تأملی بر بحران هویت هزارگی
کاظم وحیدی
قسمت سوم
فصل اول
نگاهی گذرا به مفهوم «هویت»
سخن گفتن در مورد «هویت» و بهویژه «هویتقومی» که مقولهای پیچیده و گسترده و درعین حال از مباحث داغ، گنگ و حتا سردرگم کنندهی چند دههی آخر سدهی بیستم بوده و از آن پس بخشی از سرشناسترین دانشمندان و کاشناسان علوم اجتماعی و مردمشناسی را بهخود مشغول نموده است، کار چندان سادهای نمیباشد. اما از آنجا که عدم درک آن منجر به یکی از بحرانهای عمدهی اجتماعی ـ سیاسی و فرهنگی ـ تاریخی مجموعههای بزرگی از انسانها میگردد، ناچار از پرداختن به آن ولو در سطح ابتدایی هستیم. چراکه چنین مبحثی در کشور ما تازگی داشته و مطمئناً از آن پس و با نقدهای پیدرپی غنای خود را بهدست خواهد آورد. همچنین باید روشن نمود که گرچه این مباحث بهعلت تازگی و درعین حال انگارههای تئوریک بودنشان نمیتوانند فیالفور رهگشای مردمی سردرگم و بحرانزده گردند، اما بالاخره باید این مبحث را از نقطهای آغاز نمود و با نقد پیگیر و نیز تطبیقش درعمل، نواقص و ضعفهایش را جدا نمود و به کناری انداخت و مابقی را عمق و گستردگی بخشید تا در چنین رهگذری در درازمدت به راهحلهایی جهت پایان بخشیدن به وضعیت ناهنجار انسانهای بیهویت و مآلاً بیسرنوشت دست یافت.
بههرحال، هویت چون عمدتاً با انسان سر و کار دارد، پدیدهای است اجتماعی و با آنکه بهلحاظ تعریف هنوز بهطور کامل شناخته نشده و همهپذیر نگردیده است، اما این تعریف عام که «هویت» شناسه ایست که میتواند تمایز موجود میان گروههای انسانی را معین نماید، تا حدودی این مشکل را حل میکند. این تمایزات گاه در تفاوت باورها، هنجارهای رفتاری، ارزشها و رسومات متبلور میگردد که میتوانند مبنایی برای درک و شناخت «هویتقومی» گردند. درعینحال، چنین تمایزاتی میتوانند در ابعاد اجتماعی، اقتصادی و مذهبی نیز جلوه کنند که در این رابطه میشود از تمایزات طبقات اجتماعی ـ اقتصادی نام برد و یا بهتفاوت امتیاز و حقوق پیروان مذاهب مختلف در یک جامعه اشاره نمود که با آنها شناخته شده و از یکدیگر متمایز میشوند. البته این موارد بیشتر به درد مبحث «اقلیت» میخورد تا بررسی مسائل قومی، که موضوع اصلی جامعه و نیز مبحث ما میباشد. بهعبارت دیگر، باز کردن مبحث «اقلیت» بهمعنی آن است که حتما «اکثریتی» هم وجود دارد که طی تقابل قرینهای به آن پرداختهایم، درحالی که ساختار جامعهی چندقومهی ما کاملاً از آن مبرا بوده و در موجودیت چهار قوم بزرگ و تقریباً برابر، داعیههای «اقلیت»ی بیشتر به توهین، تحقیر و مآلاً بسترسازی برای فروکاستن از حقوق سیاسی، اجتماعی و مدنی اقوام میماند تا بررسی و شناخت واقعیت عینی جامعهی خودمان.
باور یک جمع انسانی بهارزشهایی عام و والا (حداقل برای آن گروه انسانی)، سپس تنظیم رفتارها و مناسبات، روابط میان اعضای آن جامعه و در نهایت انجام رسوماتی بر مبنای باورمندیهای یاد شده، اساس فرهنگی هویت بوده که در واقع مبنایی ثابتتر نسبت به دیگر شاخصهها برای تعیین و درک تمایز میان اقوام و نژادها بهشمار میرود که میتوان بهلحاظ اهمیت و درجهی اثر و ثباتش، آن را در ردیف پس از «تبار» قرار داد. درحالی که برخلاف آن، دیگر تمایزات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حتا مذهبی کاملاً تحولپذیر هستند و زیرتأثیر تغییرات در مناسبات تولیدی، سیاسی، فکری و یا تلاش گروههای متمایز اجتماعی، دگرگون خواهند شد.
در کنار آن و بهمنظور شناخت دقیقتر یک گروه انسانی و دستیابی به درستی و یا بطلان داعیههای قومی و نیز رسیدن بهریشهها و سیر تحول باورها، ارزشها و رسومات مجموعههای انسانی در طوا تاریخ، باید به مطالعات تاریخی و جغرافیایی پرداخته و با توجه به سوابق تمدنی و خاستگاه گروه انسانی مشخصی، به تفاوت موقعیت و جایگاه اقوام و گروههای انسانی در گذشته و حال پی برد. این تفاوتها که اغلب ریشه در مسائل سیاسی داشته و عمدتاً بهدلیل تحریفها و انکارها صورت پذیرفته، کمک شایانی بهتشخیص هویت یک گروه انسانی (قوم) مینماید.
پیش از این یادآوری گردید که «هویتقومی» را مجموعه ویژگیهایی تشکیل میدهند که یک گروه انسانی با آنها مورد شناسایی قرار میگیرند. بر همین اساس زمانی میشود ادعا نمود که هزارهها از نقطهنظر هویتی دچار بحران نمیباشند که هم هزارهها خود را با آن ویژگیها بشناسند و هم با این ویژگیها مورد شناسایی دیگران قرار گیرند. درحالی که امروزه وضعیت هزارهها کاملاً متفاوت از آن است. یعنی نه خود هزاره کاملاً به ویژگیهای هویتی خود آگاه است و نه دیگران او را به چنین شناسههایی میشناسند. اغلب يا به مسأله كمتوجهي نشان ميدهند و سرسری تنها با بیان ویژگی ساختمان چشم و بهویژه بینی هزارهها، هزاره را معادل «پچک» میشناسند. صدالبته که در این خصوص محتوای تحقیر و کمزدن این مردم با استفاده از چنین واژههایی در بالاترین حد خود قرار داشته که مقصود اصلی گوینده را روشن میسازد. این است که وقتی یک گروه انسانی باید دقیقاً و تنها با خصوصیات و شناسههای مورد پذیرش جامعهشناسی، روانشناسی وانسانشناسی بهرسمیت شناخته شوند و دیگران نیز روابط و مناسبات خود را متناسب با باورها، ارزشها، هنجارهای رفتاری، فراوردههای تولیدی مادی و غیرمادی مانند هنر و...، همینطور جایگاه تاریخی و سابقهی تمدنی آن مردم باید بهگونهای تنظیم نمایند که نه حق و باور و ارزشی از آنان زیرپا گردد و نه به جایگاه اجتماعی ـ سیاسی شایستهیشان لطمهای وارد گردد.
«هویت» واژهای عربی بوده که میتوان واژههایی چون شناسه و حتا شناسنامه (الهویه) فارسی را برابر آن قرار داد. در شناسنامههای (تذکره) کشور ما نیز، «قومیت» یکی از ویژگیهای شناسهای جامعهی چندقومهی ما بهشمار رفته که هر بیننده میتواند از هویت قومی دارندهی آن سند، آگاهی لازم را بهدست آورده و بیدرنگ در مغزش وجوه افتراق و تمایز وی را با سایرین ترسیم نماید.
در اکثر جوامع وقتی دو و یا چند نفر بهطور تصادفی مثلاً در نوبت گرفتن فورمهی کار، بانک، بلیط سینما و یا مسافرتی دور فرصتی برای صحبت کردن مییابند، معمولاً کسانی که اصالتاً از یک شهر هستند بههم نزدیک میشوند و سخن را به کوچهها و افراد سرشناس آن شهر میکشانند تا به نقاط مشترک زیادتری دست یابند و بدینگونه نقاط تعلق و پیوند خود را به یکدیگر بیشتر سازند. مسائلی چون نژاد، باورها، ارزشها، رسوم و هنجارهای رفتاری مشترک، زبان مادری، مذهب و اعتقادات، جنسیت، محل تولد و سکونت، سن، رشتهی تحصیلی، تفکرات و علایق مشترک از جمله مواردی هستند که در صورت نزدیکی و شباهتها، تمایل افراد را به یکدیگر زیاد نموده و باعث شکلگیری نوعی دوستی پایدار میگردند. چراکه با اغلب این ویژگیها فرد بهتر و بیشتر شناخته شده و مآلاً نگرانی دیگران در دوستی با وی را کاهش میدهند. میبینیم که مقولههایی در زندگی اجتماعی انسان وجود دارند که بهمثابهی ابزاری برای شناخت بیشتر و بهتر بوده و هرکس برای برقراری روابطی محکم و مطمئنتری درصدد دستیابی به آن اطلاعات میباشد.
مقولهی «هویت» که عامل شناخت بسیاری از ویژگیهای فردی و بهویژه جمعی انسانها بوده و توسط آن، هم خود فرد شناخته خواهند شد و هم دیگران او را خواهند شناخت، مانند همهی مقولات اجتماعی فاقد تعریف مشخص و همهپذیر است. بعضیها تلاش میکنند تا جنبش پیرو «هویتقومی» را «امری جزئی و غیر مؤثر در زندگی اجتماعی و سیاسی جامعه»1تلقی نموده که تمسک به آن (یا بزرگنماییاش) «ذهن و ضمیر جامعه را با بحث جنجالی و حاشیهای مخدوش میسازد»2، بهشمار آوردهاند.
اغلب پژوهشگران غربی نیز از درک معنی و مفهوم «هویت» اقوام عاجز بوده و حتا بعضاً حاضر میشوند تا موضوع بحث خود را بهخاطر نرسیدن به تعریفی روشن و همهپذیر از «هویتقومی»، کنار گذاشته و بهراحتی از بررسی آن چشم بپوشند. گرچه ریشهی این مسئله را میتوان به ساختار جوامع برژوازی که مؤلفههای تازهتر و نسبتاً انسانیتری را جهت برقرار نمودن مناسبات و روابط میان انسانها ایجاد کرده است، دانست و اینگونه تعبیر نمود که با ایجاد نظامی اینچنینی، میشود مسئلهی خردهفرهنگها که طی تعامل با ارزشهای دموکراتیک و انسانی در اینگونه نظامها کمرنگتر میشوند را بهکلی کنار گذاشت. مثلاً گارجی باتاچاریا در مقالهی پژوهشیاش زیر عنوان آموزش نژاد در مطالعات فرهنگی، برنامه ده مرحلهای بالندگی فردی مینویسد، «ارائهی تعریفی روشن از آنها ]قومیت و...[ دشوار مینماید و بنابراین، خلاصه کردن کارهای انجام شده دربارهی این موضوعات دشوار است».3 اما با همهی اینها بسیاری از محققین غربی برای آن تعاریفی متناسب با دیدگاه و یا سلیقهی خود درنظر گرفتهاند. گارجی باتاچاریا از این حقیقت چشمپوشی نمیتواند که مبحث «هویتقومی» علیرغم مطرح شدن نخستینش از سوی نژادپرستان (مانند جریان افغانملت در کشور ما و نازیستها در آلمان) جهت ارائهی هویتی که آنان را برتر از دیگران نشان دهد، بعدها عمومیت یافته و دامنهی آن به عرصههای دیگر علمی کشیده شد. امروزه اما، محرومانی که سوژهی اصلی پروژههای استحالهگری و هویتزدایی هستند، بهمنظور بازیابی آنچه از دست داده به آن چنگ زدهاند. او مینویسد، «اگرچه این مبحث فراسوی ملاحظات صرفاً نژادی گسترش یافت ولی تصور عمومی آن بود که این هویتها بیش از همه معرف نژادی کسانی بود که بهنحوی در حواشی جامعه بسر میبردند».4 شاید هم علت اصلی آن باشد که برتریجویان پس از رسیدن به قدرت، کمتر به ادامهی این مباحث نیاز داشته و حتا میپندارند که دامن زدن به چنین مباحثی در پروسهی بعد از اقتدار، باعث تحریک و یا بیداری محرومانی میگردد که هویتقومی آنان قربانی همسان سازی فرهنگی ـ تاریخی تمامی خردهفرهنگها بر مبنای هویتقومی مقتدران شده است. بنابراین، از آن پس کسانی که برای برده شدن و قرار گرفتن در زیر سلطهی برتریجویان هویتزدایی شدهاند، بیش از دیگران به ضرورت بازشناسی هویتی و مطالعه و فهم و درک آن احساس نیاز نمودهاند، چون چنین اقوام و نژادهایی درصدد آن هستند تا هویت خود را که در پروسهی استحالهی فرهنگی ـ تاریخی و حتا نژادی مثله شده است، بازشناسند و به واقعیت وجودی خود که نباید این مادونِ انسانِ ترسیم شده توسط توسعهطلبان قوممحور باشد، دست یابند. بهقول مرسر (1994) و براون (1996)، «امروزه اغلب در صورتبندیهای اجتماعی جدید و بهویژه در نقاط برخورد مقولههای متحول و مختلف جنسیت و جنس قدم به عرصه نهادهاند».5 مسلم است که در مباحث جنسیت (Gender) درست مانند هویتزدایی قومی، سخن از استحالهی هویتی مادینهها بهعنوان یک انسان در کار میباشد. بههرحال، مبحث «هویت» بهدنبال از دست رفتنش دوباره اهمیت خود را بهدست آورده و توسط مبارزان پژوهشگر قوم زیرستم، از نو بهمیان کشیده شده و به یکی از عمدهترین و مبرمترین نیازهای اساسی افراد و گروههایی تبدیل میگردد که مدتی را در وضعیت «تشبه» به دیگران گذرانده و اینک با تکانهای فرهنگی ـ سیاسی در جستجوی شناخت و معرفی خود برآمدهاند.
روی هم رفته «هویت» پدیدهای است اجتماعی که داری ابعاد مختلفی است. گرچه این مسئله بهلحاظ تعریف همهپذیر نگردیده است، اما هویت باید پیامد باور و عمل به مجموعه نهادها و مقولاتی مانند ارزشها، باورها، هنجارهای رفتاری، آثار و تولیدات هنری ـ صنعتی، خاستگاه تاریخی ـ جغرافیایی، مناسبات اجتماعی و حتا اصالت نژادیای باشد که در مجموع به یک گروه انسانی (قوم) شناسهی خاصی بخشیده و آن را از دیگر گروههای اجتماعی متمایز میسازد. این تمایزات گاه در تفاوت باورها، هنجارهای رفتاری، ارزشها، رسوماتی و حتا تفاوتهای فیزیکی ناشی از نژاد متبلور میگردند که خود به مبنایی برای درک و شناخت هویتهای قومی، نژادی تبدیل میشوند. درعینحال، گرچه چنین تمایزاتی میتوانند در ابعاد اجتماعی، اقتصادی و مذهبیِ صرف نیز جلوه کنند که تمایزات طبقات اجتماعی ـ اقتصادی از نمادهای آن بهشمار میروند و یا با تفاوت امتیاز و حقوق میان پیروان مذاهب مختلف در یک جامعه به شکلگیری اقشار و گروهای انسانی گوناگون منتهی میگردد که کاملاً از یکدیگر متمایز میباشند. این موارد را بیشتر میتوان در مبحث «اقلیت» مورد بررسی قرار داد.
قسمت چهارم
«هویت» هرچیزی که باشد و هرگونه تعبیر و تعریفی که از آن صورت بگیرد، باید نهایتاً به تعبیر عامی منتهی گردد که بتواند تا حدود زیادی مشکلات فهم را کاهش دهد. من معتقدم که هویت باید پیامد باور و عمل به مجموعه نهادها و مقولاتی مانند ارزشها، باورها، هنجارهای رفتاری، آثار و تولیدات هنری، خاستگاه تاریخی ـ جغرافیایی، مناسبات اجتماعی و بعضاً اصالت نژادیای باشد که رویهمرفته به یک گروه انسانی (قوم) شناسهی خاصی بخشیده و او را از دیگر گروههای اجتماعی متمایز سازد. مسلماً تنها بر اساس تعریف عامی که از آن سخن رفت، میتوان کنشها و واکنشهای جامعه را که بخش عمدهی آن مرتبط به ارزشها، رسومات و هنجارهای رفتاری متفاوت و بعضاً متضاد میباشند که بعدها و با دخالت عامل تفوقطلبی و سلطهگری مجریان پروژهی استحالهگری اقوام، شکل سیاسی را بهخود میگیرد، بهخوبی و عمیقاً درک نمود و دانست که در صورت عدم موجودیت زمینههای رشد و ارتقای اجتماعی ـ فرهنگی برای گروههای متعدد ساکن در یک ناحیه (در یک نگاه بزرگتر سیاسی باید از کشور نام برد) و راحت و روان نبودن تماسها که به شکل گرفتن مرزهای نامرئی میان گروههای مختلف اجتماعی منجر گردیده، همچنین موجودیت ممانعت و ممنوعیتهایی طی تماس و برخوردها، از گسترش طبیعی و آزادانهی روابط جهت شکسته شدن مرزهای نامرئی موجود بهمنظور رسیدن به مرحلهی «ملتیگانه» بهعنوان نیاز مبرم انسانی و اجتماعی باز داشته و به «ناسازگاری» با روند یگانهسازی و مآلاً روآوری به «درونگرایی» هرچه بیشتر، بهمثابهی طبیعیترین و منطقیترین واکنش، که درواقع پیامد فشارها، تحمیل شرایط و چهارچوبهای جانبدارانه و تبعیضآمیز بر محور منافع قومی خاص میباشد، منجر خواهد شد.
روشن است که بهتناسب موجودیت تبعیض و ستمی جهتدار، عریان و قابل لمس در یک جامعه، گرایشها بهسوی «قوم» و «قومیت» نیز شدت و شتاب مییابد. تبعیضی که در ذات خود امری تهاجمی بوده و ماهیتش یورش به دیگران جهت ربودن حقوق آنان میباشد، حالت تدافعی خاصی را به اقوام زیرستم بخشیده و آنان را به اشکال گوناگون اعتراض درمقابل چنین روش ناجوانمرادانهای وامیدارد. اما زمانیکه تبعیض پا را فراتر از حقخوریهای روزمرهی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گذاشته و درصدد مسخ فرهنگی ـ تاریخی برمیآید (استحاله)، اقوام زیرستمی که چنین مورد تعرض قرار گرفتهاند، درصورتی که توان یک رویارویی همهجانبه را نداشته باشند، به درونگرایی روی میآورند و تلاش میورزند تا با قطع روابط با استیلاگران، به ریشههای تاریخی و نیاکانی خود پی برده و تفاوت میان خود و قوم مسلط که عامل اصلی این تبعیض میباشد، را بیابد. این امر بعضاً به یافتن علتهای چنین تاخت و تاز فرهنگی ـ تاریخی و نیز روش پیگیر تحقیر ستمدیدگان منتهی میگردد که با این دانش اکتسابی، بسیاری از سوالها و مشکلات فرا راه پاسخ خود را مییابند. مثلاً پژوهشگر ستمدیده طی پژوهش در ریشههای تفاوت موجود میان خودش و قوم مسلط، به ویژگیهای فرهنگی ـ تاریخی غنی اقوام زیرستم دست مییابد که به آنان «هویت» خاص و غروری میبخشند که در برابر تجاوزات روانی (تحقیر و توهین) سربلند و استوارشان نگه میدارد و دقیقاً درک همین تمایزات است که ضعف و خودکمبینی استیلاگران را برایش هویدا نموده و مشخص میسازد که اقدام به بایکوت اقوام بومی و نیز حعل و تحریف تاریخ همگی بهمنظور پوشش دادن به ناتوانی فرهنگی ـ تاریخی کسانی است که فاقد ریشه در تاریخ، فرهنگ و تمدنهای باستانی این مرز و بوم میباشند.
عمدهترین بخش از شاخصههای هویتی، بخش فرهنگی آن بوده که بهدلیل متحرک و پویا بودن جامعه، دستخوش تغییر و تحول همیشگی میباشد و گروه انسانی (قوم) در درازمدت و در مسیر طولانی تاریخ و نیز بر اثر کارکرد روزمرهی اجتماعی ـ سیاسی، به ارزشها و باورهای تازه و برگرفته از بیرون جامعهاش دست یازیده و در پروسهی بازتولید فرهنگی ـ اجتماعی آنها را نسل به نسل تداوم میبخشد. مسلماً این امر در رابطه با نهادهای قومی جوامع باز و درحال تعامل با دیگران است که باعث میگردد تا فرهنگ آن جامعه در تمامیتش متحول گردد و متناسب با نیاز دورهها و سرفصلهای دگردیسی اجتماعی و بعضاً سیاسی، با فراگیری و کسب پیدرپی ارزشها و باورهایی از دیگر اجتماعات پیرامونی، رشد و گسترش یابند. البته به موازات چنین روند رشد و تکامل اجتماعی، ما شاهد جوامعی مانند آفریقا و نیز قبایل مرزی جنوب و شرق کشور خود هستیم که بهعلت بسته بودن جامعهیشان نهتنها نیازی به باورها، ارزشها و مناسبات نو ندارند که اساساً آنها را عامل ازهم پاشیدگی اجتماعی خود دانسته و به همین دلیل در طول تاریخ چهارسدهای حضورشان در کشور ما نیز، تغییر و رشد محسوسی ننمودهاند.
بنابراین، روند اکتساب «باور» و «ارزش»، و نیز نوسازی پیدرپی مناسبات و هنجارهای رفتاری، از ویژگیهای جوامعی پویا بوده که مستمراً و با تحولپذیریاش شتابان رشد مینمایند و طی یک روند طبیعی با فرهنگهای دیگر تعامل میکنند. این روندی است که در گذشته و حال، جوامع بزرگ و تولیدگر ارزشها، هنر و صنعت، آن را پیموده، و درعین حال میراثداری عظمت و افتخار به تمدنهای نیاکانی را نیز از دست ندادهاند. چنین روند طبیعیای نخست با مبادلهی فراوردههای تولیدی و تشکیل اتحادیههای دفاعی آغاز گردیده و بعضاً تا رسیدن به باورها و ارزشهای مشترک و حتا قواعد و هنجارهای یگانه با دیگر گروههای انسانی پیرامونی پیش رفته است. مسلماً با گستردهتر شدن داد و ستدها، بسیاری از مرزها شکسته شده و روابط خانوادگی هم میان آنان برقرار میگردد.
درپی شکسته شدن مرزهای قومی و رواج ازدواجهای فراقومی که معمولاً میان دو قوم همپیمان و دارای روابط انسانی با احترام و رعایت متقابل حقوق همدیگر صورت میگیرد، بهتدریج اختلاط نژادی میان آنان شکل گرفته و فرهنگ مشترکی که اغلب تلفیقی آزاد و آگاهانه از ارزشها و باورهای دو جانب میباشد، نیز بهوجود میآید. البته در این خصوص نمیتوان از نقشِ گرفتن غنیمتهای انسانی (زن و دختر) از قبایل شکست خورده در ایجاد پیمانهای عمدتاً تحمیلی و یکطرفه و نیز خلط نژادی چشم پوشید. بههرحال برای این مسئله مرز و دستهبندی مشخص و دقیقی وجود ندارد که نخست کدام روابط برقرار گردیده و آیا شکلگیری ازدواج برونقومی بر ایجاد مقررات و قواعد زیست همجواری و حتا جامعهای با قوانین مشترک مقدم بوده، و یا اینکه برقرار شدن روابط خویشاوندی همیشه از اولیت برخوردار نبوده و بسا ملتهایی که ضمن شرایط سیاسی ـ نظامی و احیاناً داد و ستدهای اقتصادی نزدیک، به ملتییگانه رسیده و پیوندهای خویشاوندی میان انا در مراحل بعدی صورت گرفته است.
«تبار» که خود یک مسئلهی طولی خانواده بهشمار میرود، در واقع میتواند مانعی جدی بر سر راه پیوندها و نهایتاً یگانگی ملی گردد. مسئلهی طولی بدین معنا است که وقتی جامعه را خانوادهای بزرگ در عرض و پهنا ببینیم که طی آن پیوندهای عرضی مورد بررسی قرار میگیرند، تبار علاوه بر آنکه دارای پیوندهای خانوادگی در گسترهی جامعه است، اما ریشهی پیوندهایش به گذشته و طول تاریخ هم مرتبط میباشد. بنابراین، تبار یکی از شناسههای عمده و تعیین کنندهی قوم بهشمار میرود و با آنکه فرهنگ یک قوم میتواند عامل مهم و برجستهای در تمایز گروه قومی از دیگران تلقی گردد، اما تبار بهعنوان عنصری فوق مهم و بسیار مؤثر هویتی، از شاخصههایی است که پیوندهای درونقومی را مستحکمتر ساخته و آن را در برابر تحلیل رفتن فرهنگی، تقریباً واکسینه میکند. بهعبارت دیگر، با آنکه فرهنگِ دربرگیرندهی ارزشها و باورهای یک جامعه، تعیین کنندهی هنجارهای رفتاری و حتا افق دید اعضای آن جامعه میباشد، اما در مقابل روشهای استحالهگری کاملاً آسیب پذیر میباشد، درحالیکه تغییر دادن نژاد را با هیچ روش و تکنولوژیای نمیتوان تحقق بخشید.
درعین حال، تبار خود اعتبارش را از نژاد میگیرد. وقتی نژادی مانند سیاه و زرد (با قیافهی تیپیک مغولی) بسیار متمایز و متفاوت با دیگر گروههای اجتماعی پیرامونی باشد، بر شدت تمایز قومی میافزاید که هم قوم را در ایجاد رابطه با دیگران محتاط و خوددار میسازد، و هم دیگران را از نزدیک شدن با آنها باز میدارد. در این رابطه میشود از کم بودن تفاوت نژادی تاجیکها با پشتونها در کشور خودمان نام برد (صرفنظر از اینکه آیا واقعاً با هم همنژاد هستند و یا خیر؟) که هیچگاهی هم تضادهای آنان را جدی نساخته و حتا در برشهای زیادی از تاریخ کشور در کنار هم و در مبارزهای سرنوشتساز و استراتژیک علیه هزارهها و ازبکها جنگیدهاند، هرچند که نباید به یگانگی مذهبی آنان در این رویکردها کم بها داد. همچنین تاجیکها همیشه در کنار دولتهای قوممحور قرار داشته و در بخش اداری و حتا مناصب بالای سیاسی ـ نظامی در خدمت آنان بوده و از موقعیتهای اجتماعی خود نیز راضی بودهاند. چراکه بهدلیل عدم موجودیت تفاوت ظاهری (شکل و قیافه) میان تاجیک و پشتون، راه فرار از زیر «ستمقومی» برایشان مساعد بوده و بهراحتی میتوانستند با آموزش زبان پشتو، خود را بهعنوان یک پشتون جا بزنند، درست مانند قزلباش و بیات و بهویژه نسبگرایان شیعهمحوری که هیچ سنخیت نژادی با هزارهها نداشته اما بهدلایل و بر اساس منافع خاص و سودآور، عمری را در زیست همجواری با هزارهها گذرانیده و تابع فرهنگ آنان شده بودند. بنابراین، تمایز نژادی بهنوبهی خود روند شکلگیری فرهنگ مشترک (ملی) را نیز با کندی مواجه میسازد. مسلماً چنین امری مانند تسلیم شدنهای اجباری به خواستههای قوم سلطهگر بهجای باورمندی قلبی به فرهنگ ارائه شده از سوی فاتحان، و پذیرش آن بهمثابهی فرهنگی مشترک توسط شکستخوردگان، تمایل غیرآشکار بهسوی ارزشها، باورها و هنجارهای رفتاری قوم و نهادهای قومی خودشان را شدت میبخشد و حتا رفته رفته این گسستهای نهانی، ماهیتی سیاسی و پرخاشگرانه بهخود میگیرند. این است که همزیستی اعضای یک جامعه در درازمدت ممکن است به شکلگیری باورها و هنجارهای رفتاری مشترک بینجامد، اما تفاوت قیافهها (نژادهای متفاوت) میتواند دو قوم را در ایجاد پیوند و روابط نزدیکتر با وسواس و محافظهکاری بیشتری مواجه سازد.
نباید تمامی عوامل و زمینههای گسست اقوام را در مؤلفههایی که نام برده شدند، خلاصه کنیم. بدتر از آن موارد، پندارهایی چون خود را اکثریت تلقی نمودن و نیز رفتارهای انحصارگرایانه است که از آنان آشکارا نابرابری احساس گردد و نشان دهد که ایجاد روابط نزدیک میان اقوام، و بنیانگذاری فرهنگی همگانی، داعیههای دروغینی هستند که بهروشنی برای تحمیل برتری یک قوم بر دیگران صورت گرفته که در ضمن چنین روش و کرداری سوءاستفادهی ناشایستی است که قوم انحصارگر قدرت بهمنظور دستیابی به امتیازات بیشتر و قرار دادن فرهنگ خودش بهعنوان فرهنگ همگانی، آنها را مطرح مینمایند. این امر نهتنها روند همگرایی ملی را ناممکن میسازد که حتا واکنشهایی را نیز در مقابل خود برمیانگیزد.
با همهی اینها نباید فراموش نماییم که حس و «تعلققومی» حتا در مراحل پیشرفتهی ملی هم بر جای خود باقی میماند و هرگز از درجهی اهمیت و اعتبارش کاسته نمیشود. بهعبارت دیگر، با تشکیل آزادانه و آگاهانهی ملت، هرگز تعلقات قومی بهکلی ازبین نخواهد رفت، چراکه نیاز به زمان زیادی دارد تا افراد متعلق به قومی که اینک در ارزشهای عام (ملی) حل گردیده، تمامی عادات، رفتار و ارزشهای قومی خود را یکباره کنار گذارند. مثلاً در جامعهی آمریکا وقتی یک سیاهپوست رییس جمهور آمریکا میگردد، با توجه به مرحلهی پیشرفتهی تشکیل «ملت» در آن جامعه، بازهم یک مسئلهی عادی بهشمار نمیرود و از آن بهعنوان یک «تغییر» تعبیر میگردد. این بهمعنی مهم و عمده بودن جایگاه خردهفرهنگها حتا در کشوری چون آمریکاست و بهخوبی نشان میدهد مسئلهی قومیت و وابستگی قومی ـ نژادی حتا در کشورهایی که به اوج برژوازی هم رسیدهاند، هنوز دارای اهمیت خاصی بوده و مردم آن، تعلقات قومی خود را کنار نگذاشته و نسبت به آن حساسیت نشان میدهند. یا در کشوری مانند سویس، برای مسائل قومی حساب خاصی باز گردیده که بهمنظور جلوگیری از تنش میان آنان، نظام سیاسی را کنفدراسیونی نموده که نمایندگان هر قوم در شورای عالی اقوام (سنای آن کشور) از حق وتوی قومی برخوردارند. لازم به این توضیح مختصر نیز دیده میشود که در جامعهای مثل آمریکا، معضل و مانع «یگانگیملی» بهلحاظ اقتصادی و مناسبات تولیدی حل گردیده و زمینههای اقتصادی و مرحلهی تولیدی ایجاد ملت کاملاً شکل گرفته است، ولی احساس و تعلق «ملی» در آمریکا همچنان بهشدت وجود دارد. بنابراین، موارد مصرف داعیههای «ملی» در کشور بزرگ و مقتدری مانند امریکا اغلب در برابر بیگانگان صورت گرفته و نسبت آن بهمراتب بیشتر از مصرف داخلی آن است. هنوز در سطح داخلی امریکا، احساس قومی ـ نژادی مسئلهای حاد و قابل تأمل بهشمار میرود و تنش «سیاه» و «سفید» یکی از معضلات روزمرهی آن جامعهی برژوازی بهشمار میرود و هنوز در مکاتب و کوچهها، فرزند رنگینپوستان از تحقیر سفیدان هژمونطلب در امان نیستند و مبارزان حقوق زن از «فمنیست سیاه» و«فمنیست سفید» سخن میرانند. این است که نباید به مسئلهی «هویتقومی» کم بها داد و با توصیههایی که بوی جانبداریاش از حکام قوممحور به مشام میرسد و یا با ظواهری دلسوزانه، ستمدیدگان و تحقیرشدگان را از پژوهش و پیمایش چنین اندیشه و راهی منصرف نمود.
قسمت پنجم
در کنار آن و بهمنظور شناخت دقیقتر یک گروه انسانی و دستیابی به درستی و یا بطلان داعیههای قومی ـ نژادی، و نیز رسیدن بهریشهها و سیر تحول باورها، ارزشها و رسومات اقوام، باید به مطالعات تاریخی، سوابق تمدنی و خاستگاه تاریخی ـ جغرافیاییِ قوم مشخص و حتا جایگاه اقوام و گروههای انسانی در طول تاریخ و جامعهی امروزی پرداخت. این امر که ریشه در مسائل سیاسی داشته و عمدتاً بهدلیل حضور ممتد موجی از تحریفها و انکارهایی که توسط توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی صورت گرفته است، کمک شایانی بهتشخیص هویت یک گروه انسانی (قوم) مینماید. ضرورت چنین روند پژوهشیای دقیقاً به این دلیل است که در تاریخهای جعلی بهمثابهی تاریخهای رسمی این مرز و بوم، حضور و جایگاه بومیان آشکارا و تعمداً مورد انکار قرار گرفته است.
بنابراین زمانیکه یک مجموعهی انسانی شناسههای خود را ازدست داده باشد و یا میان شناسههای گوناگون هویتی سردرگم گردد و نتواند به انتخاب درستی دست یابد، میگویند که گروه انسانی یاد شده دچار «بحرانهویت» شده است. ازخودبيگانگى را میتوان از پامدهای بحرانهويت بهشمار آورد، طوریکه وقتى در يك جامعه از خودبيگانگى همهگیر شد و افراد بيشترى نمادهای ازخودبیگانگی را در رفتار و اندیشهی خود بروز دادند، در اين حالت میتوان ادعا نمود که جامعه دچار بحرانهويت شده است. واژه «Alienation» كه در زبان لاتين براى بيان مفهوم «ازخودبيگانگى» مورد استفاده قرار میگیرد، در اصل برای وضعیت و حالت غیرعادی افراد که آن را بهدلیل حلول و رسوخ «جن» در بدن وی و بهعبارتی «جنزدگى» بهکار میبردند. مسلماً کابرد واژهی «جن» بهمفهوم موجودیت شیء نامرئى بوده که رفتار معمول انسان را تغییر داده و او را ناخودآگاه به اسارتش درآورده و با تسخیر انديشه و رفتار انسان، به آنها شكل و جهت مىدهد، درحالی که بروز رفتاری عیرمعمول نه عامل اصلی قابل رؤیت میباشد و نه امکان رویارویی مستقیم با آن وجود دارد.
«اليناسيون» یا همان «ازخودبیگانگی» به معني موجودیت تعابیر ذهني غيرمنطبق از جامعه و پدیدههای اجتماعی پیرامونی است که هیچ تطابقی با واقعيتهاي عيني ندارد. اليناسيون پديدهاي است مختص انسان که دیگر موجودات از آلودگی به آن مبرا هستند، چون امر تحلیل جهان و اعتماد و کارگیری از ذهن مختص انسان بوده كه علاوه بر درک واقعيتهاي عيني و پدیدههای خارجي مستقل از ذهنش، از جهانی بهنام ذهن نيز برخوردار میباشد و اساسا جهان ذهن در شکلدهی ماهیت انسان نقش برجستهای دارد. جهان عين براي همهی موجودات قریباً يكسان است، اما تفاوتها، تكثرها و تعددها را تنها در زندگی آدميان میتوان یافت و اين بیانگر گوناگونی جهان ذهن در ميان انسانهاست.
ازخودبیگانگی چه فردی باشد و یا جمعی، همیشه وضعيت فرهنگي ـ سياسي مقلدانه بههمراه دارد. یعنی اینکه در چنین وضعیتی افراد جامعه اراده، ابتکار و کنش آزادانهی خود را در حوزههای فرهنگ، اجتماع و سياست از دست داده و نمیتوانند براساس مطلوبها و نيازهاي خود عمل نمایند. اقدامات اغلب دنبالهروانه و تقلیدگرانه بوده و پادایمهای فکری ـ سیاسیای كه توسط حاکمیت قوممحور توليد يا بازتوليد ميشوند، دارای کاربرد گسترده میان افراد و جریانات بحران زدهی بیهویت خواهند شد، درحالیکه دولت و ساختار حكومت در تمامي سطوح سياسي، اقتصادي و فرهنگي باید بر مبنای تقاضاهاي اجتماعي شكل بگیرند. بنابراین بهصراحت میتوان ادعا نمود که شکلگیری و ایجاد روز افزون دهها کمسیون، نهاد و زیرمجموعههای زاید دیگری که بهمنظور تداوم و تقویت انحصار قومی قدرت باعث فربهشدن ساختار دولت و سلطهی هرچه بیشتر آن بر شهروندان گشته و بدینگونه روند دولتگرایی عناصر ازخودبيگانه و الینه شده را شتاب میبخشد.
گستردگی چنین روندی در جامعه عامل دوری و کناره گیری اقوام زیرستم از مطالبات و خواستهايشان گشته که متقابلاً پروسهی الینه شدن را میان ستمدیدگان سرعت میبخشد و آن را به رقابت و مسابقهای جهت تقرب به دربار خواهد کشاند.
«بحرانهویت» وضعیت ناهنجاری است که روان آدمی را میفرساید و روحیه و ارادهاش را از درون میخراشد. انسان بیهویت از روحیهای ضعیف، متزلزل و نامتعادل برخوردار است،. اعتمادبهنفس خود را از دست میدهد و بهدلیل فقدان شاخصههایی برای شناخت خود و نیازهایش، قدرت تشخیص را از دست میدهد. این است که بهسادگی بهتسخیر القائات، تحریفات و تبلیغاتی درمیآید که هژمونطلبان قوممحور برای تثبیت موقعیت فرادستیشان بهکار انداختهاند.
مسلماً که باید روشن شود که «نام» یک قوم بهتنهایی نمیتواند با شناسههای هویتی آن قوم برابر و همسان تلقی گردد. بهعبارتی دیگر، نام امر مجردی است که فینفسه نمیتواند نقشی در تعیین «هویت» یک مجموعهی انسانی داشته باشد، چنانکه در تمامی مدت و دورهای که یک قوم دچار بحران هویت بوده و یا حتا کاملاً منکر هویت قومی خود شود، همچنان از همان نام رایج برای مشخص نمودن گروه انسانی موردنظر استفاده میگردد. یعنی در دوران گذشته که طبق پروژهی مهندسی استحالهی انسان هزاره که به تهیسازیاش بهلحاظ هویتی انجامیده بود، نام «هزاره» طبق برنامه و حتا با اکراه بر ما اطلاق میگردید. یعنی درست است که نام یک قوم میتواند ذهنیت اصلی تفاوت و تمایز میان مجموعههای انسانی را مطرح سازد، اما اگر آن قوم دچار بحرانهویت و یا «مسخ» کامل هویتی شده و همه چیزش مبتنی بر «تقلید» و «تشبه» به دیگران باشد، یک بیگانهی بیاطلاع را دچار سردرگمی ناشی از عدم موجودیت کوچکترین تقاوتی میان مجموعهی انسانی استحاله شده با قوم استحالهگر خواهد مینماید. پس نام یک قوم بهتنهایی به خلق تفاوتها و تمایزات قومی و نیز برجسته شدن شاخصههای شناسهای یک مجموعهی انسانی نمیانجامد بلکه مجموعه ویژگیهایی هستند که برمبنای آنها تمایز میان یک مجموعهی انسانی با دیگران را مشخص مینماید. بنابراین، اگر حذف و مسخ ویژگیهای یک قوم طی پروژهی موفق استحالهگری تحقق یابد، دیگر نام یک قوم برای روشن نمودن تفاوتها و ویژگیها کافی نخواهد بود، چنانکه هماکنون ما هزارههای ازخودبیگانهای را داریم که هرگز حاضر نمیباشند تا خود را زیر نام هزاره قرار دهند. یعنی نام یک قوم تنها در سایهی ویژگیهای فرهنگی ـ تباری است که اعتبار مییابند و اساساً دیگران با شنیدن نام قومی خاص، مجموعه ویژگیهای یادشده را از ذهن خود میگذرانند.
بنابراین فریب بزرگِ قرار گرفتن نام اقوام در قانون اساسی، نباید ما را اغوا نماید که درج نام هزاره در قانون اساسی بهمعنی پذیرش ما بهعنوان یک قوم با تمامی سوابق تاریخی، فرهنگی و تمدنی بوده که مآلاً منجر به حل شدن مشکل هویتی ما خواهد گردید. خیر، مگر تحریفات عبدالحی حبیبی که ریشه و نسب و نژاد «هزاره» را به پشتونها وصل میکند، ندیدهاید؟6
در این جای شکی وجود ندارد که پایههای روند استیلاگری قومی بر «نابرابری» و «تحقیر» استوار است که با روشهای اقتصادی اقوام زیرستم را به نیازمندی و نهایتاً دریوزگی کشانیده و ازنظر مقاومت به زانویش درآورد. همچنین با روش روانی بهتدریج او را از درون تسخیر نماید و بهجای ازپا درآورنش، به استخدامش بگیرند. درکنار آن و برای تکمیل پروسهی ازخودبیگانگیاش، باید او را از نیاکان و تمدنهای آفریده شدهیشان که بخشی از «حافظهی تاریخی» آن مردم بهشمار میرود، برید و با تاریخی که بیان واقعیتها و حوادث گذشتگان این قوم است، بهوسیلهی مجموعه داستانها و افسانههای دستساز حاکمان فاصلهای عمیق ایجاد نمود و بدینگونه او را فاقد پشتوانه نمود و حتا در بومی بودنش نیز «تردید»هایی را ایجاد کرد. حال و با توجه به موجودیت و استمرار این روشهای هزارهستیزانه، چگونه میتوان به داعیههای رسمیتیابی هزارهها بهعنوان یک «هویت» باورمند گشت و اقدام مجریان چنین طرحی را درست و بهجا دانست.
بنابراین، با این اقدام زیرکانهی حاکمیت قوممحور نباید بدون تأمل، این ادعا صورت گیرد که موضوع «هویت» یک قوم و بحرانهای حاکم بر آن تنها بهدلیل قرار گرفتن نام «قومی» در قانون اساسی بهکلی حل شده است. یعنی، آنگونه که دای فولادی در کتاب اخیرش (چه باید کرد؟) روی آن تأکید و ابرام دارد، با ذکر نام هزارهها در قانوناساسی نه «هویت» این قوم حل میگردد و نه «بحرانهویت» ناشی از تحریفات و جعل و انکاری که در طول تاریخ سازندگان امروزین قانون اساسی به آن مبادرت ورزیدهاند، دست از سر ما برخواهند داشت. در این خصوص باید دید که صاحب رسوخان قانون اساسی (که حتا برای خود صلاحیت و اختیار تغییر و کم و زیاد کردن آن را نیز قائلند) چه تعریفی از ماهیت تاریخی، نژادی و فرهنگی قومی که نامش را در قانون ثبت نمودهاند، ارائه خواهند داد. بهتعبیر دیگر، امر رسمیت بخشی به اقوام بهعنوان اجزای تشکیل دهندهی مردم کشور را باچه ویژگیهایی انجام میدهند؟
وقتی در قانوناساسی نامی از یک قوم بهعنوان عناصر تشکیل دهندهی مردم این سرزمین برده میشود، در کنارش با محدودیتهایی7 حق هرگونه تلاش هزارهها را برای دستیابی به حقوق سیاسی، اجتماعی، مدنی و حتا پژوهش و شناخت ریشههای تاریخیشان سلب میکنند. در چنین وضعیتی اگر دچار داوری عجولانه نگردیم و طی عکسالعملی فوری فریاد سرندهیم که، هان فریبی در کار است، بیدار شوید؛ اما ضمن تأمل و دقت، میتوان ادعا نمود که چنین اقداماتی از نظر صداقت شدیداً مشکوک بهنظر میرسند و بهاصطلاح، با چنین اقدامی حتماً ریگی در کفش قوم حاکم قرار دارد. چراکه تاریخ ریشهی پدیدهها را در خود جا داده است و وقتی تلاشها بر این باشد که پژوهشهای قومی متوقف شوند و یا حتا مطرح نمودن سوابق تاریخی و جستجو برای یافتن آثار باستانی را هراسناک و زیانبار برای جامعه جلوه دهند، خود از نوعی تلاش برای اثبات عدم حضور هزارهها در تحولات تاریخی این مرز و بوم و نیز بیپشتوانه ساختن این مردم بهلحاظ فرهنگی ـ تاریخی حکایت دارد. آشکار است که پذیرش امروزی هزارهها بدون توجه به ریشه و سابقهی تاریخی آنان، میتواند حتا بهنفی «شأن» و «کرامت» این مردم نیز منتهی شده و روزگاری رسماً آنها را اسرا و بردگان بیگانهای مطرح نمایند که در طول جنگهای تجاوزگرانهیشان به این سرزمین، به اسارت قبایل وطنپرست!! جنوبی و مشرقی8 درآمده و چون آنان را (هزارهها) افرادی سختکوش و نوکرانی قابل اعتماد یافتهاند و سالیان درازی را بهعنوان «نفرخدمت» در میان خانههای درباریان و مقامات بلندپایهی مملکتی صادقانه انجام وظیفه نمودهاند، اینک برای خدمت نمودن به قوم حاکم، بهعنوان «تبعه» پذیرفته شدهاند.
میبینیم که هول شدن و پذیرش بیتأمل هر اقدامی که از سوی توسعهطلبان قوممحور حاکم صورت میگیرد، میتواند پیامدهای بس ناگواری را برای ما ارمغان آورد. چنین برخورد غیرواقعگرایانه، عاطفی و سادهلوحانه با عناصر و جریاناتی که به هیچ چیز جز استیلاگری و تمامیتخواهی نمیاندیشند، یا به ضعف ما در شناخت دشمنان برمیگردد، و یا اینکه چون بهدلیل فقدان رهبریت مترقی و باصلاحیت و نیز دور ماندن از مبارزات اصولی، درواقع سرخورده از مبارزات کودکانه و کوچهبازاری شده و برای کنار کشیدن از ادامهی مبارزه و مقاومت، هر داعیه و شکل و ظاهری را بهانه نموده و علیرغم درک محتوای دروغینش، با نیرنگی محض دل به آنها میسپاریم و دست آخر برای رسیدن به «مال» و «منال»ی، خلق را بهسادگی فریب میدهیم که روند بازشناسی هویتی را کناری گذارید، چون راه درست هویتیابی همین است که حاکمان انجام دادهاند. دیگر و با ثبت نام قوم ما در قانون، هیچ جای نگرانیای باقی نمانده و همه چیز طبق خواستهی خود ما پیش میرود. در رابطه با فریبکاریهای از این قبیل که نادست را بهجای درست بهما عرضه میدارند، شاملوی بزرگ میگوید:
«خورشيد را گذاشته،
ميخواهد
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نيمه نيز برگذشتهست»9
قسمت ششم
وقتی پذیرفتهایم که «هویتقومی» مجموعه ویژگیهایی است که یک گروه انسانی با آنها مورد شناسایی قرار میگیرد، پس تنها زمانی میشود ادعا نمود که هزارهها از نقطهنظر هویتی دچار بحران نمیباشند که، هم هزارهها خود را با این ویژگی مورد شناسایی دیگران قرار دهند و همدیگران، دقیقاً با همان خصوصیات و شناسهها، مردم هزاره را بهرسمیت بشناسند و جایگاه اجتماعی ـ سیاسی آنان را در جامعهی کنونی متناسب با باورها، ارزشها و هنجارهای رفتاری امروز و نیز سوابق و کارکردهای تاریخی و تمدنیشان در نظر بگیرند. درغیر این صورت باید مستقیماً به تجزیه و تحلیل جامعه بپردازیم و ببینیم که ایا اساساً ویژگیها و ارزشهای عامی میان خودمان وجود دارد که بیانگر مفهوم تشابه بوده، همه را به آنها وابسته سازد و هرکس بهنوعی خود را دارای تعلق و سپس تکلیفی به آنها احساس نماید؟ و نیز ایا همین ویژگیها میتواند عامل تمایز ما بهعنوان یک قوم با دیگر مجموعههای انسانی ساکن این سرزمین گردد؟ آیا تعهدی در قبال این مجموعهی انسانی که آن را «خود»ی میشماریم وجود دارد؟ آیا حاکمیتی که مدعی است ما را بهعنوان یک قوم بهرسمیت شناخته، تاکنون اقدام عملی خاصی در این زمینه مانند نامگذاری نام خیابانها و محلات عمومی بهنام سرداران نامدار قوم ما، یادآوری تلاشها و مبارزات تاریخی مردم ما در با دفاع از این سرزمین، معرفی فرهنگ و ارزشهای فرهنگی هزارهها نموده است؟ دقیقاً با پیگیری موارد بالا و یافتن پاسخی مناسب برای سوالاتی که یادآوری گردیدند، ما را بهسوی روشنتر شدن مقاصد حاکمیت در درج نام ما در قانون اساسی یاری خواهند رساند.
دوباره به مسألهی الیناسیون و ازخودبیگانگی انسانهای زیرستم برمیگردیم و آن را بیشتر مورد بررسی قرار میدهیم. وقتی مالکم ایکس در زندان تاریخ امریکا را مورد مطالعه قرار میدهد، متوجه میشود که نام و نقش سیاهان از تاریخ کشورشان حذف شده است. هرگاه سفیدی تاریخ مینویسد، تمایلی ندارد تا به نقش سیاهان اشاره نماید و درواقع تعمداً و بهخاطر «مسخ» و «انکار» سیاه، از چنین کاری ابا میورزد. مالکم ایکس بر نانوشتههای تاریخ کشورش تأمل مینماید و آنها را در متن تاریخی ناقص و تحریف شده مییابد که نهایتا وی از این مطالعات بهمقاصد سیاهستیزی سفیدان امریکا ره میگشاید. آیا ما هم از وضعیت مشابهی با سیاهان امریکا برخوردار نیستیم و دقیقاً همانند آنان از تاریخ بیرونمان نکشیدهاند و در جامعه هم مورد توهین و تحقیرمان قرار ندادهاند؟ آیا ماهم شدیداً دچار ازخودبیگانگی نشدهایم که خودکمبینی، عدم اعتمادبهنفس و «تشبه» به قوم حاکم بازتابهای عریان آن بهشمار میرود؟ مگر همهی اینها بهخاطر «بیهویت»ی قومیمان نمیباشد؟ بنابراین با چنین وضعیتی نمیتوانیم ادعا نماییم که از «بحرانهویت» رنج نمیبریم و هرگز سردرگم، نگران و سرشار از دلهرهی بیآیندگی نیستیم.
«بحرانهویت» وضعیت برزخ مانندی است که فرد بیهویت درمیان تردید نسبت به موجودیت «هویت»، یا احساس وجود آن در کنار تصمیمات و اقداماتی مبنی بر نفی و مسخ کامل آن از سوی قوم حاکم استیلاگر، دچار حیرتزدگی و تزلزل در تصمیمگیری باشد. البته سرگردانی اعضای یک قوم میان دو و یا چند «هویت» نیز، از دیگر تبارزات «بحرانهویت» بهشمار میرود که درشرایط کنونی و بهدلیل رویآوری بخشی از پژوهشگران مردم ما به مسائل «هویتی» و برداشته شدن گامهایی مؤثر در راستای بازشناسی «هویتقومی»، توسط کسانی خلق گردیده که از بازشناسی هویتی هزارهها سخت آسیب میبینند و بازتاب محتوم آن برای چنین جریاناتی بهلحاظ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، سوق یافتنشان به سوی یک انزوای کامل تاریخی و حتا اجتماعی ـ سیاسی خواهد بود. جریاناتی که با سلاح و حلقهی «مذهب» سعی میکنند تا بهظاهر سرنوشت خود را بهما گره بزنند و یا حداقل برای مردم سادهی ما چنین وانمود میکنند، با خلق موانعی برسر راه بازشناسی هویتی هزارهها و بهویژه مطرح نمودن «هویتمذهبی» در موازات «هویتقومی»، باعث شده تا هزارهها در مرحلهی کنونی و در مسیر فهم و درک مبارزات هویتیشان، با یکی از عمدهترین و چالش برانگیزترین بحرانها دست به گریبان شوند.
«بحرانهویت» که ویژگی عمدهی آن سردرگمی مفرط پیروان و جویندگان «هویت» بوده، معمولاً مردمی را دچار آن میسازد که ضمن برخورداری از پشتوانهی غنی فرهنگی ـ تاریخی، مدتی است که طبق برنامهای سنجیده در راستای «مسخهویت»شان تلاشهایی صورت گرفته و تمامی دستآوردهای پژوهشی جستجوگران هویت را مستمراً به چالش کشیده و مآلاً آنها را در متن «شک» و «تردید» قرار میدهند. مسلماً کسانی که بر بیریشگی خود، چه بهلحاظ تاریخی و چه فرهنگی ـ تمدنی واقفند، هرگز دغدغهی بازشناسی هویت ناداشتهیشان را ندارند، و تجربهی تاکنونیشان هم روشن ساخته است که برای تداوم داعیههای دروغینشان، اتکایی جز هویتهای بیبنیاد و دستساختهی خودشان ندارند؛ بهگونهای که اینک و پس از یک سده «تحریف» و «مسخ» و «استحالهگری» پرتوان و همهجانبه، ناظرند که چگونه بومیانِ وارث اصلی «قدرت» و «تمدن» این مرز و بوم خود را برای بازشناسی هویتیشان آماده نموده و طی دو دههی اخیر نیز به موفقیتهای دور از انتظاری هم نائل آمدهاند. بدتر از همه اینکه، چنین رستاخیزی که نهتنها راههای سازش و معامله با غاصبان قدرت بر سر جایگاه واقعی تاریخی ـ حقوقی بومیان اصیل را بسته است، که اینک یورش اندیشهای ـ سیاسی خود را که بیش از هرچیز مشروعیت روشهای تاکنونیِ غاصبان «قدرت»، «هویت» و «سرزمین» را نشانه رفته، نیز بیباکانه آغاز نموده و اهداف و برنامههای توسعهطلبان در راستای تداوم استیلاگری و تمامیتخواهی چندسدهای را سخت به چالش کشیده و بنبستی بزرگ را بر سر راهشان قرار داده است؛ بهگونهای که آنان را در وضعیت اجرای خشم و ستمی عریان قرار داده و هر روز که میگذرد، با بهکارگیری اجباری روشهای خشونتآمیز، صورتکهای دموکراسی و حقوق بشریشان بیشتر کنار میرود. صدالبته که مبارزه در فضایی اینچنینی برای مردم ما بسیار خوشایندتر است تا نبرد در تاریکیهای ناشی از برنامههای پنهان و دکوماژیک توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی. در این وضعیت، صفآرایی نیروها مشخص است و دشمنی که دیگر مایل به پنهان نمودن چهرهی استیلاگری و توسعهطلبیاش نمیباشد، زودتر مردم را به اشتیاق رویارویی با خودشان میکشاند، تا دشمنی نامرئی و ناشناختهای که صورتکی مزورانه را بر چهره کشیده و با شعارهای «صلح»، «دموکراسی» و «حقوق بشر» خود را دوست ستمدیدگان مینمایاند.
برای افراد وابسته به گروهقومی زیرستم و تبعیض که اقداماتی برای مسخ و یا تغییر هویتیشان جریان دارد، موجودیت آثار و شواهد اندک و محدود فرهنگی ـ تاریخیای که آنان را به اقتدار و تمدن نیاکانشان پیوند زند، یگانه نشانه و انگیزه ایست تا بر اساس آن خود را فاقد هویت قومی ـ تاریخی نپندارند و اصولاً این نشانههای تاریخی، روزنهی امیدی را برای دستیابی محتومشان به «هویتی» مستقل و مشخص، به رویشان میگشاید. اما اقدامات گسترده و درازمدتی چون تحمیل جنگهای پیدرپی، بایکوت دوامدار، توهین و تحقیر برنامهریزی شده، همچنین ایجاد ارزشهای کاذب برگرفته از باورها و هنجارهای فرهنگی استحالهگران در جامعه، فشارها و تردیدهای جدی و شدیدی را بر اعضای قومی که سوژهی اصلی استحالهگری هستند، وارد نموده که در کندسازی روند بازشناسی و پذیرش ارزشهای قومی خودش، یاری میرساند. انشعابات و دستهبندیهای اجتماعی، همچنین رقابتی شتابآلود برای نزدیک شدن به قدرت حاکمه و یا مدارهای پیرامونیاش جهت رها یافتن از وضعیت کنونی مسلط بر سرنوشت هزارهها، توسط وارفتگان و بریدگان سیاسی ـ مبارزاتی، از پیامدهای شدید و ناخوشایند این مرحله از مبارزات هویتی بهشمار میرود.
از آنجا که موضوع اصلی بحث ما بیشتر «هویتقومی» و «بحرانهویت» هزارهها بهعنوان یکی از اقوام بومی کشور بوده که سوژهی اصلی پروژهی مهندسی این استحالهگری میباشد، مباحث مربوط به «هویتملی» و بحرانهای حاکم بر آن، بهطور گهگاه و آنهم تنها در حاشیهی بحث اصلی پی گرفته خواهند شد، چون بررسی گستردهتر این مطلب را در مبحث «دولت ملی و پدیدهی قومیت» که موضوعی مستقل و تکمیل ناشدهای از همین نویسنده است، روزگاری پی خواهید گرفت. ضرورت توقف مباحث بهاصطلاح ملی آنهم در جایی که تحلیل و بررسی «هویت» جریان دارد، نشان از اهمیت و تقدم «هویتقومی» بر هویتهای غیرواقعی و موهومی چون «هویتملی» در ساختار و ماهیت مناسبات جامعهی ما دارد. چراکه بدون شناخت عناصر یک ملت، در اکثر جوامع و بهویژه جامعهی مرکب و چندقومهی ما که از قومها و مآلاً خردهفرهنگهای هنجارآفرین گوناگونی تشکیل یافته و هرکدام مستقلانه سیطره و حاکمیت آهنینی را بر پیروانش دارا میباشد، سخن گفتن و نقد و بررسی واژه و مقولهی «ملت» و هویت آن، امری انتزاعی و پر از ابهام و وهمی بیش نخواهد بود که در موجودیت مبحث مهم و اساسی «هویتقومی»، عامل اتلاف وقت بهشمار خواهد رفت. بهعبارت دیگر، مردمان ساکن در کشور ما که هنوز به مرحلهی «ملت» نرسیده و در نتیجه شعاع همت هر قومی هرگز فراتر از دایرهی منافع، باورها و هنجارهای رفتاریِ قوم خودشان نمیرود و این کارکرد محدود عملاً مرزهای نامرئی و نیز ممانعتهای اخلاقی را میان مجموعههای انسانیای که ضمن زندگی همجواری در شهرها، پدید آورده است، از نظر هویتهمگانی (ملی) دچار، تنشها و ناهمخوانیهای شدید، بحران و آسیبهای جدیای میباشد که خود از هویت بحرانزدهی تکتک اقوام این جامعه و نیز برخورد و روش ناسالم با آنها از سوی قوم هژمونطلب نشأت گرفته است. یعنی وقتی که قومی از لحاظ هویتی دچار بحران بوده و یا اینکه بهخاطر اقدامات استحالهگرانهی توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی، حتا در رابطه با موجودیت و بقای خود بهعنوان یک انسان دچار شک میباشد، نمیتواند در پروسهی «ملتشدن» سهم فعال، صادقانه و بهدور از شک و روشی تنشزا برخوردار باشد. چراکه این بحران و نیز موقعیت فرودستی و «مادونی» انسانهای مربوط به اقوام غیرحاکم، اساساً توسط هژمونطلبانی شکل گرفته که در مرحلهی یکی شدن (ملت)، بدون ایجاد تغییری در مناسبات میان اقوام، باید با آنان زندگی مشترکی داشته باشد، درست همچون قرار دادن برهای ناتوان در کنار گرگی درنده. مسلماً تعبیر و تعریف انسان ستمدیدهی کشور ما از استحالهگران، هیولای انسانستیزی است که بلا انقطاع قصد بردگی او را داشته و لحظهای هم از مبادرت به چنین کارکرد انسانستیزانهای شرمنده و پشیمان نمیگردد. چنانکه میبینیم دیدگاهها و روش چند سدهای و تاکنونی قوم حاکم که ظاهراً میخواهند گروههای انسانی (اقوام) را در سمت و سوی «ملتسازی» یاری رسانده و مکانیزم خاصی را برای این هدف ارائه نماید، بهدلیل بیمار بودنش (هم درگذشته و هم حال)، خود و با اقدامات پر از شک و شبههاش سخت به این روند آسیب رسانده، و با ابرام بر کارکردهای انحصارگرایانه و بایکوت و تحریم اقوام زیرستم، روز به روز اعتمادها را از میان برمیدارد و پلهای لرزان ارتباطی را ازبین میبرد. چون تمامی رویکردها و راهکارهای تاکنونی برخوردار از ماهیتی قوممحورانه بوده و هدف از تشکیل ملت از نظر آنان، چیزی جز محور قرار دادن منافع، باورها، ارزشها و حتا هنجارهای رفتاری قوم خود و چرخاندن صدقهوار و قربانی کردن دیگران در حول همان محور، نبوده است.
بعصیها از روی سادگی و یا با مقاصدی شوم مطرح میسازند که در صورت یکجا شدن و تشکیل «ملت»ف میتوان جامعه را به رشد و توسعه در تمامی ابعاد رساند. رشد فرهنگی یک جامعهی چند قومیته (multi ethnic) مستقیماً به رشد خردهفرهنگها و نیز ماهیت و چگونگی تقابل فرهنگهای آن جامعه منوط میباشد. بهعبارت دیگر، ساختار و ماهیت یک نظام اجتماعی ـ سیاسی و بهویژه «ملت»، مستقیما به ماهیت، ساختار و نیز انگیزه و نیت عناصر تشکیلدهندی آن مرتبط میباشد. یعنی، وقتی قدرت قومی حاکم بهدلیل واهمهی دائمی ازدست دادن قدرت و کاهش منافع انحصاری و مطلقهاش، مانع رشد خردهفرهنگهای قومی و وضعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آنان میشود و درکنارش نیز برخوردی را که با آنان درپیش گرفته، بهدلیل فقدان توانمندی رقابت سالم با دیگر خردهفرهنگها، برخوردشان همیشه بر نسلکشی، مسخ و انکار فرهنگی ـ تاریخی آنان استوار میباشد؛ مسلماً رشد فرهنگی و بالتبع رشد و توسعهس سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و علمی جامعه دچار رکود گردیده و ایجاد فرهنگی همهگیر (ملی) نهتنها با بنبست مواجه میگردد، که دچار خصومت و کینه شده، از آن پس اقوامی که میشد با روشهای دموکراتیک و ایمان به برابری کامل میان آنها به «ملتییگانه» دست یابند، باید تمامی عمر و کلیهی تلاشها و اقداماتشان را در جهت تدارک «انتقام» از «دیگری» و یا آمادگی برای مقابله با تجاوز آنان مصرف نمایند.
قسمت هفتم
قوم حاکمی که علیرغم داعیهی وراثت تاج و تخت و نیز ادعای برخورداری از سوابق تاریخی ـ تمدنی این سرزمین، علاوه بر بیبهره بودن از کوچکترین تجربه در عرصهی دولتداری و ادارهی سالم کشور که طی حدود سه سدهی گذشته آن را بهنمایش گذاشته است، بهلحاظ تاریخی و بهویژه درک و فهم قومیاش نیز شدیداً دچار مشکل بوده و پیش از هرچیزی در معرفی منشأ و تبار خود با مسائل و موانع جدی و گوناگونی روبهرو است. آنان اغلب غیرپشتونهایی چون غلجاییها، سوریها و... را که در برههای از تاریخ و در گوشهای دور از سرزمین ما (هندوستان) و یا خراسان (غلجاییها ـ خلجیها ـ ) به قدرت رسیدهاند، همتبار خود قلمداد میکنند تا بر تعداد عناصر دولتمدار و نیز موارد بهقدرت رسیدن خود در تاریخ بیفزایند و خود را بهنوعی با «اقتدار» و «تمدن» پیوند بزنند. این امر نشان میدهد که آنان فاقد چیزی بهنام «هویتقومی» بوده و بههمین دلیل هم، از سویی به هرکس و هر تباری میپیوندد و از طرف دیگر سران سیاسیشان در طول تاریخ نتوانستهاند برای متحدساختن قبایل پراکنده و نظم ناپذیرشان، منشور و عرف و یا باور مشخصی فراتر از «پشتونوالیِ» فرسوده و پیشفئودالیشان تدوین نمایند تا بر اساس آن به یگانگی فراقبیلهای برسند. جالب و شگفتانگیز این است که جریاناتی اینچنینی که از متحد نمودن قبایل همتبار و دارای ساختار اجتماعی ـ تولیدی همسان خود ناتوانند، امروزه داعیه و پرچمدار ایجاد ملتی یگانه از مجموع اقوامی هستند که هم ازنظر تباری و هم بهلحاظ سطح فرهنگ و مرحلهی تولیدی، کاملاً متفاوت و ناهمخوان میباشند. بدتر از همه اینکه، تقریباً تمامی اقوام ساکن در این سرزمین که باید برای تشکیل ملتی یکجا گردند، در تمامی ابعاد خود تکامل یافتهتر از قوم مدعی «ملتسازی» میباشد. یعنی اگر اندک صداقتی در کار باشد، قوم حاکم تمامیتخواه برای رسیدن به مرحلهی تکاملی اقوام دیگر، باید از بسیاری امتیازات معمول خود دست بکشد، چه برسد به امتیازطلبیهای فراتر از دیگران.
بنابراین و بهدلیل ابتدایی بودن مناسبات و هنجارهای رفتاری قوم حاکم نسبت به جوامع پیرامونیاش، همیشه ضمن تقابل و برخورد طبیعی و زندگی مسالمتآمیز با اقوام همجوار، دچار «مسخ» و «استحاله»ی فرهنگی ـ زبانی شدهاند. این واقعیتها خود انگیزه و علتی شدهاند که بهدلیل ناممکن بودن ارتقای فرهنگی و انطباقشان با مناسبات مترقی و دموکراتیکتری که درعین حال دلالت بر ماهیت نظامهای بسته و پیشفئودالی آنان دارد، از مدتی بدینسو تمام تلاش و اقدامات خود را بر مبنای تحمیل خشونتبار فرهنگ قبایلی خود بر دیگران بهجای تعامل طبیعی و داد و ستد فرهنگی، بنا نمودهاند. چنین روشی بیش از هرچیز بیانگر ضعف و لنگش فرهنگ فرسودهی قبایلی آنان بوده که هنگام رویارویی با خردهفرهنگهای نسبتاً غنی و پیشرفتهتر جوامع قومی پیرامونیشان، آشکارتر از همیشه خود را عیان میسازد. تحمیل اندیشه و فرهنگ، معمولا روش و منش جریانات و اقوامی است که بهدلیل مبتدی بودن و عدم غنای فرهنگیشان، از مقابله و همهگیر شدن فرهنگشان در یک زندگی آرام و زیست همجواری ناامید هستند و حتا به مسخ شدن فرهنگی خودشان هم واقفند.10
این است که برای جلوگیری از هرگونه فریبکاری مجدد و تحمیل مکرر روشهای فاشیستی و قوممحورانه، نخست باید هر یک از اقوام کشور به فهم و درک «هویتقومی» خود پرداخته و منافع آن را شفاف، روشن و مدون نماید تا بداند که در پروسهی تشکیل «ملت» و ایجاد «هویتملی» واقعی، باید از چه جایگاه و نیز کدام مطالباتی برخوردار باشد تا ضمن براورده شدن آنها، سهم و نقش همهی اقوام در چنین ملتی عینیت یابد. بهعبارتی دیگر، اقوام و هویت آنها باید جزئی از ذات و تعریف یک «ملت» و کشور بهشمار روند و «فرهنگملی» نیز ملهم از تمامی بخشها و نقاط قوت خردهفرهنگهای ساکن در کشور باشد. یعنی وقتی میگوییم ملت آمریکا، باید و حتماً سرخپوستان، سیاهپوستان، سفیدپوستان و نیز جوامع کوچک مهاجر با مشخص شدن هویتهایشان بهعنوان عناصر تشکیل دهندهی جامعهی بزرگ آمریکا روشن گردیده و منافع، نقش و جایگاه هرکدام در جامعهی فراگیر روشن شود. بههمین منظور ضرورت درک اقوام و هویت آنان بهمثابهی زیربنای مبحث و شکلگیری «ملت»، اجتناب ناپذیر میباشد.
متأسفاه و با همهی بدبختیهای تاکنونی، ما شاهدیم که در این کشور تمامی رویکردها و کارکردهای تاکنونی روی همسانسازی (Assimilation) اقوام زیر چتر «ملتیگانه»، یا غرضورزانه و بهدور از باور به برابریطلبی، بر یک «برتریجویی» قومی استوار بوده و دارای رویکردی قوممحورانه (Ethnocentrism) بوده است و یا بهدلیل ممنوعیت مباحث قومی در این کشور، مقولهی «قوم و قومیت» هرگز مورد بررسی و بحث کارشناسانه و دقیق قرار نگرفته است و دقیقاً بههمین علت هم هنوز شناخت آن با مشکلات زیادی میان مردم مواجه میباشد. درکنار آن باید از موانع بیشماری که سر راه مطالعات و گفتمانهای قومی قرار داده شده، یاد نمود که حتا مطرح شدن دانش قومی ولو در سطح ابتدایی آن در کشور و نهادهای علمی ـ آموزشی جرم بهحساب میآید، درحالی که امروزه اینگونه مطالعات و دانشها بهعنوان یک مبحث و رشتهی علمی ـ اکادمیک در دانشگاههای سراسر جهان پذیرفته شده است.
گرچه حکام انحصارطلب و قوممحور هرگونه تلاش در راستای درک و فهم بیشتر و عمیقتر «قوم» و «هویتقومی» را نفاقافکنانه و ضد وحدتملی موهوم، تلقی نموده و دست یازیدن به آن را نیز غیرقانونی و ناجایز میدانند، اما برخلاف چنین نظرات مغرضانهای، چنانکه پیشتر هم یادآوری گردید، بدون درک و شناخت دقیق عناصر وحدت و یا ناپختگی ناشی از وضعیت سردرگم اقوام بومی کشور که به آسیبها و بحرانهای درونیشان انجامیده، در وضعیت کنونی امکان رسیدن به «یگانگی» و مآلاً «ملت» شدن را از محالات گردانیده است. وآنگهی، چون ما ناچار از شناخت اقوام برای برنامهریزی جهت تقرب آنها هستیم، پس هرگاه و هر زمان دیگری که بخواهیم این مسائل را مطرح سازیم، باز چنین حساسیتهایی بروز خواهند نمود. این است که افواهاتی چون گذری فراسوی زمینهسازیهای قبلی مانند شناخت ماهیت و ظرفیت اقوام و تکیه بر روش غیردموکراتیک «ملتسازی» (بهجای «ملتشدن») که چیزی جز همکاسه نمودن تمامی اقوام در پدیدهی ساختگیای بهنام «ملت» که تنها انعکاس دهندهی باورها، ارزشها، هنجارهای رفتاری و مآلاً منافع یک قوم میباشد، چیزی جز فریب و تداوم روند انحصار و استیلاگری قومی نخواهد بود. بنابراین، رسیدن به مرحلهی «ملتیگانه» بدون بررسیهای کارشناسانهی وضعیت کنونی و روند شکلگیری آن، همچنین شناخت چندوچون پروژهی بازداری از شناخت دقیق و همجانبهی اقوام کشور که خود مستلزم بیان نمودن و آشکارسازی تمامی حوادثی که طی یکی دو سدهی پایانی بر این اقوام گذشته است، جز لاپوشانی واقعیتها نبوده و چنین روندی کاملاً از مقاصد و انگیزههای صادقانه و اهداف انسانی شکلگیری «ملت» تهی میباشد.
بنابراین پیش از هر چیز دیگری باید این واقعیت را بپذیریم که با «انکار» واقعیتها، باورها و سوابق تاریخی ـ تمدنی اقوام بومی، و بهویژه حوادث و تنشهای تاریخی حدود سه سدهی اخیر، یا سرپوش نهادن بر نقش محوری قوم حاکم در اجرای پروژهی استحالهگری بر اقوام بومی کشور، نهتنها نمیتوان از بروز تنشهای مجدد جلوگیری نمود، که باید و لاجرم منتظر حوادث ناگواری مانند تکرار جنگهای سهدههی اخیر و این بار بهمراتب شدیدتر و خشنتر هم باشیم. حوادثی که اگر آنها را بهعنوان روشی برای تسویه حسابهای کهنه و تاریخی و یا برخورد قوممحورانهی حکومتها با اقوام درنظر بگیریم، باید اذعان نمود که روشهای خشن و چشمپوشی از عینیتهای جامعه، بدترین و ناشایستهترین روش و برخورد در رابطه با حل مشکلات تاریخی و ایجاد تاریخ و سرنوشتی تازه و دموکراتیک بوده که نهتنها نتیجهی مثبتی در راستای ایجاد «ملتیگانه» نداشته که خود عامل اصلی تمامی تنشهای خونین سه سدهی پایانی تاریخ کشور بودهاند. چراکه بهجای بحث منطقی و پذیرش اشتباهات و اقدامات قوممحورانهی حاکمیتهای گذشته و حال در تمامی عرصهها، با ایجاد فضای اختناق و سرکوب، نگذاشتند تا گفتمانی دموکراتیک راه افتاده و بدین وسیله روی جامعه و نظام سیاسی مردمی به تفاهم جامعی برسند تا در این راستا گام به گام تمامی کینههای تاریخی ناشی از ستم و تبعیض و نسلکشیها تخلیه شده و از رسیدن به مرحلهی انفجاری دیگر باز داشته شوند.
بههمین دلیل است که از این پس و برای نجات کشور از جنگهای بعدیای که با استمرار روند کنونی کاملاً اجتناب ناپذیر بوده و حتا ممکن است تا روابط اقوام را به نقطهی آنتاگونیستی (آشتی ناپذیر) برسانند که جز تجزیهی این سرزمین راه دیگری برای زندگی آرام ساکنانش، باقی نگذارد. بنابراین بیش از همه این سردمداران توسعهطلب قوم حاکم هستند که باید بهجای انکار حقایق و حتا هویت و تاریخ اقوام بومی کشور، و نیز پافشاری روی روشهای زورگویانه و غیرمنطقی تاکنونیشان که جز به تراکم روزافزون کینهها نمیانجامد، با سینهای فراخ به بحث و بررسی علمی و منطقی مسائل قومی تن دهند و زیاد روی محاسبات بهظاهر دقیقِ سلطهگرانهیشان حساب ننمایند و از این بیش روی آنها تکیه نکنند. چراکه با خیزش دوبارهی اقوام، تمامی آن محاسبات درهم خواهند ریخت و زمان و انرژی لازم برای نظم ونسق دادن مجدد به برنامههای توسعهطلبانه را از شما خواهد ربود.
نرسیدن جامعه به مرحلهی «ملت» و باقی ماندن همچنانی در مرحلهی متشتت قومی، علیرغم ایجادشدن زمینههای اقتصادی ـ تاریخی آن، نتیجهی رفتار و کنش سیاسی توسعهطلبانی است که همواره با اعمال تبعیض شدید سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی ـ تاریخی بر تمامیت جامعه و بهویژه علیه هزارهها، اعتماد را از میان اقوام ستمدیدهی بومی برچیده و آنان را در وضعیتی قرار داده است که نسبت به هر اقدام «همگرایانه» دچار دلهره، نگرانی و بدبینی نسبت به «نیت» دیگران و بهویژه انحصارگران قومی قدرت میگرداند. برخوردهای دکوماژیک و نامردمانهی تاکنونی حکام قوممحور، بهویژه در دههی اخیری که با صورتک دموکراسی و حقوق بشر در صحنه حاضر شدهاند، خالق فرهنگی سرشار از دروغ و فریب گردیده و با کارکرد ناصدقانه و همیشگی خود آن را در جامعه گسترانیده و به فرهنگی همهگیر و «ارزشی» غیررسمی برای تمامی اقوام رقیب و جستجوگر قدرت مبدل ساخته است. این کردار توسعهطلبان حاکم، زمینه، فرصت و امید گزیدن الگویی درست و مثبت را از همه ربوده و با وضعیت روانی نامتعادل حاکم بر ذهن و اندیشهی همگان، دیگر کمترین اعتماد و باور به دیگران و بهویژه نسبت به حاکمیت تمامیتخواهِ قوممحور باقی نمانده و درجهی همت و اقدام اقوام بهتناسب کمرنگ شدن «اعتماد»ها، کوتاهتر شده و به درون دایرهی قوم محدود ماندهاند.
توسعهطلبان حاکم نیز، به موازات درونگرایی اقوامی که خود نوعی واکنش نسبت به کارکردهای قوممحورانهی حاکمیت میباشد، برخلاف تصور و انتظاری که در چنین وضعیتی از آنها میرفت و طی آن باید به تعدیل و رقیقسازی منش انحصارطلبانهشان میپرداختند، بایکوت بر اقوام محروم و قربانی تبعیض (بهویژه هزارهها) شدت بخشیده و دامنهی این اقدامات را چنان گسترش دادند که حتا یک قهرمان ورزشی یا شخصیت فرهنگی ـ هنری که در بیرون از مرزها به خلق افتخار برای تمامی ساکنان این سرزمین مبادرت میورزد و نیز به بالا رفتن اعتبار حاکمیت میانجامد، نیز از گزند آن در امان نمانده است. در چنین اتمسفری، مسلماً فراگیری دانش در مقطع تحصیلات عالی جهت دسترسی به کار و مقامی مناسب در دولت و ادارات بینالمللی توسط یک هزاره، از سوی حکام قوممحور خطری جدی تلقی شده که باید با تمامی توان درمقابلش ایستاد و طرحهای رنگارنگی برای خنثا شدنش روی دست گرفته شود. وقتی یک جوان و یا نوجوان هزاره تلاش میکند تا در عرصهی هنر و یا ورزش خود را رشد دهد و از این طریق به اعتباری اجتماعی برسد که توجه همگان را بهخود جلب نماید و بدینگونه ناخودآگاه نوعی ابراز وجود نموده و انکار هویتش را دفن نماید، باید با هزاران تبعیض و کارشکنی قومی در ادارات و نهادهای دولتیِ مرتبط، مواجه گردد و به جرم هزاره بودن، چوبها و تحقیرهای بیشماری را تحمل نماید.
حال ببینیم که آیا تحولات اخیر کشور که منجر به سقوط طالبانی از قدرت گردید که در واقع نمادی از حاکمیت مبتنی بر میل و اهداف قوممحوران برتریجو میباشد، بهراستی فاز نوین سیاسی را در کشور رقم زده و واقعاً زمینهی تشکیل «ملتیگانه» را فراهم نموده است، و یا اینکه این بازیهای فرمالیستی خود بخشی از برنامههای توسعهطلبان قومی حاکم بوده که دقیقاً فصل نوینی در ادامهی سناریوی بهقدرت رسانیدن طالبان را بهاجرا درآوردند تا به مرحلهی پایانیِ پشتونیزه کردن حاکمیت و جامعه نزدیکتر گردند. این امر نشان داد که انحصارگران قومی حاکم و توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی هرگز سرعقل نیامده و در هیچ شرایطی از «تمامیتخواهی» و انحصار قومی قدرت دست نخواهند کشید. متأسفانه چنین پروسهای متقابلاً اقوام زیرستم را برای گرفتن تصمیمهای جدی و آشتی ناپذیرتر آماده خواهد ساخت و جامعه را به سوی تنش خونین دیگری سوق خواهد داد.
قسمت هشتم
اجلاس بن که با تلاش و بسیج عمومی پشتونیستها بهمنظور جلوگیری از برباد رفتن مشروعیت طالبان برگزار گردید، که بدترین شرایط بر جریانات توسعهطلب قوممحور حاکم بود. رژیمی که طبق برنامههای خودشان بهقدرت رسیده بود تا به قلع و قمع سیاسی ـ نظامی و مهمتر از همه، درهم کوبیدن روحیهی مقاومت اقوام مبادرت ورزد، دیگر اعتبار خود را که نمیتوان آن را جدای از اعتبار توسعهطلبان تصمیم گیرنده برای قوم حاکم دانست، کاملاً ازدست داده بود و برای نجات دادن این ابزار (طالبان) که تا به امروز از آن بهمثابهی «شمشیرداموکلس» برسر اقوام بومی استفاده میگردد، باید با همکاری دوستان بینالمللیشان برنامهای چون کنفرانس بن را روی دست میگرفتند. وقتی مبنای حضور در این کنفرانس گروه سیاسی درگیر بود، توسعهطلبان ضمن تاکتیکی رندانه تعداد گروههای شرکت کننده در این اجلاس را با نامهای مختلفی مانند گروه «قبرس»، «روم» و غیره اضافه نموده و بدینگونه نقش خود را چه در تصمیمگیری و چه رأیگیری افزایش دادند. از آن پس و علیرغم کسب آرای بیشتری توسط آقای سیرت (11 رأی) بهعنوان رییس دولت موقت، نقش او را به فرد ناشناخته، بیتجربه و بیارادهای چون حامد کرزی که تنها یک رأی آورده بود، دادند و این موضوع را آشکار ساختند که غربیها پیشاپیش روی عنصر قومی و بهویژه قوم حاکم کاملاً تکیه داشتهاند. روشن است که غربیها این تصمیم را بر اساس تجربههای تاریخی گذشته گرفته و کسانی را که از سدهی 18 میلادی و ظهور کمپنی هند شرقی بهمثابهی هستهی اولیه و پیشقراول استعمار انگلیس تاکنون، بارها با آنان همکاری داشته و در هموار نمودن راه نفوذ آنان به درون تار و پود تصمیمگیری و اجرا سیاستهای کلان کشور ما مهارت و حتا علاقهی خاصی داشتهاند، بر دیگران ترجیح میدهند.
گرچه وظیفهی عمدهی دولت برآمده از اجلاس بن رعایت حقوقبشر، تأمین امنیت و ایجاد جرگهی سراسری جهت تعیین حکومت بعدی بود، اما این دولت کاملاً برخلاف اصول بن، قومی عمل نموده و تمامی تلاش خود را روی نجات جان افراد و فرماندهان بهاسارت گرفته شدهی طالبان متمرکز نمود و با آزادسازی آنان زمینهساز آشفتگی و ناامن شدن اوضاع کشور گردید. همچنین در راستای رعایت و تطبیق حقوقبشر هم، مانع محاکمهی کسانی شد که در گذشته مرتکب فجیعترین جنایتها گردیده بودند که در رأس همه طالبان قرار داشت.
در تشکیل جرگهی سراسری نیز تمامی تلاشهای بهکار گرفته شده عمدتاً بر این مبنا بود تا درصدی نمایندگان پشتون را به بیش از 50 برسانند و چنانچه در بن صورت گرفت، بازهم نقش این قوم را در تصمیمگیری و اجرای برنامهها بالا ببرند. در پروسهی انتخابات ریاست جمهوری با اسناد جعلی و تحلیل و محاسبهی نادرست و غیرعلمی، درصدی پشتونها را در ولایات متعدد زیاد نشان داده و چون در رأیگیری نتوانستند آن تعداد را کامل کنند، ورقههای ساختگی را وارد صندوقها نمودند. در پروسهی پیشنویس و سپس تصویب قانوناساسی، وضع بدتر از آن بوده و مردم نه فرصت کافی برای اظهارنظر را پیدا نمودند و نه در مرحلهی تصویب آن برخوردی دموکراتیک صورت گرفت. همهچیز طی معامله و با صلواتی که آقای مجددی مطرح نمود بهتصویب رسید، حتا مسألهی بابای قوم تلقی شدن یک جنایتکار حرفه چون ظاهر که قدرتش را با قتلعام و «مثله» کردن سردار آزادی عبدالخالق هزاره و خانوادهاش آغاز نمود. در پارلمان هم وضعیت بههمین منوال پیش رفت و درصدی پشتونها را تا جایی بالا بردند که بعدها از نقش مؤثری در حذف اقوام از کابینه برخوردار گشتند و این روند قوممحوری باعث افزایش قومگرایی و دستهبندیهای قومی در کشور شده و به پایین آمدن روز افزون میزان اعتماد اقوام غیرپشتون نسبت به دولت انحصاری منتهی گشت.
با آنکه قانوناساسی از ظاهری دموکراتیک برخوردار بود، بخش زیادی از روشنفکران علم اعتراض را علیه تناقضات درونیاش برداشتند و برخی نیز مسئلهی دستکاری آشکاری که توسط کرزی و تیم «افغانملت»11 همکارش صورت گرفته بود را به بحثهای مطبوعاتی و محفلی کشاندند، اما با همهی اینها عدهاي که در هیچ مرحلهای از مبارزات مردم ما حضور عینی نداشتند (امثال دایفولادی)، طی تعاملاتی پشت پرده با درباریان، اين شبهه را رایج نمودند که با درچ نام اقوام در قانون اساسی، اينک بهمثابهی یک «قوم» رسميت یافتهايم و از این پس جزئي از «ملت» بهشمار ميرويم. بیدرنگ خودش از اين رهگذر نتيجهگيري مينمايند که، بنابراین معضل «بحرانهويت» هزارهها براي هميشه حل گرديده است.12
چنین رویکردهایی ما را وا میدارد تا بررسی این موضوع را با جدیت دنبال نماییم که آیا تحلیلهایی از این دست، در تقابل قرار گرفتن با عینیت جامعهی هزاره که از نابهسامانی و سرگردانی هویتی تکتک افرادش حکایت داشته و کلیت جامعهی هزاره را نیز در تعیین جایگاه اجتماعی ـ سیاسی و ترسیم یک استراتژی درست و کارا در بنبست کامل قرار داده، نمیباشد؟ و آیا با افزایش میزان سردرگمیهای تحلیلی و مبارزاتی، مردم را سخت در تنگنا قرار نمیدهیم و اساساً ما را وانمیدارد تا جهت غلبه بر اینگونه شبهات، به بررسی دقیق و گستردهی مسئلهي «هويت» بپردازيم و ببينيم که اساساً ما درچه مرحلهای از مبارزات هويتي قرار داريم و برای پیمودن باقی راه، چه کارهایی را بايد انجام دهيم؟ در این راستا بسیار مهم است بدانیم که در کنار درک هویت فرهنگی ـ تاریخی خود، از آنجا که نیازمند رشد و تکامل در همهی عرصهها نیز میباشیم، طی پژوهش در لابهلای اندیشهها و انگارههایی که در این زمینه نگاشته شدهاند، بهویژه با مطالعه و درک رفتار و واکنشهای فردی و جمعی هزارهها نسبت به دیگر اقوام و برعکس، ببینیم که آیا در مجموع واقعاً جامعهی ما به مرحلهی شکل گرفتن «ملت» رسیده است و یا خیر؟ اساساً آیا «هویتملی» مطرح شده توسط دولت و رسانهها، واقعیت داشته و انعکاس جامعهای منسجم و یکدست با احساس درد و شادی و منافع مشترک میباشد، یا اینکه مقاصد و منافع هیئت حاکمهی قومی در پس ترویج موهوماتی چون «هویتملی»، «منافعملی»، «وحدتملی» و... نهفته است که بدین وسیله، با مسخ فرهنگ دیگران و چشمپوشی از ماهیت مترقی و دموکراتیک آنها، همهی مردم (اقوام) کشور را در چارچوب رسومات و مناسبات قوم حکام همقالب سازند. در این راستا باید این موضوع را نیز مورد بررسی قرار دهیم که اساساً شناخت اقوام و «هویتقومی» آنان در حل مسائل میهنی و بهویژه تشکیل «ملت» چه نقش و جایگاهی میتواند داشته باشد؟
برای این منظور، باید عناصر و انگارههای فکری مختلفی را کسب نموده و آنان را به فرهنگ خود بیفزاییم تا مناسبات انسانی و برابری خواهانهای را در درون جامعهی هزاره و نیز طی مطالباتی، آنها را به فرهنگ همگانی بیفزاییم و بدینگونه تمامی کشور برخوردار از اصول و قوانینی مترقی و دموکراتیک نماییم.
درج نام اقوام در قانوناساسی، گرچه ميتواند سرآغاز نيکي برای حل معضل اقوام بهشمار رود، اما وقتي به مسائل عمدهي ديگري برمیخوریم که مستقیماً مرتبط با «هویت» ما هزارهها میباشد، ناخرسندی ویژهای وجود ما را فرا میگیرد. مثلاً برای روند «انکار» هزارهها بهعنوان یک گروه بزرگ قومی که از بومیان اصیل این سرزمین بوده و در گذشتههای تاریخی (از سالیان پیش از میلاد تا حملهی چنگیز) خالق امپراطوریها و تمدنهای بزرگی در این مرزوبوم گشتهاند، حتا پس از درج نامشان در قانوناساسی کشور هم بر روند استحالهگری آنان نقطهی پایانی گذاشته نشده و هنوز با گذشت 10 سال از عمر پروسهی نوین و نیز چاپ چندبارهی کتابهای مکتب، در هیچ کجای کتابهای رسمی تاریخ کشور و نیز سخنان مسئولین دولتی (از قوم حاکم) و اقمارشان، یاد و اشارهای به هزارهها و تاریخ و تمدنشان، حتا دورهی مقاومت ضداشغالگری نمیگردد. بدتر از آن، تحریف حاکمیتها و تمدنهای تاریخی مردم هزاره و انتساب دروغین و سرشار از جعل آنها به قوم حاکم، طوری که از لابهلای نوشتههای مجاز و رسمی چنین استنباط میشود که اقوام بومی و بهویژه هزارهها مردمان سرکش و متجاوزی که بالاخره شکست داده شده و از آن پس برای همیشه تابع حاکمیت قومیشان ساخته شدهاند، لرزه بر اندام ما میاندازد. بنابراین، چنین تناقضات روشنی میان قانونسازی و روی کردها، همچنین وجود امیال و مقاصد توسعهطلبانهای در پس اقدامات هیئت حاکمهای که اینک ماهیت توسعهطلبی هویتی ـ سرزمینیاش آشکار گردیده و از صراحت کافی برخوردار میباشد، دلالت روشنی بر پیچیدهتر شدن روند استیلاگری و انحصار قومی قدرت در کشور ما دارد. بههمین خاطر نهتنها نميتوانيم دل خود را بههر سياهکاغذي خوش کنيم، بلکه ناخودآگاه احساس شک و بدبيني تاريخي ما که هميشه بهسان زنگخطر هوشيارانهاي عمل کرده، ضمير ما را باخبر ميسازد که در پس چنين نوشتهها و اسنادی ترفند تخدیرسازی ما وجود دارد. اقداماتی از این دست، گرچه برای مردمی که تجربهی چند سده نیرنگ و وعدههای دروغین حاکمیت تکقومه را با خود دارد، چندان خوشایند و قابل اعتماد نمیباشند، اما چنین مسئلهای میتواند سوژهی خوبی برای بازیهای سیاسی عناصر وارفته و تسلیمشدهای چون دایفولادیها باشد که سخت در تلاش تقرب به قدرت و قرار گرفتن در گوشهای از دربار بوده و هستند. او با استفادهی بهینه از این امر، کاغذها را سیاه نموده و نامشان را کتاب گذاشت تا بهچشم درباریان آید. در این راستا سپس تلاشهای خود را که از «عصری برای عدالت» آغاز گردیده بودند، همچنان ادامه داده تا با چه باید کرد؟،13 نقطهی برجستهای در یک عمر حرکتهای بهظاهر هزارگی خود ترسیم نمود و درباریان را متقاعد ساخت که وقت آن رسیده تا به وی اعتماد نمایند و در مقابل تحلیل نادرستی که از ماهیت توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی و کسب برائت برای این جریان تمامیتخواه حاکم نموده، اینک به او مقامی درخور شأنش بسپارند.14
با آنکه از این نظر وی با رسیدن به آن مقام!! ظاهراً موفقیت فردی را نصیب خود گردانید و توانست مدتی را در خدمت به نظام توسعهطلب هویتی ـ سرزمینی سپری نموده و با اطلاعاتی که از نابهسامانیهای درونی جامعهی هزاره داشت، به حکام قوممحور اطمینان دهد که این مردم بهدلیل وضعیت سیاسی نامناسب ناشی از پسیو بودن رهبری، در مقابل هیچ اقدام نظام و حاکمیت دست به واکنش نخواهند زد و بدینگونه درجهی اعتماد بهنفس حکام را بالا برده و چرخ حاکمیت را گامی دیگر به پیش راند، اما در رابطه با رویکردها و نیز سطح علمی خودش دچار مشکل بزرگی گردید و از سوی اهل مطالعه و بعضاً افراد مبارز هزاره، واکنشهای سردی نسبت به کتابها و تئوریهای انحرافی و پشتونگرایانهاش، نشان داده شد و روشن گردید که تمامی تلاشهای طالبگرایانه و شاهدوستانهی دایفولادی و دوستانش که نهایتاً به نقطهی وصل با قوممحوران حاکم منتهی گشتند، نزد مردم و مبارزینی که دستیابی هزارهها به حقوق سیاسی، اجتماعی و مدنیشان را نه در معامله با دربار و کرنش در مقابل آنان، همچنین دریوزگی صدقهوار حقوق از حاکمیت، که طی مقاومت و ایستادگی بیوقفه و مستمر روی مطالبات مردمی میدانند، از هیچ ارزش و اعتباری برخوردار نمیباشد. وی با نوشتههای خود نیز روشن ساخت که همهی نالههای «وا هزاره»اش، تنها برای رسیدن به مشاورت رییس دولت بوده است و بس، نه اینکه واقعاً درد بیهویتی و محرومیت و قربانی تبعیض بودن، او را به چنان نوشتههایی کشانده باشد. چنانکه پیش از او اعظم سیستانی، احمدعلی کهزاد، و بعدها رنگین سپنتا و دیگران این راه عافیتجویانه و پرمنفعت شخصی را پیموده و با سیاهکاریهایشان، خویشاوندی فکری ـ سیاسی درباریان توسعهطلب هویتی ـ سرزمینی را باعث گشته و صدالبته که به نان و نام فرمایشی و چربی هم رسیدهاند.
بنابراین، طرح این مسئله که حل بحرانهویت هزارگی با درج نام اقوام در قانوناساسی عملی گشته، تجارت دیگری است که تنها میتواند منافع فردی دریوزگان را بهطور موقت تأمین نماید. قانون اساسياي که اینک نام اقوام را فریبانه در خود جا داده و این نکته سوژهی تبلیغاتیای برای دایفولادیها شده تا آن را بزرگ و مهم بنمایانند و مآلاً خود به نوایی برسند، فاقد هرگونه مصئونيتی در برابر اغماض، تعبیرهای انحرافی و حتا دستبردهایی میباشد که در رأس همه شخص کرزی بهعنوان بالاترین پاسدار قانون، مبادرت بیدریغانه مینماید. قانونی که در دورهی پیش از تصویبش فرصتی برای مردم داده نشد تا خوب و دقیق آن را مورد بررسی قرار دهند و از فرداي تصويب توسط جرگهي فرمايشي نیز، چندين جايش مورد دستبرد قرار گرفت، خود دلیلی است که در آینده نیز میتواند هر آن و بنا بهسليقهي شخصي و منافع گروهي و قومی برتريجویان حاکم تغيير يابد، چنانکه هماکنون نیز کرزی خان دندانهایش را برای دستبردی بزرگتر زیرپوشش جرگهی بزرگ آماده مینماید. پس مطمئناً چنین قانونی نمیتواند قابل تکيه و اعتماد بوده و ما را نسبت به اجرای بخشهای مثبت و مفیدش امیدوار سازد، مگر اینکه از متن چنین تبلیغاتی بتوان جیب افرادی چون دایفولادی را پر نمود. کسی که هیچگاهی در عرصهی مبارزات مردم ما حضور نداشته و در دورههای بهسود و... درکنار مهترش کرزی قرار داشت و در همان کتاب مورد ادعایش (چه باید کرد؟) هم کوچکترین اشارهای به دستبرد به قانون اساسی توسط کرزی، مسئلهی کوچیها که تازه آغاز گردیده بودو... نمینماید.
قسمت نهم
گرچه در مادهي 4 قانوناساسی، ملت افغانستان را شامل تمامي اقوام ساکن کشور دانسته و در مادهي 22 نيز، هر نوع تبعيض و امتياز ميان اتباع کشور را ممنوع شناخته است، اما زمانيکه ادامهي مادهی 22 را بهدقت بررسي نماييم، متوجه ميشويم که اساساً این قانون هيچگونه حق مساوي را براي شهروندان در نظر نگرفته است. چراکه این ماده، همهي اتباع (نه شهروندان) را در برابر قانون، داراي حقوق و وجايب مساوي ميداند. مسلماً از کلمات «در برابر» جز مکلفيت اتباع در برابر قانون، استنباط ديگري نميتوان کرد. البته ميشد به اين ماده چنين صراحت میدادند که، «همهي شهروندان کشور اعم از زن و مرد و پيروان مذاهب و اديان مختلف مطابق قوانین بینالمللی از حقوق شهروندي برابر برخوردار بوده و اعمال هرگونه تبعيض بين آنان و امتیاز دادن بهبخشی از جامعه، ممنوع ميباشد».
وقتي فراز «در برابر قانون» بهکار میرود، بهلحاظ حقوقی و نیز ساختار جملهبندی، دقیقاً مسئلهي تبعيت از قانون و مکلفيتهاي شهروندان در قبال آن، مطرح میباشد. مفهوم دقيق مادهی یادشده اينست که، اتباع کشور در تبعيت و پيروي از قانون، هرگز از مکلفيت متفاوت و حقوق کمتر و یا بیشتري نسبت به یکديگر برخوردار نميباشند. بهعبارت دیگر، از این مادهی قانوناساسی تنها این استنباط حقوقی را میتوان داشت که، هرکس حق دارد به قانون رجوع نموده و در بهرهمندی و اجرای مفاد آن، همه دارای حقوق و وجایب مساوی میباشند. پس وقتي موضوع اصلي این ماده، تعیین مکلفيتها و حق استفادهی مساویانهی همهی شهروندان از قانون است، بخش نخست آن باید به بخشهای بعدی مرتبط گردد و در غیر این صورت، یعنی عدم مشخص شدن حقوقی برای شهروندان، تبعیض و امتیاز به تنهایی و مجرد فاقد معنی خواهد بود، مگر اینکه آن را نیز به مسئلهی مکلفیتها مرتبط دانست. توضیح اینکه، ممنوعيت تبعيض و امتياز نيز، به همان وجایب (مکلفيت) و حق استفاده از قانون برميگردد و نه حقوق شهروندان. چراکه در این ماده، هیچ اشارهای به حقوق مساوی شهروندان نگردیده تا ممنوعیت تبعیض، تأکیدی بر آن باشد. وآنگهی، وقتی جملهای که به عدم تبعیض و امتیاز اشاره دارد، از بقیهی جملات جدا میگردد، نوعی سردرگمی را با خود میآورد که تنها شک و ابهام را افزایش میدهد. در این خصوص اگر مادهی دوم اعلامیهی جهانی حقوق بشر را مطالعه نماییم، به مفهوم وماهیت حقوقی مادهی 22 قانوناساسی کشور خود پی میبریم. چراکه از مفاد مادهی دوم اعلامیه جهانی حقوق بشر که هممفهوم با مادهی 22 قانون اساسی ما میباشد، جز وجایب و مکلفیت پیروان، استنباط دیگری نمیگردد. بنابراین، با استناد به مادهی 22 قانوناساسی کشور نمیتوان ادعا نمود که حقوق همگان، برابر درج گردیده است.
زمانی که به مرحلهي عمل و اجراي این گونه قوانین در کشور خود ميرسيم، وضعیت کاملاً بدتر شده و هيچگونه تعهدي در اجراي قانون از سوي دولت، مقامات دولتی و افراد مقتدر و با نفوذ ديده نميشود. مثلاً وقتی در رابطه با ارائهي خدمات بازسازي، توزيع امکانات، فرصتها و ثروت همگانی، سهمگیری در قدرت و... به کنکاش میپردازیم، تبعیض آشکار و شدیدی قابل دید است که هيچکس هم از نقض قانون فرياد بر نميآورد. يا وقتي با مسئلهي آزادیبیان و مواردی چون مهدوی، محققنسب، کامبخش، نصیر فیاض و دیگران مواجه ميشويم، در تمامي مراحل نقض آشکار قانون مشاهده ميشود. یعنی درحالیکه قانون وظیفهی بررسی تخطیهای مطبوعاتی را به کمسيونی با همین نام و به ریاست وزیر اطلاعات و فرهنگ محول نموده است، دادستاني و حتا افراد و نهادهای غيرمسئولي چون ریاست امنیتملی که فاقد هرگونه صلاحيتی در اين زمينه ميباشند، اختيار موضوع را بهعهده ميگيرند و خودسرانه فراتر از وظیفهی خود عمل نموده و عرصهی مطبوعات را به دلخواه خود مورد تاخت و تاز قرار میدهند، درحالی که قانون در مقابل اقدامات آنان کاملاً فاقد صلاحیت میگردد. در نهايت اغلب این ماجراها هم، احکامي صادر ميشوند که مطابقتی با هيچيک از قوانين اساسي، مدني و جزایی کشور ندارند. بنابراين، قانوناساسی در کشور ما از اولینباری که ایجاد شده (نظامنامهی امانالله) تاکنون، جنبهي تشريفاتي داشته و هيچکس در مورد اجراي آن متعهد نبوده است. از آن بدتر اینکه، حتا قضات کشور هم نه قانون را میشناسند و نه از موارد کاربرد مادههای آن آگاهند. در این مورد لازم است جهت روشن شدن موضوع به حکم قاضی دررابطه با پخش بعضی از صحنهها از تلويزيون افغان دقت نماییم و ببینیم که واقعاً قاضیان ما از قانون چقدر میفهمند. قاضی در آخرین جلسهی دادگاه اعلام داشت که، مطابق مادهی 3 قانون اساسی و...، فیصله میگردد که ... . مگر قاضی نمیداند که مادهی 3 قانوناساسی چون صریحاً از «تصویب» سخن گفته، پس منحصراً مرتبط به قانونگذاری بوده و هیچگونه نقش و دلالتی بر تطبیق و اجرا ندارد؟
باز هم به همين قانون اساسيای میپردازیم که جماعت دايفولادي آنهمه از دموکراتیک بودن آن دم ميزنند و حتا مسئلهي حل شدن «بحرانهويت» مردم هزاره را با استناد به درج شدن نام هزارهها در آن، مطرح مینمایند. مثلاً حق تشکیل گروه سیاسی که از حقوق مسلم همهی شهروندان کشور میباشد، در قانوناساسی با محدودیتهای غیردموکراتیکی مواجه میباشد. در مادهی 35 قانون اساسی و نیز در قانون احزاب سیاسی آمده است که، «تأسیس و فعالیت حزب بر مبنای قومیت، سمت، زبان و مذهب جواز ندارد». یعنی اینکه، گروههای قومی حق داشتن تشکّل سیاسی را بهمثابهی حربه و کارجمعی مبارزاتی ندارند. بهراستی چگونه میتوان چنین حقی را توسط قانون از انسان گرفت، درحالیکه عدهای درباری و پرسهزنهای کوچههای متعفن سیاست دکوماژیک به استناد همان قوانین، سخن حل شدن «بحرانهویت» هزارهها را به میان میکشند؟ این امر را از هر بُعد (سیاسی، اجتماعی، مدنی و حقوقی) که بررسی نماییم، نهایتاً به این نتیجه میرسیم که درصورت نداشتن حقی در قانون، «انسانیت» انسانها زیر سوال میرود. مسلماً وقتی کسی «انسان» بهشمار نرود، دیگر «هویتی» ندارد و روشن است که این وضعیت بهمراتب وخیمتر از «بحرانهویت» خواهد بود. چراکه، سخن گفتن از بحرانهویت، در واقع قائل شدن به «هویت» انسان را در متن خود جا داده است، اما تنها درک و فهم و چگونگی آن دچار سردرگمی و شبهه شده است. یعنی، با بررسی و پژوهش میشود به ماهیت و کم و کیف «هویت» دست یافت. درحالیکه نفی انسانیت و مآلاً انکار حقوق و هویت، به عدم موجودیت فیزیکی و هویتی دارندهی آن، یعنی انسان منتهی میگردد. واضح است که بدون داشتن گروه سیاسی، نه میتوان مبارزه کرد و نه میشود از مخمصهی «بحرانهویت» رها گردید. اگر چنین نباشد پس چه ضرورتی به تشکیل حزب و نیز تهیهی قانونی برای آن هستیم. اصولاً گروههای قومی، مذهبی و زبانی چگونه بدون داشتن تشکلی بتوانند از حقوق خود دفاع نمایند. این درست مانند مسألهی زنان و اصناف شغلی است که باید از تشکلهای مستقل سیاسی برخوردار باشند تا قادر گردند معضلات خاص خود را حل نمایند. قانونی که صدها «ممنوعیت»، «شرط»، «اما» و «اگر» را بر سر راه مردم قرار میدهد، چگونه میشود بهآن دل خوش نمود و از آن، حقوق و آزادیهای مردم را استنباط کرد. آیا بهتر نبود بهجای مادهای که فعالیتهای تشکیلاتی ستمدیدگان را در تنگنا قرار میدهد و سعی مینماید تا آن را به بنبسن و انزوا کشاند، اینگونه مطرح میگشت که، «هرگونه فعالیت سیاسی برتریجویانه، توسعهطلبانه و انحصارگرایانه، همچنین ارائه و اعمال برنامههایی که به تحقیر، توهین و تبعیض علیه اقوام، گروههای مذهبی و زبانی منجر شده و یا از آنها چنین استنباط گردد، ممنوع میباشد».
وقتی مایانی که اکثریت نفوس جامعه را تشکیل میدهیم، اما در سرزمین آبایی خود هنوز از حق سخنگفتن به زبان مادری (فارسی) برخوردار نمیباشیم، درحالی که قانوناساسی بارها چنین حقی را برای شهروندان قائل شده است، چگونه میتوانیم بهاجرا شدن مواد آن دل بندیم؟ در این رابطه به مادهی 16 قانوناساسی مراجعه نمایید و ببینید که چگونه اضافاتی که شخص رییسجمهور در قانون گنجانیده، حق کاربرد و استفاده از واژههایی چون دانشگاه، دادستانی، دادگاه عالی و... که همگی جزئی از زبان مادری ما هستند و آثار کلاسیک فارسی و نیز درج مکرر انها در کتابهای درسی همه بر درست بودن آن دلالت دارند را از همه گرفته و تمامی مردم مجبور و مکلف گشتهاند تا تنها از واژههای یکقوم (از دهها قوم کشور) استفاده نمایند. آیا این اضافات، علاوه بر دیکتاتوری محض گروهی ـ قومی (الیگارشیقومی)، دهنکجی به مصوبات مجلسی بیش از هزار نفر و تحمیل نظر شخصی بر همهی مردم را نرسانده و اصولاً با ادعای ممنوعیت تبعیض و امتیاز در مادهی 22 قانوناساسی (در برداشت خودشان) منافات ندارد؟ طبق این ماده، هیچ فرد و یا گروهی حق ندارد تا برای زبان و رسومات یک بخش از جامعه، امتیازههای ویژهای قایل شود. قسمت آخر مادهی 16 که پس از تصویب در جرگهی قانوناساسی، توسط کرزی و تیم برتریجوی قومیاش اضافه گردیده، از این قرار است، «مصطلحات علمی و اداری موجود در کشور حفظ میگردد». عجباً! مصطلحاتی که از زبان یک قوم اقلیت (حداکثر 25 درصدی) نشأت گرفته و قبلاً کاربرد آنها بر دیگر اقوام ساکن کشور تحمیلی و اجباری بودند، باید برای همیشه مورد استفادهی اجباری قرار گیرند و در کنارش ما شعار دهیم و ادعا هم نماییم که در عرصهی تحقق دموکراسی و حقوق بشر، پیشرفتهای زیادی صورت گرفته است!! خلاصه اینکه، استناد به قانونی که اعتبار و مصئونیتش را از فردای تصویب برباد داد و درعین حال دارای ابهامات، محدودیتها و حتا تناقضات فراوانی بوده، تنها کار سادهلوحان بیتجربه و اجیران هوشیار میتواند باشد.
پانوشتهها
1 و 2 ـ عادلي، محمد صادق، تأملي بر نوشتار «هزاره ها و بحران هويت 1و2»
3 ـ مطالعات قومی در قرن بیستم...
4 ـ همان...
5 ـ همان...
6 ـ حبیبی، عبدالحی، جغرافیای تاریخی افغانستان، عنوان «هزاره» ص
7 ـ مادهی قانون اساسی، ایجاد تشکلهای قومی جهت مبارزات حقطلبانه را منع نموده و بدینگونه فعالیتهای سیاسی اقوام را در چهارچوب خاصی محدود کردهاند تا اقدامات مطالباتی را از آنان برباید.
8 ـ اینها القاب و صفاتی هستند که اسماعیل یون در کتاب سقاوی دوم آنها را تنها مختص و شایستهی قبایل همتبارش میداند و دیگران را خائن و وطنفروش قلمداد میکند.
9 ـ شاملو، احمد، از شعر «باچشمها»
10ـ افغان، سمسور (اسماعیل یون)، سقاوی دوم، ترجمهی خلیلیالله وداد بارش، ص 15، دراالنشر افغانستان، 1377
11ـ ما افغانملت را بهمثابهی یک «اندیشه» و «جریانی» بسیار گسترده که تقریباً تمامی جریانات سیاسی پشتونها را دربر میگیرد و بر مبنای فرمول «افغان = ملت» با جدیت و قاطعیت در راستای پشتونیزه کردن جامعه تلاش مینماید، میشناسیم و نه حزبی با چنین آرمانهایی.
12ـ دایفولادی، چه باید کرد؟، ص، ، 1384
13ـ دایفولادی بر خلاف تظاهری که در ابتدای چه بایدکرد؟ش نموده و مینویسد که این «... روشنگران و مردم روشن شود که مشورههای من برای این زمامدار جز جز محتوای این کتاب چیزی دیگری بوده نمی تواند.»، او کتابش را قبلاً آماده داشت و پیش از رسیدن به چوکی وزارت مشاوری آن را به اسماعیل یون داده بود تا وی و تیم همکارش نظرات دایفولادی را در مورد «هزاره» و «پشتون» بدانند و در نهایتاً در رابطه با دادن مقامی برای چنین فرد تحریفگری تصمیم بگیرند. بعد از آن هم اصلاحاتی با رهنمود احدی، اشرف غنی و اسماعیل یون در آن صورت گرفته تا نهایتاً مورد تأییدشان قرار گرفت و کتابی شد که بهنام «چه باید کرد؟» منتشر گردید.
14ـ مقام وزارت مشاوری معمولاً برای کسانی درنظر گرفته شده که از طریق یک واسطه برای کرزی معرفی میشوند و او نیز برای اینکه حرف دوستش را زمین نگذاشته باشد، او را بهعنوان وزیر مشاور معرفی میکند. وظیفهای که حتا 6 ماه هم نمیتوانند خود کرزی را ببینند. بهعبارتی، این چوکی حکم «آشغالدانی» برای افراد زائد با واسطه را دارد.
++++++++++++++++++++++++++++++
پیشگفتار
میدانم که رُک نوشتن و انتقال دادن واقعیتهای عینی جامعه روی کاغذ، سر و صدا به راه میاندازد. واقعاً این و پس از سه سده ستم و نسلکشی و تحقیر و توهین و غصب زمینهای ما و خلاصه روایابی انواع ستم و تبعیض، وقتی قلم بهدست میگیریم، چه باید بنویسیم و اصولاً آنها از ما چه انتظاری دارند؟ آیا معتقدند که با آنجام همهی آنها، اینک انسانهای رام و مطیعی شدهایم که باید در مدح و ثنای اربابان ستم بنگاریم؟ واقعاً ستم و تحقیر پیگیرشان باید چنین نتیجهای بدهد؟ یا اینکه باید و بهطور حتم به فوران خشم بردگان رهیده از زیر ستم و ساطورشان واقف باشند و به قول ژان پل سارتر وقتی دهان بند را از این دهانهای سیاه برگرفتید، چه امیدی داشتید؟ که مدح شما را سر دهند؟ سرهای پدران ما را که با زور تا بهخاک خم کرده بودند، آیا گمان میکردید هرگاه بلند شدند، در نگاهشان تحسین و ستایش خواهید خواند؟.1
پیش از ورود به بحث «هویت» میخواهم این سوال را مطرح نمایم که، آیا اساساً ما هویتی داریم و یا خیر؟ اگر جواب منفی باشد، پس بهعنوان مبرمترین وظیفه باید در جستجوی هویتی برای خود باشیم و یا اینکه آن را از نو و متناسب با شرایط و مناسبات و ساختار اجتماعی ـ فرهنگی خود بسازیم تا بتوانیم از وضعیت کنونی خود رها یابیم و سردرگمی و لنگاری در روش زندگی را از خود دور سازیم و از همین اکنون برای تعیین مسیر زندگی و سرنوشت فرداهای خود دست به کار شویم. اما اگر هویتی داریم که از آن بیخبریم و یا ما را در میان «هویتاصلی» و «هویتهایساختگی» سرگردان گذاشتهاند، مسئله از اساس با مورد بالا فرق میکند.
مهمترین مسأله این است که ما نمیتوانیم به هویتی گرایش یابیم و به آن چنگ بیندازیم که هیچ سنخیتی با هنجارهای رفتاری، باورها و ارزشهای مردم ما نداشته و فاقد هرگونه نقش و اثری در تحولات زندگی ما باشد. در این صورت خوب است که در جستجوی درک و فهم هویت واقعی خود باشیم و اگر هم پس از استخراجش آن را فاقد توان و مشخصهی انگیزهسازی برای وحدت و حرکت تکاملی جامعهی خود یافتیم، آنوقت تصمیم بگیریم تا راه دیگری پیش گیریم و هویت تازهای که درخور وضعیت کنونی جامعهی ما باشد، بیابیم. بههرحال اگر اینک از «هویت» خود چیزی نمیدانیم و چنین پدیدهای برای ما کاملاً نامشخص است، پس معلوم نیست که هویت ناشناختهی ما خوب و احیاناً نادرست باشد. این است که پیش قضاوت در مورد آن، باید درصدد شناسایی و شناخت آن برآییم. یعنی، پس از کشف یک هویت است که هرکسی باید فراخور درک و فهمش از مسایل، به بررسی، واکاوی و تحلیل آن بپردازد و دست آخر مسألهی نقد و سپس تصمیمگیری در مورد رد و یا تکمیل آن را پیش کشد.
وقتی سخن از سردرگمی و ولنگاری پیش میآید، در واقع بحث از کنش و واکنشهایی است که یک جامعه در رابطه با وضعیت ناخوشایند موجودش باید پیش بگیرد تا بهگونهای خود را از آن وضعیت رها سازد. زمانی هم که واژههای «سردرگمی» و نیز «ولنگاری» را برای بیان مقصود خود به کار میبرم، دقیقاً رکود نسبی جامعهای نسبت به سرنوشتش را در نظر دارم که عملاً به هرگونه تغییر و تحولی در عرصههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و... پشتپا زده و به وضعیت ناگوار حاکم بر خودش ذلیلانه تن داده است.
با روی کار آمدن شرایط نوینی در کشور ما، مردم ما بهخاطر گذار از دورههای مقاومت گذشته که عملاً وداعی متهورانه با دورههای رخوت سیاسی دور و درازی بوده و طی آن حماسههای کمنظیری را خلق نموده و «فدیه»های لازم بهمثابهی بهای آزادگی خود را نقداً پرداخته بود، امیدهای تازهای یافت که در دورهی نوین اجتماعی ـ سیاسی حاکم بر کشور میتوان نتیجهی آنهمه پایمردی روی «هویتقومی» و اصول «عدالتخواهی» را بهدست آورد. عدهای خوشباورانه این نسخه را برای ما پیچیدند که چون در دوران طلایی نوین همهچیز بر وفق مراد محرومان پیش خواهد رفت و مطالبات برحق مردم ما اتوماتیکمان به ما سپرده خواهند شد، پس با حفظ آرامش و عدم نقد و شکایت و اعتراض، تنها با رویآوری به تحصیل و درس، خود را از وضعیت ناروای گذشته برهانیم.
اساساً و با غالبیت فضای صلحطلبانه بر جامعه و کشور، چنین راههایی که از آن بهعنوان روشهای مدنی یاد میگردید، عملاً پیموده شدند و با فارغ گشتن صدها و هزاران فرزند قوم از دانشگاههای کشور که با سالها فراغت از عینیت جاری کشور و سرفرو بردن به درون کتاب و درس صورت گرفته بود، بازهم کوچکترین مشکلی از مشکلات بیپایان مردم ما رفع نگردید. بهدنبال این دوره که جوانان تحصیلکردهی ما با چشمپوشی از واقعیتهای سیاسی پیرامونی به آن دست یافتند، موج محافظهکاری ناشی از یافتن کار و یا باقیماندن بر سر وظیفهای دولتی و یا مؤسسهی بینالمللیای که با هزاران مشکل و تحقیر و واسطه بهدست آمده، آغاز گردید که شاهد دور شدن لحظه به لحظهی بخشی از جوانان ما از بدنهی اصلی جامعهی هزارگی و سرنوشت آن گشتیم. چراکه یافتن کار برای هزارهای با داشتن تمایل به «هویتقومی» و نیز حساس بودن نسبت به سرنوشت مردمش و وضعیت تبعیض حاکم بر آنها، از نادراتی است که تنها با نیرویی شبه معجزه میسر میباشد. این است که جوان هزاره برای زندگیاش ناچار میشود تا میان منافع فردی و مسئولیتهای قومیاش، تنها یکی را انتخاب نماید که بهطور طبیعی گزینهی اول انتخاب معمول این قشر محروم میباشد. یعنی روند تبعیض، همیشه و در همهی مراحل زندگی، بر سر راه هزاره قرار داشته و او حتا پس از فراغت و با در دست داشتن سند آن، وقتی برای یافتن کاری به هر ادارهای پا میگذارد، با تبعیضهای شدیدی مواجه میگردد. این امر ترسی وسواسگونه (phobia) را بر او مستولی میسازد که شکلگیری روانی متزلزل در او، پیامد خاص این وضعیت خواهد بود. از آن پس دوران بازخوانیها است و او متواتراً در حافظهاش این را مرور میکند که آخرین پناه ما «علم» و «ثروت» بود که شبانهروز به آن پرداختیم و دست آخر نخستینش را نسبت به دیگران بیشتر اندوختیم، ولی دومی که کاملاً در انحصار قوم حاکم بود. با همهی اینها بازهم حتا اندکی از زیر فشارهای تبعیض و ستمی که آشکارا هدفشان قوم ما بود، رها نگشتیم. این سوال بارها در مغزش خطور میکند که بهراستی حاکمیت تکقومهی کشور با این وضعیت (تداوم تبعیض) چه هدفی را دنبال مینماید و با عدم توقف روند تبعیض حتا در سرفصل نوین بهاصطلاح دموکراسی و حقوق بشر، و ابا نورزیدن از پیوند برادری با بیرحمترین انسانهای جامعهی ما (طالبان)، چه آیندهی هراسناک و تاریکی در انتظار ماست؟ متأسفانه خلق چنین وضعیت وحشت و دلهره باعث گشته تا مباحث اساسی پیرامون واکاوی و بازشناسی «هویت» بهخاطر تصور سیاهی که از آیندهی سیاسی جامعه بر اذهان مستولی گشته است، بهکناری نهاده شده و همگان سرگرم جنگهای زرگری رایج گردند. درحالی که تمامی این بحرانهای انسانی ریشه در عدم دستیابی انسانهای محروم و زیرستم این مرز و بوم به «هویت» واقعی خودشان میباشد. بهعبارت دیگر، بدون درک و شناخت «هویتقومی» مجموعههای انسانی (اقوام) ساکن در این سرزمین، نمیتوان به ماهیت مسخ فرهنگی ـ تاریخی اقوام بومی کشور با روش همسانسازی فرهنگی (Cultural assimilation) قوم حاکم که مبنای تمامی طرحها و مأمول واپسینشان است، پی برد.
با سیل مهاجرتهای اغلب اجباری و درازمدت اقوام محروم به کشورهای همسایه که عمدتاً به تولد نسل تازهای در دیار غربت و دور از ریشه منجر گشته است، بر تعداد مشکلات هویتی و سوالات فرا راه نسل غریب ساکن در غربت افزوده شده و این نسل نیز، هرگز نتوانسته است تا لحظهای از زندگی پرتنش هویتی خود را فارغ از دغدغه و نگرانی بهسر برد. گاهی بخشی از این سوالها توسط نویسندگانی از میان همین نسل بهمیان کشیده میشوند که شرافتمندانه از ناتوانی خود نسبت به رنجها، دلهرهها و نگرانیهایی سخن گفتهاند، که خود نتوانستهاند تا از آنها چشم بپوشند، بنابراین صادقانه و مسئولانه و برای ایجاد بحثی رهگشا آنها را بیان داشته که از آن میان مثلاً میتوان به نوشتهی خانم طاهره ابراهیمزاده زیر عنوان «سلام وکلامی بامدعیان روشنفکری ورئیس کرزی صاحب!» منتشر شده در سایت جمهوری سکوت، اشاره نمود. وی مینویسد، «چرا من نوعی که در دیار غربت ،در بی هویتی، در دریایی از سؤالات و در جو سازی ویرانی یک نسل و یک ملت هستم، نمی توانم جواب سؤالاتم را پیدا کرده و با نگرشی شفاف و به دور از تعصبات و جهالت به خود و کشور و مردمم افتخار کنم». مشکل این خواهر بهعنوان نمایندهای از یک جنس مورد تبعیض قرار گرفته زمانی عمیقتر میگردد که در کنار «بحرانهویت» قومیاش، از بحران دیگر هویتی و آن هم از نوع «جنسی»اش (Sex) نیز رنج میبرد.
تحمل شرایط ناگوار ناشی از تهاجم مداوم اندیشههای بحرانزای حذف و مسخ کننده و ویرانگر «هویت»ها، برای مدتی نهچندان دراز کار سادهای نبوده و تحمل آن هم اگر نگویم ناممکن، اما مطمئناً بسی دشوار میباشد، چه برسد به تداوم چنین روندی به درازایی برابر با عمر چند نسل!! این مشکلات مضاعف که بعضاً با خطور سوالاتی مانند «چرا ما نمی توانیم کاری از پیش ببریم؟ چرا همیشه در ابتدای خط هستیم؟»2 در ذهن، یا مطرح شدنشان توسط قلم ممکن میگردند، طی تفکری درونگرایانهی انسانهای درگیر با آن، نهایتاً آنان را به مرحلهی شک به تمامی اندیشهها و کارکردهای تاکنونی خواهد رساند و این سوال مغزشان را فرا خواهدگرفت و میزان اضطرابشان خواهد افزود که، تا چه زمانی میشود به درون حلقهی قومی خزید و با غرور و خودفریبی بر کارکرد دیگران خندید؟ دفاعهایی از این قبیل که سرشار خودفریبی و پنهان نمودن خودکمبینیها است، هرچه هم سرسختانه و لجوجانه و پر از تعصب صورت بگیرند، بالأخره درهم خواهند شکست و با سختتر شدن شرایط و مبارزات هویتطلبانهی ما، حتا بخش عظیمی از «خود»یهایی را که امروزه شعار فخر نمودن به قومیت را سرمیدهند، بهتدریج به ترک مواضع بازشناسی و نیز افتخار به «قومیت»، مجبور خواهند شد. چرا؟ چون این وظیفه را کمتر فرد و جریان هزارگی جدی گرفته و چنین پژوهشی تاکنون هم بهلحاظ زمانی به کندی پیش رفته و هم ازنظر میزان کاری که انجام یافته است، تکافوی نیاز نسل امروزی ما نمیباشد.
در این مدت مردم ما تمامی نصیحتهایی را که برای آرام ماندنشان لازم بوده، از دل و جان پذیرفتهاند و هرگز صدا و فریاد جدیای را از خود بیرون نداده و بهمثابهی بهآزمون گرفتن راهی نو، تمامی پردههای نمایشیای که رهبران کلاسیک بازیگران اصلی آن بودند را تا به آخر بهتماشا نشستهاند تا بهتعبیر بازیگران عرصهی سیاست مردم ما، مبادا حرفها و کارکردهای قومی هزارهها قوممحوران انحصارگر را ناخرسند ساخته و به بهانهای بر آنها بتازند. اما با همهی اینها باز بر ما تاختند و بهسود و ناهور ما را سوزاندند و برادران و خواهران ما را چه در آنجا و چا بر سر هر راهی که گیر آوردند، بیرحمانه و ناشکیبانه کشتند. باز هم سکوت نمودیم تا به اندیشهی از ما بهتران ارج نهاده و بر آنها صحه گذاشته باشیم؛ تا مبادا که بیش از دیگران، مهتران ارجمند خود ما، تقبیحمان نکنند. در این مدت از بزرگتران خویش سخت حرفشنوی نمودهایم و هم به قشر تحصیلکردهای که آنان را درس خوانده و فهمیدهی خود دانستیم و گاه بر گلهمندیشان از پیشوایان پیشکسوتمان که راه نادرست میپیمایند صحه گذاشتیم و به آنان نیز اقتدا کردیم تا دستمان گیرد و از این منجلاب بیرونمان کشد، اما هیهات اگر اندکی هم از بدبختیها و سرنوشت شومی که حکام قوممحور برایمان رقم زده بودند، رسته باشیم. ما چیزی از آنها نفهمیدیم جز دعوت پیدرپی ما به سکوت و حوصله و صبر، چراکه پاسبانی از «صلح»ی که هرگز سودش را ندیدیم و تأمین «امنیت» بلاد برتر از هرچیزی تفسیر میشد. آنان ما را به فراگیری درسهای امروزین فرا خواندند و گفتند که خود را با زمان مطابقت دهیم. اما هیجکدام آنها نه نانی برای گرسنگان شدند و نه شرافت و کرامت و آرامش و امنیتی برای مردم ما بهوجود آوردند. اینک و با پیشه گرفتن راههای کلاسیک و مدرن، این سوال فرا راه ما قرار گرفته است که علیرغم نتیجه نگرفتن از آنها و حتا نمایان شدن افقهای تاری برای زندگی فردایمان، آیا واقعاً نیازی دیده میشود تا همچنان به آن راهها و روشها پایبند بمانیم و ادامهیشان دهیم؟
آیا لازم دیده نمیشود تا از این پس با تمامی امکانات ذخیره (مدفون) در تاریخ و در زیر زمینها، بهفکر تهاجم فکری بر تمامی نمادها و وجوه برتریطلبی و توسعهطلبی هویتی ـ سرزمینیای که هم زیربنای عقبماندگی ما بوده و هم ازنظر مدرنیته هم قابل نفی است، باشیم؟ تجربههای گذشته و رویکردهای تاکنونی توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی، حکایت از جنگ بیپایانی است که از حدود سه سدهی گذشته آغاز گردیده و تا نابودی و تسلیمی کامل ما بومیان ستمدیده و سرزمین غصبشده، ادامه خواهد یافت. واقعیت هم آن است که آنان بقا و اعتبار و مشروعیت خود را تنها در تسلیم شدن و بیادعایی ما نسبت به تاریخ، تمدنهای گذشته و نیز اکتشافات حفاریها میبینند و بدین منظور با حماقت کامل جنگ «بود و نبود فلسفی ـ تاریخی» را علیه ما آغاز کرده و هرگز هم تصمیم ندارند تا آن را بدون انصراف ما از ادعای تاریخی و وراثت تمدنی، متوقف سازند. دلیل بزرگ توسعهطلبان این است که حتا عقبنشینیهای بومیان از این ادعاهای وراثت تمدنهای تاریخی این سرزمین هم نمیتواند، همسانی قیافههای آثار پدید آمده از حفاری را با شکل و شمایل هزارهها برهم زند. یعنی حتا اگر به توسعهطلبان هم تسلیم محض شویم، با پیدا شدن چهرههای همگون ما از زیر زمینها و از میان آثار تاریخی، تمامی محاسبات و داعیههای وراثت تاج و تختی انان را برهم خواهد زد و در نتیجه، تصمیم نهایی در مورد ما هزارهها، چیزی جز انتخاب گورستان بهمثابهی جایگاهی مناسب برای ما نخواهد بود.
این است که راههای مماشات و مغازلهی سیاسی با سردمداران چنین نظامی که اینک چون گذشته تمامی اهرمهای «قدرت» را در انحصار کامل خود گرفتهاند، علیرغم تحقق بخشیدن به توصیههای رهبران کلاسیک و نیز روشهای پیشنهادی مدرنگرایانی که بیش از هرچیزی در جستجوی قرار دادن خودشان در یکی از مدارهای قدرت هستند، بازهم هیچ تغییری در وضعیت نکبتبار ما پدید نخواهد آمد. ما هرچه به فقر و بیمکتبی و بیبرقی و بیراه و جاده و ناامنیهای تحمیلی و گسیل شده از دیگر مناطق به سرزمین ما، تن دادیم تا شاید از شدت قساوت آنان کاسته شود، و یا با سکوت خود در مقابل نمایندگان خودمان که با پیش گرفتن راه و روش «امتیازدهی» محض و همیشگی به امتیازطلبان سیر ناشدنی که نتیجهاش برباد رفتن همهی توقعات و مطالبات برحق ما بود؛ همچنین لب فروبستن تأییدگرانه در برابر «تسلیمطلبان» خودمان که شاید به نرم شدن «دل» قوم حاکم منتهی گردد، و نیز سکوت و چشمپوشی از تمامی مطالبات تاریخیمان بهمنظور بیتفاوت نمودن مقتدران در مقابل روند عادی زندگی ما، هیچکدام به نتیجهای منتهی نگشت. این است که لااقل این حق را به ما بدهند تا به راههای تسلیم طلبانهی تاکنونی خود «شک» کنیم. وقتی به روشهای مماشات و خوشخدمتیها اجازه دادیم که بهاجرا درآیند اما با آنهم نتیجهی مثبتی حاصل نگشت، اینک باید راههای تهاجمی پر از مطالبات اساسی، حقخواهی و نیز افشای دسایس و برملاسازی تحریفات و واقعیتهای تاریخی و ماهیت مغرورانهی حاکمیتهای برتریجوی قومی را هم بهآزمون نشینیم، مگر اینکه ثابت شود که پیمایش تاکنونی راهها همگی وحی منزل بوده و تغییر دادن آنها بدعتی نابخشودنی میباشد.
دیگر نباید به سرفصلهایی چون ده سال اخیر که سردمداران حاکیت قومی با سخن گفتن از آنها کوههایی از امیدهای فریبنده را نوید میدهند، دل ببندیم و منتظر ثمرات آن بنشینیم. چراکه از این پس و با تجاربی که بهدست آوردهایم، مطمئن هستیم که این ترفندها جز ربودن «عامل» زمان از دست ما و نیز به هرز کشیدن «انرژی» و پتانسیل مردم ما، کارایی و مصرف دیگری ندارند. سرفصل دموکراسی، حقوق بشر، حاکمیت قانون و... درواقع برای کشانده ما به جستجوی مشتی «وهم» نخواهد بود که اینک پشتارههای عظیمی از چنین تجاربی را در کولهبار مبارزاتی خود انباشته داریم. آیا میشود به داشتن قانونی دل خوش کرد که در موجودیت چنین رییس جمهوری، دیگر نه بقایش از تجاوزها مصئون خواهد بود و نه ضمانتی برای اجرایش وجود خواهد داشت؟ مگر با حقوق بشر ابزاریای که در بمباردمان یاغیان و آدمکشان قبایلی (طالبان) بسی فریادها برمیآورد، اما در مورد کشتار افراد غیرمسلح و بیگناهی که با بمبگذاریهای همانها و یا با تهاجم بر ملک و کاشانهی مردم در بهسود و ناهور و قرهباغ و... نهتنها کر و کور و لال است که اغلب از مردم بیدفاع طلبکار نیز بوده و برای حمایت از قاتلان و متجاوزان صدها دلیل در چانته دارد، میتوان از جان و مال مردم را پاسداری نمود؟
بنابراین، بهکسانی که بهخاطر منافع قومیشان هرگز فراتر از منافع قبیلهی خود نمیاندیشند و یا اساساً عقلشان به آنجاها قد نمیدهد، بیش از این نباید اعتماد نمود و به انتظار تحول و بهبود وضعیت و موقعیت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و...، آنهم از راه دریوزگی و صدقه گرفتن امتیازات و امکانات نباید نشست. از این پس باید این را در دل و مغز خود جا دهیم که اگر تحولی هم در راه است، مسلماً با دستان خودمان شکل خواهد گرفت و نه دستان خونآلود و مغزهای کور و پر از تعصب و کینهی حکام قوممحور و تمامیتخواه.
میخواهم این را بگویم که توسعهطلبان قوممحور طی سه سدهی اخیر از تاریخ کشور، بر هزاره چنان ستمی روا داشتهاند که از این سرفرازان تاریخ و تمدنساز این مرز و بوم، قوم و سرزمینی نفرین شده ساخته که اینک حتا هزاره بودنشان را ننگ و شرم و و ذلت میپندارند و زیستن در هزارستان سرسبز و هزارچشمه را ناممکن نمودهاند. سرزمین و هویتی که پس از فشارهای شدید تاریخی یورشگران، اینک مردم ما را در شرایط گریز از آن قرار دادهاند. اما اگر بگریزیم، واقعاً به کجا رویم؟ بهلحاظ جغرافیایی جای دیگری وجود ندارد تا به قصد آنجا سرزمین کنونی خود را رها سازیم و درست در وضعیتی قرارمان دادهاند که هنگام فتح اسپانیا وجود داشت. یعنی راه عقبنشینی و فراری برای ما باقی نمانده است. البته راه گریز دورنی هم در برابر ما قرار دارد که با نفی هویتمان ممکن میگردد. اما فراموش نکنیم که هرگز چون سیاه، ازخودبیگانگی و «بحرانهویت»مان ناشی از تیرگی رنگمان نمیباشد که از آن در رنج و عذاب باشیم و تنها با دسترسی به اندکی سپیدی حتا برای کاهش دادن میزان سیاهی، احساس نماییم که به «انسانیت» دست یافتهایم، بلکه مشکل اصلی ما، خوش نیامدن دیگرانی است که شکل و شمایل ما را مانعی برای تداوم سلطهگری قومی و داعیههای وراثت انحصاری تاج و تخت خود میدانند.
درعین حال، راهها و گزینههای لازم برای فرار از این وضعیت هم بسیار محدود بوده و تشبه به دیگران هم که در گذشته آگاهانه و یا از روی اکراه صورت میگرفته و با درج قومیت غیرهزاره در تذکرهی تابعیت، هرگز مشکل ما را از میان برنداشته است. در این خصوص عدهای از نیاکان ما که میپنداشتند مشکل ما «مذهبی» است و بیدرنگ تغییرمذهب دادند تا قبای رافضی انداخته شده بر خود را دور نمایند، بازهم وضعیتی بهتر از دیگر هزارهها نیافتند.
اساساً مسئلهی خودکمبینی ما ناشی از رنگ و ساختمان بینی و چشمان ما نبوده، بلکه موجودیت هزاران سند تاریخی و آثار نهفته در زیر خاک که همگی با این قیافهها همنوایی دارند، مشکل عمدهای است که غاصبان سرزمین و رهزنان تاریخی که خود چیزی بیش از مهاجرینی آورده شده از کوههای سلیمان نبوده و در تاریخ و تمدن این کشور سهمی ندارند را سخت دچار واهمه و نگرانی نموده و مانع تداوم حاکمیت غصبی آنها بدون خونریزی و نسلکشی مایان شده است.
مدتهاست که مشکلداران با ما، بهدلیل عدمکارایی و نتیجهی کافی نداشتن پروژهی تحقیر و توهین هزارهها طی حدود یک سدهی اخیر، رواشناسهای خود را روانهی میدان کردهاند تا شخصیتهای تاریخی متعلق به قوم حاکم را فوقانسانهای (Super Men) فراتر و برتر از دیگران قرار دهند. مسلماً وقتی حاکمان قوم حاکم به «فراانسان»های بینظیر تعبیر شوند، دیگر لازم نیست تا اقوام دیگر مستقیماً در معرض تحقیر هژمونطلبان قرار گیرند، چون با قرار دادن سوپرمنهای قوم حاکم در متن جامعه، مردم خود و بهطور اتوماتیک مقایسهای عینیای میان خود و آنان صورت خواهند داد. این روشها از گذشتههای دور آغاز شده و همچنان ادامه دارد. بنابراین لازم است تا با جدیت وارد میدان گردیم و به بررسی وضعیت هزارگی و هزارهای که هنوز امیدش را بهطور کامل از دست نداده و تلاش میورزد تا زنده بماند و یا حداقل از حالت مادونانسانی خارج گردد، شتافته و با همان روش روانشناسانه به مقابله و مبارزه با روند تحقیر و استحالهی فرهنگی ـ تاریخی انسان هزاره بپردازیم.
وقتی توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی از تاریخ کشور مینویسند، تنها به ذکر رویدادهای کریهی که بهعلت قبیله جنگیهای درونی قوم حاکم و استیلاگر بر دیگران تحمیل گشته و متأسفانه به تمامی مردم ساکنان این سرزمین آسیب رسانده، میپردازند. وقتی از رجال سیاسی و علمی سخن میگویند، سراسر به کسانی اشاره دارند که جز تباهی کشور و رشد دادن فقر و نکبت کاری نکردهاند. اما با همهی این تلاشهای مذبوحانه جهت خلق فراانسانهای نابغه و فاتح از میان قوم حاکم، بازهم بخشهایی از جامعه ترجیح میدهند تا دزد سرگردنهی خود را نسبت به آن تاراجگران کشورگشای خلق شده، سزاوارتر شمارند، چراکه روند استحالهگری بهطور کامل نتیجه نداده و با مهیا شدن فضایی مناسب، همین تحقیرشدگان دوباره به میدان دادخواهی پا میگذارند.
حکام توسعهطلب وقتی با چنین وضعیتی مواجه میگردند و تمام رشتههای بافته شده و دروغهای ساخته شدهی خود را برباد رفته میبینند، چنانکه یادآوری گردید به روشهای روانی رو آورده تا از این رهگذر پروسهی تحقیر اقوام زیرستم و بهویژه هزارهها را پیش ببرند و آنها را دچار عدم «اعتمادبهنفس» و «خودکمبینی» نمایند. متأسفانه چنین روشی تا حدودی موفق بوده و هماینک انسان هزاره با آنکه به مراحل نخستین بازشناسیهویتی خود دست یافته، اما هرگز نتوانسته اعتمادبهنفسش را دوباره بازیابد و ازخوبیگانگی را بهطور کامل از خود بزداید. او اینک نیاز دارد تا پروسهی بازیابی هویتیاش را با شهامت و بدون تعلل ادامه دهد تا بتواند بر ضعفهای روانی خود که پیگیری راههای تملقگویی به اربابان در ادارهی محل کارش یکی از آنهاست، مسلط گردد.
بنابراین هزاره در بیان واقعیتها و طرح نیازهایش نباید دچار اضطراب و دلهره گردد. هرگز نگران این هم نباشد که اگر بسیاری از واقعیتها را بیان دارد، ممکن است توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی را حساس بسازد و آنان را وادار به واکنش نمایند. این یکی از نگرانیهایی است که بعضاً از روی صداقت و همینطور فرصتطلبان سازشکار را جرأت داده تا به همین بهانه به گسترش دادن افکار خود بپردازند. باید نگاهی عمیقتر به مسایل داشت و پی به ریشهی خشم و کینهی آنان نسبت به هزارهها برد و آگاه شد که هژمونطلبان قومی حاکم، دارای برنامههایی برای کارکرد خود بوده و تاکنون بر اساسها آنها عمل میکنند. برنامهای که سه سده است روی دست گرفته شده و فراز و نشیبهایی را پیموده است. بنابراین آنان هرگز نیاز بهتحریک شدن توسط ما را ندارند تا عکسالعملی برخورد نمایند. مسئلهی واقعی این است که آنان از نفس «موجودیت» ما بهعنوان قومی که خواهی نخواهی با نیاکان تمدنساز و مقتدرمان پیوند داریم، خشمگین هستند. پس اگر میخواهید خشم آنان را فرو نشانید، یا این آب و خاک را ترک کنید و یا بهطور دستهجمعی تغییر قیافه دهیم و از هویت خود منکر شویم. بازهم تکرار میکنم و اساساً حرف اول و آخر من همین است که هرچه از زیر خاک بیرون میآید، همگی چشم بادامی بوده و دارای بینیهای پچک هستند که در صورت وجود هزارهها با این شکل و شمایل در این کشور، هرچه «پتهخزانه» جعل کنند و واژههای خود را به «اوستا» مرتبط سازند، همه نقش بر آب میشوند. این است که نباید فریب اینگونه القائات تسلیمطلبانه را بخوریم. ما یگانه راهی که پیشرو داریم، کشف هویت خودمان است و بس، و این کار را باید به هرقیمتی که لازم باشد عملی سازیم. گرچه بعضی از تسلیمشدگان ما اینک شعار بیهودگی این راه را سر داده و آن را مانعی برسر راه کاریابی و استخدام شدن در دولت که روش پیشنهادی خودشان میباشد، دانسته و از اینگونه حرکتها که از نظر آنان تفرقهافکنانه بهشمار رفته، پرهیزمان میدارند. اما واقعیت آنست که دههی اخیر را بههمین دلیل صبر و سکوت پیشه نمودیم اما به هیچ نتیجهای نرسیدیم، جز استخدام چند نفر ما در ادارات دولتی که متأسفانه بیش از همه چیز با خود ما سر دعوا را باز کردند و هنگام مطالبات قانونی مردم ما، همیشه جانب دولت را گرفته و این روش را موجب نارضایتی و خشم حاکمان میدانند. خلاصه این بار مصمم شدهایم تا راههای هویتیابی خود را به پژوهش بنشینیم، چراکه اگر نوبتی هم در کار است، اینک باید به راههای تازه (بازشناسی هویتی) فرصت داده شود.
پانبشتهها