از عدم توفیق در ماندن در قدرت تا کنار ماندن از محاسبات سیاسی

چرا تاجیک ها در افغانستان موفقیتی نداشته اند؟

دیپلماسی ایرانی: در درازای تاریخ بشری، نقش هویت ها و تبارها در سنگینی قدرت سیاسی و وزنه آن، تاثیر به سزایی داشته است. این نقش نه تنها نمایانگر هویت یک تبار بوده بلکه زمینه را برای جهت گیری های مختلف سیاسی نیز مساعد ساخته است. 

تبار تاجیک با پیشینه غنی فرهنگی و تاریخی و استوار به قوت زبان فارسی، تبار علم، فرهنگ و مستعد فعالیت های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و به صورت خیلی برجسته و درشت، در عرصه نظامی بوده است. مقاله حاضر در تلاش تبیین دلایل عدم توفیق تاجیکان در گستره قدرت سیاسی در جغرافیای افغانستان است. سئوال مطرح شده نسبت عدم توفیق این تبار را با امکانات و فرصت ها از یک طرف، و سیر وقایع تاریخی مبتنی بر درشت ترین و غیر قابل پیش بینی ترین آنها را در چارچوب معینی می سنجد و اذعان می دارد که این تبار با هویت کاملا روشن، کارنامه درخشان در دفترچه حکمرانی و ایجاد فرهنگ بی بدیل و مبتنی بر اصول اصلی انسانی، در محراق میدان سیاست، فرهنگ و علم و ادب بوده، اما اینکه چرا در کسب، قوام و تداوم در قدرت سیاسی، توفیق چندانی نداشته است؟ به بررسی می گیرد. 

روش مقاله حاضر به گونه توصیفی – تحلیلی تلاش می کند با اتکا به داشته اینترنتی و کتابخانه ای و به هدف مهمی همچون سنجش عدم توفیق این تبار از نسل روشن اندیشان و نسل باورمند به خرد کلان جمعی، زمینه را برای موشکافی ریشه های اصلی عدم تداوم آن در گستره قدرت سیاسی بسنجد. اینکه چرا تا هنوز تاجیکان در ازای کمک به تحکیم قدرت برای سایر غیرتاجیک ها، چیزی به دست نیاوره اند و چرا همواره با وجود تسلط و دسترسی به منابع قدرت همچون دانش، ثروت و سازمان و یک رقم درشت نفوس مردمی، زمینه ساز کسب، تحکیم و تداوم قدرت غیر تاجیک ها شده اند ولی خود در مقام دوم باقی مانده اند، سئوالی است بسیار مهم، موضوع تحقیقی خیلی برجسته؛ که پرداختن به همه جوانب آن، از توان و حوصله مقاله حاضر بیرون است. اما نوشته ای حاضر با مدنظرداشت حساسیت موضوع و اهمیت آن در زندگی امروز ما تاجیک ها، در تلاش است تا حد امکان دلایل اصلی فروریزی اساس و شکل گیری پایه های قدرت سیاسی تاجیکان را که منجر به عدم اتفاق آنها در گستره قدرت سیاسی می شود، بررسی کند. 

البته عوامل مختلفی در این مورد وجود دارد که به تمام آنها هنوز پرداخته نشده است. آنچه را که تاحال مطرح شده، بخشی از آن عوامل می تواند باشد که چندان کافی هم نیست. اما به نظر برخی نکات دیگری نیز قابل توجه است. مثلا عدم ساختار قبیله ای تاجیک ها. قبایل زیر مجموعه های قومی هستند که وحدت و عصبیت قومی ایجاد می کند و این ویژگی در هویت واحد قومی و در کسب قدرت و حفظ قدرت بسیار موثر تمام می شود. دراین جا موجودیت عصبیت قومی که زیر مجموعه های تحکیم قدرت غیر تاجیک ها بخصوص پشتون ها را مساعد می کند، زمینه را برای عدم توفیق این تبار مساعد ساخته است. 

مردم تاجیک عمدتا شهرنشین، دارای فرهنگ قوی سیاسی ولی بی میل به کسب آن در مقام اول بوده اند. یعنی میزان شناخت آنها از قدرت و فرهنگ سیاسی خیلی بالا و در حد ستایش است و این مسئله بیشتر بر سطح بلند تحصیل حضور دائمی در رده های میانه و پاینی قدرت سیاسی در طول تاریخ و بالاخره جهان بینی فرهنگ محور و اصیل بوده است اما این تبار هیچ گاه فکر و اندیشه قدرت سیاسی نبوده اند و نه هم دیدگاه روشنی برای کسب آن داشته اند. 

مسئله دوم را گسست های تاریخی تاجیک ها نسبت به قدرت سیاسی در افغانستان شکل می دهد. پشتون ها با مدنظرداشت روایت کاذب افغانستان بزرگ و احمد شاه ابدالی ایجاد امپراتوری توسط وی که مبتنی بر داکوگری و به غارت بردن سرمایه های بشری در سرزمین های شرق و هند بوده است، مباهات کرده و آن را جانمایه حق حاکمیت خود در قدرت سیاسی می نامند. 

عدم دسترسی تاجیک ها به قدرت سیاسی از نظر پیوست تاریخی که این دور بودن طولانی تاجیک ها از قدرت سیاسی آنها را از نظر انگیزه و اراده در کسب قدرت سیاسی تضعیف کرده است. در حالی که پشتون ها در افغانستان قدرت را بنا بر داشتن طولانی قدرت در سه سده اخیر حق طبیعی و مسلم خود تلقی می کنند و خود را مالک قدرت می پندارند، اما تاجیک ها این برداشت، انگیزه و اراده را ندارند. 

تاجیک ها از لحاظ فرهنگ سیاسی و ایجاد روحیه تفاهم دست بالایی دارند اما در جهت ایجاد یک فکر واحد و تفکر استراتیژیک برای منسجم ساختن تمام نیروهای بشری و ذهنی هنوز دچار چالش های جدی اند. تاجیک ها به دلایل گوناگونی هنوز نتوانسته اند در مسند قدرت سیاسی یا حضور پیدا کنند و یا هم در صورت حضور برجسته در صحنه سیاسی، دوام بیاورند. 

گذشته از حقایق پنهان و آشکار در خصوص به قدرت رسیدن حبیب الله کلکانی، زنده یاد ببرک کارمل، پروفیسور برهان الدین ربانی و سایر تاجیک تبارانی که در برهه های مختلف تاریخی در اریکه قدرت بوده اند، تسلط تاجیک ها در عرصه سیاسی عمدتا با چالش هایی از جانب سایر تبارهای موجود در افغانستان مواجه شده است. ما در صورت توفیق کسب قدرت سیاسی، نتوانسته در میانه بازی میان همسایه ها، قدرت های بزرگ منطقه و جهان، نقش یک عنصر بی بدیل را بازی کنیم. شاید، توفیق این امر ظاهرا به دلایل مختلفی مساعد نشده است. نه ایرانِ هم زبان با ما و نه پاکستانی که سیاست بزرگ تاجیک ها مبنی بر قبول خط دیورند را قبول دارند، حاضرند برای این تبار اهمیتی برای کمک در ایجاد پایه های اساسی قدرت فراهم کنند. تاجیکستان هم زبان هم دچار مشکلات عدیده ای است که توانایی و یارای کمک به تاجیکان را ندارند. در عوض دوکشور همسایه ایران وپاکستان برای حفظ و گسترش ساحه ای منافع شان، روی گزینه های دیگری سرمایه گذاری کرده و حساب می کنند. 

در چنین حالتی حتی اگر ما استعداد استثنایی از خود نشان ندهیم و اعتماد را که اصل مهم اما باور حاکم در اصول آن است، در میان قدرت های منطقه ای و حتی جهانی بوجود نیاوریم، دچار زوال می شویم که چنین هم شده است. بخصوص بعد از سقوط نظام جمهوریت که تاجیک ها در آن عنصر مهم حساب می شدند، دیگر این سئوال مطرح نیست که کی چرا نتوانست از سقوط یک نظام که می توانست تاحد زیادی حداقل موجودیت تاجیک ها را برای یک زمان مناسب حفظ کند، کاری بکند. در حالی که اراده جمعی باید نقش اساسی ایفا می کرد. زیرا در چنین حوادث تاریخی به کرات تکرار شده که در مواقع حساس این چنینی که باید تصامیم سرنوشت ساز گرفته شود، تصمیم بر مبنای منافع شخصی و زودگذر و قطب بندی های احساساتی اتخاذ می شود. 

اگر به میزان حضور تاجیک ها در قوای مسلح، ارگان های دولتی، سطوح بلند تا معاونت ریاست جمهوری نظری انداخته شود به وضوح دیده می شود که تاجیک ها در این مقطع بازهم دچار توهم بوده اند و نتوانسته اند تصمیم درست و منطقی و بر مبنای واقعیت ها اتخاذ کنند که می توانست خیلی نتیجه را خوب تر از امروز تغییر دهد. حتی قبل از آن شش ماه قبل از سقوط نظام به دست طالبان که هژمونی قومی پشتون ها را به نمایش می گذارد، تاجیک ها باید با انسجام و بسیج تمام نیروهای بشری و ذهنی در جهت ایجاد جبهه ملی برای احقاق حقوق تاجیک ها، دست بکار می شدند که متاسفانه چنین هم نشد. در عوض سران تاجیک حتا از قلمروهای قومی خود رانده شدند و جایگاه خود را در قدرت از دست دادند. 

رهبران تاجیک با قناعت به کسب یک کرسی دولتی نمایشی و ثروت اندوزی که حیثیت زهر را برای آینده تاجیک ها داشت، زمینه اصلی فروریزی پایه های استحکام قدرت تاجیک ها را مساعد ساختند و خود ناچار شدند یا تن به ذلت بدهند و یا هم چاره ای جز فرار نداشتند. 

از سوی دیگر، در بیست سال گذشته، بعد از سقوط طالبان، ذهنیتی را پشتون ها بوجود آوردند وبه یک گفتمان غالب مبدل ساختند که گویا اینکه شخص اول پشتون ها، شخص دوم تاجیک ها و به ترتیب سایر تبارها هستند. اما چنین دیدگاهی به اساس محاسبات استراتیژیک پایه ریزی شده بود و عمدتا تاجیک از عواقب آن غافل بودند. کما این که اکثریت مطلق پشتون ها حضور تاجیک ها را در منصه قدرت سیاسی دردسرساز می بینند. در حالی که در ابتدا فیصله چنین بود که تاجیک در قدرت سیاسی شریک اصلی باشند اما استراتیژی پشتونیزم، مبتنی بر موازی سازی اداراتی که در آنها تاجیک ها تصمیم گیرندگان اصلی بودند، زمینه را برای زوال آنها مساعد ساخت. در واقع دید جانب مقابل خیلی ها راهبری و دور اندیشانه بود، اما تاجیک با ظواهر قضیه بازی غیر سنجیده شده می کردند. به همین ملحوظ تاجیک ها اکثریت درصدد ثروت اندوزی و تجارت شدند و نتوانستند حضور معنادار خود در صحنه سیاسی که تنها پشتون ها بازیگر قدرتمند در آن حساب می شدند حفظ کنند. در ضمن، قبلا هم اشاره شد که تاجیک ها از فقدان یک راهبرد استراتیژیک رنج می برند. در حال حاضر هم چنین دیدی نسبت به آنها وجود دارد اما این عدم برنامه‌ریزی، عدم نهادسازی و ناهم‌آهنگی سیاسی باعث شد که زیر پای تاجیکان در قدرت خالی شود. صلاحیتی موقتی ‌‌که داشتند این صلاحیت نیز از دست شان برود، فقط به عنوان مامور در حکومت حضور داشته باشند؛ در عرصه سیاست‌گذاری و تصمیم‌گیری سیاسی نباشند. بیش‌تر دچار بازی‌ مضاعف و فرساینده‌ درونی شدند که این بازی موجب کاهش نیرو و انرژی بالقوه درونی تاجیکان شد. 

ارگ ریاست جمهوری که عمدتا در اختیار پشتون ها بوده است، همواره تلاش کرده تا با ایجاد درز در میان تاجیک ابتدا سران آن و حلقه تصمیم گیری را دچار اختلاف کنند و در قدم دوم زمینه را برای انشعاب در صفوف مساعد کند. ارگ سنجیده شده در وسط بازی مضاعف تاجیکان قرار می گرفت. این بازی زمانی جدی شد که تاجیک برای تسویه حساب میان خودشان به جان هم بیفتند. این بازی تا زمانی ادامه پیدا کرد که دیگر قوتی زیر نام داعیه تاجیک باقی نماند و بعد از تصفیه حساب، دیگر در حدی نخواهند بود که با ارگ بازی انجام بدهند، بلکه آنگاه ارگ است که چگونه با آنها بازی انجام بدهد. بهتر این بود تاجیکان به عنوان یک قوم بزرگ، مشی سیاسی خود را برای بازی سیاسی مشخص می‌کردند و با درایت، هم‌سوتر، هم‌آهنگ‌تر و با برنامه‌ریزی وارد بازی می‌شدند. 

از آن‌جایی‌که سران قوم تاجیک برنامه نداشتند، به ابزاری بازی سران قومی قوم پشتون تقلیل یافتند؛ حتا امکان معامله و چانه‌زنی برای گرفتن یک چوکی کم اهمیت و پول را از دست دادند. 

در واقع دلیل اصلی شکست تاجیکان در عرصه قدرت سیاسی، نه کمیت آنها و نه هم توان شان بود؛ بل زمینه اصلی زوال سیاسی این تبار را عدم توافق یک روی استراتیژی سنجیده شده، سیاست کادری معقول و مبتنی بر تربیت نسل تحصیل یافته و دارای خرد و شعور سیاسی بلند، عدم ایجاد یک اجماع میان نخبگان تاجیک ها و عدم توانایی سران آن در جهت ایجاد بسیج و منسجم ساختن تمام نیروهای بشری و ذهنی ای بود که می توانست برای آینده آن مهم باشد. 

نتیجه گیری در خصوص عدم توفیق تاجیکان در گستره قدرت سیاسی، به گونه مختصر موضوعاتی بیان شد که می توانند در جهت ایجاد فکر استراتیژیک برای آنها مهم و اساسی تلقی شوند. اما در جنب آن، موضوعاتی مانند عدم موجودیت دیدگاه کلان در میان نخبگان برای آینده سیاسی این تبار و ایجاد پایگاه های اساسی قدرت سیاسی موثر و مفید واقع شوند، گذشتن از دیدگاه خرد و حاشیه ای که می تواند موجودیت این برنامه کلان را صدمه بزند و منجر به خرد و ریز شدن پایه های اساسی قدرت سیاسی تاجیکان شوند، ایجاد یک گفتمان جدید که به آسیب شناسی، چیستی شناسی و روش شناسی هویت، اقتدار و زمینه های عینی کسب قدرت برای تاجیکان را مساعد می سازد. ایجاد گفتمان جدی روی ایجاد و شکل گیری یک اجماع کلان جدا از مباحث جنسیتی و مبتنی بر هویت تاجیک، زدودن تمام زمینه ها برای قدرت یابی دوباره رهبران دکاندار که زمینه را برای فروپاشی پایه های قدرت تاجیکان مساعد کرده اند. استفاده از ظرفیت های موجود در میان نخبه، دانشگاهی، قلم بدستان، اندیشه ورزان، در جهت ایجاد یک جبهه وسیع از تفکر و اندیشه که بتواند ممد جبهه های سیاسی و حتی نظامی در میدان عمل باشد. 

کنار گذاشتن اخلاق سیاسی، در زمان تلاش برای کسب منافع کلان جمعی تاجیک ها، ایجاد ذهنیت خاص همانند سایر تبارهای پشتون، هزاره و ازبک که توانسته اند روایت ولو دروغین و غیر حقیقی را برای بسیج مردم خود به وجود بیاورند و بالاخره گذشتن از معیارهایی که علم و نظریه برای ما به گونه ایده آل پیشنهاد می کند تا نتوانیم به بسیج مردم خود بپردازیم زیرا داشته های علمی امروز فقط مسائل سطحی و غیر احساسی را که آمیخته با ظواهر قضیه را برای ما بدست می دهد، در حالی که روایت های تاریخی، تجارب تلخ تاریخ گذشته ما، لغزش ها و اشتباهات استراتژیک بزرگان قوم تاجیک و ده ها مسئله دیگر، باعث شده تا امروز ما حتی به عنوان مهاجر و کولابی خطاب شویم و بسیاری ها در فکر کوچاندن ما از جغرافیای اصلی فارسی زبان باشند. در این صورت امکان مجدد قدرت یابی، حفظ و قوام پایه های قدرت سیاسی برای تاجیکان مساعد شده و باعث خواهد شد تا ذهنیت عمومی در این خصوص تغییری قابل ملاحظه ای داشته باشد. 

پی نوشت: از این منابع در مقاله بهره گیری به عمل آمده است: 1- ادریس رحمانی: بررسی قدرت تاجیک ها 2- یعقوب یسنا: زوال تاجیک ها در قدرت سیاسی 3- تاجیکان در قرن بیستم، سلیم ایوب زاد 4- بازی بزرگ جدید در آسیای مرکزی، الهه کولایی

 

 

تقلای طالبان برای کسب مشروعیت

عدم مشروعیت و عدم شناسایی؛ دو بن‌بست اساسی فراروی حکومت طالبان

تحولات افغانستان و ناپایداری دولت‌ها در نیم قرن اخیر تاریخ سیاسی افغانستان، کارشناسان داخلی افغانستان و کشورهای منطقه را به این درک رسانده است که نه تنها جنگ در افغانستان راه‌حل نیست؛ بلکه حاکمیت نظامی به تنهایی نیز راه ‌حل بحران افغانستان نمی‌باشد.

یکی از عوامل اصلی ناپایداری دولت‌ها در افغانستان نیز تکیه بیش از حد بر قدرت نظامی و دستِ کم گرفتن ضرورت‌های سیاسی و اجتماعی افغانستان بوده است. شاید دلیل تعلل دولت‌ها مخصوصا کشورهای همسایه، برای به رسمیت شناختن دولت طالبان، همین آگاهی عمیق بر ضرورت‌های سیاسی و اجتماعی افغانستان و عدم کفایت راه حل نظامی برای مدیریت این چالش‌ها بوده است.

برخی از عوامل و ضرورت‌های اجتماعی و سیاسی در جامعه افغانستان و عرف‌های بنیادی در جامعه بین‌المللی وجود دارند که پیروزی برق آسا و یا حاکمیت نظامی طالبان نمی‌تواند آنها را نادیده انگارد. اگر حکومت طالبان نتواند این مسایل بنیادی را با تدبیر سیاسی حل کند، این مسائل به عنوان بن بست سیاسی سد راه توسعه و استحکام دولت طالبان خواهد شد.

حکومت طالبان در ۹ ماه گذشته، علی رغم پیروزی نظامی، نتوانست برای عبور از بن بست‌های سیاسی تدابیر لازم و قابل انتظار را روی دست گیرد. این گروه در دهه نود نیز با همین چالش مواجه شد و سرانجام فروپاشید.
در حال حاضر، عدم مشروعیت داخلی و عدم رسمیت بین‌المللی حکومت طالبان، به عنوان دو بن بست اساسی فراروی طالبان قرار گرفته‌اند. این دو بن‌بست حالت متوالی دارد، به این صورت که عدم مشروعیت داخلی زمینه عدم رسمیت بین‌المللی حکومت طالبان را فراهم کرده است. در این نوشته این دو موضوع  و ضرورت‌های لازم مورد بحث قرار می‌گیرد.

 طالبان و بن‌بست عدم مشروعیت سیاسی
نزدیک به ۹ ماه از حاکمیت طالبان بر افغانستان می‌گذرد که علیرغم جنگ‌های چریکی علیه طالبان، تسلط حکومت طالبان بر تمام قلمرو افغانستان همچنان محفوظ مانده است. هم تسلط سریع طالبان بر قلمرو افغانستان و هم حفظ این قلمرو، نشان از قدرت نظامی طالبان دارد.
اما طالبان دیگر گروه نظامی نیست و تبدیل به حاکمیت سیاسی افغانستان شده است. از این رو، تنها قدرت نظامی، دیگر نمی‌تواند برای طالبان ابزار حل مشکل باشد.

حقیقت این است‌ که یک دولت به مثابه یک نهاد سیاسی، نمی‌تواند برای حل چالش‌های داخلی خود، پیوسته از ابزار نظامی استفاده کند. به همین سبب است که دولت‌ها، برای حل چالش‌های داخلی خود، سازوکارهای سیاسی و مدنی را به عنوان ابزارهای قانونی و کم هزینه انتخاب کرده‌اند. دولت‌ها همچنین برای حل مشکلات و مسائل خارجی خود با کشورهای منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای به جای اعمال خشونت‌های مرزی و نظامی، مکانیسم‌های سیاسی را در قالب عرف و فنون دیپلماسی به عنوان اساسی‌ترین روش، برگزیده و در توسعه آن تلاش می‌کنند.

به دیگر سخن، نهاد دولت یک سازمان مدنی است که تنها قدرت نظامی برای قوام آن کفایت نمی‌کند و باید بر پایه‌های حقوقی هم استوار باشد. این پایه‌های حقوقی نیز باید به نحوی با اصول پذیرفته شده و اساسی حقوق بین‌الملل در مطابقت باشد. در غیر این صورت، هر دولتی که باشد در پیگیری مطالبات سیاسی خود در سطح بین‌المللی با بن بست مواجه می‌شود.

مشکل فعلی طالبان این است که این واقعیت‌های حقوقی و مسلم در عرف بین‌المللی و کشورهای همسایه را در مدت ۹ ماه گذشته تا حد زیادی دست‌ِ کم گرفته است.
گروه طالبان، مسئله مشروعیت سیاسی حکومت خود را، یک امر عقیدتی و داخلی می‌پندارد و مطابق عرف و عقاید خود، آن را نهایی شده می‌داند. با همین نگاه بسیط، انتظار دارد که باید جامعه بین‌المللی به عرف و عقاید این گروه احترام بگذارد.

اما واقعیت موجود این است ‌که دولت‌ها به عنوان عضو جامعه بین‌الملل، نمی‌توانند مسئله مشروعیت سیاسی را تنها یک امر داخلی قلمداد کنند. ممکن است‌ که مبنای مشروعیت نظام سیاسی براساس عرف و عقاید داخلی شکل گیرد ولی این هرگز به این معنا نیست که اصول پذیرفته شده بین‌المللی در امر مشروعیت سیاسی نادیده گرفته شود.
زمینه مناسب برای جایگاه و اعمال اراده شهروندان برای مدیریت سرنوشت جمعی یکی از اصول اساسی عرف بین‌الملل در مشروعیت حکومت‌ها است و نظام‌های سیاسی کاملا دینی نیز این اصل را احترام و آن را به عنوان اصل مردمسالاری دینی اعمال می‌کنند. دولت طالبان علی رغم خواست و انتظار کشورهای منطقه و جامعه بین‌المللی، در ۹ ماه گذشته نتوانست یا نخواست که برای این مسئله یک مکانیسم نظری فراهم کند.

طالبان در این مدت سپری شده، به جای تلاش برای کاهش تناقضات گفتاری و رفتاری‌ خود با افکار عمومی در سطح بین‌الملل، پیوسته مسائلی را مطرح و پر رنگ کرده‌اند که زمینه چانه زنی سیاسی را برای حامیان خود نیز تضعیف کرده است. طالبان پس از ۹ ماه حکومت و مطالبات داخلی و بین‌المللی، آهسته و پیوسته در مسیر سیاست‌های خود در دهه نود میلادی گام می‌گذارد. اگر این خط مشی سیاسی طالبان ادامه یابد، هرگونه ادعای تغییر طالبان که در سال‌های اخیر مطرح شد، به یأس تبدیل می‌شود.

تا هنوز مشخص نیست که چرا طالبان هر روز عامدانه نسخه‌های طالبان را در سال‌های دهه نود از نو احیا می‌کند و  به قرائت سختگیرانه‌تر از اسلام در مسائل اجتماعی افغانستان مبادرت می‌ورزد. این در حالی است که کشورهای منطقه و جهان انتظار داشتند که گروه طالبان پس از خروج آمریکا و تشکیل دولت جدید در افغانستان باید حداقل‌های ضروری در امر مشارکت سیاسی و نقش مردم و اقوام مختلف کشور را در دولتداری حفظ و رعایت کند.

طالبان تاکنون عملا نشان داده است که اخذ نظر مردم افغانستان را برای اعطای مشروعیت و یا احراز مشروعیت رهبر دینی دولت، در مطابقت با آموزه‌های دینی نمی‌داند. مطابق رهیافت دینی طالبان، حتی در مرحله پایین‌تر از «امیرالمؤمنین»، اراده و نظر مردم در انتخاب رئیس اجرایی دولت نیز جایگاهی ندارد؛ لذا اصل برگزاری انتخابات در نظام سیاسی طالبان منتفی است. از منظر دینی طالبان، حتی مردم نمی‌توانند از طریق مشارکت در وضع قوانین عادی، در قبال سرنوشت جمعی و مسائل عمومی کشور سهم و حضور داشته باشند. به همین سبب است که پارلمان یا شورای اسلامی در نظام سیاسی و حکومت طالبان منتفی است.

این در حالی است که در میان پراکندگی و پیچیدگی عرف و قواعد حقوقی جامعه بین‌الملل، حداقل چهار اصل به عنوان پایه‌های مشروعیت سیاسی پذیرفته شده است که عبارتند از؛ انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی، حاکمیت قانون، فراگیر بودن نظام سیاسی و رعایت حقوق اساسی اقلیت‌های اجتماعی، مذهبی  و زنان.
کشورهای همسایه، منطقه و جامعه بین‌المللی، در رویکرد سیاسی خود نسبت به طالبان، به نحوی این اصول اساسی را به عنوان محور اصلی مطرح می‌کنند و نسبت به آن مصمم مانده‌اند.

 پس از اینکه سراج الدین حقانی رهبر شبکه حقانی در مصاحبه با شبکه خبری سی ان ان اعلام کرد که آمریکا دیگر دشمن طالبان نیست؛ باز هم دولت آمریکا برای به رسمیت شناختن طالبان بر رعایت حقوق زنان، مبارزه با تروریسم و نیز ایجاد نظام سیاسی فراگیر تأکید کرد. این مطالبات اساسی جامعه جهانی از طالبان از همان ابتدای تسلط حاکمیت طالبان مطرح بود و در نخست مقامات رهبری دولت ایران بر ایجاد حکومت همه شمول و رعایت حقوق اساسی تمام اقوام و مذاهب افغانستان، تأکید کردند و اصل را در روابط ایران و افغانستان، روابط میان ملت‌ها اعلام کردند.

طالبان اخیرا اعلام داشت که برای یافتن راه حل برای برخی از مشکلات موجود در افغانستان، لویه جرگه یا مجمع افغان‌ها را تشکیل می‌دهد. برداشت اولیه این بود که این مجلس بزرگ همان الگوی لویه جرگه در مشروعیت بخشی دولت موقت و دولت انتقالی دوره حامدکرزی را دنبال می‌کند و در آن طرحی جامع برای جایگزینی دولت سرپرست فعلی طالبان ارائه و نهایی می‌شود. ایجاد و فعالیت کمیسیون عودت رهبران سیاسی افغانستان توسط طالبان نیز این گمانه را تقویت می‌کرد؛ اما اکنون پس از سپری شدن مدتی از مطرح شدن لویه جرگه یا مجمع افغان‌ها و پاسخ منفی اکثریت رهبران سیاسی مخالف طالبان در برابر طرح کمیسیون عودت طالبان، ظن قوی وجود دارد که این مجلس بزرگ برگزار نمی‌شود و اگر برگزار شود به آن پیمانه‌ای نیست که برای حکومت طالبان مشروعیت سیاسی قابل قبول نزد جامعه بین‌المللی فراهم نماید. در این صورت، طالبان همچنان در بن بست عدم مشروعیت سیاسی باقی خواهد ماند و تجربه نشان داده است که دولت‌ها در ورای مشروعیت سیاسی چندان رشد نمی‌کنند و ریشه نمی‌گیرند.
بنابراین، ضرورت و خرد سیاسی ایجاب می‌کند که هیأت رهبری طالبان از تجربه‌های گذشته سیاسی افغانستان استفاده کنند و چالش‌ عدم مشروعیت سیاسی خود را با هزینه کمتر از طریق تدبیرهای سیاسی حل و فصل کنند.
بن بست عدم شناسایی بین‌المللی طالبان
تجربه فروپاشی دولت‌ها و فراز و فرود گروه‌های نظامی مخالف دولت‌‌های کابل، نشان می‌دهند که هیچ دولتی بدون حمایت کشورهای منطقه و فرا منطقه در افغانستان پایدار نمانده است و همچنین هیچ گروه نظامی مخالف دولت کابل بدون حمایت کشورهای منطقه و فرا منطقه بر دولت مستقر کابل پیروز نشده است.
حکومت طالبان برای بقای دولت خود، تجربه دولت پیشین افغانستان را نباید از نظر دور دارد.

حمایت صریح و آشکار دولت‌های منطقه و جامعه بین‌الملل از دولت فعلی کابل، زمانی عینی و واقعی می‌شود که دولت طالبان به رسمیت بین‌المللی برسد. مقدمه اساسی برای شناسایی دولت طالبان توسط کشورها، کسب مشروعیت داخلی دولت طالبان است.
مسئله شناسایی بین‌المللی برای یک دولت نوپا در حکم بقای آن دولت است. در غیر آن، هر لحظه احتمال می‌رود که در افکار بین‌المللی وجاهت خود را به عنوان یک دولت از دست دهد. برعکس اگر به شناسایی بین‌المللی دست یابد، مخالفان سیاسی و نظامی آن دولت نوپا، در افکار بین‌المللی وجاهت حقوقی خود را از دست می‌دهند.

اگر کشورهای منطقه و جامعه بین‌المللی طالبان را به رسمیت بشناسند، آنگاه ادبیات دیپلماتیک و بنگاه خبری کشورها، جبهه مقاومت و مخالفان دولت طالبان را به عنوان گروه‌های شورشی و یا شورشگران علیه دولت رسمی افغانستان یاد خواهند کرد. آنگاه این تعابیر از جانب دولت‌هایی که طالبان را به رسمیت بشناسند، مبنای حقوقی پیدا می‌کند. برعکس در صورتی که طالبان موفق نشود که رسمیت بین‌المللی پیدا کند، از جانب گروه‌های سیاسی و نظامی مخالف، دولت طالبان به عنوان گروه‌ دهشت افکن و مخالف افکار عمومی افغانستان و عرف جامعه بین‌المللی تبلیغ می‌شود. در آن صورت حتی اگر طالبان با تمام توان نظامی در قلمرو جغرافیایی خود و پایتخت افغانستان دولت نظامی داشته باشد، حریفان و مخالفان نظامی‌ طالبان در پهنای جامعه بین‌الملل جایگاه و وجاهت سیاسی خود را هر روز تقویت خواهند کرد.

این تجربه در دهه نود میلادی به صورت عینی تجربه شد. با آن‌که طالبان در آن وقت در افغانستان دولت و نیروهای نظامی مسلط داشت ولی جبهه متحد شمال با کمتر از ده درصد جغرافیای افغانستان، با وجاهت و جایگاه بین‌المللی خود طالبان را منزوی ساخته بود.
این تجربه نشان می‌دهد که برخلاف تصور بدبینانه و علی رغم وضعیت آنارشیک در نظام بین‌الملل، باز هم جامعه بین‌المللی دارای اصول و بنیادهای حقوقی مسلم است. هم اکنون برخی کشورها هستند که نظام فراگیر سیاسی ندارند و حقوق اقلیت‌ها و زنان نیز در آن رعایت نمی‌شوند ولی باز هم همین دولت‌ها در سازمان ملل عضویت دارند و به رسمیت شناخته شده‌اند. این نگاه نباید دولت طالبان را به اشتباه بیندازد. زیرا آن نوع دولت‌های اقتدار گرا در جامعه بین‌المللی قدرت‌های بزرگی را دارند که آن را به رسمیت شناخته است. حتی به رسمیت شناختن حکومت طالبان از سوی عربستان، امارات متحده عربی و پاکستان در دهه نود، باعث تشویق دیگر کشورها برای به رسمیت شناختن طالبان نشد. زیرا کشورهای یاد شده در محیط منطقه و بین‌الملل دارای قدرت چندانی نبودند. برعکس اگر ایران، چین، هند و یا روسیه دولت طالبان را به رسمیت بشناسد، برای طالبان وجاهت و فرصت بزرگی برای شناسایی در میان کشورهای منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای فراهم می‌شود.

 با وجود این، حتی اگر رفتار دولت‌ها را در روابط و سیاست خارجی، تابع اصل منافع ملی و تابع “تصمیم سیاسی”  بدانیم، باز هم این مسئله هرگز به معنای نادیده انگاشتن عرف و اصول حقوق بین‌الملل نیست.
براساس قطعنامه‌ای که در مارس سال ۲۰۲۰ در شورای امنیت تصویب شد،” امارت اسلامی افغانستان از سوی سازمان ملل متحد به رسمیت شناخته نشده و شورای امنیت سازمان ملل از احیای “امارت اسلامی افغانستان” حمایت نمی‌کند. این قطعنامه فعلا مهمترین بخش از قوانین بین‌المللی است که مخالفان دولت طالبان در محیط بین‌الملل و افکار عمومی از آن استفاده می‌کنند و علیه طالبان، به آن استناد می‌کنند.
مقامات طالبان، ناگزیر هستند که خود را با قواعد و ضرورت‌های دیپلماسی میان دولت‌ها هماهنگ کرده و به واقعیت‌های غیر قابل انکار محیط بین‌الملل توجه کنند.

اخیرا مقامات طالبان از بازگشایی سفارتخانه‌های کشورها در افغانستان و پذیرش برخی دیپلمات‌های آنها در سفارتخانه‌های افغانستان در کشورهای منطقه از جمله ایران، چین و روسیه و کشورهای آسیای مرکزی، به عنوان شناسایی عملی دولت طالبان تبلیغ کردند. واقعیت این است که طالبان نمی‌تواند عرف دیپلماتیک را با این تفسیرهای سیاسی ساده سازی کند. رابطه میان اکثریت کشورهای همسایه و افغانستان ریشه تاریخی، فرهنگی و اجتماعی دارد و این دولت‌ها نمی‌توانند بدون رعایت برخی قواعد مسلم و دور اندیشی سیاسی، در فقدان مشروعیت داخلی طالبان، دولت طالبان را به رسمیت بشناسند.

به نظر می‌رسد که نگاه طالبان هم به پدیده دولت و هم در روابط میان دولت‌ها، تا هنوز نگاه نظامی است و اگر این نگاه به زودی تغییر پیدا نکند و سیاسی نشود، باعث بن بست و ناامیدی‌های مضاعف می‌گردد.
همین نگاه نظامی به پدیده دولت و حاکمیت، برای طالبان یک نگاه و قرائت بسیط و سطحی از علم و اصول روابط بین‌الملل ایجاد کرده است. طالبان با همین نگاه، معتقد است که با کنترل نظامی یک قلمرو جغرافیایی و اعلام دولت با پشتوانه نظامی، باید از جانب دولت‌ها به رسمیت شناخته شود.

برداشت من این است‌که دولت‌های منطقه و فرامنطقه، پیش از این که این نگاه و قرائت طالبانی را ساده و سطحی بپندارند، آن را برای آینده نظم منطقه‌ای خطرناک حس کرده‌اند. به این دلیل که کشورهای همسایه افغانستان و منطقه، هر یک ریشه‌های منازعات سیاسی را از زمان استعمار در خاک خود حمل می‌کنند. این ریشه‌های منازعات، از جانب قدرت‌های بزرگ هر از چندگاهی به عنوان نقطه فشار برجسته می‌گردد. به همین دلیل کشورهای منطقه نمی‌خواهند که طالبان را تنها به دلیل کنترل بر اصل قلمرو جغرافیایی و قدرت نظامی آن، به عنوان یک دولت مشروع به رسمیت بشناسند. در غیر این صورت، یک مسیر انحرافی برای تمام گروه‌های شبه نظامی در سطح منطقه فراهم می‌شود که صرفاً با کنترل نظامی بر جغرافیا، اعلام دولت کنند.
جمع‌بندی
دولت طالبان در ۹ ماه گذشته می‌توانست با تدبیر سیاسی لازم، زمینه توافق سیاسی را در افغانستان فراهم کند. تفاهم سیاسی داخلی، خود به خود زمینه اجماع ملی و مشروعیت سیاسی طالبان را به وجود می‌آورد. طالبان با رویکرد سیاسی غیر واقع بینانه، این فرصت را از دست داد.
عدم مشروعیت داخلی و در نتیجه تأخیر در شناسایی رسمی طالبان از جانب دولت‌ها، فشار مضاعف اقتصادی و روانی را بر مردم افغانستان تحمیل می‌کند.
کشورهای منطقه و فرامنطقه، نمی‌توانند به سادگی از اصول و معیارهای دیپلماتیک صرف نظر کنند و بدون مشروعیت داخلی، دولت طالبان را به رسمیت بشناسند.
 احتمال می‌رود که دولت‌های منطقه به سبب منافع ملی و سیاسی خود، تا هنگام هماهنگی عملی دولت طالبان با معیارهای پذیرفته شده در دولتداری داخلی و روابط حسنه و اصولی با کشورهای منطقه، مسئله به رسمیت شناختن دولت طالبان را به تأخیر اندازند.

لینک کوتاه : http://iras.ir/?p=5587

 

 

سودای حکمتیار برای نقش آفرینی در امارت اسلامی : از دشمنی تا اتحاد؟

کلکین : گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی و از فرماندهان سابق مجاهدین افغانستان در تازه ترین اظهارات خود در واکنش به فرمان های امارت اسلامی در رابطه با زنان گفت که طالبان پوشش خاصی را به زنان و دختران افغانستان تحمیل نکنند. چرا که به گفته او پوشاندن صورت و دست و پای زنان شامل حجاب نیست. این اظهارات در حالی مطرح شد که با واکنش های مختلفی رو به رو شد. از جمله صادق عاکف سخنگوی وزارت امر به معروف  در پست توئیتری نوشته بود که اعضای حزب اسلامی در گذشته به خاطر حجاب به صورت زنان اسید پاشیدند. واکنشی که سریعاً از سمت او پاک شد. اما از زمان روی کار آمدن طالبان این نخستین بار نیست که گلبدین حکمتیار در مورد نحوه حکومت داری طالبان اظهارنظر می کند. چنانچه که قبلاً نیز او سه مشورت را به اداره طالبان داده بود. ازجمله اینکه افغانستان مانند دوره اشغال، نیازی به اردوی/ارتش بزرگ ندارد. دوم اینکه بر رسانه ها محدودیت های بیشتر وضع کنید. چراکه هیچ تغییری در نشرات رسانه ها دیده نمی شود.  و سوم اینکه کشورهایی که می خواهند سفارت هایشان در کابل بازگشایی شود، به سفارت های طالبان در پایتخت هایشان باید اجازه فعالیت بدهند. قبل تر از آن نیز در جریان سقوط افغانستان او دلیل اصلی سقوط را اشرف غنی دانست و از طالبان خواست که از جنگ شهری بپرهیزند. او گفته بود که طالبان باید از درگیری هایی که منجر به جنگ شهری می شود، پرهیز کند. او در مصاحبه ای در همین رابطه اظهار کرده بود که« پیشنهاد ما به طالبان از گذشته و حالا این است که از جنگ شهری بپرهیزند. چراکه هزینه های زیادی در بخش تلفات انسانی و زیرساخت ها به وجود خواهد آمد. حتی او گفته بود که پیشنهاد می کنیم طالبان در پایتخت حضور پیدا نکنند و تنها راه حل پیش رو تشکیل دولت انتقالی و انتخابات از افرادی است که شهرت خوبی دارند و در بیست سال گذشته جنگ و کشتار نداشته اند. است ». این اظهارات از سمت او در حالی مطرح شد که با فرار اشرف غنی او به همراه حامد کرزی و عبدالله عبدالله کمیته ای را برای نظارت بر انتقال آرام قدرت به طالبان ایجاد کردند.

 گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی افغانستان است. او در دهه ۱۹۹۰ قبل از تسلط طالبان بر کابل نخست وزیر بود. پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱ او یک گروه مسلحانه علیه دولت افغانستان و ائتلاف بین المللی راه انداخت. به طوری که حزب اسلامی برای هدف قرار دادن نیروهای آمریکایی در افغانستان شناخته شده بود و طی سال های ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۵ مجموعه ای از حملات را علیه نیروهای آمریکایی و ائتلاف انجام داد. سپس در سال ۲۰۱۶ یک قرارداد صلح با دولت افغانستان امضا کرد و پس از بیست سال به افغانستان بازگشت. صلحی که به مذاق بسیاری ها از جمله طالبان خوش نیامد. حزب اسلامی به رهبری گلبدین حکمتیار در ایدئولوژی تقریباً همانند طالبان است  و در گذشته افراد این گروه به طالبان کمک کرده اند.  همچنین، در سال ۲۰۱۵ به جنگجویان خود دستور داد تا به داعش در امر مبارزه با طالبان کمک کند اما هرگز با داعش بیعت نکرد.

حکمتیار و رویای رسیدن به قدرت

گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی از سال ۱۳۶۸ شمسی در پی تصاحب قدرت بود اما هیچ گاهی نتوانسته است بر کرسی رهبری حکومت در افغانستان تکیه بزند. نخستین بار در سال ۱۳۶۸ با همراهی شهنواز تنی می خواست با کودتا حکومت را در افغانستان به چنگ بیاورد. آن کودتا شکست خورد و آقای حکمتیار نتوانست به قدرت برسد. هم زمان با سقوط حکومت دکتر نجیب الله رهبران تنظیم های جهادی در پاکستان، صبغت الله مجددی رهبر حزب نجات ملی را به عنوان نخستین رهبر دولت اسلامی انتخاب کردند که باید برای دو ماه حکومت را به پیش می برد و بعداز او برای چهارماه آقای برهان الدین ربانی حکمروایی می کرد و پس از آن رئیس «شورای اهل حل و عقد» رئیس حکومت را تعیین می کرد. حکمتیار که می دانست با رفتن ربانی به ارگ امکان قدرت گرفتن او وجود ندارد. هرچند نه در ظاهر ولی با بهانه گیری با دولت ساخته شده توسط خودشان در افتاد و نتیجه آن جنگ های تنظیمی در کابل و دیگر نقاط افغانستان بود. با سقوط شهرها توسط طالبان، حکمتیار بار دیگر به این فکر شد تا اگر بتواند در کنار طالبان برای خود جایگاهی به دست بیاورد. به همین دلیل به جنگجویانش دستور داد تا در مقابل طالبان نجنگند. اما طالبان هیچ وقعی به این دستور رهبر حزب اسلامی نگذاشتند و نیروهایش را خلع سلاح کردند. پس از آن نیز با سقوط طالبان و آمدن حکومت برخاسته از کنفرانس بن، جایی برای حکمتیار در نظر گرفته نشده بود. به همین دلیل حکمتیار در مخالفت با دولت حامد کرزی درآمد و علیه این دولت اعلان جنگ داد(آژند،۱۳۹۹). بعدتر در دو دهه گذشته او به عنوان یکی از اپوزیسیون های جدی دولت نظام جمهوریت در افغانستان و ائتلاف بین المللی شناخته شده است. نقشی که جایگاهی فراموش شده را برای این رهبر سابق و حزبش فراهم کرد. اما بعدتر او در سال ۲۰۱۶  برای احیای جایگاه خود در قدرت در افغانستان با دولت اشرف غنی وارد مذاکرات صلح شد و در نهایت با صلحی که با دولت انجام داد در پیش چشمان حیران بازماندگان حادثه موشک باران کابل که او یکی عامل اصلی اش بود، به کابل بازگشت. اما او پس از بازگشت با وجود اینکه به هیچ مقام رسمی در ساختار سیاسی افغانستان نرسید، تلاش های بی وقفه ای را برای تاثیرگذاری در روند تصمیم گیری و سهم گیری در قدرت انجام داد به گونه ای که در دور قبلی انتخابات ریاست جمهوری خود را کاندیدای این مبارزه در قدرت کرد.

اما با روند آغاز صلح دولت با طالبان او تلاش های خود را برای ایفای نقش موثرتر در روند صلح و سهم گیری در قدرت آینده که می دانست طالبان بخش جدایی ناپذیر آن است، ادامه داد. به طوری که در تلاش بود خود را به عنوان متحدی قابل اعتماد برای طالبان نشان دهد. این در حالی بود که طالبان هیچ گاه به او و مواضع او روی خوش نشان نداده و صلح او با دولت سابق را خیانت او می دانستند. سپس بعداز روی کارآمدن طالبان به قدرت در ماه اوت ۲۰۲۱  او برخلاف بسیاری از چهره های برجسته سیاسی افغانستان را ترک نکرد و به تلاش های خود برای حضور در ساختار سیاسی جدید ادامه داد.

حکمتیار در تقلای کسب اعتمادِ طالبان

اما با روی کار آمدن مجدد طالبان به قدرت در ماه اوت ۲۰۲۱ او در همان ابتدا گفت که از حکومت جدید که توسط طالبان تشکیل شود، حمایت خواهد کرد حتی اگر در دولت شرکت نکند. وی در همین رابطه گفته بود که ما هیچ شرطی برای مشارکت در حکومت نداریم جز تعیین افراد شایسته. او در مصاحبه ای که با خبرگزاری آناتولی در ماه سپتامبر ۲۰۲۱ داشت اظهار کرده بود که ما از طالبان به هر شکلی که حکومت تشکیل دهند بدون قید و شرط حمایت می کنیم. او استدلال کرد که به دولت های ائتلافی عقیده ای ندارد چراکه آن ها همیشه شکست خورده اند. همچنین او افزود که ما با طالبان برادر هستیم و بین ما اجماع وجود دارد.

اما او قبل تر از این هنگامی که مذاکرات بین طالبان و دولت افغانستان در جریان بود در ۱۹ سپتامبر ۲۰۲۰ از آمادگی خود برای ایجاد ائتلاف با طالبان صحبت کرد. به گونه ای که این حزب برای گفت و گوی مستقیم با طالبان اعلام آمادگی کرد. به اعتقاد حکمتیار همکاری این دو گروه در افغانستان منجر به پایان بحران در افغانستان خواهد شد که هیچ نیرویی نمی تواند در برابر آن بایستد. در آن زمان او گفته بود تا زمانی که دور اول مذاکرات کابل و طالبان تکمیل شود، ما آماده هستیم تا حزب اسلامی و طالبان گفت و گوها را آغاز کنند که تصمیم با طالبان است. اما طالبان در مورد این پیشنهاد اظهارنظری نکرده بود. همچنین، او در آن زمان تاکید کرده بود که دولت افغانستان «ضعیف و چند پارچه» است در حالی که طالبان و حزب اسلامی «باورها، ارزش ها و ایدئولوژی مشترک دارند». او همچنین، پیشتر از این در مصاحبه ای در سال۲۰۱۹ با شبکه طلوع نیوز افغانستان و در زمانی که طالبان در حال مذاکره با ایالات متحده بود گفته بود که طالبان نیز مانند مردم افغانستان خسته از جنگ هستند و تعداد کمی از آنها بر تداوم جنگ پافشاری می کنند. اما علی رغم این اظهارنظرهای حکمتیار، رابطه حزب اسلامی حکمتیار و طالبان گذشته خصمانه ای داشته که منجر به درگیری های متعددی بین طرفین شده بود.

به گونه ای که در مارس ۲۰۱۰درگیری بین این دو گروه در شمال افغانستان در ولایت بغلان رخ داد که در نتیجه آن که چند روز به طول انجامید نزدیک به ۶۰ شبه نظامی و ۲۰ غیرنظامی کشته شدند. علاوه بر این، در ماه جولای همین سال درگیری دیگری بین طرفین در ولایت وردک اتفاق افتاد که باعث کشته شدن ۲۸ جنگجوی طالبان ازجمله یک فرمانده مهم محلی این گروه شد. که افزایش این درگیری ها شکاف مهمی را در جنبش شبه نظامی کشور رقم زد.

 به عبارت دیگر، از سال ۲۰۰۸ رهبران شورشیان در حال صدور اقدامات تازه ای برای حملات بیشتر در مناطق شمال کشور برآمدند که باعث افزایش فعالیت های ضد دولتی شد که از آن زمان به طور جدی بخش هایی از شمال و غرب را بی ثبات کرده بود. به ویژه کریدور شمالی که کابل را به مرز تاجیکستان وصل می کرد به طور فزاینده ای تحت فشار شدید نیروهای ضددولتی از جمله طالبان و حزب اسلامی قرار گرفته بود. هرچند هر دو گروه در مناطقی جداگانه و با سطحی از همکاری فعالیت می کردند اما وجود سوءظن و رقابت بین دو طرف وجود داشت. ولایت قندوز و بغلان در حدود ۱۵۵ مایلی کابل بارها شاهد حملات مرگبار شورشیان و افزایش ناامنی بودند. به طوری که در ماه جون، محمد رسول محسنی رئیس شورای ولایتی بغلان گفته بود که طالبان در ۱۱ ولسوالی/شهرستان این ولایت «مراکز نظامی» ایجاد کرده و تنها پنج ولسوالی/شهرستان در کنترل دولت باقی مانده بود. اما کنترل طالبان و حزب اسلامی در هردو ولایت بسیار مشهود بود. حزب اسلامی که رهبر آن از ولایت قندوز بود پایه های خود را در ولایت های شمالی مستحکم کرد. او همچنین، نیروهای خود را در اطراف کابل و ولایات نزدیک مرز شرقی افغانستان و پاکستان قرار داده بود. اما علی رغم این تحرکات حزب اسلامی این طالبان بود که دست برتر را داشت و از حزب پیشی گرفته بود. به طوری که طالبان با اجرای حملات تروریستی شدید، به ویژه هدف قرار دادن رهبران قبایل، افراد پرنفوذ و فرماندهان سابق موفق شده بودند نفوذ حزب در مناطق نام برده شده را به حاشیه ببرند. این در حالی بود که این منطقه به دلیل یک مسیر ترازیتی کلیدی برای هردو گروه دارای اهمیت بود. در همین راستا در اواخر سال ۲۰۰۹ بود که نبردهایی بین حزب اسلامی و طالبان رخ داد. بزرگترین درگیری بین این دو گروه در ماه مارس ۲۰۰۹ در شمال ولایت بغلان بود. هنگامی که نیروهای طالبان نزدیک بود تا مواضع حزب را تصرف کنند که در مقابل فرماندهان حزب بر آن شدند تا برای حمایت نظامی به مقامات دولتی متوسل شوند. که در نهایت، این درگیری با بیرون راندن نیروهای حزب از سنگرهایشان و تصرف بخش قابل توجهی از ولسوالی های دهنه غوری و بغلان جدید پایان یافت. اما از آن زمان درگیری های دیگری در مناظق مختلف کشور بین دو طرف رخ داد. به طور مثال، در اواخر ماه ژوئن ۲۰۱۰ دو طرف در ولایت وردک در نزدیکی کابل با هم درگیر شدند. در اواخر ماه جولای نیروهای حزب طالبان را شکست دادند و تعدادی از فرماندهان آنها کشته شد که شورای کویته طالبان را بر آن داشت تا کمیسیونی را برای ارزیابی ولایل تلفات آنها به این منطقه اعزام کند. در مثالی دیگر، افراد وابسته به حزب اسلامی در سال ۲۰۰۹ پس از عقب نشینی ایالات متحده از نورستان کنترل بخش هایی از این ولایت را برعهده گرفتند که باعث درگیری بیشتر با طالبان شد. علاوه بر این، جنگجویان طالبان مقامات کلیدی وابسته به حزب اسلامی را ترور کردند که برجسته ترین آنها مولوی گل رحمان، فرمانده مشهور حکمتیار در جریان جنگ های ضدشوروی بود. اما در این میان مقامات افغان در تلاش بودند تا با بهره گیری از شکاف به وجود آمده بین دو طرف جنگجویان درجه یک حزب را برای ترک شورش و تشکیل گروهی از شبه نظامیان  طرفدار دولت به عنوان سنگری در برابر طالبان متقاعد کنند(GOPAL AND DUPEE,2010).

همچنین در ادامه خصومت های بین حزب اسلامی و طالبان، حکمتیار در سال ۲۰۱۵ و با ظهور داعش در افغانستان از نیروهای خود خواست تا از گروه شبه نظامی دولت اسلامی در امر مبارزه با طالبان حمایت کنند. او در بیانیه ای که در ۵ جولای ۲۰۱۵ منتشر شد از نیروهای خود خواست تا به دولت اسلامی برای مبارزه با طالبان کمک کنند. این بیانیه در حالی منتشر شد که جنگ بین داعش و طالبان در ولایت ننگرهار در شرق افغانستان شدت گرفته بود و داعش در تلاش بود تا جای پای خود را در کشور محکم بسازد. با این حال پس از انعقاد قرارداد صلح بین دولت افغانستان و حزب اسلامی در سال ۲۰۱۶ هرچند این اقدام مورد تایید طالبان نبود اما این حزب و راس آن رهبرش در تلاش بوده تا خود را با طالبان نزدیک و هماهنگ بسازد.

 اکنون نیز از زمان روی کار آمدن طالبان به قدرت، در میان زودو بندهای سیاسی این گروه با داعش، جبهه مقاومت یکی از روابطی که محل بحث دارد نوع تعامل طالبان با حزب اسلامی حکمتیار است. درواقع، شاید جذاب ترین پویایی، پتانسیل یک دشمن سابق طالبان یعنی گلبدین حکمتیار برای پیوستن به دولت طالبان است. در این میان مسیر گذشته پرتنش حزب اسلامی و طالبان، نزدیکی دو طرف به پاکستان، تمامیت خواهی طالبان برای تصاحب  قدرت و عطش سهم گیری در قدرت از سوی حکمتیار که سالهاست به دنبال کسب آن در ساختار سیاسی افغانستان است، مولفه هایی است که  در نوع رابطه بین دو طرف باید به آنها توجه داشت. درواقع، به نظر می رسد علی رغم تلاش های حکمتیار برای ارائه تصویری از یک متحد خوب برای طالبان، این گروه تمایل چندانی برای اجازه بازیگری بیشتر او در نظامی که تحت قیادت امارت اسلامی است را حداقل به آن میزان که حکمتیار انتظار دارد، ندهند که شاید ناشی از دلخوری و یا هم عدم اعتماد به او باشد اما در این میان برای طالبان که پس از بیست سال انتظار دوباره قدرت را به دست گرفتند و هیچ رقیب جدی برای قدرت ندارند، تقسیم قدرت آن هم با دشمن سابق اندکی مبهم به نظر می رسد. اما در این میان نباید به نقش پاکستان در نوع نگاه و نحوه رابطه بین دو طرف بی توجه بود. باتوجه به نزدیکی حکمتیار و طالبان به اسلام آباد این ظرفیت وجود دارد که پاکستان به عنوان عنصری تعدیل کننده برای دو طرف اقدام کند. به گونه ای که در نخستین سفر فیض حمید رئیس سازمان استخباراتی پاکستان پس از سقوط کابل به افغانستان او برای تشکیل دولت فراگیر هم با طالبان و هم با حزب اسلامی دیدار داشت.

در نهایت، باید گفت که از زمان سقوط کابل و بازپس گیری قدرت توسط طالبان، حکمتیار در ابتدا با ایفای نقشی میانجیگر و اظهارنظرهای مختلف در رابطه با نحوه تشکیل حکومت اقبال بیشتری را برای خود زیر سایه تحولات جدید دید و فرصت را مغتنم برای ارتقای جایگاه خود در قدرت می دید اما با پیشروی طالبان و به دست گرفتن کامل قدرت او متوجه شده است که حاکمان جدید سرسخت تر از آن هستند که دل به ائتلاف با سایر جریان های سیاسی و شریک سازی آن ها در سفره قدرت بدهند. درنتیجه در تلاش است تا با مواضعی نرم و محتاط جایگاه خود را در افغانستان جدید با رهبری امارت اسلامی و نوع رابطه با طالبان شکل بدهد.  بنابراین، هرچند حزب اسلامی حکمتیار گذشته پرتنشی را با طالبان داشته است اما در نظام جدید در تلاش است تا خود را متحدی خوب و قابل اعتماد به این گروه معرفی کند. هدفی که نشانه های تمایل کمتری از طرف مقابل حداقل در ظاهر دیده می شود که این امر کار را برای این رهبر سابق جهادی اندکی دشوار کرده است.

منابع

آژند،فریدون(۱۳۹۹)،«حکمتیار سودای رهبری «حکومت موقت» در سر دارد»، ایندیپندنت فارسی، قابل دسترسی در: https://www.independentpersian.com/node/94176/%D8%AD%DA%A9%D9%85%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%C2%AB%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85%D8%AA-%D9%85%D9%88%D9%82%D8%AA%C2%BB-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF

 

 

 

ایران و ناگزیری های مواجهه با طالبان

شیعیان طرفدار ایران در افغانستان سیستماتیک هدف قرار می گیرند

 

دیپلماسی ایرانی: در حالی که طی ماه گذشته وزارت دفاع ایران مشغول اعزام نیروهای خود به ساحات مرزی با افغانستان بوده است، دیپلمات های ایران به تکاپوی زیادی افتاده اند تا کماکان باب گفت وگو و مفاهمه با طالبان باز بماند. 

به نظر می رسد بعد از خروج نیروهای ناتو از افغانستان، حالا ایران با 921 کیلومتر مرز مشترک با افغانستان با بحران های متعددی روبه رو شده است. پیش بینی می شود نزدیک به دو ملیون نفر با فرار از خشونت و حکمروایی قرون وسطایی طالبان طی ماه های گذشته وارد ایران شده اند و به جمعیت نزدیک به سه ملیون پناهنده قبلی افغان در این کشور اضافه شده اند.

طی هفته های گذشته حملات متعددی به اقلیت شیعه و صوفیان سنی که میانه رو و در برخی وجوه با شیعیان اشتراکاتی دارند در پایتخت در مرکز کشور، در مزار شریف و کندوز در شمال کشور و در هرات در غرب افغانستان صورت گرفت. این حملات صدها کشته و زخمی در پی داشت و خونبارترین حملات به مراکز مذهبی بعد از به قدرت رسیدن طالبان محسوب می شود. داعش مسئولیت همه این حملات را بر عهده گرفت.

جمهوری اسلامی ایران که داعیه دار رهبری جهان تشیع را دارد و بر اساس همین ابزار استراتژیک، توانسته نفوذ خود را در سوریه، یمن، لبنان، بحرین و عراق گسترش دهند حالا با یک چالش جدی مواجه شده اند. شیعیان افغان که تشکیل دهنده لشکر "فاطمیون" هستند و در تامین اهداف نظامی ایران خاصتا در کشور سوریه نقش بسزایی داشته اند در افغانستان هدف قرار گرفته اند و در حال کشتار سیستماتیک قرار دارند. 

طالبان نیز طی ماه های اخیر چند بار حملات مستقیم نظامی به پاسگاه های مرزی ایران انجام داده اند در یکی از آخرین موارد روز دوشنبه 7 مارچ 2022،  بنا به گزارش روزنامه "اطلاعات روز" افغانستان این حمله منجر به کشته شدن 4 سرباز ایرانی در نقاط مرزی هم مرز با ولسوالی "کنگ" ولایت نیمروز افغانستان شد. جانب ایران اما بدون انجام عمل بالمثل، این حوادث را سوء تفاهمات مرزی دانسته و علت آن را آگاهی پایین مرزبانان طالبان از قواعد بین المللی عنوان کرد، یک رفتار عاقلانه در مواجهه با گروه بی تجربه در امر حکومتداری و روابط منطقه ای!

نگرانی دیگری نیز وجود دارد، ورود صدها هزار نفر طی ماه های اخیر که اکثر آنها نیز به طور غیر قانونی وارد ایران شده اند، مسئولین امنیتی ایران را نگران یک نفوذ در داخل مرزهایش کرده است. به نظر می رسد مسئولین در ایران این نگرانی را جدی بر می شمارند، وزیر کشور ایران اخیرا اعلام کرد که به زودی طرحی جدید را برای شناسایی و سازماندهی افغان هایی که وارد ایران شده اند عملی خواهد شد و اضافه کرد که به همه این افراد، اقامت موقت ایران اعطا خواهد شد. این سیاست تشویقی به روشنی نشان می دهد که ایران حاضر به هزینه اقتصادی اسکان موقت صدها هزار پناهنده برای جلوگیری از هزینه های امنیتی است. 

سخنگوی وزارت امور خارجه ایران بعد از بروز برخی درگیری ها طالبان در مرز اسلام قلعه با ایران و تداوم کشتار شیعیان در افغانستان با لحنی متفاوت از گذشته گفت: "تکرار این قضیه جای نگرانی جدی دارد و امیدواریم خویشتنداری باعث سوءبرداشت طرف مقابل نشده باشد."  متعاقب این موضع وزارت امور خارجه ایران، وزارت دفاع ایران به اعزام لشکر 88 زرهی زاهدان به نقاط مرزی همجوار با استان هرات افغانستان که اخیرا شاهد تشدید سطح تخاصمات مرزی بود، اقدام کرد. 

فرمانده سابق نیروی دریایی ایران، جنرال "کوچکی" اخیرا در مطلبی مدعی شد که طالبان پروژه ای استخباراتی برای ایجاد چالش برای ایران هستند: "در آینده نه چندان دور طالبان به تجهیزات نظامی آمریکایی و اروپایی تجهیز شده که آموزش‌های آن توسط اسرائیل و پاکستان شروع شده است؛ پول این تجهیزات را عربستان و کشورهای حوزه خلیج فارس می‌پردازند. طالبان داعش وار از نوار مرزی سیستان و بلوچستان و خراسان ایران را آرام نخواهد گذاشت همچنان که هم اکنون شاهدیم از مرزهای شرق کشور گروه های سنی معاند با انواع سلاح های سبک و سنگین وارد کشور می شوند."  

برخلاف دیگر کشورها در حوزه نفوذ مذهبی ایران، شیعیان در افغانستان در اقلیت بوده و از نگاه جغرافیایی نیز در نقاط مرکزی و در جوار رشته کوه هندوکش محصور شده اند، این موضوع امکان حمایت لوجستیکی از آنها را ناممکن ساخته است. ایران با درک این موضوع و با کسب تجربه از جنگ های داخلی دهه ۱۹۹۰ افغانستان، طی دو دهه گذشته تلاش کرد تا این انحصار جغرافیایی را بشکند و شیعیان را به صورت کلونی های قابل حمایت در پایتخت و ولایت هرات در امتداد مرز خود با افغانستان، مسکون کند که این پروژه با سرمایه گذاری صدها ملیون دالری در عمل نیز نسبتا با موفقیت اجرا شد. 

حالا اما به نظر می رسد طرف مقابل، با درک این موضوع، حملات خود را بر این مراکز جمعیتی متمرکز کرده است تا این شیعیان دوباره به مناطق مرکزی بازگردند و یا کشور را ترک کنند. 

در غیاب سیاستمداران مورد حمایت ایران در کابل که همیشه با نفوذ در بدنه حکومت مستقر مورد حمایت غرب به سیاست گذاری در کابل توازن منطقی می بخشیدند، حالا اما به نظر می رسد شمشیر دو لبه برای ایران توسط رقبایش تیز شده است، سکوت ایران به جایگاه رهبری این کشور بر جمعیت شیعه جهان آسیب می زند و مداخله مستقیم می تواند پای ایران را وارد باتلاق پیچیده افغانستان کند.

از طرف دیگر با واگذار شدن افغانستان به میدان بازی سازمان استخبارات نظامی پاکستان توسط غرب و تصفیه نیروهای پشتون از جمله عمران خان در اسلام آباد، حالا ایران بیشتر در موضع خنثی کننده و تدافعی برنامه های غرب قرار گرفته و نگاه بیرون راندن امریکا از منطقه با هدف گسترش نفوذ بیشتر منطقی به سمت مرزهای شرقی با چالش هایی جدی روبه رو شده است. 

شاید به همین خاطر است که ایران حالا با پذیرش یک تعداد دیپلمات های طالب و همزمان فراهم کردن شرایط میزبانی از تعدادی از فرماندهان عمده مخالف طالبان، خود را برای هر سناریویی از جمله حمایت از یک جنگ داخلی دیگر در افغانستان با هدف دور نگه داشتن ناامنی از مرزهای خود در مقابل گروه های تروریستی متعدد از جمله داعش، جندالله و حتی طالبان آمادگی می کند. روشن است که هزینه های اقتصادی این اقدامات برای کشوری که زیر تحریم غرب قرار دارد سنگین تر از هر وقت دیگر است. 

 

 

دشمنی با زبان فارسی؛ چرا؟

 

ایرنا- این بار همان دستِ دزدِ استعمار، نه با خنجر و چاقو و توپ و تفنگ، که با دستکش نامرئی و لطیفِ تزویرِ «تفرقه بینداز و حکومت کن» در پی دست‌درازی به وحدتِ ایرانیان و یکپارچگی ایرانِ عزیز و کهن است و در نقش دایۀ دلسوزتر از مادر، عَلَمِ حمایت از اقوام و زبان‌های محلّی را برافراشته است.

به‌تازگی، شبکه‌های «بیگانه‌»ای که یا در دامنِ استعمارِ پیر قد کشیده‌اند یا سر سفرۀ آکنده از کینۀ ایرانِ حاکمان سعودی ریزه‌خواری می‌کنند، با دلسوز نشان‌دادنِ خود برای اقوامِ «ایرانی»، می‌کوشند زبان‌ها و گویش‌های محلّی ایرانی را در برابر زبانِ ملّیِ سرزمین ایران، یعنی فارسی، قرار دهند.

جالب است که شعبه‌های «فارسیِ» این رسانه‌ها خود نیز به زبانِ فارسی برنامه می‌سازند و پخش می‌کنند؛ برنامه‌هایی علیه زبان فارسی!

آنها می‌کوشند با القاکردنِ اینکه زبانِ فارسی، سببِ بی‌توجهی به زبان‌ها و گویش‌های محلّی و قومیِ سرزمین ایران شده است، بینِ ایرانیان و زبانِ ملّی‌ و وحدت‌آفرینشان جدایی بیفکنند.
این رسانه‌ها با غوغاسازی قصد دارند «فارسی» را عاملی برای نابودی زبان‌های محلّی نشان دهند، تا با پیش‌کشیدنِ مساله‌هایی مانند اینکه چرا زبان‌های قومی در مدرسه‌های ایران آموزش داده نمی‌شود، زبانِ ملّی ما را تضعیف کنند و آن را ظالمی نشان دهند که سببِ کم‌رنگی زبان‌ها و گویش‌های محلی شده است.

اما اینها همه نشانیِ غلط دادن است! اگر گفتن و شنیدن به زبان‌ها و گویش‌ها و لهجه‌های محلّی ایران به‌تدریج کمتر می‌شود، نه به این دلیل است که فارسی، زبانِ رسمی است؛ بلکه به‌دلیل فرهنگِ مهاجم و مخرّبی است که در دهه‌ها با عنوان‌های دهان‌پُرکنی چون «روشنفکر بودن»، «باکلاس‌بودن»، «به‌روز بودن» و «متجدد بودن» در قالبِ کتاب، فیلم، سریال، روزنامه و شبکه‌های مجازی به خورد جماعتِ ایرانی داده شده تا برای آن دختر و پسرِ شهرستانی و روستایی این‌طور جابیفتد که اگر گفتارش لهجه داشته باشد، نشانه‌ای است از عقب‌ماندگی و بی‌کلاسی‌اش.

.به‌مَثَل تا سال‌ها لهجه‌داشتنِ شخصیت‌ها در فیلم‌ها و سریال‌های ما یا عاملی بود برای لودگی و مسخره‌بازی و خنده‌گرفتن از مخاطب؛ و یا ابزاری بود برای نشان‌دادنِ ساده‌لوحی و عقب‌ماندگیِ شخصیتِ آن فیلم یا سریال. ساختن و رواج‌دادنِ «جوک»هایی برای تمسخر و تحقیرِ قوم‌های ایرانی نیز نمونه‌ای دیگر از همان فرهنگ مخرّب است.

شگفتا که عدّه‌ای درحالی زبانِ فارسی را پایمال‌کنندۀ حقِ زندگیِ زبان‌های قومی معرفی می‌کنند، که امروزه با تأسفِ فراوان می‌بینیم که بسیاری از پدر و مادرهای لر، کرد، آذری، بلوچ، گیلک، ترکمن، مازنی، عرب، یزدی، اصفهانی، خراسانی، بختیاری و... برای آنکه فرزندانشان «لهجه» نداشته باشند، حتی در محیطِ خانه نیز با آنها به زبان یا گویش یا لهجۀ محلی سخن نمی‌گویند!
در نتیجه، کم نیستند کودکان و نوجوانان و جوانانی که نژادشان از یک قومِ خاص است اما زبانِ قومِ خویش را نمی‌دانند! و دریغا که در چنین فضایی که خانواده، یعنی نهادی که سال‌ها، دهه‌ها و سده‌ها نقشِ آموزشِ سینه به‌ سینه و شفاهیِ زبان محلّی را به فرزندان و نسلِ بعد برعهده داشته، از این وظیفۀ مهم شانه خالی کرده است، عدّه‌ای بر طبلِ توخالیِ آموزش‌ زبان‌های محلی در مدرسه‌ها می‌کوبند تا با سروصدایی که راه می‌اندازند، حواس‌ها را از این فراموش‌کاریِ خانواده‌ها به جایی دیگر پرت کنند.

«فارسی»؛ زبانِ یک قوم یا یک ملّت؟

واژۀ «فارسی» از دو بخشِ «فارس» و «یِ» نسبت پدید آمده که درمجموع یعنی آنچه به فارس منسوب است. کلمۀ «فارس» (پارس) هم گرچه امروزه نامِ یکی از استان‌های ایران است به مرکزیتِ شیراز اما در گذشته‌های بسیار دورِ سرزمینِ ایران، این واژه (پارس) اسمی بوده است از برای نامیدنِ یکی از سه قومِ مهمِ سرزمین پهناورِ ایرانِ کهن، یعنی پارس‌، پارت‌ و ماد.

همین قومِ پارس بود که در ایرانِ پیش از اسلام، دو بار توانست امپراتوری‌های بسیار قدرتمندی را شکل دهد. نخست، پارسیانِ هخامنشی (۵۵۰ تا ۳۳۰ پ. م.) پس از قومِ کهن ماد توانستند به حکمرانی بر ایالت‌های ایران و سرزمین‌های تابعۀ آن دست یابند.
دومین بار نیز ساسانیانِ پارسی‌نژاد (۲۲۴ تا ۶۵۱ م.) با انقراضِ اشکانیانِ پارتی‌نژاد، توانستند تا زمانِ حملۀ اعراب به ایران، به مدّت بیش از ۴۰۰ سال بر ایرانِ بزرگ فرمانروایی کنند.
به جز این، واژه‌ «فارس» همچنین برای نامیدنِ مردمان ایرانی، به‌ویژه در برابر ترکان و تازیان نیز به کار رفته است. از این‌رو، «فارس» (پارس) و «فارسی» هم‌معنا و مترادف با «ایران» و «ایرانی» نیز به کار رفته است.

با اسمِ «فارس» (پارس) و صفتِ «فارسی» (پارسی)  ترکیب‌های آشنا و مهمی طی سال‌ها تاریخِ سرزمین ایران پدید آمده و بر زبان‌ها جاری و بر ورق‌ها ثبت شده است: «ادبیات فارسی»، «سلمان فارسی»، «مردانِ پارسی»، «خلیج فارس» (دریای پارس)، «شعر فارسی»، «نثر فارسی»، «قند پارسی»؛ ترکیب‌هایی که مفهومِ برآمده از آنها نه به یک قوم که متعلق به همۀ ایرانیان است. اما بی‌تردید مهم‌ترین و حساس‌ترین ترکیبِ ساخته‌شده با واژۀ فارسی، همانا خودِ «زبان فارسی» است که از گذشته‌های دور تا کنون، برای نامیدن زبانِ رسمیِ همۀ به کار رفته است.

این زبانِ دیرینه‌سال، سه مرحلۀ تاریخی و زبانی را به خود دیده است. در مرحلۀ نخست، یعنی تا روزگار انقراض هخامنشیان (۳۳۰ ق. م.) زبانی که آن را «پارسی باستان» می‌نامند و در کنارِ زبان‌های اوستایی، سکایی باستان و مادی، یکی از شاخه‌های مهم زبان‌های «ایرانی باستان» بوده و زبانِ رسمی امپراطوری هخامنشی نیز به شمار می‌آمده است. کتیبه‌های بازمانده از روزگار هخامنشیان، به زبان پارسی باستان و به خط میخی نگاشته شده است. [۱]

در دورۀ بعد، یعنی در فاصلۀ انقراض هخامنشیان (۳۳۰ پ. م.) تا عهد یعقوب لیث صفّاری (۸۶۷ م.)، مرحله‌ای است که پارسی باستان جای خود را به «پارسی میانه» یا زبان «پهلوی» می‌دهد.
فارسی میانه، یکی از شاخه‌های زبان‌های ایرانی میانه است که زبانِ رسمی امپراتوری ساسانی به حساب می‌آمده است. آثارِ دینیِ زرتشتی و نیز آثارِ غیردینی چشمگیری به فارسی میانه نگاشته شده که از جملۀ آنها می‌توان به کتاب‌های «دین‌کرد»، «بُندَهِشن»، «کارنامۀ اردشیر بابکان»، «زندِ وهومن‌یسن»، «ارداویراف‌نامه»، «گزیده‌های زادسپَرَم»، «شایست نشایست»، «خسرو قبادان و ریدگ» و «شهرستان‌های ایرانشهر» اشاره کرد.

زبان‌های پهلوی اشکانی (پارتی یا پهلوانی)، سکایی میانه، سُغدی، خوارزمی و بلخی، از دیگر زیرشاخه‌های زبان‌های ایرانی میانه است.

در مرحلۀ سوم و نهاییِ سیرِ تحوّل زبان فارسی (دورۀ زبان‌های ایرانیِ نو) که از سال ۲۵۴ هجری قمری (۸۶۷ م.) به این‌سو را دربرمی‌گیرد، زبانِ پهلوی (فارسی میانه) جای خود را به «فارسی دَری»، یعنی همین فارسی کنونی (فارسی نو) می‌دهد. پیوندیافتنِ این دوره با آغازِ سلطنت یعقوب لیث صفّاری در سال ۲۵۴ ق. بدین دلیل است که پس از حملۀ تازیان به ایران، این یعقوب لیث بود که نخستین‌بار در حکومتِ خویش، زبان فارسی را زبانِ رسمی اعلام کرد و از شاعرانِ دربارِ خویش خواست به جای عربی، به فارسی او را ستایش کنند. [۲]
از دیگر زیرشاخه‌های زبان‌های ایرانی نو می‌توان به کردی، لری، بلوچی، پشتو و آسی (بازماندۀ سکایی غربی و زبانِ مردمانی که در ناحیۀ شمال قفقاز و اوستیا زندگی می‌کنند) اشاره کرد.
 

آرامگاه یعقوب لیث صفّاری در دزفول

بنابراین، گرچه خاستگاهِ زبان فارسی (پارسی)، قومِ پارس و ناحیۀ زیستشان در نیمۀ جنوبیِ ایران بزرگ بوده، اما این زبان، چه در دورۀ میانه، چه در دورۀ نو، هیچ‌گاه به همان ناحیۀ جغرافیایی محدود نمانده و جای‌جای ایرانِ بزرگ و حتی سرزمین‌هایی را که روزگاری تابع ایران بوده‌اند، زیر سیطره و قدرت و نفوذِ خویش آورده است. این چیرگی چنان بوده که زبانِ فارسی را زبانِ مردم ایران دانسته‌اند و لفظِ «فارس» و «فارسی» را هم‌معنای «ایرانی» در نظر گرفته‌اند.

.فارسی در چین و بغداد

آنان‌که اصرار می‌ورزند که قیدِ کهنِ «ملّی» را از زبانِ فارسی بگیرند و جایگاهِ آن را در حدّ زبانِ قومیِ غالب کاهش دهند، می‌خواهند فارسی (فارسی دری)، یعنی زبانی را که بیش از هزار سال است زبانِ ملّی و رسمی ایرانیان به شمار می‌آید، زبانِ تقویت‌شده و امتیاز گرفتۀ قومی از اقوام ایرانی، یعنی مردمانِ نواحی مرکزی ایران، معرفی کنند و از این دید، می‌کوشند زبانِ فارسی را در برابرِ زبان‌های بومیِ اقوامِ گوناگون ایرانی قرار دهند و این‌گونه جلوه دهند که فارسی، سال‌ها و سده‌هاست حقِ زبان‌های محلّی را خورده است! اگر حقیقت چنین است که اینان می‌گویند، پس باید برای پرسشِ ذیل نیز پاسخِ درخوری داشته باشند.

پرسش این است که به‌راستی اگر «فارسی»، تنها زبانِ ناحیه‌ای در مرکز و نیمۀ جنوبی ایران بوده، چگونه است که رودکیِ سمرقندی، کسایی، عُمارۀ مروزی و عمعق بخارایی در ماوراءالنهر؛ فردوسی طوسی، عنصری بلخی، ناصرخسرو قبادیانی، امام محمد غزالی، سنایی غزنوی و عطار نیشابوری در خراسان بزرگ؛ نظامی گنجوی، مَهسَتی گنجوی، خاقانی شروانی، قطران تبریزی و مجیرالدین بَیلَقانی در آذربایجان؛ محمد بن وصیف و فرّخی در سیستان؛ امیرخسرو دهلوی، امیرحسن دهلوی، فیضی دکنی و بیدل دهلوی در هندوستان؛ و عنصرالمعالیِ صاحب قابوس‌نامه و ابنِ اسفندیارِ مؤلف تاریخ طبرستان در کرانه‌های دریای مازندران، همگی به زبان فارسی گفته‌ و نوشته‌اند؟ آن هم در حالی‌ که زادگاه و محلِ زندگی این بزرگان، فرسنگ‌ها با خاستگاهِ قومِ پارس در نیمۀ جنوبیِ ایران بزرگ فاصله دارد.

اگر دروغِ این مدعیانِ حمایت از زبان‌های محلّی راست بود، چگونه می‌شود که فارسی نه‌تنها در اطرافِ ایران که حتی به چین نیز راه می‌یابد و بر زبان آوازخوانانِ آن سامان نیز جاری می‌شود.
این را «ابن بطوطۀ» عرب‌زبان در سفرنامۀ سدۀ هشتمیِ خویش به یادگار نهاده است. آن‌چنان که این جهانگرد نامدار مسلمان نوشته، آن‌گاه که او و یارانش پس از سه روز حضور در ضیافتِ امیرکبیر شهر خَنسا (هانگ‌جو یا هان‌جوی امروزی در چین)، قصد خداحافظی می‌کنند، امیر پسرِ خود را نیز با آنان راهی می‌کند.
ابن‌بطوطه شرح داده «ما سوار کشتی شبیه حَرّاقه [۳] شدیم و پسر امیر در کشتیِ دیگری نشست. مطربان و موسیقی‌دانان نیز با او بودند و به چینی، عربی و فارسی آواز می‌خواندند. امیرزاده آوازهای فارسی را خیلی دوست می‌داشت و آنان شعری به فارسی می‌خواندند؛ چند بار به فرمانِ امیرزاده آن شعر را تکرار کردند، چنان‌که من از دهانشان فراگرفتم و آن، آهنگ عجیبی داشت و چنین بود:

تا دل به محنت داده‌ام، در بحر فکر افتاده‌ام / چون در نماز اِستاده‌ام، گویی به محراب اندری». [۴]

این شعری که ابن‌بطوطه از زبان آوازخوانان چینی نقل کرده، صورتِ تغییریافتۀ بیتی از این غزلِ شاعر شیرین‌سخن زبان و ادبیات فارسی، حضرت سعدی، است:

«آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری / یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری...

تا دل به مهرت داده‌ام، در بحر فکر افتاده‌ام / چون در نماز اِستاده‌ام، گویی به محرابم دَری».

ابن‌بطوطه همچنین در سفرنامه‌اش از دیدارِ خویش با سلطانِ کافرِ سرزمین سَیلان(سری‌لانکای کنونی) یاد کرده است که اَیری شَکَروتی (آریا شَکَروتی) نام داشته و زبان فارسی را می‌دانسته است. [۵]

همین دو نمونه که یک عرب از نفوذ زبان فارسی در خاورِ دور روایت کرده، به‌خوبی گویای قدرت و نفوذِ زبانِ فارسی در سرزمین‌های آن‌سوی عالَم بسیار است و البته که این قدرتِ زبانِ فارسی نه به‌پشتوانۀ بخشنامه‌های حکومتی و سیاسی که برآمده از غنای فرهنگی، تاریخی، ادبی و هنری این زبان است.

نمونۀ دیگر از قدرت و نفوذ زبان فارسی را می‌توان در فارسی‌سراییِ شاعر نامدارِ سدۀ دهمِ عراق عرب، «محمد فضولی بغدادی» دید. در واقع لطافتِ فارسی چنان بوده است که فضولی بغدادی را که به ترکی و عربی شعر می‌گفته، ناگزیر می‌کند دیوانی مفصّل به فارسی نیز پدید آورَد.

وی در دیباچۀ آن دیوان، توضیح داده که در بغداد پری‌چهره‌ای «فارسی‌نژاد» (ایرانی‌) را می‌بیند که در پاسخ به توجهِ بی‌قرارانۀ شاعر به خود، چند بیتی از او طلب می‌کند.
فضولی توضیح داده «من نیز چند بیتی از عربی و ترکی به او ادا نمودم و لطایف چند نیز از قصیده و معمّا [= نوعی از شعرهای تفننیِ چیستان‌مانند.] بر او فزودم. گفت که اینها زبان من نیست و به کارِ من نمی‌آید؛ مرا غزل‌های جگرسوز عاشقانۀ فارسی می‌باید... . بی‌تکلّف از این سخن مرا خجالتی دست داد و آتشی در دل افتاد که خرمن اندوختۀ مرا همه سوخت و در شبستان خیالم شمعِ شوقِ غزل فارسی برافروخت.
شبی چند خود را در آتش تفکّر گداختم و در غزلیات فارسی دیوانی مرتب ساختم که هم مُدَقِّقانِ کامل را مضمون‌های مبهمش دل‌فریب است و هم ظریفانِ ساده‌دل را از مائدۀ مذاقش نصیب...». [۶]

فارسی؛ زبانِ کهنی که زنده است

در سطرهای پیش، به پیشینۀ کهنِ زبان فارسی به‌اختصار اشاره شد. اما در کنارِ قدمتِ زبان فارسی، این نکتۀ مهم را نیز باید توجه داشت که فارسی، زبانی کهن و البته «زنده» است، آن هم در حالی که شمارِ زبان‌های کهنی که توانسته‌اند در دنیای کنونی نیز همچنان زنده بمانند، بسیار اندک است و فارسیِ عزیزِ ما ایرانیان، افغانستانی‌ها و تاجیکان، در کنار زبان‌هایی چون عربی، یونانی، عبری، تامیلی و چند زبان دیگر از کهن‌ترین ‌زبان‌های دنیا به شمار می‌آید که امروزه نیز شمارِ بسیاری از آدمیان بدان‌ها تکلّم می‌کنند.

در کنارِ قدمتِ زبان فارسی، این نکتۀ مهم را نیز باید توجه داشت که فارسی، زبانی کهن و البته «زنده» است، آن هم در حالی که شمارِ زبان‌های کهنی که توانسته‌اند در دنیای کنونی نیز همچنان زنده بمانند، بسیار اندک است.امتیاز و ویژگیِ مهم دیگر زبان فارسی که البته همین ویژگی سببِ دشمنیِ بیش از پیشِ استعمارگران با این زبان شده، این است که فارسی در شمار زبان‌های کهنی به شمار می‌رود که نسبت به گذشتۀ خود کمترین تغییر را هم از دید واژگانی، هم از دید دستور زبانی و هم از دیدِ خط و الفبا تجربه کرده است.

این مصون‌ماندن از دگرگونی‌های جدّی سببِ آن شده است که یک فارسی‌زبان در سال ۱۴۰۰ خورشیدی به‌راحتی بتواند میراثِ ادبی و فرهنگی خویش را که از هزار سالِ پیش به این سو برایش برجای مانده است، بخواند و معنا و مفهومش را دریابد.
به‌مَثَل می‌توان این چند بیت را که به‌ترتیب سرودۀ استادان رودکی سمرقندی (م. ۳۲۹ ق.)، فردوسی طوسی (م. ۴۱۱ یا ۴۱۶ ق.)، نظامی گنجوی (م. ۶۰۰ تا ۶۱۴ ق.) سعدی شیرازی (م. ۶۹۱ ق.) و امیرخسرو دهلوی (م. ۷۲۵ ق.) است، از نظر گذراند و گواهی داد به اینکه هر فارسی‌زبانی که سواد خواندن و نوشتن دارد، می‌تواند آنها را بخواند و بفهمد:

چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد   /   تَنِ درست و خویِ نیک و نامِ نیک و خِرَد

هر آن‌که ایزدش این هر چهار روزی کرد   /   سزَد که شاد زیَد جاودان و غم نخورَد (رودکی)

***

یکی پند گویم تو را من دُرُست   /   دل از مهر گیتی ببایدت شست (فردوسی؛ شاهنامه)

***

کسی کز عشق خالی شد، فسرده است   /   گرش صد جان بُوَد بی‌عشق مرده است (نظامی؛ خسرو و شیرین)

**

تو را نادیدنِ ما غم نباشد   /   که در خیلت بِه از ما کم نباشد

من از دست تو در عالَم نهم روی   /   ولیکن چون تو در عالَم نباشد (سعدی)

**

حالم تو را که گوید؟ پیشت مرا که آرَد؟   /   دستِ که را ببوسم؟ پای که را بگیرم؟ (امیرخسرو)

این، درحالی است که یک انگلیسی زبان که در سال ۲۰۲۲ زندگی می‌کند، اگر بخواهد به‌مَثَل متنِ اصلی آثارِ شکسپیر (م. ۱۶۱۶ م.) را بخواند و مفهوم آنها را درک کند، کار آسانی پیش رو نخواهد داشت.

دیروز، تغییر خط؛ امروز، تضعیف زبان

از این بدتر، بلایی است که بر سر فارسی‌زبانانِ کشورهای جداشده از شوروی سابق آمده است. از آنجایی که در این سرزمین‌های پیش‌تر به اشغالِ روس‌ها درآمده، خط و الفبای فارسی را به خط و الفبای سیریلیک تغییر داده‌اند، فارسی‌گویانی که خط فارسی را ندانند، نمی‌توانند به انبوهی از متن‌های نظم و نثر فارسی که از سده‌های گذشته برجای مانده، دسترسی داشته باشند. البته که آشکار است که این رویدادِ تلخ تا چه حد سببِ ایجادِ گسست بین مردمانِ فارسی‌زبانِ این سرزمین‌ها با میراثِ ارزشمند نیاکانشان شده است.

این نیّت شوم تنها به نواحی فارسی‌زبانِ آسیای میانه یا حتی ترکیه که خط و الفبای عربی را کنار گذاشته بود، منحصر نماند؛ همین فکر پلید را درباره‌ فارسی‌زبانان ایران نیز در سر داشتند. به‌ویژه در نیمۀ نخستِ سدۀ چهاردهم خورشیدی گروهی به‌جدّ در پی آن بودند که خط و الفبای کنونیِ زبان فارسی کنار گذاشته شود و برای همگامیِ هرچه بیشتر با نظامِ جهانی، خط بیگانۀ لاتینی جایگزین آن خطِ آبا و اجدادیِ حاملِ شعرهای فردوسی و سعدی و حافظ شود.

.مرحوم «یحیی آرین‌پور» که خود از هوادارانِ اندیشۀ تغییر خط بوده، در کتاب «از صبا تا نیما» نوشته «رضاخان پس از دیدنِ ترکیه و اصلاحاتی که در آن کشور به عمل آمده بود، در بازگشت به ایران فرمان داد که مقدّمات اصلاح الفبا را فراهم کنند و از اقدامات دیگران و تجاربی که در این زمینه به دست آورده‌اند، اطلّاعات درستی گرد آورند. از قرار معلوم، «علی‌اصغر حکمت» که وزیر فرهنگ بود، مأمور این کار شد و فرهنگستان ایران، در مادّۀ دوم اساس‌نامه، مطالعه در اصلاح خط را جزو وظایفِ خود قرار داد». [۷]

میرزافتحعلی آخوندزاده، میرزاملکم خان ناظم‌الدّوله، میرزا یوسف‌خان مستشارالدولۀ تبریزی، میرزا علی‌اصغرخان طالقانی، سعید نفیسی، غلامرضا رشید یاسمی، سیّد حسن تقی‌زاده، احمد کسروی، حسین کاظم‌زادۀ ایرانشهر، ابوالقاسم آزاد و رحمت مصطفوی از مشهورترین چهره‌های خواهان تغییر خط در ایران بوده‌اند.
خالی از لطف نیست که برای نمونه بخشِ کوتاهی از دیدگاهِ دکتر رحمت مصطفوی، مدیر مجلّۀ «روشنفکر» را دربارۀ تغییر خط از نظر بگذرانیم. وی ضمن اینکه الفبای کنونی فارسی را «مردار» نامیده، نوشته است «این خط مثل بختک روی زبانِ ما، روی روح و فکر نوآموزانِ ما و روی روح و فکر همۀ افرادی که حرفه‌شان نویسندگی یا ادبیات نیست و خط را برای احتیاجات روزانه و شغلیشان می‌خواهند، افتاده است». [۸]

به‌هرحال هرچند فکرِ تغییر خط فارسی به عنایت خداوند و هوشیاری استادان و دانشمندانِ عاشقِ میهن هیچ‌گاه مجالِ به‌عمل‌درآمدن را نیافت و آن بلای رسیده، به‌خیر گذشت، اما گاه‌گاه حتی در دهه‌های اخیر نیز تک‌صداهایی از این‌سو و آن‌سو، آن فکرِ هفت‌کفن‌پوسانده را باز از گور بیرون می‌کشند و نالۀ تغییرِ خط سرمی‌دهند.

چرا فارسی مهم است؟

اما پس از این‌همه گفتن و نوشتن از ضرورت حفظ و تقویتِ زبان فارسی، شاید برای عده‌ای این پرسش پیش آید که اصلش چرا باید برای حفظ زبان فارسی‌ِ و خطی که سده‌ها مَرکبِ خوشگامِ این زبان بوده، کوشید و ایستادگی کرد؟

در پاسخ باید این مطلبِ مهم را یادآوری کرد «زبان»، اصلی‌ترین عاملِ وحدت، پیوند و اشتراک‌گذاریِ احساسات بینِ مردمانی است که «ملّت» نامیده می‌شوند و در یک محدودۀ جغرافیایی به نام «کشور» در کنار هم زندگی می‌کنند.

حتی دین و مذهب نیز از دیدِ نقششان در وحدت‌آفرینیِ ملّی، پس از زبان، قرار می‌گیرند. توضیح اینکه، در کشورِ پهناوری چون ایران که دینِ رسمی‌اش، اسلام و مذهبِ بیشترِ مردمانِ آن، شیعۀ دوازده‌ امامی است، افزون بر زرتشتیان، مسیحیان، کلیمیان و صابئین (منداییان) که اقلّیت‌های دینیِ کشور ایران به‌شمار می‌آیند، در میانِ مسلمانان اهل سنّت نیز اقلیت‌های مذهبی حنفی، شافعی و حنبلی در استان‌های گوناگونِ ایران زندگی می‌کنند.

این درحالی است که همۀ پیروان دین‌ها و مذهب‌های گوناگونِ ساکنِ ایران، با یک زبان، یعنی زبانِ رسمی که همانا فارسی است، هم با یکدیگر پیوند یافته‌اند و هم با سرزمین ایران نسبت پیدا کرده‌اند. به برکتِ همین زبانِ مشترک است که یک اهل سنّت در بلوچستان یا کردستان می‌تواند با یک شیعۀ دوازده امامی در مشهدالرضا (ع) تبادلِ احساس داشته باشد؛ با همین زبانِ مشترک است که یک شیعه در تهران می‌تواند غمِ یک زرتشتیِ حادثه‌دیده در کرمان یا یزد را بخورد؛ به یاری همین زبان مشترک است که یک مسیحی یا کلیمی می‌تواند به یاری یک مسلمان بشتابد و یا دوشادوشِ او در دفاع از میهن، بجنگد؛ این زبان مشترک است که شیعه، سنّی، زرتشتی، مسیحی، کلیمی و صابئی را در کوی و برزن‌های ایرانِ عزیز با یکدیگر آشنا و هم‌صحبت کرده است.

حال بازگردیم به سرآغازِ سخن، یعنی کوشش بدخواهانِ ایران و ایرانی برای ایجاد دشمنی و تقابل بین زبانِ فارسی و زبان‌ها و گویش‌های محلّی. پهناوریِ ایران افزون بر اینکه سبب شده است تا پیروانِ دین‌ها و مذهب‌های گوناگون زیر آسمانِ آفتابی‌اش زندگی کنند؛ همسایگی، قوم‌های مختلفی را در چهارگوشۀ این خاکِ کهن ممکن کرده است. این اقوام از بلوچ، بختیاری، عرب و قشقایی گرفته تا کرد، آذری، لر، ترکمن، کرمانج، مازنی و گیلک، هر یک دارای زبان یا گویشی محلّی و بومیِ ناحیۀ زیست خود هستند؛ زبان یا گویشی که در داخلِ منطقۀ جغرافیاییِ مرتبط با آن، افرادِ مختلفی اغلب به‌وسیلۀ همان زبان و گویشِ محلّی است که سلام و احوال‌پرسی می‌کنند، دادوستد انجام می‌دهند، عاشق می‌شوند، غم‌می‌خورند، لطیفه تعریف می‌کنند، ترانه می‌خوانند و روزمرگی‌هایشان را پشتِ سر می‌گذارند.
اما ارتباطِ بین یک بلوچ  با یک آذری، یا یک کرد با یک بختیاری یا یک عرب با یک گیلک چگونه برقرار خواهد شد؟ آیا پیوند و ارتباطِ اقوامِ گوناگونِ ایرانی، جز به یاری زبانِ مشترک یعنی زبانِ فارسی، تواند بود؟
روزی را تصور کنیم که این زبانِ مشترک نباشد؛ آن‌گاه چه پُلی می‌توان از دل یک عاشقِ آذری به دل معشوقی در کردستان زد؟ اگر قرار باشد شاعر کرمانشاهی و کردستانی تنها به کردی شعر بگوید، آن‌که در تهران یا اصفهان و شیراز زندگی می‌کند، چگونه می‌تواند از هنرِ آن هم‌وطنِ کردش لذت ببرد و حرفِ دل او را شنوا باشد؟

اینها تازه بخشی اندک و ظاهری از نتایجِ تضعیفِ زبانِ ملّی ایرانیان است. اگر تعدادی از فرزندانِ ایران فراموش کرده‌اند یا نمی‌خواهند به یاد آورند، مادر میهن که سال‌ها زخمیِ استعمارگران غربی و شرقی بوده، هیچ‌گاه چنگ و دندانِ آنها را از یاد نمی‌برد که پاره‌هایی از پیکرش را جدا کردند و با خود به‌غنیمت بردند.

حال نیز قصه همان است! منتها این بار همان دستِ دزدِ استعمار، نه با خنجر و چاقو و توپ و تفنگ، که با دستکش نامرئی و لطیفِ تزویرِ «تفرقه بینداز و حکومت کن» در پی دست‌درازی به وحدتِ ایرانیان و یکپارچگی ایرانِ عزیز و کهن است و در نقش دایۀ دلسوزتر از مادر، عَلَمِ حمایت از اقوام و زبان‌های محلّی را برافراشته است.
استعمار خوب می‌داند که دعوا و جنگِ فرزندان با پدر یا مادر، هم پدر و مادر را می‌شکند و هم فرزند را از خانه فراری می‌دهد و او را به آغوش بیگانگان درخواهد غلتاند. از این‌روی است که می‌خواهد زبان‌های محلّی را رودرروی زبانِ ملّی، یعنی فارسی، قرار دهد تا از رهگذر این دشمنی، هم فارسی را نابود کند و هم فرزندانِ ایران، یعنی قوم‌های گوناگون را از آغوش مامِ میهن جدا سازد و ایرانِ برآمده از اقوامش را به چند پاره تقسیم کند؛ تا بدین‌ ترتیب، نه فارسی بماند و نه ایران و ایرانی.
درواقع آنان در پی تبدیل «ملّیّتِ» متحدِ «ایرانی» به «قومیت‌»های دور از هم و پراکندۀ ترک، کرد، عرب، بلوچ، ترکمن و غیره‌اند.

آنانی هم‌که نادانسته (نه با غرض) بر طبل ساختگی مظلومیتِ زبان‌های محلّی در مقابل زبانِ فارسی می‌کوبند، این مهم را نیز توجه داشته باشند که همۀ شاهکارهای ادبی و افتخارآمیزِ ایرانی، در قالب زبان فارسی پدید آمده، به یادگار مانده و به امروزیان و جهانیان معرفی شده است.

به بیانِ دیگر، نباید از یاد برد که به برکتِ همین زبانِ ملّیِ وحدت‌سازِ فارسی است که شاهنامۀ فردوسی، گلستان و بوستان سعدی، غزل‌های حافظ، دوبیتی‌های باباطاهر، رباعی‌های خیام، مثنوی مولانا، تاریخِ بیهقی و داستان‌های عاشقانۀ نظامی، آثاری نه متعلّق به یک قوم، که از آنِ یک ملّت است؛ ملّتی کهن و پرافتخار به نامِ ملّت ایران.

پی‌نوشت:
۱. البته برخی از کتیبه‌های بازمانده از عهد هخامنشی، همچون کتیبۀ «بیستون»، افزون بر فارسی باستان به زبان‌های دیگرِ رایج در آن روزگار، مانند «عیلامی» و «اکدی» نیز حجاری شده است.
۲. رک: «تاریخ مختصر زبان فارسی»؛ محسن ابوالقاسمی؛ تهران: طهوری؛ ۱۳۸۶؛ ص ۱۰۳.
۳. نوعی از کشتی‌های تیزرو که در روزگارِ گذشته از آنها برای آتش‌افکندن به سوی دشمن نیز استفاده می‌کرده‌اند.
۴. «سفرنامۀ ابن بطوطه»؛ ابن بطوطه، محمد بن عبدالله؛ ترجمۀ محمدعلی موحد؛ تهران: آگه؛ ۱۳۷۶؛ ج ۲، ص ۳۰۵.
۵. رک: همان. ج ۲، ص ۲۴۸.
۶. «دیوان فارسی فضولی»؛ محمد فضولی بغدادی؛ تصحیح حسیبه مازی‌اوغلی؛ تهران: دوستان؛ ص ۱۲ تا ۱۴.
۷. «از نیما تا روزگار ما»؛ یحیی آرین‌پور؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۲؛ (ج ۳ از مجموعۀ معروف به «از صبا تا نیما») ص ۳۳.
۸. همان. ص ۴۹.