لالا رزاق

کابل 20 اسد

ای وای برادرم !

چگونه باهم برادرهم شدیم ؟

 

سوگمندانه حادثه ی ناگواری که همين اکنون پیش آمده ، می خواهم درارتباط به آن  گذشته را به یاد آورم .

فراموشم شده است، دقیق بیادم نمی آید که چه وقت بود؟

گمان می کنم سال 1355 ویا 1356 بود ؛ مصروفيت سياسی و اجتماعی داشتم: عضو ناحیۀ حزبی یازدهم شهرکابل و مصروف در بخش سازمانهای اجتماعی بودم . منشی ناحیۀ حزبی مان  رفیق امان جان مهرورز بود، اما کار جلسات سازمانهای اجتماعی، گاهی توسط رفیق شهبال و گاهی هم از سوی رفیق غیاثی به پیش برده می شد . شرکت کنندگان جلسات سازمانهای اجتماعی را ، مسئولین پيشبرد کار اين بخش، از نواحی مختلف شهر کابل تشکيل می داد، که از  جمله اشتراک رفیق فرید احمد مزدک را در جلسات یاد شده بخاطر دارم.

روزی در یکی از جلسات که کارآن را رفیق برهان الدین غیاثی به پيش می برُد، رفیق مزدک پیشنهاد گونه به جلسه گفت: رفیق نو جوانی داریم که "انور" نام دارد، در یکی از فامیلهای رفقا کار میکند ؛ ولی از آن جايی که نسبت به آنان ، در کار های حزبی با پشت کار ، بالنده و رشد یابنده است ، مورد رشک شان قرار دارد . چون جای بودوباش ندارد ، ايشان فعالیت حزبی او را محدود ساخته اند و در خانه هم با وی برخوردی که در خور اوست نمی نمایند.

از شمار رفقاء من اظهار داشتم : اگر رفیق « انور » خواسته باشد ، میتواند مانند برادرم با من يک جا زندگی کند . اين حرف پذيرفته شد.  فردای آن روز رفیق مزدک، رفيق انور را در پیشروی بایسکلش به محل کارم آورده و با هم معرفی شدیم. خودم در آن وقت در یک خانۀ کوچک کرایی در آخرین محلۀ خیرخانه با خانم و اولین پسرم زندگی می نمودیم ؛ با آمدن رفيق انور يک عضو ديگر درفاميل ما افزوده شد و مدت بيشتر از دو سال باهم يک جا زندگی کرديم.

درآن زمان " انور جان " تخمیناً شانزده ساله مینمود و به این حساب از بنده ده سال کوچکتر بود ؛ اما از نگاه هوش ، ذکاوت ، مایۀ معنوی زندگی ، پشت کار و درایت سیاسی و حزبی ، پیش بینی رویداد ها و آینده نگری؛ در تدبیر منزل و نظم و نسق خانواده ، به یک مرد کهنسال کارکشته و با تجربه می ماند ؛ به زودی مورد احترام اعضای خانواده قرار گرفت ؛ بزرگ و سرور فامیل کوچکمان گردید .

" انور جان" دیگر آن نو جوان شانزده ساله نبود ؛ بل مسئولیت مواظبت فامیل را بعهده گرفت؛ یاور بی بدیل زندگی ام گردید : وقتی که ستم « امین » بیداد می کرد ، بنده مدت قریب به یک سال زندانی بودم و برادر بیولوژیکیم که افسر دانشگاه نظامی بود و بدست دژخيمان امينی شهید شده بود؛ رفيق انور در پهلوی رزم و پیکار دلیرانۀ حزبی ، فامیل مان را نیز اعاشه و مواظبت می نمود . وقتی که خود متأهل و صاحب فامیل گردید ، ما همچنان بمثابۀ دوستان نزدیک و همسایۀ نیک و صميمی باقی مانديم .

 زمانی که غده های بدخیم سرطانی به پیکرش چسپیده بودند، به عیادتش رفتم؛ در بستر بيماری چنان مورال و روحیه ی بلندی داشت ، که باورم نمی شد که به چنان مريضی ای مصاب باشد. مرا دلداری می داد ؛ به آینده امید وار می ساخت ؛ شیوۀ بهترزیست در مهاجرت را می آموزانید. بعد از آن درحالی که دچار بيماری بود، دو بار به سویدن آمد، مدتی باهم بودیم ؛ از آسمان و ریسمان گز می نمودیم ؛ از هر گوشه و بیشه ی قصه می گفتیم؛ بیشتر از همه از مولانا جلال الدین محمد بلخی سخن می زد و آثارش را مطالعه می نمود .

 در بهار سال گذشته مرا از سویدن به آلمان خواست ، تکت دو طرفۀ هواپیمای مرا نیز گرفت، باهم بکابل آمدیم . مدتی را در این جا بسر برد . بیشتر با هم می دیدیم و هرچه می گفتیم . حسب معمول اکثر از زعمای کشور غیبت و از اهل دولت شکایت می نمودیم و به حال گدایان و پودریهای بی شمار و بی نظمی های بی پایان شهر کابل تأسف می خوردیم.

 دو ماه قبل برایم زنگ زد، احوالم را پرسید ؛ اطمینان داد، که حالش خوب است، خرسند شدم که بهبود یافته است؛ ولی روز چهارشنبه مورخ هجدۀ اسد 1391  حوالی ساعت 2 بعد از ظهر به وقت کابل، رفیق شفیقی ازدست دادن رفيق انور را برایم تسلیت گفت. همان لحظه سيمای خودش، چهرۀ معصومانۀ دخترانش، مهربانیهايش ، دلداریها و کمکهایش نسبت به خودم، پیش چشمانم حضور يافت .

در همين جا بود که دلم بيشتر بحال خودم سوخت. زیرا می بينم که دیگر آن رفيق انور با من نیست ؛ در سراب زندگی تنهای تنها مانده ام ؛ دیگر چه کسی در هنگام تنگدستی به من دست معاونت دراز خواهد کرد ؟  ای زندگی نفرین بتو !

در این کابل ما، که شب و روز بر سر تعدادی دالر می بارد ؛ ولی برای من درد آور این است که توانايی خرید تکت هوا پیمایی را ندارم تا به آلمان سفر نمایم و برادری، که عمری بار گران روز گار مرا به دوش کشیده بود ، حالا برای لحظه ی جنازه اش را به شانه بردارم ؛ و دسته گلی  بر سر خاکش بگذارم ، بر سر دختران معصومش دستی بکشم و در مراسم تدفین و محفل فاتحه اش شرکت نمایم. ناگزیر و با عالمی از یأس، بدین وسیله به فرزندانش : سپیده جان و الاهه جان ، به خانمش ناهید جان ، به برادرانش و همرزمان سابق و دوستان کنونی اش تسلیت می گویم و صبر جمیل می خواهیم .

با خودش الوداع ، الوداع ، والوداع !

انور جان ! تو رفتی و من به نوبت استاده ام !

راهت سپید !

روانت شاد  !

 

 

 


بالا
 
بازگشت