عید محمد عزیزپور
بی زحمت و رنج نان نمیباید خورد
(افسانه یی مردمی از کشوراریتره: کشوری هم مرز با ایتوپیا، سودان و دریای سرخ در شمال افریقا)
برگرداننده از هالندی به فارسی: عید محمد عزیزپور
در روزگار باستان در روستای "هیزاور" مار نابینایی و مردی که نامش «جبری آکای» بود میزستند. مار کور بود و با گنجشکی دوستی داشت که همواره در کنارش بود و برایش خوراک مرساند. مارکور گاهی خود را به آفتاب دراز میکشید و میگذاشت که گنجشک او را پرستاری کند. دمیکه گنجشک خوراک را با نولش میاورد تنها چیزی که مار میکرد این بود که دهانش را باز میکرد تا آن را بخورد.
به این ترتیب، مار به یاری گنجشک همواره چیزی میخورد، خوراکی برایش میرسید تا از گشنگی نمیرد.
«جبری آکای» همه روزه آن را میدید. پس از مدتی که «جبری آکای» بازهم دید آن مارکور بدون اینکه کاری بکند یا زحمتی بکشد، نان میخورد و پرستاری میشود، به حسادتش افزوده شد واوهماندم به کار و زحمت بی علاقه شد.
فرزندان «جبری آکای» از ناداری و گشنگی (گرسنگی) لاغر شده بودند.
یکبار «جبری آکای» به نیایشگاه رفت و در آنجا دید که مبلغ مذهبی ضمن سخنرانی پرشور خود میگوید:
- ای آنانیکه به خدا ایمان دارید و اورا نیایش میکنید، بدانید که هر آنچه که از خدای خود میخواهید به شما اعطا میفرماید.
با شنیدن این گپ «جبری آکای» کار و زحمت را بیخی بس کرد و به دعا و نیایش به درگاه خدا بیاغازید. از همانروز او غیر از عبادت و دعا دیگر چیزی نمیکرد.
او هر روز به درگاه خدا ناله و نیایش میکرد و میگفت:
- پروردیگارا! تو که آن مارکور را بیافریدی و بدون اینکه آن کورمار کاری کند، او را نان میدهی. مرا هم بدون اینکه کاری کنم، نان بده. تو قادر و توانا هستی و هر آنچه خواهی بتوانی کرد. دعای من از نزدت این است که مرا نان بده بدون اینکه زحمت بکشم.
روزها گذشت «جبری آکای» همینگونه با دعا و نیایش مصروف بود. آفریدگار بزرگ وقتی که دید که «جبری آکای» کار را بیخی گذاشته و یکسره به نیایش پرداخته است، به گوش «جبری آکای» این ندا را رساند:
- ای «جبری آکای» برخیز! کار کن و از رنج دستت بخور! من کسانیرا می پسندم که برای بدست آوردن لقمه یی نانی کار میکنند و زحمت می کشند نه کسانی را که همه چیز را گذاشته اند و تنها نیایش می کنند. بکوش که کودکانت پس از این گشنه (گرسنه) نمانند، بی خوراک و بی پوشاک نباشند و رنج بی خوراکی و بی پوشاکی را نبرند.
«جبری آکای» این ندای کردگار را نشنید و همچو گذشته همه روزه دعا و نیایش می کرد و میگفت:
- خدایا! من هم آفریده یی تو هستم. به مرا هم مانند همان مارکور که هیچ کاری نمیکند، نان میدهی، نان بده. دادگر و عادل باش! پس ازین دیگر کار نمیکنم.
«جبری آکای» آنقدر تنبل شده بود که خدا هم از تنبلی اش شگفت زده شده بود ولی دل هرکس به حال فرزندان «جبری آکای» که از گرسنگی و بی پوشاکی زیاد رنج میبردند، میسوخت.
چون «جبری آکای» به دعا و نیایش پرداخته بود، زن بیچارۀ «جبری آکای» از کودکان نگهداری میکرد. آن زن هر روز به سوی جنگل و بوته زارها میرفت و از آنجا چوبهای خشک و بوته های خشکیده را جم میکرد و برای فروش به بازار می آورد و از فروش آنها برای کودکانش خوراک و پوشاک میخرید.
آنها زمین کوچکی هم داشتند. اما ازینکه فرزندانش خرد بودند، نمیتوانستند از آن بهره گیری کنند. زن «جبری آکای» هم نمیتوانست از آن زمین استفاده کند زیرا رسم و رواج مردم به زن اجازه نمیداد تا روی زمین کشت و کار کند. کار کردن زن در کشتزار یک نوع بی شرمی و بیحیایی شمرده میشد.
روزی، آنگاهیکه زن«جبری آکای» مصروف جمعاوری چوبهای خشک در جنگل بود، کوزه یی را در آنجا یافت که در زمین گور شده بود. وقتیکه او سر کوزه را باز کرد، دید که کوزه پر از سکه های زر (طلا) و سیم (نقره) است. اما کوزه آنقدر سنگین بود که آن زن هرچه کوشید نتوانست آن را بردارد. پس ناچار کوزه را زیر خاک گذاشته به خانه آمد تا شوهرش «جبری آکای» را خبر کرده با خود ببرد تا او کوزۀ پر از پول را به خانه بیاورد.
زن «جبری آکای» که از یافتن آن کوزه بسیار شادمان بود، خندان و شتابان به سوی شوهرش دوید. «جبری آکای» که او را دید پرسید:
- ترا چه شده است؟ چرا مانند یک کودک اینقدر خوش و شادمان می دوی؟
زن به او گفت که در جنگل یک کوزه پر از پول را یافته است، ازینکه آنرا آورده نتوانسته، کوزه را در آنجا پنهان نموده و برای کمک آمده است. سپس به شوهرش گفت:
- بیا برویم به کمک هم آن را بیاوریم.
ولی «جبری آکای» به اندازه یی تنبل بود که برخاستن ازجایش هم برایش دشوار بود. او به زیر لب به زنش گفت:
- چرا من باید به جنگل بروم و آن کوزه را بیاورم. من آفریدۀ خدا هستم، او رازق است و وعده داده است که همۀ ما را رزق میدهد، آن مار کور را که هیچ چیزی نمیکند، خوراک میرساند، مرا نیز رزق و روزی خواهد داد، بدون اینکه از جایم برخیزم. من نمیروم.
او نخواست به جنگل برود و کوزۀ پر از سکه های زر و سیم را بیاورد.
زن «جبری آکای» بسیار عمناک شد و نمیدانست چه کند. درحالیکه چرت میزد، فکری بدلش گشت:
- من از خسربوره ام (برادرشوهرم) خواهش میکنم، شاید او مرا کمک کند.
او بیدرنگ به سوی خانۀ خسر بوره اش رفت و به او قصه کرد که کوزۀ پر از سکه را در جنگل یافته است و ازینکه کوزه بسیار سنگین بود، آنرا آورده نتوانسته و نزد شوهرش رفته تا او را کمک کند؛ اما شوهرش او را کمک نکرده است.
خسربوره اش از تنبلی و نیایشگری برادرش خبر بود. بازهم ازینکه نمیخواست «جبری آکای» را برنجاند از رفتن به جنگل و آوردن آن گنج خودداری کرد.
سپس زن «جبری آکای» به او گفت:
- اگر مرا کمک کنی و کوزه را با من یکجا بیاوری، سکه ها را باهم نیم میکنیم. نیمش از تو نیمش از من.
وقتی که خسربوره اش این را شنید، شرط را پذیرفت و هردو روانۀ جنگل شدند.
زن «جبری آکای» او را به همانجایکه در آن سکه های پر از زر و سیم پنهان بود برد و سکه ها را به او نشان داده و گفت:
- این را از زمین برون بکش تا یکجا به خانه ببریم.
خسربوره که سکه های زروسیم را دید، آزمند شد و به زن «جبری آکای» گفت:
- بهتر است صبر کنیم تا شام شود، آنوقت هوا تاریک میشود، بدون اینکه کسی ما راببیند، آن را از زمین برون میکشیم و به خانه میبریم. زن «جبری آکای» هم پذیرفت. آنان به دستهای خالی به خانه برگشتند.
شامگاه زن «جبری آکای» و خسربوره اش به ساعت تعیین شده به جنگل رفتند تا کوزه را بیاورند. جنگل با تابش مهتاب و سوسوی ستارگان روشن بود. آنان پیش رفتند تا بجای رسیدند که کوزه در آن به گور بود. ولی آنان در آنجا چه دیدند؟ در آنجا بجز از یک چغوری (گودالی) پر از خاک دیگر چیزی نبود. در آن چغوری نه کوزه بود و نه پول.
کوزه را کسی از آنجا برده بود. زن «جبری آکای» جیغ و فریاد میکشید. او در حالیکه از خشم و اندوه به سرش میزد بسوی روستا برگشت. آن زن آنقدر ناله و مویه کرد که سگهای روستا از خاطر اوکلاوه نمودند و خروسهای روستا تا نیمۀ شب بانگ میزدند. روستاییان ترسیدند و از خواب بیدار شدند. حتا «جبری آکای» با همه تنبلی اش از خواب بیدار شد.
زن «جبری آکای» در حالت گریان به او گفت که کوزه پر از پول از آنجا گم شده است. اما خسربوره که پس از زن «جبری آکای» به نزد «جبری آکای» آمد، گفت که کوزه را شاید کسانیکه آنان را در آنجا پنهانی دیده باشند، برده اند.
«جبری آکای» کمترین پروایی به این گپها نداشت. او دعا و نیایش همیشگی را بازهم به درگاهی خدا تکرار کرد و به زنش گفت:
- آرام باش! پروایش را نکن! خدایی که مارکور را رزق و روزی میدهد. ما را هم خواهد داد. او خالق و رازق است. او مارا آفریده است و روزی هم خواهد رساند. غم مخور. سپس بخفت.
اما با این گپها نمیشد زن «جبری آکای» را تسلی داد. آن زن درحالیکه میگریست، «جبری آکای» دوباره بخوابید. گویا هیچ چیزی رونداده است.
برادر «جبری آکای» به خانه اش رفت. خانۀ او در کنار خانۀ «جبری آکای» بود. برادر «جبری آکای» کوزه را همان روز دزدیده بود. او نیت بد داشت. او میخواست که پولها را تنها بخورد و به زن «جبری آکای» هیچ چیزی ندهد. به همین خاطر او کوزۀ پر از سکه های سیم و زر را بدون اینکه کسی او را ببیند به خانه اش آورده بود.
وقتیکه او به خانه آمد و میخواست کوزه را باز کند، زنش را صدا کرد:
- بیا ببین که من چه قدر پول یافته ام.
زنش ذوق زده آمد تا پولها را ببیند. اما آنان چه دیدند؟ وقتیکه خسربوره کوزه را باز کرد، پولهایکه درکوزه بود هماندم به مار، بقه، چلپاسه و موش تبدیل شدند. خسربوره این را دید از وارخطایی بیدرنگ کوزه را از پنجره به دور انداخت. آن پنجره خانۀ «جبری آکای» را از خانۀ برادرش جدا میساخت.
وقتیکه کوزه از پنجره داخل خانۀ «جبری آکای» افتاد، مارها، بقه ها، چلپاسه هاو موشها دوباره به سکه های طلا و نقره تبدیل شدند. خسربوره این را به چشم سر بدید.
از غالمغال و شرنگ وشور این حادثه «جبری آکای» بار دوم از خواب بیدار شد. او صدای شرنگ وشرنگ ریختن سکه های زر و سیم را شنید و به سوی آن صدا خزید. او با شگفتی دید که اطاق از سکه های نقره و طلا انباشته شده است و هماندم زنش را صدا کرد:
- ای زن، زود بیا ببین! خداییکه مارکور را روزی میدهد، اکنون به ما هم روزی میرساند. بیا ببین که خانۀ ما پر از سکه های طلا و نقره شده است.
زن «جبری آکای» بسیار شادمان بود و از آن سکه ها کمی را بگرفت و به بازار رفت تا برای خانواده اش چیزی برای خوردن بخرد. او از بازار آرد، گندم، کمی روغن و مقداری هم مسکه خرید. از آرد، روغن و مسکه یک دانه پتیر روغنی و چندتا کلچه بسیار بامزه و بپخت.
اما، آیا آن پتیر و کلچه های با مزه را «جبری آکای» خورده توانست؟ نه.
هماندمیکه «جبری آکای» لقمۀ نان را به دهانش برد، لقمۀ نان بیدرنگ به یک سکه یی داغ نقره مبدل گشت و آنقدر داغ بود که از داغی آن دهان «جبری آکای» بهم چسبید و بمرد.
«جبری آکای» بدون اینکه از پول و دارای بادآورده اش لذت ببرد، از همان لقمۀ نخست بمرد.
آن خوراکهای بامزه را زن «جبری آکای» و کودکانش بخوردند. «جبری آکای» سزای تنبلی اش را در همانجا بگرفت. از آن وقت تا کنون مردم در روستای "هیزاور" میگویند:
- کسیکه کار میکند و زحمت میکشد میخورد و کسیکه کار نمیکند، می میرد.
ما به فارسی میگوییم:
نا بـرده رنـج گـنـج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد