادرخان تعریف می کردند که دهان شان قف می کرد. من چه بفهمم که این طور می شود. کتاب خدا را واسطه کردند؛ چه می کردیم؟

شیرجان خان: به نادرخان گفتم؛ قرار ما به این بود که درکابل مجلس و جورآمد کنیم؛ مگرحالا فهمیدیم که گناه کلان کردیم و گمراه شدیم!

حبیب الله کلکانی: عجب گفتی شیرجان! هیچ کدام ما و شما این رقم بی عزتی را در خواب نمی دیدیم؛ می دیدیم؟ ای دنیای نامرد!

عطاءالحق خان: امیرصاحب، هرطایفه، وقت فتح و کامیابی به زمین می گوید منت دارباش که بالایت راه می روم. شکست ورنگ زردی که پیش آمد، گناه را به گردن یکدیگرشان می اندازند. چرا نگوئیم که درین کار، هیچ کسی از جمع ما، بی گناه نیست.

حبیب الله کلکانی: عجب گفتی صاحب زاده!

عطاءالحق خان: امیر، تو با کسی جنگ کردی که او را نمی شناختی. شکست از جایی شروع می شودکه حریف را به درستی نشناسی.

حبیب الله کلکانی: این طورفتوا نده صاحب زاده! پوستش را درچرم گری می شناختم... مگرازدست رفیق های نادان و مار های زیر آستین خراب شدیم!

سیدحسین: ( با اکراه) رفیق ها گناه شان چه بود که کابل را ایلا کردید؟

حبیب الله کلکانی: آدم های بی استخوان به خاطری کابل کابل می گویند که زن بازی وبچه بازی شان چالان بود! مردم به طریق خود آزار می دادند... کسی نبودکه دست شان را قطع کند!

سیدحسین: لالا اوقاتم را تلخ نکن... چه دهانم را شورمی دهی...تنها من بودم که سرم چکش برداشته اید؟

حبیب الله کلکانی: دهانت را شور بده. چیزی دیگر هم به گفتن داری؟ هنوز هم پیش من کلان کاری می کنی؟ زنا کاری های تو واری آدم ها کاسه سر راسته ما را سرچپه کرد. مردم اگر نفمند که تو چه کارها کردی، خدا که می فهمد!

شیرجان خان: ( روبه سیدحسین) آغا صاحب، تو خاموش باش. وقت دعوا وگله گزاری تیرشده. تو هم نادرخان را نمی شناختی. اگر می شناختی، سربه خود بیعت نامه برایش روان نمی کردی!

فرقه مشرصدیق خان: ( روبه حبیب الله ) امیر، توهرچه باشی، چالباز نیستی. این خاندان را فقط عبدالرحمن خان شناخته بود. به همین خاطر از مملکت کشیدشان. پسان ها امان الله خان هم می گفت که نادرخان آدم فهمیده و هشیار است؛ لاکن به درد ملت نمی خورد!

حبیب الله کلکانی: راست می گویی؟ امان الله خان همین طور گفته بود؟ هی تقدیر... امان الله خان هم از همان جمله آدم ها است که عقل شان پسان می آید. ( اشاره به عطاءالحق خان) مگریک روز صاحب زاده برایم قصه کرد که پدرو کاکای نادر خان درزمان امیرشهید، با هزار مکرومعرکه در دربار امیر شهید، صاحب آرگاه و بارگاه شدند.

شیرجان خان: این خاندان به طلا ایمان دارند نه به خدا ورسول!

حبیب الله کلکانی: چطور؟

شیرجان خان: نام سلطان محمد طلایی را شنیده ای!

حبیب الله کلکانی: به نام سردار طلایی شنیده ام که از بابه کلان های نادر بوده؟

عطاءالحق خان: پدر بابه کلانش. یک زمانی حاکم پشاور بوده. آدم طلاپرست بوده. حتا که طلا را مثل قرآن به سروروی خود می مالیده. هیچ که به دلش بس نمی آمد، طلا را می لیسید وآب طلا را می خورد. هیچ کاری دیگری نداشت غیر ازین که از طلا گپ می زده. زرگران را از هر طرف جمع می کرد. طلا های کهنه ونو خاندانش را می کشید که ازسر انگشتر و چمکلی وگوشواره جور کنند. انگریزها همرایش بسیار خوب بودند. خود نادرخان آدم شهوتی و هرزه نیست لاکن پدرکلانش و همان سلطان محمد خان طلایی پدریحیی خان، فقط به زن و طلا ایمان داشتند. این که سال ها مهمان و مستمری خور انگلیس بودند، گپ ناحق نیست.

حبیب الله کلکانی: اوه... صاحب زاده تو چه گپ هایی را می فهمیده ای. ما وشما هیچ وقت پیدا نکردیم که در باره این چیز ها معلومات بگیریم. توهم پیش ازین برایم نگفته بودی!

فرقه مشرصدیق خان: راست می گوید امیرصاحب!

شیرجان خان: امیرصاحب، این خاندان برای انگریزها، از اول به مثل یک قطعه احتیاط بوده که هروقت ضرورت شده، نقد و تیار در اختیارشان بوده... وگرنی، این چه حکمت است که انگریزاین ها را پیش چشم خود کلان کرد و بی سروصدا وارد دربار پادشاهی شدند. این خاندان از زمانی که به دربار امیرشهید راه یافتند، خیال پادشاهی درسر داشتند. پسان ها امان الله خان می گفت که از نادرخان ترس دارد.

عطاءالحق خان: کار و کردار این خاندان به هیچ قومی سر نمی خورد. راز پیشرفت شان این است که دروقت بسیار حساس، تیر را خوب حساس به هدف می زنند. مثلاً درزمان امیرشهید حرکت هایی شروع شد که مملکت را خواهی نخواهی به طرف یک تغییر و تحول سوق می داد. انگریزها فهمیده بودند که دیر یا زود مردم سر امیرشهید بلوا می کنند. مشروطه خواهی پیدا شد و توجه امیر به زندگی پیشرفته اروپا جلب شده بود. انگلیس ها به فکر این افتادند که خاندان یحیی را به دربار افغانستان داخل کنند. هوشیار ترین این خاندان نادر خان است که به خرج انگلیس تحصیلات کرده. درصنف توپچی اردوی انگلیس منصب دار بود. امیررا سال ها پیش شناخته بودند که در کار زنبازی، بسیار نفس ضعیف دارد. بناء یوسف خان بی زحمت دخترجوانش را دریک مجلس به چشم امیر زد وازهمان لحظه، پای شان به دربار بازشد. ( روبه فرقه مشرصدیق خان) نام دخترچه بود؟

فرقه مشرصدیق خان: نامش را نمی فهمم لاکن در دربار امیرشهید، دختر سردار یوسف را ملکه هندوستانی می گفتند.

عطاءالحق خان: یحیی خان پدرکلان نادر درزمان امیریعقوب خان هم همین کار را کرده بود. یعقوب خان بیچاره درکوته قفلی بالاحصار نیمه دیوانه شده بود. وقتی یحیی خان دخترجوانش را به دربار یعقوب داخل کرد، کار مملکت سرچپه شد. میرمسجدی خان خدا بیامرز قصه می کرد که دختریحیی خان بسیار رند و زبان باز بود. به تشویق همین دختر، یعقوب خان عقل خود را از دست داد و معاهده گندمگ را قبول کرد. عین قصه سرامیرشهید شد. دخترسرداریوسف خان را یک بار، گذری دیده بودم. بسیارصاحب جمال بود. خلاصه همین که چشم امیر به ملکه هندوستانی می افتد، تیربه هدف می خورد و امیر دختر سرداریوسف به خود نکاح می کند. بعد، پای سه چهارنفر اولاده یحیی خان به نام «مصاحبان» به دربار امیر باز می شود. ازهمین زمان به بعد، پلان انگریزاین است که نادر خان آهسته آهسته به یک شخصیت تبدیل شود. شورش هایی را درجنوبی به طور ساخته گی به راه انداختند و نشان دادند که غیراز نادرخان کس دیگری بلوای جنوبی را ختم کرده نمی تواند. امیرنادر را به مأموریت جنوبی روان کرد. وقتی کابل آمد، رتبه نایب سالاری گرفت. در جنگ استقلال انگریزها فهمیده بودند که دست شان از افغانستان کوتاه می شود. لاکن دل شان جمع بود که نفراصلی شان دررأس قدرت است. به همین خاطردرجنگ استقلال، ساخته کاری هایی کردندکه نادرمثل یک فاتح در بین مردم مشهور شود.

حبیب الله کلکانی: صاحب زاده، تو گرچه منصب دار بودی... مگر جنگ را ندیده ای. گوش های نادر به صدای توپ وتفنگ آشنا است. تو مثل کور درگوشه خانه نشسته، چه از بغداد گپ می زنی!

عطاءالحق خان: امیرصاحب، شرط فهمیدن بسیاری رازها این نیست که حکماً جنگ کرده باشی وگلوله توپ بغل گوشت کفیده باشد. درپشت جنگ های مملکت، بسیاری چیزهایی بوده است که فهمیدنش آدم را خون جگرمی کند. تو از جنگ ها زیاد می فهمی. این درست؛ لاکن این سوال را برایم جواب می توانی که یک آدم مریض با جیب خالی، چطور ازفرانسه آمدو تخت پادشاهی را از توگرفت؟

شیرجان خان: ( روبه حبیب الله) اسلحه، پیسه و آذوقه و نفرهای جنگی چطور برایش تهیه شد؟ نادرخان اردو داشت؟ حکومت داشت؟ تنها چطور به این جا رسید؟

حبیب الله کلکانی: شما صاحب زاده ها، درهر چیزیک گپ می کشید. ما وتو ازکجا آمده بودیم؟ پادشاهی را خواب می دیدی؟ خدا که برابر کرد، یک مورچه را از سوراخش می کشد وبه تخت پادشاهی می رساند.

عطاءالحق خان: تو درست می گویی، لاکن این حکمت ها سبب هایی داردکه باید فهمیده شود. اسباب دنیا که نباشد، کار پیش نمی رود. مثلاً جبه خانه ارگ سوخت، مجبور شدیم ارگ را ایلا کنیم. یا پردل خان را ازپشت زدند؛ یا صدیق خان زخمی شد و لشکر تیت وپرک، هرطرف رفت. اگراین دو کار نمی شد، نادرخان پایش به کابل نمی رسید.

حبیب الله کلکانی: درکار های خدا، دلیل ودلایل نساز. چیزهایی که درباره نادر خان می گویی، شاید صحیح باشد. لاکن صحیح ترین گپ این است که نادرحالا پادشاه است. خدا پادشاهی را به او لازم دیده. چایت را بخوربچه صاحب زاده! بمان که چند وقت دیگران هم عیش کنند. ( روبه سیدحسین) چطورآغا؟

سیدحسین: ( بالحن گرفته) حالا زمانه ای است که هرکس، ازآسمان گزمی کند!

شیرجان خان: مقصدت چیست سیدحسین؟ درهمین حالت هم ازنادرخان طرفداری می کنی؟

سیدحسین: از نادر خان طرفداری نمی کنم. مقصدم تو واری آدم هاست که غیراز دریشی پوشیدن وعطر زدن کدام کمال دیگری ندارند؛ مگرخود را عقل عالم معرفی می کنند!

شیرجان خان: به من معلوم است که زخم درونت عود کرده! می گویند خاین خائف است. هرگپ را طرف خود کش می کنی!

سیدحسین: شیرجان، حدت را بشناس. مفت وزیرشدی، مفت عیش کردی ... مگر مرده های بچه های مردم را درکوه و دشت ها سگ ها خوردند!

شیرجان خان: تو چه شمشیر کرده ای؟ کل غیرتت همین بود که دختران و بچه های مردم را به زور پیش خود نگاه می کردی. کدام میدان را فتح کرده ای؟ تو از من درد درون داری، خدا وسیله کردکه چند صباح، ریسمانت را کش کردم ورنه، مردم را به فغان رسانده بودی!

سیدحسین: به زور بازوی بچه های مردم حکومت گرفته شد، شما بی خارآمدید، چوکی ها را به خود گرفتید. تو نگویی کی بگوید؟

شیرجان خان: ما از اول صاحب چوکی بودیم. سرو کار ما با تفنگ وقلم و کتاب بوده. وقتی به چوکی صدارت رسیدم، خدا فضل کردکه از کابل بیرونت کردم. در قطغن هم از اعمالت دست نکشیدی. با یک عالم رزالتی که کردی، مخفیانه به نادرخان بیعت کرده بودی. حالا چه جواب داری؟

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین و شیرجان خان ) بس کنید. کلان آدم ها هستید. گذشته گذشت. هرچه یکدیگر را ملامت کنیم، چیزی جور نمی شود. ( روبه فرقه مشرصدیق خان) حالا ما چرا پشت اسباب دنیا بگردیم. بخت که ازکسی روی گشتاند، دلیل ودلایل فایده ندارد.

فرقه مشرصدیق خان: امیرصاحب، عطاءالحق خان درست می گوید. نادرخان غیرازین که به کمک مردم بی خبر قبایل همراه ما جنگ کرده آمد تا کابل، درهیچ جنگی، کدام شاهکاری نکرده. اگرانگیس نمی بود، قبایل هم چندان همرایش جور نبودند. این چه علت بود که عسکرهای اصلی نادرازقبایل این طرف سرحد نیستند وزیادترش ازآن طرف آورده شدند؟

حبیب الله کلکانی: والله آدم چه بفهمد!؟

عطاءالحق خان: امیرصاحب، درجنگ استقلال هیچ سپاهی انگلیس طرف نادرخان گلوله نیانداخت. پیش از رسیدن لشکر نادرخان، چندچهاونی وقلعه را به خوشی خود، پلان شده خالی کرده بودند. کسانی که درجنگ بودند قصه کردندکه درقلعۀ تهل درطرف هندوستان پشه پر نمی زد وپیش ازپیش خالی شده بود. وقتی رفتیم، گفتند انگلیس ها گریخته اند. بعد ازین که قلعه تل را خالی دیده بودند، نادرخان به شاه ولی خان( شاه ولی خان را رکاب باشی می گفت) خط نوشته کرده بودکه بی ترس طرف وانه حرکت کن. اگر کدام راز نمی بود، چطور می گویدکه بی ترس به طرف وانه پیش روی کنید. انگلیس درسرحد برحال وقوی بود. توپ وتفنگ وطیاره و عسکربی حساب دراختیارش، چطور به نادرخان وقت می دهد که بی ترس به مرکزهایش نزدیک شود؟

حبیب الله کلکانی: این گپ ها را شما می سازید یا حقیقت است؟ ( حبیب الله لحظه به فکر فرومی رود) به راستی یک روز درپغمان خصوصی برایم گفتی که انگلیس ها دولک پوند، ده هزار تفنگ و پنجاه هزار کارتوس به نادرخان داده اند. راپور صحیح بود؟

فرقه مشرصدیق خان: حقیقت است امیرصاحب. یک آدم بی کار وبی روزگار می تواند دست خالی با دولت بجنگد؟ درجنگ استقلال رابطه نادربا انگلیس دوامدار بود. غیرازین، عقل قبول می کند که طیاره، توپ، تفنگ های نو وعسکر بی حساب داشته باشی و به چشم خود ببینی که دشمنت حمله کرده نزدیکت می شود. تو چه می کنی؟ سیلش می کنی که بیاید و زندگیت را ختم کند؟

عطاءالحق خان: ساخته کاری بسیارحساس کرده بودند. طیاره های انگلیس این سووآن سوطرف جنوبی پرواز کردند وبچه ترسانک، خود را نشان داده بودند؛ لاکن مقصد شان، بالا بردن اعتبارنادرخان دردربار امان الله خان بود. چرا که انگلیس ها تازه از جنگ جهانی فارغ شده بودند؛ شیمه ادامه جنگ با افغانستان را نداشتند. دیدیم که بعد ازجنگ، امان الله به نادر رتبه سپه سالاری داد. درین ملک، کار را دیگران می کنند ونام نیک کس دیگرمی شود.

حبیب الله کلکانی: هی...هی...مردم های خارج، چه اندازه سر یک کار فکرمی کنند! راستی که پادشاهی به کسانی می زیبد که فکرشان کارمی کند. ( روبه عطاءالحق خان) صاحب زاده، سرورازما وشما مثل کف دست پیش نظرشان بوده...هه؟ خدایی اگر قضاوت کنیم. نادرخان بد است یا خوب است، حساب کار خود رامی فهمد.

عطاءالحق خان: کمرش را بسته کردند امیرصاحب. نقشه وپلان برایش ساختند. پشتیبانی انگلیس کارمزاح نیست.

درجبهه قندهار ومشرقی هرچه توپ وطیاره داشتند سرقوای افغانی مارش کرده وکوبیدند. بمب هایی درقندهار انداختند که زمین ها را ده متر چاک کرده بود. مگردرجنوبی، چرا با نادرخان جنگ نکردند؟ قضیه معلوم است.

حبیب الله کلکانی: ( ناگاه به سوی سیدحسین رخ می گرداند) درچه فکرهستی؟

سیدحسین: ( مغموم) پشت گپ نگرد لالا... ( اشاره به شیرجان خان) گپ های هواییش طبعیت ما را خت کرد!

حبیب الله کلکانی: سیدحسین، یک چیزی را برایت بگویم که...اگرشیرجان خان نمی بود، پادشاهی ما از دست تو واری آدم ها همین قدرهم دوام نمی کرد. شیرجان آدم فهمیده است. پیش روی این سه برادرگفته نشود، این ها مردم های فهمیده بودندکه به من وتو می گفتند، این راه است؛ این چاه است. هرچه نباشد، این ها چند صباح، دردولت کار کرده و چشم شان پخته شده بود. شنیدی که عطاءالحق خان درباره نادرخان وانگلیس ها چیزهایی راگفت که من وتو صد سال دیگرهم نمی فهمیم. شیرجان کسی است که مرا از تمام کار وکردار تو و امثالت با خبر می ساخت. خانه اش آباد. مگرافسوس که دستم زیرسنگ بود. اگر نادرخان مردی می کرد و با ما یکی می شد، خون نامرد ها ودخترپران ها وبچه باز ها را دردریای کابل روان می کردم.

شیرجان خان: ( با لبخند) گذشته را صلوات ... بیا که یک قصه دیگر کنیم.

حبیب الله کلکانی: بچه صاحب زاده... کدام چیزی یادت آمده که درنیمه گپ داخل شدی!

شیرجان خان: ما و شما هم عجب سرگذشتی داشتیم! امیرصاحب، یادت است که اتاق خواب امان الله خان را برایت خالی کرده بودند؟

حبیب الله کلکانی: ( با خنده ) سیدمحمد خانه خراب این کار را کرده بود! سرش قهرم آمده بود، مگرشیطان را لاحول کردم!

عطاءالحق خان: همان قصه چطوربود امیرصاحب؟

حبیب الله کلکانی: روزدوم که درارگ جمع شده بودیم. برادرخواجه بابو آمدکه برایت اتاق مخصوص جورکرده ایم. رفتیم که ببینیم. ( دست تکان می دهد) یک اتاق درپشت این تعمیر... بسیار کش وفش، تخت خواب و هرچیزی که بخواهی دربینش بود. گفت که این اتاق خواب برای تو است. پرسان کردم که این اتاق از اول چه بوده؟ گفت که اتاق مخصوص امان الله خان و ملکه بوده. یک دم چرتم خراب شد. گفتم: شیرخر خورده ای یا ازآدم؟ وارخطا شد وگفت: چرا امیرصاحب، اتاق خراب است؟ گفتم: او آدم کم عقل...درین اتاق، درین بستر، امان الله خان سال ها با ناموسش خواب کرده. حساب ناموس داری اجازه می دهد که من درین جا بخوابم؟ دیدم که به گپ رسید و روی خود را دور داد. گفتمش که تا من درین جا، درین ارگ باشم، این اتاق قفل باشد. هیچ کسی حق داخل شدن درآن ندارد.

شیرجان خان: امیرصاحب، نفرهای ملک محسن احوال آوردند که سه ساعت بعد از برآمدن ما، نفرهای نادر رسیدند. همه چیزها را سرشانه انداخته اولجه بردند. کسی گفت که تخت خواب اتاق امان الله را دونفره بیرون می بردند.

حبیب الله کلکانی: گور گردن شان! تا که ما بودیم، چشم کسی را می کشیدم که طرفش دورمی خورد!

عطاءالحق خان: این قصه ها اگر نوشته شود، یک کتاب می شود!

فرقه مشرصدیق خان: یک روزوضع جنگ جنوبی خراب شد. آمدم درارگ که امیر را ببینم. کسی نبود. رفتم اتاق سیدجعفر... رئیس دفترامیرصاحب. دیدم وارخطا جایی می رود. مرا که دید گفت: زود می آیم، تو این جا باش.

رفت ویک ساعت تیر شد. پردل خان خدا بیامرز هم آمد. پرسان کرد: چه شد سیدجعفر؟ گفتم من هم انتظارش هستم. گفت انتظار نباش. تا شام هم نخواهد آمد. گفتم چرا؟

یکدم گفت: برویم یک جایی.

برآمدیم.

راست ما را آورد درخانه یعقوب خان وزیردربار امان الله خان. درگوشه حویلی یک طویله بود. اشاره کرد که این طرف برویم. وقتی رفتیم... دیدیم که بسیاری وزیران، والی ها، سرداران محمدزایی و... و ازهمین جنس آدم ها همه اش پهلو به پهلو نشسته بودند.

پرسان کردیم کی این ها را درین جا آورده؟ چند نفر مولوی و نیمه مولوی دورما را گرفتند که ما این ها را می کشیم. این ها گلیم اسلام را جمع کرده اند. ما می خواهیم گلیم خود شان را جمع کنیم. یک ریش سفید گلوپاره داشت که این ها تنخواه خوار انگلیس بودند و معاهده گندمگ را امضاء کرده اند. لاکن راستی خدا، سیدجعفربا گپ های چرب و نرم مولوی ها و آدم های هررقمی را از آن جا کشید. ( صدای خود را آهسته ترمی کند) سیدجعفر یکه یکه تمام محمدزایی ها و اعضای خاندان نادر را ایلا کرد.

حبیب الله کلکانی: قسم به خدا که من ازین گپ ها خبر نداشتم. ( با خنده) والله سیدجعفر خوب کار کرده بوده. اگرکسی مخبری کند، این طور مخبری گناه نیست... خدمت است!

شیرجان خان: من بوی برده بودم که کسان دیگری بودند که زیردیگ مولوی وریش سفیدان آتش کرده بودند! محی الدین آرتی و عبدالرحمن خان پشت این گپ ها زیاد می گشتند.

حبیب الله کلکانی: حالی که چرت می زنم، می فهمم که بسیاری از منصب داران وکلان های حکومت امان الله برای ازبین بردن دشمنان شخصی وفامیلی شان، ازنفر های ما کار می گرفتند؛ آموخته گری وهزارچل وفریب می کردند.

 

ناگاه صدای جمیعت خشماگین از فاصله دور تر در نزدیکی کاخ ارگ در گوش ها می پیچد. ضرب گام های گروهی از مردم روی سنگ فرش بالا می گیرد. شیرجان خان نیم خیز ازسوراخ در به بیرون نگاه می کند.

 

شیرجان خان: بسیار نفر های تفنگ دار جمع شده اند ودو ودشنام می دهند... چندتای شان لنگوته های نو در سر دارند و با کندک مشر ایستاده هستند!

سیدحسین: کسانی که غالمغال دارند کی هستند؟

حبیب الله کلکانی: نفر های خود شان است... از نماز صبح کم کم صدای شان شنیده می شد. معلوم می شود که به حکم خود شان آمده اند.

شیرجان خان: منصب دارها به نفر ها اشاره می کنند که همان جا ایستاده شوند. خود شان مردم را این جا خواسته اند... وگرنه مردم درین وقت صبح در زیر دیوار های ارگ چه می کنند؟

عطاءالحق خان: ( رو به سیدحسین) نمی فهمم... چه گپ باشد... آغا؟

سیدحسین: نمی شنوی؟ می گویند بچه سقو را بیرون بیاورید و به ما تسلیم بدهید!

حبیب الله کلکانی: قصدی مردم را آورده اند... که داد وفریاد کنند...( روبه شیرجان خان) مثلی که کار خود را می کنند!

فرقه مشرصدیق خان: حالا خاصیت نادر خان را به چشم می بینید!

حبیب الله کلکانی: سرتان را مثل مرد بالا بگیرید... گوسفند نر به قربانی است!

 

قفل در گشوده شده و دوست محمد خان کندک مشر، همراه با سیدشریف خان کنری یاور نادر شاه به داخل پا می گذارند. شریف خان مختصرسلامی می دهد و به کاغذی که در دست دارد، نگاه می کند.

شریف خان: درین اتاق چند نفر است؟

 

سیدحسین: چهار نفر!

شریف خان: لست را می خوانم. هرکه حاضر است، جواب بدهد!

حبیب الله کلکانی: بخوان!

شریف خان: شما چهار نفر را می شناسم. حاجت خواندن نیست.

سیدحسین: من هم ترا می شناسم، یاورصاحب. این لست برای چیست؟

شریف خان: تولی محافظ نفر ها را موجودی می کند.

فرقه مشرصدیق خان: شریف خان، لست را بخوان چند نفر است؟

شریف خان: ( با اکراه) نام نفری های کوهدامن است که همراه شما آمده اند!

حبیب الله کلکانی: رفیق های ما را چرا جدا کرده اید؟

شریف خان: جای تنگ بود. حالا که موجودی کردیم، همه تان را در یک اتاق می بریم.

حبیب الله کلکانی: ما بندی هستیم یا آزاد؟

شریف خان: چرا بندی باشید؟ اعلیحضرت خبرگیرای شماست. انشاءالله چند روزبعد، کارها سربه راه می شود.

حبیب الله کلکانی: خیرببینی! مگر لست را بخوان که بفهمیم کی هست کی نیست!

شریف خان: ( شروع به خواندن اسامی لست می کند.) حبیب الله کلکانی، صدیق فرقه مشر، سیدحسین ازچاریکار، ملک محسن کلکانی، شیرجان، حمیدالله، محفوظ ، غلام قادرچنداولی، غیاث الدین، وکیل خروتی، اسلم سرلچ، سیدمحمد، محمدجان، سمندر، سکندر. محمدجان گوگامنده ای.

شیرجان خان: نام های چند نفر مانده!

شریف خان : ( با تجاهل). نام سیدمحمد قلعۀ بیگی، عطاءالحق و خواجه بابو... درین جا نیست. شاید کدام غلط فهمی شده... کتاب ثبت را از سر می بینم.

 

شریف خان خارج می شود.

 

هلهله وفریاد های تند جنگجویان قومی درخارج از نظارت گاه ادامه دارد. دو سه انداخت هوایی هم صورت می گیرد. کسی از میان ازدحام می گوید: « وارخطا نشوید... فیر خوشحالی است.» گروهی از محافظان به سوی جمیعت یورش می برند تا آنان را از انداخت های هوایی تفنگ منصرف کنند. صدای چند تن از لشکری های حشری، صاف به گوش می رسد. حبیب الله کلکانی از سوراخ در به سوی صحنۀ ازدحام و تردد نگاه می کند.

 

حبیب الله کلکانی: سیل واری نفر جمع شده. یا طرف شمالی می روند یا کدام مجلس است!

فرقه مشرصدیق خان: ( با لحن اندوه آلود) نه شمالی می روند و نه مجلس دارند... درین وقت صبح چه مجلس است؟ در مجلس پادشاه هزار ها نفر باید جمع شود؟

سیدحسین: پس چه گپ است؟

شیرجان خان: ( با کنایۀ نرم) خود به خود می فهمی که مدا و مقصد شان چیست!

صدای شریف خان یاور: مشران و کشران معزز... اعلیحضرت مقصد شما را فهمیده... تصمیم گرفته می شود.

صدای جوابی: چه وقت تصمیم گرفته می شود؟ خود ما تصمیم می گیریم!

صدای بلند : ما بچه سقو را به دست خود قصاص می کنیم!

حبیب الله کلکانی: اوهو...

عطاءالحق خان: چه می گویند؟

صدای شریف خان: اعلیحضرت می فرماید که خواست ورضایت مشران وکشران قومی را به زمین نمی ماند. مگر اعلیحضرت با بچه سقو و نفرهایش قول و پیمان کرده... قول وقسم خود را چطور بشکند؟

یک نماینده قومی: باید بچه سقو و نفرهایش به ما داده شود. ما آن ها را درانتقام خون هزاران جوان قصاص می کنیم.

دوست محمدخان: بلند بگوئید که شنیده شود!

مجموعه ای صدا ها: اعلیحضرت به خاطر شما ومملکت شب و روز کارمی کند. بندی کردن وقصاص سقوی ها کار اعلیحضرت است... شما حوصله کنید... بروید به کارهای تان!

یک نماینده قومی: ما چه کار داریم؟ کار ما همین است که بچه سقو را از شما تحویل بگیریم... ما خون دادیم و اعلیحضرت به ارگ کابل داخل شد. خواستۀ ما برایش اهمیت ندارد؟

دوست محمدخان: همه شما محترم هستید. اعلیحضرت حالا خودش درتالار می آید...

حبیب الله کلکانی: ( روبه رفقا) می شنویدکه چه می گویند؟

شیرجان خان: آدم های مثل ما، به درد زندگی نمی خورند...ما دشمن را به چشم دوست دیدیم... حالا نتیجه اش را می چشیم!

حبیب الله کلکانی: صاحب زاده، رباعی خواندن را بمان...کمر به شهادت بسته کن!

شیرجان خان: شهادت حق است... لاکن نتیجه شهادت چه خواهد بود؟

حبیب الله کلکانی: بهترین نتیجه شهادت، آن است که پیش از شهادت ترس از سرت پریده باشد...

فرقه مشرصدیق خان: ترس درذات ما نیست. هیچ وقت هم نبوده... مگر کم عقلی وخام طمعی بدتر از ترس است!شما کاری کردید که نتیجه اش تباهی است.

حبیب الله کلکانی: آخ... راست گفتی صاحب زاده! دامن کوه های شمالی چقدر کلان است... هرغاروغورش میدان جنگ بود... چه گم کردیم که با پای خود پیش قصاب آمدیم!

دوست محمدخان: ( صدایش خطاب به حشری های قومی صاف شنیده می شود) برادران! اعلیحضرت با سقوی ها عهد کرده. چطورمی تواند عهدشکنی کند؟

 

صدای یکجایی اعتراض حشری ها درصحن ارگ طنین اندازمی شود که خواستار دیدار با پادشاه هستند. ظاهراً دوست محمد خان و شریف خان یاور سعی دارند معترضان حشری را درخط استدلال وقناعت بکشانند.

 

یک حشری: سرومال خود را فدای اعلیحضرت کردیم ... حالا پروای خواسته ما را ندارد؟ از گپ خود نمی گردیم. حکومت از طرف ما برای شما بخشش؛ مگر سقوی ها را چنواری می کنیم.

چند مرد حشری دیگر: الله اکبر.... ما او را می کشیم. ما جان داده ایم و شما عهده کرده اید... برای چی عهده کرده اید... کی شما را گفته است که با سقو جورآمد کنید؟

شریف خان: ( ازجای بلندی فریاد می کشد) اعلیحضرت می خواهد از سقوی ها تحقیق شود که این ها چقدر نفر را کشته و چقدر مال حکومت را به شمالی برده اند. بعد ازآن به چنگ قاضی تسلیم داده می شوند.

حشری با یک صدا: قبول نداریم... قبول نداریم.

شریف خان: چند روز حوصله کنید تا جنایت های شان به ملت معلوم شود.

یک حشری: به اعلیحضرت بگویید...تا امروز هرچه امرکردی، ما مردم جنوب اجرا کردیم. اما امروز همین یک خواهش ضروری را نباید رد کنید. بچه سقو قاتل است... غارتگراست... باید کشته شود!

شیرجان خان: خود شان نفری را جمع کرده و نقشه کشیده اند.

فرقه مشرصدیق خان: ازسوال وجواب شان فهمیده می شود که ساخته کاری است!

یک سرکرده حشری: ما از اعلیحضرت فقط همین خواهش را داریم...

دوست محمد خان: صبر کنید از اعلیحضرت هدایت گرفته شود.

 

موجی از هیجان و شادمانی از جمیعت بر می خیزد.

 

حبیب الله کلکانی: ( آهسته به دیگران) دیگر امیدی نیست... بخیزید وضو بگیریم...

فرقه مشرصدیق خان: الله ... تو دانی حساب کم وبیش را...

شیرجان خان: اولاده ها ما خواهند گفت که پدران ما چه خام بازی کردند!

عطاءالحق خان: شاید اراده خداوند رفته است...

سیدحسین: ما خرابی نکردیم... عقل ما همین قدر قد می داد!

حبیب الله کلکانی: ( زیرلب می گوید) ای نادر...تو که به کلام خدا پروا نداری... به دیگران چه کرده می توانی؟ عاقبت کارت چه رقم خواهد بود؟

دوست محمدخان: برداران! اعلیحضرت فاتحان و فرزندان وطن را قدر می کند. سرکرده گان و کشران وطن سرحکومت حق دارند. اعلیحضرت فرمودند که اولاً من خودم به چنواری سقوی ها امر نمی دهم. اگرقوم به دل من کنند، نباید آن ها کشته شوند. اگرآن ها آزرده می شوند، خود شان اختیار دارند.

یک سرکرده قومی: آرزوی ما این است که آن ها خائن اند وباید کشته شوند.

دوست محمدخان: اعلیحضرت فرمودند که خواهش قوم رابه زمین نمی اندازد!

 

غریو و شادی از میان جماعت حشری صحن ارگ را پر می کند.

صحنه تاریک می شود.

 

 

پرده پنجم

صحنۀ اول

 

حوالی شش عصر- بیست وچهار عقرب سال 1308

صد ها تن از حشری های مسلح قومی، به شکل دسته های پنج و ده نفری، درصحن کاخ سلطنتی تجمع کرده اند. موترهای سیاه رنگ شاه محمود خان و شاه ولی خان نیز یکی پی دیگر کنار در ورودی کاخ دلگشا پارک شده اند. شماری از حشری ها به سوی ساختمان ارگ خیره مانده وشماری هم زیردرختان مسجد ارگ دراز کشیده اند.

بعضی از « منصب داران حضور» با گام های تند، خاموشانه از سربازخانه ها به سوی دروازه شمالی روانه می شوند. سرورخان ارغنده وال و عبدالغنی غند مشر دوشادوش دوست محمد خان با چند منصبدار دیگر با عبور از در دخولی کاخ، در اتاق فرعی طبقه اول فرومی روند. سپس سرورخان وعبدالغنی به منظور معاینۀ صف مردم درخارج از در شمالی، میان جماعت حشری ها می روند.

عبدالغنی قلعه بیگی ارگ به یاری لمبرشاه خان و دوست محمد خان، امیرحبیب الله و همراهانش را از اتاق نظارت بیرون آورده و به صف کشیده اند. حشری ها ناگهان از دیدن اسیران هیجانی می شوند و به سوی درنظارت گاه حرکت می کنند؛ اما منصبداران حضور جلو آنان را می گیرند.

درین هنگام سردارشاه محمود خان وسردار شاه ولی خان درآستانۀ درخروجی کاخ ظاهر شده و همراه با شماری از سرکرده های قومی به سوی صف اسیران نزدیک می شوند. دراطراف اسیران یک حلقه خاص ملیشه های خاص ایستاده اند. سردار شاه محمود و سردارشاه ولی نخست نگاهی به سوی اسیران می اندازند که دست ها و پاهای شان غرق در زنجیر و زولانه است. سپس با گام های شمرده به سوی درشمالی ارگ حرکت می کنند. موجی از حشری های قومی نیز درعقب آنان می لغزند.

 

عبدالغنی قلعه بیگی: حرکت!

دوست محمدخان: ( به مادونان) بی نظمی نباشد...یک دقیقه صبر!

حبیب الله کلکانی: ( به شیرجان خان) عطاءالحق و خواجه بابو را جدا کردند... اسلم کجاست؟

شیرجان خان: آن ها را جای دیگری برده باشند!

حبیب الله کلکانی: ما را کجا می برند؟

شیرجان خان: به کشتن!

حبیب الله کلکانی: چطور؟

شیرجان خان: دیگرجای سوال نیست... امیر!

حبیب الله کلکانی:  به کفیدن است که این رقم مردن، بدترین مردن است!

شیرجان خان: چیزی که رضای خدا باشد!

حبیب الله کلکانی: وای... وای...

سیدحسین: مردم را به سیل آورده اند؟

حبیب الله کلکانی: آغا نگفته بودمت به قسم و قرآن این ها بازی نخور؟ بسته قوم را غرق کردی... خدا غرقت کند!

فرقه مشرصدیق خان: امیر... وقت گله گذاری تیرشد... کلمه شهادت بخوانید!

 

دستۀ اول هشت نفری و سپس گروه نه نفری اسیران که در نزدیکی آنان ایستاده اند، کلمۀ شهادت می خوانند.

 

سردارشاه محمود: ( روبه دوست محمدخان) خیریت باشد؟

 عبدالغنی قلعه بیگی: ( به سوی اسیران می دود) خاموش باشید... شروشور موقوف!

شیرجان خان: الله اکبر...

عبدالغنی قلعه بیگی: دهانت را بسته کن... نمرود!

دوست محمدخان: ( تفنگچه از کمر می گیرد) مرد است کسی تکان بخورد... این جا ارگ است...شمالی نیست!

سردارشاه محمود: ( روبه سردار شاه ولی) فکر کنم دیگران نمی آیند... کار زود تر یک طرفه شود، بهتر است!

دوست محمدخان: سردارصاحب... هر چیز آماده است... امرکنید!

سردارشاه محمود: دربیرون وضع به چه ترتیب است؟

دوست محمدخان: هر چیز به نظم است... سردار!

سردارشاه محمود: دیگران چه شدند؟

دوست محمدخان: ( اشاره به مسجد) سرورخان و عبدالغنی خان و چند نفر مشران همین لحظه می رسند.

سردارشاه محمود: فهمیدم... بعضی مشران با اعلیحضرت نشسته اند... برای شان احوال بدهید که صحنه چنواری را می بینند یا همان جا می مانند؟

 

چند نفر از جمع پراکندۀ حشری به سوی اسیران دست تکان می دهند:

 

آخ! قاتل های بی غیرت!

چرا سرتان را خم گرفته اید؟

همان جایی می روید که بچه های مردم را روان کردید!

کدامش بچه سقو است؟

اوهو... ای صدیق... افسوس درمیدان جنگ در گیرم نیامدی که نشانت می دادم!

فرقه مشرصدیق خان: ( باصدای تلخ) تو میدان جنگ را دیده ای... باتور؟

سیدحسین: برو... بادار! به گپ های کلان غرض دار نباش!

حبیب الله کلکانی: ( روبه یک ملیشه) افسوس... هرچه بگویی... حالا به تو می زیبد!

 

سردارشاه محمود و سردار شاه ولی به سوی دروازه قدم برمی دارند.

 

دوست محمد خان: ( به سوی حشری ها ومحافظان) مارش... مارش...

 

کنار دیوار بلند، دراطراف خندق بزرگ برج شمالی ارگ، هزاران تن از حشری های قومی وتعدادی ازباشنده های تماشاچی اهل کابل صف بسته اند و گرد وخاک غلیظی درهوا موج می زند. یک گروه از تماشاچیان سعی دارند لحظه ای روی انگشتان پاها بایستند تا بتوانند از روی شانه های حشری های مسلح که در سه قطار اول به حال انتظار ایستاده اند، به صحن اصلی میدان معرکه نگاهی بیفگنند. تفنگداران خاص حشری های قومی به شکل نیم دائره موقعیت گرفته و به سوی دربزرگ ارگ چشم دوخته اند.

ناگاه غریوی ازمیان جماعت نا منظم درفضا طنین می افگند.

 

سرورخان: ( ازهمه پیشتر میان جماعت مردم ایستاده است) کمی دورتر بروید که عروس ها را می آورند...

( اشاره به دروازه ارگ) عروس ها را می آورند!

 صدایی ازعقب: این ها محاکمه شده و حالا اعدام می شوند!

یک سرکرده قومی: ( با تمسخر) ها... محاکمه چیست؟ دشمن را در بالا جای می نشانید... نان وآب می دهید که محاکمه شود... حالا محاکمه را می بینی!

یک حشری صف اول: انسان ها را محاکمه می کنند نه سقوی ها را.

یک شهروند کابل: ( روبه همراهش) این چه مسلمانی است؟ این ها کی اند که آمده اند برای کشتن دیگران جشن گرفته اند؟

نفردیگر: کی درغم اسلام و مسلمانی است... برادر! سیل کو. نفرهای شان که این طور گپ می زنند، کلان های شان چه خواهد گفتند!

سرورخان: ( به چند نفرحشری) وقت کم است که این ها را محاکمه کنند... اگر وقت باشد اول باید تیل داغ وقین وفانه شوند... بعد، به جهنم روان شوند... چه چاره است؟ حکومت کار خود را می کند!

عبدالغنی غندمشر: اخ که خدا چطور برابر می کند!

سرورخان: نائب صاحب ... بسیار دل کوفت هستی ...هه؟

عبدالغنی غندمشر: پرسان نکن حاکم صاحب... پادشاهی این ها مرا آتش زده است... ما چقدر بی غیرت شده ایم که سقوی ها پیش روی ما از پادشاهی و جنگ گپ می زنند!

سرورخان: همین وضعیت به ذات خود نشانه های قیامت است!

یک سرکرده از عقب: حاکم صاحب قربانت شوم. راست گفتی!

عبدالغنی غندمشر: سیل کنید... که دروازه باز شد! ( دست تکان می دهد) اوهو... لشکرملی چطوراتن می کنند!

یک حشری: ( فریاد می کشد) نعره تکبیر...

 

انبوهی از مردم ناله تکبیر سر می دهند. تیراندازی های هوایی، آهنگ سنگین تکبیر را با سکتگی روبه رو می کند. دوست محمد خان به سوی جماعت مردم دست تکان می دهد:

 

دوست محمدخان: شورماشور نکنید... آرام باشید!

سرورخان: ( به عبدالغنی غندمشر) می بینی که سردارصاحب شاه محمود و شاه ولی خان این طرف می آیند!؟

عبدالغنی غندمشر: سقوی ها را هم آوردند... چند نفر هستند؟

سرورخان: کل دارودسته شان است!

عبدالغنی غندمشر: آمدند... آمدند... حالا معلوم می شود.

سرورخان: نفر اول کی است؟

عبدالغنی غندمشر: شیرجان وزیر دربار است... با سرووضع درباری آمده!

سرورخان: از اول شیک پوش بود!

سرورخان: نفهمیدم چه گفتی؟

عبدالغنی غندمشر: گفتم که شیرجان از اول ها شیک پوش بود. وقتی حاکم نجراب بود، یک دفعه پیشش رفته بودم!

سرورخان: چرا نفری قومی چیغ می زنند... هیچ گپ شنیده نمی شود!

عبدالغنی غندمشر: ضرور نبود این قدر لشکر ملی را این جا جمع کنند! خدا ناخواسته یک قضیه پیش بیاید، کی جواب می دهد؟

سرورخان: ( خطاب به چند سرکرده قومی) برادران! نفرهای خود را کمی آرام کنید... یک دفعه قرارشوید که دشمنان را بیاورند و به حساب شان رسیده گی شود، بعد اتن کنند...

عبدالغنی غندمشر: همین حالااگر کسی تفنگ را طرف سردارصاحبان نشانه کند، چه خواهد شد؟

یک سرکرده قومی: حاکم صاحب... شما را می شناسم... تشویش نکنید... مردم داغ دارد...درد دارد... بمانید این قدر که زحمت کشیدند و ملک را نجات دادند، خوشحالی کنند!

عبدالغنی غندمشر: گپت معقول... مگرباید لشکرملی در کار خود هم هوشیار باشد!

یک حشری: ( میان صحبت داخل می شود) لوی صاحب، بی غم باش!

سرورخان: نزدیک شدند... نفر دومش زخمی است؟ شناختمش! صدیق فرقه مشر است... هی هی... خدا که رسوا می کند، آدم این طور می شود!

عبدالغنی غندمشر: صدیق بسیار به خود مغرور بود!

سرورخان: لایق آدم بود... مگر راه غلط رفت... مجبور بود، کجا می رفت؟

عبدالغنی غندمشر: جنوبی می رفت یا قندهار می رفت. جای زیاد بود... چرا نرفتند؟

سرورخان: هرکس به قوم خود می رود... فکر کرده بودند درپیشرفت هستند!

سرورخان: به سپه سالار صاحب خط نوشته کرده بود که به پادشاهی سقو بیعت کنیدکه آمدن سقو ارادۀ خداوند است... این شعر را گفته بود که چراغی را گرایزد برفروزد    هرآنکس پف کند، ریشش بسوزد!

عبدالغنی غندمشر: حالا برایش می گویم که چطورهستی! دوچوب زیربغلش است... پاهایش شکسته؟

سرورخان: روز های آخرجنگ زخمی شد... صدیق که زخمی شد، سقو شکست کرد!

یک سرکرده قومی: ( روبه سرورخان) پیراهن تنبان راهدار سرخ وسفید شفاخانه را برایش پوشانیده اند!

سرورخان: ها... درشفاخانه بستری بود!

عبدالغنی غندمشر: پردل که از پشت سر زده شد، پاهای سقوی سست شد!

سرورخان: نفر سومش محفوظ است... معین حربیه. سیدحسین دوم!

یک حشری: ( فریاد کنان) بچه سقو کدامش است؟

یک سرکرده قومی: صبرکن نشانت می دهم... او را می شناسم!

عبدالغنی غندمشر: قادر سرمنشی را هم خدا زده!

سرورخان: لاغر شده!

عبدالغنی غندمشر: پس گپ نگرد حاکم صاحب! تا وقتی که سرمنشی سیدحسین بود، نر وماده را  یک رقم می ...!

سرکرده قومی: ( به سوی دیگران فریاد می کشد) بچه سقو آمد!

چندصدا ازجلو وعقب: کجاست؟ نفر چندم است؟

سرکرده قومی: نفر پنجم... پشت قادرسرمنشی!

یک حشری: از شرم خود را درپشت قادرسرمنشی پت کرده!

یک سرکرده دیگر: بچه سقو کدامش است؟

سرورخان: همان نفری که واسکت سبز دارد... دیدی؟

سرکرده قومی: دیدمش... دیدمش! سقو چه رقم پادشاه بوده؟ سرووضعش... مثل ما وشماست!

سرورخان: ظاهرش مثل شماست... با همین لباس وقواره، پادشاهی می کرد!

عبدالغنی غندمشر: ( به سوی حبیب الله دست تکان می دهد) ای بی غیرت... رویت سیاه!

حبیب الله کلکانی: هی هی... این جا پیدا شدی؟ غیرت دربروت ماندن ولنگوته کلان نیست!

یک شهروند کابل: بچه سقو قهرشد!

نفر پهلویی: ازچی قهر شد؟

شهروند اولی: نشنیدی که آن لنگوته دار دو زدش... سر بچه سقو بد خورد!

یک حشری: ( فریاد می زند) بچه سقو را نمانید که زنده راه برود!

کسی ازجلو: خودش است... برادران! پتوی سیاهش را سیل کنید!هه...هه... هه...

حبیب الله کلکانی: ( به سردارشاه محمود) مردی و متانت تان همین است که چهار تا لاش خور را آورده و ما را دو می زنید؟

سردارشاه محمود: ( به دوست محمدخان) مردم را سرگیری کن که بی سری نشود!

یک تماشاچی غیرحشری: کو آرگاه وبارگاه بچه سقو؟ که می گویند کل مملکت را چور کرده... کسی که دولت را چور کند، همین رقم لباس می پوشد؟

یک شهروند کابل: ( آهسته) برادر! به من وتو چه ارتباط دارد؟

یک حشری: تو چه می گویی؟

شهروند: چیزی نگفتم!

عبدالغنی غندمشر: ببین که سیدحسین هم رسید... نفر پهلوئیش برادر بچه سقو است!

سرورخان: ( با استهزاء) سرداراعلی را می گویی!؟

عبدالغنی غندمشر:( می خندد) سردار اعلی را چه می کنی... از گپ دیگر خبرداری؟

سرورخان: از گپ حمیدالله سرداراعلی؟

عبدالغنی غندمشر: ها... کم بود که دختر اعلیحضرت را به خود نکاح کند!

سرورخان: به زور؟

عبدالغنی غندمشر: به فکرت، خوش به رضا؟

سرورخان: ( آهسته) درین باره زبانت را قفل کن... نائب صاحب... ازقضیه اش خبر دارم!

عبدالغنی غندمشر: چه رقم؟

سرورخان: اعلیحضرت هم به این کار راضی بوده!

عبدالغنی غندمشر: از برای خدا... از برای خدا... راست می گویی؟

سرورخان: شاه محمود خان هم خبر بوده... سیدجعفر چاریکاری رئیس دفتر بچه سقو راه جوری کرده بوده!

عبدالغنی غندمشر: سیدجعفر مخبر اعلیحضرت بود...چطور این کار را کرده بود؟

سرورخان: بس خلاص! فقط سیل کن... پشت گپ زیاد نگرد!

عبدالغنی غندمشر: درین کارها چه رازهایی است که عقل آدم کارنمی کند!

سرورخان: راست قصه را بخواهی... سیدجعفر چاریکاری، سقو را غرق کرد...نه کس دیگر... قصه اش درازاست!

یک حشری معیوب: سید حسین خائن آمد!

سرورخان: ( به عبدالغنی غندمشر) سیدحسین را آوردند!

عبدالغنی غندمشر: چه کنند... وزیرحربیه مقرر شود؟

سرورخان: اعلیحضرت قول وقرار داده بودکه صدراعظم شود. سیدحسین پیش از گرفتن کابل  بیعت کرده بود.

عبدالغنی غندمشر: یک نفر ازین ها زنده بماند، خطر دارد. این مردم به یاغی گری عادت دارند!

سرکرده حشری: نفر آخری ملک محسن است!

دوست محمدخان: راه بدهید!

لمبرشاه خان: ( به شاه محمودخان وشاه ولی خان) این طرف بفرمائید!

سردارشاه محمود: ( به دوست محمدخان) ترتیبات چه رقم است؟

دوست محمدخان: ( اشاره به تفنگ داران خاص قومی) این ها اجرا کننده امر هستند!

سردارشاه ولی: ( اشاره به اسیران) نفر ها را یک طرف قطار کنید!

شیرجان خان: ( به سردارشاه محمود) وضو داریم... باید دو رکعت نماز ادا کنیم!

سردارشاه محمود: ( به عبدالغنی قلعه بیگی) چه باید شود؟ حالا وقت نماز است؟

دوست محمدخان: لشکر ملی بی تابی می کنند. حاجت به نمازنیست.... وقت کم است!

سرکرده حشری: ( به سوی شیرجان خان دست تکان می دهد) نماز می خوانی؟ نماز را یاد داری؟

سرور خان: شیرجان از دیگرانش فرق دارد!

عبدالغنی غندمشر: چه فرق دارد؟ حالا عاجزی می کنند... ورنه وقت قدرت شان سگ ها را نعل می کردند!

سرورخان: این جا ایستاده شویم بهتر معلوم می شود... هو؟ دردست سردارشاه محمود اشپلاق را می بینی؟

عبدالغنی غندمشر: اشپلاق؟ عجب!

 

فریاد حشری ها بلند می شود:

 

این ها نماز را یاد ندارند...

 خائن ها و قاتل ها را به نمازچی؟

خودم با تفنگ می زنم!

تخم های بد را زود گم کنید که دل ما یخ شود.

سرورخان: والله تیله تیله زیاد شد. یک سو شویم که زدن زدن نشود. زیرپای نشویم!

سردارشاه ولی: ( آهسته به عبدالغنی قلعه بیگی) نماز خواندن شان ضرورنیست.

عبدالغنی قلعه بیگی: راست می گویید...

عبدالغنی غندمشر: زیر خاک گم شده ایم! این ها معطل چی هستند؟

 

یک سرکرده قومی ناگاه به سوی اسیران می دود و گوگردی آتش می زند وزیر ریش ملک محسن می گیرد. ملک محسن سعی می کند صورت خود را دور بدهد، اما نیم ریشش می سوزد. یک حشری دیگر، زولانه او را از عقب چنان کش می کند که ملک محسن به زمین سقوط می کند.

 

حبیب الله کلکانی: ( به سردارشاه محمود) قسم وقرآن تان این بود که وقت مردن هم کسی را به نماز خواندن نمانید؟

یک حشری: ( به عوض سردارشاه محمود) تو به قسم وقرآن چه می فهمی؟

دوست محمدخان: ( به سرکرده های قومی) آرام باشید... سردار صاحب خودش می فهمد که چه وقت امر اور

( آتش) بدهد!

سرکرده قومی: سیل کن طرف شیرجان که با اشاره نماز می خواند!

سرورخان: نماز از مرگ نجاتش نمی دهد!

عبدالغنی قلعه بیگی: ( به دوست محمدخان) چرا معطل هستند؟

دوست محمدخان: گفته شده معطل کنید مردم دل شان یخ شود. دو بزنند، بد وبیراه بگویند و هرچه فغان بزنند... خوب است!

سرورخان: سیل کن. بچه سقو طرف کسانی که بدو رد برایش می گویند، مثل یک شکاری سیل می کند!

عبدالغنی غندمشر: اگردست و پایش در زنجیر نباشد، طرف مردم حمله می کند!

یک شهروندکابل: حبیب الله حیران حیران طرف مردم سیل دارد!

نفرپهلویی: باورش نیامده که گپ به این جا برسد! می بینی رنگش سیاه شده... چتیات گویی و دشنام مغزش را خراب کرده!

سرکرده حشری: برادران! این ها را عذاب کش کنیم!

 

درین هنگام دوست محمدخان به سوی جمع اسیران می رود و گوگردی را آتش زده به ریش فرقه مشرصدیق خان نزدیک می کند. ریش فرقه مشر دود می کند. دوست محمد خان بیخ گوش صدیق خان می گوید:

 

دوست محمد خان: دیدی که ایزد ریش خودت را سوخت؟

سرورخان: شروع شد... سقوی ها را لب خندق بردند!

عبدالغنی قلعه بیگی: برادران... راه بدهید که سرداران درین گوشه ایستاده شوند!

 

سردارشاه محمود و سردار شاه ولی ازمیان جماعت لشکر قومی بیرون آمده و درگوشه ای می ایستند. سردارشاه محمود نگاهی به سوی جماعت متحرک مردم می افکند. سپس دست خود را بلند کرده، طوری اشپلاق می زند که گونه هایش متورم می شوند. به دنبال آن، غرش تفنگ های ده ها تن از گروه ویژه آتش، همراه با هیاهوی شادیانه حشری ها درفضا طنین انداز می شود.

 

یک سرکرده حشری: بزنید که بچه های مردم راهمین طور زده بودند!

یک شهروند کابل: نماندند نماز بخوانند؟

نفرپهلویی: اگر به دل تو باشد، باید قاضی و مدعی را هم این جا بیاورند...

سرورخان: نائب صاحب این طرف بگذر که محشر شد!

عبدالغنی غندمشر: سیل کن حاکم صاحب... حمیدالله برادرسقو در فیرهای اول به زمین نیفتاد!

سرورخان: حالا افتاد!

سرکرده حشری: ارمان ما پور شد!

 

فیرهای شادیانه آمیخته با فریاد های مهیج لشکر قومی  از گوشه وکنار خندق به گوش می رسد.

 

سرورخان: لشکر قومی را ببین که دیوانه شده... اوهو! چه حال شد؟ هرکس سر مرده ها حمله می کند... یک طرف شویم که کدام سنگ یا چوب به فرق ما نخورد!

سردارشاه محمود: ( درحال حرکت به سوی ارگ)  ترتیبات خود را داشته باشید که خرابی نشود!

دوست محمدخان: ( به جماعت مردم) برادران! مرده ها را چرا می زنید؟ مرده را نزنید که بیخی از شناختن خلاص می شوند. دور شو ای لدو... بس کن... چوبت کم بود در پیشانی من بخورد!

یک حشری: جرنیل ها وکرنیل های خود مختار ختم شدند!

عبدالغنی غندمشر: کم مانده که مرده ها زیر سنگ ها گم شوند...

دوست محمد خان: امر سردار صاحب ها است که هیچ کس به مرده ها نزدیک نشود! بروید... ما مرده ها را سر از صباح، درچمن حضوری آویزان می کنیم که مردم ببینند وعبرت بگیرند.

 

شام فرارسیده وجماعت ملتهب کم کم پراکنده گشته است. صف فشرده حشری ها از هم می گسلد. دوست محمدخان تفنگچه را از کمر گرفته، به سوی پیکر های مقتولین می رود. با تفنگچه درکاسه سر یک یک از اعدامیان آتش می کند. روی پیکر فرقه مشر صدیق خان خم می شود می گوید: خداوند ریش خودت را سوختاند!

 

صحنه تاریک می شود.

 

 

 
 

 

منابع استنادی

1. زمامداری امیرحبیب الله کلکانی  نوشته دکترخلیل وداد بارش

2. سرنشینان کشتی مرگ   خاطرات مرحوم عبدالصبور غفوری

3. افغانستان درمسیر تاریخ ( جلددوم)   اثر میرغلام محمد غبار

4. جرقه های آتش درافغانستان  ریه تالی استیوارت

5. ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد اثر سیدمسعود پوهنیار

6. افغانستان؛ از سلطنت امیرحبیب الله تا صدارت سردارهاشم خان – خاطرات ظفرآیبک

7. حقیقت التواریخ - اثرمشترک حضرت علامه عبدالحق مجددی ودکترفضل الله مجددی

8. خاطرات و تاریخ ( جلددوم) اثر مرحوم جنرال میراحمدمولایی

9. نادرخان و خاندان او اثرمرحوم استاد عبدالحی حبیبی

10. ازعیاری تا امارت نوشته عبدالشکورحکم

11. عیاری ازخراسان اثرمعروف استاد خلیل الله خلیلی

12. نادر چه گونه به پادشاهی رسید؟ نوشته سیدال یوسفزی

 

 

 

 

 

 



بالا

بازگشت