فلسفه و تاریخ

رابرت برنز

 

فلسفه چه ربطى به تاريخ دارد، يا تاريخ به فلسفه؟ اگر به اوايل سرگذشت هر يك از اين دو رشته در سنت فكرى و عقلى غرب نگاه‏كنيد، خواهيد ديد چندان ربطى به هم ندارند. فلسفه (در يونانى به معناى عشق به دانايى يا فرزانگى) از زمان كسانى آغاز شد كه بهپيش از سقراطيان معروفند (حدود 600 تا 400 ق م) و كوششى بود به منظور فهم طبيعت جهان. آنچه گمان‏ورزيهاى ايشان را ازمساعى پيشين ممتاز مى‏كرد كه معمولاً از مقوله اسطوره‏شناسى دانسته مى‏شود، اين بود كه پيش از سقراطيان مى‏خواستند انديشه‏هاى‏خويش را با استدلالهاى عقلى توجيه كنند. پيش‏فرضشان در سراسر كارهايشان اين بود كه بناى عالم نهايتاً بر عقل است و ذهن آدمى به‏نحوى مجهز شده كه قادر به كشف طبيعت آن عقلانيت است. اين پيش‏فرض از آنجا واضح بود كه مسلم گرفته مى‏شد براى هر چيزى بايدتبيينى بنيادين يا علت اوّلى (arche) مانند آب يا هوا يا آتش وجود داشته باشد. اما ديرى نگذشت كه مشكل توضيح اينكه كيفيات‏متعدد و ناسازگار چگونه ممكن است فقط از يكى از آن كيفيتها سرچشمه بگيرند (زيرا آب و آتش با هم در نمى‏آميزند)، باعث شد كه‏عده‏اى در عوض قائل به اين شوند كه جهان از كنش و واكنش يا تعامل زوج آغازينى از اضداد نتيجه شده است (كه مثلاً به عقيده‏اِمپدوكلس (حدود 495 تا 435 ق م) مهر و كين است، يعنى از سويى ميل به همانى و يگانگى، و از سوى ديگر ميل به اختلاف و چندگانگى). سقراط (حدود 470 تا 399 ق م) اعدام شد به اين جرم كه جوانان آتن را تشويق مى‏كرد به جاى پذيرش نسنجيده آداب و رسوم‏سنتى، مستقل بينديشند. او كه از آن زمان پيوسته به دليل سرسختى در طلب حقيقت، فيلسوف آرمانى دانسته شده و مورد تعظيم وتكريم بوده است، پس از سالها گمان‏ورزى در كيهان‏شناسى، سرانجام اخلاق را كانون توجه قرار داد. (سقراط هرگز چيزى ننوشت و از اين‏جهت با عيسى مقايسه شده است. سقراطى كه سنتاً در فلسفه شناخته است، سقراطِ ديالوگهاى افلاطون است كه مى‏دانيم شخصيتى‏كاملاً تاريخى نيست.) بنا به روايات، اين تغيير نظر مرتبط بود با هشدار غيبگوى پرستشگاه دلفى به سقراط كه خودت را بشناس، وسقراط آن سخن را به معناى شناخت طبيعت آدمى گرفت و فرض را بر اين قرار داد كه اين شناخت در همه ما فطرى است منتها به‏دلايلى‏پوشيده مانده است. در نتيجه، سقراط نه با القاى نظريه‏هاى خويش، بلكه با پرسش از مريدانش به آنان تعليم مى‏داد تا آنچه را راهمهتخبى يا زيبايى يا دادگرى يا دليرى ناگفته مسلم مى‏دانستند از درونشان بيرون بياورد، و به اين جهت مى‏گفت من ماما ياقابلهاى بيش نيستم كه حقيقتى را كه از پيش در ديگران موجود است به دنيا مى‏آورم. به‏نظر مى‏رسد محور تعاليم او اين بوده كه اقرار به‏نادانى خردمندانه‏تر است از مبادرت به گفته‏هايى كه نتوانيم عقلاً از آنها دفاع كنيم. ولى در نوشته‏هاى پر حجم شاگرد او افلاطون (حدود428 تا 348 ق م) و آثار شاگرد افلاطون، ارسطو (384 تا 322 ق م) تقريباً تمام شاخه‏هاى اصلى علوم، به‏عنوان شعبه‏هاى فلسفهشكل مى‏گيرند: كيهان‏شناسى، اخترشناسى، فيزيك، زيست‏شناسى، روانشناسى، الاهيات، اخلاق، نظريه سياسى، نظريه ادبى و جزاينها - ليكن با دو استثناى مهم و چشمگير كه منشأ مستقل داشتند و مستقل نيز ماندند: يكى پزشكى (كه از فنون عملى به‏شمارمى‏رفت نه رشته‏اى نظرى) و ديگرى تاريخ.

بسيار جالب خاطر است كه نخستين مورخان - كسانى مانند هرودوت (حدود 495 تا 425ق م) و توكوديدس (حدود 471 تا 400 ق م) - نه فيلسوف دانسته مى‏شدند و نه خود خويشتن‏را فيلسوف مى‏دانستند. ارسطو در عباراتى كه اغلب از او نقل مى‏شود، موضوع را روشن مى‏كند:او تاريخ را در درجه‏اى پايينتر از شعر به‏شمار مى‏آورد (شعر در نزد ارسطو نه تنها كارهاى‏شاعرانى همچون هومر، بلكه درام يعنى آثارى مانند تراژديهاى آيسخولوس و سوفوكلس را نيزدر بر مى‏گيرد)، زيرا فرق ميان مورخ و شاعر... بواقع عبارت از اين است كه مورخ چيزى را كه‏بوده توصيف مى‏كند، و شاعر چيزى را كه ممكن است باشد. پس شعر چيزى است فيلسوفانه‏ترو داراى معنايى وزين‏تر از تاريخ، زيرا آنچه در آن گفته مى‏شود ذاتاً از كليات (2) است و آنچه‏تاريخ مى‏گويد از امور منفرد يا جزيى (3) است. چنين برمى‏آيد كه تاريخ داراى كمترين ارزش‏است زيرا با سير تصادفى رويدادهاى جزيى [يا خاص‏] سر و كار دارد، حال آنكه شاعر شخصيتهاو رويدادها را تغيير مى‏دهد و به نمادهايى بدل مى‏كند بيانگر بينشهاى پايدار درباره سرنوشت‏بشر، و به‏تعبير ديگر، معناى كلى و ذاتى به آنها مى‏بخشد. با اينهمه، شعر باز هم به پاى فلسفه‏نمى‏رسد، زيرا فلسفه كليات را به سطحى كاملاً علمى و مفهومى ارتقا مى‏دهد.

آنچه اينجا بيان شد فرضى است كه در فلسفه كلاسيك غرب داراى محوريت و قدر و اهميت‏بسيار است. ارسطو مسلم مى‏داند كه شناخت حقيقى (episteme) ذاتاً معرفت كلى است، زيرا اگربه چيزى خاص يا امرى جزيى اشاره كنيد و بپرسيد اين چيست؟ در پاسخى كه به شما بدهندمشخص خواهند كرد كه آن چيز از چه نوعى است (مثلاً آب يا درخت). لفظى كه به كار برندكلى است زيرا على الاصول در همه زمانها و جاها مصداقهاى بى‏شمار خواهد داشت، و بعلاوه(بنا به فرض ارسطو) متضمن دريافت طبيعت يا ماهيت يا ذات آن چيز است، يعنى‏مجموعه‏اى از صفات يا كيفيات وحدت يافته‏اى كه صورت (4) آن چيز را به آن مى‏دهد و بدون‏آن، چيز مورد گفت و گو آنچه هست نخواهد بود. توجه داشته باشيد كه اصطلاح [essenceماهيت يا ذات‏] از فعل لاتين esse مى‏آيد به معناى بودن، و ما هنوز وقتى آن را به كار مى‏بريم‏مقصودمان مغز وجود يا هستى هر چيز است. ارسطو بويژه هنگامى كه درباره موجود زنده‏مى‏انديشد، فكرش متوجه اين است كه آنچه به چنين موجودى جان مى‏بخشد هدف است (كه‏به استثناى بعضى اوقات در انسان، هرگز خود موجود از آن آگاه نيست)، و موجود مى‏خواهدذات يا طبيعت خويش را متحقق سازد و به‏كمال برساند، مانند دانه بلوط كه تلاش مى‏كند به‏هدف برسد (يعنى به telos يا علت‏غايى) و درخت بلوط شود. اگر هر شى‏ء مادى را بگيريد ودر فكرتان كليه كيفيات عام را از آن سلب كنيد، آنچه به جاى مى‏ماند ماده بنيادينى است كهصورت يا ماهيت بر آن بار مى‏شود (5) . پس اشياء مادى درست مى‏شوند از همجوشى صورت‏و اين ماده بنيادين اوليه كه هرگز بدون قسمى صورت وجود ندارد، هر چند ممكن است صورتى‏را از دست بدهد و صورتى ديگر پيدا كند (مانند هنگامى كه چوب مى‏سوزد و صورت چوب را

 

 

از دست مى‏دهد و به صورت دود و خاكستر در مى‏آيد). ماده اوليه چون ذاتاً قابل يا پذيرنده اين‏كيفيات است، پس لاجرم خودش بدون آنهاست و بنا به طبيعتى كه دارد تعقل كردنى يا فهم‏كردنى نيست (يعنى مفهوميت پيدا نمى‏كند) و حتى با صورت عناد دارد، و به اين جهت ارسطونقص و عيب در جسم جانداران را به آن نسبت مى‏دهد. معناى ضمنى اين سخنان بظاهر اين‏است كه ماده اساس جزئيت يا خصوصيت چيزهاست، زيرا امكان مى‏دهد كه موجودات‏مختلف همه از صورت كلى واحد (مثلاً طبيعت آدمى) سهمى ببرند، و اين امر يكى ازارسطوئيان قرون وسطا، توماس آكويناس (1225 - 74 م) را به اين قول برانگيخت كه ماده مبدأ تفرد و تشخص (6) است. اين نحوه نگرش عمدتاً از افلاطون سرچشمه مى‏گيرد كه مطابق‏تصويرى كه در ديالوگ تيمائوس مى‏دهد، جهان هنگامى شكل گرفت كه خداوند خالق،صورتها يا ايده‏ها (7) را بر ژرفنايى متلاطم و پريشان بار كرد. (انديشه افلاطون در مرتبه‏نخست متوجه شكلهاى هندسه اقليدسى بود، و مى‏گفت آنچه نهايتاً هر چيز فيزيكى از آن‏ساخته مى‏شود، همين شكلهاى هندسى است.) اما صورتها يا ايده‏ها هرگز قادر به ايجادثبات يا درست كردن آن آشفتگى و پريشانى نيستند. چنين دركى عمدتاً از تجربه‏هاى روزانه‏نتيجه مى‏شود. اگر كسى به يك معلم رياضى بگويد مجموع زواياى داخلى مثلثى كه با گچ روى‏تخته سياه كشيده است 180 درجه نيست، پاسخ خواهد شنيد كه با آن مواد بهتر از اين نمى‏شودكار كرد (مثلاً گچ خرد مى‏شود يا سطح تخته سياه هموار نيست) و، بنابراين، شايد بتوان گفت كه‏آن مثلث، مثلث واقعى نيست. ولى افلاطون مى‏گويد هميشه همين‏طور است: شكلها ياساختهاى موجودات فيزيكى را فقط هندسه قابل تعقل يا قابل فهم مى‏كند، منتها ما نمى‏توانيم‏دانش خود از هندسه را از آنها بگيريم و لذا همواره آنها را تقليدهاى ناقصى از ايده‏آلهاى‏دگرگونى‏ناپذير تلقى مى‏كنيم.

ارزيابى منفى ارسطو از تاريخ (كه شوپنهاور در اواسط سده نوزدهم دوباره آن را به زبانى‏فراموش نشدنى بيان كرد) بايد با توجه به‏چنين زمينه و سابقه‏اى فهميده شود، هر چند كه‏هدفهاى مصرّح مورخان را به اعوجاج مى‏كشاند. توكوديدس يك قرن پيش از ارسطو نوشت كه‏هدف من به دست دادن شناخت دقيق گذشته است تا كمكى باشد به فهم آينده كه در سير امورانسانى گرچه عيناً بازتاب گذشته نيست، ولى ناگزير شبيه به آن است و لذا بايد از آنِ همه‏اعصار دانسته شود. بعدها نيز پولوبيوس (حدود 198 تا 117 ق م) نوشت كه تاريخ هدفىعملى دارد، بدين معنا كه آدميان هيچ وسيله‏اى بزرگتر از شناخت گذشته براى تصحيح رفتار وكردارشان ندارند... [بنابراين‏] استوارترين اساس تربيت و آموزش براى سپرى كردن عمر درفعاليت سياسى، بررسى تاريخ است. به‏عقيده او، تاريخ بحث مى‏كند از اينكه چرا و چگونه وبه‏چه دليل هر كارى انجام گرفته است؛ اگر اين تحليل از اصول كلى و بنيادين سبب‏يابى را كناربگذاريد آنچه مى‏ماند نوشته‏اى است ماهرانه، ولى عبرت‏آموز نيست، و ممكن است عجالتاًخاطر را خوش بيايد، اما هيچ سودى براى آينده نخواهد داشت. جان كلام را ديودوروسِ‏سيسيليايى (حدود 90 تا 20 ق م) و ديونوسيوسِ هاليكارناسوسى (اواخر سده اول ق م) بهتربه‏نحو موجز بيان كرده‏اند كه گفته‏اند: تاريخ همانا فلسفه است كه با نمونه و مصداق سرمشق‏مى‏دهد.

مع‏هذا در سراسر اواخر دوره يونانى مآبى و رومى، قدر فلسفى تاريخ به‏عنوان رشته‏اى‏علمى همچنان دست كم گرفته مى‏شد. با ظهور مسيحيت برخى امور، بويژه در مورد عيسى، كه‏ادعا مى‏شد واقعيت تاريخى دارند معنا و اهميتى كلى يا جهانى يافتند، و ممكن بود انتظارداشت كه شأن علمى تاريخ مورد اذعان قرار بگيرد. ولى اين توقع برآورده نشد. در سده‏هاى‏دوازدهم و سيزدهم [ميلادى] متن نوشته‏هاى ارسطو از جهان عرب به دنياى مسيحيت غربى راه‏يافت و از نو كشف شد و در دانشگاههايى مانند پاريس و آكسفورد كه تازه به‏همين منظور بنيادشده بودند رواج پيدا كرد. ولى باز در منظومه‏هاى فلسفى بزرگ اهل مدرسه كه از آن سپس‏به‏وجود آمد، به‏تاريخ اعتنايى نشد...

اومانيستها [يا اديبان انسان‏گراى‏] عصر رنسانس توجه بيشترى به تاريخ داشتند، ولى منشأاين علاقه افزونتر نه ملاحظات متافيزيكى، بلكه تلاش براى بازيابى فرهنگ يونان و روم بود كه‏مى‏بايست ذاتاً فعاليتى تاريخى به‏شمار آيد. از اين گذشته، بسيارى از اومانيستهاى ايتاليايى،جانشين روم باستان را ايتاليا مى‏دانستند و براى اينكه ببينند در وضع ضعف سياسى كشورشان‏چه بايد بكنند، به‏تاريخ روم رجوع مى‏كردند. لورنتسو والا (1407 - 57) (8) در پاسخ به‏نظرتحقيرآميز ارسطو نسبت به تاريخ، مى‏گويد تاريخ نه تنها قويتر از شعر است زيرا راستگوتراست... [و] رو به‏سوى حقيقت دارد نه انتزاعات... ]و[ با نمونه و مصداق سرمشق مى‏دهد، بلكه‏از فلسفه نيز برتر است زيرا در گفتار مورخان، جوهر بيشتر، معرفت عملى بيشتر... آداب بيشتر وهر قسم دانش بيشترى ديده مى‏شود تا دستورها و قواعد فيلسوفان. ماكياولى (1469 - 1527) نيز به‏همين وجه در موافقت با مورخان باستان مى‏نويسد: هر كس به‏گذشته و اكنون نظر كندبآسانى خواهد ديد كه همه شهرها [كشورها] و همه مردمان را خواستها و شور و شوقهاى واحدبه جنبش در مى‏آورد و همواره در گذشته نيز در آورده است؛ پس با بررسى جدى و پيگير گذشته‏به سهولت مى‏توان پيش‏بينى كرد كه در هر جمهورى احتمال دارد در آينده چه روى دهد. با اين‏وصف، برخى از اومانيستها شك داشتند. هنرى كورنليوس آگريپا فونِ نِتسهايم (1486- 1535) (9) بر آن بود كه از همه فنون، پائيينترين مقام به‏تاريخ به‏عنوان سرچشمه حقيقت تعلق‏مى‏گيرد، زيرا مورخان بشدت با يكديگر اختلاف دارند و چيزهايى آنچنان متغير و مختلف‏درباره رويدادى واحد مى‏نويسند كه محال است تنى چند از ايشان دروغزن نباشند. حتى‏برجسته‏ترين مورخ عصر رنسانس، فرانچسكو گويتچاردينى (1483 - 1540) (10) احياناً درپاسخ به ماكياولى نوشت: چه نادرست است به هر بهانه‏اى شاهد از روميان آوردن. زيرا براى‏آنكه مقايسه‏اى صحيح و معتبر باشد، ضرورى است شهرى [كشورى] داشتن مانند آنان و سپس‏حكم راندن بر آن با سرمشق گرفتن از ايشان، چون اگر نمونه‏ها از هر جهت مانند يكديگرنباشند، بى‏فايده‏اند از آنجا كه هر تفاوت بسيار كوچكى در هر مورد ممكن است علت انحرافهاى‏بزرگ در معلولات واقع شود. به‏همين دليل بر پايه رويدادهاى جارى، گفتارهايى درباره آينده‏نوشتن كارى دشوار است، زيرا هر چيز كوچك خاصى كه تغيير كند احتمالاً نتيجه را تغيير مى دهد. از اينرو، امور اين جهان را بايد روزانه مورد داورى قرار داد و حل كرد، از دور نمى‏توان‏درباره آنها به قضاوت نشست. با اينهمه، گويتچاردينى انكار نمى‏كند كه برخى همسانيهاى ذاتى‏وجود دارد و تلويحاً مى‏گويد كه وظيفه دشوار مورخ تشخيص آنهاست: هر آنچه در گذشته بوده‏است و اكنون هست در آينده نيز خواهد بود. فقط نامها و ظواهر چيزها تغيير مى‏پذيرند و لذا آن‏كس كه چشم بصيرت ندارد آنها را نخواهد شناخت.

با توجه به‏چنين نظرها، شگفت نيست اگر مى‏بينيم فيلسوفان در سراسر سده هفدهم‏همچنان بدگمانى سنتى به‏تاريخ را ادامه مى‏دهند. دكارت (1596 - 1650)، معروف به پدرفلسفه جديد، مى‏نويسد كه به‏دليل گزينشى بودن اجتناب‏ناپذير تواريخ، چگونه شد كه ديگر آنهارا سرچشمه حقيقت ندانستم و رها كردم: حتى صحيح‏ترين تاريخها... تقريباً هميشه‏رويدادهاى نازلتر و كمتر در خور توجه را حذف مى‏كنند؛ در نتيجه، رويدادهاى ديگر به شكل‏حقيقى نمايان نمى‏شوند. بعلاوه، شهسواران سرگردان (11) [قرون وسطايى‏] را نمى‏توان‏سرمشقى براى رفتار در عصر جديد قرار داد، و تاريخ پر از افسانه‏هاست، و كمتر چيزى است‏كه نويسنده‏اى بگويد و نويسنده‏اى ديگر قائل به ضد آن نشود، و آمارگيرى هم بى‏فايده است.يگانه راه رسيدن به حقيقت، تحقيق در تصوراتى است كه بتوانيم به‏وضوح و بداهت شهوداًدريابيم يا بيقين به‏طريق قياس استنتاج كنيم، يعنى تصورات منطقاً بديهى كه هر ذهن عاقلى‏بتواند در هر زمان و مكان شخصاً صحت و سقمشان را بسنجد. كاملاً همسو با اين شيوه نگرش،وقتى دكارت مى‏خواهد علمى ايجاد كند و بپروراند كه موضوع آن طبيعت آدمى باشد، حتى يك‏بار نيز به‏تجربه تاريخى به‏عنوان وسيله گردآورى دلايل يا سنجش صحت و سقم مدعيات‏خويش اشاره نمى‏كند. اما برخى از همروزگارانش ديد مثبت‏ترى داشتند: توماسو كامپانلا (1568 - 1639) (12) معتقد بود تاريخنگارى اساس همه علوم، هر چند پنجمين بخش از فلسفه‏عقلى است، و فرانسيس بيكن (1561 - 1626) (13) دانشها را به سه مقوله اولى و اصلىِ تاريخ‏و شعر و فلسفه تقسيم مى‏كرد. مع‏هذا، در نظر هر دو، تاريخ اساساً به‏معناى مجموعه‏هايى‏توصيفى از امور واقع است كه بعد به‏وسيله تعميم و تسرّى، به‏پايگاه علوم مى‏رسد، و فى حدذاته يكى از علوم نيست.

در قرن هفدهم همچنين علاقه جديدى به احكام يا داوريهاى احتمالى (14) پديد آمد كه،به‏موجب آن، فرض قبلى داير بر اينكه معرفت حقيقى همواره بايد بى‏هيچ خدشه مقرون به‏يقين‏باشد، مردود شناخته شد. (يگانه استثنا بر اين قاعده در اواخر دوره يونانى‏مآبى ديده مى‏شود. برمدرسه يا آكادمياى افلاطون شكاكان مسلط شدند كه امكان حصول معرفت براى آدمى را انكارمى‏كردند و مدتها با رواقيان در مناقشه بودند كه آن امكان را قبول داشتند. سرانجام بسيارى از هردو طرف پذيرفتند كه معرفت آدمى هرگز ممكن نيست بيش از معرفت احتمالى باشد، ولى‏هرگز گفته نشد كه چگونه كسى مى‏تواند درجه احتمال اعتقادها را به‏طور عينى بسنجد.) دونگرش متمايز به مسأله به‏وجود آمد: يك سو، بلز پاسكال (1623 - 62) (15) و ديگران كه دست‏به‏پژوهش زدند در صورتهاى مختلف احكام احتمالى رياضى، و از ديگر سو، كسانى مانندآنتوان آرنو (1611 - 94) (16) همعصر پاسكال، كه مى‏گفتند زندگى آدمى در اساس داراى ماهيت‏امكانى (17) است و، بنابراين، نوع ديگرى از احكام احتمالىِ ذاتاً غير رياضى بايد در مورد آن به‏كار رود كه بر احتمال اخلاقى (18) مبتنى باشد. مفهوم حكم احتمالى اخلاقى از دو جهت براى‏تاريخ اهميت دارد. نخست اينكه، به‏عقيده طرفداران آن، حكم احتمالى اخلاقى [يا اخلاقاًمحتمل] راهى پيش پاى ما مى‏نهد براى حصول درجه بالايى از يقين در شرايطى كه امكان‏كاربرد روشهاى كاملاً دقيق و سفت و سخت قابل اِعمال در علوم دقيق وجود ندارد كه با كاربردآنها مى‏توان در شرايط كنترل شده آزمايشها را تكرار و از نظر كميت اندازه‏گيرى كرد. دوم اينكه‏چنين حكمى امكان مى‏دهد از موارد تاريخى جزيى منحصر بفرد (از قبيل فلان شخص يا گروه‏فرهنگى يا سير رويدادها) با ملحوظ داشتن خصوصيات و صفات فردى آنها، و نه به‏عنوان‏مصداقى از فلان اصل كلى، شناخت كسب كنيم. ژان مابيون (1623 - 1707) (19) ، عضو ارشدشاخه فرانسوى فرقه راهبان بنديكتىِ موريست (20) ، كه نقش برجسته او در ايجاد و پروراندن‏روشهاى جديد تاريخ پژوهى از مدتها پيش شناخته است، از اين امر در ارزيابى اصالت اسنادتاريخى استفاده مى‏كرد. به‏نوشته او، كسى كه سالها با اسناد باستانى آشنا باشد، مى‏تواند دراينگونه داورى كسب مهارت كند، و گرچه هر يك از دلايل و شواهد بتنهايى ممكن است چندان‏وزنى نداشته باشد، حكم او امكان دارد به‏احتمال قريب به‏يقين درست از كار درآيد. سبب اين‏است كه در چنين حكمى معناى كلى يا تأثير عمومى دلايل از حيث كيفى ارزيابى مى‏شود، وكل ارتباطهاى متقابلشان با يكديگر يعنى مجموع اتفاقات و مقارنات و اوضاع و احوالمورد سنجش قرار مى‏گيرد.

لزوم احكام احتمالى اخلاقى ]يا اخلاقاً محتمل [در كليه شؤون زندگى، بويژه درانگلستان مورد تصديق و تمجيد واقع شد. دانشمندانى همچون رابرت بويْل و نيوتن درمخالفت با دكارت قائل به اين شدند كه حتى درباره صحت و سقم نظريه‏هاى علوم طبيعى نهايتاًبايد براساس احتمالات داورى كرد. جوزف باتلر (1692 - 1752) (21) نوشت كه احتمال‏راهنماى زندگى است و اعتقاد ناشى از اين قسم اثبات را مى‏توان با آنچه در معمارى يا سايرآثار هنرى به تأثير عمومى معروف است مقايسه كرد؛ يعنى نتيجه حاصله از بسيارى چيزها كه‏چنين و چنان قرار گرفته‏اند و به يك نظر مى‏توان همه را ديد... دلايل به‏دست آمده از اتفاقهاى‏مختلف كه همه مؤيد يكديگرند... [از جمله‏] همچنين انواع قرائن و امارات. بدين‏ترتيب،اعضاى هيأت منصفه ممكن است به اين نتيجه برسند كه فلان رويداد ادعايىِ ذاتاً منحصر بفرد وتكرارناپذير واقعاً بدون هرگونه شك معقول حادث گشته است، زيرا در طيفى از امور واقع‏تعمق كرده‏اند و سرانجام آن را دليل قانع كننده وقوع رويداد مزبور يافته‏اند چون ديده‏اند وقتى آن‏را مسلم بگيرند، همه چيز مانند يك كل منطقى با هم جور در مى‏آيد (22) . نه تنها ممكن نيست‏دلايل را پذيراى محاسبه رياضى كرد، بلكه اگر دلايل از اقسام گوناگون باشند حتى قويتر نيزخواهند شد. نام متعارف قوه‏اى در آدمى كه دلايل را با هم جمع مى‏كند و تصويرى يكپارچه‏به‏دست مى‏دهد، متخيله است.

از فيثاغورس تا افلاطون تا برسيم به راجر بيكن و دكارت و پسينيان آنان، بسيارى ازفيلسوفان مفتون رياضيات بوده‏اند و آرزو داشته‏اند كه روزى سرانجام رياضيات وسيله‏اى براى‏حصول يقين عينى در همه حوزه‏ها فراهم كند. اين شيفتگى را موفقيت انقلاب علمى قرن هفدهم‏شدت بخشيد كه با كشف قوانين رياضى دقيق و كمّى، در خصوص ماهيت جهان فيزيكى‏به‏مرتبه يقين رسيد. فلاسفه شيفته رياضيات معتقد بودند كه حكم احتمالى اخلاقى اساساًدون شأن علم و ظاهر بينانه و ذهنى و لذا مردود است و چه در تاريخ و چه هر جاى ديگر بايدجاى خود را به روشهايى عيناً مانند علوم فيزيكى بدهد. هيوم حتى مى‏گويد هر حكم احتمالى‏واقعى، در سطح نيمه هشيار ضمير در حقيقت حكمى رياضى است، و از سخن او چنين‏برمى‏آيد كه بايد كوشيد داوريهاى تاريخى دقيق را صريحاً و آشكارا به‏مرتبه احكام رياضى‏رسانيد. از اين جنبه همچنانكه از بسيارى جنبه‏هاى ديگر، هيوم را مى‏توان پدر پوزيتيويسمدانست. ايراد بنيادى به‏اينگونه آرا اين است كه آدميان خود، تجسم احكام احتمالى اخلاقى‏زنده‏اند. مى‏توان بحث كرد كه ما از تولد به بعد با داوريهاى ذهنى و بازنگريهاى دائم در آن‏داوريها درباره خودمان و درباره جهانى كه بايد در آن جا بيفتيم و فقط در آن مى‏توانيم به رشد وشكوفايى خويش اميد ببنديم، در واقع سعى در جهت‏يابى در زندگى داريم. همه تصميمهاى‏عملى زندگى در اين باره كه چه بايد بكنيم از اينگونه داوريهاى عمومىِ گشتالت سرچشمه‏مى‏گيرند كه پيوسته آنها را مورد ارزيابى مجدد قرار مى‏دهيم تا نه تنها تجربه‏هاى تازه، بلكه بازخورد (23) نتايج كارهاى پيشين خود را نيز به‏حساب بگيريم. غالباً بسيارى انواع مختلف اصول‏كلى نيز در داوريهاى ما گنجانيده شده‏اند، ولى همواره به اين سبب كه اصول مزبور را با شرايط يامخمصه منحصر بفردى كه سعى در درك آن داريم مرتبط دانسته‏ايم. مى‏توان گفت تاريخ براستى‏عبارت از روابط متقابل و مداوم اينگونه داوريهاى فردى و گروهى است و نيز تغييرات تدريجى‏آن داوريها كه در طول زمان حاصل مى‏شود. اگر چنين باشد، كار مورخ بيان اجمالى آن‏داوريهاست و افزون لايه‏اى اضافى از تأمل و بازانديشى درباره آنها (كه خود داورى ديگرى است‏از قسم احكام احتمالى اخلاقى)، و گزينش و جلب توجه به چيزهايى كه، به‏عقيده او، معنا واهميت ويژه دارند، و از اين طريق ساده كردن غموض و پيچيدگيهاى داوريهاى مزبور.

بيان امروزى اين مطلب كه داورى يا حكم تاريخى ذاتاً از چنين گونه‏اى است، در يكى ازنوشته‏هاى لويى مينك آمده است (24) . به نوشته او، شيوه درك و فهمى كه بويژه در تاريخ در كاراست، در اساس با نوعى از دليل سر و كار دارد كه وزن كلّى نمى‏توان به آن داد و بر طبق آن،وزن كل دلايل تابع وزنهاى يكايك دلايل به‏طور جداگانه نيست. در واقع، قضيه مربوطمى‏شود به درك رويدادى پيچيده و متكثر از اين راه كه در داورىِ مجموعى و فشرده‏اى كه هيچ‏فن تحليلى ممكن نيست جاى آن را بگيرد، همه چيز را به يك نظر كلاً ببينيم. اين داورىِ‏مجموعى و فشرده بسيار مانند كارى است كه همه كس براى تفسير معناى هر گفته انجام‏مى‏دهد. پس مورخ مى‏خواهد ساخت نحوى رويدادها را كشف كند. مينك مى‏افزايد: گمراه‏كننده است كه بگوييم تحقيق تاريخى عبارت است از گردآورى خستگى‏ناپذير امور واقع [facts]و سپس شيرجه‏اى بزرگ براى تأليف و تركيب، زيرا بستگيهاى پيچيده بين امور واقع ونتيجه‏گيرى بدين معناست كه حرف ما هم درباره مشخص كردن نوع تفكر تاريخىِ دخيل درجريان پژوهش است و هم درباره توصيف هدف نهايى آن. بنابراين، به‏فرض هم كه مورخ‏نتايجى را كه گرفته است خلاصه كرده باشد، هيچ نتيجه جدا كردنى از بقيه وجود ندارد ولواينگونه به‏نظر برسد، زيرا در تاريخنگارى نتايج به نمايش در مى‏آيند نه اينكه به برهان به اثبات‏برسند، و حتى اگر در يك جمع‏بندى بزرگ پايانى جداگانه بيان شوند، در واقع از مقوله‏نتيجه‏گيرى نيستند، بلكه يادآوريهايى هستند به‏خواننده در باب فراز و نشيب رويدادها كه‏روايت مورخ به آنها سامان مى‏بخشد. در اين چند بند آخر، مسائلى مطرح شد كه غالباً معتقدندنخست با ظهور اصالت تاريخ يا تاريخ نگرى (25) به ميان آمد. ولى بايد به خاطر داشت كه‏سابقه ويژگيهاى كليدى اين تحولات بعدى از قرن هفدهم عقبتر نمى‏رود.



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت