"دل آدم میشه راز همه دلها ره بدانه ...."
سخی راهی
اگــر بهــار نیاید
صبورالله سـیاه سـنگ
همینکه جنگها و بارانها به زندگی مجال میداد، کتابهای آفتابسوخته کتابفروشیهای "پل باغ عمومی" شهر کابل بار دیگر بر روی خاکها در زیر آفتاب چیده میشدند.
بسیاری از کتابفروشها، بدون اینکه نام مشتریها را بدانند، ذوق شان را خوب میدانستند. شاید از همینرو، شماری از کتابها بر سر دیوارها، چارپاییها و روی زمین گذاشته نمیشدند.
کتابفروش به کارتن کوچکی اشاره کرد و گفت: "به ذوق خودت ..." و آن را کشود. در روپوش چند کتاب، نام یا تصویر فروغ فرخزاد را دیدم. کتابها را یکی یکی بلند کردم. در زیر کارتن، چند ورق پراکنده به چشم میخوردند. آنها را نیز برداشتم. دستنویسها به نظرم زیاد آشنا بودند. او گفت: "کتابچه خاطرات است، اما نامکمل. از بین همین کتابها پیدا شده ..."
با آنکه ورقها شماره گذاری نشده بودند، یافتن زنجیره خاطره ها دشوار نبود.
یکشنبه/ ١٨ میزان ١٣٦٩
امروز "بهــار" را در کانون شعر دانشگاه کابل دیدم. شعر غم انگیزی از فروغ فرخزاد را خواند و خاموش نشست. خموشـیهایش او را به شـعر ناســروده مانند میکرد. هنگامـی که نوبت من رسید، به جای سروده های تازه خودم، این شعر را خواندم:
من به راز شنفته میمانم
تو به شعر نگفته میمانی
سه شنبه/ ٥ عقرب ١٣٦٩
در سرآغاز آشنایی، بهــار برایم یک شاخ پر شگوفه بود. بعدها که جهان سرود و فسانه ما را نزدیک و نزدیکتر ساخت، دریافتم که او با همه دلتنگیهایش بیشتر به یک دشت لاله میماند.
بهــار تا چشم کار میکند زیبایی، شگوفایی و غرور است. از خودش کمتر سخن میزند؛ پرسش و پاسخ چندان خوشـش نمیآید. گهگاهی در دلم میگـردد که بهــار و من سـرگذشت همگونی را پشت سر گذاشته ایم و سرنوشت همسانی در پیشرو خواهیم داشت.
دوشنبه/ ۲۹ حوت ١٣٦٩
به دیدار دوستی که در روزهای دشوار به یادش می افتم، رفتم و گفتم: "امروز به خاطر یک پستکارت دشت پر از گل لاله، تمام شهر را زیر و رو کردم، ولی نیافتم. میخواستم بهترین کارت تبریکی سال نو را به کسی بدهم."
دوست پرسید: "مگر بدون پستکارت نمیشود به کسی بگوییم سال نو مبارک؟"
چیزی برای گفتن نداشتم. گرمای شرم در سراپایم پخش شد. شاید او به رازی پی برده بود که در میان خنده هایش گفت: "شوخی بود. تو میتوانی گل لاله زیبایی را در کنج ورق رسم کنی و در کنارش بنویسی..."
برای آنکه اندکی بهبود یافته باشم، در میان سخنش دویدم و گفتم:"گپ بر سر یک گل لاله نیست، هدفم دشت پر از لاله بود." او بیدرنگ گفت: "لازم نیست دشت لاله به کوچکی مساحت یک پستکارت باشد!"
بار دیگر بی سخن ماندم و سوزش شگفتی در سراپایم یافتم.
سه شنبه/ اول حمل ١٣٧٠
هرگز نمیدانسـتم که پیام تبریکی سـال نو، با گل لاله تنهایی که در کنار آن رسـم کرده بودم، نخسـتین نامه ام به بهــار خواهد شد. هنگامی که نامه را برایش میدادم، گفتم: "تا امروز نامی به این زیبایی از کسی نشنیده ام." او غمگینانه گفت: "ایکاش نامم پرسـتو میبود."
بســیار زیاد دلم میخواهــد بدانم چــرا او چنین آرزو دارد. نمیتوانم بپرســم. میدانم از چـون و چــرا خوشش نمی آید.
بهــار همیشه به وعده اش دیر می آید. عادتش است. نمیتوانم دیر آمدنش را به رخش بکشم. میترسم آزرده شود و دیگر هرگز نیاید. وقتی دلتنگ باشد، دیرتر می آید و میگوید:"برایم شعر بخوان."
به خاطر ذوق بهــار، بسیاری از سروده های فروغ را به حافظه سپرده ام. برای جلب توجه او همواره وانمود میکنم که شعرهای فروغ را از گذشته ها دوست داشتم.
پنجشنبه/ ٢ سرطان ١٣٧٠
بهــار به وعده اش دیرتر آمد و گفت:"امروز دلم بسیار گرفته است." و خواهش کرد شعری برایش بخوانم. به جای شعر فروغ فرخزاد، غزلی را که تازه سروده بودم، خواندم:
دل من بیشتر از پیش پر از تو گشته
همچو باغی که پر از شعر پرسـتو گشته
بهــار گفت: "زندگی بسیار عجیب است." گمان بردم به دنبالش خواهد افزود که زندگی مثلاً چگونه عجیب است. او خاموش شد. نمیدانم چرا پنداشتم که امروز او میخواهد رازی را به من بگوید.
گفتم: "هان! به راسـتی هم که زندگی بسـیار عجیب است..." و گذاشـتم که او ادامه بدهد. بهــار گفت: "ایکاش میشد نام پرسـتو را بدزدم." و با خود زمزمه کرد:
کاش ما آن دو پرسـتو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از بهــاری به بهــار دیگر
شتابزده گفتم:"بهــار دیگر وجود ندارد." او گفت: "چرا ندارد؟ وقتی پاییز دیگر و زمستان دیگر باشند، بهــار دیگر ناممکن نیست." و من که ناممکن را به چشم میدیم، چیزی نگفتم. نمیتوانستم چیزی بگویم.
بهــار خاموش ماند و من از خموشی او آواز پرواز هزاران پرسـتو را شنیدم.
نخستین بار بود که بهــار را شادمانتر از هر روز یافتم. همینکه مرا دید، گفت: "فردا پرسـتو در ادیتوریم دانشگاه کنسرت میدهد." حدس زدم که به دومین راز بهــار دست یافته ام. او شیفته آهنگهای پرسـتو بود و من این را نمیدانستم.
پنجشنبه/ ١٤ اسدد ١٣٧٠
با هم به کنسرت رفتیم. او مانند اینکه روانش را به پرسـتو داده باشد،غرق آهنگها شده بود، و من که تمام هستیم را بهــار به گروگان گرفته بود، نمیخواستم بدانم که پرسـتو چه میخواند. دلم میشد نگفته های بهــار را بخوانم و بدانم که او در خموشیهای مرموزش به چه می اندیشد و چرا آرام آرام اشک میریزد.
روزهای دلتنگ فصل برگریزان سر رسیدند. روزهای تلخ و دلگیر پاییز، روزهای فروریختن، رفتن رفتن، مهاجرت و فرار. میگویند اوضاع بسیار خراب خواهد شد. میترسم، مبادا این صاعقه ناهنگام بر پیوند بهــار و من بیفتد. میترسم بشکنم. نکند بیچاره شوم.
چهارشنبه/ ٤ عقرب ١٣٧٠
امروز بهــار باز به وعده اش دیر آمد. از دوردستها آواهایی به گوش میرسید. "صدا، صدای شکستن بود"، و من که چیزی شکستنی تر از دل نمیشناسم، دریافتم که غم بزرگی بر دلم سنگینی میکند.
بهــار آمد. سیمای بهــارانه او در پاییز بسیار دیدنی بود. ولی آنچه تماشایی تر مینمود، سیمای پاییز در چهره او بود.
بهــار آمد. ولی ایکاش آنگونه نمی آید. بیش از اندازه دلتنگ بود و گفت: "امروز برای شعر شنیدن و شعر خواندن حوصله نیست." و پس از درنگی افزود:"... و تصمیم دارم مدتی از خانه بیرون نشوم." شاید او چیزهای دیگری هم که من نشنیدم، گفت. و شاید هم شنیدم آواز پرواز هزاران پرسـتو را.
دوشنبه/ ٤ قوس ١٣٧٠
بهــار به وعده امروزش هم نیامد. دلتنگیم فزونی میگرفت. دلم میشد کسی برایم شعر بخواند.
دوست را دیدم؛ همانی که در روزگار دشوار دلتنگیهایم طلوع میکرد. او گفت: "شنیدم که پرسـتو در ادیتوریم دانشگاه کنسرت میدهد." و به آهستگی افزود:"میگویند این آخرین کنسرت پرسـتو در کابل خواهد بود."
باور داشتم که بهــار به کنسرت پرسـتو دیر نمی آید. چشمهایم را به دروازه دوخته بودم. همهمه ها دل تالار را پر کرده بود. پرده ها از روی ستیژ کنار زده نشده بودند. آواز آرام گیتار از پشت پرده، مردم را به خاموشی فرامیخواند. گیتاریست شاید آدم دلشکسته بود، زیرا آهنگ غم انگیزی را مینواخت. کسی در کنارم همنوا با تارها زمزمه میکرد:
یار نیامد، نیامد، نیامد برم
شور قیامت، قیامت به پا شد سرم
مردم کف میزدند و فریاد میکشیدند: "پرسـتو! پرسـتو!" من گمان میبردم که آنها میگفتند: "بهــار! بهــار!" به نظرم آمد که به زودی بهــار در چارچوب دروازه پدیدار خواهد شد. دروازه را بستند.
من در خاموشی میان دو غوغا باز هم آواهایی را شنیدم: صدا، صدای شکستن بود. آخر چرا آن روز نتوانستم بدانم که بهــار برای خداحافظی آمده بود؟
مردم دوباره فریاد زدند: "پرسـتو! پرسـتو!" و پرسـتو روی ستیژ آمد. اندوهگین به نظر میرسید. دلم میشد با شتاب روی برگه یی بنویسم: "خواهش میکنم امروز آهنگ «کوچ پرسـتو» را نخوانید." شاید نزدیک پرسـتو رفته بودم. او مرا ندید. هنوز کاغذ را به دستش نداده بودم. کنسرت در میان غوغای مردم با این آهنگ آغاز گردید:
قصه ما قصه عشق،
قصه کوچ پرسـتو ...
قصه یک جستجو بود، جستجو بود
دستم دراز مانده بود. مردم کف میزدند. و من دیدم که چقدر از پرسـتو دور استم.
تا آنجا که به یاد دارم، لحظه های عمرم همواره شبانه بوده اند، حتا در روزهای بلند آفتابی. شاید شبهای یلدایی من مانند دو انجام یک گره در دو سوی سپیده دم زودگذری به نام بهــار، رها شده، امتداد مییافتند.
نمیدانم مردم به کدام خوشی کف میزدند. این را هم ندانستم که چند آهنگ پرسـتو را نشنیده گذشتم؛ ولی نمیتوانستم نشنوم وقتی بر خرمن خاطره هایم آتش افگنده میشد. او میخواند:
یار نو سفر دارم، دانه دانه میبارم
دامنم پر از اشک است، تخم لاله میکارم
دل من که بهــارانه ابر کرده بود، باز به یاد روزگار از دست رفته افتاد و پر بارید، بارید، بارید. دلم میشد کسی برایم شعر بخواند. آنسو پرسـتو میخواند:
ای اشک من! چه حاصل که ریزی ز چشمان غمدیده ام
ای خون دل! چه حاصل که آیی ز چشمان نمدیده ام
کسی از گوشه تالار برخاست و برگه یی را به دست پرسـتو داد. گویی ما همه پشت ورق را خوانده بودیم که به گونه غمناکی خاموش شدیم. پرسـتو نیز دمی خاموش ماند. شاید نگفته نهفته داشت. ناگهان به گریه افتاد و سپس در میان اشکهایش خواند:
مگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو ای یار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود را
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
مردم کف میزدند. پرسـتو اشکهایش را پاک کرد و بدون اینکه چشم به راه فرمایش دیگری بماند، خواند:
عشق
آری یک دروغ اس
یک فریب اس، یک جنون اس
کسی نمیدانست که وقتی او عشق را جنون و فریب ودروغ میخواند، آیا راست میگفت. و پرسـتو همچنان میخواند:
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
کی گشته ای نهفته که پیدا کنم ترا
مردم فریاد میکشیدند، مینوشتند، میشنیدند و کف میزدند. پرسـتو برای هر کدام چیزهایی میخواند و شاید تنها برای خودش بود که میسرود:
تو برای دل من
شعر دریا ره بخوان ...
کنســرت به واپســین پرده هایش نزدیک میشــد. مــن به دوردستترین جزیره خاطره هایم تبعید شده بودم. او در پایان خواند:
گفتی در انتظارم باشی که بر میگردم
گفتی در انتظارم باشی که بر میگردم
آیا کس دیگری هم میدانست که این کنسرت، آخرین برنامه آوازخوانی پرسـتو در این شهر خواهد بود؟ پرسـتو در میان شور و شادمانی مردم، از ستیژ پایین آمد و با همه خداحافظی کرد. پرده ها سوی یکدیگر پیش آمدند. گیتاریست دلشکسته با بیزبانی تارها همان آهنگ را فریاد میکرد:
گفتی در انتظارم،
گفتی در انتظارم،
گفتی در انتظارم باشی که بر میگردم
سه شنبه/ ٢۹ حوت ١٣٧٠
اگر بهــار بیاید، پرسـتو باز خواهد گشت.
به دیدن دوسـت، همـانی که در روزهـای دشـوار دلتنگیهایم طلوع میکـرد، رفتم و گفتم: "سال نو مبارک!" دوست به دستهایم نگاهی کرد و خندید. شاید میخواست بگوید "بدون پستکارت؟" بعد گفت: "مبارک!" و دوباره خندید.
شنبه/ ٦ جوزا ١٣٧١
فصلی از فاجعه پایان یافته است. مردم دسته دسته برمیگردند. چشم من، در همه چشمها و در میان همه قامتها، بهــار را میجوید. هر روز میپندارم فردا همینکه از خواب برخیزم، جهان دشت لاله خواهد بود.
دوشنبه/ ۲۸ سرطان ١٣٧١
فصل دیگری از فاجعه ها تکرار میگردد. از زمین و آسمان آتش میبارد. هر روز خبر مرگ یا زخم برداشتن عزیزی شنیده میشود. شهر گلیم همواره هموار فاتحه های ناتمام شده است.
به دوست گفتم: "این شهر دیگر روی بهــار را نخواهد دید." او چشمهایش را بزرگتر ساخت، خندید و چیزی نگفت.
پنجشنبه/ ٣ اسد ١٣٧١
دل من به شکستن معتاد شده است.
یکشنبه/ ١۸ سنبله ١٣٧١
دوست که خودش شاخه راز است، امروز گفت: "برخی از رازها فاشتر از رسوایی اند و برخی از صراحتها همواره پوشیده تر از راز میمانند." با آنکه هدفش را ندانستم، گفتم: "تو همیشه درست میگویی."
چهارشنبه/ ٧ قوس ١٣٧١
اگر دوست نمیبود، مدتها پیش آبم برده بود. او تکیه گاه روحم شده است.
جمعه/ ١٩ جدی ١٣٧١
شهر با بیگناهیهایش میسوزد. از دور و نزدیک صدای انفجار، شکستن، فروریختن و فروپاشیدن به گوش میرسد. زندگی گروگان مرگ است. همینکه آشنایی را میبینی، گزارش مرگ یا زخم برداشتن کسی را برایت میگوید. مردم در زیر آتش نفس میکشند و به بربادی خویش معتاد شده اند.
باید به دوست بگویم که مدتی از شهر بر آید. آیا نباید زودتر بگویم؟
دوشنبه/ ٩ دلو ١٣٧١
امروز در پناه دیوار شکسته کانون دانشگاه کابل، رویاروی دوست نشستم و خواستم سخن واپسین را به او بگویم. خواستم از گسترش سرطانی جغرافیای گورستانها، از بلندای فریاد در دهلیز بیمارستانها و از افزایش شماره سنگرها در کوچه ها بیاغازم و در پایان خواهش کنم که چندی از شهر بیرون شود.
دوست خاموش بود. از دور و نزدیک صدای انفجار، شکستن، فروریختن و فروپاشیدن به گوش میرسید. نمیدانستم چگونه به او بگویم که زندگی وی با ارزشتر از زندگی برباد و برآتش رفته من است. او باید از این شهر برود.
غریو پیهم انفجارها از دور و نزدیک شـنیده میشـد. میدیدم کـه وقت کـم است و زندگی گـروگان مـرگ. پنداشتم که به جـای اینهمه حاشـیه پردازی، بهتر است یکی و یکبار بگـویم که پریشـانش اسـتم. آنگـاه، او خواهد پرسید: "چرا؟" و در پاسخ خواهم گفت:"اگر خدا نخواسته ترا چیزی شود...؟"
آتش با بوی باروت، بی اعتباری زندگی و قاطعیت مرگ را اعلام میکرد. به چهره دوست نگاه کردم. به هیچ چیزی شباهت داشت. چشمانش آسمان را نزدیک آورده بود. نگاهش الماس را میخراشید و چهره اش آیینه را نگین نگین میشکست. میخواست چیزی بگوید. ناگفته اش در پرواز گلوله ها امتداد یافت.
باد میوزید و ناژوها به خود میپیچیدند. خواستم لب بگشایم. دوست در فاصله دو آتش گفت: "بسیار پریشانت استم" و بیدرنگ افزود: "اگر خدا نخواسته ترا چیزی شود...؟"
گمان کردم آواز خودم را شنیده ام. آیا بیدار بودم؟ از شگفتی زیاد در خاموشی خاکستر شدم. سرما بیداد میکرد. پشت سر چیزی فراتر از دود و سیاهی دیده نمیشد. باید از باریکه کنار دیوار میگذشتیم.
کسی بر دیوار شکسته کانون شعر، با حروف ریز، نوشته بود:
خدا حافظ گل لاله!
خدا حافظ پرسـتوها!
باد هو میکشید. دستهای دوست گرم بود.
[][]
کابل
اپریل 1993