دستگیر نایل

           

داستان کوتاه

شرم زمانه!

               ساختمان سه طبقه ای مکتب ما با داشتن اتاق های بزرگ درسی ، در موقعیت زیبای شهر کابل قرار داشت.عقب انرا کوههای بلند احاطه کرده بود.جادهء بزرگ پیش روی مکتب که به استقامت درهء سرسبز پغمان امتداد داشت، از رفت وامد عابرین وموتر ها، همیشه پر بود.وقتی ساعت رخصتی شاگردان آغاز می شد، جنب و جوش وشور وهیجان وصف نا پذیری در سرک ها وکوچه ها برپا می شد.نسیم ملایمی که سحر گاهان از کوه ها ودرهء پغمان می وزید، همراه با عطر گیسوان دختران مکتبی، دل و دماغ آدمی را تازه میکرد.پیراهن های سیاه و چادر های سپید که لباس ویژه ء دختران مکتبی بود، علامت نظم و دسیپلین پذیری ان ها را نشان میداد.پسران نیز تقریبن با لباس های مشابه ، به مکتب می امدند.وفرق ثروتمند وفقیر کمتر احساس می گردید.

      « جاوید » که به صنف دهم مکتب ما بود،یک پسر شوخ، بیباک، ومردم آزار بود وپیوسته سبب اذیت وآزار دختران مکتبی میگردید.رفقای همصنفی اش او را « جاوید کلوله » لقب داده بودند.راستی هم در همان نوجوانی، شکم بر امده ای ما نند زنان حا مله داشت.کمرش بزرگ و پاها یش کوتاه تر از حد معمولی بود.اما جاوید به این ریشخندی ومسقره گی همصنفی هایش اهمیتی قایل نبود ومیگفت:

_« چیزی که خداوند کرده است، کم و بیش نمیشود.مردم نادان! به خلقت خدا عیب میگذارند!»

جاوید، دختران جوان را که در کوچه ها میدید،صدا می زد:

_« او کفترای ملاقی! او قندولک ها! جان ودل، نفس و ایمان !! »

و جواب می شنید:

_ « بچه ء بی تربیه! تو از خود خواهر ومادر، نداری؟ شرم وحیا، نداری؟»

جاوید میگفت:

_ « دارم، دارم، مگر مانند شما دلبر، ندارم.مانند شما، کفتر ندارم که به بام آرزو هایم پرواز کنند.وغمبر بزنند.»

ودختر ها میگفتند:

_ « به پدرت بگو برایت زن بگیرد بعد غمبر زدن را می بینی!!»

و قاه قاه می خندیدند.جاوید میگفت:

_ « آه دخترک های نادان.وبیخبر از دنیا.پدرم پول خرچ میکند وبه من زن میگیرد؟ می فهمید پدرم چه میگوید؟ « برو خودت پول پیدا کن و زن بگیر.هنوز از دهانت،بوی شیر می آید.!» اما زمانی که خواهرم را به شوهر داد، یک لک افغانی تویانه گرفت.مردم گفتند:«خوجه یین،چرا این بی انصافی را درحق داماد خود کردی؟»پدرم گفت: « سیال که از سیال پس بما ند، گوش و بینی اش از بریدن است.حاجی رشید کرد، من نکنم؟» شما دختر ها اول آرام جان استید،زن که شدید، آفت جان میشوید.من این گپ ها را از پدرم میشنوم که به مادرم می گوید: تو، بلای جان استی، آفت استی آفت!.اگر شرم زمانه نباشد، ترا با شش تا کره ات به بازار برده می فروشم!»

       تنها آزار دادن دختر های مکتبی عادت جاوید نبود که گاه گاهی پنهان از چشم پدر و مادر، سگرت و چرس هم دود میکرد.وهمراه با جوانان بد گرد و بیراه کوچه، برای تماشای فیلم های جنگی وکاوبای، به سینما هم می رفت.خراج وکاکه هم بود پول تکت ومصرف چای وسگرت رفقای خود را هم می پرداخت.پدرش خوجه یین اعظم به سوزن پول جمع میکرد، وجاوید، به شاخی باد مینمود.شکایت از جاوید هر روز به مدیر مکتب می رسید.مدیر که در میان خانوادهء خود به ( لعل ) اغا مشهور بود، در اداره ورسمایت، او را ( شرار ) میگفتند.ان مدیر واقعن شرار نه، بلکه یک آتش پرچه بود؛ میر غضب بود.آقای شرار،عینک سفید ذره بینی به چشم های خود میگذاشت زبان تند داشت.بسیار گپ می زد وکم سخنان دیگران را می شنید.همکارانش او را با سختگیری ها و انضباط بی حد وحصرش « طره باز خان » لقب داده بودند.

     هر روز چاشت روز که هنگام رخصتی مکتب می شد،شاگردان را سر لین ایستاد میکرد وغیر حاضران روز های گذشته را یک کفپایی جانانه می زد.راستی هم آقای شرار از طره باز خان کوتوال شهر کابل عصر نادر خانی و میر غضب های عبد الرحمانی ، کارمندان خاد حکومت چپی و قوما ندان های عصر مجاهدین، دست کم نداشت. اما جاوید، از همچو یک مدیر میرغضب هم نمی ترسید.کتابچه وقلم وکتاب درسی با خود به مکتب نمی اورد.تنها یاد داشت های پراگنده وبه اصطلاح چتل نویس هایی با خود داشت.

         یک روز،معلم تاریخ از جیب های کرتی جاوید، یک قطی سگرت ( کنت) هشتصد افغانی پول نقد و مقداری چرس را گرفت.به مدیر مکتب اطلاع داده شد ومدیر، جاوید را به ادارهء مکتب فرا خواند.وضمن اینکه به مرگ، لت وکوب کرد، پرسید:

پدرت زنده است چی کار میکند؟»

لب های جاوید پریدن گرفت.گوش هایش از پیچ وتاب دادن مدیر، سرخ ودرد آلود شده بود.با صدای لرزان گفت:

_ « بلی صاحب زنده است.دکاندار است، در کارتهء پروان، دکان داریم.» مدیر غضبناک تر شد:

_ « حتمن پول های دکان را دزدیده بودی که چرس وسگرت خریدی هه؟ فردا پدرت را با خود به مکتب بیاور که همرایش گپ بزنم.»

    جاوید با اندام لت خورده وگوش های تبدار،از دفتر مدیر خارج شد.ترس ووحشت اینبار اورا نگران کرده بود. زیرا هیچ وقت مدیر نگفته بود که پدرت را به مکتب بیاور « خوجه یین اعظم» پدر جاوید ، از بد رفتاری ها و ولخرچی های پسرش هم چیزی نمی دانست.اگر از این افعال پسرش چیزی میدانست،از خانه کشیدن وعاق کردن برایش یک امر عادی بود.یکسال پیش،« فرید» برادر بزرگ جاوید را به نسبت نافرمانی وقمار بازی هایش عاق کرده با زن واولاد ها یش از خانه کشیده بود.جاوید که در راه میرفت، اندامش می لرزید.دست ها و پاهایش سیاه وکبود شده بودند.گوش هایش،تبدار بود ودرد میکردند.با این هم، به فکرفرو رفته بود که چگونه پدرش را بفهما ند که مدیر مکتب، اورا خواسته وبرای چی، خواسته است.؟ و اگر پدرش را به مکتب نیاورد، جواب مدیر را چی خواهد داد؟ درد اندام وگوش های تب آلودش را در پرواز به بال این افکار ترس آور، فراموش کرده بود. چند قدم دور تراز دکان پدرش،کاکا گل محمد بنجاره فروش،دکان داشت.گل محمد،مردی تقریبن پنجاه ساله بود. در جوانی هایش، به فسق وفجور، قمار و لواط! نام کشیده بود.

       گل محمد، کلاه قره قلی کهنه ورنگ ورو رفته به سر میکرد.این کلاه را هیچگاه از سر خود دور نمی نمود. زنجیر ساعت جیبی اش مانند ماری، به دور واسکت چرمه ای و گاچ جیبش حلقه زده بود.وقت نماز، به مسجد میرفت و قصد نداشت نماز هایش را ترک کند.ومیگفت:« ده جوانی،گناه زیاد کدیم ده پیری باید توبه کنم که خدا، گناهان مره ببخشه.از جوانی تا به پیری،ازپیری تا به کی؟» از مسجد راسن به دکان می امد.مراجعین زیاد داشت واز کار وبار خود، راضی بود.

       جاوید،پس ازچرت ها وافکار ضد ونقیض،همین آدم را زیر نظر گرفت که همسایهء نزدیک شان بود و فکر میکرد که آدم پیر است، نماز خوان وبا خدا است وشاید گناه مرا بپوشا ند و پرده دری نکند.اما از سوابق و سجل و سوانحش چیزی نمیدانست.وفکر کرد که اگر اورا بجای پدرش به مکتب ببرد، مشکلی که پیش امده،حل خواهد شد.حال ان که خوجه یین اعظم تنها از کسی که در این محل بدش می امد، همین کا کا گل محمد بود.و می گفت که گل محمد، شرم  زمانه است.؛ قوم شرم است! بینی مارا در این محل، بریده است نماز را هم که میخواند، از روی ریا است! دلش چرکین است! ».شام روز که آسمان سرمه ای رنگ شده بود، کا کا گل محمد مانند هر روز دیگر، در وازهء دکان چوبی خودرا بست،تخته های دکان را پایین نمود وقفل محکمی راهم به ان چسپاند وآهسته آهسته در پسکوچه های هندو گذر، تنها شد.جاوید، مانند چلپاسه ای پیش رویش خزید وصدا کرد:

_ « کا کا، سلام علیکم!»

گل محمد، نصوار دهن خود را به زمین تف کرد وبا صدای غور جواب داد:

_ « وعلیکم سلام بچه ء خوجه یین، چطور استی؟ پدرت خوبست؟ مادر، بیادرا، خواهرا خوبند؟»

_ ها خوبند و بشما، سلام می گویند.راستی یک خواهش داشتم.اجازه است که بگویم.مگر فکر تان باشد کا کا که پدرم از این گپ های ما نفهمد. درغیر ان، خوب نخواهد شد.»

گل محمد با شنیدن این سخنان،از پسری به این سن وسال ، در حالیکه از زیر چشم به او نگاه میکرد، حیرت زده شد وبا خود فکرکرد که چی قضیه ای باشد که پدرش انرا نفهمد.پشت گردن چرک زده و عرق آلود خود را خارید حس کرد که رازی وسخنی هست که در دل دارد وگفته نمی تواند.لذا گفت:

_« نی بچیم بیغم باش.مه بچه نیستم که رازکسی را در دل خود نگه کرده نتوانم.بگو،یگان گپ باشه،بگو خاطرت از طرف مه، جمع باشه.تو خو، برادر زاده ی مه میشی نی! » 

جاوید، قضیه را به گل محمد قصه کرد ودر اخر، التماس امیز گفت:

_ « فردا، نزدیک دروازهء مکتب یکدیگر خود را می بینیم. ویکجا می رویم به دفتر مدیر.ومیگویی که اگر جاوید کدام گناه یا خطایی کرده باشد ببخش.هوشت باشه کا کا که مدیر ما،بسیار ادم بد قهر وتند اس اگر کدام گپ خراب هم بتو زد،آزرده نشوی.وهرچه گفت، قبول کنی.این هم یکهزار افغانی شیرینی تان از شیر مادر حلال می بخشم» گل محمد، یک هزار افغا نی پول نقد بدون محنت را به جیب واسکت خود گذا شت.فکر کرد که تا کنون چنین پسر احمقی را ندیده است.قدم ها را سریعتر گذاشته در پیچ و خم کوچه ها و در روشنایی نیمرنگ چراغهای کوچه ها که در پیشانی در وازه ها آویزان بودند، بسوی خانه ء خود روان شد.صبح وقت که آفتاب یک نیزه از پس کوهها بلند شده بود، خود را به دروازهء مکتب رسانیده و منتظر جاوید بود، لحظه شماری میکرد.اما جاوید که در راه مکتب می رفت، در دلش وسواس، خانه کرده بود.وبا خود میگفت :که آیا گل محمد طبق وعده خود می آید و نزد مدیر با او می رود یانه.اگر موضوع را با زن خود در میان گذاشته باشد و زن،اورا گفته باشد که گل محمد، پشت این معامله نگرد که عاقبت خوب ندارد،بعدش چی؟» اماهنگامی که نزدیک دروازهء مکتب رسید،گل محمد را دید که شخ و ترنگ مثل  یک درخت چنار ایستاده و چهار چشمه منتظرش است.دلش قوت گرفت و پیشانی اش که از فکر کردن داغ شده بود، سرد شد. جا وید با دیدن گل محمد، خنده زوره کی نموده پنهان از همصنفی هایش با گل محمد به دفتر مدیر مکتب داخل شدند.

        مدیر، مانند آدم چوبی شخ وراست پشت میز نشسته بود واز پشت عینک ذره بینی اش همه اطراف خود را زیر کنترول داشت.با داخل شدن انها، مدیر از پشت میز با گل محمد دست داد وگفت»

_ « کا کا بنشین.این پسر بی تربیه! ( اشاره به جاوید ) از شماست؟»

گل محمد با شنیدن واژه بی تربیه که ظاهرن به معنویتش بر میخورد، کمی تکان خورد.وبه جاوید بدبد نگاه کرد. اما چیزی نگفت.جا وید، در جای خود ایستاده بود. و چشم های خود را از نقش های قالین دفتر مدیر که همچون گوشواره های الماس مادرش می درخشیدند، دور نمیکرد.مدیر در حالیکه هیچ شباهتی میان پدر وپسر نمی دید با تعجب به گل محمد گفت:

_ « کا کا! پسر تان بسیار شوخ و بی تربیه است.به درس های معلمان گوش نمیدهد؛ غیر حاضری بسیار میکند ویک روز پیش، معلمش از جیب های کرتی اش سگرت، چرس وپول نقد را گرفت.شما از این کار کرد های پسر تان خبر دارید که پول دکان را هم در اختیارش میگذارید؟»

گل محمد، غرق عرق شد.و از شرم، پیشانی اش داغ گشت.در دل با خود گفت«آه! ده چه بلا ماندم آدم احمق تره به بچه های مردم، چی؟» گل محمد در جوانی های خود هرچند کنده و زولا نه و غرب وغراب را بسیار دیده و کشیده بود. اما مانند ان روز خود را شرمنده، ترسو و بی ابرو حس نکرده بود.گفتنی های مدیر که تمام شد، گل محمد گفت:

_ « مدیر صاحب بسیار بجا گفتین.وقانونی گپ زدین مگم ای بچه بمن هیچ ابرو وعزت نمانده ، اصلن شیر حلال مادر را نخورده! حرام زاده اس! اگه پایم به خانه رسید، بی ادبی و سگرت کشیدن و چرس زدنه نشا نش میتم.و آدمش میسازم.چرس، سگرت، قمار، ای دگه چه فعل های لچکی وبی پدری اس؟ یک خاشه بچه واینطور فعلهای نا روا! شرم مردم، شرم زمانه خوب اس.مردم، به ما چه میگوین؟» 

جاوید نزدیک بود مانند بم، انفجار نماید.در دل با خود میگفت« آدم احمق! بجای اینکه شفاعت مرا کند، به دهن توپ، بستیم کرد.» مدیر، هشتصد افغانی پول نقد را از روک میز خود بیرون کرده به دست گل محمد داد وگفت:

_ « این پول هایی است که از جیب پسر تان بدست امده است.دیگر اختیار دکان و مصارف تانرا بدست او ندهید. لطفن یک تهعد نامه بنویسید که اگر در اینده پسرتان مرتکب چنین کارهایی شد،ازمکتب اخراج کرده خواهد شد. گل محمد که سواد کافی نداشت، چیزی شبیه یک عهد نامه نوشت و بدست مدیر داد. مدیر گفت:

_ « شما میتوانید بروید.مگر متوجه پسر تان باشید.این بار بخاطر ریش سفید شما وگرنه ....!»

گل محمد دست جاوید را گرفت و از دفتر مدیر بیرون شدند. چند قدم که از مکتب دور شد ند، جاوید از استین گل محمد گرفت وبا خشم گفت:

_ « کا کا، تو به مد یر مکتب چرا گپ های خراب نسبت بمن زدی؟ نزدیک بود مرا به کشتن بتی.هشتصد افغانی دیگا رام به جیب زدی.بکش پول های مره وگرنه...!»

گل محمد که جاوید را در تنگنا والزامیت قرار داده بود، از گریبانش گرفت و گفت:

_ « بی تربیه! تو مره پیش مدیر مکتب به یک پیسه کدی،.برای مه عزت وابرو نماندی مه،هیچوقت تا ای حد بی عزت نشده بودم.بنام یک پدر، برایمه چه ماندی؟ برای همین مره پیش مدیر بردی که از کارهای ناروای تو دفاع کنم؟ حالا که دکان رفتم، همه این ماجرا ره به خوجه یین پدرت قصه میکنم.تره به ای خو وخیال نمی مانم!»

جاوید،خود را شکست خورده وبرباد شده یافت.دردل سخت پشیمان شده بود که چرا چنین اشتباهی از او سر زده است.اما خود کرده را دردی بود ودرمان نه.یکبار خود را به پاهای گل محمد انداخت وبا عجز ودرمانده گی گفت:

_ « کا کا، مه یک بچگی کدم، مره ببخش.هشتصد افغانی که مدیر برایت داد، او هم از شیر مادر برت حلال! مگر یادت باشه که این قضیه از دهانت جایی نبر ایه که پیش پدر ورفقایم بی ابرو وشرمنده میشم.»

وهق هق به گریستن شد.گل محمد، با لبخند ساختگی دندان های کرم خورده اش را نمایان کرد وگفت:

_ « خیر باشه بچیم.درس های خوده بخوان، غیر حاضری نکن، آدم شو! ودیگه ایطور کار های بیعقلی وگنده ره نکو که کلان ها ره ده خجالتی نتی!!»

 

 


بالا
 
بازگشت