محمدعالم افتخار

 

یک دنیا بلاهت؛ فقط از یک آدرس!؟

بنده؛ در حدود بیشتر از سه سالیکه به انترنیت سر میزنم؛ گهگاه به ویب سایت آسمایی هم مراجعاتی داشته ام. سلیقه و طرز کار و بازده این ویب سایت تقریباً همیشه مرا محظوظ داشته و به این باور میرسانیده است که دست اندرکاران ویب سایت؛ آدم های مجرب و با دانش و صاحب جهانبینی گسترده و منطق و خردمندی ویژهء عصر کنونی اند و از جهانیکه ما در آن به سر میبریم؛ اطلاعات کافی دارند و به ویژه از آنچه در کشور و سرزمین و منطقه ما به علل جریانات و جبر های موجود پیرامونی میگذرد؛ با خبر بوده و قادر اند؛ در قبال آنها حد اقل واکنش های مناسب را به نسبت موقعیت و امکانات خود؛ نشان دهند.

 

هرگز تصادف نکرده بود که با گرداننده یا مدیر مسئول این ویبسایت و سوابق و کان و کیف شخصیت ایشان معرفت حاصل بدارم . اما در روز های اخیر به لطف دوستی؛ دریافتم که ایشان هم بالاخره از جمع آنانی اند که روزگاری مکتبی به نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان را پشت سر گذاشته اند!

آری؛ منظورم جناب حمید عبیدی می باشد که همین سحرگاه قبل (جمعه 8 ثور1391)؛ یک مقاله از نام ایشان برایم ایمیل شده بود.

بلی ؛ بلی ! مقالهء عجیب و غریب و ناز و نازنینی؛ از محترم مدیر مسئول ویب سایت آسمایی.

 

این مقاله ظاهراً برای بخش افغانستان رادیو دویچه وله (رادیو دولتی المان) نگارش یافته و توسط عارف فرهمند کارکن ویبسایت رادیو دویچه وله ویراستاری شده است. این ناز مقاله اینگونه یک لید (سرخط) اولترا دانشمندانه دارد که نظر به اشاره؛ بریده ای از نقل قول کارل پوپر است:

 

«ما روشنفكران از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده ايم: قتل عام ها به نام يك آرمان، به نام يك مكتب و به نام يك تيوري، اين كار ما است، اكتشاف ما است- اكتشاف روشنفكران»

 

و سپس چنین :

 

یادداشت به مناسبت سالروز هفت و هشت ثور، بخش افغانستان دویچه وله دو دیدگاه از مجاهدین و حزب دموکراتیک خلق افغانستان را بازتاب می دهد. سوال اساسی مطرح شده در این مقاله ها این است: «چه درس هایی را از هفت و هشت ثور می توان گرفت؟». این مقاله را حمید عبیدی، مدیر مسوول وب سایت آسمایی و از اعضای پیشین حزب دموکراتیک خلق افغانستان نوشته است.

 

اصل نوشته که به جناب حمید عبیدی نسبت داده شده است؛ چنین آغاز میشود:

 

«این ملک، یک انقلاب می‌خواهد و بس/ خونریزی بی‌حساب می‌خواهد و بس/

امروز دگر درخت آزادی ما/ از خون من و تو آب می‌خواهد و بس/*

 

وقتی در دهۀ آخر سلطنت، این شعر از تربیون مظاهرات و همایش ها خوانده می شد، مظاهره چیان به هیجان می آمدند و فریاد هورای شان تا آسمان می رفت. این شعر گرچه بیشتر از حنجره یک جریان بلند می شد؛ ولی روحیه ی همه جریان های ایدیولوژیکی را که در دهه های بعدی در دو سوی استقطاب های خونین قرار گرفتند، بازتاب می داد:

 

آمادگی برای تحقق اهداف ایدیولوژیک به هر قیمت. »

 

به نظر میرسد وقتی؛ آدم مهمان کسی است و بر خوانی لم داده و تناول میفرماید؛ بائیستی در سخن گفتن و در آوردن ادا و اطوار؛ رعایت خاطر میزبان را بنماید و به هرحال؛ شائیسته نیست که در همچو محیط و ماحول خود را و یا حقیقت را ـ آنهم طوری ـ مطرح نماید که برای میزبان نا دلپذیر و عصبانیت بر انگیز باشد. لذا این بافت کلمات بائیستی برای خوشایند میزبان ـ و شاید هم مطابق امر و فرمایش آن – متحقق شده باشد و الا جز بلاهت؛ نمیتواند مبین چیز دیگری باشد!

 

سخن بر سر این نیست که ایدئولوِژی ها نبودند ولی برای اینکه ایدئولوِژی ها باشند و بیایند و گروه گروه درس خواندگان و نیمه باسوادان و سایران را مجذوب و مسحور کنند؛ پیش زمینه ها و علل و عوامل سخت اساسی و ته بنایی موجود بودند که هم خصوصیات درون کشوری و درون خانه ای و هم خصوصیات بیرون مرزی و بیرون خانه ای داشتند.

 

آن پیش زمینه ها و علل و عوامل بود که روانها را ملتهب و جوان ها راعصیانی تا مرز جنون کرده بود تا منجمله  ترانه ای بتواند؛ اینچنین آنها را نوازش دهد و به شور آورد.

 

کاملاً روشن است که تا اینجا ایدئولوِژی ها کمترین نقش را داشتند؛ حد اقل به این سبب که هنوز طوری هضم و گزین نشده بودند که به ایمان و باور تمام سیاهه های تظاهر کننده مبدل شده و بتوانند مصداق این حکم سرسام آور قرار گیرند که گویا از همان نخستین لحظات قرار همین بود که :

 

آمادگی برای تحقق اهداف ایدیولوژیک به هر قیمت.

 

****

به ادامه میخوانیم :

در باب ۷ و ۸ ثور - که تصادفاً از لحاظ شکلی در زبان فارسی اعداد معکوس هم اند (چه کشفی؟!) – زیاد نوشته شده است. من خواهم کوشید تنها به یک پرسش از دیدگاه تجربه ی زندگی خودم بپردازم:

 

چرا درس خواندگان نسلی که من به آن تعلق دارم، خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردید.»

 

پرسشی بزرگ و کلیدی است؛ ولی به گونه ایکه نویسنده وارد مبحث شده؛ تصور نمیرود بتواند به آن پاسخ دهد. ببینیم؛ راه دور نیست:

 

«نسل من، در دهه ی آخر سلطنت (دهه ی قانون اساسی و یا دهه ی دموکراسی) وارد میدان سیاست شد. شاید این بسیار نمادین باشد که برای یک بار هم ما روز تصویب قانون اساسی را تجلیل نکردیم. برخلاف در طی این دهه روزی که همه ساله تجلیل می شد، همانا سوم عقرب بود. تا امروز نیز ما این را درست در نیافته ایم که آن حادثه چرا و چگونه به وقوع پیوست و چی نقشی در سمت و سو دادن حوادث بعدی سیاسی ایفا کرد.

مظاهره، مظاهره، مظاهره و «زنده باد» و «مرده باد» گفتن، فرهنگ سیاسیی بود که ما با آن بزرگ شدیم.

 

آن وقت هنوز تلویزیون به افغانستان نیامده بود و از انترنت نیز خبری نبود. امکانات برای پرداختن به ورزش نیز بسیار محدود بود. سینما پول می خواست که آن را هم نداشتیم. ما تنها همین کانال مجانی مظاهره را برای صرف انرژی خود داشتیم و بس... گویی نیاز جنسی مان را هم – که حتا صحبت کردن در موردش تا امروز نیز در افغانستان تابو است - با مظاهره و یا در واقع «پخته پرانک» دموکراسی مرفوع می ساختیم!...»

 

شاید همین؛ پاسخ  به آن پرسش بزرگ تاریخی و جامعه شناسانه و جهانشنانه است: تلویزیون نبود، انترنیت نبود؛ تسهیلات ورزشی نبود؛ امکانات سکسی نبود!!

ولی خوشبختانه ؛ اینها گونه ای مقدمه است؛ چنانکه :

 

«حقیقت این است که ما نه دموکراسی را درست می شناختیم و نه هم در مکتب مضمونی داشتیم که کم از کم از لحاظ نظری کمی ما را با آن آشنا بسازد. از آن گذشته هیچ مضمونی در مورد مسایل اجتماعی و سیاسی نداشتیم. کتاب درسی «منطق» هم از عصر و زمان دیگری بود. نظام آموزشی اصلاً بر این بنیاد استوار نبود تا در ما تفکر مستقل و خردورزانه را پرورش دهد.

کاستی دیگر، گودال فاصله میان مضامین ساینسی و علوم دینی بود. این خلا نیز از لحاظ ذهنی ما را دچار بحران عقیدتی ساخته بود.

 

در این شکی نیست که نسل من بیشتر از همه نسل های قبلی درس خوان، درس خوانده و کتاب خوان داشت و دسترسی نسبتاً بیشتر به کتاب و اطلاعات.

در نتیجه آگاهی از عقبمانی عمیق افغانستان نسبت به بقیه ی جهان و نیز کشورهای همجوار، چندان دشوار نبود. و این برای ما تا مغز استخوان دردناک بود که ما با وجود «تاریخ پنج هزار ساله» و «افتخارات» آن در چنین وضعی قرار داشتیم. آگاهی بر این وضع طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود.»

 

خوب؛ درست!‍ ولی اینها مقدمات دیگراست یا پاسخ سوال؟

در مکاتب درس دموکراسی و مضامین در بارهء مسایل اجتماعی و سیاسی و «منطق» نبود؛ مضامین ساینسی با علوم دینی فاصله داشت ولی نسل من زیاد مکتب دیده و کتابخوان و با اطلاعات بود ؛" در نتیجه آگاهی از عقبمانی عمیق افغانستان نسبت به بقیه ی جهان و نیز کشورهای همجوار، چندان دشوار نبود. و این برای ما تا مغز استخوان دردناک بود که ما با وجود «تاریخ پنج هزار ساله» و «افتخارات» آن در چنین وضعی قرار داشتیم. آگاهی بر این وضع طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود."

 

هرکشف مهم پس از آنکه با افت و خیز ها ، زحمات و رنج های "آزمون و خطا" و قربانی دادن های بسیار چند و چندین کاشف غالباً طی چندین نسل؛ تحقق می یابد؛ دیگر به دانسته های آموختنی و تعمیم یافتنی در عالم بشری تبدیل میشود و لهذا غرابت و اعجاز و حیرت آفرینی ی نخستین را از دست میدهد. آیا مورد بالا؛ از زمرهء چنین کشقیاتی نیست؛ اگر هست آیا همین کشف؛ پاسخ پرسش اساسی این مبحث نمیباشد؟

یکبار دیگر به پرسش اصلی بر میگردیم تا ببینیم نشود؛ پاسخش را دریافته باشیم!

«چرا درس خواندگان نسلی که من به آن تعلق دارم، خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردید.»

 

ملاحظه میفرمائید که سوال چیز دیگر است ؛ اگر" آگاهی بر وضع (آنروزی) طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود" بود ؛ ولی پرسش " خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند... " است؛ نه اینکه چگونه مشغله های فکری داشتند که تا مغز استخوان دردناک بود. لذا از پاسخ خبری نیست!

ادامهء نوشتار:

 

«در فقدان توان تفکر مستقل و خردورزانه، دو گروه ایدیولوژیک ظاهراً متضاد، پرشورترین های نسل عصیان را به سوی خود جذب می کردند: ایدیولوژی های «مارکسیسم – لینینیسم» و «اسلام سیاسی» که هر دو، میان ما و دموکراسی خندق های عبورناپذیر ایجاد کردند.»

به نظر میرسد که نگارنده در ملغمهء" فقدان توان تفکر مستقل و خرد ورزانه" میخواهد رازی را به ما تسری دهد؛ چرا که در موجودیت چنین حقیقتی؛ ایدئولوژی ها پرشورترین های نسل عصیان را به سوی خود جذب می کردند.

 

ولی مسئولیت جرم " فقدان توان تفکر مستقل و خردورزانه" در"پرشورترین های نسل عصیان" را چی و کی برعهده داشت!

چنانکه در بالا دیدیم خود جناب عبیدی با صراحت کامل فرمودند که نظام آموزش و پرورش مفلوک و منحط و بالاخره نظام حاکم سیاسی و خرده فرهنگی و خانواده گی...پس مجذوبیت به ایدئولوژی ها و بالاخره فرو رفتن به کام اژدها هایی که گویا این ایدئولوژی ها دم و منتر و جادو و جمبل آنان بودند؛ معلول واقع گردید نه علت. لذا بیش از آنکه ما به پاسخ پرسش نوشتار نزدیک شویم از آن دورتر شدیم. بعد چی؟ ببینیم: 

«ما به رغم فهم اندک مان تصور می کردیم شاه کلید حل همه ی مسایل را در دست داریم و فقط باید بدون ترس این کلید را به کار اندازیم ...

اي داس ها اي پتک ها !

همراه شويد، همراه شويد !

بر پنجمين برج زمان

بالا شويد، بالا شويد !

و این کلید به کار انداخته شد؛ اما نتیجه اش بالا شدن نبود، پایین شدن و پایین شدن و پایین شدن بود تا سطح «بدویت»ی که دیگر پایین تر شدن از آن ممکن نبود.

«این ملک، یک انقلاب می‌خواهد و بس»... و «انقلاب ها» پی هم شدند و شدند و خون هم بی محابا و بی حساب ریخت، ولی این خون ها «آب» برای «درخت آزادی» نبود و نمی توانست باشد.»

 

باز همان سخنان با عبارات دیگر؛ باز اتکا و استناد بر یک شعر و شعار احساسی و احساساتی که در هیچ تظاهر و خیزش و عصیان اجتماعی در سراسر تاریخ بشر؛ موجود نبوده نمیتواند؛ حتی در کشور هایی به مراتب پیشرفته و با نظام های عالی آموزشی و اعتلای فرهنگ مدرن؛ هم تظاهرات ها و دمونستراسیون ها از چنین مونولوگ ها و دیالوگ ها و حتی شعر ها و شعار های پر غلوتر و پر مبالغه تر تهی نمیباشند؛ منجمله اخیراً در جریان جنبش ها و خیزش های موسوم به «تسخیروال استریت» شعاری سخت جالب افتاد و به همان دلیل چندین رسانه ای و جهانی شد:

 

« روزی میرسد که فقرا جز خود ثروتمندان ؛چیزی برای خوردن نیابند

 

تازه ؛ اینجا ؛ جناب عبد..عبید؛ صرف از«ما» یعنی از یک جناح و یک خط ایدئولوِژیک میگویند و بالنتیجه میفرمایند؛ پاسخ سوال بنیادی بالا همین است که «ما» گفتیم :

اي داس ها اي پتک ها !

همراه شويد، همراه شويد !

بر پنجمين برج زمان

بالا شويد، بالا شويد !

و:

این ملک، یک انقلاب می‌خواهد و بس/ خونریزی بی‌حساب می‌خواهد و بس/

امروز دگر درخت آزادی ما/ از خون من و تو آب می‌خواهد و بس/*

 

گویا توسط همین اشعار و شعار ها و به گناه همین اشعار و شعار ها؛ درس خواندگان نسلی که من به آن تعلق دارم، خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردید!

پس اگر همین اشعار و شعار ها نمی بودند و مورد استفاده تظاهر کننده گان...؛ قرار نمیگرفتند و آنچنان ایشان را مسحور و مجذوب نمیکردند، دنیا گل و گلزار بود؛ و یا نسل من" خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی نمی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردد!

شاید هم نه! جناب مدیر مسئول ویبسایت آسمائی و بدین حد بلاهت؟!

خوب هنوز صبر میکنیم و پیشتر می رویم:

 

«ایدیولوژی هایی که افغانستان را به استقطاب خونین کشاندند، به رغم ظاهر آشتی ناپذیر شان، از لحاظ ماهیت هر دو توتالیتار بودند.

هر دو، تنوع اندیشه یی و سیاسی و بردباری را نه تنها نفی می کردند، بل رسیدن به قدرت، انحصار و حفظ قدرت و تحقق برنامه های خود را به هر قیمتی، و محو فزیکی مخالفین خود را کاملاً مجاز می دانستند.

به یاد دارم که در نوجوانی تصادفا کتاب «نبرد من» اثر آدلف هیتلر به دستم رسید و آن را خوانده بودم. باید سپاسگزار تصادف باشم که به دنبال آن کتاب «فردا به جهنم خواهم رفت»، نیز به دستم رسید و از طریق آن با گوشه هایی از جنایات رژیم هیتلری آشنا شدم.

و اما، به یقین نمی توانم بگویم که اگر در همان نوجوانی در کنار «بینوایان» اثر ویکتور هوگو و «مادر» اثر ماکسیم گورکی و کتاب هایی از این دست، «خدایان تشنه اند» اثر اناتول فرانس، «بچه های آربات» اثر اناتولی ریباکوف و «مزرعه ی حیوانات» اثر جورج اورل نیز به دستم می رسیدند، چی اثری بر من می داشتند؟!...

«زندگی مرگ و دیگر هیچ» اثر معروف اوریانا فالاچی را در همان دوره ی جوانی خوانده بودم، و اما از آن تنها «تقصیر» امریکا در ذهنم جا گرفته بود.

در مورد تقصیر استعمار - چیزی که در مورد آن میان روایات تاریخ رسمی و کتبی و «تاریخ شفاهی» تفاوت چندانی وجود نداشت و می توان گفت جزیی از «حافظه تاریخی» ما به شمار می رود - کم و بیش همنظری گسترده یی وجود داشت.

پس حساب ما با «انگریز» و تقصیرات آن روشن بود. جنگ ویتنام و پشتیبانی امریکا از رژیم های دیکتاتوری در جهان سوم - به خصوص پاکستان و ایران – تصویر «انگریز» را در ذهن ما تداعی می نمود. از این جهت «نسل من» گرچه در برابر اعتقادات نسل های گذشته عصیان کرده بود، ولی در چند مورد تفاوتی چندانی با نسل های خلف خود (باید سلف بوده باشد!) نداشت؛ مثلاً: تحیر از دست آوردهای مادی- تخنیکی غرب و رد و حتا انزجار از اندیشه ها، سیاست ها و فرهنگ سیاسی غرب.»

 

ملاحظه فرمائید:

ایدیولوژی هایی که افغانستان را به استقطاب خونین کشاندند؛ قبل از همه بدین معنی است که پیش از ایدئولوژی ها؛ افغانستان - و شاید تمام جهان و تمام عالم بشری در سراسر تاریخ موجودیتش- فاقد استقطاب بود؛ یعنی فاقد قطب های غنی و فقیر، ظالم و مظلوم، حاکم و محکوم، برده و آقا، دهقان و ارباب، کارگر و بورژوا...

یعنی افغانستان؛ بهشت عدن بود و کم از کم نسل جناب عبیدی؛ خود حضرت آدم و حوا بودند و در همین بهشت می چریدند. اینجا ناگهان ایدئولوژی ها پیدا شدند؛ به آدم و حوا (نسل جناب عبیدی) «میوهء ممنوعه» خوراندند!!

بازهم صبر میکنم ؛ میشود ؛ بلاهت شاخ و دم داشته باشد!

 

ایدئولوژی ها؛ هردو توتالیتاری بودند؛ و امحای فیزیکی مخالفان خود را کاملاً مجاز میدانستند؛ لابد درست. ولی این حقایق به مطالعات نوجوانی نگارنده چه ربطی به هم میرساند؟

به نظر میرسد ایشان میخواهند بگویند حد اقل بخشی از این آثار؛ همان ایدئولوِژی ها بودند و شخص ایشان را گرفتار "استقطاب" ساختند. ولی آثار متقابل تصادفاً به سر وقت شان رسیدند و دلیل اینکه شخص شخیص جناب شان در کلیت وجودی خود باقیمانده اند یعنی دو پله نشده و به "استقطاب خونین"منتهی نشده اند ؛ این "تصادف" میباشد!!!

و گرنه آثار یاد شده را تنها ایشان و یا چپی های چندگانه افغانستان نخوانده و بر اساس آنها انقلابی ماجراجو یا خردمند و خرد ورز نشده اند. میلیونها خوانندهء این آثار؛ هرگز مظاهره و «زنده باد و مرده باد» نکرده اند و پس از این هم لزوم و حتمیتی ندارد که سیاستکاری و مظاهره و «زنده باد و مرده باد» و بالاخره انقلاب و خونریزی و چه و چه کنند.

تازه جناب عبیدی نفرموده اند که چه کتاب ها و آثاری ؛ ایدئولوژی متقابل یعنی «اسلام سیاسی» را تزریق میکردند و چه کتاب ها و آثاری متفاوت میتوانستند؛ به اینکه سرحد خواننده گان آن کتاب ها؛ مانند جناب شان به "استقطاب خونین" نرسد؛ مدد رسان شوند.

خیلی جالب است که مدعی شناخت شیطنت ایدئولوژی ها و قاضی صادر کنندهء « حکم تاریخ» در مورد پیروان آنها؛ در لیست مطالعات خویش؛ حتی از یک منبع حقیقتاً ایدئولوژیک اعم از " مارکسیسم – لننیزم" و "اسلام سیاسی" نام نمی برد و در یک مورد نیز مدعیات جناب عالی را توسط آنها محک نمی زند و به تثبیت و تسجیل نمیگیرد. ولی با یکی دو امریکا و انگلیس گفتن؛ میرسد اینجا:

«خانه ی گرباچوف و «پریسرویکا» و «گلاسنوست» اش آباد که «دیوار آهنین» را برداشت؛ زیرا از همین زمان به پرسش هایی که از دیر زمان ذهنم را می جویدند پاسخ یافتم.»

 

با اینکه اینچنین ساده و غیر مسئولانه دادن امتیاز برداشتن «دیوار آهنین»( به هر تعبیری که باشد) برای گرباچف؛ مظهر نادانی ی رقت انگیز از جریانات سیاسی، استخباراتی، دیپلوماتیکی ....ریز و درشت قرن بیستم منجمله نیم قرن «جنگ سرد» است؛ ولی چنانکه ملاحظه میفرمائید؛ این ادعا نه پیش منظری روشن دارد و نه پس منظری؛ برای اینکه نگارنده توضیحی ولو به اجمال و ایما و اشاره هم نمیدهد که " به پرسش هایی که از دیر زمان ذهنم را می جویدند پاسخ یافتم." یعنی چی و از چه قرار؛ مثلاً این پرسش ها مشخصاً چه بودند و چگونه و به چه جواب هایی رسیدند و این جواب های گرباچفی دیروز به کدام درد مبتلابه ما و نسل ما و کشور ما خورد و امروز به چه درد میخورد و در آینده؛ مرحمی بر کدام زخم شادی خواهد شد؟؟؟

 

نوشتار گهربار جناب عبیدی چنین ادامه می یابد:

«امروز به رغم آن که به هر سو بنگری وسایل دستیابی به اطلاعات مجانی در اختیار است، و کم و بیش «همه چیز» پیش چشم ما واقع می شوند، اما هنوز هم عده یی در پوسته ی تصورات ذهنی خود شان را اسیر نگهداشته اند:

- آنانی که هنوز هم از بند تخیل بالا شدن به «پنجمین برج زمان» با استفاده از «نردبان» کمونیسم روسی رهایی نیافته اند، بر گورباچف لعنت می فرستند که مرتکب فروپاشی شوروی شد.

- مخالفان «برج پنجم» هنوز هم تصور می کنند فروپاشی شوروی و فروریختن دیوار برلین، باید در کارنامه های شان نوشته شود...

و بیشتر می شنوی و می خوانی: «“ما مسوول نيستيم”؛ “ما چيزي نکرده ايم”؛ “ديگران مسوول اند”..»

و کم اند کسانی که بگویند: «فريب و رياکاري را رها کنيد، تاريخ همه ی ما را محکوم کرده است».

 

جناب عبیدی گرداننده محترم ویبسایت آسمایی در تریبیون رادیو دویچه وله از فراز و فرودی که دیدیم ؛ ناگهان چنین خیز برمیدارند:

 

«آیا امروز «روشنفکران» نسل من که در حوالی سن «شصت و شکست» اند، می توانند کاری برای فردا(ی) بهتر بکنند؟!»

 

شاید هم به سایقهء عادت ایدئولوژی زده گی های پارین؛ میخواهند قرچ و محکم توسط وحی منزل؛ همه را مجاب کرده و سرجایشان بنشانند. لذا منجمله برای ثبوت اینکه آدم دیگر شده اند؛ نقل قول از مارکس و انگلس و لنین و دیگرتران را؛ آنسو میکنند و عریضه را با نقل قولی بی سر و دم از کارل پوپر؛ می انبایند

«چرا فكر مي كنم كه ما روشنفكران مي توانيم كاري بكنيم؟

به اين دليل ساده كه ما روشنفكران از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده ايم: قتل عام ها به نام يك آرمان، به نام يك مكتب و به نام يك تيوري، اين كار ما است، اكتشاف ما است- اكتشاف روشنفكران. همين اندازه كه احساسات انسان ها را در برابر يكديگر برنينگيزيم - گرچه گويا اكثراً با پاكترين نيت ها هم صورت گرفته باشند ــ كار بزرگي كرده ايم. هيچ كس نمي تواند بگويد كه چنين كاري از ما ساخته نيست»** .

 

بنده عجالتاً نمیتوانم پیرامون «معقولات» حضرت کارل پوپر؛ مکث نمایم منجمله به این دلیل که مطمین نیستم؛ این ترجمه و برگردان دقیق و درست سخنان وی باشد و باز بایستی نخست روشن گردد؛ که مقولاتی چون «روشنفکران» در ادبیات پوپر دارای چه تعریف ها و حدود و ثغوری میباشد و خود آن جناب چه جهانبینی و فلسفه و منطق و موضع طبقاتی و عهده  و رسالت ... دارد. ولی چنانکه می بینید؛ جناب عبیدی با این پاره پینه کردن؛ به نهایت جایگاهی که میتوانسته است سقوط کند؛ سقوط کرده است.

 

ایشان در پایان گویا از خود میفرمایند:

«بلی، ما به «انقلاب» ضرورت داریم؛ و اما، «انقلاب بدون خون»:

 

بدینگونه عبیدی صاحب؛ نهایت تلاش را مبذول میدارند تا بلاهت شاخ و دم هم پیدا نماید که می نماید. ایشان چنان هشیار اند که در مورد قطب بندی؛ از واژه یا ترم معمول «انقطاب» استفاده نمی فرمایند بلکه به جای آن «استقطاب» استعمال میکنند که معنایش قطب بندی خواستن یا تعمداً قطب بندی فراهم آوردن میباشد. چرا که این معنا به مدعیات ایشان منطبق تر است. ولی اینجا واژهء "انقلاب" را به کار می برند نه واژهء "استقلاب" را.

اما چه بخواهیم و چه نه؛ سفارش جناب عالی "استقلاب" است؛ نه "انقلاب"

انقلاب؛ دگرگون ساختن وضع موجود و تعویض آن به وضع ایده آل است که در جامعهء طبقاتی عبارت میشود از بدر آوردن قدرت سیاسی و سایر متفرعات آن از چنگ یک طبقه و تصرف آن توسط طبقهء دیگر. اینجا طبقه ایکه بایستی حاکمیتش ساقط شود؛ تعیین میکند که «انقلاب باخون باشد یا بی خون»؛ نه جناب عبیدی و نه طبقه ایکه قرار است بر سر اقتدار آید یعنی انقلاب کند.

در عالم بشری طی تاریخ ده ها هزار سالهء مکتوب و معلوم آن؛ فقط افغانستان جناب عبیدی و نسل جنابعالی؛ نبوده که اینک من و عبیدی تعیین کنیم که انقلاب ها چه هستند و چرا و چگونه میباشند و میتوانند باشند.

فقط زمانیکه نفس «انقلاب»را قبول کرده ایم؛ اوج کیفی ی یک جنگ طبقاتی بی امان را به رسمیت شناخته ایم. جنگ آنهم در اوج کیفی؛ تا هنوز که هنوز است و تا آینده های قابل حدس و گمان؛ در عالم بشری «بدون خون» کم یا بیش نبوده است و نخواهد بود.

پس «انقلاب بدون خون» عبیدی صاحب؛ در عالم بشری؛ هنوز توهم و مالیخولیایی بیش نیست. عبیدی صاحب؛ همینکه در عالم واقع و بیرون از بستر خواب؛ دم روی حاکم و قدرتمند و ظالمی سبز شوند و نعره بزنند که پس شو؛ بده قدرت و تاج و تخت را به من؛ یعنی بگذار «انقلاب» شود که ضرورت من و نسل من و طبقه من است؛ اگر با تمسخر استقبال نگشته و جدی گرفته شوند؛ در دم کم از کم 23 گلوله از میان شکم شان میگذرد!

اینک بنده نمیدانم که جناب عبیدی چطور میکنند که از فوارهء خون شخص شخیص خویش؛ جلوگیری فرموده لااقل تمنا و تضرع و تگدی «انقلاب» را "بدون خون" رقم زده تصویر و ترتیب کنند.

مسلماً زیاد بلاهت را جدی گرفتن و با آن در گیر صغرا و کبرای منطقی و عقلانی شدن؛ خود نوع دیگر بلاهت است. فقط شایان تصریح میباشد که جملهء عبیدی صاحب مبنی بر اینکه «بلی، ما به «انقلاب» ضرورت داریم؛ و اما، «انقلاب بدون خون»؛ همانند « استقطاب» شان؛ باید چنین تصحیح شود:

«بلی، ما به «انقلاب» نه ؛ بلکه به «استقلاب» ضرورت داریم؛ یعنی «انقلاب بدون خون» که بایستی توسط تضرع و گدایی و خیرات خواستن از حاکمان و ظالمان؛ تمنا و تقاضا کنیم و یا به دعا و تعویز و طومار و جادو ... پی آن باشیم و به قاضی حاجات و رافع درجات تکیه و توکل بداریم و بس و خیر و خلاص!

به این دو سه جمله پایانی هم دقت فرمائید که در پیوند با موارد بالا در آنها چه معانی و مصداق هایی می یابید:

 

«ما به انقلاب «خانه تکانی ذهنی» و «شستن» چشم و گوش و زبان ضرورت داریم، تا بتوانیم شهامت دیدن و درس گرفتن از گذشته و اعتراف به اشتباهات خود ما و درک واقعیت ها و امکانات امروزی را بیابیم.

نویسنده: حمید عبیدی

ویراستار: عارف فرهمند

پانوشت ها:

* شعر از سید محمدرضا میرزاده عشقی، شاعر ایرانی (۱۲۷۲-۱۳۰۳)

** کارل پوپر، «آزادي و مسووليت روشنفكرانه». »

 

در فرجام تنها آرزوی پر حسرتم این است که جناب حمید عبیدی گردانندهء ویب سایت خوب آسمایی اعلام بدارند که این بلاهت نامه؛ متعلق به ایشان نیست وتوسط مافیای رسانه ای ...جرمن آنلاینی و روپرمرداخی... به تهمت در پایشان بسته شده است!

 

با احترامات فایقه

 

محمد عالم افتخار؛

 نویسنده و آفرینشگر «گوهر اصیل آدمی» و حدوداً 5000 صفحه مقالات و آثار تحقیقی و تحلیلی پیرامون اوضاع در افغانستان و جهان امروز و دیروز و فردا

 

 


بالا
 
بازگشت