تأملی بر بحران هویت هزارگی

 

کاظم وحیدی

 

 

قسمت سوم

 

فصل اول

نگاهی گذرا به مفهوم «هویت»

 

سخن گفتن در مورد «هویت» و به­ویژه «هویت­قومی» که مقوله­ای پیچیده و گسترده­ و درعین حال از مباحث داغ، گنگ و حتا سردرگم کننده­ی چند دهه­ی آخر سده­ی بیستم بوده و از آن پس بخشی از سرشناس­ترین دانش­مندان و کاشناسان علوم اجتماعی و مردم­شناسی را به­خود مشغول نموده است، کار چندان ساده­ای نمی­باشد. اما از آن­جا که عدم درک آن منجر به یکی از بحران­های عمده­ی اجتماعی ـ سیاسی و فرهنگی ـ تاریخی مجموعه­های بزرگی از انسان­ها می­گردد، ناچار از پرداختن به آن ولو در سطح ابتدایی هستیم. چراکه چنین مبحثی در کشور ما تازگی داشته و مطمئناً از آن پس و با نقدهای پی­درپی غنای خود را به­دست خواهد آورد. همچنین باید روشن نمود که گرچه این مباحث به­علت تازگی و درعین حال انگاره­های تئوریک بودن­شان نمی­توانند فی­الفور رهگشای مردمی سردرگم و بحران­زده گردند، اما بالاخره باید این مبحث را از نقطه­ای آغاز نمود و با نقد پی­گیر و نیز تطبیقش درعمل، نواقص و ضعف­هایش را جدا نمود و به کناری انداخت و مابقی را عمق و گستردگی بخشید تا در چنین رهگذری در درازمدت به راه­حل­هایی جهت پایان بخشیدن به وضعیت ناهنجار انسان­های بی­هویت و مآلاً بی­سرنوشت دست یافت.

به­هرحال، هویت چون عمدتاً با انسان سر و کار دارد، پدیده­ای است اجتماعی و با آن­که به­لحاظ تعریف هنوز به­طور کامل شناخته نشده و همه­پذیر نگردیده است، اما این تعریف عام که «هویت» شناسه ایست که می­تواند تمایز موجود میان گروه­های انسانی را معین نماید، تا حدودی این مشکل را حل می­کند. این تمایزات گاه در تفاوت باورها­، هنجارهای رفتاری، ارزش­ها و رسومات متبلور می­گردد که می­توانند مبنایی برای درک و شناخت «هویت­قومی» گردند. درعین­حال، چنین تمایزاتی می­توانند در ابعاد اجتماعی، اقتصادی و مذهبی نیز جلوه کنند که در این رابطه می­شود از تمایزات طبقات اجتماعی ـ اقتصادی نام برد و یا به­تفاوت امتیاز و حقوق پیروان مذاهب مختلف در یک جامعه اشاره نمود که با آن­ها شناخته شده و از یک­دیگر متمایز می­شوند. البته این موارد بیش­تر به درد مبحث «اقلیت» می­خورد تا بررسی مسائل قومی، که موضوع اصلی جامعه و نیز مبحث ما می­باشد. به­عبارت دیگر، باز کردن مبحث «اقلیت» به­معنی آن است که حتما «اکثریتی» هم وجود دارد که طی تقابل قرینه­ای به آن پرداخته­ایم، درحالی که ساختار جامعه­ی چندقومه­ی ما کاملاً از آن مبرا بوده و در موجودیت چهار قوم بزرگ و تقریباً برابر، داعیه­های «اقلیت»ی بیش­تر به توهین، تحقیر و مآلاً بسترسازی برای فروکاستن از حقوق سیاسی، اجتماعی و مدنی اقوام می­ماند تا بررسی و شناخت واقعیت عینی جامعه­ی خودمان.

باور یک جمع انسانی به­ارزش­هایی عام و والا (حداقل برای آن گروه انسانی)، سپس تنظیم رفتارها و مناسبات، روابط میان اعضای آن جامعه و در نهایت انجام رسوماتی بر مبنای باورمندی­های یاد شده، اساس فرهنگی هویت بوده که در واقع مبنایی ثابت­تر نسبت به دیگر شاخصه­ها برای تعیین و درک تمایز میان اقوام و نژاد­ها به­شمار می­رود که می­توان به­لحاظ اهمیت و درجه­ی اثر و ثباتش، آن را در ردیف پس از «تبار» قرار داد. درحالی که برخلاف آن، دیگر تمایزات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حتا مذهبی کاملاً تحول­پذیر هستند و زیرتأثیر تغییرات در مناسبات تولیدی، سیاسی، فکری و یا تلاش­ گروه­های متمایز اجتماعی، دگرگون خواهند شد.

در کنار آن و به­منظور شناخت دقیق­تر یک گروه انسانی و دست­یابی به درستی و یا بطلان داعیه­های قومی و نیز رسیدن به­ریشه­ها و سیر تحول باورها، ارزش­ها و رسومات مجموعه­های انسانی در طوا تاریخ، باید به­ مطالعات تاریخی و جغرافیایی پرداخته و با توجه به ­سوابق تمدنی و خاست­گاه گروه انسانی مشخصی، به تفاوت موقعیت و جای­گاه اقوام و گروه­های انسانی در گذشته و حال پی برد. این تفاوت­ها که اغلب ریشه در مسائل سیاسی داشته و عمدتاً به­دلیل تحریف­ها و انکار­ها صورت پذیرفته، کمک شایانی به­تشخیص هویت یک گروه انسانی (قوم) می­نماید.

پیش از این یادآوری گردید که «هویت­قومی» را مجموعه ­ویژگی­هایی تشکیل می­دهند که یک گروه انسانی با آن­ها مورد شناسایی قرار می­گیرند. بر همین اساس زمانی می­شود ادعا نمود که هزاره­ها از نقطه­نظر هویتی دچار بحران نمی­باشند که هم هزاره­ها خود را با آن ویژگی­ها بشناسند و هم با این ویژگی­ها مورد شناسایی دیگران قرار گیرند. درحالی که امروزه وضعیت هزاره­ها کاملاً متفاوت از آن است. یعنی نه خود هزاره کاملاً به ویژگی­های هویتی خود آگاه است و نه دیگران او را به چنین شناسه­هایی می­شناسند. اغلب يا به مسأله كم­توجهي نشان مي­دهند و سرسری تنها با بیان ویژگی ساختمان چشم و به­ویژه بینی هزاره­ها، هزاره را معادل «پچک» می­شناسند. صدالبته که در این خصوص محتوای تحقیر و کم­زدن این مردم با استفاده از چنین واژه­هایی در بالاترین حد خود قرار داشته که مقصود اصلی گوینده را روشن می­سازد. این است که وقتی یک گروه انسانی باید دقیقاً و تنها با خصوصیات و شناسه­های مورد پذیرش جامعه­شناسی، روان­شناسی وانسان­شناسی به­رسمیت­­ شناخته شوند و دیگران نیز روابط و مناسبات­ خود را متناسب با باورها، ارزش­ها، هنجارهای رفتاری، فراورده­های تولیدی مادی و غیرمادی مانند هنر و...، همین­طور جای­گاه تاریخی و سابقه­ی تمدنی آن مردم باید به­گونه­ای تنظیم نمایند که نه حق و باور و ارزشی از آنان زیرپا گردد و نه به جای­گاه اجتماعی ـ سیاسی شایسته­ی­شان لطمه­ای وارد گردد.

«هویت» واژه­ای عربی بوده که می­توان واژه­هایی چون شناسه و حتا شناس­نامه (الهویه) فارسی را برابر آن قرار داد. در شناس­نامه­های (تذکره) کشور ما نیز، «قومیت» یکی از ویژگی­های شناسه­ای جامعه­ی چندقومه­ی ما به­شمار رفته که هر بیننده می­تواند از هویت قومی دارنده­ی آن سند، آگاهی لازم را به­دست آورده و بی­درنگ در مغزش وجوه افتراق و تمایز وی را با سایرین ترسیم نماید.

در اکثر جوامع وقتی دو و یا چند نفر به­طور تصادفی مثلاً در نوبت گرفتن فورمه­ی کار، بانک، بلیط سینما و یا مسافرتی دور فرصتی برای صحبت کردن می­یابند، معمولاً کسانی که اصالتاً از یک شهر هستند به­هم نزدیک می­شوند و سخن را به کوچه­ها و افراد سرشناس آن شهر می­کشانند تا به نقاط مشترک زیادتری دست یابند و بدین­گونه نقاط تعلق و پیوند خود را به یک­دیگر بیش­تر سازند. مسائلی چون نژاد، باورها، ارزش­ها، رسوم و هنجارهای رفتاری مشترک، زبان مادری، مذهب و اعتقادات، جنسیت، محل تولد و سکونت، سن، رشته­ی تحصیلی، تفکرات و علایق مشترک از جمله مواردی هستند که در صورت نزدیکی و شباهت­ها، تمایل افراد را به یک­دیگر زیاد نموده و باعث شکل­گیری نوعی دوستی پایدار می­گردند. چراکه با اغلب این­ ویژگی­ها فرد بهتر و بیش­تر شناخته شده و مآلاً نگرانی دیگران در دوستی با وی را کاهش می­دهند. می­بینیم که مقوله­هایی در زندگی اجتماعی انسان وجود دارند که به­مثابه­ی ابزاری برای شناخت بیش­تر و بهتر بوده و هرکس برای برقراری روابطی محکم و مطمئن­تری درصدد دست­یابی به آن اطلاعات می­باشد.

مقوله­ی «هویت» که عامل شناخت بسیاری از ویژگی­های فردی و به­ویژه جمعی انسان­ها بوده و توسط آن، هم خود فرد شناخته خواهند شد و هم دیگران او را خواهند شناخت، مانند همه­ی مقولات اجتماعی فاقد تعریف مشخص و همه­پذیر است. بعضی­ها تلاش می­کنند تا جنبش پیرو «هویت­قومی» را «امری جزئی و غیر مؤثر در زندگی اجتماعی و سیاسی جامعه»1تلقی نموده که تمسک به­ آن (یا بزرگ­نمایی­اش) «ذهن و ضمیر جامعه را با بحث جنجالی و حاشیه­ای مخدوش می­سازد»2، به­شمار آورده­اند.

اغلب پژوهش­گران غربی نیز از درک معنی و مفهوم «هویت» اقوام عاجز بوده و حتا بعضاً حاضر می­شوند تا موضوع بحث خود را به­خاطر نرسیدن به تعریفی روشن و همه­پذیر از «هویت­قومی»، کنار گذاشته و به­راحتی از بررسی آن چشم بپوشند. گرچه ریشه­ی این مسئله را می­توان به ساختار جوامع برژوازی که مؤلفه­های تازه­تر و نسبتاً انسانی­تری را جهت برقرار نمودن مناسبات و روابط میان انسان­ها ایجاد کرده است، دانست و این­گونه تعبیر نمود که با ایجاد نظامی این­چنینی، می­شود مسئله­ی خرده­فرهنگ­ها که طی تعامل با ارزش­های دموکراتیک و انسانی در این­گونه نظام­ها کم­رنگ­تر می­شوند را به­کلی کنار گذاشت. مثلاً گارجی باتاچاریا در مقاله­ی پژوهشی­اش زیر عنوان آموزش نژاد در مطالعات فرهنگی، برنامه ده مرحله­ای بالندگی فردی می­نویسد، «ارائه­ی تعریفی روشن از آن­ها ]قومیت و...[ دشوار می­نماید و بنابراین، خلاصه کردن کارهای انجام شده درباره­ی این موضوعات دشوار است».3 اما با همه­ی این­ها بسیاری از محققین غربی برای آن تعاریفی متناسب با دیدگاه و یا سلیقه­ی خود درنظر گرفته­اند. گارجی باتاچاریا از این حقیقت چشم­پوشی نمی­تواند که مبحث «هویت­قومی» علی­رغم مطرح شدن نخستینش از سوی نژادپرستان (مانند جریان افغان­ملت در کشور ما و نازیست­ها در آلمان) جهت ارائه­ی هویتی که آنان را برتر از دیگران نشان دهد، بعدها عمومیت یافته و دامنه­ی آن به عرصه­های دیگر علمی کشیده شد. امروزه اما، محرومانی که سوژه­ی اصلی پروژه­های استحاله­گری و هویت­زدایی هستند، به­منظور بازیابی آن­چه از دست داده به آن چنگ زده­اند. او می­نویسد، «اگرچه این مبحث فراسوی ملاحظات صرفاً نژادی گسترش یافت ولی تصور عمومی آن بود که این هویت­ها بیش از همه معرف نژادی کسانی بود که به­نحوی در حواشی جامعه بسر می­بردند».4 شاید هم علت اصلی آن باشد که برتری­جویان پس از رسیدن به قدرت، کم­تر به ادامه­ی این مباحث نیاز داشته و حتا می­پندارند که دامن زدن به چنین مباحثی در پروسه­ی بعد از اقتدار، باعث تحریک و یا بیداری محرومانی می­گردد که هویت­قومی آنان قربانی هم­سان سازی فرهنگی ـ تاریخی تمامی خرده­فرهنگ­ها بر مبنای هویت­قومی مقتدران شده است. بنابراین، از آن پس کسانی که برای برده شدن و قرار گرفتن در زیر سلطه­ی برتری­جویان هویت­زدایی شده­اند، بیش از دیگران به ضرورت بازشناسی هویتی و مطالعه و فهم و درک آن احساس نیاز نموده­اند، چون چنین اقوام و نژادهایی درصدد آن هستند تا هویت خود را که در پروسه­ی استحاله­ی فرهنگی ـ تاریخی و حتا نژادی مثله شده است، بازشناسند و به واقعیت وجودی خود که نباید این مادونِ انسانِ ترسیم شده توسط توسعه­طلبان قوم­محور باشد، دست یابند. به­قول مرسر (1994) و براون (1996)، «امروزه اغلب در صورت­بندی­های اجتماعی جدید و به­ویژه در نقاط برخورد مقوله­های متحول و مختلف جنسیت و جنس قدم به عرصه نهاده­اند».5 مسلم است که در مباحث جنسیت (Gender) درست مانند هویت­زدایی­ قومی، سخن از استحاله­ی هویتی مادینه­ها به­عنوان یک انسان در کار می­باشد. به­هرحال، مبحث «هویت» به­دنبال از دست رفتنش دوباره اهمیت خود را به­دست آورده و توسط مبارزان پژوهش­گر قوم زیرستم، از نو به­میان کشیده شده و به یکی از عمده­ترین و مبرم­ترین نیازهای اساسی افراد و گروه­هایی تبدیل می­گردد که مدتی را در وضعیت «تشبه» به دیگران گذرانده و اینک با تکانه­ای فرهنگی ـ سیاسی در جستجوی شناخت و معرفی خود برآمده­اند.

روی هم رفته «هویت» پدیده­ای است اجتماعی که داری ابعاد مختلفی است. گرچه این مسئله به­لحاظ تعریف همه­پذیر نگردیده است، اما هویت باید پیامد باور و عمل به مجموعه نهادها و مقولاتی مانند ارزش­ها، باورها، هنجارهای رفتاری، آثار و تولیدات هنری ـ صنعتی، خاست­گاه تاریخی ـ جغرافیایی، مناسبات اجتماعی و حتا اصالت نژادی­ای باشد که در مجموع به یک گروه انسانی (قوم) شناسه­ی خاصی بخشیده و آن را از دیگر گروه­های اجتماعی متمایز می­سازد. این تمایزات گاه در تفاوت باورها­، هنجارهای رفتاری، ارزش­ها، رسوماتی و حتا تفاوت­های فیزیکی ناشی از نژاد متبلور می­گردند که خود به مبنایی برای درک و شناخت هویت­های قومی، نژادی تبدیل می­شوند. درعین­حال، گرچه چنین تمایزاتی می­توانند در ابعاد اجتماعی، اقتصادی و مذهبیِ صرف نیز جلوه کنند که تمایزات طبقات اجتماعی ـ اقتصادی از نمادهای آن به­شمار می­روند و یا با تفاوت امتیاز و حقوق میان پیروان مذاهب مختلف در یک جامعه به شکل­گیری اقشار و گرو­های انسانی گوناگون منتهی می­گردد که کاملاً از یک­دیگر متمایز می­باشند. این موارد را بیش­تر می­توان در مبحث «اقلیت» مورد بررسی قرار داد.

 

قسمت چهارم

«هویت» هرچیزی که باشد و هرگونه تعبیر و تعریفی که از آن صورت بگیرد، باید نهایتاً به تعبیر عامی منتهی گردد که بتواند تا حدود زیادی مشکلات فهم را کاهش دهد. من معتقدم که هویت باید پیامد باور و عمل به مجموعه نهادها و مقولاتی مانند ارزش­ها، باورها، هنجارهای رفتاری، آثار و تولیدات هنری، خاست­گاه تاریخی ـ جغرافیایی، مناسبات اجتماعی و بعضاً اصالت نژادی­ای باشد که روی­هم­رفته به یک گروه انسانی (قوم) شناسه­ی خاصی بخشیده و او را از دیگر گروه­های اجتماعی متمایز سازد. مسلماً تنها بر اساس تعریف عامی که از آن سخن رفت، می­توان کنش­ها و واکنش­های جامعه را که بخش عمده­ی آن مرتبط به ارزش­ها، رسومات و هنجارهای رفتاری متفاوت و بعضاً متضاد می­باشند که بعدها و با دخالت عامل تفوق­طلبی و سلطه­گری­ مجریان پروژه­ی استحاله­گری اقوام، شکل سیاسی را به­خود می­گیرد، به­خوبی و عمیقاً درک نمود و دانست که در صورت عدم موجودیت زمینه­های رشد و ارتقای اجتماعی ـ فرهنگی برای گروه­های متعدد ساکن در یک ناحیه (در یک نگاه بزرگ­تر سیاسی باید از کشور نام برد) و راحت و روان نبودن تماس­ها که به شکل گرفتن مرزهای نامرئی میان گروه­های مختلف اجتماعی منجر گردیده، هم­چنین موجودیت ممانعت و ممنوعیت­هایی طی تماس و برخوردها، از گسترش طبیعی و آزادانه­ی روابط جهت شکسته شدن مرزهای نامرئی موجود به­منظور رسیدن به مرحله­ی «ملت­یگانه» به­عنوان نیاز مبرم انسانی و اجتماعی باز داشته و به «ناسازگاری» با روند یگانه­سازی و مآلاً روآوری به «درون­گرایی» هرچه بیش­تر، به­مثابه­ی طبیعی­ترین و منطقی­ترین واکنش، که درواقع پیامد فشارها، تحمیل شرایط و چهارچوب­های جانب­دارانه و تبعیض­آمیز بر محور منافع قومی خاص می­باشد، منجر خواهد شد.

روشن است که به­تناسب موجودیت تبعیض و ستمی جهت­دار، عریان و قابل لمس در یک جامعه­، گرایش­ها به­سوی «قوم» و «قومیت» نیز شدت و شتاب می­یابد. تبعیضی که در ذات خود امری تهاجمی بوده و ماهیتش یورش به دیگران جهت ربودن حقوق آنان می­باشد، حالت تدافعی خاصی را به اقوام زیرستم بخشیده و آنان را به اشکال گوناگون اعتراض درمقابل چنین روش ناجوان­مرادانه­ای وامی­دارد. اما زمانی­که تبعیض پا را فراتر از حق­خوری­های روزمره­ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گذاشته و درصدد مسخ فرهنگی ـ تاریخی برمی­آید (استحاله)، اقوام زیرستمی که چنین مورد تعرض قرار گرفته­اند، درصورتی که توان یک رویارویی همه­جانبه را نداشته باشند، به درون­گرایی روی می­آورند و تلاش می­ورزند تا با قطع روابط با استیلاگران، به ریشه­های تاریخی و نیاکانی خود پی برده و تفاوت میان خود و قوم مسلط که عامل اصلی این تبعیض می­باشد، را بیابد. این امر بعضاً به یافتن علت­های چنین تاخت و تاز فرهنگی ـ تاریخی و نیز روش پی­گیر تحقیر ستم­دیدگان منتهی می­گردد که با این دانش اکتسابی، بسیاری از سوال­ها و مشکلات فرا راه پاسخ خود را می­یابند. مثلاً پژوهش­گر ستم­دیده طی پژوهش در ریشه­های تفاوت موجود میان خودش و قوم مسلط، به ویژگی­های فرهنگی ـ تاریخی غنی اقوام زیرستم دست می­یابد که به آنان «هویت» خاص و غروری می­بخشند که در برابر تجاوزات روانی (تحقیر و توهین) سربلند و استوارشان نگه می­دارد و دقیقاً درک همین تمایزات است که ضعف و خودکم­بینی استیلاگران را برایش هویدا نموده و مشخص می­سازد که اقدام به بایکوت اقوام بومی و نیز حعل و تحریف تاریخ همگی به­منظور پوشش دادن به ناتوانی فرهنگی ـ تاریخی کسانی است که فاقد ریشه در تاریخ، فرهنگ و تمدن­های باستانی این مرز و بوم می­باشند.

عمده­ترین بخش از شاخصه­های هویتی، بخش فرهنگی آن بوده که به­دلیل متحرک و پویا بودن جامعه، دست­خوش تغییر و تحول همیشگی می­باشد و گروه انسانی (قوم) در درازمدت و در مسیر طولانی تاریخ و نیز بر اثر کارکرد روزمره­ی اجتماعی ـ سیاسی، به ارزش­ها و باورهای تازه و برگرفته از بیرون جامعه­اش دست یازیده و در پروسه­ی بازتولید فرهنگی ـ اجتماعی آن­ها را نسل ­به ­نسل تداوم می­بخشد. مسلماً این امر در رابطه با نهادهای قومی جوامع باز و درحال تعامل با دیگران است که باعث می­گردد تا فرهنگ آن جامعه در تمامیتش متحول گردد و متناسب با نیاز دوره­ها و سرفصل­های دگردیسی اجتماعی و بعضاً سیاسی، با فراگیری و کسب پی­درپی ارزش­ها و باورهایی از دیگر اجتماعات پیرامونی، رشد و گسترش یابند. البته به موازات چنین روند رشد و تکامل اجتماعی، ما شاهد جوامعی مانند آفریقا و نیز قبایل مرزی جنوب و شرق کشور خود هستیم که به­علت بسته بودن جامعه­ی­شان نه­تنها نیازی به باورها، ارزش­ها و مناسبات نو ندارند که اساساً آن­ها را عامل ازهم پاشیدگی اجتماعی خود دانسته و به همین دلیل در طول تاریخ چهارسده­ای حضورشان در کشور ما نیز، تغییر و رشد محسوسی ­ننموده­اند.

بنابراین، روند اکتساب «باور» و «ارزش»، و نیز نوسازی پی­درپی مناسبات و هنجارهای رفتاری، از ویژگی­های جوامعی پویا بوده که مستمراً و با تحول­پذیری­اش شتابان رشد می­نمایند و طی یک روند طبیعی با فرهنگ­های دیگر تعامل می­کنند. این روندی است که در گذشته و حال، جوامع بزرگ و تولیدگر ارزش­ها، هنر و صنعت، آن را پیموده­، و درعین حال میراث­داری عظمت و افتخار به تمدن­های نیاکانی را نیز از دست نداده­اند. چنین روند طبیعی­ای نخست با مبادله­ی فراورده­های تولیدی و تشکیل اتحادیه­های دفاعی آغاز گردیده و بعضاً تا رسیدن به باورها و ارزش­های مشترک و حتا قواعد و هنجارهای یگانه با دیگر گروه­های انسانی پیرامونی پیش رفته است. مسلماً با گسترده­تر شدن داد و ستدها، بسیاری از مرزها شکسته شده و روابط خانوادگی هم میان آنان برقرار می­گردد.

درپی شکسته شدن مرزهای قومی و رواج ازدواج­های فراقومی که معمولاً میان دو قوم هم­پیمان و دارای روابط انسانی با احترام و رعایت متقابل حقوق هم­دیگر صورت می­گیرد، به­تدریج اختلاط نژادی میان آنان شکل گرفته و فرهنگ مشترکی که اغلب تلفیقی آزاد و آگاهانه از ارزش­ها و باورهای دو جانب می­باشد، نیز به­وجود می­آید. البته در این خصوص نمی­توان از نقشِ گرفتن غنیمت­های انسانی (زن و دختر) از قبایل شکست خورده در ایجاد پیمان­های عمدتاً تحمیلی و یک­طرفه و نیز خلط نژادی چشم پوشید. به­هرحال برای این مسئله مرز و دسته­بندی مشخص و دقیقی وجود ندارد که نخست کدام روابط برقرار گردیده و آیا شکل­گیری ازدواج برون­قومی بر ایجاد مقررات و قواعد زیست­ هم­جواری و حتا جامعه­ای با قوانین مشترک مقدم بوده، و یا این­که برقرار شدن روابط خویشاوندی همیشه از اولیت برخوردار نبوده و بسا ملت­هایی که ضمن شرایط سیاسی ـ نظامی و احیاناً داد و ستدهای اقتصادی نزدیک، به ملتی­یگانه رسیده و پیوندهای خویشاوندی میان انا در مراحل بعدی صورت گرفته است.

«تبار» که خود یک مسئله­ی طولی خانواده به­شمار می­رود، در واقع می­تواند مانعی جدی بر سر راه پیوندها و نهایتاً یگانگی ملی گردد. مسئله­ی طولی بدین معنا است که وقتی جامعه را خانواده­ای بزرگ در عرض و پهنا ببینیم که طی آن پیوندهای عرضی مورد بررسی قرار می­گیرند، تبار علاوه بر آن­که دارای پیوندهای خانوادگی در گستره­ی جامعه است، اما ریشه­ی پیوند­هایش به گذشته و طول تاریخ هم مرتبط می­باشد. بنابراین، تبار یکی از شناسه­های عمده و تعیین کننده­ی قوم به­شمار می­رود و با آن­که فرهنگ یک قوم می­تواند عامل مهم و برجسته­ای در تمایز گروه قومی از دیگران تلقی گردد، اما تبار به­عنوان عنصری فوق مهم و بسیار مؤثر هویتی، از شاخصه­هایی است که پیوندهای درون­قومی را مستحکم­تر ساخته و آن را در برابر تحلیل رفتن فرهنگی، تقریباً واکسینه می­کند. به­عبارت دیگر، با آن­که فرهنگِ دربرگیرنده­ی ارزش­ها و باورهای یک جامعه، تعیین کننده­ی هنجارهای رفتاری و حتا افق دید اعضای آن جامعه می­باشد، اما در مقابل روش­های استحاله­گری کاملاً آسیب پذیر می­باشد، درحالی­که تغییر دادن نژاد را با هیچ روش و تکنولوژی­ای نمی­توان تحقق بخشید.

درعین حال، تبار خود اعتبارش را از نژاد می­گیرد. وقتی نژادی مانند سیاه و زرد (با قیافه­ی تیپیک مغولی) بسیار متمایز و متفاوت با دیگر گروه­های اجتماعی پیرامونی باشد، بر شدت تمایز قومی می­افزاید که هم قوم را در ایجاد رابطه با دیگران محتاط و خوددار می­سازد، و هم دیگران را از نزدیک شدن با آن­ها باز می­دارد. در این رابطه می­شود از کم بودن تفاوت نژادی تاجیک­ها با پشتون­ها در کشور خودمان نام برد (صرف­نظر از این­که آیا واقعاً با هم هم­نژاد هستند و یا خیر؟) که هیچ­گاهی هم تضادهای آنان را جدی نساخته و حتا در برش­های زیادی از تاریخ کشور در کنار هم و در مبارزه­ای سرنوشت­ساز و استراتژیک علیه هزاره­ها و ازبک­ها جنگیده­اند، هرچند که نباید به یگانگی مذهبی آنان در این روی­کردها کم بها داد. هم­چنین تاجیک­ها همیشه در کنار دولت­های قوم­محور قرار داشته و در بخش اداری و حتا مناصب بالای سیاسی ـ نظامی در خدمت آنان بوده و از موقعیت­های اجتماعی خود نیز راضی بوده­اند. چراکه به­دلیل عدم موجودیت تفاوت ظاهری (شکل و قیافه) میان تاجیک و پشتون، راه فرار از زیر «ستم­قومی» برای­شان مساعد بوده و به­راحتی می­توانستند با آموزش زبان پشتو، خود را به­عنوان یک پشتون جا بزنند، درست مانند قزل­باش­ و بیات­ و به­ویژه نسب­گرایان شیعه­محوری که هیچ سنخیت نژادی با هزاره­ها نداشته اما به­دلایل و بر اساس منافع خاص و سودآور، عمری را در زیست هم­جواری با هزاره­ها گذرانیده و تابع فرهنگ آنان شده بودند. بنابراین، تمایز نژادی به­نوبه­ی خود روند شکل­گیری فرهنگ مشترک (ملی) را نیز با ­کندی مواجه می­سازد. مسلماً چنین امری مانند تسلیم شدن­های اجباری به خواسته­های قوم سلطه­گر به­جای باورمندی قلبی به فرهنگ ارائه شده از سوی فاتحان، و پذیرش آن به­مثابه­ی فرهنگی مشترک توسط شکست­خوردگان، تمایل غیرآشکار به­سوی ارزش­ها، باورها و هنجارهای رفتاری قوم و نهادهای قومی خودشان را شدت می­بخشد و حتا رفته رفته این گسست­های نهانی، ماهیتی سیاسی و پرخاش­گرانه به­خود می­گیرند. این است که هم­زیستی اعضای یک جامعه در درازمدت ممکن است به شکل­گیری باورها و هنجارهای رفتاری مشترک بینجامد، اما تفاوت قیافه­ها (نژادهای متفاوت) می­تواند دو قوم را در ایجاد پیوند و روابط نزدیک­تر با وسواس و محافظه­کاری بیش­تری مواجه ­سازد.

نباید تمامی عوامل و زمینه­های گسست اقوام را در مؤلفه­هایی که نام برده شدند، خلاصه کنیم. بدتر از آن موارد، پندارهایی چون خود را اکثریت تلقی نمودن و نیز رفتارهای انحصارگرایانه است که از آنان آشکارا نابرابری احساس گردد و نشان دهد که ایجاد روابط نزدیک میان اقوام، و بنیان­گذاری فرهنگی همگانی، داعیه­های دروغینی هستند که به­روشنی برای تحمیل برتری یک قوم بر دیگران صورت گرفته که در ضمن چنین روش و کرداری سوءاستفاده­ی ناشایستی است که قوم انحصارگر قدرت به­منظور دست­یابی به امتیازات بیش­تر و قرار دادن فرهنگ خودش به­عنوان فرهنگ همگانی، آن­ها را مطرح می­نمایند. این امر نه­تنها روند هم­گرایی ملی را ناممکن می­سازد که حتا واکنش­هایی را نیز در مقابل خود برمی­انگیزد.

با همه­ی این­ها نباید فراموش نماییم که حس و «تعلق­قومی» حتا در مراحل پیشرفته­ی ملی هم بر جای خود باقی می­ماند و هرگز از درجه­ی اهمیت و اعتبارش کاسته نمی­شود. به­عبارت دیگر، با تشکیل آزادانه و آگاهانه­ی ملت، هرگز تعلقات قومی به­کلی ازبین نخواهد رفت، چراکه نیاز به زمان زیادی دارد تا افراد متعلق به قومی که اینک در ارزش­های عام (ملی) حل گردیده، تمامی عادات، رفتار و ارزش­های قومی خود را یک­باره کنار گذارند. مثلاً در جامعه­ی آمریکا وقتی یک سیاه­پوست رییس جمهور آمریکا می­گردد، با توجه به مرحله­ی پیش­رفته­ی تشکیل «ملت» در آن جامعه، بازهم یک مسئله­ی عادی به­شمار نمی­رود و از آن به­عنوان یک «تغییر» تعبیر می­گردد. این به­معنی مهم و عمده بودن جای­گاه خرده­فرهنگ­ها حتا در کشوری چون آمریکاست و به­خوبی نشان می­دهد مسئله­ی قومیت و وابستگی قومی ـ نژادی حتا در کشورهایی که به اوج برژوازی هم رسیده­اند، هنوز دارای اهمیت خاصی بوده و مردم آن، تعلقات قومی خود را کنار نگذاشته و نسبت به آن حساسیت نشان می­دهند. یا در کشوری مانند سویس، برای مسائل قومی حساب خاصی باز گردیده که به­منظور جلوگیری از تنش میان آنان، نظام سیاسی را کنفدراسیونی نموده که نمایندگان هر قوم در شورای عالی اقوام (سنای آن کشور) از حق وتوی قومی برخوردارند. لازم به این توضیح مختصر نیز دیده می­شود که در جامعه­ای مثل آمریکا، معضل و مانع «یگانگی­ملی» به­لحاظ اقتصادی و مناسبات تولیدی حل گردیده و زمینه­های اقتصادی و مرحله­ی تولیدی ایجاد ملت کاملاً شکل گرفته است، ولی احساس و تعلق «ملی» در آمریکا همچنان به­شدت وجود دارد. بنابراین، موارد مصرف داعیه­های «ملی» در کشور بزرگ و مقتدری مانند امریکا اغلب در برابر بیگانگان صورت گرفته و نسبت آن به­مراتب بیش­تر از مصرف داخلی آن است. هنوز در سطح داخلی امریکا، احساس قومی ـ نژادی مسئله­ای حاد و قابل تأمل به­شمار می­رود و تنش «سیاه» و «سفید» یکی از معضلات روزمره­ی آن جامعه­ی برژوازی به­شمار می­رود و هنوز در مکاتب و کوچه­ها، فرزند رنگین­پوستان از تحقیر سفیدان هژمون­طلب در امان نیستند و مبارزان حقوق زن از «فمنیست سیاه» و«فمنیست سفید» سخن می­رانند. این است که نباید به مسئله­ی «هویت­قومی» کم بها داد و با توصیه­هایی که بوی جانب­داری­اش از حکام قوم­محور به مشام می­رسد و یا با ظواهری دل­سوزانه، ستم­دیدگان و تحقیرشدگان را از پژوهش و پیمایش چنین اندیشه و راهی منصرف نمود.

 

قسمت پنجم

در کنار آن و به­منظور شناخت دقیق­تر یک گروه انسانی و دست­یابی به درستی و یا بطلان داعیه­های قومی ـ نژادی، و نیز رسیدن به­ریشه­ها و سیر تحول باورها، ارزش­ها و رسومات اقوام، باید به­ مطالعات تاریخی، ­سوابق تمدنی و خاست­گاه تاریخی ـ جغرافیاییِ قوم مشخص و حتا جای­گاه اقوام و گروه­های انسانی در طول تاریخ و جامعه­ی امروزی پرداخت. این امر که ریشه در مسائل سیاسی داشته و عمدتاً به­دلیل حضور ممتد موجی از تحریف­ها و انکار­هایی که توسط توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی صورت گرفته است، کمک شایانی به­تشخیص هویت یک گروه انسانی (قوم) می­نماید. ضرورت چنین روند پژوهشی­ای دقیقاً به این دلیل است که در تاریخ­های جعلی به­مثابه­ی تاریخ­های رسمی این مرز و بوم، حضور و جای­گاه بومیان آشکارا و تعمداً مورد انکار قرار گرفته است.

بنابراین زمانی­که یک مجموعه­ی انسانی شناسه­های خود را ازدست داده باشد و یا میان شناسه­های گوناگون هویتی سردرگم گردد و نتواند به انتخاب درستی دست یابد، می­گویند که گروه انسانی یاد شده دچار «بحران­هویت» شده است. ازخودبيگانگى را می­توان از پامدهای بحران­هويت به­شمار آورد، طوری­که وقتى در يك جامعه از خودبيگانگى همه­گیر شد و افراد بيش­ترى نمادهای ازخودبیگانگی را در رفتار و اندیشه­ی خود بروز دادند، در اين حالت می­توان ادعا نمود که جامعه دچار بحران­هويت شده است. واژه «Alienation» كه در زبان لاتين براى بيان مفهوم «ازخودبيگانگى» مورد استفاده قرار می­گیرد، در اصل برای وضعیت و حالت غیرعادی افراد که آن را به­دلیل حلول و رسوخ «جن» در بدن وی و به­عبارتی «جن­زدگى» به­کار می­بردند. مسلماً کابرد واژه­ی «جن» به­مفهوم موجودیت شیء نامرئى بوده که رفتار معمول انسان را تغییر داده و او را ناخودآگاه به اسارتش درآورده و با تسخیر انديشه و رفتار انسان، به آن­ها شكل و جهت مى­دهد، درحالی که بروز رفتاری عیرمعمول نه عامل اصلی قابل رؤیت می­باشد و نه امکان رویارویی مستقیم با آن وجود دارد.

«اليناسيون» یا همان «ازخودبیگانگی» به معني موجودیت تعابیر ذهني غيرمنطبق از جامعه و پدیده­های اجتماعی پیرامونی است که هیچ تطابقی با واقعيت‌هاي عيني ندارد. اليناسيون پديده‌اي است مختص انسان که دیگر موجودات از آلودگی به آن مبرا هستند، چون امر تحلیل جهان و اعتماد و کارگیری از ذهن مختص انسان بوده كه علاوه بر درک واقعيت‌هاي عيني و پدیده­های خارجي مستقل از ذهنش، از جهانی به­نام ذهن نيز برخوردار می­باشد و اساسا جهان ذهن در شکل­دهی ماهیت انسان نقش برجسته­ای دارد. جهان عين براي همه­ی موجودات قریباً يك­سان است، اما تفاوت‌ها، تكثرها و تعددها را تنها در زندگی آدميان می­توان یافت و اين بیان­گر گوناگونی جهان ذهن در ميان انسان‌هاست.

ازخودبیگانگی چه فردی باشد و یا جمعی، همیشه وضعيت فرهنگي ـ سياسي مقلدانه به­همراه دارد. یعنی این­که در چنین وضعیتی افراد جامعه اراده، ابتکار و کنش آزادانه­ی خود را در حوزه­های فرهنگ، اجتماع و سياست از دست داده و نمی­توانند براساس مطلوب‌ها و نيازهاي خود عمل نمایند. اقدامات اغلب دنباله‌روانه و تقلیدگرانه بوده و پادایم­های فکری ـ سیاسی­ای كه توسط حاکمیت قوم­محور توليد يا بازتوليد مي‌شوند، دارای کاربرد گسترده میان افراد و جریانات بحران زده­ی بی­هویت خواهند شد، درحالی­که دولت و ساختار حكومت در تمامي سطوح سياسي، اقتصادي و فرهنگي باید بر مبنای تقاضاهاي اجتماعي شكل بگیرند. بنابراین به­صراحت می­توان ادعا نمود که شکل­گیری و ایجاد روز افزون ده­ها کمسیون، نهاد و زیرمجموعه­های زاید دیگری که به­منظور تداوم و تقویت انحصار قومی قدرت باعث فربه‌شدن ساختار دولت و سلطه­ی هرچه بیش­تر آن بر شهروندان گشته و بدین­گونه روند دولت­گرایی عناصر ازخودبيگانه و الینه شده را شتاب می­بخشد.

گستردگی چنین روندی در جامعه عامل دوری و کناره گیری اقوام زیرستم از مطالبات و خواست‌هاي­شان گشته که متقابلاً پروسه­ی الینه شدن را میان ستم­دیدگان سرعت می­بخشد و آن را به رقابت و مسابقه­ای جهت تقرب به دربار خواهد کشاند.

«بحران‌هویت» وضعیت ناهنجاری است که روان آدمی را می‌فرساید و روحیه و اراده­اش را از درون می‌خراشد. انسان بی‌هویت از روحیه‌ای ضعیف، متزلزل و نامتعادل برخوردار است،. اعتمادبه‌نفس خود را از دست می­دهد و به­دلیل فقدان شاخصه­هایی برای شناخت خود و نیازهایش، قدرت تشخیص را از دست می­دهد. این است که به‌سادگی به­تسخیر القائات، تحریفات و تبلیغاتی درمی­آید که هژمون­طلبان قوم­محور برای تثبیت موقعیت فرادستی­شان به­کار انداخته­اند.

مسلماً که باید روشن شود که «نام» یک قوم به­تنهایی نمی­تواند با شناسه­های هویتی آن قوم برابر و هم­سان تلقی گردد. به­عبارتی دیگر، نام امر مجردی است که فی­نفسه نمی­تواند نقشی در تعیین «هویت» یک مجموعه­ی انسانی داشته باشد، چنان­که در تمامی مدت و دوره­ای که یک قوم دچار بحران هویت بوده و یا حتا کاملاً منکر هویت قومی خود شود، همچنان از همان نام رایج برای مشخص نمودن گروه انسانی موردنظر استفاده می­گردد. یعنی در دوران گذشته که طبق پروژه­ی مهندسی استحاله­ی انسان هزاره که به تهی­سازی­اش به­لحاظ هویتی انجامیده بود، نام «هزاره» طبق برنامه و حتا با اکراه بر ما اطلاق می­گردید. یعنی درست است که نام یک قوم می­تواند ذهنیت اصلی تفاوت و تمایز میان مجموعه­های انسانی را مطرح سازد، اما اگر آن قوم دچار بحران­هویت و یا «مسخ» کامل هویتی شده و همه چیزش مبتنی بر «تقلید» و «تشبه» به دیگران باشد، یک بیگانه­ی بی­اطلاع را دچار سردرگمی ناشی از عدم موجودیت کوچک­ترین تقاوتی میان مجموعه­ی انسانی استحاله شده با قوم استحاله­گر خواهد می­نماید. پس نام یک قوم به­تنهایی به خلق تفاوت­ها و تمایزات قومی و نیز برجسته شدن شاخصه­های شناسه­ای یک مجموعه­ی انسانی نمی­انجامد بلکه مجموعه ویژگی­هایی هستند که برمبنای آن­ها تمایز میان یک مجموعه­ی انسانی با دیگران را مشخص می­نماید. بنابراین، اگر حذف و مسخ ویژگی­های یک قوم طی پروژه­ی موفق استحاله­گری تحقق یابد، دیگر نام یک قوم برای روشن نمودن تفاوت­ها و ویژگی­ها کافی نخواهد بود، چنان­که هم­اکنون ما هزاره­های ازخودبیگانه­ای را داریم که هرگز حاضر نمی­باشند تا خود را زیر نام هزاره قرار دهند. یعنی نام یک قوم تنها در سایه­ی ویژگی­های فرهنگی ـ تباری است که اعتبار می­یابند و اساساً دیگران با شنیدن نام قومی خاص، مجموعه ویژگی­های یادشده را از ذهن خود می­گذرانند.

بنابراین فریب بزرگِ قرار گرفتن نام اقوام در قانون اساسی، نباید ما را اغوا نماید که درج نام هزاره در قانون اساسی به­معنی پذیرش ما به­عنوان یک قوم با تمامی سوابق تاریخی، فرهنگی و تمدنی بوده که مآلاً منجر به حل شدن مشکل هویتی ما خواهد گردید. خیر، مگر تحریفات عبدالحی حبیبی که ریشه و نسب و نژاد «هزاره» را به پشتون­ها وصل می­کند، ندیده­اید؟6 

در این جای شکی وجود ندارد که پایه­های روند استیلاگری قومی بر «نابرابری» و «تحقیر» استوار است که با روش­های اقتصادی اقوام زیرستم را به نیازمندی و نهایتاً دریوزگی کشانیده و ازنظر مقاومت به زانویش درآورد. هم­چنین با روش روانی به­تدریج او را از درون تسخیر نماید و به­جای ازپا درآورنش، به استخدامش بگیرند. درکنار آن و برای تکمیل پروسه­ی ازخودبیگانگی­اش، باید او را از نیاکان و تمدن­های آفریده شده­ی­شان که بخشی از «حافظه­ی تاریخی» آن مردم به­شمار می­رود، برید و با تاریخی که بیان واقعیت­ها و حوادث گذشتگان این قوم است، به­وسیله­ی مجموعه داستان­ها و افسانه­های دست­ساز حاکمان فاصله­ای عمیق ایجاد نمود و بدین­گونه او را فاقد پشتوانه نمود و حتا در بومی بودنش نیز «تردید»هایی را ایجاد کرد. حال و با توجه به موجودیت و استمرار این روش­های هزاره­ستیزانه، چگونه می­توان به داعیه­های رسمیت­یابی هزاره­ها به­عنوان یک «هویت» باورمند گشت و اقدام مجریان چنین طرحی را درست و به­جا دانست.

بنابراین، با این اقدام زیرکانه­ی حاکمیت قوم­محور نباید بدون تأمل، این ادعا صورت گیرد که موضوع «هویت» یک قوم و بحران­های حاکم بر آن تنها به­دلیل قرار گرفتن نام «قومی» در قانون اساسی به­کلی حل شده است. یعنی، آن­گونه که دای فولادی در کتاب اخیرش (چه باید کرد؟) روی آن تأکید و ابرام دارد، با ذکر نام هزاره­ها در قانون­اساسی نه «هویت» این قوم حل می­گردد و نه «بحران­هویت» ناشی از تحریفات و جعل و انکاری که در طول تاریخ سازندگان امروزین قانون اساسی به آن مبادرت ورزیده­اند، دست از سر ما برخواهند داشت. در این خصوص باید دید که صاحب رسوخان قانون اساسی (که حتا برای خود صلاحیت و اختیار تغییر و کم و زیاد کردن آن را نیز قائلند) چه تعریفی از ماهیت تاریخی، نژادی و فرهنگی قومی که نامش را در قانون ثبت نموده­اند، ارائه خواهند داد. به­تعبیر دیگر، امر رسمیت بخشی به اقوام به­عنوان اجزای تشکیل دهنده­ی مردم کشور را با­چه ویژگی­هایی انجام می­دهند؟

وقتی در قانون­اساسی نامی از یک قوم به­عنوان عناصر تشکیل دهنده­ی مردم این سرزمین برده می­شود، در کنارش با محدودیت­هایی7 حق هرگونه تلاش هزاره­ها را برای دست­یابی به حقوق سیاسی، اجتماعی، مدنی و حتا پژوهش و شناخت ریشه­های تاریخی­شان سلب می­کنند. در چنین وضعیتی اگر دچار داوری عجولانه نگردیم و طی عکس­العملی فوری فریاد سرندهیم که، هان فریبی در کار است، بیدار شوید؛ اما ضمن تأمل و دقت، می­توان ادعا نمود که چنین اقداماتی از نظر صداقت شدیداً مشکوک به­نظر می­رسند و به­اصطلاح، با چنین اقدامی حتماً ریگی در کفش قوم حاکم قرار دارد. چراکه تاریخ ریشه­ی پدیده­ها را در خود جا داده است و وقتی تلاش­ها بر این باشد که پژوهش­های قومی متوقف شوند و یا حتا مطرح نمودن سوابق تاریخی و جستجو برای یافتن آثار باستانی را هراسناک و زیان­بار برای جامعه جلوه دهند، خود از نوعی تلاش برای اثبات عدم حضور هزاره­ها در تحولات تاریخی این مرز و بوم و نیز بی­پشتوانه ساختن این مردم به­لحاظ فرهنگی ـ تاریخی حکایت دارد. آشکار است که پذیرش امروزی هزاره­ها بدون توجه به ریشه و سابقه­ی تاریخی آنان، می­تواند حتا به­نفی «شأن» و «کرامت» این مردم نیز منتهی شده و روزگاری رسماً آن­ها را اسرا و بردگان بیگانه­ای مطرح نمایند که در طول جنگ­های تجاوزگرانه­ی­شان به این سرزمین، به اسارت قبایل وطن­پرست!! جنوبی و مشرقی8 درآمده و چون آنان را (هزاره­ها) افرادی سخت­کوش و نوکرانی قابل اعتماد یافته­اند و سالیان درازی را به­عنوان «نفرخدمت» در میان خانه­های درباریان و مقامات بلندپایه­ی مملکتی صادقانه انجام وظیفه نموده­اند، اینک برای خدمت نمودن به قوم حاکم، به­عنوان «تبعه» پذیرفته شده­اند.

می­بینیم که هول شدن و پذیرش بی­تأمل هر اقدامی که از سوی توسعه­طلبان قوم­محور حاکم صورت می­گیرد، می­تواند پیامدهای بس ناگواری را برای ما ارمغان آورد. چنین برخورد غیرواقع­گرایانه، عاطفی و ساده­لوحانه با عناصر و جریاناتی که به هیچ چیز جز استیلاگری و تمامیت­خواهی نمی­اندیشند، یا به ضعف ما در شناخت دشمنان برمی­گردد، و یا این­که چون به­دلیل فقدان رهبریت مترقی و باصلاحیت و نیز دور ماندن از مبارزات اصولی، درواقع سرخورده از مبارزات کودکانه و کوچه­بازاری شده و برای کنار کشیدن از ادامه­ی مبارزه و مقاومت، هر داعیه و شکل و ظاهری را بهانه نموده و علی­رغم درک محتوای دروغینش، با نیرنگی محض دل به آن­ها می­سپاریم و دست آخر برای رسیدن به «مال» و «منال»ی، خلق را به­سادگی فریب می­دهیم که روند بازشناسی هویتی را کناری گذارید، چون راه درست هویت­یابی همین است که حاکمان انجام داده­اند. دیگر و با ثبت نام قوم ما در قانون، هیچ جای نگرانی­ای باقی نمانده و همه چیز طبق خواسته­ی خود ما پیش می­رود. در رابطه با فریب­کاری­های از این قبیل که نادست را به­جای درست به­ما عرضه می­دارند، شاملوی بزرگ می­گوید:

«خورشيد را گذاشته،

                      مي‌خواهد

 با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خويش

بيچاره خلق را متقاعد کند

                      که شب

 از نيمه نيز برگذشته‌ست»9

 

قسمت ششم

وقتی پذیرفته­ایم که «هویت­قومی» مجموعه ­ویژگی­هایی است که یک گروه انسانی با آن­ها مورد شناسایی قرار می­گیرد، پس تنها زمانی می­شود ادعا نمود که هزاره­ها از نقطه­نظر هویتی دچار بحران نمی­باشند که، هم­ هزاره­ها خود را با این ویژگی مورد شناسایی دیگران قرار دهند و هم­دیگران، دقیقاً با همان خصوصیات و شناسه­ها، مردم هزاره را به­رسمیت­­ بشناسند و جای­گاه اجتماعی ـ سیاسی آنان را در جامعه­ی کنونی متناسب با باورها، ارزش­ها و هنجارهای رفتاری امروز و نیز سوابق و کارکردهای تاریخی و تمدنی­شان در نظر بگیرند. درغیر این صورت باید مستقیماً به تجزیه و تحلیل جامعه بپردازیم و ببینیم که ایا اساساً ویژگی­ها و ارزش­های عامی میان خودمان وجود دارد که بیان­گر مفهوم تشابه بوده، همه را به آن­ها وابسته سازد و هرکس به­نوعی خود را دارای تعلق و سپس تکلیفی به آن­ها احساس نماید؟ و نیز ایا همین ویژگی­ها می­تواند عامل تمایز ما به­عنوان یک قوم با دیگر مجموعه­های انسانی ساکن این سرزمین گردد؟ آیا تعهدی در قبال این مجموعه­ی انسانی که آن را «خود»ی می­شماریم وجود دارد؟ آیا حاکمیتی که مدعی است ما را به­عنوان یک قوم به­رسمیت شناخته، تاکنون اقدام عملی خاصی در این زمینه مانند نام­گذاری نام خیابان­ها و محلات عمومی به­نام سرداران نام­دار قوم ما، یادآوری تلاش­ها و مبارزات تاریخی مردم ما در با دفاع از این سرزمین، معرفی فرهنگ و ارزش­های فرهنگی هزاره­ها نموده است؟ دقیقاً با پی­گیری موارد بالا و یافتن پاسخی مناسب برای سوالاتی که یادآوری گردیدند، ما را به­سوی روشن­تر شدن مقاصد حاکمیت در درج نام ما در قانون اساسی یاری خواهند رساند.

دوباره به مسأله­ی الیناسیون و ازخودبیگانگی انسان­های زیرستم برمی­گردیم و آن را بیش­تر مورد بررسی قرار می­دهیم. وقتی مالکم ایکس در زندان تاریخ امریکا را مورد مطالعه قرار می­دهد، متوجه می­شود که نام و نقش سیاهان از تاریخ کشورشان حذف شده است. هرگاه سفیدی تاریخ می­نویسد، تمایلی ندارد تا به نقش سیاهان اشاره نماید و درواقع تعمداً و به­خاطر «مسخ» و «انکار» سیاه، از چنین کاری ابا می­ورزد. مالکم ایکس بر نانوشته­های تاریخ کشورش تأمل می­نماید و آن­ها را در متن تاریخی ناقص و تحریف شده می­یابد که نهایتا وی از این مطالعات به­مقاصد سیاه­ستیزی سفیدان امریکا ره می­گشاید. آیا ما هم از وضعیت مشابهی با سیاهان امریکا برخوردار نیستیم و دقیقاً همانند آنان از تاریخ بیرون­مان نکشیده­اند و در جامعه هم مورد توهین و تحقیرمان قرار نداده­اند؟ آیا ماهم شدیداً دچار ازخودبیگانگی نشده­ایم که خودکم­بینی، عدم اعتمادبه­نفس و «تشبه» به قوم حاکم بازتاب­های عریان آن به­شمار می­رود؟ مگر همه­ی این­ها به­خاطر «بی­هویت»ی قومی­مان نمی­باشد؟ بنابراین با چنین وضعیتی نمی­توانیم ادعا نماییم که از «بحران­هویت» رنج نمی­بریم و هرگز سردرگم، نگران و سرشار از دل­هره­ی بی­آیندگی نیستیم.

 «بحران­هویت» وضعیت برزخ مانندی است که فرد بی­هویت درمیان تردید نسبت به موجودیت «هویت»، یا احساس وجود آن در کنار تصمیمات و اقداماتی مبنی بر نفی و مسخ کامل آن از سوی قوم حاکم استیلاگر، دچار حیرت­زدگی و تزلزل در تصمیم­گیری باشد. البته سرگردانی اعضای یک قوم میان دو و یا چند «هویت» نیز، از دیگر تبارزات «بحران­هویت» به­شمار می­رود که درشرایط کنونی و به­دلیل روی­آوری بخشی از پژوهش­گران مردم ما به مسائل «هویتی» و برداشته شدن گام­هایی مؤثر در راستای بازشناسی «هویت­قومی»، توسط کسانی خلق گردیده که از بازشناسی هویتی هزاره­ها سخت آسیب می­بینند و بازتاب محتوم آن برای چنین جریاناتی به­لحاظ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، سوق یافتن­شان به سوی یک انزوای کامل تاریخی و حتا اجتماعی ـ سیاسی خواهد بود. جریاناتی که با سلاح و حلقه­ی «مذهب» سعی می­کنند تا به­ظاهر سرنوشت خود را به­ما گره بزنند و یا حداقل برای مردم ساده­ی ما چنین وانمود می­کنند، با خلق موانعی برسر راه بازشناسی هویتی هزاره­ها و به­ویژه مطرح نمودن «هویت­مذهبی» در موازات «هویت­قومی»، باعث شده تا هزاره­ها در مرحله­ی کنونی و در مسیر فهم و درک مبارزات هویتی­شان، با یکی از عمده­ترین و چالش برانگیزترین بحران­ها دست به گریبان شوند.

«بحران­هویت» که ویژگی عمده­ی آن سردرگمی مفرط پیروان و جویندگان «هویت» بوده، معمولاً مردمی را دچار آن می­سازد که ضمن برخورداری از پشتوانه­ی غنی فرهنگی ـ تاریخی، مدتی است که طبق برنامه­ای سنجیده در راستای «مسخ­هویت»شان تلاش­هایی صورت ­گرفته و تمامی دست­آوردهای پژوهشی جستجوگران هویت را مستمراً به چالش کشیده و مآلاً آن­ها را در متن «شک» و «تردید» قرار می­دهند. مسلماً کسانی که بر بی­ریشگی خود، چه به­لحاظ تاریخی و چه فرهنگی ـ تمدنی واقفند، هرگز دغدغه­ی بازشناسی هویت ناداشته­ی­شان را ندارند، و تجربه­ی تاکنونی­شان هم روشن ساخته است که برای تداوم داعیه­های دروغین­شان، اتکایی جز هویت­های بی­بنیاد و دست­ساخته­ی خودشان ندارند؛ به­گونه­ای که اینک و پس از یک سده «تحریف» و «مسخ» و «استحاله­گری» پرتوان و همه­جانبه، ناظرند که چگونه بومیانِ وارث اصلی «قدرت» و «تمدن» این مرز و بوم خود را برای بازشناسی هویتی­شان آماده نموده و طی دو دهه­ی اخیر نیز به موفقیت­های دور از انتظاری هم نائل آمده­اند. بدتر از همه این­که، چنین رستاخیزی که نه­تنها راه­های سازش و معامله با غاصبان قدرت بر سر جای­گاه واقعی تاریخی ـ حقوقی بومیان اصیل را بسته است، که اینک یورش اندیشه­ای ـ سیاسی خود را که بیش از هرچیز مشروعیت روش­های تاکنونیِ غاصبان «قدرت»، «هویت» و «سرزمین» را نشانه رفته، نیز بی­باکانه آغاز نموده و اهداف و برنامه­های توسعه­طلبان در راستای تداوم استیلاگری و تمامیت­خواهی چندسده­ای را سخت به چالش کشیده و بن­بستی بزرگ را بر سر راه­شان قرار داده است؛ به­گونه­ای که آنان را در وضعیت اجرای خشم و ستمی عریان قرار داده و هر روز که می­گذرد، با به­کارگیری اجباری روش­های خشونت­آمیز، صورتک­های دموکراسی و حقوق بشری­شان بیش­تر کنار می­رود. صدالبته که مبارزه در فضایی این­چنینی برای مردم ما بسیار خوشایندتر است تا نبرد در تاریکی­های ناشی از برنامه­های پنهان و دکوماژیک توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی. در این وضعیت، صف­آرایی نیروها مشخص است و دشمنی که دیگر مایل به پنهان نمودن چهره­ی استیلاگری و توسعه­طلبی­اش نمی­باشد، زودتر مردم را به اشتیاق رویارویی با خودشان می­کشاند، تا دشمنی نامرئی و ناشناخته­ای که صورتکی مزورانه را بر چهره کشیده و با شعارهای «صلح»، «دموکراسی» و «حقوق بشر» خود را دوست ستم­دیدگان می­نمایاند.

برای افراد وابسته به گروه­قومی زیرستم و تبعیض که اقداماتی برای مسخ و یا تغییر هویتی­شان جریان دارد، موجودیت آثار و شواهد اندک و محدود فرهنگی ـ تاریخی­ای که آنان را به اقتدار و تمدن نیاکان­شان پیوند زند، یگانه نشانه و انگیزه ایست تا بر اساس آن خود را فاقد هویت قومی ـ تاریخی نپندارند و اصولاً این نشانه­های تاریخی، روزنه­ی امیدی را برای دست­یابی محتوم­شان به «هویتی» مستقل و مشخص، به روی­شان می­گشاید. اما اقدامات گسترده و درازمدتی چون تحمیل جنگ­های پی­درپی، بایکوت دوام­دار، توهین و تحقیر برنامه­ریزی شده، هم­چنین ایجاد ارزش­های کاذب برگرفته از باورها و هنجارهای فرهنگی استحاله­گران در جامعه، فشارها و تردیدهای جدی و شدیدی را بر اعضای قومی که سوژه­ی اصلی استحاله­گری هستند، وارد نموده که در کندسازی روند بازشناسی و پذیرش ارزش­های قومی خودش، یاری می­رساند. انشعابات و دسته­بندی­های اجتماعی، هم­چنین رقابتی شتاب­آلود برای نزدیک شدن به قدرت حاکمه و یا مدارهای پیرامونی­اش جهت رها یافتن از وضعیت کنونی مسلط بر سرنوشت هزاره­ها، توسط وارفتگان و بریدگان سیاسی ـ مبارزاتی، از پیامدهای شدید و ناخوشایند این مرحله از مبارزات هویتی به­شمار می­رود.

از آن­جا که موضوع اصلی بحث ما بیش­تر «هویت­قومی» و «بحران­هویت» هزاره­ها به­عنوان یکی از اقوام بومی کشور بوده که سوژه­ی اصلی پروژه­ی مهندسی این استحاله­گری می­باشد، مباحث مربوط به «هویت­ملی» و بحران­های حاکم بر آن، به­طور گه­گاه و آن­هم تنها در حاشیه­ی بحث اصلی پی گرفته خواهند شد، چون بررسی گسترده­تر این مطلب را در مبحث «دولت ملی و پدیده­ی قومیت» که موضوعی مستقل و تکمیل ناشده­ای از همین نویسنده است، روزگاری پی خواهید گرفت. ضرورت توقف مباحث به­اصطلاح ملی آن­هم در جایی که تحلیل و بررسی «هویت» جریان دارد، نشان از اهمیت و تقدم «هویت­قومی» بر هویت­های غیرواقعی و موهومی چون «هویت­ملی» در ساختار و ماهیت مناسبات جامعه­ی ما دارد. چراکه بدون شناخت عناصر یک ملت، در اکثر جوامع و به­ویژه جامعه­ی مرکب و چندقومه­ی ما که از قوم­ها و مآلاً خرده­فرهنگ­های هنجارآفرین گوناگونی تشکیل یافته و هرکدام مستقلانه سیطره و حاکمیت آهنینی را بر پیروانش دارا می­باشد، سخن گفتن و نقد و بررسی واژه و مقوله­ی «ملت» و هویت آن، امری انتزاعی و پر از ابهام و وهمی بیش نخواهد بود که در موجودیت مبحث مهم و اساسی «هویت­قومی»، عامل اتلاف وقت به­شمار خواهد رفت. به­عبارت دیگر، مردمان ساکن در کشور ما که هنوز به مرحله­ی «ملت» نرسیده و در نتیجه شعاع همت هر قومی هرگز فراتر از دایره­ی منافع، باورها و هنجارهای رفتاریِ قوم خودشان نمی­رود و این کارکرد محدود عملاً مرزهای نامرئی و نیز ممانعت­های اخلاقی را میان مجموعه­های انسانی­ای که ضمن زندگی هم­جواری در شهرها، پدید آورده است، از نظر هویت­همگانی (ملی) دچار، تنش­ها و ناهم­خوانی­های شدید، بحران و آسیب­های جدی­ای می­باشد که خود از هویت بحران­زده­ی تک­تک اقوام این جامعه و نیز برخورد و روش ناسالم با آن­ها از سوی قوم هژمون­طلب نشأت گرفته است. یعنی وقتی که قومی از لحاظ هویتی دچار بحران بوده و یا این­که به­خاطر اقدامات استحاله­گرانه­ی توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی، حتا در رابطه با موجودیت و بقای خود به­عنوان یک انسان دچار شک می­باشد، نمی­تواند در پروسه­ی «ملت­شدن» سهم فعال، صادقانه و به­دور از شک و روشی تنش­زا برخوردار باشد. چراکه این بحران و نیز موقعیت فرودستی و «مادونی» انسان­های مربوط به اقوام غیرحاکم، اساساً توسط هژمون­طلبانی شکل گرفته که در مرحله­ی یکی شدن (ملت)، بدون ایجاد تغییری در مناسبات میان اقوام، باید با آنان زندگی مشترکی داشته باشد، درست هم­چون قرار دادن بره­ای ناتوان در کنار گرگی درنده. مسلماً تعبیر و تعریف انسان ستم­دیده­ی کشور ما از استحاله­گران، هیولای انسان­ستیزی است که بلا انقطاع قصد بردگی او را داشته و لحظه­ای هم از مبادرت به چنین کارکرد انسان­ستیزانه­ای شرمنده و پشیمان نمی­گردد. چنان­که می­بینیم دیدگاه­ها و روش چند سده­ای و تاکنونی قوم حاکم که ظاهراً می­خواهند گروه­های انسانی (اقوام) را در سمت ­و سوی «ملت­سازی» یاری رسانده و مکانیزم خاصی را برای این هدف ارائه نماید، به­دلیل بیمار بودنش (هم درگذشته و هم حال)، خود و با اقدامات پر از شک و شبهه­اش سخت به این روند آسیب رسانده، و با ابرام بر کارکردهای انحصارگرایانه و بایکوت و تحریم اقوام زیرستم، روز به روز اعتمادها را از میان برمی­دارد و پل­های لرزان ارتباطی را ازبین می­برد. چون تمامی روی­کردها و راه­کارهای تاکنونی برخوردار از ماهیتی قوم­محورانه بوده و هدف از تشکیل ملت از نظر آنان، چیزی جز محور قرار دادن منافع، باورها، ارزش­ها و حتا هنجارهای رفتاری قوم خود و چرخاندن صدقه­وار و قربانی کردن دیگران در حول همان محور، نبوده است.

بعصی­ها از روی سادگی و یا با مقاصدی شوم مطرح می­سازند که در صورت یک­جا شدن و تشکیل «ملت»ف می­توان جامعه را به رشد و توسعه در تمامی ابعاد رساند. رشد فرهنگی یک جامعه­ی چند قومیته (multi ethnic) مستقیماً به رشد خرده­فرهنگ­ها و نیز ماهیت و چگونگی تقابل فرهنگ­های آن جامعه منوط می­باشد. به­عبارت دیگر، ساختار و ماهیت یک نظام اجتماعی ـ سیاسی و به­ویژه «ملت»، مستقیما به ماهیت، ساختار و نیز انگیزه و نیت عناصر تشکیل­دهند­ی آن مرتبط می­باشد. یعنی، وقتی قدرت قومی حاکم به­دلیل واهمه­ی دائمی ازدست دادن قدرت و کاهش منافع انحصاری و مطلقه­اش، مانع رشد خرده­فرهنگ­های قومی و وضعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آنان می­شود و درکنارش نیز برخوردی را که با آنان درپیش گرفته، به­دلیل فقدان توان­مندی رقابت سالم با دیگر خرده­فرهنگ­ها، برخوردشان همیشه بر نسل­کشی، مسخ و انکار فرهنگی ـ تاریخی آنان استوار می­باشد؛ مسلماً رشد فرهنگی و بالتبع رشد و توسعه­س سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و علمی جامعه دچار رکود گردیده و ایجاد فرهنگی همه­گیر (ملی) نه­تنها با بن­بست مواجه می­گردد، که دچار خصومت و کینه شده، از آن پس اقوامی که می­شد با روش­های دموکراتیک و ایمان به برابری کامل میان آن­ها به «ملتی­یگانه» دست یابند، باید تمامی عمر و کلیه­ی تلاش­ها و اقدامات­شان را در جهت تدارک «انتقام» از «دیگری» و یا آمادگی برای مقابله با تجاوز آنان مصرف نمایند.

 

قسمت هفتم

قوم حاکمی که علی­رغم داعیه­ی وراثت تاج و تخت و نیز ادعای برخورداری از سوابق تاریخی ـ تمدنی این سرزمین، علاوه بر بی­بهره بودن از کوچک­ترین تجربه در عرصه­ی دولت­داری و اداره­ی سالم کشور که طی حدود سه سده­ی گذشته آن را به­نمایش گذاشته است، به­لحاظ تاریخی و به­ویژه درک و فهم قومی­اش نیز شدیداً دچار مشکل بوده و پیش از هرچیزی در معرفی منشأ و تبار خود با مسائل و موانع جدی و گوناگونی روبه­رو است. آنان اغلب غیرپشتون­هایی چون غلجایی­ها، سوری­ها و... را که در برهه­ای از تاریخ و در گوشه­ای دور از سرزمین ما (هندوستان) و یا خراسان (غلجایی­ها ـ خلجی­ها ـ ) به قدرت رسیده­اند، هم­تبار خود قلم­داد می­کنند تا بر تعداد عناصر دولت­مدار و نیز موارد به­قدرت رسیدن خود در تاریخ بیفزایند و خود را به­نوعی با «اقتدار» و «تمدن» پیوند بزنند. این امر نشان می­دهد که آنان فاقد چیزی به­نام «هویت­قومی» بوده و به­همین دلیل هم، از سویی به هرکس و هر تباری می­پیوندد و از طرف دیگر سران سیاسی­شان در طول تاریخ نتوانسته­اند برای متحدساختن قبایل پراکنده و نظم ناپذیرشان، منشور و عرف و یا باور مشخصی فراتر از «پشتونوالیِ» فرسوده و پیش­فئودالی­شان تدوین نمایند تا بر اساس آن به یگانگی فراقبیله­ای برسند. جالب و شگفت­انگیز این است که جریاناتی این­چنینی که از متحد نمودن قبایل هم­تبار و دارای ساختار اجتماعی ـ تولیدی هم­سان خود ناتوانند، امروزه داعیه و پرچم­دار ایجاد ملتی یگانه از مجموع اقوامی هستند که هم ازنظر تباری و هم به­لحاظ سطح فرهنگ و مرحله­ی تولیدی، کاملاً متفاوت و ناهم­خوان می­باشند. بدتر از همه این­که، تقریباً تمامی اقوام ساکن در این سرزمین که باید برای تشکیل ملتی یک­جا گردند، در تمامی ابعاد خود تکامل یافته­تر از قوم مدعی «ملت­سازی» می­باشد. یعنی اگر اندک صداقتی در کار باشد، قوم حاکم تمامیت­خواه برای رسیدن به مرحله­ی تکاملی اقوام دیگر، باید از بسیاری امتیازات معمول خود دست بکشد، چه برسد به امتیازطلبی­های فراتر از دیگران.

بنابراین و به­دلیل ابتدایی بودن مناسبات و هنجارهای رفتاری قوم حاکم نسبت به جوامع پیرامونی­اش، همیشه ضمن تقابل و برخورد طبیعی و زندگی مسالمت­آمیز با اقوام هم­جوار، دچار «مسخ» و «استحاله»ی فرهنگی ـ زبانی شده­اند. این واقعیت­ها خود انگیزه و علتی شده­اند که به­دلیل ناممکن بودن ارتقای فرهنگی و انطباق­شان با مناسبات مترقی و دموکراتیک­تری که درعین حال دلالت بر ماهیت نظام­های بسته و پیش­فئودالی آنان دارد، از مدتی بدین­سو تمام تلاش و اقدامات خود را بر مبنای تحمیل خشونت­بار فرهنگ قبایلی خود بر دیگران به­جای تعامل طبیعی و داد و ستد فرهنگی، بنا نموده­اند. چنین روشی بیش از هرچیز بیان­گر ضعف و لنگش فرهنگ فرسوده­ی قبایلی آنان بوده که هنگام رویارویی با خرده­فرهنگ­های نسبتاً غنی و پیش­رفته­تر جوامع قومی پیرامونی­شان، آشکارتر از همیشه خود را عیان می­سازد. تحمیل اندیشه و فرهنگ، معمولا روش و منش جریانات و اقوامی است که به­دلیل مبتدی بودن و عدم غنای فرهنگی­شان، از مقابله و همه­گیر شدن فرهنگ­شان در یک زندگی آرام و زیست هم­جواری ناامید هستند و حتا به مسخ شدن فرهنگی خودشان هم واقفند.10 

این است که برای جلوگیری از هرگونه فریب­کاری مجدد و تحمیل مکرر روش­های فاشیستی و قوم­محورانه، نخست باید هر یک از اقوام کشور به فهم و درک «هویت­قومی» خود پرداخته و منافع آن را شفاف، روشن و مدون نماید تا بداند که در پروسه­ی تشکیل «ملت» و ایجاد «هویت­ملی» واقعی، باید از چه جای­گاه و نیز کدام مطالباتی برخوردار باشد تا ضمن براورده شدن آن­ها، سهم و نقش همه­ی اقوام در چنین ملتی عینیت یابد. به­عبارتی دیگر، اقوام و هویت آن­ها باید جزئی از ذات و تعریف یک «ملت» و کشور به­شمار روند و «فرهنگ­ملی» نیز ملهم از تمامی بخش­ها و نقاط قوت خرده­فرهنگ­های ساکن در کشور باشد. یعنی وقتی می­گوییم ملت آمریکا، باید و حتماً سرخ­پوستان، سیاه­پوستان، سفیدپوستان و نیز جوامع کوچک مهاجر با مشخص شدن هویت­های­شان به­عنوان عناصر تشکیل دهنده­ی جامعه­ی بزرگ آمریکا روشن گردیده و منافع، نقش و جای­گاه هرکدام در جامعه­ی فراگیر روشن شود. به­همین منظور ضرورت درک اقوام و هویت آنان به­مثابه­ی زیربنای مبحث و شکل­گیری «ملت»، اجتناب ناپذیر می­باشد.

متأسفاه و با همه­ی بدبختی­های تاکنونی، ما شاهدیم که در این کشور تمامی روی­کردها و کارکردهای تاکنونی روی همسان­سازی (Assimilation) اقوام زیر چتر «ملت­یگانه»، یا غرض­ورزانه و به­دور از باور به برابری­طلبی، بر یک «برتری­جویی» ­قومی استوار بوده و دارای روی­کردی قوم­محورانه (Ethnocentrism) بوده است و یا به­دلیل ممنوعیت مباحث قومی در این کشور، مقوله­ی «قوم و قومیت» هرگز مورد بررسی و بحث کارشناسانه و دقیق قرار نگرفته است و دقیقاً به­همین علت هم هنوز شناخت آن با مشکلات زیادی میان مردم مواجه می­باشد. درکنار آن­ باید از موانع بی­شماری که سر راه مطالعات و گفتمان­های قومی قرار داده شده، یاد نمود که حتا مطرح شدن دانش قومی ولو در سطح ابتدایی آن در کشور و نهادهای علمی ـ آموزشی جرم به­حساب می­آید، درحالی که امروزه این­گونه مطالعات و دانش­ها به­عنوان یک مبحث و رشته­ی علمی ـ اکادمیک در دانشگاه­های سراسر جهان پذیرفته شده است.

گرچه حکام انحصارطلب و قوم­محور هرگونه تلاش در راستای درک و فهم بیش­تر و عمیق­تر «قوم» و «هویت­قومی» را نفاق­افکنانه و ضد وحدت­ملی موهوم، تلقی نموده و دست یازیدن به آن را نیز غیرقانونی و ناجایز می­دانند، اما برخلاف چنین نظرات مغرضانه­ای، چنان­که پیش­تر هم یادآوری گردید، بدون درک و شناخت دقیق عناصر وحدت و یا ناپختگی­ ناشی از وضعیت سردرگم اقوام بومی کشور که به آسیب­ها و بحران­های درونی­شان انجامیده، در وضعیت کنونی امکان رسیدن به «یگانگی» و مآلاً «ملت» شدن را از محالات گردانیده­ است. وآنگهی، چون ما ناچار از شناخت اقوام برای برنامه­ریزی جهت تقرب آن­ها هستیم، پس هرگاه و هر زمان دیگری که بخواهیم این مسائل را مطرح سازیم، باز چنین حساسیت­هایی بروز خواهند نمود. این است که افواهاتی چون گذری فراسوی زمینه­سازی­های قبلی مانند شناخت ماهیت و ظرفیت اقوام و تکیه بر روش غیردموکراتیک «ملت­سازی» (به­جای «ملت­شدن») که چیزی جز هم­کاسه نمودن تمامی اقوام در پدیده­ی ساختگی­ای به­نام «ملت» که تنها انعکاس دهنده­ی باورها، ارزش­ها، هنجارهای رفتاری و مآلاً منافع یک قوم می­باشد، چیزی جز فریب و تداوم روند انحصار و استیلاگری قومی نخواهد بود. بنابراین، رسیدن به مرحله­ی «ملت­یگانه» بدون بررسی­های کارشناسانه­ی وضعیت کنونی و روند شکل­گیری آن، هم­چنین شناخت چندوچون پروژه­ی بازداری از شناخت دقیق و هم­جانبه­ی اقوام کشور که خود مستلزم بیان نمودن و آشکارسازی تمامی حوادثی که طی یکی دو سده­ی پایانی بر این اقوام گذشته است، جز لاپوشانی واقعیت­ها نبوده و چنین روندی کاملاً از مقاصد و انگیزه­های صادقانه و اهداف انسانی شکل­گیری «ملت» تهی می­باشد.

بنابراین پیش از هر چیز دیگری باید این واقعیت را بپذیریم که با «انکار» واقعیت­ها، باورها و سوابق تاریخی ـ تمدنی اقوام بومی، و به­ویژه حوادث و تنش­های تاریخی حدود سه سده­ی اخیر، یا سرپوش نهادن بر نقش محوری قوم حاکم در اجرای پروژه­ی استحاله­گری بر اقوام بومی کشور، نه­تنها نمی­توان از بروز تنش­های مجدد جلوگیری نمود، که باید و لاجرم منتظر حوادث ناگواری مانند تکرار جنگ­های سه­دهه­ی اخیر و این بار به­مراتب شدیدتر و خشن­تر هم باشیم. حوادثی که اگر آن­ها را به­عنوان روشی برای تسویه حساب­های کهنه و تاریخی و یا برخورد قوم­محورانه­ی حکومت­ها با اقوام درنظر بگیریم، باید اذعان نمود که روش­های خشن و چشم­پوشی از عینیت­های جامعه، بدترین و ناشایسته­ترین روش و برخورد در رابطه با حل مشکلات تاریخی و ایجاد تاریخ و سرنوشتی تازه و دموکراتیک بوده­ که نه­تنها نتیجه­ی مثبتی در راستای ایجاد «ملت­یگانه» نداشته که خود عامل اصلی تمامی تنش­های خونین سه سده­ی پایانی تاریخ کشور بوده­اند. چراکه به­جای بحث منطقی و پذیرش اشتباهات و اقدامات قوم­محورانه­ی حاکمیت­های گذشته و حال­ در تمامی عرصه­ها، با ایجاد فضای اختناق و سرکوب، نگذاشتند تا گفتمانی دموکراتیک راه افتاده و بدین وسیله روی جامعه و نظام سیاسی مردمی به تفاهم جامعی برسند تا در این راستا گام به گام تمامی کینه­های تاریخی ناشی از ستم و تبعیض و نسل­کشی­ها تخلیه شده و از رسیدن به مرحله­ی انفجاری دیگر باز داشته شوند.

به­همین دلیل است که از این پس و برای نجات کشور از جنگ­های بعدی­ای که با استمرار روند کنونی کاملاً اجتناب ناپذیر بوده و حتا ممکن است تا روابط اقوام را به نقطه­ی آنتاگونیستی (آشتی ناپذیر) برسانند که جز تجزیه­ی این سرزمین راه دیگری برای زندگی آرام ساکنانش، باقی نگذارد. بنابراین بیش از همه این سردمداران توسعه­طلب قوم حاکم هستند که باید به­جای انکار حقایق و حتا هویت و تاریخ اقوام بومی کشور، و نیز پافشاری روی روش­های زورگویانه و غیرمنطقی تاکنونی­شان که جز به تراکم روزافزون کینه­ها نمی­انجامد، با سینه­ای فراخ به بحث و بررسی علمی و منطقی مسائل قومی تن دهند و زیاد روی محاسبات به­ظاهر دقیقِ سلطه­گرانه­ی­شان حساب ننمایند و از این بیش روی آن­ها تکیه نکنند. چراکه با خیزش دوباره­ی اقوام، تمامی آن محاسبات درهم خواهند ریخت و زمان و انرژی لازم برای نظم ونسق دادن مجدد به برنامه­های توسعه­طلبانه را از شما خواهد ربود.

نرسیدن جامعه به مرحله­ی «ملت» و باقی ماندن همچنانی در مرحله­ی متشتت قومی، علی­رغم ایجادشدن زمینه­های اقتصادی ـ تاریخی آن، نتیجه­ی رفتار و کنش سیاسی توسعه­طلبانی است که همواره با اعمال تبعیض شدید سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی ـ تاریخی بر تمامیت جامعه و به­ویژه علیه هزاره­ها، اعتماد را از میان اقوام ستم­دیده­ی بومی برچیده و آنان را در وضعیتی قرار داده است که نسبت به هر اقدام «هم­گرایانه» دچار دلهره، نگرانی و بدبینی نسبت به «نیت» دیگران و به­ویژه انحصارگران قومی قدرت می­گرداند. برخوردهای دکوماژیک و نامردمانه­ی تاکنونی حکام قوم­محور، به­ویژه در دهه­ی اخیری که با صورتک دموکراسی و حقوق بشر در صحنه حاضر شده­اند، خالق فرهنگی سرشار از دروغ و فریب گردیده و با کارکرد ناصدقانه و همیشگی خود آن را در جامعه گسترانیده و به فرهنگی همه­گیر و «ارزشی» غیررسمی برای تمامی اقوام رقیب و جستجوگر قدرت مبدل ساخته است. این کردار توسعه­طلبان حاکم، زمینه­، فرصت و امید گزیدن الگویی درست و مثبت را از همه ربوده و با وضعیت روانی نامتعادل حاکم بر ذهن و اندیشه­ی همگان، دیگر کم­ترین اعتماد و باور به دیگران و به­ویژه نسبت به حاکمیت تمامیت­خواهِ قوم­محور باقی نمانده و درجه­ی همت و اقدام اقوام به­تناسب کم­رنگ شدن «اعتماد»ها، کوتاه­تر شده و به درون دایره­ی قوم محدود مانده­اند.

توسعه­طلبان حاکم نیز، به موازات درون­گرایی اقوامی که خود نوعی واکنش نسبت به کارکردهای قوم­محورانه­ی حاکمیت می­باشد، برخلاف تصور و انتظاری که در چنین وضعیتی از آن­ها می­رفت و طی آن باید به تعدیل و رقیق­سازی منش انحصارطلبانه­شان می­پرداختند، بایکوت بر اقوام محروم و قربانی تبعیض (به­ویژه هزاره­ها) شدت بخشیده و دامنه­ی این اقدامات را چنان گسترش دادند که حتا یک قهرمان ورزشی یا شخصیت فرهنگی ـ هنری که در بیرون از مرزها به خلق افتخار برای تمامی ساکنان این سرزمین مبادرت می­ورزد و نیز به بالا رفتن اعتبار حاکمیت می­انجامد، نیز از گزند آن در امان نمانده است. در چنین اتمسفری، مسلماً فراگیری دانش در مقطع تحصیلات عالی جهت دست­رسی به کار و مقامی مناسب در دولت و ادارات بین­المللی توسط یک هزاره، از سوی حکام قوم­محور خطری جدی تلقی شده که باید با تمامی توان درمقابلش ایستاد و طرح­های رنگارنگی برای خنثا شدنش روی دست گرفته شود. وقتی یک جوان و یا نوجوان هزاره تلاش می­کند تا در عرصه­ی هنر و یا ورزش خود را رشد دهد و از این طریق به اعتباری اجتماعی برسد که توجه همگان را به­خود جلب نماید و بدین­گونه ناخودآگاه نوعی ابراز وجود نموده و انکار هویتش را دفن نماید، باید با هزاران تبعیض و کارشکنی قومی در ادارات و نهادهای دولتیِ مرتبط، مواجه گردد و به جرم هزاره بودن، چوب­ها و تحقیرهای بی­شماری را تحمل نماید.

حال ببینیم که آیا تحولات اخیر کشور که منجر به سقوط طالبانی از قدرت گردید که در واقع نمادی از حاکمیت مبتنی بر میل و اهداف قوم­محوران برتری­جو می­باشد، به­راستی فاز نوین سیاسی را در کشور رقم زده و واقعاً زمینه­ی تشکیل «ملت­یگانه» را فراهم نموده است، و یا این­که این بازی­های فرمالیستی خود بخشی از برنامه­های توسعه­طلبان قومی حاکم بوده که دقیقاً فصل نوینی در ادامه­ی سناریوی به­قدرت رسانیدن طالبان را به­اجرا درآوردند تا به مرحله­ی پایانیِ پشتونیزه کردن حاکمیت و جامعه نزدیک­تر گردند. این امر نشان داد که انحصارگران قومی حاکم و توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی هرگز سرعقل نیامده و در هیچ شرایطی از «تمامیت­خواهی» و انحصار قومی قدرت دست نخواهند کشید. متأسفانه چنین پروسه­ای متقابلاً اقوام زیرستم را برای گرفتن تصمیم­های جدی و آشتی ناپذیرتر آماده خواهد ساخت و جامعه را به سوی تنش خونین دیگری سوق خواهد داد.

 

قسمت هشتم

اجلاس بن که با تلاش و بسیج عمومی پشتونیست­ها به­منظور جلوگیری از برباد رفتن مشروعیت طالبان برگزار گردید، که بدترین شرایط بر جریانات توسعه­طلب قوم­محور حاکم بود. رژیمی که طبق برنامه­های خودشان به­قدرت رسیده بود تا به قلع و قمع سیاسی ـ نظامی و مهم­تر از همه، درهم کوبیدن روحیه­ی مقاومت اقوام مبادرت ورزد، دیگر اعتبار خود را که نمی­توان آن را جدای از اعتبار توسعه­طلبان تصمیم گیرنده برای قوم حاکم دانست، کاملاً ازدست داده بود و برای نجات دادن این ابزار (طالبان) که تا به امروز از آن به­مثابه­ی «شمشیرداموکلس» برسر اقوام بومی استفاده می­گردد، باید با همکاری دوستان بین­المللی­شان برنامه­ای چون کنفرانس بن را روی دست می­گرفتند. وقتی مبنای حضور در این کنفرانس گروه سیاسی درگیر بود، توسعه­طلبان ضمن تاکتیکی رندانه تعداد گروه­های شرکت کننده در این اجلاس را با نام­های مختلفی مانند گروه «قبرس»، «روم» و غیره اضافه نموده و بدین­گونه نقش خود را چه در تصمیم­گیری و چه رأی­گیری افزایش دادند. از آن پس و علی­رغم کسب آرای بیش­تری توسط آقای سیرت (11 رأی) به­عنوان رییس دولت موقت، نقش او را به فرد ناشناخته، بی­تجربه و بی­اراده­ای چون حامد کرزی که تنها یک رأی آورده بود، دادند و این موضوع را آشکار ساختند که غربی­ها پیشاپیش روی عنصر قومی و به­ویژه قوم حاکم کاملاً تکیه داشته­اند. روشن است که غربی­ها این تصمیم را بر اساس تجربه­های تاریخی گذشته گرفته و کسانی را که از سده­ی 18 میلادی و ظهور کمپنی هند شرقی به­مثابه­ی هسته­ی اولیه و پیش­قراول استعمار انگلیس تاکنون، بارها با آنان هم­کاری داشته و در هموار نمودن راه نفوذ آنان به درون تار و پود تصمیم­گیری و اجرا سیاست­های کلان کشور ما مهارت و حتا علاقه­ی خاصی داشته­اند، بر دیگران ترجیح می­دهند.

گرچه وظیفه­ی عمده­ی دولت برآمده از اجلاس بن رعایت حقوق­بشر، تأمین امنیت و ایجاد جرگه­ی سراسری جهت تعیین حکومت بعدی بود، اما این دولت کاملاً برخلاف اصول بن، قومی عمل نموده و تمامی تلاش خود را روی نجات جان افراد و فرماندهان به­اسارت گرفته شده­ی طالبان متمرکز نمود و با آزادسازی آنان زمینه­ساز آشفتگی و ناامن شدن اوضاع کشور گردید. هم­چنین در راستای رعایت و تطبیق حقوق­بشر هم، مانع محاکمه­ی کسانی شد که در گذشته مرتکب فجیع­ترین جنایت­ها گردیده بودند که در رأس همه طالبان قرار داشت.

در تشکیل جرگه­ی سراسری نیز تمامی تلاش­های به­کار گرفته شده عمدتاً بر این مبنا بود تا درصدی نمایندگان پشتون را به بیش از 50 برسانند و چنان­چه در بن صورت گرفت، بازهم نقش این قوم را در تصمیم­گیری و اجرای برنامه­ها بالا ببرند. در پروسه­ی انتخابات ریاست جمهوری با اسناد جعلی و تحلیل و محاسبه­ی نادرست و غیرعلمی، درصدی پشتون­ها را در ولایات متعدد زیاد نشان داده و چون در رأی­گیری نتوانستند آن تعداد را کامل کنند، ورقه­های ساختگی را وارد صندوق­ها نمودند. در پروسه­ی پیش­نویس و سپس تصویب قانون­اساسی، وضع بدتر از آن بوده و مردم نه فرصت کافی برای اظهارنظر را پیدا نمودند و نه در مرحله­ی تصویب آن برخوردی دموکراتیک صورت گرفت. همه­چیز طی معامله و با صلواتی که آقای مجددی مطرح نمود به­تصویب رسید، حتا مسأله­ی بابای قوم تلقی شدن یک جنایت­کار حرفه چون ظاهر که قدرتش را با قتل­عام و «مثله» کردن سردار آزادی عبدالخالق هزاره و خانواده­اش آغاز نمود. در پارلمان هم وضعیت به­همین منوال پیش رفت و درصدی پشتون­ها را تا جایی بالا بردند که بعدها از نقش مؤثری در حذف اقوام از کابینه برخوردار گشتند و این روند قوم­محوری باعث افزایش قوم­گرایی و دسته­بندی­های قومی در کشور شده و به پایین آمدن روز افزون میزان اعتماد اقوام غیرپشتون نسبت به دولت­ انحصاری منتهی گشت.

با آن­که قانون­اساسی از ظاهری دموکراتیک برخوردار بود، بخش زیادی از روشنفکران علم اعتراض را علیه تناقضات درونی­اش برداشتند و برخی نیز مسئله­ی دست­کاری آشکاری که توسط کرزی و تیم «افغان­ملت»11 همکارش صورت گرفته­ بود را به بحث­های مطبوعاتی و محفلی کشاندند، اما با همه­ی این­ها عده­اي که در هیچ مرحله­ای از مبارزات مردم ما حضور عینی نداشتند (امثال دای­فولادی­)، طی تعاملاتی پشت پرده با درباریان، اين شبهه را رایج نمودند که با درچ نام اقوام در قانون اساسی، اينک به­مثابه­ی یک «قوم» رسميت یافته­ايم و از این پس جزئي از «ملت» به­شمار مي­رويم. بی­درنگ خودش از اين رهگذر نتيجه­گيري مي­نمايند که، بنابراین معضل «بحران­هويت» هزاره­ها براي هميشه حل گرديده است.12 

چنین روی­کردهایی ما را وا می­دارد تا بررسی این موضوع را با جدیت دنبال نماییم که آیا تحلیل­هایی از این دست، در تقابل قرار گرفتن با عینیت جامعه­ی هزاره که از نابه­سامانی و سرگردانی هویتی تک­تک افرادش حکایت داشته و کلیت جامعه­ی هزاره را نیز در تعیین جای­گاه اجتماعی ـ سیاسی و ترسیم یک استراتژی درست و کارا در بن­بست کامل قرار داده، نمی­باشد؟ و آیا با افزایش میزان سردرگمی­های تحلیلی و مبارزاتی، مردم را سخت در تنگنا قرار نمی­دهیم و اساساً ما را وانمی­دارد تا جهت غلبه بر این­گونه شبهات، به بررسی دقیق و گسترده­ی مسئله­­ي «هويت» بپردازيم و ببينيم که اساساً ما درچه مرحله­ای از مبارزات هويتي قرار داريم و برای پیمودن باقی راه، چه کارهایی را بايد انجام دهيم؟ در این راستا بسیار مهم است بدانیم که در کنار درک هویت­ فرهنگی ـ تاریخی خود، از آن­جا که نیازمند رشد و تکامل در همه­ی عرصه­ها نیز می­باشیم، طی پژوهش در لابه­لای اندیشه­ها و انگاره­هایی که در این زمینه نگاشته شده­اند، به­ویژه با مطالعه و درک رفتار و واکنش­های فردی و جمعی هزاره­ها نسبت به دیگر اقوام و برعکس، ببینیم که آیا در مجموع واقعاً جامعه­ی ما به مرحله­ی شکل گرفتن «ملت» رسیده است و یا خیر؟ اساساً آیا «هویت­ملی» مطرح شده توسط دولت و رسانه­ها، واقعیت داشته و انعکاس جامعه­ای منسجم و یک­دست با احساس درد و شادی و منافع ­مشترک می­باشد، یا این­که مقاصد و منافع هیئت حاکمه­ی قومی در پس ترویج موهوماتی چون «هویت­­­ملی»، «منافع­ملی»، «وحدت­ملی» و... نهفته است که بدین وسیله، با مسخ فرهنگ دیگران و چشم­پوشی از ماهیت مترقی و دموکراتیک آن­ها، همه­ی مردم (اقوام) کشور را در چارچوب رسومات و مناسبات قوم حکام هم­قالب سازند. در این راستا باید این موضوع را نیز مورد بررسی قرار دهیم که اساساً شناخت اقوام و «هویت­قومی» آنان در حل مسائل میهنی و به­ویژه تشکیل «ملت» چه نقش و جای­گاهی می­تواند داشته باشد؟

برای این منظور، باید عناصر و انگاره­های فکری مختلفی را کسب نموده و آنان را به فرهنگ خود بیفزاییم تا مناسبات انسانی و برابری­ خواهانه­ای را در درون جامعه­ی هزاره و نیز طی مطالباتی، آن­ها را به فرهنگ همگانی بیفزاییم و بدین­گونه تمامی کشور برخوردار از اصول و قوانینی مترقی و دموکراتیک نماییم.

درج نام اقوام در قانون­اساسی، گرچه مي­تواند سرآغاز نيکي برای حل معضل اقوام به­شمار رود، اما وقتي به مسائل عمده­ي ديگري برمی­خوریم که مستقیماً مرتبط با «هویت» ما هزاره­ها می­باشد، ناخرسندی ویژه­ای وجود ما را فرا می­گیرد. مثلاً برای روند «انکار» هزاره­ها به­عنوان یک گروه بزرگ قومی که از بومیان اصیل این سرزمین بوده و در گذشته­های تاریخی (از سالیان پیش از میلاد تا حمله­ی چنگیز) خالق امپراطوری­ها و تمدن­های بزرگی در این مرزوبوم گشته­اند، حتا پس از درج نام­شان در قانون­اساسی کشور هم بر روند استحاله­گری آنان نقطه­ی پایانی گذاشته نشده و هنوز با گذشت 10 سال از عمر پروسه­ی نوین و نیز چاپ چندباره­ی کتاب­های مکتب، در هیچ­ کجای کتاب­های رسمی تاریخ کشور و نیز سخنان مسئولین دولتی (از قوم حاکم) و اقمارشان، یاد و اشاره­ای به هزاره­ها و تاریخ و تمدن­شان، حتا دوره­ی مقاومت ضداشغال­گری نمی­گردد. بدتر از آن، تحریف حاکمیت­ها و تمدن­های تاریخی ­مردم هزاره و انتساب دروغین و سرشار از جعل آن­ها به قوم حاکم، طوری که از لابه­لای نوشته­های مجاز و رسمی چنین استنباط می­شود که اقوام بومی و به­ویژه هزاره­ها مردمان سرکش و متجاوزی که بالاخره شکست داده شده و از آن پس برای همیشه تابع حاکمیت ­قومی­شان ساخته شده­اند، لرزه بر اندام ما می­اندازد. بنابراین، چنین تناقضات روشنی میان قانون­سازی و روی کردها، هم­چنین وجود امیال و مقاصد توسعه­طلبانه­ای در پس اقدامات هیئت حاکمه­ای که اینک ماهیت توسعه­طلبی هویتی ـ سرزمینی­اش آشکار گردیده و از صراحت کافی برخوردار می­باشد، دلالت روشنی بر پیچیده­تر شدن روند استیلاگری و انحصار قومی قدرت در کشور ما دارد. به­همین خاطر نه­تنها نمي­توانيم دل خود را به­هر سياه­کاغذي خوش کنيم، بلکه ناخودآگاه احساس شک و بدبيني تاريخي ما که هميشه به­سان­ زنگ­خطر هوشيارانه­اي عمل کرده، ضمير ما را باخبر مي­سازد که در پس چنين نوشته­ها و اسنادی ترفند تخدیرسازی ما وجود دارد. اقداماتی از این دست، گرچه برای مردمی که تجربه­ی چند سده­ نیرنگ و وعده­های دروغین حاکمیت تک­­قومه را با خود دارد، چندان خوشایند و قابل اعتماد نمی­باشند، اما چنین مسئله­ای می­تواند سوژه­­ی خوبی برای بازی­های سیاسی عناصر وارفته و تسلیم­شده­ای چون دای­فولادی­ها باشد که سخت در تلاش تقرب به قدرت و قرار گرفتن در گوشه­ای از دربار بوده و هستند. او با استفاده­ی بهینه­ از این امر، کاغذ­ها را سیاه نموده و نام­شان را کتاب گذاشت تا به­چشم درباریان آید. در این راستا سپس تلاش­های خود را که از «عصری برای عدالت» آغاز گردیده بودند، هم­چنان ادامه داده تا با چه باید کرد؟،13 نقطه­ی برجسته­ای در یک عمر حرکت­های به­ظاهر هزارگی­ خود ترسیم نمود و درباریان را متقاعد ساخت که وقت آن رسیده تا به وی اعتماد نمایند و در مقابل تحلیل نادرستی که از ماهیت توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی و کسب برائت برای این جریان تمامیت­خواه حاکم نموده، اینک به او مقامی درخور شأنش بسپارند.14 

با آن­که از این نظر وی با رسیدن به آن مقام!! ظاهراً موفقیت فردی­ را نصیب خود گردانید و توانست مدتی را در خدمت به نظام توسعه­طلب هویتی ـ سرزمینی سپری نموده و با اطلاعاتی که از نابه­سامانی­های درونی جامعه­ی هزاره داشت، به حکام قوم­محور اطمینان دهد که این مردم به­دلیل وضعیت سیاسی نامناسب ناشی از پسیو بودن رهبری، در مقابل هیچ اقدام نظام و حاکمیت دست به واکنش نخواهند زد و بدین­گونه درجه­ی اعتماد به­نفس حکام را بالا برده و چرخ حاکمیت را گامی دیگر به پیش راند، اما در رابطه با روی­کردها و نیز سطح علمی خودش دچار مشکل بزرگی گردید و از سوی اهل مطالعه و بعضاً افراد مبارز هزاره، واکنش­های سردی نسبت به­ کتاب­ها و تئوری­های­ انحرافی و پشتون­گرایانه­­اش، نشان داده شد و روشن گردید که تمامی تلاش­های طالب­گرایانه و شاه­دوستانه­ی دای­فولادی و دوستانش که نهایتاً به نقطه­ی وصل با قوم­محوران حاکم منتهی گشتند، نزد مردم و مبارزینی که دست­یابی هزاره­ها به ­حقوق سیاسی، اجتماعی و مدنی­شان را نه در معامله با دربار و کرنش در مقابل آنان، همچنین دریوزگی صدقه­وار حقوق از حاکمیت، که طی مقاومت و ایستادگی بی­وقفه و مستمر روی مطالبات مردمی می­دانند، از هیچ ارزش و اعتباری برخوردار نمی­باشد. وی با نوشته­های خود نیز روشن ساخت که همه­ی ناله­های «وا هزاره»اش، تنها برای رسیدن به مشاورت رییس دولت بوده است و بس، نه این­که واقعاً درد بی­هویتی و محرومیت و قربانی ­تبعیض بودن، او را به ­چنان نوشته­هایی کشانده باشد. چنان­که پیش از او اعظم سیستانی، احمدعلی کهزاد، و بعدها رنگین سپنتا و دیگران این راه عافیت­جویانه و پرمنفعت شخصی را پیموده و با سیاه­کاری­های­شان، خویشاوندی فکری ـ سیاسی درباریان توسعه­طلب هویتی ـ سرزمینی را باعث گشته و صدالبته که به نان و نام فرمایشی و چربی هم رسیده­اند.

 بنابراین، طرح این مسئله­ که حل بحران­هویت هزارگی با درج نام اقوام در قانون­اساسی عملی گشته، تجارت دیگری است که تنها می­تواند منافع فردی دریوزگان را به­طور موقت تأمین ­نماید. قانون اساسي­اي که اینک نام اقوام را فریبانه در خود جا داده و این نکته سوژه­ی تبلیغاتی­ای برای دای­فولادی­ها شده تا آن را بزرگ و مهم بنمایانند و مآلاً خود به ­نوایی برسند، فاقد هرگونه مصئونيتی در برابر اغماض، تعبیرهای انحرافی و حتا دست­بردهایی می­باشد که در رأس همه شخص کرزی به­عنوان بالاترین پاس­دار قانون، مبادرت بی­دریغانه می­نماید. قانونی که در دوره­ی پیش از تصویبش فرصتی برای مردم داده نشد تا خوب و دقیق آن را مورد بررسی قرار دهند و از فرداي تصويب توسط جرگه­ي فرمايشي نیز، چندين جايش مورد دست­برد قرار گرفت، خود دلیلی است که در آینده نیز می­تواند هر آن و بنا به­سليقه­ي شخصي و منافع گروهي و قومی برتري­جویان حاکم تغيير ­يابد، چنان­که هم­اکنون نیز کرزی خان دندان­هایش را برای دست­بردی بزرگ­تر زیرپوشش جرگه­ی بزرگ آماده می­نماید. پس مطمئناً چنین قانونی نمی­تواند قابل تکيه و اعتماد بوده و ما را نسبت به اجرای بخش­های مثبت و مفیدش امیدوار سازد، مگر این­که از متن چنین تبلیغاتی بتوان جیب افرادی چون دای­فولادی را پر نمود. کسی که هیچ­گاهی در عرصه­ی مبارزات مردم ما حضور نداشته و در دوره­های بهسود و... درکنار مهترش کرزی قرار داشت و در همان کتاب مورد ادعایش (چه باید کرد؟) هم کوچک­ترین اشاره­ای به دست­برد به قانون اساسی توسط کرزی، مسئله­ی کوچی­ها که تازه آغاز گردیده بودو... نمی­نماید.

 

قسمت نهم

گرچه در ماده­ي 4 قانون­اساسی، ملت افغانستان را شامل تمامي اقوام ساکن کشور دانسته و در ماده­ي 22 نيز، هر نوع تبعيض و امتياز ميان اتباع کشور را ممنوع شناخته است، اما زماني­که ادامه­ي ماده­ی 22 ­را به­دقت بررسي نماييم، متوجه مي­شويم که اساساً این قانون هيچ­گونه حق مساوي را براي شهروندان در نظر نگرفته است. چراکه این ماده، همه­ي اتباع (نه شهروندان) را در برابر قانون، داراي حقوق و وجايب مساوي مي­داند. مسلماً از کلمات «در برابر» جز مکلفيت اتباع در برابر قانون، استنباط ديگري نمي­توان کرد. البته مي­شد به اين ماده چنين صراحت می­دادند که، «همه­ي شهروندان کشور اعم از زن و مرد و پيروان مذاهب و اديان مختلف مطابق قوانین بین­المللی از حقوق شهروندي برابر برخوردار بوده و اعمال هرگونه تبعيض بين آنان و امتیاز دادن به­بخشی از جامعه، ممنوع مي­باشد».

وقتي فراز «در برابر قانون» به­کار می­رود، به­لحاظ حقوقی و نیز ساختار جمله­بندی، دقیقاً مسئله­ي تبعيت از قانون و مکلفيت­هاي شهروندان در قبال آن، مطرح می­باشد. مفهوم دقيق ماده­ی یادشده اينست که، اتباع کشور در تبعيت و پيروي از قانون، هرگز از مکلفيت متفاوت و حقوق کم­تر و یا بیش­تري نسبت به­ یک­ديگر برخوردار نمي­باشند. به­عبارت دیگر، از این ماده­ی قانون­اساسی تنها این استنباط حقوقی را می­توان داشت که، هرکس حق دارد به­ قانون رجوع نموده و در بهره­مندی و اجرای مفاد آن، همه دارای حقوق و وجایب مساوی می­باشند. پس وقتي موضوع اصلي این ماده، تعیین­ مکلفيت­ها و حق استفاده­ی مساویانه­ی همه­­ی شهروندان از قانون است، بخش نخست آن باید به بخش­های بعدی مرتبط گردد و در غیر این صورت، یعنی عدم مشخص شدن حقوقی برای شهروندان، تبعیض و امتیاز به تنهایی و مجرد فاقد معنی خواهد بود، مگر این­که آن را نیز به مسئله­ی مکلفیت­ها مرتبط دانست. توضیح این­که، ممنوعيت تبعيض و امتياز نيز، به همان وجایب (مکلفيت) و حق استفاده از قانون برمي­گردد و نه حقوق ­شهروندان. چراکه در این ماده، هیچ اشاره­ای به حقوق مساوی شهروندان نگردیده تا ممنوعیت تبعیض، تأکیدی بر آن باشد. وآنگهی، وقتی جمله­ای که به عدم تبعیض و امتیاز اشاره دارد، از بقیه­ی جملات جدا می­گردد، نوعی سردرگمی را با خود می­آورد که تنها شک و ابهام را افزایش می­دهد. در این خصوص اگر ماده­ی دوم اعلامیه­ی جهانی حقوق بشر را مطالعه نماییم، به مفهوم وماهیت حقوقی ماده­ی 22 قانون­اساسی کشور خود پی­ می­بریم. چراکه از مفاد ماده­ی دوم اعلامیه جهانی حقوق بشر که هم­مفهوم با ماده­ی 22 قانون اساسی ما می­باشد، جز وجایب و مکلفیت پیروان، استنباط دیگری نمی­گردد. بنابراین، با استناد به­ ماده­ی 22 قانون­اساسی کشور نمی­توان ادعا نمود که حقوق همگان، برابر درج گردیده است.

زمانی که به مرحله­ي عمل و اجراي این گونه قوانین در کشور خود مي­رسيم، وضعیت کاملاً بدتر شده و هيچ­گونه تعهدي در اجراي قانون از سوي دولت، مقامات دولتی و افراد مقتدر و با نفوذ ديده نمي­شود. مثلاً وقتی در رابطه با ارائه­ي خدمات بازسازي، توزيع امکانات، فرصت­ها و ثروت همگانی، سهم­گیری در قدرت و... به ­کنکاش می­پردازیم، تبعیض آشکار و شدیدی قابل دید است که هيچ­کس هم­ از نقض قانون فرياد بر نمي­آورد. يا وقتي با مسئله­ي آزادی­بیان و مواردی چون مهدوی، محقق­نسب، کام­بخش، نصیر فیاض و دیگران مواجه مي­شويم، در تمامي مراحل نقض آشکار قانون مشاهده مي­شود. یعنی درحالی­که قانون وظیفه­ی بررسی تخطی­های مطبوعاتی را به کمسيونی با همین نام و به ریاست وزیر اطلاعات و فرهنگ محول نموده است، دادستاني و حتا افراد و نهادهای غيرمسئولي چون ریاست امنیت­ملی که فاقد هرگونه صلاحيتی در اين زمينه­ مي­باشند، اختيار موضوع را به­عهده مي­گيرند و خودسرانه فراتر از وظیفه­ی خود عمل نموده و عرصه­ی مطبوعات را به دل­خواه خود مورد تاخت و تاز قرار می­دهند، درحالی که قانون در مقابل اقدامات آنان کاملاً فاقد صلاحیت می­گردد. در نهايت اغلب این ماجراها هم، احکامي صادر مي­شوند که مطابقتی با هيچ­يک از قوانين اساسي، مدني و جزایی کشور ندارند. بنابراين، قانون­اساسی در کشور ما از اولین­باری که ایجاد شده (نظام­نامه­ی امان­الله) تاکنون، جنبه­ي تشريفاتي داشته و هيچ­کس در مورد اجراي آن متعهد نبوده است. از آن بدتر این­که، حتا قضات کشور هم نه قانون را می­شناسند و نه از موارد کاربرد ماده­های آن آگاهند. در این مورد لازم است جهت روشن شدن موضوع به حکم قاضی دررابطه با پخش بعضی از صحنه­ها از تلويزيون ­افغان دقت نماییم و ببینیم که واقعاً قاضیان ما از قانون چقدر می­فهمند. قاضی در آخرین جلسه­ی دادگاه اعلام داشت که، مطابق ماده­ی 3 قانون اساسی و...، فیصله می­گردد که ... . مگر قاضی نمی­داند که ماده­ی 3 قانون­اساسی چون صریحاً از «تصویب» سخن گفته، پس منحصراً مرتبط به قانون­گذاری بوده و هیچ­گونه نقش و دلالتی بر تطبیق و اجرا ندارد؟

باز هم به همين قانون اساسي­ای می­پردازیم که جماعت داي­فولادي آن­همه از دموکراتیک بودن آن دم مي­زنند و حتا مسئله­ي حل شدن «بحران­هويت» مردم هزاره را با استناد به درج شدن نام هزاره­ها در آن، مطرح می­نمایند. مثلاً حق تشکیل گروه سیاسی که از حقوق مسلم همه­ی شهروندان کشور می­باشد، در قانون­اساسی با محدودیت­های غیردموکراتیکی مواجه می­باشد. در ماده­ی 35 قانون اساسی و نیز در قانون احزاب سیاسی آمده است که، «تأسیس و فعالیت حزب بر مبنای قومیت، سمت، زبان و مذهب جواز ندارد». یعنی این­که، گروه­های قومی حق داشتن تشکّل سیاسی را به­مثابه­ی­ حربه و کارجمعی مبارزاتی ندارند. به­راستی چگونه می­توان چنین حقی را توسط قانون از انسان گرفت، درحالی­که عده­ای درباری و پرسه­زن­های کوچه­های متعفن سیاست دکوماژیک به استناد همان قوانین، سخن حل شدن «بحران­هویت» هزاره­ها را به میان می­کشند؟ این امر را از هر بُعد (سیاسی، اجتماعی، مدنی و حقوقی) که بررسی نماییم، نهایتاً به­ این نتیجه می­رسیم که درصورت نداشتن حقی در قانون، «انسانیت» انسان­ها زیر سوال می­رود. مسلماً وقتی کسی «انسان» به­شمار نرود، دیگر «هویتی» ندارد و روشن است که این وضعیت به­مراتب وخیم­تر از «بحران­هویت» خواهد بود. چراکه، سخن گفتن از بحران­هویت، در واقع قائل شدن به «هویت» انسان را در متن خود جا داده است، اما تنها درک و فهم و چگونگی آن دچار سردرگمی و شبهه شده است. یعنی، با بررسی و پژوهش می­شود به­ ماهیت و کم و کیف «هویت» دست یافت. درحالی­که نفی انسانیت و مآلاً انکار حقوق و هویت، به ­عدم موجودیت فیزیکی و هویتی دارنده­ی آن، یعنی انسان منتهی می­گردد. واضح است که بدون داشتن گروه سیاسی، نه­ می­توان مبارزه کرد و نه می­شود از مخمصه­ی «بحران­هویت» رها گردید. اگر چنین نباشد پس چه ضرورتی به تشکیل حزب و نیز تهیه­ی قانونی برای آن هستیم. اصولاً گروه­های ­قومی، مذهبی و زبانی چگونه بدون داشتن تشکلی بتوانند از حقوق خود دفاع نمایند. این درست مانند مسأله­ی زنان و اصناف شغلی است که باید از تشکل­های مستقل سیاسی برخوردار باشند تا قادر گردند معضلات خاص خود را حل نمایند. قانونی که صدها «ممنوعیت»، «شرط»، «اما» و «اگر» را بر سر راه مردم قرار می­دهد، چگونه می­شود به­آن دل خوش نمود و از آن، حقوق و آزادی­های مردم را استنباط کرد. آیا بهتر نبود به­جای ماده­ای که فعالیت­های تشکیلاتی ستم­دیدگان را در تنگنا قرار می­دهد و سعی می­نماید تا آن را به بن­بسن و انزوا کشاند، این­گونه مطرح می­گشت که، «هرگونه فعالیت­ سیاسی برتری­جویانه، توسعه­طلبانه و انحصار­گرایانه، هم­چنین ارائه و اعمال برنامه­هایی که به تحقیر، توهین و تبعیض علیه اقوام، گروه­های مذهبی و زبانی منجر شده و یا از آن­ها چنین استنباط گردد، ممنوع می­باشد».

وقتی مایانی که اکثریت نفوس جامعه­ را تشکیل می­دهیم، اما در سرزمین آبایی خود هنوز از حق سخن­گفتن به ­زبان مادری (فارسی) برخوردار نمی­باشیم، درحالی که قانون­اساسی بارها چنین حقی را برای شهروندان قائل شده است، چگونه می­توانیم به­اجرا شدن مواد آن دل بندیم؟ در این رابطه به ماده­ی 16 قانون­اساسی مراجعه نمایید و ببینید که چگونه اضافاتی که شخص رییس­جمهور در قانون گنجانیده، حق کاربرد و استفاده از واژه­هایی چون دانشگاه، دادستانی، دادگاه عالی و... که همگی جزئی از زبان مادری ما هستند و آثار کلاسیک فارسی و نیز درج مکرر ان­ها در کتاب­های درسی همه بر درست بودن آن دلالت دارند را از همه گرفته و تمامی مردم مجبور و مکلف گشته­اند تا تنها از واژه­های یک­قوم (از ده­ها قوم کشور) استفاده نمایند. آیا این اضافات، علاوه بر دیکتاتوری محض گروهی ـ قومی (الیگارشی­قومی)، دهن­کجی به ­مصوبات مجلسی بیش از هزار نفر و تحمیل نظر شخصی بر همه­ی مردم را نرسانده و اصولاً با ادعای ممنوعیت تبعیض و امتیاز در ماده­ی 22 قانون­اساسی (در برداشت خودشان) منافات ندارد؟ طبق این ماده، هیچ فرد و یا گروهی حق ندارد تا برای زبان و رسومات یک ­بخش از جامعه­، امتیازه­های ویژه­ای قایل شود. قسمت آخر ماده­ی 16 که پس از تصویب در جرگه­ی قانون­اساسی، توسط کرزی و تیم برتری­جوی قومی­اش اضافه گردیده، از این قرار است، «مصطلحات علمی و اداری موجود در کشور حفظ می­گردد». عجباً! مصطلحاتی که از زبان یک قوم اقلیت (حداکثر 25 درصدی) نشأت گرفته و قبلاً کاربرد آن­ها بر دیگر اقوام ساکن کشور تحمیلی و اجباری بودند، باید برای همیشه مورد استفاده­ی اجباری قرار گیرند و در کنارش ما شعار دهیم و ادعا هم نماییم که در عرصه­ی تحقق دموکراسی و حقوق بشر، پیشرفت­های زیادی صورت گرفته است!! خلاصه­ این­که، استناد به قانونی که اعتبار و مصئونیتش را از فردای تصویب برباد داد و درعین حال دارای ابهامات، محدودیت­ها و حتا تناقضات فراوانی بوده، تنها کار ساده­لوحان بی­تجربه و اجیران هوشیار می­تواند باشد.

 

پانوشته­ها

1 و 2 ـ عادلي، محمد صادق، تأملي بر نوشتار «هزاره ها و بحران هويت 1و2»

3 ـ مطالعات قومی در قرن بیستم...

4 ـ همان...

5 ـ همان...

6 ـ حبیبی، عبدالحی، جغرافیای تاریخی افغانستان، عنوان «هزاره» ص

7 ـ ماده­ی قانون اساسی، ایجاد تشکل­های قومی جهت مبارزات حق­طلبانه را منع نموده و بدین­گونه فعالیت­های سیاسی اقوام را در چهارچوب خاصی محدود کرده­اند تا اقدامات مطالباتی را از آنان برباید.

8 ـ این­ها القاب و صفاتی هستند که اسماعیل یون در کتاب سقاوی دوم آن­ها را تنها مختص و شایسته­ی قبایل هم­تبارش می­داند و دیگران را خائن و وطن­فروش قلمداد می­کند.

9 ـ شاملو، احمد، از شعر «باچشم­ها»

10ـ افغان، سمسور (اسماعیل یون)، سقاوی دوم، ترجمه­ی خلیلی­الله وداد بارش، ص 15، درا­النشر افغانستان، 1377

11ـ ما افغان­ملت را به­مثابه­ی یک «اندیشه» و «جریانی» بسیار گسترده که تقریباً تمامی جریانات سیاسی پشتون­ها را دربر می­گیرد و بر مبنای فرمول «افغان = ملت» با جدیت و قاطعیت در راستای پشتونیزه کردن جامعه تلاش می­نماید، می­شناسیم و نه حزبی با چنین آرمان­هایی.

12ـ دای­فولادی، چه باید کرد؟، ص، ، 1384

13ـ دای­فولادی بر خلاف تظاهری که در ابتدای چه بایدکرد؟ش نموده و می­نویسد که این «... روشنگران و مردم روشن شود که مشوره­های من برای این زمامدار جز جز محتوای این کتاب چیزی دیگری بوده نمی تواند.»، او کتابش را قبلاً آماده داشت و پیش از رسیدن به چوکی وزارت مشاوری آن را به اسماعیل یون داده بود تا وی و تیم همکارش نظرات دای­فولادی را در مورد «هزاره» و «پشتون» بدانند و در نهایتاً در رابطه با دادن مقامی برای چنین فرد تحریف­گری تصمیم بگیرند. بعد از آن هم اصلاحاتی با رهنمود احدی، اشرف غنی و اسماعیل یون در آن صورت گرفته تا نهایتاً مورد تأییدشان قرار گرفت و کتابی شد که به­نام «چه باید کرد؟» منتشر گردید.

14ـ مقام وزارت مشاوری معمولاً برای کسانی درنظر گرفته شده که از طریق یک واسطه برای کرزی معرفی می­شوند و او نیز برای این­که حرف دوستش را زمین نگذاشته باشد، او را به­عنوان وزیر مشاور معرفی می­کند. وظیفه­ای که حتا 6 ماه هم نمی­توانند خود کرزی را ببینند. به­عبارتی، این چوکی حکم «آشغال­دانی» برای افراد زائد با واسطه را دارد.

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++

 

پیش­گفتار

می­دانم که رُک نوشتن و انتقال دادن واقعیت­های عینی جامعه روی کاغذ، سر و صدا به راه می­اندازد. واقعاً این و پس از سه سده ستم و نسل­کشی و تحقیر و توهین و غصب زمین­های ما و خلاصه روایابی انواع ستم و تبعیض، وقتی قلم به­دست می­گیریم، چه باید بنویسیم و اصولاً آن­ها از ما چه انتظاری دارند؟ آیا معتقدند که با آنجام همه­ی آن­ها، اینک انسان­های رام و مطیعی شده­ایم که باید در مدح و ثنای اربابان ستم بنگاریم؟ واقعاً ستم و تحقیر پی­گیرشان باید چنین نتیجه­ای بدهد؟ یا این­که باید و به­طور حتم به فوران خشم بردگان رهیده از زیر ستم و ساطورشان واقف باشند و به قول ژان پل سارتر وقتی دهان بند را از این دهان­های سیاه برگرفتید، چه امیدی داشتید؟ که مدح شما را سر دهند؟ سرهای پدران ما را که با زور تا به­خاک خم کرده بودند، آیا گمان می­کردید هرگاه بلند شدند، در نگاه­شان تحسین و ستایش خواهید خواند؟.1

پیش از ورود به بحث «هویت» می­خواهم این سوال را مطرح نمایم که، آیا اساساً ما هویتی داریم و یا خیر؟ اگر جواب منفی باشد، پس به­عنوان مبرم­ترین وظیفه باید در جستجوی هویتی برای خود باشیم و یا این­که آن را از نو و متناسب با شرایط و مناسبات و ساختار اجتماعی ـ فرهنگی خود بسازیم تا بتوانیم از وضعیت کنونی خود رها یابیم و سردرگمی و لنگاری در روش زندگی را از خود دور سازیم و از همین اکنون برای تعیین مسیر زندگی و سرنوشت فرداهای خود دست به کار شویم. اما اگر هویتی داریم که از آن بی­خبریم و یا ما را در میان «هویت­اصلی» و «هویت­های­ساختگی» سرگردان گذاشته­اند، مسئله از اساس با مورد بالا فرق می­کند.

مهم­ترین مسأله این است که ما نمی­توانیم به هویتی گرایش یابیم و به آن چنگ بیندازیم که هیچ سنخیتی با هنجارهای رفتاری، باورها و ارزش­های مردم ما نداشته و فاقد هرگونه نقش و اثری در تحولات زندگی ما باشد. در این صورت خوب است که در جستجوی درک و فهم هویت واقعی خود باشیم و اگر هم پس از استخراجش آن را فاقد توان و مشخصه­ی انگیزه­سازی برای وحدت و حرکت تکاملی جامعه­ی خود یافتیم، آن­وقت تصمیم بگیریم تا راه دیگری پیش گیریم و هویت تازه­ای که درخور وضعیت کنونی جامعه­ی ما باشد، بیابیم. به­هرحال اگر اینک از «هویت» خود چیزی نمی­دانیم و چنین پدیده­ای برای ما کاملاً نامشخص است، پس معلوم نیست که هویت ناشناخته­ی ما خوب و احیاناً نادرست باشد. این است که پیش قضاوت در مورد آن، باید درصدد شناسایی و شناخت آن برآییم. یعنی، پس از کشف یک هویت است که هرکسی باید فراخور درک­ و فهمش از مسایل، به بررسی، واکاوی و تحلیل آن بپردازد و دست آخر مسأله­ی نقد و سپس تصمیم­گیری در مورد رد و یا تکمیل آن را پیش کشد.

وقتی سخن از سردرگمی و ولنگاری پیش می­آید، در واقع بحث از کنش و واکنش­هایی است که یک جامعه در رابطه با وضعیت ناخوشایند موجودش باید پیش بگیرد تا به­گونه­ای خود را از آن وضعیت رها سازد. زمانی هم که واژه­های «سردرگمی» و نیز «ولنگاری» را برای بیان مقصود خود به کار می­برم، دقیقاً رکود نسبی جامعه­ای نسبت به سرنوشتش را در نظر دارم که عملاً به هرگونه تغییر و تحولی در عرصه­های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و... پشت­پا زده و به وضعیت ناگوار حاکم بر خودش ذلیلانه تن داده است.

با روی کار آمدن شرایط نوینی در کشور ما، مردم ما به­خاطر گذار از دوره­های مقاومت گذشته که عملاً وداعی متهورانه با دوره­های رخوت سیاسی دور و درازی بوده و طی آن حماسه­های کم­نظیری را خلق نموده و «فدیه»های لازم به­مثابه­ی بهای آزادگی خود را نقداً پرداخته بود، امیدهای تازه­ای یافت که در دوره­ی نوین اجتماعی ـ سیاسی حاکم بر کشور می­توان نتیجه­ی آن­همه پای­مردی روی «هویت­قومی» و اصول «عدالت­خواهی» را به­دست آورد. عده­ای خوش­باورانه این نسخه را برای ما پیچیدند که چون در دوران طلایی نوین همه­چیز بر وفق مراد محرومان پیش خواهد رفت و مطالبات برحق مردم ما اتوماتیک­مان به ما سپرده خواهند شد، پس با حفظ آرامش و عدم نقد و شکایت و اعتراض، تنها با روی­آوری به تحصیل و درس، خود را از وضعیت ناروای گذشته برهانیم.

اساساً و با غالبیت فضای صلح­طلبانه بر جامعه و کشور، چنین راه­هایی که از آن به­عنوان روش­های مدنی یاد می­گردید، عملاً پیموده شدند و با فارغ گشتن صدها و هزاران فرزند قوم از دانشگاه­های کشور که با سال­ها فراغت از عینیت جاری کشور و سرفرو بردن به درون کتاب و درس صورت گرفته بود، بازهم کوچک­ترین مشکلی از مشکلات بی­پایان مردم ما رفع نگردید. به­دنبال این دوره که جوانان تحصیل­کرده­ی ما با چشم­پوشی از واقعیت­های سیاسی پیرامونی به آن دست یافتند، موج محافظه­کاری ناشی از یافتن کار و یا باقی­ماندن بر سر وظیفه­ای دولتی و یا مؤسسه­ی بین­المللی­ای که با هزاران مشکل و تحقیر و واسطه به­دست آمده، آغاز گردید که شاهد دور شدن لحظه به لحظه­ی بخشی از جوانان ما از بدنه­ی اصلی جامعه­ی هزارگی و سرنوشت آن گشتیم. چراکه یافتن کار برای هزاره­ای با داشتن تمایل به «هویت­قومی» و نیز حساس بودن نسبت به سرنوشت مردمش و وضعیت تبعیض حاکم بر آن­ها، از نادراتی است که تنها با نیرویی شبه معجزه میسر می­باشد. این است که جوان هزاره برای زندگی­اش ناچار می­شود تا میان منافع فردی و مسئولیت­های قومی­اش، تنها یکی را انتخاب نماید که به­طور طبیعی گزینه­ی اول انتخاب معمول این قشر محروم می­باشد. یعنی روند تبعیض، همیشه و در همه­ی مراحل زندگی، بر سر راه هزاره قرار داشته و او حتا پس از فراغت و با در دست داشتن سند آن، وقتی برای یافتن کاری به هر اداره­ای پا می­گذارد، با تبعیض­های شدیدی مواجه می­گردد. این امر ترسی وسواس­گونه (phobia) را بر او مستولی می­سازد که شکل­گیری روانی متزلزل در او، پیامد خاص این وضعیت خواهد بود. از آن پس دوران بازخوانی­ها است و او متواتراً در حافظه­اش این را مرور می­کند که آخرین پناه ما «علم» و «ثروت» بود که شبانه­روز به آن پرداختیم و دست آخر نخستینش را نسبت به دیگران بیش­تر اندوختیم، ولی دومی که کاملاً در انحصار قوم حاکم بود. با همه­ی این­ها بازهم حتا اندکی از زیر فشارهای تبعیض و ستمی که آشکارا هدف­شان قوم ما بود، رها نگشتیم. این سوال بارها در مغزش خطور می­کند که به­راستی حاکمیت تک­قومه­ی کشور با این وضعیت (تداوم تبعیض) چه هدفی را دنبال می­نماید و با عدم توقف روند تبعیض حتا در سرفصل نوین به­اصطلاح دموکراسی و حقوق بشر، و ابا نورزیدن از پیوند برادری با بی­رحم­ترین انسان­های جامعه­ی ما (طالبان)، چه آینده­ی هراسناک و تاریکی در انتظار ماست؟ متأسفانه خلق چنین وضعیت وحشت و دل­هره باعث گشته تا مباحث اساسی پیرامون واکاوی و بازشناسی «هویت» به­خاطر تصور سیاهی که از آینده­ی سیاسی جامعه بر اذهان مستولی گشته است، به­کناری نهاده شده و همگان سرگرم جنگ­های زرگری رایج گردند. درحالی که تمامی این بحران­های انسانی ریشه در عدم دست­یابی انسان­های محروم و زیرستم این مرز و بوم به «هویت» واقعی خودشان می­باشد. به­عبارت دیگر، بدون درک و شناخت «هویت­قومی» مجموعه­های انسانی (اقوام) ساکن در این سرزمین، نمی­توان به ماهیت مسخ فرهنگی ـ تاریخی اقوام بومی کشور با روش همسان­سازی فرهنگی (Cultural assimilation) قوم حاکم که مبنای تمامی طرح­ها و مأمول واپسین­شان است، پی برد.

با سیل مهاجرت­های اغلب اجباری و درازمدت اقوام محروم به کشورهای همسایه که عمدتاً به تولد نسل تازه­ای در دیار غربت و دور از ریشه منجر گشته است، بر تعداد مشکلات هویتی و سوالات فرا راه نسل غریب ساکن در غربت افزوده شده و این نسل نیز، هرگز نتوانسته است تا لحظه­ای از زندگی پرتنش هویتی خود را فارغ از دغدغه­ و نگرانی به­سر برد. گاهی بخشی از این سوال­ها توسط نویسندگانی از میان همین نسل به­میان کشیده می­شوند که شرافت­مندانه از ناتوانی خود نسبت به رنج­ها، دلهره­ها و نگرانی­هایی سخن گفته­اند، که خود نتوانسته­اند تا از آن­ها چشم بپوشند، بنابراین صادقانه و مسئولانه و برای ایجاد بحثی رهگشا آن­ها را بیان داشته که از آن میان مثلاً می­توان به نوشته­ی خانم طاهره ابراهیم­زاده زیر عنوان «سلام وکلامی بامدعیان روشنفکری ورئیس کرزی صاحب!» منتشر شده در سایت جمهوری سکوت، اشاره نمود. وی می­نویسد، «چرا من نوعی که در دیار غربت ،در بی هویتی، در دریایی از سؤالات و در جو سازی ویرانی یک نسل و یک ملت هستم، نمی توانم جواب سؤالاتم را پیدا کرده و با نگرشی شفاف و به دور از تعصبات و جهالت به خود و کشور و مردمم افتخار کنم». مشکل این خواهر به­عنوان نماینده­ای از یک جنس مورد تبعیض قرار گرفته زمانی عمیق­تر می­گردد که در کنار «بحران­هویت» قومی­اش، از بحران دیگر هویتی و آن هم از نوع «جنسی»­اش (Sex) نیز رنج می­برد.

تحمل شرایط ناگوار ناشی از تهاجم مداوم اندیشه­های بحران­زای حذف و مسخ کننده و ویران­گر «هویت»­ها، برای مدتی نه­چندان دراز کار ساده­ای نبوده و تحمل آن هم اگر نگویم ناممکن، اما مطمئناً بسی دشوار می­باشد، چه برسد به تداوم چنین روندی به درازایی برابر با عمر چند نسل!! این مشکلات مضاعف که بعضاً با خطور سوالاتی مانند «چرا ما نمی توانیم کاری از پیش ببریم؟ چرا همیشه در ابتدای خط هستیم؟»2 در ذهن، یا مطرح شدن­شان توسط قلم ممکن می­گردند، طی تفکری درون­گرایانه­ی انسان­های درگیر با آن، نهایتاً آنان را به مرحله­ی شک به تمامی اندیشه­ها و کارکردهای تاکنونی خواهد رساند و این سوال مغزشان را فرا خواهدگرفت و میزان اضطراب­شان خواهد افزود که، تا چه زمانی می­شود به درون حلقه­ی قومی خزید و با غرور و خودفریبی بر کارکرد دیگران خندید؟ دفاع­هایی از این قبیل که سرشار خودفریبی و پنهان نمودن خودکم­بینی­ها است، هرچه هم سرسختانه و لجوجانه و پر از تعصب صورت بگیرند، بالأخره درهم خواهند شکست و با سخت­تر شدن شرایط و مبارزات هویت­طلبانه­ی ما، حتا بخش عظیمی از «خود»ی­هایی را که امروزه شعار فخر نمودن به قومیت را سرمی­دهند، به­تدریج به ترک مواضع بازشناسی و نیز افتخار به «قومیت»، مجبور خواهند شد. چرا؟ چون این وظیفه را کم­تر فرد و جریان هزارگی جدی گرفته و چنین پژوهشی تاکنون هم به­لحاظ زمانی به کندی پیش رفته و هم ازنظر میزان کاری که انجام یافته است، تکافوی نیاز نسل امروزی ما نمی­باشد.

در این مدت مردم ما تمامی نصیحت­هایی را که برای آرام ماندن­شان لازم بوده، از دل و جان پذیرفته­اند و هرگز صدا و فریاد جدی­ای را از خود بیرون نداده و به­مثابه­ی به­آزمون گرفتن راهی نو، تمامی پرده­های نمایشی­ای که رهبران کلاسیک بازیگران اصلی آن بودند را تا به آخر به­تماشا نشسته­اند تا به­تعبیر بازیگران عرصه­ی سیاست مردم ما، مبادا حرف­ها و کارکردهای قومی هزاره­ها قوم­محوران انحصارگر را ناخرسند ساخته و به بهانه­ای بر آن­ها بتازند. اما با همه­ی این­ها باز بر ما تاختند و بهسود و ناهور ما را سوزاندند و برادران و خواهران ما را چه در آن­جا و چا بر سر هر راهی که گیر آوردند، بی­رحمانه و ناشکیبانه کشتند. باز هم سکوت نمودیم تا به اندیشه­ی از ما بهتران ارج نهاده و بر آن­ها صحه گذاشته باشیم؛ تا مبادا که بیش از دیگران، مهتران ارجمند خود ما، تقبیح­مان نکنند. در این مدت از بزرگ­تران خویش سخت حرف­شنوی نموده­ایم و هم به قشر تحصیل­کرده­ای که آنان را درس خوانده­ و فهمیده­ی خود دانستیم و گاه بر گله­مندی­شان از پیشوایان پیش­کسوت­مان که راه نادرست می­پیمایند صحه گذاشتیم و به آنان نیز اقتدا کردیم تا دست­مان گیرد و از این منجلاب بیرون­مان کشد، اما هیهات اگر اندکی هم از بدبختی­ها و سرنوشت شومی که حکام قوم­محور برای­مان رقم زده بودند، رسته باشیم. ما چیزی از آن­ها نفهمیدیم جز دعوت پی­در­پی ما به سکوت و حوصله و صبر، چراکه پاس­بانی از «صلح»ی که هرگز سودش را ندیدیم و تأمین «امنیت» بلاد برتر از هرچیزی تفسیر می­شد. آنان ما را به فراگیری درس­های امروزین فرا خواندند و گفتند که خود را با زمان مطابقت دهیم. اما هیج­کدام آن­ها نه نانی برای گرسنگان شدند و نه شرافت و کرامت و آرامش و امنیتی برای مردم ما به­وجود آوردند. اینک و با پیشه گرفتن راه­های کلاسیک و مدرن، این سوال فرا راه ما قرار گرفته است که علی­رغم نتیجه نگرفتن از آن­ها و حتا نمایان شدن افق­های تاری برای زندگی فردای­مان، آیا واقعاً نیازی دیده می­شود تا هم­چنان به آن راه­ها و روش­ها پای­بند بمانیم و ادامه­ی­شان دهیم؟

آیا لازم دیده نمی­شود تا از این پس با تمامی امکانات ذخیره (مدفون) در تاریخ و در زیر زمین­ها، به­فکر تهاجم فکری بر تمامی نمادها و وجوه برتری­طلبی و توسعه­طلبی هویتی ـ سرزمینی­ای که هم زیربنای عقب­ماندگی ما بوده و هم ازنظر مدرنیته هم قابل نفی است، باشیم؟ تجربه­های گذشته و روی­کرد­های تاکنونی توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی، حکایت از جنگ بی­پایانی است که از حدود سه سده­ی گذشته آغاز گردیده و تا نابودی و تسلیمی کامل ما بومیان ستم­دیده و سرزمین غصب­شده، ادامه خواهد یافت. واقعیت هم آن است که آنان بقا و اعتبار و مشروعیت خود را تنها در تسلیم شدن و بی­ادعایی ما نسبت به تاریخ، تمدن­های گذشته و نیز اکتشافات حفاری­ها می­بینند و بدین منظور با حماقت کامل جنگ «بود و نبود فلسفی ـ تاریخی» را علیه ما آغاز کرده و هرگز هم تصمیم ندارند تا آن را بدون انصراف ما از ادعای تاریخی و وراثت تمدنی، متوقف سازند. دلیل بزرگ توسعه­طلبان این است که حتا عقب­نشینی­های بومیان از این ادعاهای وراثت تمدن­های تاریخی این سرزمین هم نمی­تواند، هم­سانی قیافه­های آثار پدید آمده از حفاری را با شکل و شمایل هزاره­ها برهم زند. یعنی حتا اگر به توسعه­طلبان هم تسلیم محض شویم، با پیدا شدن چهره­های هم­گون ما از زیر زمین­ها و از میان آثار تاریخی، تمامی محاسبات و داعیه­های وراثت تاج و تختی انان را برهم خواهد زد و در نتیجه، تصمیم نهایی در مورد ما هزاره­ها، چیزی جز انتخاب گورستان به­مثابه­ی جای­گاهی مناسب برای ما نخواهد بود.

این است که راه­های مماشات و مغازله­ی سیاسی با سردم­داران چنین نظامی که اینک چون گذشته تمامی اهرم­های «قدرت» را در انحصار کامل خود گرفته­اند، علی­رغم تحقق بخشیدن به توصیه­های رهبران کلاسیک و نیز روش­های پیش­نهادی مدرن­گرایانی که بیش از هرچیزی در جستجوی قرار دادن خودشان در یکی از مدارهای قدرت هستند، بازهم هیچ تغییری در وضعیت نکبت­بار ما پدید نخواهد آمد. ما هرچه به فقر و بی­مکتبی و بی­برقی و بی­راه و جاده و ناامنی­های تحمیلی و گسیل شده از دیگر مناطق به سرزمین ما، تن دادیم تا شاید از شدت قساوت آنان کاسته شود، و یا با سکوت خود در مقابل نمایندگان خودمان که با پیش گرفتن راه و روش «امتیازدهی» محض و همیشگی به امتیازطلبان سیر ناشدنی که نتیجه­اش برباد رفتن همه­ی توقعات و مطالبات برحق ما بود؛ همچنین لب فروبستن تأییدگرانه در برابر «تسلیم­طلبان» خودمان که شاید به نرم شدن «دل» قوم حاکم منتهی گردد، و نیز سکوت و چشم­پوشی از تمامی مطالبات تاریخی­مان به­منظور بی­تفاوت نمودن مقتدران در مقابل روند عادی زندگی ما، هیچ­کدام به نتیجه­ای منتهی نگشت. این است که لااقل این حق را به ما بدهند تا به راه­های تسلیم طلبانه­ی تاکنونی خود «شک» کنیم. وقتی به روش­های مماشات و خوش­خدمتی­ها اجازه دادیم که به­اجرا درآیند اما با آن­هم نتیجه­ی مثبتی حاصل نگشت، اینک باید راه­های تهاجمی پر از مطالبات اساسی، حق­خواهی و نیز افشای دسایس و برملا­سازی تحریفات و واقعیت­های تاریخی و ماهیت مغرورانه­ی حاکمیت­های برتری­جوی قومی را هم به­آزمون نشینیم، مگر این­که ثابت شود که پیمایش تاکنونی راه­ها همگی وحی منزل بوده و تغییر دادن آن­ها بدعتی نابخشودنی می­باشد.

دیگر نباید به سرفصل­هایی چون ده سال اخیر که سردم­داران حاکیت قومی با سخن گفتن از آن­ها کوه­هایی از امیدهای فریبنده را نوید می­دهند، دل ببندیم و منتظر ثمرات آن بنشینیم. چراکه از این پس و با تجاربی که به­دست آورده­ایم، مطمئن هستیم که این ترفندها جز ربودن «عامل» زمان از دست ما و نیز به هرز کشیدن «انرژی» و پتانسیل مردم ما، کارایی و مصرف دیگری ندارند. سرفصل دموکراسی، حقوق بشر، حاکمیت قانون و... درواقع برای کشانده ما به جستجوی مشتی «وهم» نخواهد بود که اینک پشتاره­های عظیمی از چنین تجاربی را در کوله­بار مبارزاتی خود انباشته داریم. آیا می­شود به داشتن قانونی دل خوش کرد که در موجودیت چنین رییس جمهوری، دیگر نه بقایش از تجاوزها مصئون خواهد بود و نه ضمانتی برای اجرایش وجود خواهد داشت؟ مگر با حقوق بشر ابزاری­ای که در بمباردمان یاغیان و آدم­کشان قبایلی (طالبان) بسی فریادها برمی­آورد، اما در مورد کشتار افراد غیرمسلح و بی­گناهی که با بمب­گذاری­های همان­ها و یا با تهاجم بر ملک و کاشانه­ی مردم در بهسود و ناهور و قره­باغ و... نه­تنها کر و کور و لال است که اغلب از مردم بی­دفاع طلب­کار نیز بوده و برای حمایت از قاتلان و متجاوزان صدها دلیل در چانته دارد، می­توان از جان و مال مردم را پاس­داری نمود؟

بنابراین، به­کسانی که به­خاطر منافع قومی­شان هرگز فراتر از منافع قبیله­ی خود نمی­اندیشند و یا اساساً عقل­شان به آن­جاها قد نمی­دهد، بیش از این نباید اعتماد نمود و به انتظار تحول و بهبود وضعیت و موقعیت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و...، آن­هم از راه دریوزگی و صدقه گرفتن امتیازات و امکانات نباید نشست. از این پس باید این را در دل و مغز خود جا دهیم که اگر تحولی هم در راه است، مسلماً با دستان خودمان شکل خواهد گرفت و نه دستان خون­آلود و مغزهای کور و پر از تعصب و کینه­ی حکام قوم­محور و تمامیت­خواه.

می­خواهم این را بگویم که توسعه­طلبان قوم­محور طی سه سده­ی اخیر از تاریخ کشور، بر هزاره چنان ستمی روا داشته­اند که از این سرفرازان تاریخ و تمدن­ساز این مرز و بوم، قوم و سرزمینی نفرین شده ساخته که اینک حتا هزاره بودن­شان را ننگ و شرم و و ذلت می­پندارند و زیستن در هزارستان سرسبز و هزارچشمه را ناممکن نموده­اند. سرزمین و هویتی که پس از فشارهای شدید تاریخی یورش­گران، اینک مردم ما را در شرایط گریز از آن قرار داده­اند. اما اگر بگریزیم، واقعاً به کجا ­رویم؟ به­لحاظ جغرافیایی جای دیگری وجود ندارد تا به قصد آن­جا سرزمین کنونی خود را رها سازیم و درست در وضعیتی قرارمان داده­اند که هنگام فتح اسپانیا وجود داشت. یعنی راه عقب­نشینی و فراری برای ما باقی نمانده است. البته راه گریز دورنی هم در برابر ما قرار دارد که با نفی هویت­مان ممکن می­گردد. اما فراموش نکنیم که هرگز چون سیاه، ازخودبیگانگی و «بحران­هویت»مان ناشی از تیرگی رنگ­مان نمی­باشد که از آن در رنج و عذاب باشیم و تنها با دست­رسی به اندکی سپیدی حتا برای کاهش دادن میزان سیاهی، احساس نماییم که به «انسانیت» دست یافته­ایم، بلکه مشکل اصلی ما، خوش نیامدن دیگرانی است که شکل و شمایل ما را مانعی برای تداوم سلطه­گری قومی و داعیه­های وراثت انحصاری تاج و تخت خود می­دانند.

درعین حال، راه­­ها و گزینه­های لازم برای فرار از این وضعیت هم بسیار محدود بوده و تشبه به دیگران هم که در گذشته آگاهانه و یا از روی اکراه صورت می­گرفته و با درج قومیت غیرهزاره در تذکره­ی تابعیت، هرگز مشکل ما را از میان برنداشته است. در این خصوص عده­ای از نیاکان ما که می­پنداشتند مشکل ما «مذهبی» است و بی­درنگ تغییرمذهب دادند تا قبای رافضی انداخته شده بر خود را دور نمایند، بازهم وضعیتی بهتر از دیگر هزاره­ها نیافتند.

اساساً مسئله­ی خودکم­بینی ما ناشی از رنگ و ساختمان بینی و چشمان ما نبوده، بلکه موجودیت هزاران سند تاریخی و آثار نهفته در زیر خاک که همگی با این قیافه­ها هم­نوایی دارند، مشکل عمده­ای است که غاصبان سرزمین و رهزنان تاریخی که خود چیزی بیش از مهاجرینی آورده شده از کوه­های سلیمان نبوده و در تاریخ و تمدن این کشور سهمی ندارند را سخت دچار واهمه و نگرانی نموده و مانع تداوم حاکمیت غصبی آن­ها بدون خون­ریزی و نسل­کشی مایان شده است.

مدت­هاست که مشکل­داران با ما، به­دلیل عدم­کارایی و نتیجه­ی کافی نداشتن پروژه­ی تحقیر و توهین هزاره­ها طی حدود یک سده­ی اخیر، رواشناس­های خود را روانه­ی میدان کرده­اند تا شخصیت­های تاریخی متعلق به قوم حاکم را فوق­انسان­های (Super Men) فراتر و برتر از دیگران قرار دهند. مسلماً وقتی حاکمان قوم حاکم به «فراانسان»های بی­نظیر تعبیر شوند، دیگر لازم نیست تا اقوام دیگر مستقیماً در معرض تحقیر هژمون­طلبان قرار گیرند، چون با قرار دادن سوپرمن­های قوم حاکم در متن جامعه، مردم خود و به­طور اتوماتیک مقایسه­ای عینی­ای میان خود و آنان صورت خواهند داد. این روش­ها از گذشته­های دور آغاز شده و هم­چنان ادامه دارد. بنابراین لازم است تا با جدیت وارد میدان گردیم و به بررسی وضعیت هزارگی و هزاره­ای که هنوز امیدش را به­طور کامل از دست نداده و تلاش می­ورزد تا زنده بماند و یا حداقل از حالت مادون­انسانی خارج گردد، شتافته و با همان روش روان­شناسانه به مقابله و مبارزه با روند تحقیر و استحاله­ی فرهنگی ـ تاریخی انسان هزاره بپردازیم.

وقتی توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی از تاریخ کشور می­نویسند، تنها به ذکر روی­دادهای کریهی که به­علت قبیله جنگی­های درونی قوم حاکم و استیلاگر بر دیگران تحمیل گشته و متأسفانه به تمامی مردم ساکنان این سرزمین آسیب رسانده، می­پردازند. وقتی از رجال سیاسی و علمی سخن می­گویند، سراسر به کسانی اشاره دارند که جز تباهی کشور و رشد دادن فقر و نکبت کاری نکرده­اند. اما با همه­ی این تلاش­های مذبوحانه جهت خلق فراانسان­های نابغه و فاتح از میان قوم حاکم، بازهم بخش­هایی از جامعه ترجیح می­دهند تا دزد سرگردنه­ی خود را نسبت به آن تاراج­گران کشورگشای خلق شده، سزاوارتر شمارند، چراکه روند استحاله­گری به­طور کامل نتیجه نداده و با مهیا شدن فضایی مناسب، همین تحقیرشدگان دوباره به میدان دادخواهی پا می­گذارند.

حکام توسعه­طلب وقتی با چنین وضعیتی مواجه می­گردند و تمام رشته­های بافته شده و دروغ­های ساخته شده­ی خود را برباد رفته می­بینند، چنان­که یادآوری گردید به روش­های روانی رو آورده تا از این رهگذر پروسه­ی تحقیر اقوام زیرستم و به­ویژه هزاره­ها را پیش ببرند و آن­ها را دچار عدم «اعتمادبه­نفس» و «خودکم­بینی» نمایند. متأسفانه چنین روشی تا حدودی موفق بوده و هم­اینک انسان هزاره با آن­که به مراحل نخستین بازشناسی­هویتی خود دست یافته­، اما هرگز نتوانسته اعتمادبه­نفسش را دوباره بازیابد و ازخوبیگانگی را به­طور کامل از خود بزداید. او اینک نیاز دارد تا پروسه­ی بازیابی هویتی­اش را با شهامت و بدون تعلل ادامه دهد تا بتواند بر ضعف­های روانی­ خود که پی­گیری راه­های تملق­گویی به اربابان در اداره­ی محل کارش یکی از آن­هاست، مسلط گردد.

بنابراین هزاره در بیان واقعیت­ها و طرح نیازهایش نباید دچار اضطراب و دل­هره گردد. هرگز نگران این هم نباشد که اگر بسیاری از واقعیت­ها را بیان دارد، ممکن است توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی را حساس بسازد و آنان را وادار به­ واکنش نمایند. این یکی از نگرانی­هایی است که بعضاً از روی صداقت و همین­طور فرصت­طلبان سازش­کار را جرأت داده تا به همین بهانه به گسترش دادن افکار خود بپردازند. باید نگاهی عمیق­تر به مسایل داشت و پی به­ ریشه­ی خشم و کینه­ی آنان نسبت به ­هزاره­ها برد و آگاه شد که هژمون­طلبان قومی حاکم، دارای برنامه­هایی برای کارکرد خود بوده و تاکنون بر اساس­ها آن­ها عمل می­کنند. برنامه­ای که سه سده است روی دست گرفته شده و فراز و نشیب­هایی را پیموده است. بنابراین آنان هرگز نیاز به­تحریک شدن توسط ما را ندارند تا عکس­العملی برخورد نمایند. مسئله­ی واقعی این است که آنان از نفس «موجودیت» ما به­­عنوان قومی که خواهی نخواهی با نیاکان تمدن­ساز و مقتدرمان پیوند داریم، خشمگین هستند. پس اگر می­خواهید خشم آنان را فرو نشانید، یا این آب و خاک را ترک کنید و یا به­طور دسته­جمعی تغییر قیافه دهیم و از هویت خود منکر شویم. بازهم تکرار میکنم و اساساً حرف اول و آخر من همین است که هرچه از زیر خاک بیرون­ می­آید، همگی چشم بادامی بوده و دارای بینی­های پچک هستند که در صورت وجود هزاره­ها با این شکل و شمایل در این کشور، هرچه «پته­خزانه» جعل کنند و واژه­های خود را به «اوستا» مرتبط سازند، همه نقش بر آب می­شوند. این است که نباید فریب این­گونه القائات تسلیم­طلبانه را بخوریم. ما یگانه راهی که پیش­رو داریم، کشف هویت خودمان است و بس، و این کار را باید به هرقیمتی که لازم باشد عملی سازیم. گرچه بعضی از تسلیم­شدگان ما اینک شعار بیهودگی این راه را سر داده و آن را مانعی برسر راه کاریابی و استخدام شدن در دولت که روش پیشنهادی خودشان می­باشد، دانسته و از این­گونه حرکت­ها که از نظر آنان تفرقه­افکنانه به­شمار رفته، پرهیزمان می­دارند. اما واقعیت آنست که دهه­ی اخیر را به­همین دلیل صبر و سکوت پیشه نمودیم اما به هیچ نتیجه­ای نرسیدیم، جز استخدام چند نفر ما در ادارات دولتی که متأسفانه بیش از همه چیز با خود ما سر دعوا را باز کردند و هنگام مطالبات قانونی مردم ما، همیشه جانب دولت را گرفته و این روش را موجب نارضایتی و خشم حاکمان می­دانند. خلاصه این­ بار مصمم شده­ایم تا راه­های هویت­یابی خود را به پژوهش بنشینیم، چراکه اگر نوبتی هم در کار است، اینک باید به راه­های تازه (بازشناسی هویتی) فرصت داده شود.

 

پانبشته­ها

  1. فانون، فرانتس، پوست سیاه، صورتکهای سفید، ترجمه­ی امین کاردان صفحه 29، شرکت افست، 1353.
  2. ابراهیم­زاده، طاهره، سلام وکلامی بامدعیان روشنفکری ورئیس کرزی صاحب، سایت جمهوری سکوت

 

 


بالا
 
بازگشت