الحاج همراز کابلی

 

شمع خاموش شد مگرنورش چراغان است

سال 1366 یا 1367 در کشور هندوستان بلبل شیرین زبان عرفان با جمع یاران در مزار حضرت نظام الدین اولیا دیدم که جز الله نمی گفت و غیر از الله نمی جوئید .

عارفان شیفته به الله را شفیع میساخت تا بر بنده گانش مخصوصاً مردم افغانستان ترحم بیشتر لطف نماید .

 هجرت کننده گان دیا ر آریا را که در سرای بیگانگان سرگردان ا ند دو باره درآغوش دیارشان توطن عنایت فرماید.

 دلسوزانه در حالیکه اشک ازدیده گانش جولان میزد مثنوی حضرت مولانای بزرگ را زمزمه داشت و ادوارش را خاصان راۀ حق حلقه بسته بودند .

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدائی ها شکایت می کند

کز نیستان تامرا ببریده اند

درنفیرم مردو زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هرکسی کو دورماند از اصل خویش

بازجوید روز گار وصل خویش

 من به هر جمیعتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هرکسی ازظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سرمن از نالۀ من دور نیست

لیک چشم گوش را آن نور نیست

من زجان و جان زمن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش عشق است کاند رمی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریفی هرکی از یاری برید

پرده ها اش پرده های مادرید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید؟

همچو نی دمساز ومشتاقی کی دید

آری چه خوش گفت مولانای بزرگ و چه خوب خواند میر فخرالدین توانا ؟

نی حریفی هرکی از یاری برید  -  پرده هااش پرده های مادرید .

منظور از یاری برید همانا برخورد های نا میمون و حادثات تاریخ است که یاررا  از یار می گیرد،  دل را گل می سازد،  نوای بلبلان را در آشیان می خشکد ، هر یاربیوفا شده جدا جدا را ۀ هجرت میگیرد عاقبت در چنگال جیره های بی باک می غلطند یکی با شهپر جیره ، یکی از نول جیره خونچکان در بیابان خشک می افتند بی کفن و دفن ، دور از زادگاه ، پوشیده از دیده گان یاران ،  محروم از نور دنیا میگردند و در خاک سیاه بی کفن به امید لطف ذوالجلال می افتند جان به جانان اصلی اش می پیوند د تن نصیب لاش خوران می شود  .

آنانیکه تن ازخشم حوادث زنده  می کشند آنان هم آرام نمی مانند یکی در چنگ شکم بزرگان آرمان شکم محکوم میشود  دیگری راۀ دراز طولانی را پیشرو میگیرد که هردو عاقبت در چنگ شکم بزرگان تاریخ می افتند برده میشوند و بارکش آرزو های زورمندان خونخوار !

آندم پرده های راز برداشته شده خوی آدمیت به عادت درنده گان تبدیل میشود  بقایا با دل خونچکان ناامید از زنده گی درتنگنای هستی مرموز  به امید فردای روشن می نشینند تا اگر شبهای شان سحر شود .

مگر اینجا !

شب رفت سحر نشد شب آمد ؟

شب ها سحر نیافت شبهای بی سحر دمادم یکی بعد دیگرش آمد آفتاب را غروب دادند! شام غریبان شام ماند؟!

آندم هم در دل میر فخرالدین آغا امیدواری ها جولان میزد در هر محفل عرفانی حضور می یافت و میگفت .

آدمی را اشرف المخلوق خدا

کرده هست آن مالک هردو سرا

آدمی را در شناخت خوب و زشت

آن خدایم در کتاب خود نوشت

میر فخرالدین آغا این بلبل دبستان عرفان عطف آدمیان را به قانون اصلی که همانا قرآن پاک ، احادیث نبوی و گفتار بزرگان علمای عملی کرام است  معطوف می ساخت  اتحاد ووحدت را یگانه راۀ رسیدن به منزلگه و آرامگاۀ  هردو جهان میخواند.

میر فخرالدین آغا بنی آدم را در بحر بیکران محبت برای غواصی دعوت میکرد  امر خداوند ج را به گوشهای ناشنو و شنوا میرساند .

میرفخرالدین آغا در هر حالتی که بود از دعوت امتان سرور کاینات به حلقۀ الفت و مهر دریغ نداشت با آواز گیرای خدا دادش آدمی را متوجه بقایش میکرد این دعوتها را پایانی نبود .

میر فخرالدین آغا ارشاد می فرمود که خورشید و قمر در سرزمینی جلوه گر است که مخلوق آن  دیارر ا ۀ حق در پیش گیرند  برباطل بتازند عشق بیا مو زند زیرا عشق سرمایۀ فنا نا پذیر است .

این دعا گوی مکتب دلها ،  نور عرفان و دعوت بهاران  عمر ش را به خدمت دوستان خدا ، عیاران راستین و بنده گان پروردگار تحفه کرد .

از میر فخر الدین آغا کست های تایپی ، ویدوئی ، سیدی و غیره برزیبائی هر خانه وکاشانه افزوده که آمارآن محال است زیرا ارادتمندان و عاشقان راۀ عرفان ومعرفت با ذرایع مختلف یاد گاری وی در خانۀ دل دارند .

میرفخرالدین آغا بعد از شصت وهفت سال سازش با دنیا در بیست و هفتم ثور سال 1385 به رحمت حق پیوست .

انا للۀ و انا الیۀ راجعون

خموشی شمع وی داغ دلها شد .

اگر چه زاد گاهش کابل بود اما یاران همخوانش ویرا در جوار روضۀ حضرت علی کرم الله وجهه در مزار شریف بخاک سپردند روحش شاد ، بهشت برین آشیانش باد.

یا الهی ما نداریم جز ترا

گیرافتادیم به سخت ماجرا

ظالمان دارند قصد جان ما

منزل جغد ساختند آشیان ما

سینه های ما کردند چون کباب

وارهان یارب مارا زین عذاب

یا الهی منزلم آسان کن

مردم غمگین ما شادان کن

یا الهی حرمت اهل قبور

قلب مارا ساز مقنع هم صبور

ظلمت دلرا ببخشائی ضیا

ساز منور با نور قران مرا

ساخت همراز این چنین ختم کلام

عفوه کن ما عاصیان را والسلام

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت