اسلام الدین اندیش

از داستانهای شگفت اور و واقعی ما

 نویسنده : اسلا م ا لدین اندیش

تلاش بیهوده

 

نسیم پائیزی ارام ارام میوزید،و برگ های زرد درختان ، درروشنائی کمرنگ غروب زیبائی خیره کننده ای داشت ،گادیهائی  پر ازادم،ترق، ترق، کنان با لا  پائین میرفتند،تراکتورها، خربوزه تربوزرا از قشلاق به شهر اورده ،اینجا و آن جا در حال تخلیه بار بودند ، و لاری هائی ، پراز پنبه، خاکباد کنان از جاده خاکی به سرک قیر وصل و در گوشه  غربی شهر بسوی فابریکه کج میشدند، جوالیها در کراچیها روغن ، صابون را ازجائی به جائی درحال انتقال ، گاهی جاده با عبور گوسفندان،برای مدتی بند میشدوچوچه بره ها ،گاهی زیر پستان مادرگاهی با یکدیگر شا خ به شاخ و گاهی و بغ بغ کنان این سو ان سو میدویدند ،چوپان ها با چکمن های پشمی چوب در دست هی هی گویان رمه را  میراندند.

در کنار جاده دوکانها صف کشیده بودند ،خربوزه ، تربوز،و میوه های دیگر در برنده دوکانها به سلیقه خاصی چیده شده بود،دود و بوی کباب با هرپکه شاگرد کبابی بهوا بلند میشد،در امیزش با بوی خربوزه و سیب ، فضا را عطر اگین میساخت و صدای شاگرد هوتل شاه محمود «پولداره کباب بی پوله دودش» اشتهای رهگذران را تحریک میکرد.

ودر گوشه دیگرهوتل، شیر یخ پز با استینهای  بر زده،ظرف فلزی را با مهارت خاصی گاهی راست و گاهی  چپ می چرخاند  با هر چرخش صدا میکرد«    نیمش قیماق نیمه اش گلاب بخور که ارمان بدلت نمانه؟»

 چند روز پیش ، در شب های ماه مبارک رمضا ن مشهور ترین غزلخوان، در منزل دوم رستوران ،دل مردم را با خواندن های  وگیراشور انگیز خود محسور میکرد ، مردم از سرشب تا صبح ، گوش به اواز می نسشتند، کسی وبا شوراندن سر و نازک  دلان بانثار  قطرات اشک، او را همراهی میکردند، و چند تن از حاضرین باگفتن  بی شک استاد ، شور بیشتر می افریدند، و استاد غزل خوان خود، چنان به وجد می آمد،که سر از پا نمی شناخت ،گوئی کلمات خود بخود بر زبانش جاری میشدند  باحرکات موزون  سر و دست شعررا چنان با مهارت تمثیل میکرد  که هر بیننده ای به ساده گی میتوانست  معنی انرا بداند،مردم از دور های دور می امدند،از بام تا شام در رستوران ، جای پای ماندن نبود.

جمال  وجمعه درگوشه از صالون نسشته بودند ،به موسیقی که از بلند گو پخش میشد گوش میدادند،گاهی یکی از مشتری ها اهنگی را فرمایش میداد ،لالا میر زا، بدون درنگ دست بکار میشد، ترق ترق تیپ 530 بلند شده و اهنگ در خواستی ،روی نوار می آمد هنوز اهنگ تمام نمیشد که دیگری فریاد میزد لالا، مه یادت رفتم، بمان اموره، که خمار ما بشکند لالا اورا دلداری داده  میگفت« کمی صبر کن، اینه میمانم.»

جمعه هم گاهگاهی اهنگ فر مایش میداد ،ولی امروز حوصله نداشت در چوکی تکیه داده به نقطه نا معلومی خیره شده بود،که شاگردهوتلی آمده پرسید« به شما چه بیارم»جمال رو بسوی جمعه نموده  پرسید یک کباب نخوریم ،گوئی جمعه اینحرف را نشنید.

کباب هنوز تمام نشده بود که اهنگ موزون« شمالی وارو»

                                                     ازینجا رفتنت بیست دو روز شد

                                                    دو چشمانم براه گوشت هایم او شد

                                                    خودت گفتی که ماه نو می ایم

                                                    که ماه نو گذشت گندم دروشد

فضای سالون را پیچاند، جمعه سیخ کباب در دست گوئی یکباره مجسمه شد، چهره اش  سفیدشده ،رنگ کاه را بخود گرفت ،به بازوی چوکی تکیه داد،عرق ازسر رویش جاری شد ،جمال وقتی متوجه شد با سراسیمه گی پرسید« جمعه ، جمعه، چه، چه شده» با دست پاچگی از جک کمی اب گرفته بروی جمعه زد،چند نفری که در رستورانت بودند گرد جمعه جمع شدند اورا بالای  یک قدیفه ، روی زمین خواباندند  ، یکی دشتس را مالیدن گرفت دیگری پایشرا و جمال هک پک ، حیران بود که چه کند، لحظات به کندی میگذشتند،مدتی گذشت جمعه ،کمی به حال امد،در حا لیکه تمام وجودش میلرزید، از جا بلند شده دوباره  به چوکی نسشت، دیگران نیز به جای های خود رفتند.

کباب سرد شده بود،جمال نگاهی به جمعه انداخته،گفت « او برادر ترا چه شد که قریب بود بمیری، خدا را شکر که جورشدی، اگر نه من چه جواب میدادم،یگان وقت دیگه  هم این رقم شده بودی ؟

جمعه در زوایای ذهنش در جست جوی چیزی میگشت، جمال متوجه شد ، که جمعه دارد، رازی را پنهان میکند ،این حالت از چهره جمعه به وضاحت هویدا بود ، جمعه  میخواست همه چیز را به جمال بگوید،ولی فکر کرد قصه خانه را در بیرون گفتن خوب نیست  و یادش امد که کا کا یحی یکبار گفته بود،« او بچه تو خام دها ن هستی، دنگو در دهانت تر نمیشه،راز خانه را در بیرون نگو» ،نشنیده ای که گفته اند:

 « تا توانی راز خود با یار جانی هم نگو --- یاررا ، یاری بود ،از یار یار اندیشه کن»

او دختره میشود من بگیرم، خوب نیست قصه اشرا بکنم، یا اگر پدرش پیش از پیش خبر شود  چه خواهد شد ،به فکر دور درازی غرق شد، به خاطر اورد وقتی خورد بود دختر های هم  سن سالش همه اورادوست داشتند،میخواستند با او هم بازی باشند، ولی او فقط با یک دختر می خواست بازی کند،چون ، زیبا از همه کس زیبا تر بود.

سالها گذشتند هردوداشتند جوان میشدند ،دیگر هم بازی نبودند ،وقتی تصادفآ در راهی، لب حوضی یا در جائی یکدیگر را میدیدند،از خجالت سرخ میشدند ، و هرگز یارای اینکه چیزی به یکدیگر بگویند را ، نداشتند، هرچند جمعه به جمال چیزی نگفت.

  ولی جمال  که قصه های ورقه و گلشاه  نجمان شیرازی ، و فرهاد شیرین  را ازکا کا  عزیز ، که در ایام زمستان ، در قریه شان مهمان می امد شنیده بود،یادش امد که وقتی کا کا عزیزمی امد ، کا کا یحی که تنبورش از قدش دراز تر بود ، پهلوی غزیز در پته بالای صندلی جائی میگرفت ، چای سیاه وتوت چهار مغزدم بدم میرسید، ،همه منتظر میبودند، تا کاکا عزیز قصه فرهاد شیرین را با صدای دلنواز خود  اغاز کند، وکا کا یحی هم با تنگ تنگ تنبور خود  مست میشد،  پنجه هایش سرعت غجیبی مییافتند،گدن و  صدای کاکا عزیز در همنوائئ با تنبور محشر بر پا میکرد، که همه  ازوفائی،عاشقان حکایت داشت ،و جمال فکر کرد پای، عشقی در کار است و حتمآ جمعه عاشق شده ، چون خودش هم یک دورعاشق شده بود، و هنوز ان شعله در قلبش فروزان است ولی بایدسوخت  ،ساخت و دم نزد.

جمعه هم کتاب وامق و عذرا را  خوانده ، فلم لیلی مجنون را در سینمادیده بود ، خودرا به جای مجنون میگذاشت،زیبارا لیلی تصور میکرد، در قریه شان زمزمه های بود ، که جمعه و زیبا دلداده اند، عهد ، قول کرده اند،ولی کسی جرئت نداشت که به پدر زیبا بگوید،و جمعه هم از پدر زیبا سخت ترس داشت ،روز ها فکر میکرد اگر پدرش ناظر خبر شود چه روزی بسرش خواهد امد ، آ خر دل بدریا زد، « دلی شیر نداری سفر عشق نه کن» و گفت هرچه بادا باد!

ایام کودکی را بیاد اورد،که در گل کنه چطور چشم پتکان میکردند،اگر گیرکان میبود هر دو خوشحال میشدند، جمعه وقتی تنها میبودبا خود حرف میزد چه در بیداری وچه در خواب همیشه به فکر زیبا بود،، وقتی چشمان خودرا میبست چهره گلگون ، خنده نمکین، موی های دراز زیبا در نظرش مجسم میشد،بیادش امد که روزی زیبارا در مزرعه دید،

نزدیک رفت به چشمانش خیره شد،میخواست چیزی بگوید که با نمایان شدن مادر زیبا راه را کج کرده رفته بود،یادش امد که درروز شیرینی خوری یکی از همسایه ها که در زینه با او مقابل شده بود،زیبا گوشه چادررا از رخ گرفته به او خیره شده بود،جمعه که این لحظات رااز خدا (ج) می خواست ،بی محابا گفته بود، اوزیبا من غیر تو کسیرا نمیگیرم،این  عهد و پیمان من است،زیبا با تبسم ملیحی رضایت نشان داده بود ،حالا از ان زما مدتی میگذشت،ولی هنوز وسوسه دارد اگر خواستار بفرستد ، حتی اگر پدرش هم موافقه کند پول عروسی را از کجا کند،زیبا منتظر است و چند خواستگار دیگر که هم امدند، تا زیبارا بگیرند،زیبا با هزار مکر حیله ، گریه زاری و افتیدن در پای پدر انانرا جواب داده بودند. 

حس کنجکاوی جمال را ارام نگذاشت،بار دیگر التماس گونه گفت ،من برادر خوانده تو استم، از برادر اصلی کمتر نیستم هیچ وقت بد ترا نخواسته ام و نمی خواهم بگو گپ چیست اگر من بتوانم کمکت کنم ، نکند عاشق شده باشی، جوانی این گپ هارا دارد نه شرم!

چرا چیزی را ازمن پنهان میکنی ،بگو چه گپ است میدانی اگر چیزی از دستم پوره باشد صرفه نمیکنم. جمعه لحظه اندیشید، و صد دل را یکدل کرده گفت او جمال من به یک دختر قول داده ام که اورا میگیرم ،حال چند مدتی میگذرد ، وازین یک هزار دوصدافغانی معاش ماموریت ، خو چیزی جور نشد،او دختر چشم براه من است.

جمال دست زیر الاشه به فکر دور درازی فرو رفت ،به جمعه به خود ، به زمین گرو ،نداشن خانه و زن گرفتن خودش ......غرق شد.مدتی را هردو فکر میکردند تا راه حلی بیابند.

 اوایل صبح بود ، اولین چیزیکه نظر شان را جلب کرد،لوحه بزرگی بود که نوشته شده بود « کلانتری ششم»اهسته اهسته گام بر میداشتند ،رهگذران در هر قدمی انانرا ور انداز میکردند، به کافی سر راه شان داخل شدند ،به اطراف کافه نظر انداختند ، هرکس هر چیز نوش جان میکرد، آشپز صدا زده ، پرسید چه می خورید ،جمال و جمعه نام هیچ غذائی را نمیدانستد،بار دیگر اشپز صدا کرد کسی جواب نداد تا که اشپز گفت گنگه هستید ،تا اینکه یک مشتری دیگر فر مایش داد« دیزی»جمال و جمعه نیز گفتند دیزی، این فر مایش دوسه بار تکرار شد و ولی هنوز شکم ها بالا نیامده بودند، مشتریان دیگر با تعجب میدیدند ، سر شور میدادند   از نگاه خرد کننده انها ،جمال جمعه ، فرار را  بر قرار، در حالیکه باران نیز شروع به باریدن نموده بود ، ترجیح دادند.

،جمال و جمعه به امتداد خیابان بزرگی  ، روان بودند ،به فکر اینکه کدام هموطن را گیر بیاورند،کار و جای بود باش را ازو پرسان کنند ،از یکی دو نفر خبر بودند که درین شهر هستند ولی نشانی دقیق نداشتند،گاهی درین پارک و گاهی در پارک دیگر روز را سپری کردند.

روز به پایان خود نزدیک میشد،فقط چرچر گنجشکان امید بدل شان میدواند،جمال  روبه جمعه نموده گفت بچیم، شب را چطور کنیم؟  جمعه بدون تامل گفت ، به یک مسافر  خانه میرویم ،هردو موافقت نموده بسوی اولین مسافر خانه سر راه شان  داخل شدند ،به شخصیکه به بالای میز پذیرش  نسشته بود،سلام دادند،بعد خواهان اتاق شدند،ان شخص که مرد میان سالی بود عینک را به چشم گذاشته به قیافه انها خیره خیره نگاه کرد ،وپرسید شناسنامه دارید ،هردو حیران شدندکه چه بگویند،دوباره گفت  خیر گذر نامه چه؟ هردو ازجیب تذکره های خودرا کشیدند نزد صاحب مسافر خانه گذاشتند ،ان شخص بدون اینکه به ان نگاه کند، گفت این به درد مان نمیخورد ما به تجاوزی ها جای نداریم،جمال و جمعه سر های خودرا خاریده ،از مسافر خانه بیرون شدند،جمعه روبه جمال نموده گفت ، این آدم شایدافغان ها را خوب نمیبیند، یا خودش ژاندارمری است که میداند ما تجاوزی هستیم،شاید در مسافر خانه دیگر این را ازما سوال نکنند ، آ خر ما هم پول میدهیم.

دل نا دل به امتداد خیابان که در بعضی جاها عکس های  از هنرمندانی  چون گوگوش و بهروزو ثوقی، نصب شده بود ،و درانتهای خیابان لوحه به چشم میخورد « خیابان لاله زار»درست در همین گردشگاه، به مسافر خانه دیگری داخل شدند، در برابر عین پرسش قرار گرفتند؟

جمال به جمعه گفت ، گرچه میدانیم که کسی به ما جای نمیدهد ، ولی شاید کدام ادم دلسوز مهربان پیدا شود که درین شب سرد به ما اقلا تا صبح جای بدهد ، بهتر است بگردیم تا هم خنک نخوریم و ممکن کدام را جائی را پیداکنیم،هوا داشت تاریک میشد ،باران دوباره به با ریدن شروع کرد  بادی سردی در وزیدن بود ،و هردو شته پته شده ، میلرزیدند ، یارای راه رفتن را نداشتند،و سر چهار راه غرفه تیلیفونی نظر شانرا جلب کرد،و هردو به داخل عرفه شده در کنج های ان چندک چندک نشستند ، نشه خواب هردو را دربر گرفت ، مدتی نگذشته بود که صدای برک موتری شنیده شد ،لحظه بعد دختر خانمی دروازه غرفه را باز نموده میخواست داخل عرفه شود ، که از صدای کشش دروازه جمال و جمعه  چشمان را باز نموده تا ببنند چه گپ شده ،دختر خانم  یک پا داخل عرفه وپای دیگرش بیرون بود که دید در داخل عرفه چیزی است،  فریاد زد بدادم برسید، بدادم برسید ،وخودرا به بیرون پرتاب کرد،که با مچ خوردن پاشنه اش به ز مین خورد،جمال و جمعه هک پک حیران از عرفه بیرون شده، معذرت خواستند ، دختررا در حالیکه سر ولباسش تر شده بود کمک نموده تا  از جایش بلند شد،در حالیکه  پایش میلنگید لعنت گویان انجارا ترک کرد.

جمال وجمعه خدا شکر گفته که بلائی بود، به خیر گذشت،ولی  دیگر ماندن در غرفه را  صلاح ندانستند،باز براه ادامه دادند،بار دیگردر حالیکه از سر روی شان آب   می چکید ، به چند مسافر خانه دیگر کافی و حتی نانوائی ها  سرزدند، التماس کردند اگر کسی به انها جای بدهد،ولی بی نتیجه بود.

شب به نیمه رسیده بود و باران ریز ریز میبارید ،هوا  داشت هر لحظه خنک خنک تر میشد ،شیمه در پاهای شان نمانده بود، ولی چاره نداشتند، جائی حتی برای نسشتن هم نبود ناچار به امید یافتن جائی  سر گردان ، از نزدیک دروازه قصری میگذشتند،سربازی که پهره دار قصر بود  صدا زده «، اقایون ببینم  شما کیستید ؟ درین وقت شب این جا چه میکنید»جمال و جمعه بهم نگاه کرده و هردو لحظه خاموش ماندند،سرباز تکرار کردآقایون شما کیستید درین خنکی اینجا چه میکنید، با ترس لرز سرگذشت را به او قصه کردند،و منتظر بودند تا انها را دستگیر کنند ، ولی سر باز چیزی نگفت  وفقط این بیت حافظ را زمزمه کرد،«به شهر خود روم شهریار خود باشم »جمال می خواست از سر باز چیزی بپرسد

 که سر باز به اشاره افسرش   به جای خود برگشت.

حالا دیگر ترس شان کمی زائل شده بود،زیرا دانستند که کسی به انها کاری ندارد،باران هم چنان اهسته اهسته میبارید،هوا سرد میشد، روبروی همان کلانتری که صبح ازنزدش  گذشته بودند خود را یافتند دفعتآ از نا چاری فکری بسر شان خطور کرد  ،و بطرف دروازه و پاسگاه نزدیک شدند،افسری با سربازی یکجا پاس میدادند،افسری دیگری داخل عرفه شیشه ای، در عقب تیلفون نسشته بود و سیگاربرگی بر لب داشت.

با دیدن جمال و جمعه سرباز خود را، آ ماده نموده و فیافه جدی به خود گرفت،آ قایون فرمایشی داشتید،جمال  قدمی پیش گذاشته و صد دل یک دل کرده  ، سرفه کوتاهی کرد بعد کفت « ما افغانی هستیم،درین شب سرد بما کسی در مهمانخانه ها جای نمیدهد،میدانی هوا بسیار سرد ممکن است ما از سردی تلف شویم،

و چندین شب روز نخوابیده ایم می خواهیم بما کمک کنید،پاسبان لحظه اندیشید ،بعد گفت آ قایون شمارا دعوت کرده بودیم، تیلفون یا تیلیگرام  زده بودیم که این جا بیائیدخود تان امده اید، خود تان میدانید کارتان ، جمال بار دیگر خواهش خودرا تکرار کرد، واین بار پاسبان درجه دار از جا بلند شده ،ا ز ما جرا پرسید ، ولی هیچ نگفت،این بار جمعه فکری نموده گفت، چه میشود اگر فقط امشب مارا بفرستید توی زندان،و گر نه ما از سرما میمیریم،افسر نگاهی به سراپا هردو انداخته ، با بی حوصلگی ، امیخته با حشم ولی مودبانه گفت« تا گناه نداشته باشید،ما این کار را کرده نمیتوانیم»اگر می خواهید که زندان بروید رفته شیشه پنجره ان مغازه را بشکنید،با دست سوی مغازه اشاره،نمود آن وقت شمارا به زندان میبریم که کم از کم دو سه سالی خواهید ماند .خواهش میکنم این جارا ترک کنید بگذارید ما بکار مان برسیم،ما وقت اضافی نداریم.

جمال و جمعه به راه خود ادامه دادند سردی طاقت فرسا بود،می لرزیدند و بهم خوردن دندانهایشان بی وقفه ادامه داشت،ولی باران نمیبارید وشب داشت به پایان خود نزدیک میشد، و به جای در کنارجاده رسیدندند که چند ادم دیگر نشسته از کارتن ها چوب های صندوق ، بی کاره اتشی افروخته اند، جمال و جمعه هم با عجله خودرا به نزدیک اتش رسانیده ولباس های شانرا بسوی اتش گرفته تا خشک شود  کمی گرم شدند ،وقتی خوب متوجه شدند ، دیدند همه این ادم ها اهل همان کشور اندهمه جوانانی اند که ازا طراف وشهر های کوچک به پایتخت امده اند، وچند تن شان مدرک تحصیلی عالی هم دارند ،با بیکاری دست به گریبان بوده شب را بعضآ تا یافتن کار و جای در خیابان سپری میکنند.

از ورای بحث های شان فهمیده میشد که در بسا زمینه ها معلومات وسیع دارند،حتی از تاریخ کشور ما، وقتی فهمیدند که این تازه واردین افغانی اند،از هر طرف سوالاتی مطرح شدو جمال درحد توان جواب میداد ، و جمعه خاموش بودبحث ها انقدرداغ، جالب شده میرفت که گذشتن شب و امدن صبح را متوجه نشدند،تا اینکه اشعه زرین خورشید از پس کوها نمایان شد، بادی سردی هنوز میوزیدهر کس به هرطرفی پراگنده شد.

جمال و جمعه نمیدانستند که چه کنند، کار در کجا پیدا میشود ، بدون جای شب باش میشود کا ر کرد، ولی به هر حال تصمیم گرفتندتا کاری بیابند، از چند کوچه پس کوچه گذشتند،و شنیده بودند،که تجاوزی هارا فقط در ساختمان ها یا در کشتزار ها   کار میدهند،پس از طی مسافتی تعمیری که تهداب ان کنده شده بود  در تابلو ان « بیمارستان راضی»به چشم میخورد  و در گوشه ان سیخ گول ، سمنت ،سنگ و جعل انبارشده  بودنظر شانرا جلب کرد،هنوز ساعت هشت نشده بود

در گوشه منتظر ماندندتا چند نفر یکی پی دیگری امدند، یک نفر شان که سوار بر موتر سایکل بود پرسید، آقایون فرمایشی داشتید،و دانستند که سر کارگر است،کمی نزدیک رفته ، گفتند،که کار میخواستیم، سر کار گر گفت که ما کار دایمی به شما نداریم،آ دمهای ما پوره هستند ،ولی امروز میتوانیداین جا  کار کنید بعد می بینیم ،لحظاتی بعد چند کامیون با بار های سیخ گول و سمنت رسیدند، جمال و جمعه بسم الله گفته به موتر بالا شدند با گرفتن اولین سیخ گول که از سردی در دست ها می چسپید دانستندکه کار ،آن هم در ملک بیگانه یعنی چه ، هر طور بود موتررا تا نیمه خالی کردند لحظه از کار دست کشیدند تا تا ضمن گرم کردن دست هابا گرمای نفس، دمی  نیرو بگیرند، هنوز دقیقه ای سپری نشده بود ،سر کارگرفریاد زد  شما برای کار امده اید یا استراحت، بیائید مزد تان را بگیرید و گور تانرا گم کنیداینجه ادم کم نیست، جمال و جمعه هر قدر اصرارکردند، که دیگر استراحت نمیکنند ،و بدون وقفه کار میکنند سر کارگر قبول نکردو گفت « سا لیکه نکوست، از بهارش پیداست» نا چار جمال و جمعه احاطه را ترک کردند.

وقتی بیرون شدند یکی طرف دیگر دیده ، جمال روبه جمعه نموده گفت،کار خو خراب شد اگربیوقفه کار میکردیم شاید دایمی قبول میشدیم،مارا امتحان کردند، جمعه روبه جمال نموده گفت او برادر من وتو هیچ وقت در عمر خود این قدر کار سخت را نکرده بودیم، سیخ ها چقدر سرد و چقدر گران بودند،کوشش بسیار کردیم دیگر خو توانائی نبود این کار ماو وتو نیست سیخ گول بکشیم باز در روز اول بعد ایقه خستگی گرسنگی . جمعه با کمی تامل سر خودرا شورداده گفت ناشکری کردیم ، پشت میز مینسشتیم بابه غلام دم به دم چای می اورد ، و مراجعین هم چیزی گفته نمی توانستند بسیار میشد میگفتیم پگاه  بیا، هفته اینده خبر بگیر، اگر شیرینی میداشت خو او گپ دیگر بود ،ما در قصه خود بودیم آگر دل ما میشد یگان مکتوب را صادر وارد میکردیم ، اگرنه! تا مدیر نمی گفت در قصه مکتوب پکتوب نبودیم ؟ جمال گفت ، همی ناز دانه گی ها ما و تورا بیکاره بار اورده است ، ،ما از دیگران چه کم هستیم ، همگی کار میکنند .

بحث ادامه داشت ولی با گام های اهسته در حرکت بودند نمیدانستند کجا بروند چه کنند.چون روز از نیمه گذشت ولی جای دیگری را نیافتند که در حال ساخت ساز باشد ،باز شب داشت خیمه سیاه خودرا مگستراندباد سرد هنوز می وزید و از همان باد هائیکه در قریه شان میگفتند« شمالک برف است».

جمال و جمعه از همه جا مایوس و حوصله سر زدن به مهمان خانه هارا هم نداشتند ،از چهره هردوی شان اثار خستگی مفرط هویدا بود ،خواستند از شهر بر ایند تا اگر آبادی چون قریه خود شان و یا  مسجدی را بیابند« چون در قریه خود شان به مسافران در مسجد جای و نان میدادند».

هر قدر رفتند باز شهر بود از قریه ده اثاری نبود،نا چار ازراه رفته باز گشتند، که در نیمه راه باز گشت  باریدن برف اغاز یافت به امید اینکه اگر باز هم کسی اتش اتشی افرخته باشد بطرف همان خیابان  روان شدند ، ساعت ها راه پیمودند ،تا آنجا را یافتند  ،ولی جز پاسبان  ها که این طرف ان طرف پاس میدادند دیگر کس نبود!

پاسی از شب گذشته بود ، دوباره نزدیک بنائی ایکه صبح در ان کار نموده بودند رسیدند،جمال به جمعه رو نموده گفت بیا اوبرادرامشب را این جا سپری کنیم در میان خریطه های سمنت  شمالک کم است اگرنه شاید از خنک بمیریم ، از با لای سیم خاردار گذشتند،در بین قطار های سمنت زیر یک سقف موقت  چوبی  جائی را انتخاب کردند و یگانه قدیفه ایراکه را با خود داشتند ، گرچه کمی تر هم بود ،  بالای خود انداختند هردو نزدیک هم خوابیدند ، باد سرد به شدت میوزید و برف کمی ارام شده بود، خریطه های سمنت نیز تر وسرد بودند چون باد، برف و باران راروی خریطه ها پف میکرد ، دوباره از جا بر خاستند،با ملاق دادن چند خریطه سمنت جائی نسبتآ  خشک تری  برای دراز کشیدن، پیداشد، هردو باز  چملک نزدیک هم خوابیدند، با خوابیدن از شدت درد پاهای شان کمی کاسته شد ولی سردی مهار ناپذیر، بیشتر بیشتر میشد، برف ارام شده بود  ،ازفرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند.

پاسی از شب نگذشته بود که جمال بالای سینه خود سنگینی عجیبی احساس کرد،خوب دقیق شد صدای نفس چیزی شنیده میشد ، ترس بر وجودش مستولی شد ، بدون تکان ،نفس را در سینه حبس نمود، صدای نفس کشیدن بدون وفقه ادامه یافت ،  جمعه هنوز در خواب بود میترسید اورا بیدار کند، ،فکر میکرد  که این جسم سنگین چیست ، به فکرش امد که نکند مادر آل باشد، یا کدام جان اوری دیگری، با وجود  سردی زیاد  غرق سراپایش را خیس کرد، سرش چرخ خورد ،  زبانش گنگ شده بود و توانائی گفتن کیستی؟ را نداشت ، لحظات با دلهره کندی میگذشتند تا اینکه به خود جرئت داده و دست را آهسته بدون شرفه از زیر پتو کشیده   حرکت داد ،دانست که  چیزی پوزه دراز پشم الودی روی سینه اش است ،از شدت ترس دندانهایش بهم خوردن را اعاز کردند، دهانش به شدت خشک قدرت حرکت راهم نداشت تا جمعه را بیدار کند، لحظات به کندی میگذشتند ، که از بهم خوردن دندانها  و لرزیدن جمال ،   جمعه بیدار شده پرسید چه شده چراین قدر می لرزی ،جمال یارای حرف زدن را نداشت ،جمعه  بدون تامل زیر  پتو صدا کرد ، جمال را تکان داده گفت  او جمال برخیز چه شده ، جمال که از بیدارشدن  جمعه کمی از ترسش کاسته شده بود گفت اینجه اینجه از زیر پتو با دست اشاره کرد  ،جمعه کمی پتورا دور کرد، در روشنائی کمرنگ چراغ دهن دروازه دربین گرد غبار سمنت که با  و زش باد در هوا می پراگند،  دید که سگ بزرگی در کنارشان خوابیده ، موهای تنش راست شدند ، حلق و گلونش خشک گوئی سالهاست قطر ه آبی را ننوشیده است، می خواست از جا بر خیزد فرار نماید تر سید که سک اورانگیرد، بدون حرکت در جایش خشک شد ، هر لحظه به فکر اینکه که اگر این سگ با این بزرگی انانرا پاره پاره کند از محیله شان خطور میکرد ، ولی  مدتی بعد  ترس شان اهسته اهسته زایل شد ،و متیقین شدند که ان سگ هم جای نداشته و از خنک در عذاب بوده این جا پناه اورده با ایشان کاری ندارد، سگ هنوز هم ارام در خواب بود، و جمال بی نفس و بی حرکت به افکار دور درازی عرق شد ، گاهی به تقدیر گاهی به ساده انگاری  گاهی به ناشکری خود فکر میکرد ، احساس کرد که توان ماندن به ان حالت را ندارد باید خود و قدیفه را  از ز یر سینه سگ بکشد ، اهسته به خود تکانی داد ، خود قدیفه را از زیر سینه سگ کشید، ولی گوئی سگ هنوز بخواب بود .

ستاره ها جای ابر هارا گرفته بودند و در اسمان چشمک میزدند، جمال و جمعه گاهی قدیفه را بروی خود کش نمو ده و گاهی کمی دور میکردند، با دیدن ستا ره صبح، امید  در دل شان از نو جوانه زد ، ولی هنوز چملک بالای خریطه های سمنت خودرا ارا م گرفته بودند.

جمال مادر پیرش رابیاد اورد که با  نگهداری مرغ ، و فروش تخم ان، زمینه انرا مهیا نمود تا جمال مکتب بخواند، جمال مامور بود ولی نا شکری کرده بود،بدون اطلا ع دفتر و اجازه مادر ،با اخذ سه ماه معاش پیشکی خودرا به این جا رسانده بودند ، یادش امد که همیشه کاکایش میگفت باید ادم طالع داشته باشد ، هرروز این شعر را  تکرار میکرد

« جوی طالع زخروار هنر به  -----اگر طالع نداری باز هنر به» .

جمال پند نگرفته خوب میدانست که در کار بار و پیداکردن پول چندان  طالع ندارد، ولی در سخنوری ، وسطح معلومات در قریه زنانزد بود،دل بدر یا، زده بود این جا امده  بود.

جمال فکر کرد حق به جانب بودم خانه نداشتم زن نگرفته بودم ،یک توته زمین که هم داشتیم ان هم گرو بود، باید اول زمین را خلاص کنم بعد خانه بسازم زن بگیرم و خدمت مادررا  نمایم، یادش امد که به ادم بی خانه کس زن هم نمیدهد،

میگویند« اول فیل خانه بساز، بعد فیل را نگهداری  کن»

جمعه خاموشانه، به چیزی فکر میکرد، دفعتآ  صدایش بلند شد گفت اوبرادر جمال راست راست ، دروغ ودروغ من دیگرتحمل ندارم باید حتمآ به وطن بروم سر ماموریتم،دست های بابه غلام را ببوسم،و هرکس در وطن خود پاد شاه است ، جمال لحظه اندیشیده و گفت او برادر از امدن من تو قریب یکنیم ماه میگذرد، حتما ما را بر طرف کرده اند ، دیگر اینکه تنخاه سه ماه را خرچ کردیم انجا چه کنیم دهن مانرا طرف باد بگیریم ،نگفته اند که آ دمی از« سنگ سخت تر است از گل نازکتر »حالا خو امده ایم شاید همیشه همین رقم نماند ،سر خر بالا شدن یک عیب  وپایان شد نش عیب دیگر، حریف ها را چه بگوئیم صبر کن که یک کار که مطابق زور ماباشد پیدا خواهد شد ،بیوار شدن خوب نیست ،جمعه با تردید گفت نه کار پیدا میشود نه ما، کار کرده میتوانیم،و نه، او پولی که بدهند، نه چاره تورا میکند، نی از من را ،همین خوب است تا سر وظیفه باز گردیم و با صداقت کار نمائیم.

تو دلت میری یا نی ، من بتنهائی میروم یک لحظه این جا نمی مانم گفتگو ادامه داشت که سگ بیدار شده با کشیدن زوزه های  گوئی در گفتگو اشترا ک مینماید ، خروسی از دور ها با صدای حزین،امدن صبح را اعلا ن نمود،و هردو خدارا شکر گفتند، یکی بعد دیگر پتو را دور انداخته بجای خود ننسشتند ، وقتیکه جمال به سوی جمعه دید، جمعه قطعآ شناخته نمیشد سر رویش همه خاکی بودند قریب نیم انگشت سمنت بالا ی سر رویش نشسته بود  ، وقتیکه بسر روی خود دست کشید، من من سمنت  خاک از سر روی خودش هم  ریختن گرفت.

چندی نگذشته بود که بوی وطن به مشام شان رسید  و جمعه با نزدیک شدن به قریه ومجسم شدن زیبا در نظرش به فکر اینکه اگر بخت یاری کن اورا ببیند ،غرق رویا بود  سر از پا نمی شناخت هی میدان طی میدان را ه می پیمود تا به قریه برسد ، از دور سواری را دید که همان طرف روان است خود را به هزار زحمت به نزد سوار رساند ، ملک گلو قریه دار بود ، قریه دار  جمعه را شناخت پائین شده، با  جمال بغل کشی کرد ، جمال جلو اسپ را در دست گرفت ، پا بپای قریه دار حرکت میکرد و از هر دری سخنی میگفتند و جمال گفت ملک صاحب  کجا رفته بودی ، والله جمال جان  من به حکومتی رفته بودم که نکاح خط را ، مهر کنم ، جمال پرسید نکاح خط که را ، قریه دار گفت نکاح خط سیفورا ، او که را گرفته است ، گفت تو خبر نداری دختر ناظر ر ا، جمال با شنیدن دختر ناظر رنگ از رخسارش پرید دلش به ضعفی گرائید و توان رفتن ازش سلب شد، بی محا با به قریه دار گفت ، خودت برو برای من یک کارضروری  دیگر پیدا شده ،پس میروم  هر قدر قریه دار اصرار کرد ، که اوبچه پدر و مادر همه انتظار تورا دارند کارگر نشد.

جمعه بازگشت .

دانه های برف پاغنده پاغنده می بارید ، درختان ،  وجاده ها همه سفید پوشش بودند ،جمال چند روزی منتظر ماند تا جمعه بیاید ، ولی از او خبری نشد ،نا چار به تنهائی به دفتر امد ، بابه غلا م با دیدن او در لباس نمی گنجید بغل ها را باز کرده دوید ،پرسید او نا جوان کجا رفته بودی  ، که حتی مرا هم خبر نکرده بودی ،چه شد مامور صاحب جمعه جان.......... جمال حرفی نزد  و تا هنوز که از ان روز سالها میگذرد ،انتظار کاکا غلا م پایان نیافته است. پا یان.

 همبورگ  فبروری 2012.

ایمیل

is_andesch@yahoo.de

   

 

 

 


بالا
 
بازگشت