دكتراندس نبي هيكل
نگارنده: دکتراندس م. نبی هیکل
اســــــــتـــبـــــــــداد
در بحثی که تصادفی در مورد استـبداد درگرفت دوست عزیر و د یرینه ای به نقل از علی شریعتی ابراز داشت که استبداد دینی بدترین استبداد است. من در این رابطه ابراز شک وتر دید کردم زیرا این بیان دشواریهایی دارد. بیان شریعتی دارای کدام دشواریها است؟
دشواری اول در تعمیم و کلی گرایی بیان متذکره نهفته است. از سالها بدینسو حتی از آغاز مثبتگرایی یا پوزیتیوزم و انقلاب رفتاری درعلوم اجتماعی مساله ی تعمیمکاری مورد بحث قرار داشت و امروز بسیاری از دانشمندان حتی رفتارگرایان پذیرفته اند که علوم اجتماعی از علوم طبیعی و فیزیکی متفاوت اند.
در بحث نقد مثبتگرایی (David Marsh and Paul Furlong) استدلال آتی را درمیابیم:
دومین خط اساسی انتقاد از مثبتگرایی بیشتر به علوم اجتماعی اختصاص دارد. این انتقاد استدلال مینماید که بین علوم اجتماعی و علوم فیزیکی یا طبیعی تفاوتهای آشکار وجود دارد که »دانش« اجتماعی را غیر ممکن میسازد. سه تفاوت از اهمیت بخصوص برخوردار اند. نخست، ساختارهای اجتماعی برخلاف ساختارهای طبیعی مستقل از فعالیتهایی که آنها را شکل میدهند، وجود ندارند. ازدواج، به گونه مثال، یک نهاد یا ساختار اجتماعی است، اما همزمان برای آنانیکه ازدواج کرده اند یک تجربه زنده نیز میباشد. این تجربه درک اجنتها (agent) یا افراد را در رابطه با این نهاد متأثر میسازد و همچنان به تغییر آن مدد میکند. دوم، ساختارهای اجتماعی بر خلاف ساختارهای طبیعی مستقل از دید اجنتها در موردفعالیت آنها وجود ندارند. انسانها واکنش نشان میدهند؛ آنها به آنچه انجام میدهند واکنش نشان میدهند و اغلب اعمال خود را در روشنایی آن واکنش تغییر میدهند. بدین ترتیب به سومین تفاوت میرسیم. ساختارهای اجتماعی برخلاف ساختارهای طبیعی در نتیجه ی اعمال اجنتها تغییر مینمایند؛ از بسیاری جهات جهان اجتماعی در امتداد زمان و مکان دارای تنوع و گوناگونی میباشد. برخی از دانشمندان مثبتگرا این تفاوتها را جزیی میدانندٍ، اما تا حدی که پذیرفته شدهاند بیشتر به موضعگیری ایپیستیمولوژیک تعبیری /تفسیری تمایل دارند(تیوری و میتدهای تحقیق در علم سیاست، ادیتوران دیود مارش و گیری ستوگر چاپ ۲۰۰۴ِ ).
شریعتی » استبداد دینی بدترین استبداد است« را بحیث یک قاعده بیان میکند که به بیان قانونگونه مثبتگرایان همیماند. بر اساس اصول مثبتگرایی باید این اظهار بوسیله ی مدرک تجربی حمایت گردد، اما میتوان با خاطر آسوده اظهارداشت که این بیان نیز falsiable است. آنچه محقق است این است که استبدادهای بدتر و بدترین دیگر نیز وجوددارند. بطور مثال به حالت نادر توجه مینماییم، و یا استبداد هیتلر را به یاد میاوریم.
نقیصه دوم بیان متذکره در درجهبندی استبداد دینی بحیث بدترین استبداد نهفته است. ما باید استبداد را و سپس بدترین استبداد را تعریف نماییم، درست مانند تعریف قاز از مثال کارل پوپر.ما تازمانیکه همه ی استبدادها را تجربه نه نموده باشیم نمیتوانیم آن را درجهبندی نماییم و دوم اینکه استبداد ابعاد عینی و ذهنی داردکه در برخی از موارد اساس تبریه ی استبداد را میتواند فراهم نمایند. بدینترتیب شریعتی، اگر نقل قول درست باشد، عام را با خاص مختلط میکند.
دشواری سوم به معیار نورماتیف و تجربی تعریف استبداد تعلق میگیرد. این مساله نه باید به معنای تبریه استبداد تلقی گردد. اما تا زمانی که استبداد را تعریف نه کردهایم نمیتوانیم آن را اندازهگیری نماییم.
استبداد عبارت از کاربرد خشونت است که اساس قانونی و بنابرآن مشروعیت ندارد. این خشونت میتواند روانی ویا فیزیکی باشد و یا هردو، اما آیا اعمال قدرت نیز خشونت است؟ در رابطه با خشونت میتوان خشونت علیه زنان را بحیث مثال یادکرد تا اشکال خشونت را بتوانیم متبارز سازیم. تحدید امکانات ممکن است یک شکل نرم خشونت باشد که درد آن دیرپا تر میباشد. لت وکوب یک زن، در کار شاقه قرار دادن، سو استفاده از وی، جلو گیری وی از باسواد شدن و کار کردن در بیرون از محوطه فامیل، مجبور ساختن و وادار کردن وی به این یا آن کار همه با همه تفاوتهایی که از هم دارند یک خصیصه عام دارند و آن این است که همه ی آنها را آن زن نمیخواهد یعنی برخلاف خواست وی قرار دارند. باز هم درد هر یکی از این اشکال خشونت را خانم مورد بحث بصورت متفاوت احساس مینماید.
همانگونه ای که درد و احساس آن توسط آن خانم تحت خشونت به گونه های متفاوت تجربه میشود انسان درد دندان، گلو. درد سر و ... را نیز به گونه های متفاوت تجربه مینماید. نه تنها هرکدام باهمدیگر فرق دارند بلکه هریکی نیز درجه های متفاوت دارد. در پایان فرد به ندرت میتواند آنها را درجه بندی نماید و اگر چنین هم بتواند خیلی عمومی خواهد بود زیرا درد در امتداد زمان و مکان فرق میکند. استبداد نیز چنین است. استبداد نه تنها از نظر شدت و تداوم بلکه از نظر نتیجه و پیامد نیز تفاوت دارد. از هردو لحاظ باید آن را اندازهگیری کرد. استبداد را باید هم بحیث پروسه و هم بحیث نتیجه در نظر گرفت.
اکنون با این مقدمه میتوانیم استبداد سیاسی و دینی را باهم مقایسه نماییم. اما باید نخست این دو را از هم متمایز سازیم. چه چیزی استبداد را سیاسی یا دینی میسازد؟جوهر سیاسی بودن و دینی بودن آن در ماهیت آن است یا در شکل آن و یا در عاملان استبداد و یا در هرسه؟ تمایز یا مشابهت های آنها هرچه باشد درد آن و شدت و قوت آن به احساس ذهنی شخص ارتباط دارد. اما این احساس ذهنی شخص را از درد استبداد که در گونه های سیاسی و دینی و در امتداد زمان و مکان و قرابت ایدیولوژیک تغییر مینمایند چگونه میتوانیم به یک تمامیت تبدیل نماییم تا بتوانیم آنها را بحیث بد، بدتر و بدترین درجهبندی نماییم. تا به یک بیان کلی و قانون گونه: استبداد دینی بد ترین استبداد است، دست یابیم.
در افاده های سیاسی دولت استبدادی و دو لتهای مستبد، استبداد به معنای دکتاتوری و مطلق عنان بودن است که در آنها حقوق بشری اتباع در نظر گرفته نمیشوند. این به معنای عصری یکه تازی و خود کامگی میباشد.
در ارو پا به روایت تاریخ پیش از ظهور دولتهای معاصر دو عنصر سیاسی و مذهبی :شاه و پاپ ، همزمان بر مردم حکومت میکردند. مذهب تاریخ دکتاتوری طولانی دارد. زمانی که مذهب و سیاست به گونهای در هم میامیزند آنچه سیاسی نیست سیاسی میشود. این بحث را بدین سبب باید انجام دهیم که تمایز سیاسی و دینی را صراحت بخشیم. زیرا هرآنچه به عامه تعلق دارد و میتواند از ساحه عامه به ساحه های دیگر مداخله نماید ید قدرت است و این ید قدرت یکی دولت است که از نظر نورماتیف صلاحیت اعمال خشونت مشروع را دارا میباشد و یکی هم نهاد زورگویی.
وقتی آخوندهای ایران قدرت دولتی را در اختیار دارند ما به آن دولت آخوندی میگوییم و از راه آخوند بودن آن را توصیف مینماییم، اما واقعیت این است که آنها تصمیمگیرندگان سیاسی اند با طرز دید و تفکر مشخص مانند دموکراسی های غربی که از تفکر لیبرال با چنان تعصب همانند حمایت میکنند. آنها در مقامهای رهبری خکومت و اداره قرار دارند. این حقیقت دارد که آنها آخوندها اند و یا طالبان افراد مذهبی اند، مگر این دو درست همانند آن است که یک حزب در یک جامعه به قدرت دست یابد – حزب اخوان المسلمین در مصر به غرض مثال. بدین ترتیب آنچه استبداد را استبداد میسازد همان خود استبداد است نه چیز دیگر. اما این استبداد بوسیله ی افراد یا گروپهای مختلف صورت میگیرد مانند استبداد دینی، کمونیستی ، استبداد امپریالیستی. بدین ترتیب ما آنها را بر اساس عاملین استبداد نام میگذاریم، مانند سیب سرخ لباس زمستانی و قامت دراز.این استبدادها باهم چیزهای مهمی را شریک دارند. به عبارت دیگر آنها در مهمترین مشخصه ها باهم شریک اند. مشخصه اول استبداد است که شامل تعمیل خواست و برنامه با و صف مخالفت دیگران به شیوههای ممکن است. مشخصه دوم این است که در همه انواع استبداد هدف و سایل را تقدس میبخشد، مشخصه سومی این است که عاملین همه ی انواع استبداد گروپهای همفکر اند.مشخصه چهارمی آنها تعصب فکری آنها است. مشخصه پنجم یکه تازی و لجاجت آن است. رژیمهای استبدادی دارای این پنج مشخصه عمده اند، فرقی نمیکند کیها در راس قدرت قراردارند.تفاوت عمده استبداد را در مستبد میتوان دریافت و در اسباب استبداد.
ما معمولآ به اشتباه معمول عامیانه در میافتیم که خیلی طبیعی و انسانی میباشد. ما همواره هنگام قضاوت این اشتباه را مرتکب میگردیم و همواره میان » آنچه هست« و » آنچه باید باشد« فرق نمیگذاریم و ملامتی اولی را بر دومی میگذاریم، در حالیکه میان ایندو تفاوت زیاد وجود دارد. به تیوریهای مقبول سیاسی نگاه میکنیم و در میبابیم که همه ی آنها به هدف بهبود و رفع نواقص و دشواریها از دیدگاههای متفاوت آماده شده اند، اما آنچه در عمل پیاده میشود با آنچه پلان شده است تفاوت میکند. هرگاه شما پلان ازدواج و عروسی خود را در نظر گیرید به سادگی این تفاوت را در میابید.
معنای دیگر استبداد سیاسی یا دینی یا ... این است که ما به سیاست و به دین بحیث استبداد مینگریم.در این معنا نیز نخست ما به سیاست و به دین بر اساس » آنچه هست« قضاوت مینماییم و» آنچه باید باشد« را نادیده میگیریم. در جایگاه دوم، ما به آنچه در واقعیت اشاره مینماییم که برخلاف خواست ما قرار دارد.در واقع ما در مورد استبداد یک شیوه اندیشه و طرز تفکر سخن میگوییم که برای تحمیل خویشتن از اسباب زور و اجبار و بد تر ارز آن مانند تصفیه قومی یا ایدیولوژیک استفاده میکند. در هر حالت آن اگر اندیشه، تیوری یا ایدیولوژی نژادپرستانه و تعصب آمیز باشد باز هم نقیصه در متفکران، حاملان و عاملان آن شیوه تفکر است. هرگاه در ایدیو لوژی مانند مارکسیزم یا لیبرالیزم یا در دین مانند دین اسلام یا مسیحیت اجباری وجود ندارد، مگر در حاملان و عاملان آن پس این تفاوت را در قضاوت خویش بخاطر سلامتی قضاوت باید در نظر گیریم. ما میتوانیم مسیحیت سالها پیش و مسیحیت امروز را مقایسه نماییم و ملا های افغانی را با آخوند های ایرانی مقایسه نماییم تا این دو را و دستاوردهای آنان را با اصل دین » آنچه باید باشد« بتوانیم مقایسه نماییم.
ما در میابیم که شریعتی اشتباه دیگر ی را نیز مرتکب شده است: تفاوت میان آنچه هست و باید باشد را در نظر نگرفته است زیرا بخاطر آنچه اولی انجام داده ، دومی را مورد محاکمه قرار داده است.
انجام چنین اشتباهات معمول و طبیعی میباشد. اشتباه شریعتی بزرگتر از اشتباه یک دوست است نه به خاطر اینکه شریعتی دوست ما نیست، بلکه به سبب اظهار یک بیان کلی که در واقعیت یک حکم تلقی میشود و به سبب به خطا بردن صدها انسانی که به شریعتی بحیث متفکر باور دارند و برآن استناد میکنند.
اما در نقل قول نیز میتوان اشتباه کرد. این اشتباه میتواند نتیجه فراموشکاری باشد یا نتیجه تعبیر یا پیامد تعبیر مضاعف.
در فرهنگ انسانی و جیزه ها و اصطلاحات عامیانه مانند: ُ کل اگر طبیب باشد سر خویش را مداوا کندُ، ُبرای خود آش بریده نمیتواند برای دیگران سیمیان میبردُ ، ُدشمن دانا بلندت میکند برزمینت میزند نادان دوستُ نمونههای تعمیمکاری اند. اینها آموزنده اند و از حقیقت عاری نیستند و اما نباید آنها را بحیث قانون تلقی کرد. در قضاوت در مورد صحت و نادرستی عجله نباید کرد و به هربیانی باید با دید انتقادی و باز برخورد کرد.
پایان