گفتمان و ترمینولوژی «سقاوی»

رزاق مامون : واژۀ «سقاوی ها» درحال حاضر، صرفن بخشی از ادبیات انتقاد بر روایت گری تاریخ یک جانبه نگر رسمی نیست؛ این ترمینولوژی، «غلام بچه» های غیر رسمی در اقلیم روایت حوادث را که یک نوع ناسیونالیزم نازا، سکتاریست و ارتجاعی را اختراع کرده اند، نیز دنبال می کند. لقب «سقاوی» با دلالتِ آخرالزمانی بر محکومیت شخص و قوم از ادبیات «ولسی» بیرون نیامد؛ ازمغزِ مالکان قدرت انحصاری شراره زد.

 

اشاره: 

متن حاضر، مقدمه یی بر ناهنجاری روایات نا شفاف تاریخ دورۀ امیر حبیب الله خان است و به مبحث عامل مذهب و طایفه نمی پردازد. تکه نگاری های برخی از مردم که یا حوصلۀ مطالعه ندارند و یا فقط به مزاجِ متلون خویش، گه گاه دانه می اندازند، آن ژرفناک ترین جراحتی را که قریب هشتاد است که در روح بخشی از ساکنان مملکت هنوز مشتعل است؛ نمی خشکاند؛ ای چه بسا که قدرت واکنشی آنان را توفانی تر می کند. 

کشوری که هماره بود ونبودش مقید به مجموعه سوال های بی پاسخ بوده با ظهور حبیب الله کلکانی، دست به دستکاری حافظۀ نسل ها زده اند و حساب  او را به تبعیت از قاعدۀ وفاداری به هیجانات خصوصی و به خلاف وجدان روایتگری، از حکمروایان قبل و بعد از خودش، جدا کرده و بسان یک کاریکاتور وحشت ابدی مصور داشته اند. درین جا ردپای  تنها بحث «سرقت تاریخ» و گریز از وقایع، برجسته نیست؛ افلاس ادبیات بی اخلاق، نسل معترض را به قیام واداشته است. اکنون حکم زنده گی و زمان، تندیس حبیب الله  را از نقطۀ سیاه صفرمداری تکانی می دهد تا برای اعادۀ حیثیت وچیزی بیشتر... به حرکت درآید.

 

چشم انداز کلی:

واژۀ «سقاوی ها» درحال حاضر، صرفن بخشی از ادبیات انتقاد بر روایت گری تاریخ یک جانبه نگر رسمی نیست؛ این ترمینولوژی، «غلام بچه» های غیر رسمی در اقلیم روایت حوادث را که یک نوع ناسیونالیزم نازا، سکتاریست و ارتجاعی را اختراع کرده اند، نیز دنبال می کند. لقب «سقاوی» با دلالتِ آخرالزمانی بر محکومیت شخص و قوم از ادبیات «ولسی» بیرون نیامد؛ ازمغزِ مالکان قدرت انحصاری شراره زد.

«سقاوی» تنها واژه یی است که حدود هشتاد سال، بار منفی واستحقار شرنگ آلود، بردوش، همانندی چکش برآبگینۀ غرور و شرف بخشی از مردم حواله می شد. ازمیرغلام محمد «غبار» تا «فیض محمد کاتب» درخواب هم نمی دیدند که روزی، نسل های پسین «سقاوی»، درعصر ارتباطات دیجیتالی، این واژه قدرت وارادۀ عظیم سیاسی را ترجمه خواهد کرد و به رمز عبور هویت سیاسی و گفتمان تاریخی ریشه دار وضد تک قطبی درسطح اجتماع و سیاست، مبدل خواهد گشت. درحال حاضر، نسل جدید«سقاوی» از مقاومت همه جانبۀ سیاسی چهل ساله علیه بیدادگری نسب میگیرد و بدین سان، ترمینولوژی یک مجموعۀ فراگیر با همین واژه استفهام می شود.

«سقاوی» اکنون یک اصطلاح زنده، آیینه یی شفاف در استفاده از فرصت سیاسی در مبارزه با غدر و حذف درتاریخ است. این حرکت، افزون بر مقابله دشوار با «ضد تاریخ»، نیاز دارد آماتورانی را که از سفرۀ روایات رنگ به رنگ «تاریخی» لقمه یی می گیرند و چه زود به اقناع ورضایت رسیده و فریاد « به به» شان بلند می شود؛ دورۀ آموزشی برگزار کند تا دست کم، غیراز انگاره های ذهنی وپس اندازی های ته مانده از سال های «ضدتاریخ» جوانب وابعاد فاجعه را نیز دیده بتوانند. اما نیازی به چنین کاری نیست؛ جریان های زندۀ سیاسی امروز، عالی ترین دورۀ آموزشی به شمار می رود.

اختراع کلمه «سقاوی» برسبیل کم زنی، دشمن شماری ونجس پنداری مخالفان در زمان نادرخان، و استمرار شصت سالۀ آن و سپس احیای آن در ادبیات قدرت در دورۀ طالبان، به جای آن که دربرابر ذخیره بغض و سرکوفت خورده گی ده ها سال مردم، بازدارنده باشد، به نمادی از پیگبری وعزم در گفتمان قدرت، بازبینی تاریخ، به پا ایستاندن تاریخ جعلی به فرق ایستاده، بازی درمیدان «تاج وتخت» وپایان ابدی سنت تک اندیشی سیاسی مبدل گشته است. این واژه در شرایط کنونی و اوج گیری مطالبات «عصری برای عدالت» از زهر طعن وترس، تهی گشته است.

 

عصر چهارم سقاوی «سیاسی» 

پیدایش «سقاوی اول» در شرایط ویژه سیاسی و اجتماعی دهه اول 1300 خورشیدی، چیزی در مقیاس نخستین اقامۀ  نیم بند و توان سوزِ تاریخی (کمترآگاهانه) در نبرد عدالت خواهانه برای اثبات حضور و سهم در قدرت بود. سقاوی اول، برای پاشیدن خشم و خروش، و خط سرنوشت خویش، تئوری مدون نداشت؛ واکنون که قریب نود سال از آن می گذرد، نیز از داشتن تئوری مبتنی بر ارزیابی طبقه بندی شده محروم است. درآن ایام، ابزار نقد وضعیت و روش مقابله، با یک رشته قواعد مذهبی وعامیانه صورت می گرفت. درایام حاضر، جامعه از حالت انجماد بیرون آمده و دوام حکومت گری تک قطبی زیرسوال رفته است. نفس تکامل به نسل تاریخ نگار قرن پیش نیاموخته بود که روزی خریطۀ خون خواهد ترکید. 

«سقاوی دوم» شصت وسه سال بعد از سرکوب دولت «سقاوی اول»، دریک نبرد سرنوشت ساز، قدرت سیاسی را دراختیار خود گرفت. ظهور دوبارۀ خود را با جنگ تعریف کرد و  دورۀ چهارساله حکومت گری را با جنگ پایان داد و به فاز پنج سالۀ «مقاومت تاریخی» گذر کرد. 

ضد سقاوی با همان رویکرد کلاسیک، از همان بستر های قبلی، نبردگاه ها آراست و تجربه های ظفرآفرین دورۀ نادر ومحمد گل «مهمند» را در دست کم پنج مرتبه با خون و خشم باز آرایی کرد؛ اما درجا زد.  کیسه خونی که در جریان دهه ها در شرائین اجتماعی ذخیره شده بود، از مخرج زور، جنگ و یک نوع راهبرد مقاومت پیوسته، به بیرون فواره زد.

 در فاز سوم «سقاوی»، همزمان با سقوط جبهۀ قومی- نظامی طالبان، برآیندی با محتوای پخته تر، از شکم جنگی ریشه دار بود. تفاوت در اردوگاه کلاسیک قدرت، این بود که ملا های ساخت پاکستان،  بافتار رهبری قبیله یی در شرق و جنوب مملکت را که هماره بر سکوی جرگه و خود گردانی قومی استوار بود، به هم زد و برجای بزرگ قبیله، ملای افراطی نشست. یکی از دلایل پا برچا ماندن مقاومت «سقاوی سوم» این بود که ملاهای پشتون، فقاهت غنی شدۀ مذهبی را جایگزین اصول مدارا و تدبیر قبیله یی کردند. 

در 1308 پالیسی انگلیس برنده شد؛ کاروان نادرخان با حرکت از «نیس» فرانسه وگذراز هند واستقرار در دو سوی خط «دیورند»، سرانجام به ایستگاه آخر (کابل) رسانیده شد؛ اما افغانستان برای همیشه از هم جوشی آرمان های مشترک و یک زنده گی عادلانۀ سیاسی واجتماعی محروم گشت. خانوادۀ «مصاحبان» همبسته گی آیندۀ و باور مندی مردم افغانستان را در ازاء احیا و دوام قدرت تک قطبی- خاندانی، و معرفی فرهنگ سوگند شکنی و نفی همگرایی ملی، قربانی کرد.

سقاوی اول، حاصل منطقی حکومت امانی

امان الله، آن شهزادۀ خوش نیت و نجیب، مدیریت و انضباط درخور نداشت که با ضد حمله های «اشباح» عملیاتی وچالش های اقتصادی- اجتماعی داخلی به مقابله برخیزد. حرکت حبیب الله، درآن شرایطی که 99 درصد مردم بیسواد و از دنیا بی خبرمانده بودند و سازمان کشاورزی ودام داری در سطح بسیار کم بازده قرار داشت، از هیچ زاویه یی، آگاهانه و برنامه ریزی شده نبود؛ حلقات فرصت طلب داخل نظام ظاهرن درامان الله پرستی یخن می دریدند، مگر آگاهانه یا غیر ارادی با «سیاست خارجی» انگلیس در قبال افغانستان تازه به آزادی رسیده، بافت خورده و سرگرم نیش زنی اعتماد و اتوریته دولت بودند.

 دولت از نظر نظارت بر کارکرد مجریان و هدایت هیجان جمعی، فلج شده و دامنه گیری اعتراضات حلقات واپس گرا و جماعات سرخورده از اوضاع عمومی، باعث شده بود که دست قانون و بازپرس هرگز به سوی هیچ خلافکاری دراز نشود. بعد از اعدام ملا عبدالله «لنگ» شورواشتیاق متحدان امان الله خان برای تطبیق برنامه های اصلاحات، همزمان با ته کشیدن بودجۀ ملی، وکاهش سطح باور به پیروزی برنامه های امان الله، به تدریج سرد می شد و به کارگیری احساسات ویرانگر مذهبی در راستای دستیابی به اهداف شخصی و سیاسی، هم از سوی فساد سالاران درون نظام و هم از سوی شبکه های خرابکار انگلیس شتاب گرفته بود.  

حکومت امانی در شرایط پس از «استقلال» بین «چه باید کرد؟» و «چه گونه باید جلو رفت؟» در گودال یک گمراهی نا منتظر وغیرقابل پیش بینی فروافتاده و نخستین دولتی بود که علی رغم داشتن «پادشاهی به خوبی امان الله خان»، با یک توفان«فساد اداری» سرسام آور و جنگ اطلاعاتی با بریتانیا آن در هم درقفسۀ جغرافیایی خشن ومحاصره شده، هم سرنوشت شده بود. 

امان الله و نخبه گان اتاق خلوت او، دریافته بودند که اقتصاد کم شیمۀ نظام فلاحتی، از پسِ برنامه های متهورانه و چند منظورۀ نظام جدید برنمی آید. مقرری سالیانۀ  ( هژده لک کلداری انگلیس) که بیش از سی و پنج سال به عبدالرحمن و حبیب الله خان پرداخته می شد، قطع شده و مضاف برآن، شاهرگ زنده گی و مرگ حکومت نوپا از قلمرو هند ( دشمن)  می گذشت. برای پادشاه، دلسوزی، خوش نیتی، رؤیاهای پیشرفت و فلاح جامعه، بسنده نبود؛ او نیازمند قدرت استثنایی برای ایجاد یک تیم کاری برای مقابله با چالش های پس از استقلال بود. او قادر به ایجاد یک سازمان مدیریتی منظم و کار آمد نشد. تمام سازمان های دولت، به قلمرو شخصی مسئولان تبدیل شد. شماری از مارهای آستین اطلاعاتی، پیوسته هیجانات وی را داغتر می کردند که بی هنگام، بلند تر به پرواز در آید تا محکم تر به زمین بخورد.

امان الله با تمام «خوب» ی هایش، حاضر به تشکیل مجلس «مشروطه» نشد. درعوض، هیچ گاه به این اصل تمکین نکرد که چیدن سیبی که درشاخه درخت به قوام نرسیده باشد، فاجعه است. او علی رغم هشدار های محمود طرزی، نادرخان، داوی پریشان، و حتی از رادیکال ترین ها- عبدالرحمن لودین، برای پرهیز از سرعت در اجرای برنامه های اصلاحی، همچنان قهرمان فاجعه باقی ماند. ترتیبات سفر از شش تا هشت ماهۀ پادشاه به کشورهای خارجی، با گروه بزرگی از خدم و حشم و ناظران، نفس های بودجه ملی را به شمار انداخت و در ایام غیابت وی، زنگ های خطر یک بحران غیرقابل پیش گیری را به صدا درآورد. اما شاه خوش قلب، جادو شده بود. 

بدین سان، جمیع رسم و مرسومات درهم پیچ در داخل حکومت و دربار خاندانی، امان الله را پیشاپیش درتونل یک انفراد و تبعید قرار داده بود. در آزمون های چندین مرحله یی، سازمان دولت درظاهر امر، برسر پا، اما در واقعیت، به حیاط خلوت دیوان سالاران خیره سر (عیناً مانند امروز) مبدل شده بود. درحالی که شورش های مسلحانه در جنوب شرق کماکان ادامه داشت، و دامنه های عقبی آن از مسیر «شمالی» سر ریزشده بود، اکثریت حکومت داران جان ودل به عفریت خیانت داده و موج برگشت را به خواب نمی دیدند؛ حتی بخشی از عفریت پسندان پیشاپیش به حبیب الله بیعت کرده بودند.

در بستر تاریخی- اجتماعی که برعلاوۀ چنبر زنی اشباح اپراتیفی بریتانیای کبیر، علم ودانش، ارتباطات و اقتصاد وحدت دهنده و دیدگاه همزیستی عادلانه نیز مفقود الاثر باشد، تنها نیروی درهم شکننده، هرج و مرج آور، رایگان و قابل دسترس، که خشم ونارضایتی عمومی را ترجمه کند، همانا فتاوی مذهبی و قرائت بومی و منحرف از نصوص دینی است. تاریخ افغانستان، سرشار ازفتاوی و چرخش کور به دور گرسنه گی و بن بست است.

حکومت امانی، روز تا روز، ظرفیت خود در جهاد اقتصادی و انتظام اجتماعی را از دست میداد. چون «موج برگشت» پیش آمد، امان الله به همان شتابی که پروگرام اصلاحات را روی کار آورده بود، بی آن که به مشورت همکاران ناراض خویش، پالیسی حکومت داری سالم را بازخوانی کند، صرفاً در برخورد با چالش «مولوی ها» با همان سرعت، تا خط اول عقب نشست؛ اما اوضاع اجتماعی واداری بیشتر از آن چه درظاهر تصورمیشد، به هم ریخته بود و حکمرانان محلی که مستقیم با رویداد ها درمحلات و تغییرات منفی روحیات عمومی نسبت به رژیم در تماس بودند، با اغتنام از موقعیت رسمی، فقط برمحراب منافع شخصی و سوء استفاده از امکانات دولتی سجده می کردند.

اردوی شاهی در محاذات «شینوار» و جنوبی سرگرم مقابله با شورش های مردم بود وامید برای بقای نظام روز به روز از دست می رفت. صاحبان مقام و منزلت، منافقان سیاسی و دیوان سالاران خائن، به غیر از بیمه کردن آیندۀ خود شان، به هیچ چیزی دیگری دلبسته گی نشان نمی دادند. دولت، در سرکوب محاذات شورش، غافلگیر یک شرایط خاصی شده بود. شبکه های اطلاعاتی بی هیچ مزاحمتی سرگرم خرابکاری بودند. ظرفیت پیشروی یا عقب کشی هوشمندانه وجود نداشت. مصادرۀ حاکمیت روبه نشیب امان الله، برمقتضای واقعیت عام، دیگر امری پنهان نبود... وقس علیهذا.

داستان طولانی است و درین کوتاهه درنگنجد.

 

تاریخ به تبعید امیرحبیب الله پایان میدهد.

مانور اجتماعی- تباری امروز، معطوف بر درس گیری از فرهنگ سیاسی عقب گرایانۀ پیشین و تلاش برای انجماد آن است تا دو باره مکرر نشود. تاریخی که در شرح حال حبیب الله و ادارۀ مستعجل او نبشته آمده، اغلب غیرعادلانه، ضد علمی، استوار بر پیش داوری انتزاعی، و دفاع یک جانبه از محافظه کاری خشن قومی است.

 تعریف سادۀ استراتیژی نسل تازۀ «سقاوی»، درس آموز است: 

گذشته را دیگر نمی توان درحال زنده گی کرد؛ اما گذشته را باید امروز اصلاح کرد تا به شکار آینده نرود. هدف مجموعۀ امروزی، تسجیل هویت سیاسی پایدار درمنازعۀ قدرت، با تکیه برآموزه های منفی و مثبت «سقاوی اول»است؛ ورنه، حاکمیت تک قومی از بهار سال1371 به بعد دفن شده است.

عصر«سقاوی» چهارم، هم اکنون نیمی از قدرت سیاسی را در دست دارد و از نظر تئوری، بر کارشیوه های مقاومت مستمر برای تقسیم عادلانۀ قدرت درآینده تکیه دارد. حبیب الله درزمان خودش، با آن که با دسته جات معاند وتمامیت اندیش و متحدان شان در چهار جبهه گرم در نبرد بود، درین راستا تلاش کرد؛ وحتی برای استقبال از نادرخان، هزینه ها مصرف کرد و در فرودگاه کابل شاه نشین و خط فرش استقبالیه راه انداخت و منتظر ماند که وی به عنوان فرد اول دولت احراز مقام کرده و دریک حکومت مشارکتی با وی به یک موافقه برسد؛ اما هیچ استدلالی از بهر «حق پادشاهی» در عصر خشم وتب سنتی جواب نمی داد. زمان لازم بود تا کوه پیکرۀ نا تراش مناسبات سنتی وتک قطبی ساییده ولشم شود.

حبیب الله در نُه ماه جنگ پیوسته، در تعامل وایجاد سازش با وفاداران امان الله و نادرخان حوزۀ هزاره جات تلاش های بسیاری به خرج داد و تلفات انسانی سنگینی را متحمل شد؛ اما جواب هر سه جناح، تکرار همان جواب نادر خان بود.

علی رغم سانسور آهنین و مغز شویی حکومت خاندانی، روایات نجات یافتۀ تاریخی مشعر اند که حبیب الله راه های صلح آمیز دیگری را نیز به مشوره گذاشت؛ ازجمله احتمال اعلام نظام جمهوری که همه آحاد ملت درچهارچوب آن احساس مالکیت کنند. شیرجان خان وزیردربار که فردی تحصیل یافته و دور سنج بود، نیک دانسته بود که کشور، برای هضم یک نظام جمهوری هنوز آماده نیست؛ محاذی که از سوی سرحد پیش می آمد، به جای تحلیل، داس حذف در سر داشت.

متون تاریخ (خصوصن تاریخ میرغلام غبار که بسیاری از مطلق اندیشان هماره آن را همچون آیه های قرآن پیش می کشند) به ما می گوید که شاه امان الله «غازی»، شهزاده یی که عاشق ترقی افغانستان بود، حتی نظام «شاهی مشروطه» را قبول نکرد و پیشنهادات نخبه گان سیاسی و بسته گان فکری خویش را خنثی کرد.

تاریخ نگارانی که ظاهرن روشنفکر، «ضداستبداد» و حتی «بیطرف» قلمداد شده اند؛ در آثارشان خط بقای نظام تک قومی و «نادرخانی» را همچون نص کتاب مقدس مرقوم کرده و انگاره های تنفر قومی، یا پیش داوری های «ایدئولوژیک» خود شان را نیز دنبال می کردند. اما بازهم نتوانسته اند از تلاش های متناوب وپیگیر امیرحبیب الله به هدف نایل شدن به یک توافق سیاسی ( با قبول رهبری نادرخان درمقام رئیس دولت وحکومت) چشم پوشی کنند؛ لاجرم، با چند فحش گزنده و تمسخری آمیخته با حس انزجار، جسته وکنده از تلاش های منظم حکومت حبیب الله برای رسیدن به صلح و جلوگیری از خونریزی بیشتر یادی کرده و سپس درخط قیاس های نفسی خویش افتاده اند.

حبیب الله دانش سیاسی برمقتضای موقعیت خویش نداشت، با آن هم اصول تصمیم گیری بربنای مشورت را همیشه دنبال می کرد. البته این صفات، بیانگر شاهکاری حبیب الله خان نیست؛ شاهکار تاریخی او، شکستن بنیاد یک سو پنداری قدرت بود و او خیلی ساده اثبات کرد که «حق پادشاهی» از بارگاه عرش برای کسی وکسانی نازل نشده است. مهم ترین مؤلفۀ ماندگار کارنامه او، مقاومت سرسختانه درجنگ گرم، تا آخرین نفس بود؛ به همان میزانی که تسلیم شدن ناگهانی اش به سوگند نادرخان، سخت بیهوده و غیرقابل جبران بود. ما شاهد بودیم که «سقاوی دوم» ازنظر سیاسی و مذهبی به همان خط حبیب الله قدم گذاشت؛ مگربخش آخر داستان تسلیمی وی به دشمن را از کارنامه خود حذف کرد.

احمد شاه مسعود باری دربارۀ امیرحبیب الله خان با سخنانی مملو از حس دریغ چنین گفت:

« آدم به دشمن تسلیم می شود؟ هیچ جنگی اگر نمی کردی و فقط در دامنه های شمالی گشت می زدی و هر یک ماه یا سه ماه بعد یک تک تفنگ می کردی، سرنوشت نظام وسیاست درافغانستان دربست دردست یک خاندان باقی نمی ماند.»

اکنون خواب تبعیدی امیرحبیب الله کلکانی پایان یافته است. ازنظر من، روایات محذوف و ترور شده در تاریخ آن زمان باید سر از نو به گونه یی انسانی و منطقی تدوین شود. عصر زندان سازی برای تاریخ سپری شده و  بسا حقایق ربوده شده و قصداً نادیده انگاشته شده، نیازمند جمع بندی، مطالعه، بررسی وپژوهش است تا سیمای انسانی واقعیات آن زمان غبار زدایی شود. 

 هرخوابی را پایانی است جز خواب مرگ؛ اما خواب حبیب الله خواب مرگ نبود؛ خوابی ناخواسته و نا عادلانه بود. پایان خواب، رستاخیز یک سنت سیاسی برای تعیین سرنوشت «حق پادشاهی» است. تاریخ بشر پرداخته از همین فلسفۀ جنگ وصلح ازبهر «حق قدرت» است. دراوضاع یک قطبی «سیاسی»، برای سرازیر کردن رودباری از آتشفشان لعن وطعن برسر حبیب الله، حشری به راه افتاد که «همه» با شورواشتیاق، یا از روی تذبذب وجبن درآن شرکت کردند. 

این «همه» (حشری های هیجان گرا و لعن پرداز درعصر نادرخان و پس ازآن) ، مجموعه عناصری مرکب از با سواد، بی سواد، کم سواد، اصحاب نسب، بی نسبان، برده گان شعبات کتابت، قوم پرست ها، لایه های میانی از قبیل ترسو ها وخوش خدمت ها، فرصت طلب، روشنفکر مترقی و ره گم کرده های یک دورۀ نا به سامانی بودند. تا قیامت موعود، حبیب الله را نقطۀ سرخ قباحت ذاتی فرض کرده بودند؛ هرچه می نوشتند، چیزی که نوشته و ناتوشته، تصویب شده بود؛ درعوض، نادرخان، «بودن» شان را اجازه میداد. «منطق ادامۀ وجود» از کوچۀ دشنام به حبیب الله و مردم کوهدامن می گذشت.

بازخوانی متون فاش می کنند که کارگران عرصۀ کتابت، به دلایلی که گفتنش برای آنان مجاز نبود، با طبیعت و منطق علت العللی خیزش حبیب الله کلکانی، یک جانبه اعلام جنگ داده بودند. کاپی نویسان و راپورچی های روی کاغذ، با نرم گردنی برده وار، جنگ کهنه را هنوز ادامه میدهند. هنوز، کلکانی را هدف تعیین می کنند تا مرتکب «ضد تاریخ» شوند. این صلاحیت را از کجا آورده اند که حبیب الله را که ناخواسته تبدیل به توفان ابدی در ترمینولوژی قدرت شد، با چشم و طعم امروزی، توزین کنند؟

حبیب الله در «جنگ بدون نفرت» درگیر شد؛ اما جبهۀ مقایل درآزمایش نُه ماهه جنگ، نفرت ابدی خود را علیه یک فرد و یک قوم، به تاریخ حافظۀ نسل های آینده تحمیل کرد. نادرخان، قاتل قومی نبود؛ بیشتر غاصب سیاسی بود. او زبان قدرت را تحت الفظی حرف میزد و اکثرهمان هایی را که در فستیوال های فحش ودشنام و شرنمایی حبیب الله، درنقش طلایه ظاهر می شدند، بدتر از حبیب الله، نه یک باره، که باربار، و به تدریج، کُشت.

میرغلام محمد «غبار»، به بومی سازی الگو های ضد بومی دست زد. به وسیلۀ یک قالب فکری، قالب دیگری آفرید. ناسیونالیزم توتالیتر وبدوی را با قالب ماتریالیزم تاریخی امتزاج داد و مشروعیت بخشید. اما هیچ یک، محقق نشد؛ ناسیونالیزم توتالیتر و شرح دیالکتیکی جامعه، هنوز از ادبیات «نادری» تغذیه می کنند و تابویی که در دماغ شان خوابانده شده، ظاهرن به آسانی شکستنی نیست؛ مگر قطعن شکسته خواهد شد. هنوز لذت می برند تا حبیب الله را از نظر حق داشتن کرامت انسانی و قومی خرد کنند تا گفتمان «حق پادشاهی» دو باره دفن شود. این مجموعه، با وفاداری به تعالیم حرام نادری ها، برآستان استمرار نظام محافظه کاری، بوسه های بی پاداش زده اند. اجتماع نا به سامان، عادتاً کژمنشی های خویش دربرابر یک قشرمتضاد سیاسی و عمدتاً خود انگیخته را که نظم سنتی را به هم می زند، رحمتی نازل شده ازقضا وقدر میداند.

امیرحبیب الله ، سلطان سادۀ درد، بنیان گزار تلاش نا پخته برای نماینده گی از مردمی بود که فساد اداری نظام شاه امان الله، اکثریت آنان را به صف بیکاران و گرسنه گان رانده بود. او نخستین عامل شکست طلسم الهیاتی شدۀ قدرت در یک جامعه بدون الهیات وبی قدرت بود.

 نخستین سرکش غیرقابل بخشایش به حکم تاریخ، مأمور شده بود سرکاروان اولین رزمایش «مشارکت» درمنازعۀ بی پایان بر سر «پادشاهی» باشد؛ همان «مشارکتی» که امروز ورد زبان خاص وعام است و تابو نیست؛ اما درآن زمان، سنگ کوبیدن بر «خانۀ کعبه» بود و این را از لابه لای ادبیات نفرت در نود سال اخیر می توان به درستی قیاس کرد. 

از بررسی اوضاع دیروز با نگاه و احساسات امروز می فهمیم که نفرین گران «سقاوی»، خود اسیرناسیونالیزم ادبی و اداری بودند و فرآورده های رجزنویسی های مقدس شان، پی آمد های نا مقدس داشت. ناسیونالیزم سرکوب گر، از نظر سیاسی فاقد هویت مشروع ومکتوب بود؛ تاریخ نگاران خارج از حدود قدرت، مشروعیت جعلی را برای آنان مکتوب کردند. فهم اتوپیستی اجتماع تاریخی، و پیچیده گی های چندین قرنۀ تاریخ اجتماعی را پیش قدم های ناسیونالیزم حاکم قربانی کرد؛ نادرخان حتی از اتوپیسم رضاکار و پیشتاز که سعی داشت چهارچوبی موهوم از یک آرمان شهر سیاسی طرح کند؛ نیز استقبال نکرد. 

ما با میراث خطا های مصوب برای نشان دادن جاودانه گی دروغ و مرسومات تابعۀ یک ساختار سیستماتیک، درگیر هستیم. به جای روح تاریخ، شبح تاریخ را به حریم مغز ها رها کرده اند.  مفردات مضرۀ روایت کلاسیک از اوضاع تاریخی سال 1308، گام به گام محتاج بازبینی و دو باره نویسی است. نسل های متوالی در واقع، نه با تاریخ مشروع که با نوعی سایۀ فریبنده در تیاتر مواجه بوده اند و مشهودات، چیز جز اشکال مفروض واقعیت ها نیستند؛ واقعیت هایی که «درحضور مایکروفون» رسمی جان می گیرند؛ و سخت جعلی اند. 

گورستان سوسیال- اوتوپیست های عرصه تاریخ زود تر از موعد در سکوت فرو رفت؛ اما آلرژی دایمی نفرت علیه نام حبیب الله، نود سال ادامه یافت. گزارش نگاری های دسته بندی شده، کاخ های عبودیت بنا کرد و احساسات قاضیان خود خوانده، هنوز با زمان و زمینه در نبرد اند. 

حبیب الله لسان قدرت را به درستی نیاموخت. نخستین شورشگر، آیندۀ خود را تحویل عقوبت و شکست داد؛ اما برای سنت گرایان یاد داد که دیگر زبان قدرت را فراموش نکنند و به یاد داشته باشند که منطق مسلط در مبارزه برای بقای برتر، نفی هرگونه اخلاق و آئین دینی است. سنت گرایی نادرخانی، کارا از شور شورشگری بود و در لوح کارنامۀ خود با خط درشت نوشت که شریک پذیری در قدرت، کفر اخلاق و عُرف است؛ این بیماری شرم آور بشری، با آن که مدلل شده است که وجدان تحول ونفس پویای زنده گی، براین بیماری دیگر مدال ابدی عطا نمی کند؛ هنوز میخواهد به راهش ادامه بدهد. کانکریت عقل یک وجهی کارگران داوطلب برای ابدی نمایی کارگاه قدرت «نادری» هنوز ترک نبرداشته است.

جالب این جاست که برخی از ورزیده ترین داوطلبان، غیر از بریده خوانی تاریخ «ملی»، سبوتاژی والهیاتی شده، هر بدعت روایتی رو شده هنوز نامقدس و تابو می بینند. با این حال، لایه های چند وجهی تاریخ، اضمحلال نمی شناسد؛ ما به عصر فرسایش پنداری رسیده ایم.   

پایانه

مبحثی که راه افتاده، شوخی یا فانتزی نیست. یک واکنش قومیِ- دینی بر ضد کنش قومیی است که در نبرد برسر حفظ قدرت برتر، عُرف انسانی و نصوص دینی را نیز نسخ کرده  است. سرمشق گیری از کارنامه تجدد ستیزانه حبیب الله  و آشتی دادن آن با حرکت های سیاست- مدنیت باورانۀ امروز مطرح نیست؛ شروع یک فصل سواری دادن بر فیل دست نارسِ قدرت سیاسی در آینده است که به پیشواز نسل جوان کمر خم نمی کند. هرمورخی که پوست کنده وجدان خود را گول زده و ازین واقعیت طفره رفته است که امیرحبیب الله خان بخشی از سیلاب خشم مردم دراعتراض به وضع به هم ریختۀ آن زمان نبود؛ هرچه می نویسد یا نگاشته است؛ دست کم درین مسأله، به یک تف لعنت هم نمی ارزد.

تاریخ افغانستان سه شوک یا زمین لرزه را تجربه کرده و راهی ندارد جز این که با مراحل مدیریت شده  و نرم این سه شوک، مقدرات تاریخی خود را سراز نو طراحی کند. شوک بهار 1307 ، شوک سیاسی- نظامی 1371 و شوک سال 1380. تکانه های بنیادی سه گانه از نظر ماهیت وپیام سیاسی واجتماعی خویش، از بسا جوانب باهم یگانه اند؛ اما زبان ومنطق اوضاع وشرایط درسه انقلاب که درجریان کمتر از یک سده اتفاق افتادند؛ متفاوت است. شوک چهارم، که میتوان آن را جنبش آگاهانه و تئوریزه شدۀ «سقاوی» نامید، افزون بر نوسازی داعیۀ «حق پادشاهی»، یک ضد حملۀ حیثیتی نسبت به عواملی است که با اهانت و سرکوب کرامت انسانی ودینی، روح قومیت و دین باوران را نیز زخم زده اند.

این زخم ها را نمی شود با شعارهای ساخت امروز و به عاریت گیری برخی اصطلاحات از کتب امروزی، داوری کرد؛ ساده لوحی است که از پنجرۀ ارزش های تئوریکی، عصرانترنت و جادوی زنده گی دیجیتالی ، برای دوره یی دادگاه برپا کنیم که زنده گی مردمِ با بدویت آسیایی همسری می کرد و دربست، در گرو چند گوسفند وبز و زمین وحشی بود که شخم زدن آن بدون سهم گیری یک نرگاو، محال می نمود.

تاریخ «عجب صبری» دارد؛ روی زمان سوار است و معجزه می کند؛ صبری به درازنای تلخی های بی عدالتی؛ به ژرفای آلامی که هرگز نتوان آن را میراند. به روح حبیب الله کلکانی، نامردی های بسیار رفته است. این شیرۀ تلخ نامرادی و نامردی، خیلی دیر روی شیشۀ قرارداد های اجتماعی سیاسی می ریزد وآن را ذوب می کند. اکنون شیشه قرار داد الهیاتی آسان تر می شکند؛ اما درآن زمان، چیزی درحد لگد زدن به قرآن بود که در خیال نمی گنجید؛ فقط حبیب الله از پس آن برآمد.

 

جماعاتی قلمدار، بی قلم، صاحب رأی، «سیل بین» یا محافظه کاران شریک دزد و داروغه، که خود در دورۀ استبداد شبه قرون وسطایی تک قومی- خاندانی، طنابی از مقهوریت و مجبوریت برگردن داشتند،  صرفن بر سبیل راضی کردن اصحاب سیاسی آن زمان، و فرمانبری از فتوای مصلحتی در فهم علم تاریخ و قانونمندی تکامل، قلم های خویش برای نبشتن دفترهای کین و اباطیل به کار انداختند و اصلن نسبت به ماهیت تکامل و دگرگونی که ته و توی همه چیز را در می آورد، گوشه چشمی نشان ندادند و مسابقه یی برای نشان دادن حلال و حرام سیاسی راه افتاده بود و آزمایشگاه اثبات این حرام و حلال، حبیب الله و وفادارن او بود. 

 فقط یک ملعون تاریخی، یک سوژۀ مکروه، ویک معاصی مستوجب دوزخ، به نام حبیب الله کلکانی را برای شان کشف و تعیین کرده بودند تا باران حقارت ها و نامردی های خویش را بروی بریزند؛ تا هم خود شان به آرامشی کاذب برسند وهم، فاتحانی که «حق پادشاهی» را دو باره از حبیب الله ستانده بودند؛ از آن ها راضی باشند. آن چنان چشم بسته، بردۀ هیجان و رقابت بودند که با فراموشی از تنگ مایه گی و افلاس فرهنگی خویشتن، برای آن که زخم اندرونی و عاریتی خویش سوزان تر کنند؛ حتی نام آن سرقافلۀ تحول و جنگ را به «سقاء» تبدیل کردند تا بیشتر نشان دهند که به حقیقت و افکار انقلابی، مترقی و «ملی!!» دست یافته اند. 

تاریخ، به آرامی این همه رنگ مالی و گشایش دکان های رنگ را تماشا می کرد. امروز چیز دیگری تماشاگر است.

 

 



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت