شريف سعيدی در اين کتاب مجموعه ء شعر های تازه اش را به دوستداران آثارش ارمغان کرده است که ازارج و منزلت بالايی برخودار است.اين کتاب شامل 66 قطعه شعر و محصول کار سالهای 1380 ـ 81 شريف سعيدی است که در 144 صفحه با قطع مناسب، صحافت زيبا و کاغذ مرغوب از سوی انتشارات محمد ابراهيم شريعتی افغانستانی در تهران به نشر رسيده است.

قيمت اين کتاب شش ايرو می باشد و مصارف پوستی بدان علاوه خواهد شد. شما می توانيد اين کتاب را مستقيما در تماس با آقای سعيدی بدست آوريد.

 

sharifsaiidi@yahoo.com

حدیث «طوطی قند وشکر» و«مرغ مرگ اندیش »

 

نهیب حادثه در آن سالهای شوم ، در آن سالهای اشغال میهن توسط چکمه پوشان ارتش سرخ ، در آن سالهای عبور چرخ تاریخ با آن بطا ات وحشتناک از فراز سینه ها وانساج مغز مردم ما، در آن سالهای فروبرده شدن هر روزه ملت در شط خون وآتش،هزاران انسان را که نیاکان شان سده ها از کورشوها ودور شوها هراسیده بودند،از کور شدن واز بریده شدن گوش وبینی خویش هراسیده بودند،از محتسبان وداروغگان ترسیده بودند وبا ایمان به خدا از سایه خدا تر سیده بودند اما بدان گستردگی تن به کوچ نداده بودند،از شهر وروستا وایل ومزرعه به کارگاه  غربت افگند.

            دراین میان،آنانی که به تعبیر سعدی زور دربازو داشتند وزر درترازو، رهسپار کرانه های دورتر شدند وآنانی که از این دو بی بهره بودند در حاشیه های مرز های کشور خویش ، در ایران وپاکستان رختی را که نداشتند افگند ند . در کشور نخستین ، زمینه دانش اندوزی در عرصه زبان وادبیات فارسی گسترده بود وبازار شعر ، دررسته های گوناگون خویش ، گرم . فرزندان همان مردم ، نهالهای باغستان افسرده رنج، نیروی کار ارزان دردسترس میزبانان گذاشتند، کیفرگناهان کرده وناکرده را پذیرا شدند وشک نیست که عده ای هم پای در کژ راهه ها نهادند وجمعی هم در کژراهه سهمگین تری گام گذاشتند، کژ راهه ای که نام شان رابلند تر می ساخت اما از درازا وپهنا وستبرای نانشان می کاست. یعنی شاعر ونویسنده شدند!از این گروه عده ای از جوانان دانش اندوخته که شمشیر آخته ممیزی را برگلوگاه قلم خویش نمی دیدند، به کار باز نگری در تاریخ نیز پرداختند.

            از آغاز سالهای هفتاد خورشیدی نام مظفری وکاظمی وتابش وخاوری وواعظی وشجاعی وپیام ودولت آبادی وفایقه جواد ومحمدی واحمدی و...برای عده ای زیادی از فرهنگیان وهواخواهان فرهنگ درشهر ودیار خودشان آشنا بود وسایه این نهالهای جوان ، که به زودی به نخل های سایه گسترده مبدل شده بودند، گذشته ازجزیره ی فرهنگی افغانستان در ایران ، بر سرزمین اصلی هم چتری ازمهر وعاطفه برافراشت.

          اشاره کردم که اینان بیشترینه برخاسته از گوشه ها وکنارهای دور افتاده ی کشورمان وفرزندان مردمی بودند که سالها طعم تلخ فقر، بیداد، تعصب وتبعیض را چشیده بودند.امروزه هیچ انسان آگاهی ازنقش وتاثیر بخش ناخودآگاه نهاد در آفرینش ادبی انکار نمی ورزد.از دیدگاه یونگ،این بخش نهاد آدمی گذشته از ویژگیهای دیگر خویش ، لایه های گستره تری احتوا می کند وآن خاطره های جمعی کهن که از نیاکان به مارسیده اند درلحظات شوریدگی وشیدایی تخلیق وکشف هنری برزبان وزبان قلم هنرمند جاری می شوند.ازاین روخشم وخروش این برنایان بیشتر بود وحمله ها شان سریع تر وصریح تر.

           باید گفت که در واکنش به کار وکارنامه ادبی اینان، در این جا وآن جا،آتش حسادت نیز دلهایی را ملتهب ساخته بود ونسبت هایی به این جمع جوان نه جویای نام که جویای کام برحق داده می شد ودر جامعه عقب مانده کجاست نهال برومندی که تند باد رشک بر آن نوزیده باشد؟

          اما این گام نهادگان در پهنه فرهنگ، که به دانش وبینش خود مستظهر بودند به راه خویش می رفتند وبه کا رخود سرگرم بوند وعده یی از اینان عملا نشان دادند که گذشته از توانایی درسرایش شعر وداستان نویسی از دانشهای انسانی وعلوم بلاغت نیز بهره اندوخته اند وچه بجا می توانند با منطق خصم افگن، مدعیان را به جایشان بنشانند.البته گاهی چند تن از اینان هم اشتلم می کردند وسرزمین اصلی را تهی وعقیم وتمام شده می انگاشتند وخورا به مثابه بهدینانی می پنداشتند که از طریق تنگه هرمز بر دریای پهناور کشتی رانده وبه سنجان گجرات رسیده اند وآتش ورجاوند را پاسداری کرده اند.

         در میان این گروه به سیمایی عصیانگر برمی خوریم که اینک سخن بر سر او وسروده های اوست، محمد شریف سعیدی را می گویم.

       گویا مقرر این بوده است که وی از صف نعال تاصدر مدرسه را بپیماید ودر زی فقیهان بر مسند بنشیند ولی مقدر بوده است که درهمان شهر قم ، شعر به سویش لبخند بزند وبگوید که قم یا سعیدی وبسرای وبنویس وزندگی را وقف من کن وبه وقف وموقوفه واوقاف میندیش! درشط واژه ها دلیرانه شناوری کن وهر چه می خواهی بگو که یجوز لشاعر!

          آن روز که من برای اولین بار سی وچند شعر  محمد شریف سعیدی را پیهم خواندم تصور می کردم در جایی ، بر بلندای مشرف بر آبشخور آهوان نشسته ام وچشمم ودلم وچشم دلم از دیدن آنها سیر نمی شوند.

           می دانم فرزانه یی  گفته یا فرزانگانی گفته اند که دیگر دوره غزل سرایی به پایان رسیده است وغزل ، شعر امروز وامروزیان نیست اما نمی دانم چرا به نظرم چنین می آید که این سخن، به فرمانها ودستورهای فرمانروایان خودکامه شباهت دارد ونیز این سخن سخت همگون است به اقوالی که درباب مرگ محتوم شعر در همه قاره های گیتی برزبان آورده می شدند واین که شعر حتما وحتما وصد حتما برای رمان جا خالی می کند که دیدم نشد یا پیش بینی مرگ ادبیات داستانی ورقص رنگین سینما وتلویزیون در مراسم تدفین هرگونه رمان وداستان که دیدم نشد.

        گویا بطلیموس نوغزل سرایی آن اندازه نیرو دارد که گالیله وکوپرنیک شعر آزاد وشعر سپید نتوانند اورا از عرصه تاریخ بیرون بیفگنند.این بطلیموس دیگر آن قدربانواندیشی این گالیله وکوپرنیک دیگر مجهز است که گاهی می تواند نو آورتر از آنها باشد.درست حکایت نیما وسیمین بهبهانی است.در جا هایی که پیر یوش می خواهد پوپولیزم ساده را جا گزین تصویرگری های نابغه آسای شاعرانه خویش بسازد، دیگر خود به شاعری ضد نیمایی تغییر سیما می دهد واین شاعر بانو نیز هرگاه که می خواهد،با یک محاسبه شتابناک  بر شمار مخاطبان خود بیفزاید،  دیگر به جای شعر ناب به شعارهای ناب می رسد. در حالی که اودرهمان قالب غزل ، در بسا جاها، نوجو ونو آور، وزن آفرین ومرزشکن است.

        محمد شریف سعیدی درکار شاعری ، به ویژه در سرایش غزل به آمیزه ای دست یافته است از زبان بوطیقایی ، وتالم شاعرانه ونوستالژی ونیز توانسته است، بی آنکه در پرتگاه عامیگری سقوط کند، درجاهای مفردات وترکیبات زبان روزمره را در مسامات شعر خویش نفوذ دهد.این تلاش ، تا آن اندازه که من درک کرده ام نه برای ارایه چیزیست که پیشینیان آن را «سهل ممتنع» می نامیدند بل بهره گیری از ظرفیت ها وامکانهاییست که درزبان روزمره نهفته استند واین به قول نویسنده یی کوشش برای کشف «ممتنع» است نه سهل ممتنع.

       درباره سعیدی دیگرچه بنویسم ؟ به تعبیر مولاناوسیدنا جلال الدین ، مرغ مرگ اندیش کجا وطوطی قندوشکر کجا! باهمه ناامیدی امیدوارم که شعر زنده وسرزنده محمد شریف سعیدی وهمانندان او پاد زهر مسیر زندگی من وهمانندان من باشد.باهمه ناامیدی امیدوارم سعیدی راببینم.دراین جا سخنی از ناصرخسرو می آرم.هرچند قول آن حکیم را ژرفا وتعبیر وتاویل بیش است وامروز این گفته اش دستمایه کار پسین نوگرایان در مبحث متافزیک حضور. باری او گفته بود« بدان که کلام بی رویت متکلم ناتمام باشد. کلام درمقام تلوین باشد ورویت در مقام تمکین.»

       سعیدی نقش هایی از جهان خویش وزمان خویش پدید آورده است.بی گمان او خواهد توانست نقشی ماندگار از این تار یخ مذاب نیز که درحال فروریختن برسرنوشت ماست بیافریند.

          باهمه ناامیدی امیدوارم سعیدی بتواند به میهن برگردد، سعیدی ها بتوانند به میهن برگردند. با همه نا امیدی امیدوارم که من درزیرخاک میهن آرمیده باشم وسعیدی ها برروی خاک ، شعر های آبی بگویند.

                                                                                                                         واصف باختری

                                                                                                                     اول جدی 1381

                                                                                                                    رسیدا ـ کالیفورنیای جنوبی

 

     

 

 

 

             دوساقه گل

 

تو نو بهاری ودستان تو دوساقه گلند

نگاه های تو رودند وپلکهات پلند

 

نگاه می کنی وحرف عشق از چشمت

رسد به آبی هفت آسمان بلند بلند

 

به من نگاه کن ایمان می آورم بانو !

خدای عشق تویی چشم های تو رسلند

 

ستاره کف زند وآسمان غزل خواند

ومهر وماه  برایت دو روی یک دهلند

 

بیا وباز نشابور کن مرا بانو

که دور چشم تو مژگان نه لشکر مغلند

1380

 

بهار

 

بهار آمده اما درخت گور گل است

 درخت پیر که در بارش گلوله شکست

 

 بهار آمده در قریه آب خوردن نیست

وچاه وچشمه وکاریز ها پر از مرده است

 

بهار آمده خورشید گور تاریکی است

که دفن گشته در آن هرچه آفتاب پرست

 

شکنجه گاه سیاه ستارگان شده است

زمین رفته به بالا وآسمانی پست

 

بهار آمده تا دیو ها بگردانند

پیاله های پر از خون تازه دست به د ست

1380

 

                   قطار

 

 قطار آمد وبا زوزه ای توقف کرد

 غروب منتظر وخسته را تعارف کر

 

 ومر د ساک غمش را گرفت وبالا رفت              

 سکوت مه زده کوپه را تصرف کرد

 

  نشست و پشت سرش را نگاه کرد ونوشت

  تفنگ , جنگ, سپس روی واژه ها تف کرد  

 

  دو پلک خسته خود بست ومردمش گم شد

 هوای دهکده ی روشن تصوف کرد

 

به خواب روشن خود رقص کرد با شبلی

ودختری که شراب وعسل تعارف کرد

 

زکوپه خون سیاهی به راه آهن ریخت

چرا چگونه قطار این چنین تصادف کرد ؟      

     

                     1380/2/8

 

             تظاهرات

گرسنه مانده دراین سو چه روزها، شاعر

سگان مردم آنسو خورند همبرگر

 

به شهر خانه ندارد به خانه نان هم نه

زنی که داده تن خویش را به مستاجر

 

زحجِّ مستحبش آمده است حاج آقا

ورفته است که گردد به کربلا زایر

 

شکسته پسته خندان وفندق تازه

وپوست گردو در کوچه ریخته تاجر

*

تظاهرات بزرگی است در خیابان ها

که مرگ بر امریکا ومرگ بر کافر

3\2\1380 قم

 

 

 

 

                                      به ليدا اميد ودخترانی که درهرات خودسوزی کردند!

         دخمه سرد

بر سر وگيسو ومو بندت پترول* بريز
بعد آتش زن ودر قير ترين شب بگريز


حکم کردند که بر گورت آتش بزنند
شب هفتت قلم ودفتر وعکست رانيز


خانه زندان سیاهت شد وزنجیرت اشک
ناله دیوارشد ودخمه سردت دهلیز


بيست سال آمد در چشم ترت ويرانی
بيست سال آمد درخواب سياهت چنگيز


ايستادی که چماق آمد وگفتت بنشين
ونشستی که چماق آمد وگفتت بر خيز


منتظر ماندی در خيز ونشستن هايت
آنقدر دير که شد کاسه صبرت لبريز


صبر بيهوده چه کار آيد در دخمه سرد
بر سروگيسو وموبندت پترول بريز

 

10\3\1380

پترول :  بنزین

 

          ماه هزار پاره

 

ابر سیاه آمد  وبر کوه ایستاد

باران گرفت وزوزه ی ظلمت کشید باد

 

باران نشست وماه مسیحای پاک شد

آنگاه در برابر حکم شب ایستاد

 

بودا هزار پاره وبودا هزاره شد

ماه هزار پاره به قعر شب اوفتاد

 

صبح آفتاب آمد ویخ بست روی کوه

خورشید مرد ورفت افق رو به انجماد

 

بودا نبود ودره گلو پاره کرده بود:

بت مرده باد , شیعه وکفار مرده باد

 

شب چند بار پخش شد از ماهواره ها

تصویر های زنده  از افسانه ی جهاد

                                   1380/3/11

                    

                    شب
برشاخه
ِ بی برگِ درختی ، شب کوچک
منقار زند بر جگر سرخ چکاوک


درخاطره کوه نمانده است عقابی
دردشت
، به خون خفته صدای تر پوپک


درحنجره کبک صدايست
 ز رگبار
بر لانه گنجشک
، فرود آمده موشک


درخاک خبر نيست فقط کر
کس مستی
سر می کند از زندگی لاغر لک لک


درخانه
، خبر نيست، که ويرانه ی گنگی ست
ماران سياهند به گهواره کودک


درشهر شب است وخبری نيست از انسان
رفتند ازين شبکده ی پست يکايک
۱۳۸۰،۳،۲

 

       سوگ

 

رفتی و چشمه خورشید به سوگت خشکید

رفتی ودر دل هر آینه شب شد جاوید

 

پلک بستی وزمین گور بزرگی شد وماه

ماه جان کندن تاریک وبلندش را دید

 

نام تو صبح دگر بود که با عطر نسیم

می زدود از دل هر پنجره شک وتردید

 

قرن ها رفت ودر این خاک سیاهی بنیاد

کس چو پیشانی بیدار  تو خورشید ندید

 

از ا فق رو به زمین دست تکان  می دادی

سرو از سرد ترین سمت جهان می رویید

 

فهم معنای تو دشوار ترین است ای مرد

تو همان سادگی مشکلی  ای راز رشید.

1380

 

 

             مسافران

 

مسافران که یکایک پیاده گر د ید ند

سه راه خون وسرک* های مرده را  د ید ند

 

سه چارمرد مسلح خشاب * نو کرد ند

ودربرابر مردم به طعنه خندید یند

 

کنار شانه ی هم ایستاد شان کردند

ومثل مهر ه شطرنج بر زمین چیدند

 

کنار ریش درازی نشست تا قنداق

زخواب دخترکان یتیم تر سید ند

 

جنازه ها را بردند بر سر چاهی

وجیب های تهی را دوباره پا لید ند

 

سه چار کرکس وسگ دور چاه می گشتند

شبانه دخترکان خواب صلح می دید ند

3\1380

 

*سرک : جاده

*خشاب : شاجور، جاغور

 

               جنگ

 

دره، رگبار، صدا، هر چه پلنگ افتادند

ماه وفانوس در اندیشه ی سنگ افتادند

 

ماه تابید بر آبادی و ویرانی ها

زنده و مرده به دنبال تفنگ افتادند

 

د ست هایی که پر از ظلمت روشن بودند

برسر پاره تن ماه به جنگ افتادند

 

صبح ایوان افق  آینه بندان می شد

پی ویرانیش با بیل وکلنگ افتا دند

 

خود ند یدند و به اغیار سپردند افسار

یا که بازیچه ارباب فرنگ افتادند

 

چند ارباب پی معرکه  کِش کِش* کردند

چند سگ بر سر یک لا شه به جنگ افتادند

 

زخم ها خورده از آن خاک به غربت رفتند

زن ومردی که به حلقوم نهنگ افتا دند

 

4\1380

* کِش کِش =  فرمان بگیر بگیر برای تحریک سگ ها 

               

 

 

               یکولنگ*

رادیو گفت خبر های نو از جنگ امروز

از ستم سوختگی هایِ یکولنگ امروز

 

گفت تا چشم تما شا بکند می جوشد

خون دل، مغزِسر، از سینه هر سنگ امروز

 

کودکان ناله به گهواره آتش کردند

که بسوزد جگر مادر دلتنگ امروز

 

دامن روشن محراب زخون رنگین شد

خورد بر سینه منبر تبر ننگ امروز

 

اسپها شیهه کشیدند سیاوش هارا

ازدل آتش هفتاد ودو فرسنگ امروز

 

تیر خورد آهو وافتاد به عمق دره

بال زد تیهو وافتاد سرسنگ امروز

 

گریه کردند گیاهان ودرختان آنقدر

که دل خاک شد از بارش خون رنگ امروز

 

رودخانه است پر از مرده ماهیهایش

چشمه باغچه شد خانه خر چنگ امروز

 

 

دیو خانه است مگر دره ی نومید که شد

استخوان بشر از سقفش آونگ امروز

 

1\4\1380 

  * یکولنگ نام منطقه هزاره نشین در استان بامیان افغانستان است. این منطقه در دوره طالبان  قتل عام وتخریب تمام  را تجربه کرد.

    

            نامه لا د ینی 

می کُشی تا که خدا اجر جمیلت بدهد

وبهشتش را پاداش جزیلت بدهد

 

بت شکستی و به پندار غلط غلطیدی

که خدا وند کریم اجر خلیلت بدهد

 

من یقین دارم صد بار شود کعبه خراب

نیم ثانیَّه اگر لشکر فیلت بدهد

 

نه هزاره است ونه تاجیک ونه ازبک کافر

کفر خواندی مگر ابلیس دلیلت بدهد

 

مطمین باش خدا نامه لادینی را

به کف دست تو وهرچه وکیلت بدهد

 

اینقدر عربده مرگ مکش نزدیک است

که به توفانکده ی سینه ی نیلت بدهد

 

عاقبت موزه تاریخ ستم عبرت را

مومیایی زده ورنگ فسیلت بدهد

 

خاک خورشید تما شاکده ی کوران نیست

تا به کی سرمه به چشمان علیلت بدهد

 

چه چراگاه وچه گوساله ستان ساخته ای

تا طویله است وطن عمر طویلت بدهد

  1380/4/4

              

                  جنون

در شبِ جنگ  وجنون دل به چه کاری بندم ؟

به تفنگی ؟ به دروغی ؟ به شعاری بندم ؟

 

دوست دارم که دراین ظلمت، تسبیحم را

دانه دانه به نخ زلف نگاری بندم

 

وطلا کوب کنم مهر دروغینم را

تا که بر گردن نوخاسته یاری بندم

 

به جهان هر چه که تیغ دودم زهر آراست

سیم سازم به سراپای سه تاری بندم

 

زسر خالی بردارم دستارش را

صد ویک مرتبه بر دور ازاری بندم

 

کافر ومومن اگر ساقهِ صلحی شکنند

دست وپاشان را درچنبر ماری بندم

 

هر که نطق از شب وشمشیر کند بعد ازاین

بر دهن پارگی اش بوته ِ خاری بندم

 

جای نارنجک بر سینه دیوانه ِ جنگ

سیب شبنم زده وماه واناری بندم

 

بکشم بند زپو تین وبشویم از خون

با نخش دسته گلی بر سریاری بندم

 

13\5\1380
           

 

              وطن

زنده درگور در این وحشت یلدا با تو

مانده ام تا که کنم قسمت شب را باتو

 

ای وطن کم کم نام تو شود گرگستان

چه کندآهوی رم کرده صحرا باتو

 

بگریزد به جهانی که در آن جنگی نیست

یا بماند به همین جنگل رسواباتو؟

 

« پسرانت به تو صد بار تجاوز کردند»*

چه کنند ازپی این مردم دنیا باتو

 

آنچنانی که شغاد از پی رستم می کرد

می کند روز وشب همسایه حالا باتو

 

سنگ وچوب تو شود اژدر وکژدم آری

نکند بهتر ازین دست مسیحا باتو

11\5\1380

* با بهره گیری از مصراعی به همین مضمون از محمد حسین جعفریان

 

 

خدا حافظی


تا که پيراهن من عطر تو را جار زند
نروم خانه که ديوار مرا دار زند


فرصت تنگ خدا حافظی است ولب من
بر لب تازه رست بوسه بسيار زند


بوسه می خواهم ونيکوست از آن لب بوسه
حيف لبهايت اگر حرفی از انکار زند


گفتمت نخ نخ گيسوی جنون را وا ‌کن
تا که سر پن
جهِ من چنگ زند تار زند


وا نکردی و مليحانه تبسم ‌کردی
چه تبسم که مرا خنجر تاتار زند


ای تنت با غزل آغشته و از باران تر
ونگاه تو بهاريست که رگبار زند


موم يا مرمر ياماه به مرمر رفته
ماه در مرمر جاری که مرا جار زند


فاش وعريان سخن از مرمر ومومت گويم
شحنه بگزار که صد بارمرا دار زند
*
ياد برگشته ی مژ گان تو دور از چشمت
تا ابد در دل تنهايی من خار زند


« می روم واز سر حسرت به قفا می نگرم»*
من به سر مشت زنم يار به ديوار زند


۱۳۸۰/۶/۲۱
* سعدی


                        

                  قبله

این همه سبزه ! ببین وسعت زیبایی را

ابر در پنجره را خانه مینایی را

 

این وطن خاک نه، نقاشی زیبای خداست

خواب می دیدم این پرده رویایی را

 

شب درختانش آبستن دانش شده است

مردمش چیده سحر میوه دانایی را

 

جنگلش آبتنی کرده به باران هر صبح

چشمه اش شسته کف پای دل آرایی را

 

باد آورده سبد های پر از گل هر جا

خاک خندیده چمن زار تماشایی را

 

شاخه خم گشته وداده است به پایینی سیب

گل به سرداده قدح شاخه بالایی را

 

"من به اندازه یک ابر دلم می گیرد"*

چو تماشا کنم این وسعت زیبایی را

 

کوهزادم وطنم دره وجنگلزار است

دوست دارم فقط آن لاله صحرایی را

 

دختر کوزه به دوش وطنم کو؟ چه کنم

این همه دختر بی پرده سودایی را

 

قبله ام گم نشود گرچه ببینم صد بار

رونق خالی این مردم دنیایی را

 

12\11\2001    8\1380

  *سهراب

  

              سپید وسیاه

 

 تب کرد خاک وتیره انسان تباه شد

شرمنده باز چهره خورشید وماه شد

 

انسان نماند ودر وزش تند گور ها

پیشانی سپید زمین راه راه شد

 

مارا به غیر دیدن گور وکفن نبود

روز وشبی که رفت سپید وسیاه شد

 

از دور هر دهل که صدا  کرد دل ربود

نزدیک شد دهل دهن باز چاه شد

 

رخسار ماه را شب ما لکه لکه کرد

آن دختر سپید چنین روسیاه شد

 

شستیم رخت طالع خود را در آبها

از دیگران سپید شد از ماسیاه شد

12\11\2001       8\1380

 

 

 

              چراغ شقایق

 

چگونه باتوبگویم که عاشقت هستم

که کشته مرده یاد توام دقت هستم

 

 

بسان چشمه که از کوهسار می جوشد

همیشه گریه گر وگرم هق هقت هستم

 

چه چیز باشم ؟ معجون آتش وخونم

وناگزیر چراغ شقایقت هستم

 

تو یک تبسم اگر لیلیی وعذرایی

هزار پنجره مجنون ووامقت هستم

 

تو خلق کردی ام از غم من از خیال تورا

خدا وبنده مخلوق وخالقت هستم

 

تو عقل سرخ جهانی تو حس نخواهی کرد

که عشق چیست که من عاشق ودقت هستم

 

2002\2\10       1380\11\22

 

                 ماهی

 

بیا چو پنجره نفرین بر این سیاهی کن

ازاین سیاه ستمباره دادخواهی کن

 

بیا وچاه عمیق دل مرا یک بار

رها زغم غمه کفتران چاهی کن

 

چو آفتاب زمستانی شمال جهان

گشوده پنجره ابر وخنده گاهی کن

 

برای گریه عاشق گناه کن لختی

زشانه های تر وترد تکیه گاهی کن

 

نه تکیه گاه نخواهد بیا وعاشق را

به اشک های روانش فکنده ماهی کن

 

سپس به حلقه قلاب مرد ماهی گیر

نخی زگیسوی خود را ببند وراهی کن

 

  020210              1380ـ11ـ22

 

 

 

 

 

توهم

 

نهاده اند به سر کاسه ی توهم را
که اکل و شرب نمايند سهم مردم را


خيال کرده به سر هشته اند با دستار
يگانه ماه مه اندود چرخ هفتم را


وبی خبر که برای تنور دوزخ خويش
کشيده اند به دستار بار هيزم را


وبی خبر که به تمثيل يحملو
ا اسفار
نهاده اند به نعلين بارکش سم را...


مگو که ساده وفرسوده اند
، پروردند
در آستين رداهای خويش
کژدم را


ف
کنده اند به تزوير شير را در چاه
به مکر وحيله ربوده ز روبهان دم را
*
چراغ تازه بر افروز تابميرد شب
بيا وفتح کن ای عقل خوان هفتم را


۲۰۰۲۰۲۱۴
         ۱۳۸۰/۱۱/۲۶

          

کبک (1)  

 

شکسته است قفس را وگرم پرواز است

دومسته* کبک وبه تعقیب او دوتا باز است

 

نشسته بر سر سنگی ومست می خواند

در آسمان دو عقاب بلند پرواز است

 

پریده از سر سنگ آمده لب چشمه

نشان تازه برای تفنگ سرباز است

 

زچشمه پر زده روی درخت ودیده که باز

دو مارمنتظر یک دریچه آواز است

 

زشاخه پرزده تا ابتدای پروازش

قفس نو است وکمی تنگ تر درش باز است

 

20020215                13801127

 

              کبک (2)

 

قفس ندیده عقابی که مست پرواز است

خیال کرده قفس مثل آسمان باز است

 

خیال کرده قفس جای عاشق مست است

که کبک عاشق ازآن ابتدا قفس باز* است

 

خبر ندارد از این که قفس بود زندان

ومیله میله آن پهره دار* وسرباز است

 

خبر ندارد از احوال کبک کوه وکمر

که کبک نیست کباب است اشک  وآواز است

 

به میله میله زند چنگ وتلخ ناله کند

که میله های قفس تارهای این ساز است

 

کسی که بال رها را نمود خلق آیا

خبرنداشت که دنیا پر از قفس ساز است ؟

 

خبر نداشت ؟خبرداشت؟ نه . بلی . نآری (!)

پرنده وقفس واشک وآسمان راز است.

 

20020216                 13801128   

 * کبک دو مسته ، کبکی دو ساله ی که هنگام هنگامه کردنش فراچنگ آمده باشد وباید به  مسابقه به جنگ افکنده شود.

*« قفس باز» به کبکی گفته می شود که دنبال قفس خالی می دود .صاحب قفس با استفاده  از قفس خالی  کبک را تمرین دوندگی می دهد تا نفسش پخته شود وبهتر جنگ کند.

 * پهره دار = پاسبان            

 

               مرجان

                                                  و با یاد کردی از چند قله شعر وقلم

چنان که سیل زبن برکند درختان را

نموده ریشه کن اندوهش این گلستان را

 

چوخوره روح مرا خورده وتراشیده

چو موریانه که نقاشی قلمدان را

 

به چشمهایش رازی ست راز جادویی

که کرده است مسیحانه دست ماکان را

 

سراغ داغ مرا از زبان طوطی گیر

که برتو جار زند عشق ومر گ و مرجان را

 

تمام زندگی من که باغ بی برگی است

گرفته تنگ در آغوش خود زمستان را

 

تمام روز در آیینه آید ا بری سرد

که دور ودیر کند بامداد تابان را...

 

2002017            13801129

 

 

             دیوانه

برون کشیده دلی را وبرده دیوانه

کباب کرده سر سنگ وخورده دیوانه

 

زروی سنگ دوسه قطره خون عاشق را

چقدر ساده به ناخن سترده دیوانه

 

گذشته از سرسنگ این غروب چندم را

به خاک وخاطره وخون سپرده دیوانه

 

رسیده ا ست به باغ و رسیده هایش را

یکی یکی به نگاهی شمرده دیوانه

 

انار را که دل خون فشان بیدل اوست

به دست های سپیدش فشرده دیوانه

 

چکیده است انار از دودست خونینش

خیال کرده افق تیر خورده دیوانه

 

19\2\2002   30\11\1380

 

 

   

             پرستش

 

تورا من دوست دارم مثل آن خودکش که دارش را

ویا مثل کسی که می خرد سنگ مزار ش را

 

تورا من می پرستم آنچنانکه آتش سوزان

به پاس آفرینش حضرت پروردگارش را

 

تورا من دوست دارم مثل آن تنها چراغی سرد

که بهر سوختن در متن شب آتش بیارش را

 

تو را من می پرستم مثل  ققنوسی که روز وشب

پرستش می نماید لانه آتش نگارش را

 

تورا من دوست دارم مثل نقاشی که درزندان

کند نقش ونگار تازه زنجیر وحصارش را

 

تواما دوستم داری چنان بازی که می چرخد

به بازی می کَشد در آسمان، جانِ شکارش را

 

2002\3\1       10\12\1380

 

                خون وخاک

به خون تپیده دل من که خاک توست دلم  

هزار وچارصد وچند چاک توست دلم

 

به خیمه تو نه، در سینه من آتش زد

که خیمه گاه تک ودودناک توست دلم

 

قسم به ماه که در شام در محاق افتاد

که کوثر وکفن وخون وخاک توست دلم

 

ببین که خوشه خون می تراود از چشمم

نگاه کن که چه اندازه تاک توست دلم

 

تو را به سینه من دفن کرده اند مگر

که مثل پیرهن چاک چاک توست دلم

 

3\3\2002

               

                نقاشی

 

مرا در کوره سوزانده است واورا کرده نقاشی

تفاوت ها بود درکار خلق آجر وکاشی

 

مرا سوزانده تا از آجرم سازد نگارستان

که آویزد به هر طاق ورفش یک قاب نقاشی :

 

لبش را طرح مریم داده  چشمش را، تب نرگس

واز هفتِ یخن بیرون کشیده صبح بشاشی

 

قلم یک شاخه گل گردیده دستش ناگهان گلدان

کشیده رنگ از گل تا کشیده کرپک* وقاشی *

 

به و قت طرح لب هایش چه کرده دست آن نقاش

که گل باران شده هفت آسمان هنگام نقاشی

 

چنان حیران شده نقاش برنقش نگار خود

که پر گل کرده دامن را واورا کرده گل پاشی

 

خدا  کرده است خود نقاشی آتش پاره ی خود را

که در هرمش بسوزاند هرآن دل را که شد ناشی

 

2002 \4\10         1381\1\21

* کرپک :  پلک ،  مژگان

*قاش : ابرو

 

                     فراق

 

اشک شد پیرهن تنگ فراقم ای ماه

ابر دیوار ودر وسقف اتاقم ای ماه

 

تا که روشن شده سوزانده دل سرد مرا

چیست خورشید به جز کهنه اجاقم ای ماه

 

تارتار شب پاشیده به رخسارت چیست

غیر شلاق رها بر دل تاقم ای ماه

 

این قدر سنگ جدایی زچه روی اندازی

بر سر آیینه ی طاقت تاقم ای ماه

 

تکه تکه شده آیینه چشم ودل من

شیشه کاری شده اینگونه اتاقم ای ماه

 

شسته با شبنم وبا اشک چراغان کردم

بگذار عکس خودت را سر تاقم ای ماه

 

2002\4\ 12              1381\1\23

 

 

               دلیل عاشقی

 

نه گردابی به دریایت  نه گردی بر درت گردم

که گردآتش شوم در کوچه ات تا باورت گردم

 

چرا بیهوده ازمن می گریزی مثل آهویی ؟

که در هر جا که باشی  سایه ی پشت سرت گردم

 

اگر درخانه باشی قاب عکس کودکی هایت

اگر بیرون روی قالیچه ی پیش درت گردم

 

اگر بیرون روی وچشم خورشید ت کند آزار

شوم یک تکه ابر سرد وبالای سرت گردم

 

اگر دریا شوی ماهی اگر صحرا شوی سنگت

اگر آتش شوی هیزم شوم خاکسترت گردم

 

اگر با تیغ مژگان  قاش قاشم سازی ازخشمت*

گل سرخ سرت یا ریشه های چادرت گردم

 

دلیل عاشقی حل می کند صدها تناقض را

شهیدم کن شهیدم تا شفیع محشرت گردم

 

    1381،1،16              2002،4،15

 

* قاش :1ـ  ابرو       2 ـ  قاچ

           

 

             خواب

زابری روسری دارد زباران پیرهن بانو

تعارف می کند رنگین کمانی را به من بانو

 

وطن صلح است وآب از سنگ می جوشد گل ازسندان

زراه سبز باران خورده می آید وطن بانو

 

زبرگ تازه گل  برگ وبار آمدن بسته

به روی سرگرفته چتر ناز ونسترن بانو

 

به دستش ساعتی از ماه واز میچید* انگشتر

به پاکرده است کفش از کهکشان ویاسمن بانو

 

جهان آرزوها می شود روشن زگفتارش

دهانش صبح سرشاراست هنگام سخن بانو

*

لباس خواب من با انفجاری پاره شد آخر

نیامد روز دفن عاشق خود در وطن بانو

 

میچید : پروین

 

24\11\1381            13\4\2002

  

 

        هیچ کس نیست...*

به جهان جز تو مرا مایه خرسندی نیست
که در آن غیر تو ام صبحی ولبخند ی نیست

خنده هایت شکر وحرف زدن هایت شیر
جز لب کوچک تو در دوجهان قندی نیست

توگل تازه ی روییده به یک زندانی
که به دور تو بجز گزمه خرسندی نیست

یک گل تازه وصد داس بزرگ است اینجا
این ستم باره زمین لایق لبخندی نیست

این ستم باره زمینی که پدر دید وشنید
کار هر کس که بود کار خداوندی نیست

کیستی ؟ اهل کجایی ؟ چه زبانی داری؟
زیر این تیره افق باتو همانندی نیست

وطنت سوخته ابریست سر کوه سیاه
بلخ وغزنین وهری کابل وهلمندی نیست

وطنت غارفلاطون شده در آتش آن
وهم ودیوار وشبح هست وخردمندی نیست

پدرت بسته به زنجی
ر خیال است وجنون
مثل او در دو جهان هیچ کسی بندی نیست

شوکران ریخته غربت به دهانش سخنش
فارسی نیست دری نیست سمرقندی نیست

مادرت لهجه آلوده ی تهران دارد
ازدری دردهنش واژگک
ِ چندی نیست

دهن کوچک تو گنج دری می شد حیف
که دگر گنج وترا روزن پیوندی نیست

مرغ دریایی من! شهر سلیمان گم شد
یونس وماهی او نیز در این دندی نیست



پدر ومادر وفرزند همه گم شده ایم
هیچ کس نیست پدر, مادر وفرزندی نیست !

20020715

* قافیه ومغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا

                        مولوی

                      

                نه آرزو نه آه

 

نه آرزوش به دل مانده نه آه سرد کشیده است او

که هر چه دیده دلش چیده که هرچه چیده چشیده است او

 

هزار برگ گلی دارد که در هزار سحر رسته

که درهزار سحر رستن هزار پرده دریده است او

 

به اوج آبی بی پایان  به کوه ودره ی سرشاران

 پرنده وار پریده است او پلنگ وار جهیده است او

 

به روز روشن تابستان   به باغ های بده بستان

هلوی تازه لبها را چه تازه تازه مکیده است او*

 

به پای آتش گیتارش چودود رقص کنان یارش

تفنگ وجنگ وجراحت را ندیده ونشنیده است او

 

5\10\2002

* هلو: شفتالو

 

                  

 

                هیچ

درست مثل خود من درست بی کم وکاست

تهی زخویش تهی لیکن ایستاده به جاست

 

درست مثل خودم باغسار رویاداشت

در آن سپیده دمانی که از زمین بر خاست

 

بلوغ آمد وسر شاخه اش تکانی خورد

پرنده آمد ویک نغمه شاخه را آراست

 

خیالِ لانه مرغی به شاخسار نشست

درخت حسی از آن مرغک خیالی خواست

 

امید آمدن آن پرند ه روشن بود

که ایستاد در آن ابر وباد ثابت وراست

 

امید پرزد وپاییز روی شاخه نشست

نشست وگرمی نبض خیال اورا کاست

 

نگاه می کنم اکنون درخت راـ خود راـ

که ایستاده تهی ، خشک ،هیچ بی کم وکاست

21\10\2002

         

 

        بنام پلنگ ها

بايد شروع کرد بنام پلنگ ها
حالا که خاک گشته کنام پلنگ ها


صبحانه خون تازه خورشيد می خورند
ماه وستاره ها شده شام پلنگ ها


بی احتياط پر نزنی ای عقاب شوخ
هفت آسمان
 شده است دوگام پلنگ ها


بسيار آهوان که پريدند بی خيال
يک يک شدند لقمه خام پلنگ ها


تن پوش سرخ وزرد پلنگان زسکه است
گرديده روزگار به کام پلنگ ها


ای آهوان بهاره وباران حرامتان
رفته است مشک تان به مشام پلنگ ها

۲۰۰۲۰۹۰۶

 

                               مرگ

    هراس مرگ چرا بر سر من افتاده است

مگر نه زندگی ومرگ کوچه وجاده است

 

*

نه نیست نیست که این دو، دو دوزخند آری

دودوزخی که ترا تاهمیشه در داده است

 

چکیده زهر به خاک اسم آن شده آدم

وزیده آتش وگفته است آدمی زاده است

*

سگ گرسنه وهار است مرگ د ر شب تلخ

حیات بره ی زیبای سر به قلاده است

 

حیات سیب بزرگی است روی شاخه یاس

ومرگ کرم سیاه به سیب افتاده است

*

یکی سرود که پایان یک کبوتر نیست

که ابتدای پر کفتران آزاده است

*

چه خواب های قشنگ وچه خواب های پلید

که رب به نیک وبد کارت ارمغان داده است

*

نه خواب نیست که پایان کار موجود است

رونده است جهان فانی فرستاده است

 

زمانه گنبد سبز ترک ترک در خویش

جهان پیاله ی از دست خویش افتاده است

*

وفکر می کند این شاعر خیال پرست

که مرگ نقطه ی پایان جمله ای  ساده است.

 

40\10\2002

 

                    تردید

 

هر کس به خيالی خوش اين مومن و آن کافر
اين معجزه می بيند آن صحنه يک ساحر


اين بسته ی تحقيق است آن بند خيالاتش
اينگونه شد اين شاعر آن گونه شد آن شاعر


بر کاغذ خاک آلود تصویری ونامی بود
یک قوم بقر خواندند قوم دگرش باقر


کو کو ی حقيقت کی
 کی اوج هما گيرد
قيچی شده است از اوج بال وپر اين طاير


گرديدم وگرديدم صد کوه وکمر ديدم
سر چشمه سرابی بود سر کشت جهان باير


عزم تو وجزم تو من در تب تردیدم
هم بی خبر از اول هم بی خبر از آخر

 

4\10\2002

 

                        مسخ

 

شب سپیداست وماه قیرافشان قسمت آسمان عوض شده است

کهکشان لکه زار زاغ وزغن طالع کهکشان عوض شده است

 

 

مر د مان با سر برهنه وپوچ در خیابان وکوچه سرگردان

پای شان در هوا تماشایی ست شکل شان ناگهان عوض شده است

 

شیخ از چپ روان سوی مسجد  کافر از راه راست آینده است

منطق عابران بهم خورده است راه های جها ن عوض شده است

 

 

دهنم طعم شوکران دارد می رو م رو به روی آیینه

می کنم باز تا دهانم را عقربی با زبان عوض شده است

 

می روم زیگ زاگ وسرگردان مثل مستان شام یک شنبه

دور من چرخ می خورد دنیا پیش چشمم جهان عوض شده است

10\2002

 

                  ديوار ها


می خورد ديوار ها ديوار ها رو ح مرا
می جود زنجير ها دستان مجرو ح مرا


خواب می بينم که تو فان سياهی می برد
خصم عاصی را نه آری عصمت نو ح مرا


خواب می بينم که در خونها رها شان کرده است
آخرين قصاب آهو ها ی مذبوح مرا


خواب می بينم که دفتر های شعرم مرده اند
می برد مرداب ماتم های مشروح مرا


می پرم از خواب در بسته است دورم تیرگیست
می خورد دیوار ها دیوار ها روح مرا

 

9\10\2002

      

                  

             یک دو سه محشر

 

ظهر در مزرعه ی گندم وشبدر مريم
غرق در باد وگل و سبزه و
صرصر مريم


تنش از سوزن خورشيد نسوزد هر گز
سايه بان دارد از موج کبوتر مريم


مثل آن غنچه که پنهان شده باشد در برگ
رفته رخسار ترش در مه چادر مريم


يک سر وگردن بالاترک از دخترکان
کوزه را هشته نه بر شانه که بر سر مريم


دل هر کافر مطلق شود آب از قدمش
می کند هر
دو قدم یک دو سه محشر مریم

 

گرد باد است که در کوچه برگ افتاده است

باغ را ر يخته در کوچه شر شر مريم

 

چشم مشتاق تماشای مرا شب درشب
کرده در چشمه رويای خودش تر مريم


۲۰۰۲/۱۲/۱۱

 

               لال ها

 

ای لال ها کجاست شکوه زبان تان ؟

گرديده سرد خانه تمام جهان تان


گر زنده ايد از چه نشسته است عنکبوت
روی سکوت زار سياه دهان تان
؟


گوش تمام خلق
، سياه از دروغ شد
کو آن دهان روشن پر تو فشان تان
؟


گوش وزبان مردم تان را بريده اند
نشنيد هيچ کس سخنی از زبان تان


نان وشراب اگر که چنين سفله پرور است
زهر و زقوم باد دگر آب ونان تان

 

17\11\2002

     

          بی نشانی     

 

مریم کجاست آنهمه پرتو فشانیت

این روزها تهی ست زنام ونشانیت

 

یادت می آید اول یک چشمه ساربود

آب آب شد زشرم حضور روانیت

 

یادت می آید آه بهار قشنگ من!

نیلوفران باغچه پلِّکانیت

 

از گل به دست های تو چوری* گذاشتم

از سبزه بند تازه به کفش کتانیت*

 

می کاشت اشتیاق تبسم چه ناگهان

صد غنچه حرف بین لب ارغوانیت

 

یادم می آید آه بهاری عجیب بود

گل کرده بود روسری آسمانیت

 

یک عصر پاک بود حیاط پر از درخت

گنجشک های زمزمه درمیهمانیت

 

باجیک جیک نام ترا جار می زدند

گنجشکها به شاخچه قصه خوانیت

 

روی طناب رخت در آغوش باد بود

سرگرم رقص پیرهن نوجوانیت

 

مریم  بهار ـ بود ونبود درخت ها ـ

رفته است آنچنان که صمیم جوانیت

 

حالا چه غمگنانه ببین پست می کنم

این شعر را به آدرس بی نشانیت !

 

20021117

*چوری : النگو

*کتانی : کرمچ

 

              گناه

 

عاشق زمريم خود بسيار دور مانده است
خورشيد پاره رفته شب ناصبور ماند ه است


در سينه اش دلی سرخ مثل شهيد مشهور
با خون تازه خود بين تنور مانده است


آنقدر گريه کرده شبها که روی گونه ش
برجا شيارهای
ی از اشک شور مانده است


بر زانوی خيالش سر هشته است آری
سر مثل سنگ ساکت بر روی گور مانده است


در شهر کو چک او عاشق شدن گناه است
پنهان شده است در خويش سنگ صبورمانده است


شب سر زده به جنگل گفته است با درختان
مريم چگونه رفته عاشق چطور مانده است

۲۰۰۲۱۱۱۷

             

                 مریم

 

خند یده مریم آرام  ابروش چین ندارد

لبخنده های سرخش غم درکمین ندارد

 

مریم به سبزه زاراست اسپ سپید مستش

با شیهه گفته امروز جز شوق زین ندارد

 

عاشق نشسته باخود گفته است اسپ زیباست

عاشق که قدر یک پا جا درزمین ندارد

 

 

عاشق نوشته باپا  برروی خاک ها« مهر»

مریم میانه ای  با مهرآفرین ندارد

 

برشاخه ی بلندی سیب بزرگ دیده است

عاشق که دست چیدن در آستین ندارد.

 

20\11\2002

 

      

         شهر قدیمی ما

 

اینجاست شور بازار* آنجاست آسمایی*

شهر قدیمی ما فریاد بی صدایی *

 

کوه بلند بالاش دست تملق ماست 

وارونه آسمانش خودکاسه گدایی

 

چشمت چه  بیند اینجا تقویم ساده جنگ

این سو بریده دستی آن سو بریده پایی

 

دنبال هر مسافر فریاد کرده ازدل

لال گرسنه چشمی با کور بی عصایی

 

بر هر دری شکسته نقاشی است با خون

پستان خشک مادر طفلان بی نوایی

 

*

یک لقمه نان بیارد مارا همین بس اعجاز

هر کس که خواست صد سال ماراکند خدایی

 

ما بسته بر شکم سنگ حاکم بدون حاشا

دیده است روز ما را با عینک طلایی !

 

20\11\2002

   * شور بازار : محله ی پر جنب جوش در شهر کابل

   * آسمایی :  نام کوهی در کابل           

       * گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد

         دست غریق یعنی فریاد بی صداییم

                                                      بیدل

 

     

 

 

     سکه ستاره ها

 

دور دور باطل مسلسل است
هر پرند ه يک شهيد اول است


منطق گلوله ها چه روشن است
سکه ستاره ها چه ناچل
* است


ماه زخم خورده زير ابرهاست
زخم خون
چکان به زير ململ است


چکه چکه خون ما چه رنگ داشت
روی تخت ها حرير ومخمل است


شبنم سپ
یده نيست روی برگ
روی سبز برگ پر زتاول است

*
اختيار برگ دست بادهاست
نقد ما به بادها م
حوّل است


وقت مر گ خود به من شهاب گفت:
متن شب هنوز هم مفصل است


۲۰۰۲ ۱۱ ۲۶

* ناچل :   باطل  ، بی اعتبار              

 

 

           درِ دوقفله

خدا رها نکند از غم تو اين دل را
وگرنه من چه کنم اين کلوله ی گل را


به خون خويشتنش کن رها که اين عاصی
نکرده بو سه مگر تيغ سرخ قاتل را


و يا به کوچه ديوانگی رهايش کن
که قاه قاه زند مردمان عاقل را


نهنگ وحشی خود را به سيل اشک انداز
که غرقه ات بکند سرو های ساحل را


تمام سال بچرخان به دشت های جهان
به خانه راه مده اين جنون کامل را


کليد ها را بر چنگگ هلا ل آويز
دوقفله کن در فولادی مقابل را
*
گره گره شده بگ
ذار گيسوانت را
بدون شرح بهل مثنوی بيدل ر
ا

 

3\12\200

 


         بر آب های خيال

به صبح
،  بارش  رنگین آفتاب منی
به شب ، سيا هی چشمان نيمه خواب منی

وزيدن تو مرا روشنای ديگر داد
شمالک
* دل بر شعله ها کباب منی

به جام سرخ لبت می خورم قسم که تو خود
بلای سرخ الست منی شراب منی

مرا رسالت چشم تو منبعث کرده است
تو آيه های تر
ِ آخرين کتاب منی

بر آبهای خيال تو خانه ها دارم
اگرچه رودی و هر آن پی خراب منی

سياه خانه
در بسته ی جهان  را  تو
يگانه روزنه رو به آفتاب منی


9\12\2002

  * شمال :  نسیم

 

 

            لا اله الا ...


نگاه کرد دل کافرم شبانه به ماه
وگفت : اشهد ان لا اله الا الله


بلند گفت که یا ماه لا شریک لک ی
بلند گفت که ای کهکشان تو باش گواه


نبود حاجت شق القمر که مریم من
دو تا هلال فرا هشته بود بر یک ماه


کدام معجزه بهتر از این که در دل شب
رسیده باشد ناگاه سیب سرخ پگاه


کدام معجزه بهتر ازین که با یک پلک
دمیده باشد از خاک وسنگ، مهر گیاه


وزیده آتش آن طور در شب جانم
تپش تپش دل من می شود گواه گواه

 


اگرچه بسته به من راه وچاه دنیارا
وهشته دلو تهی را کنار خالی چاه


دلم دوباره نگردد به ماه خود کافر
که گفته
: اشهد ان لا اله الا الله.

۲۰۰۲/۱۲/۱۷

     

        آتش آواره


برقکی
* کو که ترک گیرد انگاره شب ؟
وفروریزد یک زلزله دیواره شب


کهکشان چادر زردوزی ماهی بوده است
که به سر هشته کنون زنچه ی بد کاره شب


حیف آن ماه که با آن همه روشن رایی
شده بالشت
* به زیر سر پتیاره شب


چشم خورشید به کبریت شهابی مانده است
چه تواند مگر این آتش آواره شب


سرهرماه هلال از همگان می پرسد
که چه کردید به سی روز پی چاره شب


ما دهان دوخته ها دیده خونین دوزیم
به هلالی که شود کشته
به قداره شب
9\1\2003

*برقک : برق (رعد وبرق)

*بالشت: بالش

         

         مریم چقدر سبز!

برشانهِ مریم سبدِ پر زانار است

مریم  چقدر سبز چه اندازه بهار است

 

می آید ازآنسوی خیالات خیابان

در ذهن خیابان چقدر سرو وچنار است

 

می آید ومی می چکد از طرز خرامش

با هر قد مش راه ، دوسه جرعه خمار است

 

زیر لب او زمزمهِ روشن ِ یک شوق

در حنجره اش تابش یک باغچه، سار است

 

رخسار گل انداخته اش رشک گل سرخ

رنگ لب او حسرتِ گلهای انار است

 

رد می شود وعاشق دلتنگ ، شکسته است

آرامش  صد آینه با سنگ دچار است.

 

2003-01-10

 

        این همه  د نیا

صبح برخاستم از بستر رویا تنها

ونشستم به سر سفره فردا تنها

 

دخترم شیر وزنم نان ومربا خوردند

من فقط قهوه رویای شبم را تنها

 

راه افتادم در جاده عابر باران

وزمین خوردم در شیبی فردا تنها

 

فکر کردم که جهان پرشده بود ازآدم

وفقط من ، منِ دیوانهِ تنها  تنها

 

ها؟ چه بودم شب نوشینه کجا بودم دوش؟

پیش چشمانم رقصید زلیخا تنها

 

رنگ پیراهن یوسف به تنم چسپیده است

من که بودم شب نوشینه خدایا تنها ؟

 

باز می گردم در بستر رویاهایم

باز می گردم از اینهمه دنیا تنها

 

2003-01-26

 

             ایستگاه

چقدر مانده به آخر؟ دو ایستگاه ، آری

دو ایستگاه به قدرِ دوسطر آه آری

 

به ایستگاه چه کس ایستاده منتظرت ؟

کسی که بوده به  روز وشبت گواه آری

 

کسی که دیده ترا روز، روی شاخهِ سیب

کسی که دیده ترا شب، میان چاه آری

 

سلام می کنی ومی کند علیک به لطف

وسرخ می شوی ازشرم واشتباه آری

 

دوپاره می شوی وسرد وداغ پی درپی

میان کوره ی خورشید و برفِ ماه آری

 

سپس دوباره بهم می رسند اجزایت

کنار مسجدِ بالای خانقاه آری

 

سکوت می کنی و می رسد صدا از دور:

نگاه کن به افق می دمد پگاه آری

 

2003-02-19

 

 

رباعی ها

 

                رود

آن ماه که سایه اش به تاک افتاده است

داغش به دل حقیر خاک افتاده است

چون بستر خشک رود این دل عمریست

از دوری یار چاک چاک افتاده است.

 

               تلاشی

قحطی است چنان که خاک کاشی شده است

گل مرده وباغ مرگ پاشی شده است

نوروز چقدر دست خالی آمد

در راه بهار هم تلاشی* شده است

 

* تلاشی :  گشتن ، بازرسی کردن

                  شبدر

برف آب شد ودوباره شبدر رویید

بر لب لب جوی باز دختر رویید

تا خواست تبسمش شکوفاگردد

با داس کبود خویش مادر رویید

 

                      شیر

خورشید به ناز داخل بستر رفت

خندیده به سرمه زار، یک دختر رفت

برقهوه شب کاه کشان ریخت شکر

از کاسه ماه شیر جوشان سر رفت.

13\11\2001

8\1380

 

           *نا مه سرباز

                   ۱      

با آنکه افق سه چار روزن باز است
در کوه هنوز شب طنین انداز است
هردره
، دری به اشک صدها مادر
هر سنگ
، دری به گور صد سرباز است


                 ۲          
زن
، خسته زروز بين بستر افتاد
شب
، رخت سياه شد سردر افتاد
کابوس آمد نشست بر سينه
ِ زن
از طاقچه
، قابِ عکسِ عسکر افتاد


                  ۳
زن
، مانده گرسنه مرد سنگر رفته است
آری به سروظيفه عسکر رفته است
عسکر به زنش نوشته خط با خونش:
ماه از سر پايگاه رهبر رفته است

 

6\11\2002
* عسکر :  سرباز

         

               برگشت
يک مرد قفس به دست برگشت گريست
با خجلت يک شکست بر گشت گريست
يک مرد که وهمش از قفس بیرون شد
با کبک هميشه مست بر گشت گريست


6\11\2002

 

           بهار(1)

باز آمده است ابر خندان بهار

سررفته چه عطرها زگلدان بهار
تابالک پروان
ه گکان تر نشود
گل چتر گرفته زير باران بهار

 

          بهار(2)

رقصید بهار وبرگ تر چک چک کرد*

برشانه ماه ، آشیان  لک لک کرد

آهسته خرامیده بهاران آمد

دروازه تنگ غنچه را تک تک کرد

 

* چک چک کردن : کف زدن

       3\3\2002

 

 

نو آیینه ها

 

نه پرنده نه شکارچی

دربرابرِجنگل بزرگ

 ایستاده ام !

لحظه لحظه یک پرنده

از دل در ختها

سمت ناکجا

بال می زند.

من خط درازی از پرنده را

فکر می کنم!

قار قار یک کلاغ

آبی بلند فکر را

خال می زند!

من به سمت دره ی که رو به روی جنگل است

داد می زنم :                                                                                                             

               من

                           پرنده

                یا

                        شکار

                               چیستم؟

 

                          دره داد می زند که :

                                                     چیستم !

 

                                                                        20021106

 

         آری

آفتاب عصر تابستان

می کند آرایش اندام اناری را

میوه خر مردی که می خند د  درون باغ

منتظر مانده است تا سرشاخه بعد ازچند مین  د ینار

برلب سرخ وترک بار ا ناری

می گذا رد

وا ژه خونین آ ری  را

9\10\2002

 

جنگ وصلح

کودک ایستاد

ـ پارگی پیرهن

 در دهان دنده های لا غریش بود ـ

رو به مادرش سوال کرد :

جنگ کی تمام می شود ؟

کی کجا پدر چه کاره  می شود ؟

ما در اشک تازه را

ـ با تمام پارگی چادرش ـ

پاک کرد وگفت :

گفته اند صلح می شود

پارگی پیرهن

 ـ روی دنده های لا غریت ـ

 بخیه می شود

زخم های کهنه پر ا ز ورم

                روی سینه ا م

                 ا لتیام می شود!

  صلح شد .

مادری که سینه هاش ریش ریش بود

گفت به

 کودکی

 ـ که پارگی پیرهن

       دردهان دنده های لا غریش بود ـ:*

                                                 صلح آمده است لیکن آه

                                                                              شاه شاه

                                                                                        شحنه شحنه

                                                                                                      شیخ شیخ

                                                                                                                    گشته اند

  کودکی که عکسی از پدر کشیده است روی خاک ها

                                                        غلام می شود!

                                                                                          

                                                                                          10\11\2002

                                                                               *   دنده: قبر غه

 

شهر , شهر یار و شهر بانو

 

 تو کوه را می خواهی

برای سنگ های سیاهش

وسایه های هر صخره را

برای آنکه خیمه های کوچکی باشند

سلاح های بزرگ را

 

تو بوته ها را می خواهی

برای بیتوته کردن

برگرد دیگ های پر  پرنده بر دیگدانهای پر خاکستر

 

من اما کوه را دوست دارم

برای آهوانی که در گریز از وهمی

صخره های پوشیده از بوته وعلف را

انسان عبور می کنند

که عقابان جفت گیر ابر های بهار ی را

 

تو کو چه رامی خواهی

تابه هنگام

             گام

                 گام

                   گذرهایت

     دیوار های کوتاهش

با خشت های 

             اف

             تان

             اف

             تان

       تعظیم کنند

آنگاه خانه ها از وحشت و

پوتین ها از افتخار

لبریز شوند

 

من اما کوچه را دوست دارم

برای عبور مریم بالغی

که با آواز کفشهایش

از شکاف خشت ها وسنگها و پو چک ها*

نیلوفر وعسل جاری می شود

 

تو شهر را

پالتوی پلنگینه بر پیکر پاسبان شهریار می پنداری

 

من اما شهر را پیشوند شیرین یار

وشهریار را

سرقت مسلحانه شهر در شب عروسی شهر بانو

شهراما پلنگینه است

با گله به گله آتش و

 گور به گور سیاهی

شهر از من نیست

کوچه ازمن نیست

کوه از من نیست

سنگ ازمن نیست

سایه از من نیست

ونه حتی

م

ن

ا

ز

م

ن

ن

ی

س

ت

.

.

.

20022023

*  پوچک :  پوکه

 

 

 

پرنده (1)

 

پرنده

 زبان درخت ا ست و

پرواز

نامه عاشقانه گل وبرگ

درخت چقدر انسان است و

پرنده چقدر حرف!

 

2003-01-13

 

پرنده (2)

 

 قفس

دل چاک چاک پرنده است و

دل

قفس کوچک

پرنده چاک چاک را!

2003-01-13

 

 

بیهوده

 

از کنده های آنهمه دارودرخت سرخ

از کنده های آنهمه باغ بریده بیخ

روییده اند این همه نوتک*

ـ انبوه وسبز وترـ

بیهوده خواب مرگ درختان دره را

        می بینی ای تبر!

 

       * نوتک : نوچه شاخه های که از بن درخت بریده می رویند.

       3 0 0 2 -03-12

 

 

انتخاب

 

 

بین نان وهمگنان

بین خاک وآسمان

این پرنده گرسته ی بدون بال

این پس از دو واژه شگفت « مرگ »  و « زندگی » علامت سوال

برتری بی دلیل انتخاب را

 مرده است!

آن طرف

 گور کهنه گرسنگی 

این طرف

  حلقه های تنگ بند گی

ــ این پرنده گرسنه بدون بال !

این پس از دوواژه شگفت « مرگ»  و« زندگی » علامت سوال  ــ

بین نان وهمگنان

بین خاک وآسمان

همچنان

قلب سرخ خویش را میان چنگ ها فشرده است !

بالا

صفحة دری * بازگشت