حنیف رهیاب رحیمی
دیوانه ها
آنقدر صداهای نا هنجار شلیک توپ، تانک و راکت در گوشها فروخلید، آنقدر مذاکرات و کنفرانس های صلح براه انداخته شد و بحدی معاهده امضا و قول و قرارهای صلح و آشتی گذاشته شد که بالاخره سیاست و سیاست بازی در عمق تار و پود مردم ما جای گرفت و تا حدی تنور سیاست و سیاست بازی گرم گردید که حتی کاکا صدرو هم به سیاست روی آورد و پس از اندک زمانی چنان بدان معتاد گردید که تمام امور رسمی و غیر رسمی، شخصی و اجتماعی را از عقب عینک های سیاسی اش نگریسته و به هر موضوع، حتی به مسایل کوچک وپیش پا افتاده هم صبغهٔ سیاسی میداد
کاکا صدرو که بزعم خودش سیاستمدار زُبده ای شده بود، با اتخاذ موقف سیاسی مشخص خودش، بزودی متوجه گشت که زندگی بدان سادگی و آسانی که تاحال فکر میکرده نبوده بلکه مبارزات سخت و جدی حتی میان اهل خانوادهٔ خودش جریان دارد، همچنان دوستان، اَودر زاده ها و حتی آن همسایهٔ پیر شان که یک مامور متقاعد است، هر کدام موقف های سیاسی مشخص دارند و همه سرگرم مبارزه و پیکار اند ولی او تا حال ازآن بی خبر بوده
بناءً او هم تصمیم گرفت تا بیشتر متوجه خود گردد و نگذارد مغلوب سیاست های خصمانه و استعماری دیگران واقع گردد، و یکروزبه عجله در اطاق خود درآمد و یک حزب سیاسی بنام خود تاسیس و جلسهٔ کمیتهٔ مرکزی آنرا دایر کرد.در اولین جلسه که کلیه اعضای آن یکنفر و آنهم خودش بود، به اتفاق آرا به صفت رهبر حزب خود انتخاب گردید. به سرسلامتی احراز این پُست پر مسوولیت و خطیر احساساتش بجوش آمد و گیلاس چایش را بیباکانه در حلقش خالی نمود که در اثر آن دهن و گلویش را تا معده چنان سوختاند که فغان و فریادش بلند شد. پس از اندکی که سوزش آرام گرفت، فکری کرد و این کار را سوء قصد و تخریب از جانب جناح مخالف دانسته و فوراً قلم و کاغذ را برداشت و نامهٔ اخطاریه ای به خانمش که فکر میکرد با جناح رقیب و مخالف همکار و در زد و بند است، نوشت. خانم بیچارهٔ کاکا صدرو که سواد نداشت حیران و متعجب، نامه را نزد همسایهٔ شان همان مامور متقاعد برد تا برایش بخواند که چه است و برای چیست
کاکا صدرو که غرق در عالم سیاست بود، از دید و بازدید و ائتلاف مامورمتقاعد با خانمش سخت عصبی و متأثر گردید و اینبار با درنظرداشت اصول سیاستمداری نامهٔ جدی تری به همسایهٔ پیرَکی اش نوشت و اورا هشدار داد که اگر الی بیست و چهار ساعت ائتلاف نامقدسی را که با خانمش علیه او بسته، فسخ نسازد، بلایی را بر سرش میآورد که در تاریخ سیاست بینظیر باشد
همسایهٔ بیچاره با دیدن این نامهها گمان کرد که کاکا صدرو مبتلا به اختلال دماغی گردیده و از بیم اینکه مبادا کدام کار خطرناکی از او سر بزند به اتفاق خانم، پسر و یکی دوتن از اقارب شان در خانهٔ صدرو جمع شدند تا در مورد اینکه چه تدبیری در مورد کاکا صدرو بگیرند، به صلاح و مشوره پرداختند
کاکا صدرو از موضوع به نحوی پی برده و از اول روز الی عصر در کمینگاه مخصوصش خود را پنهان ساخته مصروف ترصد و کنترول رفت و آمد مهمانها بود. پس از آمدن مهمانها و همسایهٔ پیر شان، شک کاکا صدرو به یقین بدل شد که دسیسهٔ خطرناکی علیه او در حال طرح و اجراست
برای اینکه از جریان جلسهٔ جناح اپوزیسیون اطلاع حاصل نماید، زینه پایهٔ بزرگی را از کنج حویلی برداشته و به بسیار زحمت و احتیاط در کنار کلکین اطاق مجلس مخالفین قرار داد، بعد با احتیاط از آن بالا رفت و گوشهایش را برای شنیدن جریان مذاکرات تیز و تیز تر ساخت
هنوز حرف و کلامی از راز داخل خانه دستگیرش نشده بود که زینه پایه بنا بر نا استوار بودنش توازن خودرا از دست داده و کاکاصدرو از فاصلهٔ چهار پنج متری از فرق به زمین خورد و کله و کاپوزش از چند جای شکست.از غالمغال و صدای بزمین خوردن صدرو اهل خانه وارخطا بیرون دویدند و کاکا صدرو را مانند نعشی بر روی زمین یافتند که از سر و دماغش خون جاری بود. به اتفاق هم اورا فوراً به شفاخانه انتقال داده داخل بستر نمودند
پس از گذشت چند روزی کاکا صدرو آهسته آهسته بهبود یافت اما سر و کله اش در اثر ضربتی که خورده بود هنوز هم پانسمان بود و تنها دوچشم و دهنش قابل دید بود.اولین چیزی که پس از کمی بهبودی بیادش آمد،سیاست و رقبای سیاسی اش بود که بدین حال و روزش انداخته بودند
کاکا صدرو در حالت مریضی هم دریافت که سیاست بازی و رقابت های سیاسی حتی در داخل شفاخانه نیز به اوج خود رسیده چنانچه نرسها در تلاش اند که داکتر شوند، داکترعادی متخصص را خوش ندارد، و متخصصین هم با همدیگر در رقابت هستند و حق و نا حق بالای کارهای یکدیگر فی میگیرند مخصوصاً متخصصین اعصاب را دیگر داکترها و نرسها دیوانه فکر میکنند
کاکا صدرو در بین مریض ها نیز سیاست بازی و رقابت را کشف کرد و دید که مریض های دیرمانده از بستر شدن مریض های تازه وارد خوش میشوند، مریض های داخل بستر بحال پای وازها و عیادت کنندگان رشک میبرند، مریض های نو، مریض های سابقه را لاعلاج فکر کرده و از بودن در یک اطاق با آنها خوش نیستند
همچنان صدرو خان متوجه شد که مریض های گوش درد بالای مریض های چشم درد و هردوی اینها بالای دل درد ها عصبی و قهر هستند زیرا فکر میکنند دل درد ها مزاحم هستند و هر لحظه طرف تشناب دویده ساعتها را درانجا میگذرانند. این رقابت ها در هنگام شب با براه انداختن صداهای عجیب و غریب در هر اطاق از طرف مریض ها شدید تر و شدید تر میشد
جریانات داخل شفاخانه بیش از پیش کاکا صدرو را گیچ و پریشان ساخت، شبها تا صبح خواب نداشت، هرچه فکر میکرد جز مرگ عمومی برای همهٔ مریض ها، راه حل دیگری به نظرش نمیرسید
یکشب هنگامیکه مریض ها استراحت بودند و دهلیز های شفاخانه در سکوت عمیق فرورفته بود، فکری به سر کاکاصدرو زد و خواست گفتگوی مختصری با بیمار تازه واردی که در اطاق پهلویش بستر و سرش از هفت جای شکسته بود، انجام دهد و علت زخمها و رقبای سیاسی اورا بپرسد. بدین مقصد آهسته از اطاقش بیرون شد و با سر و کلهٔ پانسمان در نیم شب کنار تخت بیمار مسکین خود را رساند. مریض بیچاره از سر و صدای اطرافش بیدار شد و وقتی چشم گشود، با دیدن کاکا صدرو دران حالت فکر کرد عزراییل به سراغش آمده، چنان چیغ زد که حتی بیماران اطاقهای مجاور هم از خواب پریدند، و خودش از هوش رفت
با این هیاهوی غیر مترقبه نرسها و داکتر نوکریوال وارخطا به سوی اطاق مریض دویده و با دیدن کاکا صدرو در آنجا اورا زیر تحقیق گرفتند. با شنیدن اظهارات صدرو و سخنانی که در چند روز اخیر با نرس ها زده بود و همچنان به مشورهٔ خانواده اش موصوف را شدیداً زیر نظر گرفته و به مجرد باز نمودن پانسمانهای رویش اورا جهت تداوی تکلیف اعصاب به سرویس عقلی و عصبی فرستادند
در آنجا پس از آنکه دو سه بار جهت تداوی کاکا صدرو را شوک برقی دادند، وی را با عده ای از دیوانه ها هم اطاق ساختند که این دیوانه ها از طرف یک باشی بیرحم با بروتهای کشال اداره میشد و کوچکترین گستاخی دیوانه ها با چوب دستی و قمچین مخصوص باشی جواب داده میشد
کاکا صدرو دو سه هفته را که با دیوانه ها سپری کرد، دید که از سیاست وسیاست بازی در آنجا هیچ خبری نیست، همه نام خدا هوشیار اند و کسی از لحاظ سیاسی با کسی رقابت و هم چشمی ندارد و هیچ کس در پی رساندن آزار بکسی نیست. آنها هرچه میکردند، بخاطر مزاق و ساعت تیری میکردند، و هدف شان رسانیدن ضرر و آزار بکسی نبود
لهذا آهسته آهسته از آنجا، از آن گروه هوشیاران و حتی از باشی بروت کشال خوشش آمد و از بودن در آنجا غرق در لذت و خوشی بود
یکروز که کاملاً سرحال بود بیکی از رفیقهایش که در پهلویش نشسته بود و با خود غزل میخواند، به آهستگی زمزمه کرد:میدانی رفیق،در بیرون یکنفر هوشیار نمانده همه دیوانه شده اند.( پایان)ا
این طنز در اپریل ۱۹۹۷ نوشته شده که انعکاسی از شرایط همان وقت است، گرچه تاکنون هم بد بختانه وضع بهمین منوال جریان دارد.رحیمی