خوشه چين

 

روزعیاران

18جنوری& 28جدی

روزجلوس

عیاری ازخراسان

امیرحبیب الله کلکانی

برسرتخت است

عیاران گفتند که

خدای لا یزال حمایه گرما است

خلق مظلوم بیدفاع تاج سرماست

عبادت خدا فرض، حکم ازلی این است که

دستگیری از بینوایان حج اکبرماست.

 

 

عیاران ازان حالت بیرون آمده اند که بگویند روی ها، همه گل دارند. بخاطر گل روی یکی از آدم کشان ووطن فروشان، بیان حقیقت را درپنای برگ گل پنهان نمایند. با درک ازین مطلب که گل ها هریکی خاردارند. گل پرستی بیجای وبی موقع عاقبت آزارخاراست.چنانچه که همین اکنون این حادثه ها همه خاردل وخارجگراند.                                                                   انتقاد بالای فرد حق مشروع وطبعی هرکس است.اما آن روشن فکر بی مروت ونا جوان  بخاطرروی گل یک دیکتاتور،خاین وانسان کش آماده میگردد تا به اقوام وملیتهای دیگربتازد وبه خصلت ارتجاعی خود بنازد.

 روز«عیاران» ازخود آهنگ دارد، آهنگ عیاران آهنگ ملی است که تود ه های ملیونی کشوررا برای نجات  وطن شان دعوت به یک پارچگی میدهد.

حاکمیت موجود ازمردم می ترسند،با مردم خود کینه می ورزند،مردم را فریب میدهند،به حمایت بیگانگان، رشوت می خورند، می کشند مال ودارایی شان را می بلعند. میدانند که گناه کرده اند. پنج وقت نماز میخوا نند،نماز خواندن پاک کردن دلها ازکینه ودشمنی با خلق خدا است. دست با لا مینمایند که ای خدای لا یزال ما گناه کرده ایم مارا ببخش

این آهنگ درگوش توروشن فکر(( پشتون،تاجک،هزاره، ازبک.......)) تو ملای(( پشتون،تاجک،هزاره، ازبک.......))  خانه میکند تووسیله شدۀ برای برده سازی ملت افغان درسراسرجهان،خلق افغان هم در کشورخودش تحقیراست وهم درسراسرجهان

درپنجرۀ عیاران جا بگیر، تا که قوت شوی، حلقۀ قدرت مند که ازان شرافت ایمان ،وجدان ،صداقت، ناموس داری، وفابه عهد تراوش نماید. توان دوستی کردن را ودوست شدن را پیدا مینماید.(( دوستیها ازمناسبات وروابط متقابلاًً مفید انسانی مایه میگیرد))قدرت ضعیف توان دشمنی کردن را هم ندارد به جزاینکه گردن درحلقۀ بردگی نهد.                                                                                               این احزاب جدیداً تشکیل یافته درگردن هریک شان حلقۀ غلامی یکی ازکشورها افتیده است عیاران با توت وتلخوان خو د میسازند با دوغ و بادرنگ خود میسازند، با کشمش نخود میسازند. علیه دشمن مشترک خود میتازند.                                                                                                                                   زمانی دهقانی گاوش درزیر قلبه خومیکرد یعنی که قدرت قلبه کردن را نداشت.هفتۀیک بار گاورا به میله می بردند. هر خریدار که ازپهلو گاو میگذشت یک مراتبه دندان گاورا میدید که چند ساله است. به همین حساب گاو عادت کرده بود. هرآدمی که ازپهلویش عبور مینمود خود بخود دهن خودرا باز مینمود.   نسل امروزسرنوشت خود را درمیلۀ سیاست بازان به معامله قرارنمیدهند.                                              این آهنگ، آهنگ یک حزب سیاسی نیست که به مجرد رسیدن به قدرت سیاسی دیگران را گردن زند. این آهنگ آهنگ حملۀ ارتش سرخ به کشورعزیزما نیست که همه سوتست ها را به رقص بیاورد.هزران.... لست، وست وبلست، دیگررا علیه خود برخیزاند. این آهنگ، آهنگ تحویل گیری هفت ثور وشش جدی ازدستان یلسن به هشت ثورنیست که جنگ های ذات البینی خلق وپرچم را درخود ترکیب مخلوط ومحلول بگرداند ودشمنان آشتی نا پذیر دیروز متحدانه درمرکز فرماندهی مزاروچهار آسیاب بنیشنند وفرمان تخریب شهرکابل را بدهند وهزاران خانواده را به ماتم غم بنشانند. این آهنگ، آهنگ آی اس آی نیست که طالبان را به سرقدرت بنشانند. این پاکستانی ها بنا خصومت دایمی همیشگی که با افغا نستان دارند. به مانند مورو مورچه ملخ بر مزارع باغ وباغچه حمله ور شوند،بندهای آبیاری را با مین بپرانند،اثارباستانی وتاریخی پنجهزار ساله را با خود به قاچاق ببرند وبتهای بامیان این گنجینۀ بی نظیرتاریخ بشریت را تخریب نمایند وصفحۀ تاریکی را برفضای کشئورمان هموارنمایند. این آهنگ آهنگ کنفرانس بن نیست که حملۀ ایالات متحده امریکارا بر سرمین افغانها قانونی بخشید که ازنظرخردمندان افغان(( قطعاً مشروعیت ندارد)). این آهنگ، آهنگ  بی پنجاودو نیست که صدایش گوش ملت مارا کرکرد ودودش چشمان ملت مارا کورساخت، صدها وهزاران انواع مرض دیگررا درکشورما رایج ساخته است. بدین وسیله تکرار احسن.                                                                                                                                          آهنگ عیاران آهنگ ملی است که تود ه های ملیونی کشوررا برای نجات  وطن شان دعوت به یک پارچگی میدهد.

         «عیاران» تصمیم گرفته اندتاریخ بیست وپنج ثوررا که روزتهداب گذاری«حلقۀعیاران» بوده است بنام روز«عیاران» مسمی گردد. تا درین روزهمه ساله کارنامه های عیاران عمدتاً اولین مؤسس دولت مستقل ملی امیرابومسلم خراسانی وشاهکاریهای یعقوب لیث صفاراین احیا کننده الفبای فارسی دری وامیرحبیب الله کلکانی خادم دین رسول الله به بحث گرفته شود.                                                          بدین لحاظ به آگاهی تمامی عیارپرستان، جوانان وکاکه های کشور واهل خبره،دانشمندان ، شخصیتهای باوجدان ناموس پرست وطن دوست وآزادۀ کشورچه که درداخل وچه که درخارج کشور زنده گی مینمایند درین روزبه رسم عیاری وجوان مردی وکاکگی محفل شادیانه وبرادری برپا نمایند. تا بدین وسیله ما بتوانیم، قدم به قدم زمان بندی شده خلاها وکمبودیهای(( وجدان،شرافت، شهامت، دلاوری،علم شناسی وعلم پروری،پاس آب ونمک، صداقت راستی،وفاداری به عهد وقول)) ناشی ازجنگهای فرسایشی که شیرازۀ جامعۀ مستعدبه فرهنگ بلند بالای ما را برهم زد جدائی میان خانواده هارا بوجود آورد،جوشش وپیوند واتفاق خلقهای مان را دراثرتربیت دهی وتربیت گیری به سیستم معاصرش، تکمیل نماییم.

رنسانس

ازعصرخودمان برگشته ایم تابه عصر یما میرویم

بعد چگونه وکجا میروی؟

    ارتقایی ازانجا به سرعت فضا پیما میرویم

زمان گفت عشق رابعه رادانستم پند سینارا شنفتم

خانۀ ادیسن کاشف برق آباد

درپرتو رادیو اکتیف(آلفا-بتا-گاما) میرویم

مغز مندلیف سرد بودقلبش خیلی گرم ازان قلب

   درک چنین است که به سهم خویش

فهم ((ولانس،نمبراتومی قوۀ اتحاد)) را

چون هما میرویم

سه آواز را شنیدم همزمان،میگفتند

 خیام، مولانا، سعدی

پند ما شنوید، آهسته آهسته با هم یکجا میرویم

خائنین که بخواندنداین منظومه را گفتند

دادگاه مردم سخت است خود به کوما میرویم

این روزروزی است که دولت مردان وروشن فکران قلم بدست ووطن پرستان ناموس پرست این روز را همه ساله به حیث روز الهام دهنده والهام گیرنده درفوکس تجزیه وتحلیل خود قراردهند وبرای مردم تفهیم نمایند که روزی فرا میرسد که تمامی خواسته های سرکوب گرانه خواست برحق، مردم بلا کشیده درمقابل وطن فرشان، معاملۀ خاک وطن به بیگانگان به شکلی از اشکال ناشی از بی عدالتیها ظلم وشکنجه، فریب توده ها وعده های سرخرمن کاررا به جای میکشد که صدای ملت درپیشا پیش موج، جوشش خروشان خود، شخصیتهای را چون امیر ابو مسلم خراسانی،یعقوب لیث صفار،امیر حبیب الله کلکانی  را قرارداده.به حاکمیت های قرون اوستایی دیکتاتوری وانواع مظالم دیگر وشرکایش جرمی اش قد با لا مینماید وبه داد گاه مردم معرفی میدارد.این روز، روزی است که لالای کاکه ها به ارادۀ خدا وخواست مردم لقب خادم دین رسول الله را ازان خود ساخت،روزی است قدرتمندان جهانی را که همیش از مسیر این منطقۀ استراتیژی تا هنوز دست برنمی دارند، وادارمیسازد تا در دراستیراتـیژی های خود به گونۀ دیگر واردعمل شوند.

الای کا که ها

این پیش رو وپیش آهنگ جوانان پا برهنه وشجاع کوهدامن

آن کس که

از پدر

پسر سقاء شهیدان شد

خودش

سزاوار امیری به مسلمان شد

لعنت به کسی که

مسبب

 مرگ این ا نسان شد

کی بود که گفته بود 

"ای کلاه پا دشاهی زنده میگردانمت"

"وی قبای کس مخر ارزنده میگردانمت"

خوشه چین میگوید

ای لا لای ازیاد رفتۀخاطره ها

میان کا که ها جوان مردان و نا موس پرستان

 زنده می گردانمت

درآ سمان لا جوردی

« وفاداری،راستی و صداقت و پاک نفسی و وفا به عهد صلح دوستی و برادری،غریب نوازی »

ما نند «مهر»

تا بنده می گردا نمت

اهدا به وطن دوستان عزیزوعیارپرستان شریف کشورم

کتابی را بنام

عیاری ازخراسان

نوشته: استاد خلیل الله (خلیلی)

درین صفحه کتابی عیاری از خراسان را ازسرالی اخیربه رشتۀ تحریر درآورده ام میتوانید مکملاً این صفحه را پرنت کنید وبه حیث یک کتاب درالماری کتابهای تان درپهلوی سائرکتابهای تان ردیف نمایید وهم ازمطالعۀ این کتاب جریان برخورد خانوادۀ سلطنتی  را درجامعۀ آن زمان ازخواندن این کتاب با چون وچرایش بدانید.

دخترمیربامیان

  ازروزگارکودکی وخانه پدرچیزیکه بیاد گلچهره مانده آغوش گرم ومهربان مادراست.بیا دش می آمد چگونه آغوش مادررا پناه خود بهشت وهمه چیزخودمیدانست بیادش می آید که درغریورعد ودهشت زلزله  درغوغای برف کوچ  درغرش سیل  چگونه مادر!مادر!گویا دردامان وی پناه می برد.هیچ حصاری را استوارترازدامن مادر نمیدانست هرحادثۀ بزرگ را درپناه آن حصارمتین خرد ونا چیز می شمرد.بیاد می آورد که چگونه مادر تا دلهای شب بربالین وی می نشست آهسته آهسته زمزمه میکرد.

مهرت از دل بدر موشه نمو شه

شب هجرت سحر مو شه نمو شه

از همان  خنده های  قند   ینت

لب من پر شکر میشه نمو شه

   گلچهره خیال میکرد هنوز جای بوسه های مادر بر سر روی وی گرم است.بیاد داشت که مادرش افسانۀ دوبت بزرگ با میان را به چه زیبائی روایت میکرد ومیگفت. نام آن بت بزرگ(سلسا ل) ونام آن بت کوچکتر(شه مامه) بود سلسال   پسر جهان پهلوان بود وشه مامه دخترمیربندامیر.سلسال درنیرومندی ودلیری وهم آداب وفنون پهلوانی همتا نداشت.نام شه مامه درزیبائی ود لبری سرزبانها بود.روزی ازروزها چشم سلسال به شاه مامه افتاد نه یکدل بلکه بهزاردل عاشق و شیدای وی گردید. شه مامه را نیز ازلحاظ پهلوانی و نیرو مندی  و شهامت سلسال مفتون خود نمود. آ وازۀ دل دادگی سلسال به شه مامه در ساسر با میان  و بند امیر گسترده شد میرر بند امیرهرچه در قدرت داشت انجام خوا ستگاری های مکرر پسر جهان پهلوان  با میان را بتأ خیر افگند.

سر انجام شرایط خودرا چنین شرح داد.

  با ید میر بند امیر به دریا بند نهد تادیگر در زراعت مردم تخریب وارد نکند آ ب دریا ذخیره گردد تا مردم ازخشک سالی در امان باشند.پلنگان وحشی که مو جب آ زار مردم اند از پا در آ ورده شود.آ ن اژدها ی دوسر که چهل دختر بیگناه را بنفس آ تشینش هلاک نموده صید شود بعد از انجام این شرایط سلسال با شمامه دست خواهد داد.سلسال سه سال با سیل های خروشان پنجه داد . پلنگان ستیزنده را ازپا درآورد آژدهای دوسر را با شمشیر که از فولاد آ بدادۀ درۀ آ هنگران درست شده بود  دو نیمه کرد وامر داد تا ازپوست آن، راه قصرشاه مامه را درروزعروسی فرش نماید. منطقۀ  بند امیروبا میان ازبرکت تلاشهای خستگی نا پذیروی بهشت جهان گردید. مردوزن درانتظار روزی بسرمیبردند که جشن عروسی برپا گردد ودر آن روز کوه دره و شهر و بازار را تزئین کنند. ودر شاد مانی عروس و دا ما دشریک شوند. دامادیکه درشجاعت و نیکوکاری وعروسی که درزیبائی  و حسن اخلاق محبوب همگانند. باید مردم در جشن آ نها انباز گردند.پیشوا یان قوم در بامیان و بند امیر پیشنهادکردند که مردم با میان به افتخار  عروس و مردم بند امیر به افتخار داماد دویاد گارتعمیرنمایند.پیشنهاد بموافقت عامه پذیرفته شد به این ترتیب که دو رواق بزرگ دردل کوه  بتراشند. و در بامداد جشن عروسی داماد در رواق که همشهریان عروس تعمیر نموده اند و در رواقیکه همشهریان داماد بنیاد نهاد اند. با ستند زنان ومردان بند امیروبا میان دربرابرآنها صف کشیده مبارک باد گو یند.

       روز نوروز برای این جشن اختصاص یافت.

        نوروز در طلیعۀ بهار فرا رسیده.

        با مداد پگاه عروس وداماد با جامه های فاخر هریک دررواق  خود جا بجا  شدند نسیم صبح گاهی  میوزید. شا خه های  بادام و زرد آ لو شگوفه بارآورده  بود  با خندۀ خورشید صدای مستان کبک از سرهرسنگ گوش  ودل را نوازش میداد جست وخیز ما هیان خالدار در امواج نقرۀ فام  رود خانه که  خالهای آن چون دانه های یاقوت  میدرخشید از دونظر ربائی داشت. آهوان مارخواربا شاخ های تاب خوردۀ بلند وغزالان مست با شاخه های کوچک وهلالی ازین تیغه به آن تیغه میجهیدند. درسینۀ کوهسارها به سان ابریشم زیبا  سه خط رسم شده بود.در قله های برف پوش خطی به سپیدی وروشنائی صبحدم. درکمرهای پرجنگل  خطی به سبزی  وشکستگی زمرد ودردامنه های چمن،چمن لاله بسرخی شفق.گوئی کا ئنات یک سره جان گرفته از دل هرسنگی وا ز زبان هر برگ گل وخاری  زمزمۀ زنده گی شنیده میشود.هرزرۀ خاک وهر قطرۀ آب با مشک وشراب در آمیخته است. بر روی رواق سلسال پردۀ از ابریشم گلنار و برر روی رواق شه مامه پردۀ ازحریر سبز آویخته بودند قراربران بود که بمجرد طلوع آ فتاب پرده هارا یک سوزنند. تاجهان پهلوان نیرومند با میان دوشیزۀ شیزۀ زیبای بند امیرنا گهان   در نظرها نما یان گردند.تا آ وازشاد مانی مردم با صدای خندۀ کبک و سرود مستانۀ  امواج دریا ازان  استقبال کند تا روشنائی و گرمی آ فتاب صبحگاهی فریاد مبارک باد مردم را بدرقه باشد.پرده ها یک سوزده شد. هزا ران دل که درانتظار می تپید وهزاران چشم که  برق اشتیاق دران می تابید یک باره درسکوت وحیرت فرورفت.

  سکوت مرگ آ فرین و حیرت انگیز شده بود.

  آری هردو دل داده سنگ شده بود.

  سنگ  سنگ سنگ های خاموش  سرد بیجان.

   مردم از حراس و دهشت در برابرآن دو بت سنگی بی اختیار به سجده افتادند. ازان پس با میان معبد عشق شد.مردم تصمیم گرفتند که پس از ین هرهفته یک شب بیاد آن دودل دادۀ نا کام با آواز گریه کنند.

           گلچهره از زبان مادرش میگفت.

          این است رمز معبد عشق وشهرغلغله.

           گلچهره ازین خاطره ها فراوان داشت.

            گلچهره از پسران و دختران همبازیش همیشه با اشک وآه یاد میکرد.

               درعالم خیال صدای سم اسپ کبود کوه پیمای پدراحسا سات خفه اش را بیدارمینمود.

           خصوصآ بیاد روزهای که پدر اورا در قفا یش بر اسپ می نشانید  و به گلگشت دره و دریا با خود می برد  و از دیگر فرزندانش نازدانه تربود هنوز بر خود می بالید زار زار میگریست. 

 

   پیمان برادری

        سقای شهیدان وهمرا هانش دران شام هفدهم رمضان که ازمعرکۀ خونین کاسۀ برج باز گشتند  در قلعه دختر شاه درحجرۀ که گلچهره تعین نموده بود خسته وخون آ لود ا ما با روح مطمئین و قلب آ رام خو ابیدند.با صدای کو بیدن صدای نغارۀ سحری بسوی بالا حصاروکا سۀ برج شتافتند  اجساد کشتگان با پیکرهای خونین بدون غسل و کفن بخاک نهاده شد یک سیمای مشخصر ازامیری، وزیری، با زرگانی دران میان نبود همه برهنه پا یان بودند  و بینوایان . زیرهرسنگی  درسینۀ هرسنگریدر پای هر دیواری درسایۀ هرارغوانی آرا مگاه شهیدان گردید. مادران برتربت فرزندان جوان فا تحه خواندند و مردان مدفن و زنان را گلپوش نمودند.از مزار شاه شهید تا قبر( لعل جبه بلند کمان) و از قبرستان خواجه روشنائی  تا خواجه صفا تا خوابگاه شهداء تبدیل یافت.هنوز از با لا حصار و کاخ های ویرانش دود برهوا بود . هنوز بوی با روت و را یحۀ خون از هوا  ا ستشمام میشد. مجا هدان بران شدند که زخمی های سپاه دشمن را تیمارنمایند. اسیران را جایگاه آ سوده معیین کنند جز تنی که به سپاه دشمن پیوسته بوطن خیانت کرده بو دند در روی بروی دیوار سهمگین با لا حصار تیر باران شده اجساد شان را به خندق عمیق با لا حصارغرق نمو دند.از شیر پور و شاه و از نزدیکان و وزرای متجملش خبری نیست.شام فرا رسید اختران  برآسمان هویدا شدند ماه  درخشیده  طبقات نور برتربت شهیدان نثارشد شهریان نیزهریک بربالین شهیدان شمعی افروختند دامن کوه چراغان کشتگان بود.چه تفاوت ها که که درروشنائی  این چراغان و چراغان جشن و لا دت با جلوس امراء و شهزاد گان است؟چراغی که بر تربت شهید می تابد قندیل محاب خداست آن شب هژدهم ماه رمضان بود و گلبانگ تلاوت قرآن از مساجد کابل آ هنگ دیگر داشت.

    مگر کبوتران عرش فرود آ مده آ یات دلکش قرآن را زمزمه می نمایند.

     مگر امشب معراج شهیدان است؟

      مگر گلگون کفنان روان های خویش را در پیشگاه الهی با ارمغان می برند.

       گلچهره امشب نیز سقای شیدان و رفقایش را بمهمانی دعوت کرده بود درحجرۀ مهمانان شمعی خفیف میسوخت سایه ها دردیوارسفید کرده هیکل هریک را رسم میکرد.مهمانان دستاری بسرودستاری برکمر پیچیده بودند مگر لباس همه از کرباس بود ازلای دستارکمردستۀ  استخوانی ( پیش قبض)کوتاه وکج آنها ازدوردیده میشد سقا ازدیگران با نیرووتناوربنظرمی خورد  رفقأ همه سقای شهیدان را(با با)مینا میدندنه ازشمارعمر بلکه احترام ازخد مت آن روزمعرکه.مشک( با با ) که ارزنده ترین هدیۀ زنده گی وی بود در گو شۀ حجره آ ویخته  بود تفنگها به دیوارتکیه داده شده بود.گلچهره خود با دوسه کنیز دیگرآ نانکه درپیکار کاسه برج اشترا ک داشتند. بخدمت مهمانان پرداختند.با مداد پگاه مهمانان خو ا ستند با گلچهره و داع نمایند گلچهره به هریک دستمال پرا زنقل بخشید.گلچهره از بابا التماس نمود تا اورا خواهر خویش بخواند و گفت شهامت تو در روز جنگ کا سۀ  برج پیوسته  نقل افسانۀ کنیزان  این قلعه خواهد بود.ازبابا خواهش کرده گفت گاه گاه بتیماردل غمدیدۀ ما بپردازد! واینجا بیاید.که مخلوق بیکس آواره واسیریم.بابا بخوشی  پذیرفت  پیمان را بطه  خواهروبرادربا اشک  گلچهره کنیزان زندانی ترشد.

افسانه

              شبهای کو تاه و ستاره بارتموزاست شاهزاده خانم دربستر اطلس سبز- روی تخت نقره  بر صفه  داخل قلعه  دختر شاه دراز افتاده پرتو ارزان ما ه و باعطرگلهای چمن درآمیخته دروبام قلعه درسکوت فرورفته  دوکنیز آهسته آهسته  کف پای شهزاد ه خانم را می مالند آ ن سوترک  صراحی کبود بلورین  سرشاراز شربت گلاب و قند با جام زرین بروی میزنهاده شده. گلچهره که امسال پنجا خزان عمرخودرا دیده بربالین شهزاده نشسته وبا ( پکه) با د بزن  پرطاووس نسیم شبانه را به روی وگیسوی وی به اهتزاز می آورد.گلچهره مانند سایر کنیزان همه احساسات زنانه و ا رزو هایش مرده  و در میان چاردیوار قلعه مدفون شده است.دیگر بیچاره  مجسمۀ ایست ازسنگ که هر گونه اراده و آ زادی ازوی مسلوب است. دیگر وی بحکم سایۀ و لی نعمت خویش است دیگر وی ما نند سایر اجسام قعه ملک مسلم و بلا منازع دیگران است.شهزاده خانم سرش را بر با لش پرقو که قبه های زراندو دش در فروغ ماه می درخشد نهاده ومنتظراست. گلچهره بعادت هر شب افسانۀ خودرا آ غاز کند.آهسته گفت:دیگرافسانه های امیرهمزه لیلی ومجنون وچاردرویش دلم راملول امشب افسانۀ نو باید گفت گلچهره بیماربود ومجال شب زنده داری را نداشت هرقدرحا فظه اش راکاوش نمودافسانۀ دیگرنیافت جزسرگذشت خونین خودش راچنین آغاز کرد.                     بود و نبود جز خدا کس نیست نبوده و نخواهدبود.در دامنۀ کهساری بلند وهو لناک جنگل پوش وبرف اندود دهکدۀ کوچکی بود و دران دهکده  قلعه ئی ما نند این قلعه دختر شاه با دیوار های بلند  و چار برج استواران قلعه ازمردی بود مالداروکشاورز گله اسپ وگوسفندش بفرا وانی شهرت داشت مردم احترامش میکردندوما نند پدر قبیله دو ستش دا شتند دختری داشت زیبا که ازدیگرفرزندانش  محبوب تر بود – هیچگاه  از پدری جدا نمیشد هرجای میرفت پدرش ا ورا با خود میبرد درکشتزارها درشکار آهووکبک درصید ماهی همیشه پدراورا با خود با اسپ مینشانید به آخوند دهکده توصیه وتأ کید میکردکه اوراخواندن ونوشتن بیاموزد مادرنیز بیشتر ازدیگراولا دهایش  به وی محبت می ورزید.هرصبح دعا های مخصوص میخواند  وبرروی وی میدمید  و دربرا برش اسپنددود میکرد تا اززخم چشم محفوظ مانددرگردن دخترپیوسته تعویض ها با پوش چرم سیاه وناخُن شیر ویک مسکوک نقره منقوش بنام خدا آ ویخته می بود.درگرمای تموز درکناررودخانۀ سرد خروشان و درزیرسایۀ گوارای مجنون بید و چناربسر میبرد  و شب ها در پشت بام درکنار پدرومادرمیخوابید  وبا ستارگان از دوربازی میکرد. روزهای سرد زمستان  درکنار پنجرۀ برج که مشرف بر کشتزار ها بود زیر لحاف صندلی می درآمد و به نظارۀ برف می پرداخت. درفصل سرما  از تما شای شاخه های برف درختان چنان حظ برمیداشت که دربهارازدیدن شاخه های شگوفه.پدرش را مردم (میربامیان) لقب داده بودند واین دخترش گل سرسبد با میان بود اندک اند ک دختر بزرگتر و زیبا ترمیشد. دیگر پدر وی را در شکار گاه با خود نمی برد. دریکی از روزها ی بهار میر به شکار رفت  شام فرا رسید سایۀ کو ه به دهکده  گسترده ترشد برجهای قلعه  درتاریکی شب فرورفت ولی هنوزمیربرنگشته.دختر میر سرا سیمه اندک نگران  دوراز قلعه نگران آ مدن پدر بود. وحشت زده بر اطراف مینگریست دلش سخت میزد آوازضربات قلبش را میشنید.هرلحظه خیال میکردکه چیزی وی را دنبال میکند بهرسو مینگریست اما چیزی بنظرش نمی خورد  خواست بقلعه باز گردد  وما دررا ازما جرای نیامدن پدرآگاه نماید تاجهت خودرا بسوی قلعه تبدیل کرد نا گهان دودست قوی با شتاب وی را چون انبورفو لادی بسوی خود کشید چشم ودهانش را با دستمال سیاه بسختی بست و بایک حرکت سریع وی را درقفای خود براسپ نشاند.دختر ساده دل نگون بخت تصورکرد پدرش به عادت گذشته خواسته است باوی مطا یبه کند آرام ماند وهرلحظه با انگشتان ظریفش سروگردن اورا میخارید و درآغوش می فشرد دستمالی که چشم ودهانش را بسته بود چنان گره استوارداشت هرچه  سعی کردبازنشد.سواربه شتاب میراندوصدای بهم خوردن سم اسپش بر سنگ دردره میپیچید هیچ مانعی دربرابراسپ نیرومند وسبک پای وی وجود نداشت. وقایق زمان نیز شتابان میگذشت دختر ازتاختن اسپ و چشم و دهان بسته  خود کم کم ملتفت شدکه به چه سرنوشت شوم گرفتارشده بسرنوشت چند دختر دیگر که از دورونزدیک که از زبان مادرش شنیده بود.تلاشهای وی که خودرا ازپشت اسپ بزمین افگند بجای نرسید زیرا آ دم ربای سنگ دل درهمان وهلۀ اول پاهایش را نیززیرشکم اسپ بسته بود.سوارچون ازآبادانی دورشددختربیچاره را ازاسپ فرود آورددستمال را ازچشم ودهانش برداشت همین که چشمش به تاریکی آ شناشد. خودرا دردرۀ تنگ وهولناک درمیان دودیوار کوه  ودر برابر هیکل اسامی مرد نا شناسی یافت که سروپوزش را پیچانیده بود موزه های بلندش و قمچینی درشت در دست داشت دختر فریاد نمود وبگریه وزاری افتاد  اما کیست که درا ن درۀ خلوت ودورازراه عمومی  بفریاد وی برسدآ وازگریه وگرفته سواری وی را بمرگ تهدید نموده گفت. اگرصدای وی بلند گردد درتنگنای دره اش میکشد وپیکرش را به گرگان  گرسنه وخونخوارمیسپارد. خودرا بپای سوارافگند وخاک وسنگ را بوسیدن گرفت آدم فروش سنگ دل اورا به شتاب بقفای خود براسپ نشانید دست هایش را با طناب بکمرخود وپا هایش را زیر شکم اسپ بست وبا شال سیاه سرورویش را پوشید شتابان براه افتاد.دیگر دو شیزۀ ناز پرورده بیگناه موجودی بود اسیر، ناتوان  دست و پا بسته  ومسافردیارنا معلوم زار زار میگریست اما مجال حرکت نداشت. ما نند بره نو رسیده  که در چنگال گرگ درنده  افتاده باشد یا به سان چو چه کبو تری که عقاب گرسنه  از آ شیانش ربوده.چشمش به سختی بسته بودجهت را نمی شناخت  ازطلوع وغروب آفتاب آگاه نمیگردید چون ازهیچ سوصدائی بگوش نمی رسیدمعلوم شددربیراهه دوراز آبادانی روا نست.آوازیکنواخت سم اسپ بسان چکش برمغزدختربیبچاره مینشست. درهرجانب تاریکی وحشت ودهشت حکم فرما بود جزترس ونا امیدی ظلمت و خستگی چیزی محسوس نمی شد.سوارگا ه گاه در نیمه های شب دوسه ساعت  توقف مینمود  اسپش را تغذیه میکرد صید مجروح  خودرا نیز فرود می آ ورد  که بر فرش  خاروخاره دمی بخوابد  ولقمۀ نانی ازگلوفروبرددختر بیچاره اندک مجالی می یافت که دست پایش حرکت  و دردهای خود را تخفیف دهد تا چشمش بجمال آ سمان وستارگان می افتاد  یاد آسمان کبود وشفاف  بامیان ما نندخنجر درقلبش فرودمی آمد. کجاست مادرمهربان که برزخم های وی مرهم نهد وسرو رویش را بوسه بارا ن نماید؟  کجاست پدر نیرومند و شجاع اش که ازین حیوان آدم خوارسنگدل ا نتقام کشد.؟ کو آن مردم مهربان دهکده کو آن دختران همبازی؟ کس نمی داند چند روز ازین سفرشوم گذشته.بیچاره زرد وزارشده تب وسوزان.گرسنگی. تشنگی بیخوا بی اورا ازپا درآورده قسمت سفلی بدنش را کثرت آ بله و جراحت از احساس  افگنده  دست و پایش  را طناب ازحرکت باز مانده سفراست وباز سفرگاهی از خود میرود و سرش را به شانۀ دشمن تکیه میدهد .

احساس آرامی

       بعد ازگذشت چندین شبانه روز چشمش نا گهان بنور چراغ افتاد  اندک اندک  به خود بازآمدواحساس آرامی نمود دید دو سه زن  در اطرافش نشسته اند خیال کرد که مادرش آ نجا ست فریاد برآورد.

   ما در! ما در!

     چشم خودراما لیدکه مبادا بخواب باشد.زنان اطراف که هریک سرنوشتی شبیه سرنوشت وی دا شتند وفرسنگها از آ شیان مادردورافتاده زارزارمیگریست.خودرا درحصاری یافت که دیوارها یش تا دامن آسمان رسیده همه چیزدرنظرش ناشناس بود عمارت هایش نقش ونگاری کرده فرش های رنگا رنگ گلهای نا آ شنا چهره نا شناس لباسهای عجیب وغریب- خو راکه های ملون – القاب وکلمات نا شنیده اند اند ک دریافت که آ نجا روابطی است دگرگونه آ نجا روابط غلام وکنیزبا بانو  وآ قا حکم فرماست آ نجا فرماندهی و فرمان بری است.

  میدید که آ نجا گناه و ثواب معنی دیگری دارد  و جزا ها نیز به تر تیب دیگری است.آ نجا کنیزوغلام – ا نسان است که بشکل آ لات واسباب جامد درآمده . میدید که آ نجا فرزندان آ دمی بوزینه شده همیشه سرهای شان بحال تعظیم فرودباشد  و درحا لت استادن  خودرا دولا خم نما یند- کفشها ی دیگرا را پیش پای شان بگذارند  همیشه گوش به فرمان دارند.گوهرچشم را دردود آتش بخاری ازدست دهند تا پا یان یافتن سفرۀ رنگین طعام هرچاشت وشام گرسنه  ودست وبسته باستند.دشنام شنیدن وتک خوردن وبفلک بستن جزء لازم زنده گی محسوب شود.

     دختربیچاره شنیده که درادواربا ستان درچنین حرم سرا ها چه جنینها بزورسقط ها شده وچه جانها تلف گردیده. خوشبختانه این قلعۀ دخترشاه از حرم سراهای دیگر آسوده ومأ مون تر است.

بانوی بزرگوار

        پس ازچند روز آ ن غزال اسیر را به پیشگاه با نوی بزرگ و فرمانده قلعۀ بار دادند. بانوی بزرگوار با گیسوان  خضاب کرده برگاو بالش ابریشم سپید تکیه زده بود برق انگشتر های طلا و نگینهای قیمتی در انگشتان حنا کرده اش از دور به نظر میخورد.دو کنیز جوان استاده با (چوری) مگس پرکه از دم غژگاو پامیر درست شده بود مگسهایش رامی را ندند شال سبزی را برشانه اش افگنده بود. دوسه غلام بچۀ جوان وکنیزان سوی ایوان دست بسته منتظرفرمان بودند بانوی بزرگوارباچشمانی که ازپیری تنگ وخیره شده بود.سراپا دختررا ازنظرگذرانیدبیچاره دخترمیربامیان خودرا چون گنهکارمیافت که برای مجازات آورده شده باشد.ازترس میلرزید دندان هایش بهم میخورد و نگاهش را بر زمین دوخته بود.بانوپس ازاندک سکوت با وازگرفته اش گفت.

      به بهای که خریده ام می ارزد.

   امرداد سروتنش را شست وشوکنند جامه اش را بدل نمایندچون شنیده ام اندکی سواد داردباآخوند توصیه کنند که درتعلیمش کوشا باشد.هم زیبا بنظر می آ یدوهم از اصیل زاده درزمرۀ خاصان قلعه محسوب گردد دخترآنچه دانست بسیارساده بود.یعنی بجای آ نکه آ دم ربای جهنمی خونخواررا جزاء دهند پول داده واین دختر را از وی خریده اند. یعنی دیگروی کنیز است محروم و اسیراست.یعنی علایق وی بعد ازین ازجهان گسسته  وباید درمیان قلعه جان دهد. یعنی که دیگر از دیدارمادر وپدرمهربان و با میان زیبا ودختران هم بازی محروم است. پس ازین از نظاره دامنه های سرسبز وقلل برف پوش واز شنیدن نغمۀ امواج  و خندۀ کبک حظ نخواهد برد.یعنی پس ازین اوست واین زندان آ رزو هایش – اگر در بامیان می میرد  در قبر ستان دهکده بخاک سپرده میشود مادر داغدیده اش  هر روز می آ مد و خاک گو رش را با اشک تر میکرد پدر مهربان  نیز از گلی و گیاه  مُشک  آ میز نوروز بران پیرایه می بست. اما زندان این قلعه قبریست که جاودان  دران بفراموشی  سپرده میشود چون افسانه بدینجا رسید  گریه راه گلوی گلچهره را بست. نزدیک بود فریاد بکشد اما زودملتفت شد که بربالین دختر شاه نشسته ونفیرخواب نازوی بلنداست.

شب زمستان وبازافسانه

    پاسی از شب سپری شده کوه و.بیابان صحرا و شهرستان دربرف پو شیده است شهرکابل درسرما وسکوت فرورفته خم وپیچ کوچه ها  یخ بسته را ها که ازهرسو به شهرمنتهی میشود مسدود است. گوئی ازفضا بجای برف کافورباریده که رگهای زمین ازجنبش بازمانده.

  مردم همه درخواب اند.

    مگرآنانکه بیمارند یا بیماردار.

     مگرآسوده گان توانگرکه میتوا نند شبهای درازرا باعیش وشادمانی کوتاه نمایند. مگرشب زنده داران روشن ضمیر که با نیازومناجات درامید بازشدن دروازه اجا بتند. مگر دوعاشق دلداده که شبهای دراز را تمنا میکنند. مگر زند انیان  که در شب های شوم زندان و نقل مجلس شان دانه های زنجیراست. اطاق خواب شهزاده  بیگم را فروغ کم رنگ  کم رنگ شمعهای که از دود شمع دان مرصع می تابد روشن نگه داشته.شعله چوب های نیم سو خته  بلوط  دربخاری بزرگ دیواری به روشنائی  اطاق افزوده گاه گاه آواز جرقۀ آن سکوت را اخلال میکند.دود بخاری از دهنۀ دود کش بام بسان اژدهای سیاه بسوی آ سمان  گردن افرا شته  و پیچ خورده  بفضای لا یتناهی می پیوندد. چه علت ا ست که دانه های صدف پیام رحمت وبرکت را بزمین می آورد مقیمان کرۀ خا کستری زمین بوسیلۀ ستون های دود ارمغان سیاه خودرا بآسمان عرضه میدارند.آری آن نشان سازش است و این نمایانگر سوزش.پردۀ ضخیم بخمل عنابی درپنجره های سالون قصرنمیگذارد روشنائی وآواز  بیرون رو وباد سرد بداخل آید. عطرنرگس  ازدو نرگسدان گوهرنشان نقره برطاق مرمرین با نگهت  سنبل گیسوان شهزاده خانم  درآمیخته  وهوای گرم سالون را مشک آ گین نموده است.لحاف بخمل گلنار با شکنهای موج دارش از فراز صندلی (کرسی) به تکیه های همرنگ آن از چارسو پیوسته.دوتا بلوی بزرگ درچوکات های زرین  بدیوار آ ویخته  یکی رسم چوچه گوزن است که در جنگل تیر خورده  و خون از از زخم آن می تراود  و مادر وما در با چشمان وحشت زده وترسناک بسوی آن مینگرد.تا بلوی دومی رسم نهال بادام است که نوشگوفه آ ورده  ودختری زیبا با شاخهای زیبای آن بازی میکند.شهزاده بیگم درلحاف صندلی تاحلق فرورفته رخساردلفر یبش درپرتوچراغ کم رنگ چراغ اند ک پریده بنظر می آ ید.چشم نیمه بازش  به سقف دوخته منتظر افسانه است. گلچهره درکنار بخاری بیرون از صندلی  نشسته که تاپایان هم ازآتش مراقبت کندوهم ازشهزاده بیگم هم افسانه گوید وهم برای اوامرشهزاده بیدارباشد.گلچهره درشبهای تموزکه شهزاده بخواب میرفت بنظارجمال ستارگان مشغول میشد وراز نیازمیگفت. اما درشبهای سرد وسنگین سرما باخا طرات مشغول میگردیدبامیان محبوبش بیادمی آمدخیال میکردهنوزهمان عصرروزاست وهمسالانش  ببازی مشغول اند.پدرش برای دلخوشی وی ازبرفهای انبوه  شکل شیررا درآورده هنوزگوسپندها همان جا یندکه بودنداسپ نیرومند ش درطویله هنوزسرگرم خوردن علوفه است اما آنچه روح وی را شکنجه میداد واستخوانهایش در هم میفشرد خاطرۀ آن شب شوم وآن گرگ آدم ربای خون خواربود وذکر سادگی خودش بود که چرا چنگال خون آ لود کثیف اورا  از د ستهای گرم ومهربان پدرش نشناخت.وی نمیخواست بخاطراتی که چهل سال درین قلعه بسربرده بود خودرا مشغول کند  زیرا داستانهای که ازسا کنان قلعه شنیده بودهمه کدورت آ فرین ونفرت انگیز بودبیچاره گلچهره در میان این خاطرات خاطرات آزادی وخاطرات زندان  قلعۀ شبهای دراز زمستان  را بپا یان میرساند وبمجرد طلوع سپیده صبح آرام آرام به دهلیز میرفت ونماز با مداد را ادا میکرد.دران شب سرد شهزاده خانم با آئین شبهای دیگر از گلچهره خواست تا افسانه  خودرا آغازنماید.

  گلچهره چنین شروع کرد.

       سالی درشهرآوازه افتاد که رقاصه زیبا و شورانگیزبنام (گلاب) ازهندوستان آمده  با سازو آواز سحار با حرکات دلفریب وبا جمال بی مانند خود ولوله درشهرکابل افگنده.

         شمع انجمن پیران وجوانان گردیده.

        ای بسا توانگران شهر که شب ها دراشتیاق وی مجلس ها بپا میدا شتند.

         وای بسا سر مایه که نثار مقدم وی میگردید.

         وای بسا صوفیان خلوت گزین که بیاد وی ازخانقا به خرابات میشدند.

         وای بسا ساکنان مدرسه که نظاره جمال وی را به قیل وقال مرسه ترجیح مینهادند.

         گلاب درموسیقی ورقص استادهنرمند بودهم شیوا میخواند هم ماهرانه میرقصید و هم دلکش میخواند.

هرشکن مواج دامنش به احساسات بیننده گان بازی میکرد. و هر صدای که از پردۀه در می آرد دام پری شکار بروی هوا میگسترد.

      درهرنگاه جان میستانید و جان میبخشید.

درهرنگاه جان میستا نید وجان می بخشید. خلاصه تمثالی بود که وی را از نغمه و ناز از شور ومستی تراشیده بودند.

    درا ن هنگام میان بازر گانان کابل جوانی بنام(گل) در ثروت و هوس بازی نظیر نداشت از جمال صورت  وکمال بهره اندوز بود. کاخهایش در تجمل و با غهایش در خرمی و شادابی شهرۀ شهر بود.پدرش خواجه توانگریکی دوسال پیش رخت ازجهان بسته  وثروت فراوان خودرا به (گل) بازگذاشته بود.گل دردام عشوۀ گلاب گرفتار گردید وهرچه داشت درراه عشق وی نثار نمود کاخ و کلستان کشتزاروسرمایه دوکان وقف عشرت شبانۀ گلاب شد.اندک اندک گلاب نیز به به جوانی و جوانمردی (گل) دلداد.حدیث گل و گلاب افسانۀ شهر شد. دیگرآن را مشگرشهرآشوب ازمجالس عمومی پا گرفت وازرقص دست برداشت.ازآلات موسیقی تنها به تنبوراکتفا کردهرقدردوستان ونزدیکان (گل)را ملامت کردندکه دست ازدامن گلاب برداردسود نه بخشید.  هرچند گفتند:آبروی خانوادۀ پدربرزگوارش برسر این کاربه خاک میریزد قبول نکرد.هریک دو شیزگان  عفیف ثروت و زیبای خودرا بوی عرضه داشتند  بازهم مرغ گل یک لنگ درآید. مراسم نا مزدی پایان یافت وقرار برآن شد که پس از یک ماه در شب در شب (21) رمضان آ ئین نکاح بر آ ورده شود. گل در آتش اشتیاق میسوخت  باقیمانده  میراث پدرخودرا فروخت و به گلاب تسلیم کرد  تا به ذوق جواهر قیمتی  خریداری نماید. جو انانیکه دلداده مجالس گلاب بودند  بمظلومیت رحمت آ وردند وآ رام نشستند  شب زفاف نزدیکتر می شد وآتش عشق تیزترمیگردید.نا گهان قضیه وارونه شد. بازیگر روزگار بازی دیگر آ غاز کرد یکی ازشهزاده گان  که مدتها مفتون آوازۀ جمال وزیبائی گلاب بود وشکوۀ سلطنت اجازه نمیداد  که بوی نزدیک شود.همینکه شنید انجمن آ رای شهر دست از ازرقص ولب ازنوا بازگرفته. بنام اینکه گلاب آ داب مو سیقی را به پرده گیان حرم بیاموزد و دیگر بازار فتنه در شهر کا ملآ بر چیده شود.شبانگاه مخفیانه دربانان وسواران سلطنتی را فرستادوآن مخلوق بی کس و مسافررا با همه دارئی اش را بجرم بحرم سرای شاهی انتقال داد.گل از وقوع این حا د ثه سربه بیا بان نهاد. جا سوسان شهزاده وی را ازشهر بدر کردند تا مبادا مردم بوی رحمت آرند  نام شهزاده ببدی شهرت یابد گل با گریبان دریده  و پای برهنه  شب ها به گرد گو رستانها میگشت و آ هنگ ها را که از گلاب آ مو خته بود  با آواز بلند میخواند واشک میریخت.روزی از یکی ازیاران وفادارعهد جوانی به تفقدی وی پرداخت گل دست به دامان اوزد وخواهش ها نمود که یکباروی را بدر سرای سلطنت رهنمونی کند.

    یار وفادار دا عیۀ وی را اجابت کرد.

 صباح یک روز بهارکه نسیم  نوروزی می وزید هوا مش آ گین و زمین از لاله ها رنگین بود لباس سرو صورتش را اصلاح نموده  اورا نزدیک دروازۀ حرم رسانید در بانان با ردای سیاه وعصای بلند در برابر دروازۀ آهنین کشیک میدادند آن سو ترک  سر با زان  قطعۀ سلطنتی مسلح صف بسته ا ستاده بودند.

  تا چشم گل بردیوارهای بلند حصار سلطنت  و دروازه پولادین افتاد  با خود گفت ا ین است  قفسی که گلاب  محبوب را دران افگنده اند از خود رفت و بخاک افتاد.

    پا سبانان پنداشتند ستمی بوی رسیده میخوا هد به شهزاده عرض نماید بوی رحمت آ وردند.

      درین هنگام گذر آخوند ریش سفید  خد ا شناس حرم سرا بدانجا افتاد  دلش به  حال گل سوخته  واز دربارنان  خواهش کرد اورا به حجره اش برسانند.

     آ خند که فرزندان شهزاده را درس میداد  آهسته آ هسته گل را بحا ل اصلی اش با زگردانید وبه پرسیدن آ غازنمود.

    گل که سیمای نورانی و آن همه مهربانی را از از آ خند تمنا نمود  سلام او را به گلاب برساند. 

    آ خند را از دهشت گرفت وگفت:

   گلاب در زمرۀ پرده نشینان حرم در آ مده بردن سلام بمرگ تو  و بمرگ و بمرگ من تمام میشود گل به گریه افتاد  و سر بقدم آ خند نهاد و زار زار گریست.

   بسر طاق کتب درسی اطفال نهاده بود .

    آ خند چون هیچ چارۀ نداشت گفت بیا از دیوان  حا فظ شیراز تفال کن هر چه آ مد  چنان خواهد شد.

     گل که از کو دکی بفال عقیده داشت فا تحه خواند  دیوان را گشود ا زقضا  این بیت  در اول صفحه بود.

در کار گل وگلاب حکم ازلی این بود

کان شاهد بازاری و این پرده نشین باشد

آه از نهاد گل بر آمد  و پس از دوسه سرفۀ خونین جان به جان آفرین سپرد

تا آخوند متوجه گردید گل به دیوار تکیه زد و بخواب ابدی رفته بود.

چاشت گاه آن روز در تابوت را از قصرگل پوش کشیدند  در سایۀ ارغوان ها در قبر ستان  شهداء خوا جه صفا بخاک سپردند. زیرا گلاب نیز دران روز درداخل حرم سرا  بسکتۀ قلبی  در گذشته بود گلچهره چون افسانه را بدین جا رسانید ملتفت شد که شهزاده خانم بخواب نازرفته  وآ یندۀ روشن خودرا درضمن رویأ مشاهد میکند.                                                                                                                                                                                    خوشه چین میگوید:بلی اگرشاها ن و امیران، مستبد، ظالم، دشمن ملت، دشمن پیشرفت وترقی عیاش وخوش گذران، چرسی و بنگی، وطن فروش..... وغیره صفات ضد انسانی حق دارند که ، در مسابقۀ وطن فروشی، مارشال شوندو غازی شوند بعد ازمرگ شان، این حق را پیدا مینمایند که بنام شان مکاتب نام گذاری شود. جاده ها وسرکها نام گذاری گردد. صاحب مرقد و گنبد های مرمرین شوند. برحق است که بگوئییم، امیرحبیب الله خان کلکانی شخص با وجدان، نا موس پرست ، کاکه ، عیار، مرد روزهای دشوار، مرد رزم و پیکارمرد ضد بیعدالتیها وضد فساد گسترده گیها بود. شایستۀ آن گردید که  ازجانب علمای کرام آ ن زمان نام امیرحبیب ا لله خادم دین رسول الله را لقب یافت. بجا میدانیم که جناب محترم،الحاج مولوی بخش الله فروغ ازتورنتوی کانادا بتارِيخ 31 مرداد 1387

پیشنهادی را ترتیب داده است. تا برای خوشی و شادی روح  امیرحبیب ا لله خادم دین رسول الله مرقد وزیارت گاه  تدارک دید ه شود.

بلی امیر حبیب الله کلکانی بادر نظر داشت اوصاف شایستۀ ذیل که جناب استاذ خلیل الله خلیلی درکتابی بنام

عیاری از خراسان

 دروصف شان نوشته اند. مستحق آرام گاه درجاه معین(گذرگاه عام) پا یتخت کشور میباشند. بخاطریکه  اولین پاد شاهی بود که به ارادۀ خدا و خواست بر حق مردم  و علمای کرام آ ن زمان به این مقام انتخاب گردیدند.  ضرورپنداشته میشودکه به اثرپیشنهاد جناب محترم مولوی صاحب همه علاقمندان وهواخواهان او،پاسخ مثبت دهند وخط السیرقدمهای اورا ازلحاظ عملی دنبال نمایند.

     بعد ازپایانی این قسمتها که ذیلآ به نشرمیرسند. نظریات خودرا پیرامون  امیر حبیب الله کلکانی به صفت یک عیار و وظایف«عیارامروز» ومکلفیتهای بعدی عیارا ن تحریر میدارم.

اهدا برروان مردانی که پیکرهای بخون آ غشتۀ شان را به سگان گرسنه سپردند. وتاریخ سر گذشت شان را در غبار اغراض پنهان کردند.

بنام خداوند توا نا

 

کاسۀ برج – قصر دخترشاه

     چا شت گاه هفدهم ماه رمضان. سپر زرین آ فتاب یک نیزه ازتیغۀ کوه چناری بلند شده بود.فصل دروکردن جوبود اشجار میوه دارودرختان بیدوچناردرمیان انبوه برگهای زمردین نهان بود.غورۀ آلووزردآلوازدوردهن بیننده راپرآب مینمود انگور قندهاری نوبه سرخی مائل شده وانواع دیگرانگورهنوزخام بود.شهرکابل ماتم زده به نظرمی آید. گویا مردم نگران حادثۀ بس عظیم وهولناک میباشند قلعۀ کهن « با لا حصار»که همیشه چشم ژرف نگرروزگار حوادث تاریخ سازافغا نستان را از تیرکش کنگره های بلندش میدید بدست دشمن افتاده.تنها دو دروازه آن در سایۀ سرنیزه های دراز و در شعلۀ چشم های خشمگین تفنگداران بیگانه برای رفت وآمد بازاست.یکی دروازه برآمد که از پل «مستان» جادۀ عمومی (شاه شهید) به آن منتهی میشود. دیگر (دروازۀ خونی) که ازکنار قبر( لعل جبه بلند کمان) گذ شته به قبرستان عمومی انجام میابد.هنوز اول روزاست بازار کابل خلوت به نظر میاید. زیرا در ماه رمضان فرمان خدا برآن رفته که مسلما نان از دمیدن سپیدۀ صبح تا غروب آ فتاب بر دهن های شان مهر نهند و لب به خورد ونوش نگشایند.یعقوب خان شاه بیمار و حواس با خته که به تازه گی از زندان پدر رهائی یافته در شمال شهر میان چهار دیوار ضخیم قلعۀ شاهی ( شیرپور) بسر می برد.ایکاش خودش تنها خودش در بند آن دیوار ها استوار می بود اما وزرا و در باریان نا جوانمردش آ رزو ها ی وی و سپاه افغا ن را در بند نمی افگندند.گاه گاه فریاد شیپور قطعات موزیک عساکر افغانی که به مصلحت اندیشی  اهل دربار خودرا آ رام گرفته اند از قرار گاه شیرپور بگوش میرسید.شاه را برآن داشته اند که ازان همه نیزه گذاران سوار و تفنگداران پیاده  و قطعات توپخانه  درفر وشکوه دربار و آ ئین اسلام بهره برداری کند و نگذارد که وارد معرکه شود.زنان ومردان وحتی کود کان شهر نیز باین سپاهیان بروت تافتۀ ریش تراشیدۀ مفتخوار  به دیدۀ استهزا می نگریستند و تصورمیکردند قنداقۀ بر شانۀ کسانیست که درپیکرشان یخ بسته وآنچه بروی ما شه تفنگ گذاشته اند انگشت مردگان است  چه کریهست صدای که ازسم اسپ سواران دشمن درخم وپیچ کوچۀ های شهرکابل بگوش می آ ید وزشتر ازان  آ رامشی است که قرارگاه سپاه شیر پوررا فرا گرفته و ننگین تر از هردو خاموشی درباریان فریب خوردۀ شا هست که پیرا مون تخت لرزان وی حلقه زده اند.جمعی فاقد صمیمیت وشجاعت ملی که وعده های د شمن  آنها را ازراه برده وچشم برسیم و زر بیگانه دوخته اند.قلعۀ دختر شاه دیوارهای بلند وچار برج استوار دارد بر هر برج عمارتی باشکوه بنیاد گذاشته شده.دروازۀ بزرگ قلعه از آهن است.گل میخ های سیاه پولادین  وزنجیر حلقه درحلقۀ مهابت آن می افزاید. صحن داخل با چمن های گل و درخت های مجنون بید وخیا بان های مستقیم تزئین گردیده اشجار میوه دار جا، جا، نظر بیننده را جلب میکند.دریای کابل درموسم بهارمست خروشان خشمگین وگل آ لود ازپای قلعه میگذرد.چند روزاست شهزاده خانم بادیگر پردگیان  حرم قلعه را گذاشته شیرپوررفته اند تا درپرستاری وتیمارشاه بیمارشریک باشند.غلامان سرابی و دربانان پیر ازقلعه پاسبانی می کنند سرپرستی داخل قلعه و اداره کنیزان تنها برعهدۀ آمورگار و دختران شاهزاده بیگم بانو گلچهره می باشد از روزیکه شهزاده خانم شیرپور رفته گلچهره روزهای گرم و درازرمضان را دربرج زاویه جنوب غرب قلعه بپایان میبرد که پنجره هایش بسوی بالا حصار گشوده است.دلش یاری نمیدهدکه دربرج شمالی که هوای آن گوارا وپجنره هایش جانب شیرپوراست روزهای خودرابشام رسانندزیرا شیرپورقرارگاه شاه بیماراست وبا لاحصاراردوگاه دشمن،شاه درین روزها ی هولناک وخطیربربسترخوا بانیده اند دشمن از ما ورای دریاها و اقلیم ها تا این جا خودرا رسانیده از جزیرۀ  دور بریتا نیا آ مده، دیدن اردو گاه دشمن بر کینه و خشم مسلمانان وطن خواه می افزاید. و نظاره نشیمنگاه امیربیمارودرباریان دودل برکینۀ ونفرت با لاحصارکا بل ازپشت شیشه های رنگین وسفید برج درنگاه گلچهره شبیه به قلبی بودکه ورم کرده باشد حق باوی بود زیرا برج وبا روی با لاحصاردل افغا نستان است.گویا دیواری که از تیغه های کوه( شیر دروازه) امتداد یافته شریانیست که این دل را آ زان آ ویخته باشند.دروازۀ (خونی) در آفتاب نشست این دل واقعست- متصل آن پوزۀ برجستۀ منتهای کوه است که کاسۀ برج بر فراز آ ن بنیاد نهاده شده – زنان شهرآنرا برج (یک لا غو) می نامیدند ( یک لاغو) ظرف کاسه ما نند نوله دار فلزیست که دستۀ دراز داشته باشد. بعضی برج ( بی جن جو) نامند که محرف شدۀ نام افسرجوان انگلیسی پا سبان برج است که درپای دیوارکاسۀ برج بدست غازیان کشته شده.امازبان زد مردم بیشترکاسه برج است.دیوارباستانی کوه شیر دروازه به اژدهای تشنۀ میماند که سرش را درین کاسه فرود آورده باشد.دیوار کوه مزید بر پیچ وتابهایش  شباهت دیگر نیز به اژدها دارد. زیرا هنوز استخوان مردان بیگناهی که در ادوار با ستان درتعمیر دیوارها اهمال ورزیده وزنده زنده در لای دیوار گذاشته شده اند سلامت به نظرمیخورد.در جنوب کا سه  برج آ رامگاه  مردگان موسوم به(شهدای صالحین) واقع شده. چه نام فرخنده ونورانی شاید این هفدهم رمضان آخرین روزی بود که پرتوزرین آ فتاب برشکوه وجلال با لا حصار می تافت ودیگرهیچ گاهی آ نرا آ باد نیافت.دران روزها هنوز دربالا حصار برج های مضراب شاه و قطب حیدر پهلوانان افسانه ئی کابل آباد بود.هنوزدر آنجا کاخهای مجلل مغولی وابدالی نظرربائی داشت.هنوز قصرفیروزه فام کاشی کارزادگاه  همایون امپراطورمغل درجنوب بالا حصار درنورماه می درخشید. هنوزپل مستان با دو ابروییوسته اش بوسه امواج خندان نهربود. گلچهره که میوۀ جوانی از سالها بر شاخسار زندگا نیش پخته شده بود ولی طبع ملول و مشکل پسندش  بکس اجازۀ چیدن نمیداد  درین روز از صبحگاه درربرج نشسته و چشم بر کاسۀ برج با لا حصار دوخته بود.

اضطراب دارگویا نگران کسی یا خبریست

   آ فتاب بر نیمۀ آ سمان نزدیک شده گرما لمحه بلمحه می افزاید. نا گهان غو غای از سوی شهر برخواست  فریاد تکبر دلا وران غریو شبیه اسپ جنگجو یان. با برق سنان وسرنیزۀ که غبارسیاه وانبوهی را می شگافد از اطرف قرارگاه عسکری شیر پورببا لا حصار نزدیک میشود.

حادثه بس هولناک وغیر مترقبه است

قطعات در هم آ میخته و ممزوج سپاه پیاده  و سوار بسوی با لا حصار شتاب دارند تا هر چه زود تر اردو گاه دشمن را مورد حمله قرار دهند.

   چه شد که افراد سپاه. آ نها  ی که تا بامدادان روز به خواب عمیق فرورفته بودند نا گهان تکان خورده  اینک بسان سیل خروشان براه افتاده اند سیلی که دم به دم  گسترده تر می شود.

   سیلی که از احسا سات از هیجا نات از ایمان از ملیت ا ز آ زادی خواهی. نفیرعام است.گویا سنگ خاک وهمه موجودات این سرزمین جان یافته با احساسات وجنبش مردم انبازشده ا ند دروازه های آ هنین با لا حصار به سرعت مسدود شد از هر شگاف  و تیر کش کلاه خود آهنین و برق سر نیزۀ تفنگداران دشمن دیده میشد.

   گلچهره با چشمان اضطراب آ لود ستون های گرد و غبار را بر فراز سپر سپاه دشمن دنبال می کند زنان و دختران  در گرمای سوزان ازفراز بام به سوی یک هدف نگرا نند.

هدف هدفها:

راندن دشمن بیگانه ازخاک مقدس وطن

مرگ یا آ زادی

کنگره های کاسه برج در ظرف چند دقیقه با سر نیزه و تفنگ دشمن غرق درپولاد گردید.زیرا کاسۀ برج پا سبا نان در وازۀ خونی کلید فتح با لا حصاراست. اینک یک انجام خط سپاهیان  شیرپورازراه کوچه(خرابات) به دامن برج رسید وبالاحصاراز دوجناح درمیان حملات سپاهیان افغان قرارگرفت ازپل مستان وازدامن کاسۀ برج.روز به نیمه رسید سپهداردشمن  ازکنگره کاسۀ برج فرمان آتش داد ازین سو نیز واز تفنگ با غریوتکبیر درآمیخت دود وغبارفضا را پوشید بوی خون وباروت از هرسو برخاست.گلچهره از جائی که نشسته میتواند کا سه برج را بخوبی مورد دقت قراردهد. رزمندگان خشمگین افغان یکبکارگی بپایکاسۀ برج هجوم بردند.                                                                                                                                                                                                  چه هجوم خو نین وخطرناک.ازدیوارهای کاسۀ برج واز پناه هرسنگ باران مرگ میباردجوا نان سینه مال ازکوه بالا میروند. کشته برکشته میغلطد.فریادتکبیر لحظه به لحظه اوج میگیرد دشمن ستیزنده وخستگی ناپذیرتاپای جان دفاع میکند.زیرا کاسۀ برج پا سبان دروازۀ خونی ودردروازۀ خونی کلید فتح بالا حصاراست. افسرده رشید دشمن فرمان میدهد که مشت مشت طلای مسکوک درمیان جنگجو یان مسلمان بریزند: وی غافل است که دیگر چشم غازیان را خون گرفته  غافل است که این گلوله تفنگ  و مسکوک طلا یک حکم دارد. گلولۀ که سینه را سوراخ کند بهتر است از مشت گوهریکه درکیسۀ غازی را ه یابد. گلچهره دید که جمعی سپید جا مه به مهاجمان پیوستند.(( سپید جامه گان لشکر یعقوب لیس صفار است)) آ نها اهل مسجد و مدرسه بودند که کفن پو شیده تنها با شمشیر های برهنه به پیکار پر داختند.این سیه جا مگان کیست  که با سفید کفنان ضمیمه شدند اینهازنان ودختران شهر کابل اند علما اعلان نمودند که غازیان روزۀ خودرا قبل از غروب افطار نمایند.

که جهاد درین وقت مقدم بر همه فریضه ها ست.(( سیه جا مگان لشکر امیر ابو مسلم خرا سانی است))

 (( سیه جامگان لشکر امیر ابومسلم خراسانی))+(( سپید جامه گان لشکریعقوب لیس صفار)) = ارودی خراسان

که سنت پیغمبران چنین بوده.

عُقاب 

جوانی میان بارا ن و تگرگ مرگ ما نند عقابی که از خیل عقا بان جدا شود نا گهان از سنگی به سنگی جسته خودرا بپایان رسانید.بعد از چند لمحه مشکی پر از آ ب بردوش گرفته بسوی کاسۀ برج به پرواز درآمد و بحلق تشنگانی که ازسوزش زخم وگرمای آفتاب به زردی گرائیده بودند جرعه جرعه آب می رساند.آفتاب به زردی گرائید جنگ خونین به فیروزی مسلمانان پایان یافت کاسۀ برج  فتح شد سپاه منظم بیگانه یک سره محوه شد.فرمانده بزرگ دشمن( کیوناری) که جنگ را اداره مینمود نخواست تسلیم غازیان شود بالا حصار را بوسیلۀ مخزن باروت وذخایر حربی آ تش زد.خود وهمراهانش درمیان خا کستر ودود کاخها می سوخته برای ابد در سنگر مرگ خفتند.غازیان پس ازادای نمازشام اسلحۀ بازماندۀ دشمن رابغنیمت گرفته واجساد خون آلود شهد اءرا برفرازسنگها زیرشاخه های ارغوان گذاشتند تافردا درقبرستان (شهدای صالحین) به آغوش مادرخاک بسپارند.جوانی که باهمه شهامت وفداکاری درمیان آ تش اسلحۀ دشمن بمجروحان خود و بیگانه  آب رسانده وازمرگ نجات داده بود بنام (سقای شهیدان) ملقب گردید.

  چه لقب زیباوجاودانی.

   سپاه فاتح به شهربازگشته مجروحان خود وبیگانه را بردند تا پرستاری نمایند  درین شب مردم شهردسته دسته افراد فاتح سپاه را به خانه های خودمهمان نمودند سقای شهیدان  با رفقا یش به سهم گلچهره رسید.درخم وپیچ کوچه های کابل مشعل افروخته بود معلوم شد که شهزاده خانم برج های قلعۀ دخترشاه درتاریکی فرورفته بود- معلوم شد شهزاده خانم هنوزازشیر پور برنگشته. اما گلچهره دران چاشتگاه سوزان که آ تش جنگ را درکاسه مشتعل دیده  طاقت نیاورده دروازۀ قلعه را قفل زده وخود با دیگر کنیزان به صف غا زیان پیوسته است دروازۀ آ هنین قلعه گشوده شد کنیزان  وغلامان دخترشاه که ازمعرکه کا سۀ برج بر گشته بودند بهدایت گلچهره ازسقاء شهیدان ودیگرمهمانان پذیرائی کردند. حجاب ازروی آنها درسنگر برداشته شده بود.گلچهره هنوزکه پاسی ازشب گذشته بود روزه داشت و ازچند قطره آ بی که  درمشک سقای شهیدان باقی مانده بود روزۀ خودرا گشود.آ نرا از شربت قند آمیخته باگلاب ویخ که در سفرۀ افطار دختر شاه می نو شید گوارا تریافت و روح نوازتر.

خیمه گاه گند مک

سپاه مجهز و قهاربریتانیای عظیمی از سه جهت به انتقام کشتاراخیر هجوم آ ورده وچندی قبل پا یتخت را متحد نموده است. بالاحصار به خونخواهی( کیوناری) ویران شده است.شهرماتم داراست پیشوا یان ملی مردم را به جهاد مقدس دعوت داده در شهر ها وروستا ها گرد آ مده در صدد حملۀ دسته جمعی بر دشمن ودرپی نجات وطنند.کابل به شکل کشتنگاه مجا هدان درآمده کوچه ها و بازارها بخون شهداء رنگین است  نزدیکان شاه بیمار وبخت برگشته وی را بران داشته اند که به دشمن تسلیم عازم هندوستان گردد.اینک یک قطعه ازسپاهیان انگلیس شاه ونزدیکانش را محترمانه به هندوستان می برند امشب سرا پرده شاه در میان  کشت زار ها ی سر سبز شالی و گندم در (گندمک) نصب گردیده تفنگ داران  دشمن اطراف خیمه گاه را پا سبانی میکنند.پاسی ازشب گذشت گرما درکمال شدت است. گاه گاه  شب باد سرد وگوارا از قله های برف پوش (سپین غر) هوارا قابل تنفس مینماید.درین قافله مختصر دوخیمه بزرگتر بنظرمی آ ید. برفراز یکی عالم بزرگ و بلند سپاه فاتح در اهتزاز است و بر فراز آ ن خیمۀ دیگر بیرقی کو تاه و نیمه افراشته.

این خیمه از فرمانده قطعۀ عسکری دشمن است

واین خیمه از پا دشاه واژ گون بخت افغا نستان

       خیمه های کوچک  ومتعدد دورا دورخیمه های بزرگ صف زده شاه اسیر است پا سبا نان نظامی  و نزدیکانش وظیفه دارند که از وی مراقبت نمایند مبادا برای نجات شاه غا زیان افغان شب خون زنند و شاه نیز تن در دهد  دیدۀ سترگان از آسمان شسته لا جوردی  بر این منظر رقت انگیز نظاره می کند نور افگن های بزرگ با شعاع زننده  که چشم را خیره می کند بر پایه های بلند آ ویخته است.درختان سرو با قا مت های بر افراشته  و انبوه برگ از دور بسان مبارزان پو لاد پوش بپا استاده  و بحال آ ماده باش می باشند.سواران نیزه دار دشمن بر اسپان بلند لا غر که دم و یال آ نها را بریده اند کشیک میدهند  کامه اسپ ها غا لبآ کمیت و کهار یا مشکی شب رنگ است دشمن میترسد مبادا رنگ سپید  در تاریکی شب هدف گلولۀ غازیان گردد. لباس سواران ما نند هیکل های شان یک رنگ است چنان است که از سنگ سیاه و خیرۀ تراش یا فته اند چشم شان در اعماق ظلمت  وقف جستجوی دشنمن است  ترس شبخون رزمندگان افغان غرور فتح را در نهاد آ نها شکسته. چرا میترسند آ نها شاه را اسیر نموده اند  و اینک با خود می برند  در باریان نیز در برابر خدعه و پول گردن نهاده اند. مبارزان که تسلیم نشده بودند کشته شده اند.با لا حصار به تلی از خا کستر  تبدیل یافته  شیر پور بعد ازین مرکز قدرت بلا منازع بریتانیای عظمی است نه جایگاه قیادت  فرماندهان  افغان.

    تنها یک انگیزه است که مایه هراس دشمن گردیده.

آن این است:

که آ نها ادراک نموده بودند مردم این سر زمین درپیکار دین ورستا خیز آ زادی بشاه و حکومت مرکزی اتکای نمی کنند.

   بلکه مرد و زن خورد و بزرگ کشاورز و کار گر با سواد و بی سواد همه و همه  درین هنگامه ها هم فرماندهند و هم فرمان پذیر هم سالار هم سالار سپاهند  و هم سرباز هم شاهند و هم رعیت.درچنین روزبرقی که درنگاه آتشین گدای گوشه گزین شعله میزند تا بنده تراز جواهریست که در قبضۀ شمشیر شهریاران می درخشد.درگندمک دل شب است. شاه اسیر و بیمار درخیمۀ خلوت خود بکرسی نشسته است بسر نوشت  هول انگیز ومبهم خود نگاه میکند نگران وماتم زده است. تا جش نگون شده کشورش با شک و خون غوطه خورده و زیران و نزدیکانش با زیچۀ دست دشمن گردیده و یک سره خودرا با خته اند. نمیداندزیرا بارگران مسئولیتی که کمرش را خم نموده.کجائی میبرندش؟ فرزندانش را بکی میسپارند؟برای هیچ یکی ازین پرسشها پاسخی موجود نیست. نا گهان پردۀ خیمه یک سوز ده شد.تنی چند ازدرباریان با قبا های ابریشمین و شمشیرهای مرصع  که ازکمربند های گوهرنشان آویخته بود درحا لیکه ازشالهای نفیس کشمیری دستارهای محرابی  بسته  وریشهای  انبوه خودرا شانه زده بودند سرتعظیم در برابرشاه فرود آوردند.درچشم هریک فروغ فتنه وشادمانی  می تابید وبه آیندۀ درخشانی که به آ نها داده شده بود امید وار بودند.نخستین صدا سکوت خیمه را چنین درهم شکست:

    حضرت جهان پناهی!

   ما نمک پروردگان  جان نثار با عذر اصرار صا حبان دولت انگلیس را متقاعد کردیم  که حضرت جهان پناهی را از اسارت رها کنند  و بسر زمینی  رها کنند  و بسر زمینی مقیم گردانند که هر گونه  ناز و نعمت آ سایش و رفاه  حتی شکار شیر. فیلان سواری، جنگل های انبوه قصر های مجلل  باغهای پر از گل وشبهای صحر انگیزان افسانۀ جهانست.

    دومین صدا.

 اعلحضرتا  با رها می فرمو دید :

بهشت آ نجا ست کا زاری نباشد

کسی را با کسی کا ری نبا شد

ما حق نمک خوا رگی را بجا آ وردیم.

      حضرت امیر ما از تشویش  مردم باغی وسرکش افغا نستان  وازمسئولیت سنگین این کشتارهای بی امان  در افراد سپاه صاحبان برکنارخواهد بود.دیگر هوای سرد برف باری کا بل و کشمکش پردرد پا دشاهی  خاطر اقدس را رنجه نخواهد کرد  شاه در برابر این کلمات  خامش  و به سقف  خیمه نگران است  با دست راست به قبضۀ شمشیرش بازی می کند  شمشیری که  دیگر تا آ خرعمراز نیام بدرنه شد.

درباریان مبهوت مانده گوش به پاسخ امیرند.

    بار دیگر پردۀ خیمه یک سو زده شده سه مرد نظامی بدون اجازه داخل شدند نزدیکان شاه بپاه خوا سته  سرتعظیم فرود آوردند.لمحات زمان بخاموشی  میگذرد- شاه دردل هرلمحۀ بد بختیهای را میخواند که درآینده متوجه آنست.مرد اولین که رتبۀ عالی دارد بر فرق کلاه چرمین لبه دارش  پیکان زرین راست  استاده  شمشیر باریک  و بدون پیرایه از کمر ساده اش  آ ویخته لباس نظامی ساده  در بر دارد و موزه های سیاه براق  بپا زنجیر برنجی به پهنای  دو انگشت زنخش را تنگ فشرده  و بدو حلقۀ کلا هش پیوسته است.ستاره های دوش ویخن علامۀ فرماندهی  ویست چشمان کوچکش به کبودی چشم گربه  و تیزی نگاه گرگ  بیانگر مکروقصاوتش میباشد آن دو تن دیگر یکی یاور است ویکی مترجم .افسر چهل و پنج ساله درکمال غروربه امیردست داده روبه روی وی به کرسی نشست شاه خسته  و بیمار آ رام  و مغموم بکرسی تکیه داد ه بود.

  افسرانگلیسی گفت:

    علیا حضرت ملکۀ  فرمانده دریاها و کشورها بمن افتخار بخشید ه است تا پیام شاهانه را  بشما امیر محمد یعقوب خان پسر امیر شیر علی خان پادشاه مخلوع میباشید ابلاغ دارم.علیا حضرت ملکه اراده فرموده اندکه ازین پس شمارا آزاد بگذاریم  که دریکی از شهرهای هندوستان  درسایه حمایت امپرا طوری بریتانیای عظمی آسوده بسربرید.درانتقام خونهای مردم که شما ریخته اید و سربازان مبارز ما را  بخاک و خون کشده اند شمارا بیگناه  دانیم  وتعهدکنیم که زنان وفرزندان شما وهرکه  ازهمرا هان  تا نرا  که بخواهید بشما برسانیم.این بخشایش ملکه  معظمه  بشرطی شامل حال شما خواهد شد که درین عهد نامه  امضا کنید  موادعهد نامه  بموافقت  درباریان ونزدیکان خیرخواه شما کتابت شده.مترجم کلمات وی را شمرده  شمرده ترجمه نمود  و آ نگاه موافت  نامه را  که زیر شعار رسمی دولت بریتانیا در دو نسخه انگلیسی و فارسی نگا رش یافته بود به امیر تقدیم نمود.شاه در پرتو چراغی که روی میز قرارداشت آ نرا مطالعه کرد در حا لیکه دست هایش از خشم می لرزید با صدای لرزان گفت: چه حق دارید آ زادی وطنم را سلب  ومرا به اسارت ببرید چگونه روا میدارید این عهد نامۀ ننگین را که مبنی به سرسلب آ زادی وسربلندی کشورمن است امضا کنم.چند برق نگاه میان سیه چشمان افغا ن و کبود چشمان  دشمن مبادله گردید نزدیکان شاه ودرباریان فریبگر نزدیک شاه رفته آهسته به عرض رساندند.بعقیدۀ این غلامان جان نثار جز این هیچ راهی مو جود نیست یا این عهد نامه را ا مضأ فرما ئید  یا همه شهزادگان  و همه خانوادها یکسره کشته خواهند شد.امیر با دست لرزان بند شمشیرش را که با آ ن بازی میکرد  گذاشت وآن  عهد نامۀ ننگین را امضأ نمود- نزدیکانش بشاد مانی  شهادت خودرا دران ثبت نمود ند.هنوزرنگ رنگ ازآن ورق سیاه خشک نشده بود که سپیدۀ با مداد دامن لاجوردی آ سمان را سپید کرد و گلبانگ  خروس سحری از دهکده های گندمک  خاموشی شب را به فراموشی سپرد.دیگر برفراز خیمۀ شاه نگون بخت آ ن بیرق شکسته نیز دیده شد. 

سبدانگور

 بهارجایش را بخزان وبرگریزان سپردروزهاوشبهادرچین وشکن کتاب بزرگ زمان نا پدید گردید.ولی بابای سقای شهیدان پیمان براد ر خوانده گی را با گلچهره نگسست.هرسال درفصل بهار تیرماه که تا بش ستارۀ میزان خو شه های انگوررا  شیرین میکرد از گل چهره  خبرمیگرفت با لای دو کجاوۀ انگور که هرهفته برپشت  خر فرمان برش برای فروش کابل می آورد سبدی پرازانگوربنام گلچهره مینهاد.بابا- با همراهانش هریک خررا ازانگوربارنموده شام براه می افتادند ونمازبامداد کابل میرسیدند. درموسم انگور هوا معتدل آ بها روشن و شبها ستاره ریزا ست. شبگردی آنهم درشبهای فراخ وخاموشی قلعۀ حاجی  سخت دل انگیز و گوارا بود.صدای زنگولۀ خر رنج بی خوابی را برراه رو سبک میگردانید با با که در فصل زمستان با همرا هان خود از همین راه بکابل چوب میرساند و ازبیم گرگ و شمال های طو فانی به رنج بود.  درماه میزان بیابان آ رام را بدون درد سر طی میکرد. جوانان انگورفروش دردل بیا بان وجلوۀ اختران  سود انگور را با آ وازمیخواندند.صدای یک نواخت  آ نها با طنین زنگوله  دستگاهی از مو سیقی طبعی در صحرا ایجاد میکرد. این تصنیف  وقتی سا خته شده بود که بعد ازمعاهده ننگین گندمک کشوربه قوای انگلیس سپرده شد وافغانستان ویژه بخون فرزندان وطن رنگین بود  سپاهیان فرنگ هرجای مجاهدی مییافتندمیکشتند فریادملت خفه وزبان اعتراض بسته بودانگورفروشان این تصنیف راهنگام فروختن انگورمیخواندند تا در ظاهرنظرمردم را به انگورجلب کنندودرحقیقت نام خاین وصادق رادرلابلای آن گوشزدنمایند.بعضی ازبندهای تصنیف این بود.

حسینی حسن خوبان است

بیا  بچیم  انگور  بخو !

کشمشی نقل دهان است

بیا  بچیم  انگور  بخو  !

ولی مامد لا ت کلان است

بیا بچیم ا نگور  بخو !

غوله  دان غول بیا بان است

بیا  بچیم  انگور  بخو !

قنداری زلف  جا نان است

بیا  بچیم  انگور  بخو!

میر بچه مرد میدان است

بیا  بچیم  انگور  بخو!

صا ئبی قند جو انان است

بیا  بچیم  انگور   بخو  !

نام  اکبر بد را نست

بیا  بچیم  انگور  بخو !

امین ا لله شیر شیران است

بیا   بچیم  انگور  بخو !

یعنی ای بچۀ من ! بیا انگور بخور.                                                                                                                                                                          حسینی، کشمشی ، غوله دان، قنداری، نام های انگوراست. ولی مامت سرداریست که با انگلیس خدمت کرد.اکبرخان وزیر اکبرخان غازی امین الله  نایب امین الله خان مجاهد لوگری ومیر بچه عبارت ازمیر بچه خان غازی کوهدامنی است.با با – زمستان پو ستینچه می پو شید یک پوستین چند سال دوام میکرد  دامن کو تاه آن تا نیمه رانها میرسید پو ستینچه غا لبآ دراستا لف ازپوست گوسفند درست میشد وموهای آن درآ ستر می بود.با با در اوایل زمستان یک کوزه چه شیرۀ مهتابی  به گلچهره ار مغان می آ ورد  باغداران کوه دامنی در اواخرتیرماه بوته های شترخا را درچرخشت (چا رخشت) روهم می چیدند و خوشه های انگوررا بران مینهادند وپاهای خودرا شسته آنرا لگد مال میکردند که آب انگورازلای خارهابه چرخشت جمع میشد بعدآ آ نرا بدیگها ی بزرگ روی آ تش می نهادند تا جوشیده بقوام می آمد آ نرا دو شاب یا شیره مینا مییدند.درکلکان دهکدۀ بابا درشبهای مهتاب دختران خمهای دوشاب را با چوبهای تراشیدۀ بید چنان بهم میزدند تا خوب سفت وسفید میشد این بود شیرۀ مهتابی. گلچهره دربرابراین ارمغان شیرین مقداری چای سبزوپارچه  برای دستاربه بابا هدیه میداد. با با ورفقایش دراثنای رفت وآمد کابل گاهی از شدت گرما وگاهی ازشما لهای طوفانی زمستان  در مسجد قلعۀ حاجی  که در نیمه را ه سالهای در گو شۀ دشت متروک بود توقف میکردند. درجوارمسجد- گنبد نگارین مزارحاجی سعد الدین شاعروعارف مجذوب  انصاری درآن بیا بان  فراخ وخا موش حا لتی جذاب داشت. در سرما و گرما ازگرگ  وطوفان سرپناه مسافر بود. با با و همراهانش  از کلکان  تا کابل پیاده ودرطریق  برگشت گاه پیاده وگاه برپشت خر راه می پیمودند.

 

                                                                                                                                 (1)

خریا عزیزخاطرشیخ اجل سعدی

این حیوان مسکین و بی آزار قانع وباربرهمدم وهمقدم قافلۀ انگورفروشان بود  روزهای دشوار سفررا با خوردن خارهای خشک  و علف هرزه  بسر میبرد  شب  هر جا قا فله منزل میکرد به تو برۀ کاه  و مشتی جو اکتفا می ورزید.همچنان پیزار( کفش)معمرانگورفروش باداشتن میخهای آهنین بزودی فرسوده نمیشد. نعلی که برسم این حیوان بیچاره میخ شده بود مدت ها دوام داشت.پیران دهکده خررا حیوان بار کش عزیز و مبارک می شمردند  و بسواری  خر و داشتن آن افتخارمیکردند ومیگفتند.

     آن چند شخصیت معدود که با پیام آ سمانی وجا ودانی خویش مردم جهان را بسوی حقیقت رهنمون کرده  و ذهن بشررا تکان داده اند اکثربرخرسوارمیشده اند.

      موسی پیغمبر برهنه پای بنی اسرا ئیل فرعون  مدعی الوهیت را در رود نیل غرق کرد.   

1-    مسکین خر اگرچه بی تمیزاست

                                                                                  چون با ر همی برد  عزیز است

وعیسی پیغمبر ناصری  که مرده را جان می بخشید و کوررا بینا میکرد.

     و شبان بت شکن  کعبۀ حضرت محمد پیغمبر اسلام  که رایت  تاجداران  وپرچم ستمگاران را واژگون نمود همه بر خرسوار میشدند.اسپ مرصع  براق گیتی پیما یان  جهان گیران  در زوایای  تاریک اصطیل بفرا مو شی سپرده شده  اما آ وازۀ خر این برهنه پایان حق شناس دردهلیززمان پای بر فرق سال وماه میکوبد.

   حتی خر ملا نصرا لدین درویش ساده لوح بی بضاعت  را تاریخ می شناسد و ذکرآن  درمیان اکثر مردم جهان تکرار میشود  اما از اسپ جها ن ستانان نشانی  درصفحات تاریخ بجا نمانده مگر یک بار یا دو بار.

پیری

    با با – با گذ شت عمر به مرحلۀ پیری رسید. واندک اندک نیروی جوا نیش به ضعف گرائید وی برانست که ازین پس بخدمت تا کستان مختصرش مشغول گردد.به نیازمندان  روستای خود یاری میرساند وبجای سفرهای  خسته کن  کابل به گوشۀ مسجد به رازونیاز بپردازد.اینک پسرش برشد جوانی رسیده شجاع امین بار آمده  رفقایش بوی اطمینان پیدا کرده اند.نیروی بدنی را ستکاری- راستکاری – دلاوری ذکاوت وی در زبان ها افتاده .با با – رفت و آ مد کابل و فروش چوب و انگور را بعهدۀ پسررشیدش  گذاشت  و خود دستارش را که که نشانۀ کار و فعا لیت بود  ازکمر بازکرده پهلوی مشکش بدیوار آ ویخت  تا مدام از دیدن آنها ایام جوانی را بیاد آورد وبیاد تشنه لبان گلگون کفن کا سۀ برج افتاده برروان آنها فا تحه ودرود خواند.با با- وصیت کرده بود که چون بمیرد  مشکش را در قبر زیر زش بگذارند تا به برکت آ ن ارمغان  مقدس رحمت وبخشایش الهی را جلب نماید.

  لالا

فرزند رشید با با چنانچه که گفتیم جوان سرکش جوان سرکش دلیر. قاطع وبا تصمیم بود ازآغازجوانی،علایم رشادت  ودلاوری دروی دیده میشد- در برابر زور مندان  و ستمکاران عا صی وطغیان گر ودرمقابل نا توانان  و بیوه زنان  نیازمند. فرو تن و فرمان بر بود!به سرگذشت بیچاره گان گوش مینهاد وسخت علاقه مند بود که بتواند به آنها یاری نماید.همیشه درباطن خود یک نوع ا ضطراب وبیقراری احساس میکرد بدون آنکه علت را بداند ازسر مایه داران سود خواربدش می آ مد و از کشکش عمال حکومت که مردم را می آزردند منزجر میشد دراوایل  وی را نزد آ خند می بردند  که درس بخواند  طبع سرکش و بیقرارش از اطاعت استاذ سر باز زد روز که معلم رفیق اورا بفلک بسته بود عصیان ورزید و با معلم در آ ویخت  ازین جهت  پای اورا  بفلک بستند  واز درس طردش کردند.ازان روز به بعد به سرکشی وجسارت شهرت یا فت.محیط آ موزگاری وی را به عهده گرفت.برای ذهن مستعدوطغیانگرش هرحادثه حکم درس داشت ازدانستن الفبای کتاب دا نستن الفبای زنده گی پرداخت توصیۀ پدردرروح پسرسرکش موُثرواقع نیافتاد.پدرش هرشب سر گذشت زندگانی قهرما نا نه مجاهد را بوی میگفت تا بتواند ازین را ه وی به نوشتن وخواندن  تشویق نماید.دا ستان ها یا از دیده گی های پدرش بود یا از شنیدگی های وی.تطیق سرگذشت ها باحوادثی که هرروز میدید در نهاد  طغیانگروی هیجان و کدورت  بارمی آورد  نزد یکترین سرگذ شتها ی روز گاروی سرگذشت درد آور سه قهرمان ملی بود  که درمقابل قوای انگلیس جنگها نمودند و قربانیها دادند و سرانجام به چه حالتی فجیح جهان را ترگفتند.پدرش در ضمن سر گذشت دیگران گفته بود.محمد جان خان غازی  و ملا مشک عالم ومولانا عبدالغفورپرچم دارآزادی کشور وسربازبا شهامت اسلا م بودند مردانی بودندکه درشجاعت وتدبیرنظیرندا شتند.آنها بودند که باهمت فرزندان  این سرزمین نیروی انگلیس را به زانو در آوردند.اماهمینکه کشورآرام شد آب رفته بجوی بازگشت. آ نهارا چنان بی رحمانه کشتند که داغ این وا قعه هنوز گرم و سوزان است. پسر مکتب گریز تفصیل واقعه را به اسرارازپدرپرسید پدرش چنین گفت.شب بود  اما شبی سخت  تاریک وهولناک.ابرهای سیاه آسمان کابل راپوشیده بودسه قهرمان ملیرا درقصرسلطنت بمهمانی دعوت داده بودند- تنهاآمده بودند زیراخانۀ پادشاه درحکم خانۀ خودآنها بود.اینها بودند که دستارسلطنت را بعد ازقناعت دادن ملت مجاهد وجنگجوبرسرامیربسته بودند.مهمانی که به شادمانی پا یان یافت  سه قهرمان از قصر خارج شدند  که بخانه بازگردند.شب به نیمه رسیده بود – دژخیمانی که درکمین به امرامیرپنهان بودند. نا گهان ازچهارجانب ریختند وسه قهرمان محبوب را چشم و دهان بستند ودست پای شان را زنجیر کرده  براسپها ی آماده وتازه دم نشانیدندو در انبوه سواران مسلح از کابل بسوی شمال انتقال دادند.قبلآ درهرمنزل(10میل) بیست بیست سوار مسلح را آ ماده نگه داشته  وسه اسپ یدکی بآ نها سپرده بودند. این سه قهرمان دلیررا با شتاب ازیک منزل به منزل دیگر به سواران تازه دم میسپردند وشب وروزگرسنه وتشنه باچشمهای بسته ودست وپای زنجیرپیچ آنها را منتقل گردانیدند. حق نگذاشتند که نماز بخوانند و این عمل نا جوان مردانه  و سنیع  چنان به سرعت انجام یافت  که کس آ گاه نشد و  وسواران موُظف شان پی نبردند که کیستند؟سر انجام مسافتی که باید دو هفته طی میشد چهار روزرا در بر گرفت.دشت (آب دو کو تل) که از شهر مزار شریف  بطرف جنوب  تخمینآ پا نزده کیلومتر مسافت دارد مقتل پیشوای آ زادگان  و سردارمجا هدان تعیین شد ه بود.دژخیمان دولت چشم براه مجرمان بودند  بجای پرچم فیروزی  چو بۀ دار  در یک گو شۀ آن  بیابان  خلوت نصب شده بود.همه برآن عقیده بودند  که جا سوسان  اجنبی و دشمنان  وطن بمجازات  میرسند ونمیدا نستند که سه قهرمان ملی  وسه آزاد مرد  تاریخ را می کشند.صبح تازه دمید ه بودتام دروقت که گلبانگ آزان محمدی ازکنگرۀ گنبدسبز( سخی شاه مردان)نمازبامدادرا اعلان میکرد. سه قهرمان بزرگ با سرو صورت بسته  با بدن های خسته  و خون آ لود  با دست و پای  زنجیر پیچ در حا لیکه  هیچ کس آنها را نمی شناخت  بدارآ ویخته و بخاک سپرده شدند.

 

دوسردارملت

       با با داستانهای قهرمانی سردار دلیر افغان وزیراکبرخان را به اجمال میگفتبیشتر به کاتی اشاره میکرد که بر انگیزندۀ احساسات جو انان بودو شرح میداد که چگونه از زندان خودرا نجات داده بامبارزان پنجشیرگلبهار،کوهستان چهاریکار خودرا به کلکان رساند  وازانجا براه دشت قلعه حاجی به کابل حمله برد میگفت پدرم ودیگر جو انان مبارزدر تمام  معرکه ها در رکاب وی بودند.میگفت مادروزیراکبرخان ازکابل چند تارموی خودرا به بخارا فرستادوبه پسرش نوشت این گیسوان مادرتست که بدست د شمن افاده اگرزود خودرا نرسانی وافغا نستان را نجات ندهی شیر خودرا برای تو نمی بخشم- بابا خط سیر لشکر وزیررا تا کابل یکا یک توضح میداد میگفت وزیردراثنای رفتند بکابل یک نمازجمعه با سپاه غا زیان درمسجد جامع خودمان درکلکان خوانده شبی اتراق نموده است جای که وزیرنمازخوانده دربرابرمحراب درصف اول است تونیزبایدهمیشه درهما نجا نماز بخوانی که قدم برنقش وزیرباشد که قدمگاه مرد مردان وزیراکبرخان است.میگفت چون وزیر اکبرخان درجلا آبادمیمیرد وصیت جنازه اش را بمزارشریف انتقال دهند مبادا روزی دشمن باز گردد و تر بت اورا پامال کنند  وزیراکبرازهمین را ه برپشت پیل عبوردادند  تابوت مقدس اورا شب دربرابر مسجد کلکان گذاشته بودند. از قهرمانی  سردار محمد ایوب  فاتح میوند  یاد میکرد  و حسرت  میخورد  که در رکاب  وی حاضر نبوده  میگفت  این دو سردار حقیقی  بر تخت سلطنت  نه نشستند  و بآ زار مردم  مایل نشدند.مردانه جنگیدند  ومردانه مردند و تاریخ افغا نستان  بنام آ نها جا ودانه افتخار میکند. 

عقده ها

بابا بعضی قریه هارا به پسرش نشان میداد ومیگفت دران قریه آن قلعۀ متروک  وویران از میربچه خان است آن قلعۀ درده قاضی نزدیک چهاریکار، از صاحبزاده غلام جان،قلعۀ متروک تتمدره ازجلندرخان وقلعۀ مخروبۀ دوبالی« ده با با علی» ازعبدالکریم خان، وهم چنین چندین قلعۀ متروک را دردورونزدیک به پسرش نشان میداد  که هریک از پیشروان  معرکه های ملی بودند وخود آ نها بحکم حکومت ها خود مان یاکشته شدند ویا فرارهندوستان.میگفت هریک ازین قلعه هامرکزاجتماع مردم وخانۀ رهبران آنهاست که بعد ازعزیمت دشمن وپیکارهای خونین موردغضب حکومت افغانستان واقع شد و متروک گردیده است. با با- شبها معرکۀ  کا سۀ برج را بفرزندش حکایت میکرد و چنان با حرارت وآب و تاب شرح میداد که لا لا بی اختیار خودش را بمشک ودستارکمرپدرش که در دیوارآ ویخته بود می رساند و به آن بوسه میکرد.حوادث روز بیشترلای لای جوان را رنج میداد رشوت خواریها- دزدیها- بیعدا لتیها سودهای گرا ن سرمایه داران- این ها همه بر عقده های وی می افزود و استعدادی را که طبعیت بوی ارزانی کرده بود بیدار کرد.لا لا پس ازانجام وظایف خانگی وخدمت تاکستانها وتیمارخرنازدانه اش.همینکه فرصت می یافت زمستان درگو شۀ  تابه خانۀ گرم مسجد وتموز درسایۀ گوارای درخت چنارکه محل استفادۀ همگان بودبا جوانان همسال خود مشغول صحبت میشد   پیر مردان دهکده  آنسوتربساط صحبت شان را گرم میکردند – هرکس دیده گی های خودرا حکایت میکردخصوصآ کسانیکه تازه ازکابل برمیگشتند حکایاتی داشتند.که برای دیگران جالب بود.لالا بیشترازدیگران برین قصه ها گوش مینهاد وازهرقصه حصه برمیداشت. مکررسوال میکرد تا پاسخ نمی گرفت گریبان گوینده را رها نمیکرد.برخی ازین قصه ها چنان غم انگیزبود که مایۀ نفرت وانزجارشنونده میشد.که مایه انزجارشنونده میشد. شگفت انگیزاین بود که لا لا به قصه های نشاط آوروعادی خودرامشغول نمیکرد. گویند گمان میکردکه وی موُظف است تا قصه های غم انگیزرا بشنود وبخاطر بسپارد رفته رفته رفقای وی که همه جوان و بی سواد بودند بشنیدن این گونه داستا نها دلچسپی گرفتند و بصورت نا آ گاه شنیدن آن قصه ها انزجارونفرت درآ نها تولید میکرد  وآنها را به هم نزدیک میساخت.قصه هاهمه عادی وساده وبدون پیرایه بود ا ما تآ ثیرآن اعماق روح لا لا و رفقای جوانش را تکان میداد.

سرگین

       مثلآ یکی از قصه ها چنین بود.

دودخترنا بالغ را دیده بودند که دریکی ازخیابانهای عمومی کابل بروی یخ های سردزمستان کابل با هم درجنگ وستیزاند. موهای همدیگررا میکندند ورخسارهمدیگررا میخراشیدندخون ازسرو صورت آ نها جاری بود هریک توبره برپشت بسته بودند که سرگین حیوانات را برآن میگذا شتند تا مادران شان  برای پختن  نان و گرم کردن صندلی ازآن استفاده نما یند کس نبود که آ نها را ازهم جدا نماید.

پیکار دوموجود گرسنه بود

پیکاردو کبوتر بیگناه بود

پیکار دو دخترسرما زده وپا برهنه بود

یک دانه سرگین که برسرآن نزاع دا شتند

    یک دانه سرگین که برسرآن نزاع دا شتند. درزیرآسمان پهناور پروردگارهیچ جا ارزش نداشت.اما درآن خیابان یخ بسته  درآن شمال طوفانی درآن غروب آفتاب به کشمکش خونین آن دو یتیم بینوا می ارزید.دیده بودند که درآن اثنا مردی با شکم نهایت فربه با بروتهای تاب داده با کلاهی از فاخرترین گوسپندهای قره قل در میان بالاپوش خزسیاه سواربراسپ عربی ازراه میگذرد-دود پیپ قهوه ای اش برهواهاله میزند-عینک سیاهش برهیبت و شکوهش می افزاید.دیده بودند به مجرد آنکه سوارمغرورومتمول ازآنجا عبورنمود نا گهان درمیان آن دو دختربه آ شتی مبدل گشت.

    لا لا پرسید مگرسوار به آنها بخشید.

     گو ینده گفت:خیر دو دختر یتیم برسرتصرف سرگین با هم نزاع دا شتند اسپ توانگر یک سرگین دیگر افگند  دیگرحساب فیصله گردید ونزاع برخاست. 

 

خوشه چین میگوید:

واما امروز!

     این سرگین اسپ عربی بالای آن سوار،آدم فربۀ انگلیسی دردرون تنور شرق میانه و آ سیای میانه یتیم بچه ها و یتیم دختران مارا درمیدهد.

 این سیخان تنوردردست اجانب بعد ازختم آ تش سیاهی دود را بر چهره های خود کمائی مینمایند.

  پیشنهاد مینمایم که با آ ب چشم یتیمان و بیوزنان کشورتان و رنگ قلم   اهل خبره گان تان این آتش منطقوی را خا موش نمائید.

واضح بگویم که باردیگر،

این خیل زاغان

 می آیند

 مینشینند

 بر سر هرشاخ

شاخ  سپیدار

سپیداران باغان

می بینی که

آنطرف خوابیده

ا ژدهای وحشت قرن

در لب خندق ماران

شده است، شده است

برای بارچهارم

برای بار چهارم؟

بلی! پیامی آ ورده است

از انگلستا ن

به این عبارت که

بتازید، بتازید، بتازید

  ما نند گذشته

به لانه های

فا خته ( خلق افغان)

از پکتیا تا به سمنگان

از هرات تا بد خشان

از ننگر هار و لغمان

تا میمنۀ و تا لقان

تا که ثمر گیریم

از منابع نفتی

سرزمین خلق های هو شیار

تا تا رستان، تا جکستان، ازبکستان،

ترکمنستان ، قزاقستان و قر غزستان

  این پری رویان

کو ه های قفقاز ارمنستان

ومردان رزم و پیکار

آ زربا یجان ومازندران

 جگر

      مثلآ قصۀ  دیگر چنین بود.

        گوینده روزی در با زار شاهی از کنار دوکان قصاب میگذشتم.کتابی که تازه ازکتاب فروشی خریده بودم  در بغلم بود آ فتاب به زردی مایل شده بود دردیوارسپید دوکان تصویری ازدورنظرم را جلب نمود  گویا سرا پای انسانی را بردیواررسم کرده بودندپیشتررفتم رسم به مجسمه تحویل یافت چون  بیشتر تأ مل کردم دیدم بجای رسم ومجسمه مردی لا غری با لباس ژولیده  و دیش نیمه ترا شیده  چون نقش  بدیوار خودرا چسپانیده است.قصاب میگفت- من دروازۀ دوکان را می بندم که روز به پا یان کشیده.نقش متحرک میگفت: من جگر گوسپند میخواهم تنها نیمۀ جگر که پسرم بعد از یک ماه مهرقه سر بر داشته طبیب تو صیه کرده است. پر هیزش را با کباب جگر بشکند  مادرش بدست من پول فر ستاده.قصاب: گفتم جگر ندارم.نقش متحرک: به قناره اشاره نموده گفت آنجا پنج تا جگر آ ویخته است.قصاب این جگرها را برای سگ های وزیر خریده اند.نقش متحرک اشک ریزان براه افتاد تو صیۀ من بر دل سنگ قصاب کارنکرد براه خود روان شدم.

افتخار

        مثلآ قصۀ گویندۀ دیگرچنین بود.

        در شور بازارمردم درمقابل دروازۀ مجلل یکی ازبازرگانان ازدحام کرده بودند  من نیز به عادت دیگران که دراجتماع شامل میشوند در حلقۀ  مردم استادم پولیسها ها  با لباس سرخ   وا شپلاق ها  ی نقرۀ صفها ی بینندگان را شگا فتند.سرانجام معلوم شد جوانی دریکی  ازحجره های زیرزمینی افتخارنموده است گوش وچشم ها وقف دا نستن قضیه گردید.بعد ازدوساعت سیمای خواجۀ بازرگان با شال کشمیری وکفشهای زردوزی «پیزار زری» وریش انبوه  خضاب کرده وشکم برآمده اش ازدروازۀ سرای نمو دار گردید.ازسروصورت افسرپولیس معلوم میشد که قبلآ باخواجه بازرگان مواقت نموده اند خواجه با صدای آمرانه  گفت نعش اورا ازسرای من بیرون کنید وبکسانش بسپارید که دور از گو رستان مسلما نان دفنش نمایند. زیرا وی خود کشی نموده است.دقیقۀ چندسپری نشده بودکه نعش جوان را به کهنه گلیمی پیچیده درکوچه بزمین  نها دند گفتگوی مردم تما شاگر بلند شد.کشته شده  دیگر گفت خودرا خفه کرده.دیگری: ببینید رنگش به شهید میماند.دیگری:چه زیباجوانست خیال میکنی هنوززنده است وحرف میزند.چشما ن قشنگش بازاست بیچاره لباسش پا ره پا ره  وپا یش برهنه است.درمیان این گفتگوها وحدسها نا گهان فریاد زنی فضارا شگافته وا ویلا کنان بسر جمعیت رسید.آه پسرجوا نم فرزند ناکا مم .آخرعذرهای مرا نشنیدی بر بیکسی ام رحم نکردی  بر بیچاره گی ام نه بخشودی تما شا چیان  کنجکاو وپرسش پرداختند.زیرا دانستند ومادراین جوان است سخن مادرآ یت حق وصدق است. سخنی که حرف حرفش با اشک  شسته شده  پاک ومقدس است. مادرداغدیده با صدای گریه آ لودچنین گفت: پسرمن درباغ این حاجی بازرگانی باغبان بود دوسال با دخترهمسایه ما نامزد شد. پسرودخترهمدیگرخودرا ازدل و جان دوست تر داشتند. برای انجام مراسم شیرینیخوری مبلغی ازحاجی قرض کردیم

آن هم با سود گران.پسرم هرچه تلاش کرد نتوا نست قرض بازرگان را درمعیاد معین آن برساند سود بر سود افزوده شد بازرگان باغچۀ مختصرمارا که ازپدران ما میراث مانده و وسیلۀ تأ مین معشیت مابود بتصرف خویش درآورد با این هم قناعت نکردوپسرم را مجبور نمود که برای تا دیۀ باقیماندۀ سود دوسال دیگررایگان  به حاجی خدمت کند.چند روزقبل پدرنامزدش گفت: باید هر چه زود تر مصرف عروسی خودرا تهیه کنی  اگر چنین نکنی چون من  از کمال فقر باید این محله را ترک نمایم دخترم را نیز با خود خواهم برد  پسزم به حاجی تو صل کرد  وومبلغ طلب خودرا از وی خواست  که وعده کرد که مد ت العمردر گروخدمتش  بمانداما این بازرگان سنگدل پول طلبش را نداد  پون سر تا سر نا امید شد به این روز گر فتارگردید  نمیدانم اورا خفه کرده اند یا از گر سنگی جان داده یا خود کشی نموده است.مسلمانان بفریاد من برسید  من خون پسر م را ازین سود خوار سنگدل خواهانم  اینرا گفت وزنجیر فولادین دروازۀ  سرای خوا جه را با دود ستش محکم گرفت.افسرپولیس دیگر بوی مجال ندادخری به کرایه گرفتند وجنازه را قهرآبران بار کردند وموهای سفید مادررا بدست دژخیم سرخ جامه دادند که ازشهربیرون نمایند.گوینده گفت: دیگر نفهمیدم پا یان کار به کجا کشید.شنیدن و دیدن این حوادث  برای احسا سات مردم وخصوصآ  نسل جوان درحکم تا زیانۀ است که زبانۀ آ نرا نسل جوان از آ تش درست کرده باشند.سنگهای است که تاریخ دردامن عصرفراهم مینمایدکه بنای ظلم راواژگون نمایند. افگنده این سنگها دردست وبازوی کیست.

 - آیا دست اند یشۀ دا نشمندیست که که شبها دود چراغ خورده است.یا دست جنرالی است که با قبضۀ شمشیر اسلام صفهای تشریفاتی را پذیرفته.

- یا دست شهزادۀ ایست که در کمین غضب تاج و تخت  نشسته. 

- یا دست توانگر سود خوار  و مامور رشوت ستانیست که ازخون مردم گنجینه هخا اندوخته است.

 یا دستی است که از آ ستین مردم مظلوم بدر می آ ید.

    یعنی دست آ بله دار مرد بی سواد تهی دست. پوستینچه پوش- انگورفروشی که نه  نسبش به خا نواده های شکوه مند میرسد ونه چشمش به خط آ شنا است.تنها دل در سینه دارد که که دست حق اورا در چنین روزی نیرومند و شجاع بار آورده  وهرحادثه عقده بر عقدۀ وی افزوده است.

  حوادث روزمره لا لا را رنج میداد.

    مدرسۀ ایمان وتدریس: دیدن دزدیها ورشوت خوریها. تبعیضها  آرزوی پراز احسا سات رئیس دولت بسوی و کردار کا رمندان  بزرگ دولت بسوی دیگر و یک سره از یاد بردن معتقدات  مردم عوام  که سیزده  قرن  درمکتب  اسلام پرورده  پرورده شده ونضج یافته بود هرروز زمینه را برای استقبال ازیک هنگامۀ بزرگ مساعد کرد.استفادۀ که با زرگانان سود خواروزمیندارتوانگر ازین ما جرا مینمودند هرروزعقدۀ جدیدی برعقده های موجود می افزود.شهرت دلاوری وبنیۀ قوی لالا چند تن ازجوانان ستمدیدۀ دیگرراباوی همراه نمودهمین که خودوهمراهانش وظایف خانگی را انجام میدادندعصرها درصحن  میدان مشترکی که درچارجا نبش خانه های دهکده بودبه تمرینات بدنی می پردا ختند.بازی های معمول آن وقت  عبارت بود از کشتی، افگندن سنگ ، چو ب بازی  خیز زدن ومسابقۀ دویدن.چوب بازی وکارد بازی عینآ مشق ابتدا ئی شمشیربود.آهسته آهسته  نظارۀ این شطارتها مردم دهکده رامشغول گردانید وموردستایش وتشویق مردم واقع میشدند.     قدرت خارق العادۀ لا لا سبب شد که رفقا ازوی پیروی نما یند و اداره بازیگاه  را بوی تفویض نمایند.این بودکه اولین هستۀ مرکزی بنام لالادرزمین کوهدامن نشانیده شد.بعضی ازجوانان که دردیگرروستا ها که آ رزوی عربده جوئی وسرکشی داشتند  کم کم به حلقۀ لا لا می پیوستند لالا درانتخاب رفیق خیلی سخت گیر وبی رحم بود  تا درست رفیق جدیدی را نمی ازمود نخست راستی وشجاعت وآنگاه نیروی بدنی وی را مورد تجربه قرارنمیداد قبول نمی کرد. سرانجام دوازده تن باهم پیمان برادری بستند وازمایش روحی وجسمی فایق آمدند در دامنۀ کوه درخلوت مزارخواجه سبز پوش که آرامگاه شهیدان بود. شبی وضو کردند وعهد بستند.

    عهد وفا

           پیمان برادری

وفاداری در برابر معتقدات دین

دشمنی با همه ستمگاران و سود خوران

        زیرا درروستاهای آنها تنها دو قدرت ملموسی  وآشکار بود که جو انان آ زاده وبی سواد را بخودجلب می نمود و عمق احساسات آ نهارا تکان میداد.ستمگاران رشوت خوار که کارد به استخوان مردم را نده بودند و سود خواران سنگدل  که به لباس  بازر گانی و ملاکی خون آ نهارا نو شیده بودند.حبیب الله به لقب لالا یعنی برادربزرگ ویازده رفیق دیگرش بلقب برادریا د میشدند.درین میان طالب علمی نیز شامل داشت که در هنگام سختی و شاد مانی احکام دین را به آنها می آموخت ودرس برادری وبرابری را درصفهای نمازجماعت بآنها تلقین مینمود حلقۀ لا لا کم کم به مدرسه کوچکی تحویل یافت که در راستی – شجاعت، برخاستن ازپگاه  بامداد- شناختن همگانی دریک صف شستن سروروی حتی الامکان روزپنجبار- اطاعت به صدای تکبیردرقیام وقعود سجده همه بتها را پا مال کرده تنها به خدا روی آوردن.نترسیدن ازهیچ قدرتی تلاش آخرین درنجات ستمدیده گان.غارت سود خوران  که به هدایت قرآن گویا بجنگ خدا وپیغمبرآماده بودند- شکیبائی درگرسنگی وفقرا این همه راطالب العلم منورجوان ازتعلیمات اسلام به آنها درس میداد درسی عملی درسی برای جوانان بیسواد درسی که بدون وسیلۀ قلم قلم وکتاب اززبان بگوش  مستقیمآ بدل القاء میشد ودلهای ساده وجوان وشجاع آنرا میپذیرفت وایمان می آورد.ایمان چه نقش فنا نا پذیراست کلمۀ عقیده  مشتق از عقد یعنی دل جوان مومن گره گاه ایمان وی است گرهی را که ایمان  بسته گسسته  نگردد الا به مرگ این گره که درپای چنار خواجه سبز پوش  درطلیعۀ روشنائی بسته شده بود یک بارگسیخته  یعنی درقتلگاه ارگ سلطنتی.بظاهر گسست ودرنهان همیشه استواراست.دروهلۀ اول آنچه که نصیب لا لا گردید. صیانت کلکان دهکدۀ وی بودبا وجود اخلال امنیت آنکه سا کنان همه ازفروش انگورآرام بودند.ازشردزدان آموخته ور- هزنان رسمی محفوظ ماند.هربارکه با رهزنان روبروشدند لالا ورفقایش فیروزگردیدند وچند اسلحۀ گرم و سرد نیزبدست آ وردند.لا لا با رهزنان وسود خوران سخت مخالف افتاده بود. مخصوصآ دوسه عا یله  را می شناخت  که درهمسایگی وی ازتا دیۀ سود برسود باغ وخانۀ خود را از دست داده بکرائی نشسته بودند.فریا د وفغان عا یله های که  شبها مورد  تاراج  دزدان واقع می شدند اعصاب وی را به شدت تکان میداد.برحسب تو صیۀ  سقاء شهیدان وعهد خواجه سبزپوش، لا لا و ظیفه داشت که ازعا یله های نا توان حمایت کند به زنان بیوه  و کو دکان  یتیم دستگیری  نماید  و دربرابرعا ملان حکومت که به آ زار مردم می پرداختند مقاومت نماید.لا لا دیگر در دهکده  جوانی  مشخص  و محبوب شده و بر سر راه  سود خوران  و عا ملان حکومت ورهزنان ما نند دستۀ خارروئیده بود. سر انجام سقأ شهیدان را حکومت مجبورنمود تا جمعیت فرزندش را درهم شکند و دیگرآن جوان جسوررا  که درکارهای عا ملان حکومت نیزمداخله  مینماید مانع شود که بود که ازلا لا نمی ترسید. که نبود که اورا دوست نداشت  وازوی یاری نمیخواست.  

دوری ازخانواده و داستان بخارا

دوستان پدر و مصلحت اندیشان قزپرار برآن گذا شتند که لا لا چندی از خا نواده دوری گزیند. و جمعیت یاران را متفرق گرداند تا بهانه بدست رشوت خوران نیفتد  و ما یۀ آ زارمردم نگردند. زیرا اگر کسی  را بگناه  اجتماعی  متهم میکردند رسم چنان بود  که همه خو یشاوندان و دوستان  وی را اذیت می نمودند.لا لا هیچ پناهی نیافت درباغ مستوفی ا لما لک درحسین کوت به باغبانی  مشغول شد  دو سه تن از یاران نزدیک  نیز با وی همراهی کردند.لا لا به به اصرار پدر و مادر در آن جا با د ختر یکی  از دهقا نان  از دواج نمود.دو سه سال درباغ حسین کوت  مشغول باغبانی بود پدرومادرش تصور میکردند  پا بندی بزن وفرزند روح بیقرارلا لا را آرام میکند اماپندارآنها درست نبودهمینکه حکومت امانی روی کارآمد وباغ حسین کوت مصادره شد بتصرف حکومت  درآمد  لا لا به کلکان با زگشت.اما گاهی ازخو یشاوندان خا نمش درحسین کوت خبر میگرفت  با غ حسین کوت  را به امیر بخارا داده بودند  که تازه به افغا نستان آ مده بود. لا لا بیاد روزهای گذشته گاه گاه سری بباغ میزد.دیدن پا دشاه نگون بخت بخارا وخانوادۀ آوارۀ وی دراعماق قلب وی کارگرمی افتد. داستان آ مدن عساکرسرخ  به بخارا و کشتار بی رحمانۀ مسلما نان را اززبان ملا زمان تیره روزمیشنید و خصوصآ قتل عام  آن قطعۀ عسکری که ازافغانستان  بیاری پا دشاه بخارا رفته بودند. بیشتردر دل وی کارمیکرد سوال های مختلف  می نمود وجوابهای گونا گون میشنیدهیچ یک ازآن  پا سخ قضاوت ساده وروستا ئی را اقناع نمیکرد.پیوسته با خود میگفت: چگونه مردم بخارا در مقابل دشمن مقاومت نکردند. چگونه این پا دشاه  وخا نواده اش وطن خود را بد شمن خود گذا شته اند؟.چگونه این پا دشاه خود به پیکار نرفته کشته و زخمی نشده است؟چرا در حا لیکه هزار تن از اردوی افغا نستان را روس ها در بخارا به شهادت رسانده ا ند دولت به خونخواهی  و جهاد قیام نکرده  چون در بخارا ی شریف  درآن  شهر های اسلامی  روس ها مسجد هارا ویران وقرآن را سو خته و به نا مو س مسلما نان تجاوز کرده اند  چرا آ رام نشسته ایم.شاه واژ گون تاج بخارا( امیر سید عالم خان) را عادت برین بود  که هرروز  جمعه از حرم سرا بیرون آمده و بار میداد و اسپ های اصیل را که با خود از بخارا آ ورده بود معا ینه میکرد  و مسابقه نشان ، و کشتی گیری  و شمشیر بازی  ورژه چند تن غلا م بچگان  خود را تما شا میکرد.لا لا بسیار علا قه مند بود  که بعضی از روزهای جمعه خودرا برساند  و در مسابقه ها شریک شود آ هسته آ هسته  رشا دت  و جرأت وی نظر ملازمان بخا را ئی را جلب نمود  در یکی ا ز مسا بقات  اجارۀ بار یافت  ا تفا قآ  در آن روز  یکی از اسپان  سر کش که مدتی  جاذبجا بود  مجال سواری نمی داد  و کسی را نزیک خود نمی گذاشت  نظر همه را جلب کرد.لا لا عرض نمود اگر چه مشق سوار کاری ندارم  میتوانم این حیوان مغرور را رام نمایم- انگور فروش خر سوار بدون رکاب  وزین آ نرا مغلوب گردانید.لا لا درآن روز در شمشیر بازی ونشان نیز مورد عنایت  امیرواقع گردید.امرگردیدکه وی را درجملۀ خدمت گذاران بپذیرند.روستا زادۀ پو ستینچه پوش قدم پیش گذاشت  وبا لهجۀ روستائی خود گفت!پدرومادر پیردارم خدمت آنها برعهدۀ من است  اما روزی که  بقصد جهاد جا نب بخارا رفتید مرا صدا کنید.شاه به منشی باشی امر داد  که نام اورا بعنوان  مفصلش  قید دفترکنند و روزهای جمعه او را بحضور باریاب گردانند.لا لا با اندیشۀ های دور ودرازبه کلکان بازگشت.هر گز باور نمیکرد روزی فرا میرسد که وی برای آ زاد گردانیدن  بخارا لشکرمیفرستد ووعدۀ آن روزخودرا ایفا مینماید.

انگورفروش

بابای سقای شهیدان تجویز کرد که لالا تموز به فروختن انگور و زمستان  بفروش چوب  مشغول گردد وازین راه نفقۀ پدر و مادر زنو فرزند خودرا بدست آرد.پسرجوان مرد وصالح نمیتوانست ازارادۀ پدروفرمان پدرسربتابد.با وجود طبعیت تیزه گر وبی قراردر برابر امرپدرومادر که به پیری گرا ئییده  و روز گار جوانی را از دست داده اند  سراسر تسلیم بود.چند تن از یاران هم پیمان که با وی نزدیک تربودند بران شدند که با لا لا شریک شوند وخرهای خود را بکارافگند.هریک خری داشتند یا بدست آورده توانستند بفعا لیت آغازنمودند.اینها  باید درهرهفته دوبار بارهای انگوررا ازکلکان به کابل فروخته  بازگردند درزمستان بجای انگور چوب می بردند. سفرهای تموزشبانه وسفرهای زمستان روزانه بود. لالا دست پدر و مادر را بو سیده  و کجاوه های انگور که از باغ خودش  بر پشت خر بست و عازم سفر شد  یاران با وی همراهی کردند.ا با هنگام وداع یک سبد انگور به پسرش تسلیم کرد که بمجرد رسیدن به شهر، راه قلعۀ دختر شاه را درپیش گیرد ود ر آنجا از خواهر خوانده اش گلچهره سراغ نماید و سبد انگوررا بوی تسلیم کند  و از جانب وی  سلام و احترا م رساند  و ازینکه  پیری و نا توانی  مانع آ مدن  خود اوست عذر بخواهد.با وجود آ نکه  را ه ازراهزنان پرخطر وامنیت مختل بود با شاد مانی واطمینان نخستین سفر خودرا آغاز نمود.با با پیش قبض دسته استخوا نیش را که در معرکۀ  کا سه برج  با وی بود  به لا لا داد  تا در پیچ  دستار کمرش  نگهدارد.

         چه سفری شکومند و نشاط آ فرین؟

           چند جوان انگور فروش خودرا فرمانده بیابان ها و حاکم  دره ها  ودریاها می پنداشتند  هنگام سفرصدا ی صحبت شان با طنین زنگوله  خر در می آ میخت  ودر هوای آ زاد  نا پدید می شد.لالا درسیاهی شب وظایف رفقا را درهمان  سفرنخستین  تعیین کرد تا اگربخطر مواجه گردند  با جرأت و اطمینان  از خود دفاع کنند.کاروان انگوردرطلیعۀ  بامداد به شهر وارد شد هنوز کو چه ها  خلوت و دوکانها باز نشده بود- رفقا بارهای انگورشان را  بکاروان سرای انگور فروشان فرود آ وردند  و از پا لان بجای تکیه کا ر گرفته بخواب عمیق فرو رفتند.لالادرپی انجام توصیۀ پدرشد نشانی که باباازقلعۀ شهزاده خانم داده بود. بمشکل سراغ میشدزیرادرشهرکابل دگرگونیهای رخ داده بود.جنگهای برادربابرادر پدربا فرزند بنی اعمام  باهم برسرتخت وتاج کمترازتخریبات دشمن تا ثیرنداشت.جنگهای برادران امیرشیرعلیخان با آن پا دشاه منوروجنگ امیرعبد ا لرحمن خان  باوی  و با سردار محمد اسحق خان  وسردارمحمد ایوب خان هریک مثالی ازین پیکار بود.جنگهای که هریک عامل تباهی وبربادی وطن وسبب کشتار بی امان افراد ملت بود.جنگهای که به همسایگان مجال دادازاختلاف ما بهره برداشتهپارۀ از خاک کشورما را بخود ملحق گردانند.اگربجای این  این جنگهای خانوادگی میگذا شتند  که مردم  به تعمیربه تعمیر وطن پردازند چه استفاده ای نبود که نمی نمودیم.ای بسا خون ها که درین ما جرای ننگین ریخته  شده وای  بسا عمر ملت ها که درین راه ضایع گردیده  و این بیماری  دامن گیر تمام خانواده های سلطنت را در شرق ازپا درا فگنده.عادت برآن بود که هرامیریکه  برتخت می نشست ا ثارعمرانی امیر گذشته را در نظر ها معیوب نشان میداد و آ نرا ویران و متروک مینمود. نا برین  شیر پور متروک و قرار گاه  سلطنت  بهدارگ انتقال یافت  قلعۀ شهزاده خانم نیز دیگر دارای  آن تجمل وحیثیت نبود.گلچهره دختر میر با میان پیر شده چشمش خیره گی آ ورده بود. دل از دیدار پدر و مادر و با میان زاد گاه محبوب و زیبایش  کنده بود یقین داشت پدر و مادرش  نیز پس از چندین تلاش ناامید شده اورا مرده پنداشته اند.گلچهره در چهار دیواری آن قلعه عمر طو لانی و غم انگیزش را دراسارت  و بیکسی  بپا یان رسانده بود  فجایع  هول انگیز  و خو نین که  بر دیگر غلامان  و کنیزان  محکوم از نظرش گذ شته بود  او را بیشتر رنج میداد  تنها امید آ خرینش  این بود که بتوا ند راز دلش را با با برادرخوا نده اش سقای شهیدان درمیان نهد  بلکه تواند پیام آن کبوترشکسته بال مجروح را به با میان رساندوخبر پدرومادرش را بیاورد. گلچهره درهر فصل انگور چشمش  درانتظارآمدن با با بود.اینکه پس از مدتی  بجای با با فرزندش آمد.ازدیدن وی شاد از نیامدنش دلگیرشد  ما نند مادری  دلسوز از وی پذیرائی نمود و به سنت گذشته چای سبزو پا رچۀ د ستاربه پدرش فرستاد.چند سال این کارتکرارگردید لا لا هربارازدیدن عمۀ مهربان  محضوظ میشد. سر انجام گلچهره سرگذشت اندوه بارخودرا آهسته آهسته باوی درمیان نهاد این سرگذشت وحکایت دیگرغلامان برعقدۀ جوانان سرکش انتقام جوی کلکان می افزودازآن شهرودهکده درنظروی یک حکم داشت.ازخلال سخنان گلچهره فهمیده شد که شهزاده خانم پیر شده ثروت . قدرت سا بقه اش نمانده  تنها به معاش نسبی  و محصول زمین  وبا غش  امرارحیات مینماید دو دخترجوان دارد که باید گلچهره  آنها را پرستاری وتربیه نماید.درآن وقت رسم بود که برای هرمرد و زن خا نوادۀ سلطنت  از خزانۀ دولت  معاش داده میشد این معاش ازروز ولا دت بود تا دم مرگ.                                                                                           این بدعت مذموم درآغازحکومت امانی منسوخ شد.

 شگوفۀ بادام

          پرده گیان حرم سرا هنوز درحجاب سختگیر ومتعصب بودندخاصه منسوبان  سرا پرده شاهی.حتی رسم بود اگرگاهی موکب ملکه ازکو چه و بازار عبور میکرد پا سبا نان  با ا عصاهای بلند  پیش پیش میرفتند وفریاد میکردند.

    کورشو! کورشو!

   مردم بیچاره مجبوربودند  رو های شان را بر گردانند  وچشم های را بپو شا نند ولی شگفت انگیز این است که حجاب همیشه دربرابررجال وخا نواده وشخصیتهای بزرگ بود.مثلآ دربرابر چوب شکن، با غبان، آشپز، جاروکش، و برف پاک اگر چه جوان هم بودند  حجاب وجودنداشت شایدهمچنان که این طبقۀ محکوم درنگاه خا ندانهای بزرگ فاقد شخصیت بودند  فاقد احساسات وهوسهای غریزی انسانی نیز محسوب میشد ند یا پنداشته بودند رجولیت درزیردستان محکوم اصلآ آ فریده نشده.بهرحال پردگیان قلعه به احترام گلچهره که دیگردرحکم مادرخوانده بود ازورود لا لا ی جوان  درداخل قلعه مانع نمی شدند. غیرت مسلمانی  و طبعیت ما جرا جوئی لا لا را نیز اجازه نمی داد که به نا موس دیگران نگاه کند.سالی اواخر زمستان بود لا لا با ر چو بش را در سرای چو ب فرو شان بر قفا سپرده و خودش بدیدار گلچهره آ مده بود  پدرش زمستان بجای سبد انگور  به گلچهره  کشمش و شیرۀ مهتابی  می فر ستاد.هنوزبرف کابل آب نشده بود سرما ازشدت خود کاسته نسیم جان بخش ملایم مقدم بها را بشارت میداد.در صحرا ها جا جا  گل ( یتیمک) و( کا سه شکن) دیده میشد- خیل های کلنگ که حلقه زنان  و فریاد کنان  فضای کا بل را فرا گرفته بودند هنوز کرانه های آ سمان آ ئینه فام را ترک نگفته بودند. مر غا بیان مهاجر  به شتاب از جانب جنوب  بسوی شمال درپروازبودند. تا پیش ازغروب خورشید ازتیغۀ های هندوکش عبور نمایند.نغمۀ بلبل وعندلیب گاه گاه ازباغهای خرم وزیبای کابل گوش جان را نوازش میداد.درین بامدادروح افزا ومشک اندود لا لا نمازصبح را درمسجد پل خشتی  خوانده به قلعه بازگشته بودکه باگلچهره وداع نمایدوزودتربراه افتد که ازرفقا باز نماند. دستارش را بکمر بسته و خنجر کو تاه پدر را در پیچ و تاب آ ن جا داد  و با عمعه خوانده مهربانش گلچهره وداع نمود.هنوز دروازه قلعه رانگشوده بود که فریاد گلچهره وی را متوقف گردانید.فرزند!یک شاخ نازک پرشگوفه ازآن درخت  بادام قطع کن  و بدختری که آنجا استاده بده! دوشیزۀ نوجوان زیر درخت بادام  استاده  و دستش به شاخه های بلند نمیرسد لالا که ازحیا چشمش را به زمین دوخته بودبا شطارت تمام بدرخت بالا شدوباشاخی شگوفه بار فرود آ مد. دختر شرمناک و عفیف پیراهنی از حریر آ سمان گونه پو شیده بود چادری از پا رچه ابریشمین  لاجوردی بسرداشت.شاخۀ شگوفه را بابشا شت معصومانه از دست لا لاگرفت با نگاهی پرازغروراززینۀ قصربا لارفت وازنظرنا پدیدگردید.نگاهی پرازسا دگی و طهارت منزه و بدون آ لایش بدون آگاهی واراده.ما نند صیادی بودکه بدون هدف تیرش رارها میکند ودرآن لحظه  تصا دفآ پرندۀ بیگناهی درپروازمیباشدوتیرببالش اصابت میکند. چوب فروش جوان  بارفقا پیوست ورا ه کلکان را درپیش گرفت. در دشت خا مش ( قلعه حا جی) که بر سز راه شان واقع بود. برف ها به تابش خور شید آ ب می شد گل و گیاه بهاری بدروی آ فتاب می خندید.دشت همان بیان متروک و خلوت بود  که پیوسته  مسافران  دیده بودند  آ فتاب نیز همان قرص سیمین که هربهار ما نند کشتی  بلور در دریای لا جوردی آ سمان شنا میکرد. رفقا همان جو انان هم پیمان  ورزمنده بودند که همیشه  با نشاط  وشادمانی  سینۀ صحرارا میشگا فتند.خرها نیزبه آواز دلکش زنگوله  موسیقی  بیابان را بنوا درآورده بودند. خلاصه هرچه هرکه بحال سابق بود اما آنچه  دگرگون مینموداحسا سات لالا بود.خودش نیز نمی دانست چه اتفاق افتاده  که این  زمین و این آ سمان  این آ فتاب  این باران  هر یک را  بگونۀ دیگرمیبیند.درهرچه می نگرد جلوۀ آن نگاه  وآن شگوفۀ بادام است وبس. در سرتاسر در بیابان خلوت  دربرف های روشن  درآ سمان شیشۀ  درآ ئینۀ آب درخندۀ آ فتاب دروزش مستانۀ نسیم حتی درصحبت یاران  وحتی درذرات هستی خود آ نرا میدید. در گفتگوی همراهان اشتراک میورزیداما دلش جای دیگربود.قا فلۀ کوچک درخلوت کدۀ مزارسعد الدین مجذوب وشاعرانصاری با آئین همیشگی دوسه ساعت توقف کرد.لا لا نیز ما نند دیگران  رو بروی مزار فیض  بارانصاری دست دعا برداشت ولی همه نیازمندیها ازیادش رفته بود نیازی که میخواست به پیشگاه  پروردگارعرضه دارد ازدل بزبا نش نیا مد.

عشق یاجنون یاهردو

 د یری نگذ شت که سراج ا لملت والدین امیر حبیب الله خان بدست کسی که هنوز تاریخ از ذکرنام او اظهار عجز مینماید در شکار گاه(1) کله گوش لغمان شبانگاه درخیمۀ  سلطنتی  در حال خواب  به ضرب گلوله  تفنگچه درشقیقۀ چپ بشهادت رسید وپسرسومش اما ن الله خان  براریکه سلطنت  جلوس نمود.افغا نستان استقلال خودرا بدست فرزندان برهنه پا یش بازگرفت ومردم نیزلذت آزادی شخصی را فی ا لجمله نیزیا فتند.رسم کنیزی وغلامی بردا شته شد اصرار شجاع و هزاره ازین بند ننگین رهائی یافتند  مگر بیچاره گلچهره که چندی  بیشتر از اعلان آ زادی کنیزان  جان سپرده و آ رزوی  دیداربا میان محبوبش را  بگور برده بود.لا لا ویارانش مشغول کاروبارخویش اند.مکاتب دردهکده های پرجمعیت تآسیس شددردورۀ سلطنت  ا میرحبیب ا لله خان  تنها دومکتب رسمی بازشده بود مکتب حبیبیه وحربیه.تشکیلات جدید جا نشین  تشکیلا ت بوسیده کهن گردید ما لیات های کمر شکن بجای گندم وجو کاه وروغن و برنج وغیره به نقد تحویل یافت.وزارت خانه ها تآسیس گردید و پرچمی که بر فراز دفتر شخصی شهزاده گان  برافراشته بود فرود آ ورد.مردم به شادمانی درانتظاراند که به روی این بنیان ها  حیات نوین شان پایه گذاری می شود دروازه تبعیض رشوت خو یشاوندی  و سردار بازی بسته میگردد.دیگر معاش نسبی که برای هرفرد مردوزن ایلی جلیل محمد زائی  ازخزانۀ ملت  فقیر پرداخته  میشود  قطع میگردد. دیگر مردم  بدون محاکمه  علنی  محکوم به اعدام نمیشود  دیگر کسی  که محکوم  با عدام شود به دهان توپ پرانده نخواهد شد دیگر سیاه چاه ها یعنی چاه های تا ریک  ونمناک مردم را دران محبوس مینمودندبسته میشود. دیگرمجرم را درکجاوه نه نشانده ازقلۀ کوه بپا یان  نمی افگنند دیگرموی زنان را به دم اسپ نمی بندند( چنانکه درعصرامیر عبدا لرحمن خان معمول بود).مردم منتظر بودند  که این همه تحو لات  در چوکات دین وا ستقلا ل وطن تآمین  خوا هد شد. اما در میانم  همۀ این انتظارها  مردم پذیرا ئی هیچگونه  تحویلی نبودند  که اندک مغایربا معتقدات  آ نها یعنی مخالف با حکام دین اسلام باشد.احکام  اسلام در اعماق زندگانی  مادی  ومعنوی مرد وزن جوان  و پیر بی سواد  و با سواد نفوذ لا یتغیر داشت. حکومت شنید که مردم درسهای مکاتب  را با نچه ازعلوم  قدیمه  درمساجد  آموخته  اند مغایر یا فته اند.مثلآ درس جغرا فیا  وکرویت زمین با وجودآن  آن قدر قدرت تبلیغات  دردستگاه  حکومت موجود نبود  که به قنا عت  مردم فایز گردد.اراکین دولت ملتفت نشدند  که مسجد بزرگترین  مرکز الهام مسلمان است ودران جا رجالی مو جود است  که میتو انند  از معتقدات  مردم به آ سانی پشتیبانی کنند  و آ نچه را قرن ها تدریس شده  نگهدارند  ملتفت نشدند  که گوش  مردم به کلمات  مقدسی  آ مو خته است که درفرازمنبر پنج باردرشبا روزطنین می افگند.وفراموش نمو دند  که در دنیای  متمدن  نیز بر سر این تحو لات میان کلیسا  وطرفداران  علوم  جدیده چه غوغاها  بپا وچه خونها  ریخته شده.ازجا نب دیگرکا رمندان حکومت چنانکه از آوردن دلایل وتبلیغات  عقلی  ومذهبی  نا توان بودند رشوت خواری وحق تلفی  اکثر آنها را طرف نفرت وعدم اعتماد مردم قرار داده بودتقلیدغرب در لباس  درعا دات  حتی درگفتارونوشتارآ نهارا ازعا مه مردم جدا نگه میداشت رفته رفته اختلافات علماومردم  با تحولات جدید درسراسرکشورسرایت کرد و دربعضی حالات کار بجنگ  کشید حکومت نیزازنیروی عسکری وسرنیزه کار گرفت فا صله میان مردم  و دستگاه  حکومت نیزا ز نیروی عسکری  و سر نیزه کار گرفت  فا صله میان  مردم  و دستگاه حکو مت وخصوصآ  کار مندان  بی تجربه  و علی ا لخصوص  آ نها که تصور میکردند  پیشرفت  کشور  و رضایت  شاه تنها و تنها منحصر به تقلید  از ظواهر  بیگانه است  روز به روز وسیع تر میشد.

سیا ست خا رجی

درسیاست خارجی نیزتحول قوی بوجودآمد حکومت جوان با دولت روسیه شوروی روابط خودرا گسترده ترساخت- کلمات فریبنده  وچرب وشیرین پرچم داران نظام داس و چکش احسا سات  حکو مت داران  افغا نستان را  مسحور نمود  و چنان پنداشتند  که حامی استقلا ل  افغا نستان  و یگانه دوست  دلسوز  این سر زمین دولت شورویست.درحا لیکه  دولت شوروی درهیچ یک ازجنگهای افغا نستان  با دولت بریتانیه کمک نکرده بود نه قولآ و نه عملآ.بلکه دو لت شوروی چه در نظام تزاری و چه در نظام کمو نستی همیشه منتظر فرصت میبود وهمینکه افغا نستان را معروض بحرانهای دا خلی یا جنگهای خارجی می یافت  قدم به قدم  بسر حدات  افغا نستان خودرا نزدیک میکرد  تا به آ بهای گرم نزدیک شود.تجزیۀ پنجده  یک قسمت معمور ازخاک مسلم افغا نستان  درین هنگامه ها وقوع یافت  همچنین استیلای  بخارا وقتی شد  که افغا نستان  با دو لت  برتا نیه داخل پیکاربود.درجنگ  اخیریکه افغا نستان استقلال خودرا بدست آ ورد  حکو مت شوروی  ابدآ وقطعآ پشتیبانی  خودرا از افغا نستان  اظهار ننمود. البته بعد ازانکه  دولت برتانیه استقلا افغا نستان را برسمیت شناخت.دولت روسیه خودرامجبوریافت  که افغا نستان را برسمیت بشناسد وبا لفرض اگراین اعتراف ازجانب روسیه شوروی بعمل نمی آ مد دولتهای دیگر وخصوصآ  دول اسلامی  افغانستان را برسمیت شناخته بودند وضرورتی به شنا سائی دولت شوروی نبود.به هرحال اگر وزارت خا رجه  افغ انستان  دلایلی درگسترده ساختن این روابط   داشته اند  دلایل درکشهای میز ودوسیه های وزارت خارجه محفوظ بود.اما دلایلی که ملت افغا نستان را با این همسایه شمالی شان  منزجرمیکرد هم بسارقوی بود وهم واضح وآ فتابی .ازین جمله بود  تسخیر و تصرف پنجده  خاک مسلم افغانستان  ودیدن اوضاع اسف انگیز مها جران آ وارۀ پا ر دریا  یعنی زنان و مردان  و کو دکان – بخارا – سمر قند  فرغانه  خیوه  و خوارزم  و شنیدن  اخبار اسف انگیز اشغال سر زمینهای اسلامی  در آ ن سوی آ مو دریا . مشاهدۀ این احوال رقت آوروتجاوزستمگرانه  شوروی بسنده بود که احساسات ملت مسلمان وآزادی خواه  افغانستان را برخلاف آن دولت متجاوزبرانگیزد.مردم برآن بودند.که حکومت افغا نستان  به وعده های دولت اتحاد شوروی  فریب خورده وحکومت وظیفۀ بزرگ دینی وسیاسی خودرا که پشتیبانی  ازبرادران  همسایۀ مسلمان شان است فراموش نموده وگسترش بی قید وشرط حکومت خودرا با دولت شوروی مخالف مصالح  دینی وسیاسی خود ومخا لف مصا لح علیای تمام جهان اسلام میدا نستند.آن رهبران مذهبی که شعورسیاسی نیزدا شتند ازین قضیه سخت نگران بودندوجزئیات مسایل را بهانه میترا شیدند.مردم مها جران ستمدیده را براساس اخوت اسلامی بگرمی ومهربانی پذیرفتند  وهیچ چیزخودرا ازآنها دریغ نکردند.تاریخ نظیراین شیوۀ جوان مردانه را که مردم فقیرافغا نستان باپناهندگان آوارۀ بخارا وسمرقند وغیره نمودند کمتر نشان میدهد. اما حکومت افغا نستان با وجود وضع اسف بارملت های مسلمان که بکام خرس روسیه رفته بود روا بط خودرا باروسیه وسیع ترمینمود ومخالفت باروسیه را مخالفت با استقلا ل افغانستان میدا نست.وچنان فهمیده بودکه یگانه دوست افغا نستان  وملت های شرق روسیه است. ویگانه دشمن آ نها استعمار گران لندن.علمای دینی که ازما وراءا لنهرآ مده بودند.که هرقدردرین مورد دلایل آوردند در برابر و عده های پر از زرق و برق  که دو لت رو سیه  بحکو مت افغانستان  داده بود نقشی بود برآب.در خلال این سالها  انور بیگ جنرال رشید  و مشهور عثمانی  بهر وسیله تو انست  خودرا به شهردو شنبه  مر کز تا جکستان امروزرسانید  وازمسلمانان آن ناحیه جمعیتی  بدست آورد وبرخلاف دولت کمونستی قیام کرد.از ا فغا نستان دسته دسته جو انان برهبری علمای مذهبی  بدون  استیذان  از حکو مت  به جنرال عثمانی پیوستند  مو لوی عبد لحی که  از علمای نامدار افغا نستان و از پنجشیر بود با شیر دلان پنجشیر ازان جمله  بود چنانکه  پدرش درین  پیکار به شهادت رسید  و انور بیگ  مولوی عبد الحی را لقب شیخ ا لا سلامی داده  بود  نزدیک بود درست حکومت برای جلو گیری  ازین حا دثه محمد نادرخان را بحیث رئیس تنظیمۀ بولایات شمالی فرستادولی چنانکه بعدآ اسناد محمد نادرخان ازمیان اوراق متروکه  انور بیگ بدست حکومت  شوروی افتاد  معلوم شد که  محمد نادرخان برعکس آنکه  از نفوذ  انور بیگ  به افغا نستان  مانع گردد در نهان  بوی یاری کرد ه بود  واین بود یکی ازعوامل برطرفی  محمد نادر خان  از وزارت حر بیه  و اعزام وی بحیث سفیر به پاریس.ومولوی عبد الحی نیزهمین که بوطن بازگشت مدتی درخان آباد بامرحکومت زندانی شد.لا لا نیز همین  که منتظر چنین  روزی  بود با مو لوی  بشهر دو شنبه  ر فته  و با چند تن از یارانش  بجمعیت  انور بیک  پیوست  رشادت  و دلیری  وی نظر جنرال تر ک را کلب نموده  و بنامۀ مختصری که توقع  وی درآن بود  او را رتبۀ ضابطی داده  بود  و چنانکه پس ازین که خواهیم نوشت هنگامی که لا لا در قطعۀ  عسکری  درکابل شامل شد. یکی ازدلیل که آموز گاران ترک  وی را جلب نمود  همان ورقۀ کوچک بود. دولت شوروی چون ازامتداد ریشۀ روابط انور بیگ با افغا نستان  اطلاع یافت  و خطر آ زادی خواهان ملل اسیران  قسمت آ سیا را  ادراک نمود  با یک دسیسه  نهایت  نا جوان مردانه  در روز عید  در فرغان تیپه  نزدیک  شهر دو شنبه  بدست سوار کا را نیکه جا مۀ مسلمانی  به تن داشتند به بها نۀ تبریکی عید آ مده بودند جنرال با شهامت اسلام  انور بیگ را به شهادت رسا نیدند  وچندین افغان  مجا هد را تیر باران کردند.ئشگاف عمیق  میان حکو مت  ومردم افغا نستان  و مخصوصآ میان حکومت و علمای د ین و مراکز روحانی  ایجاد گردید.اراکین بی تجربه ومغرض که اطراف حکومت را گرفته بودند تمام این قضایارا نادیده گرفتندهرچه نفرت وانزجارمردم اوج میگرفت بمقام بالاعکس آنرا ارایه میدادند.امنیت یکباره مختل شد  طرق عمومی  مسدود گردید. تعجب این جاست  که دزد که دزد با رشوت خور رفیق شد  بعضی از والیها  و حکام  با دستۀ دزدان راه با ز کردند تا جا ئیکه بر سر این کار میان یک والی و والی دیگر و حاکم وحا کم دیگر مسابقه و رقابت ایجاد گردید.هرروز به وخامت او ضاع  می افزود  دیگر حکومت به حیث  یک مرکز مطاع  ومحبوب محسوب نمی شد. حتی  هر هدایت مفید و موافق  به احکام شریعت نیز که از طرف حکومت  صادر میگردید  مردم آ نرا کور کورانه مخالف دین میدا نستند چنانکه مخالف با فرهنگ ودشمنی با نظام و قوانین ازهمینجا سرچشمه گرفت.درین هنگامه وهنگام نهضت زنان ورفع حجاب اعلا ن گردید. شگفت آوراین بود که دراکثر دهکده ها زن تنها سرش را می پو شانید  وباروی برهنه  درامور کشاورزی  و با فندگی  و تربۀ حیوانات مشغول میشد وزنان درشهر بیشتربه حجاب پا بند بودند وسرا پای خودرا با با چادری می پوشیدند اما مردم رو ستا پیشتر از مردم شهر ها درین قضیه بر خلاف دولت برخاستند وآ نرا برخلاف احکام شریعت و منافی ناموس ومیراثهای ملی شان اعلان نمو دند.عجیب اینکه درا شتعال این ودرجوش این بحران پا دشاه افغا نستان بمسافرت اروپا پرداخت.اشتراک ملکه وخا نوادۀ سلطنت  دردیارکفر، پرحساس ترین شاهرگ مردم مسلمان ومتعصب وغیوروشاه دوست  کارگرا فتاد.درغیاب شخص اول مملکت در شدت  انزجارونفرت مردم مبالغی که ازسالهای درازبحکومت  مدیونند  بسرعت هرچه تمام تر تحصیل شود.منطقۀ شمال کابل یعنی ازکوه دامن  تابامیان وتگاب منطقۀ ترکتاز قرارگرفت و هم چنین منطقۀ هرات.شدت سخت وحکم گیری را میتوان ازمقررات  ذیل قیاس کرد.- باید نخست ازروی دفترهای دولت  بدون مراجعه به اسناد دست داشته مردم پول تحصیل وبعدآ به تحقیق اسناد پرداخته شود.                                                                                                                                             - تعیین قیمت خانه زمین وباغ نیزبدست حکومت است وبایددربدل یک افغانی شصت پول حساب شود مثلآ آنچه که 30 افغا نی می ارزد30 افغا نی محاسبه گردد.   - کسی نه پول دارد ونه خانه خودش مدتی محبوس وبخدمت شاقه گما شته شود.مردم منطقۀ شمال کابل از همه مناطق دیگر نفوذ زیاد  و زمین  کم دا شتند  وسخت بی بضاعت  بودند  با وجود  این هیآت های  مقرره  با قطعات  عسکری  درکمال بیرحمی درتطبیق این احکام پرداختندمردم هرات فی الجمله توانائی داشتند.اما مردم شما ل کابل ما ندند  وشکنجه های شان.این شلاق خونین درتحریک اعصاب مردم فقیرومتنفرتآ ثیرفوری ومهم کرد.شخص اول مملکت که درپیشرفت فوری کشورعشق وجنون داشت ازاروپا بازگشت دیدن پیشرفت ممالک اروپائی تجمل شکوه غریبان پسماندگی کشور خودش احسا سات وآشفتۀ وی را برانگیخته بود.مردم رنجدیده بویژه ستمدیده گان شمال کابل  بران بودند  که با بازگشت شاه زخمهای شان التیام می یابد. برعکس بجای داوری درکارمردم واصلا حات ضروری بکارهای آغازشد که جزتقلید ناموجه غرب واهتمام جدید بظاهرفریبا مفادی درآن متصور نبود.براین بنا مقررات جدید وغیرمأ نوس وضع گردید.مثلآ حکم موکد صادر گردیدکه مسلمانان برهنه پای کرباس پوش  متعصب بشهرها وروستا های نزدیک  لباس فرهنگی بپوشند وبجای دستار که مردم آنرا هم مسئون وهم عنعنۀ بجا ماندۀ پدران خود میدا نستند حتمآ کلاه شاه پوبسرکنند.بجای تعظیم افغا نی وگفتن کلمۀ ( اسلام علیکم) برسم فرنگیان  کلاه ازسر  بردارند واین حکم  نتیجۀ بس مضحک  بارآ ورد بیچاره خرکار چهر دهی که از چهار ده به سر خرسوار کابل می آمد با پیزارهای میخک دار وایزار( شلوار) کلاه فرنگی میپوشید  اکثر این شاپوها بازماندۀ عساکرانگلیس بودکه به غنیمت گرفته شده ودر پشت کندوهای غله بیاد گار نگه دا شته بودند  دو کاندارها  حمال ها  عمله حمام همه مجبور به اجرای این قا نون  مضحک بود حتی حکم صادرگردید  هرکه شا پونپوشد(15 پول) جریمه شود.حکم شد بجای روزجمعه که ازهزاروسه صدسال آ نرا روز مقدس میپندا شتند روز  پنجشنبه تعطیل باشد وروز جمعه  دفتر های دو لتی  و بازار ها با ز باشد  و داد و ستد  معمول گردد اما برای خو ش نگه داشتن  مردم حکم بود  که کار مندان دو لتی باید حتمآ نماز جمعه بخو انند  و در مساجد  جامع  وزراء  وارباب  مناصب  دو لتی  خواه با سواد  خواه بی سواد  امامت  کنند  و خطبه بخوانندودرضمن   خطبه مسایل سیاست روزرا بمردم تبلیغ نمایند.حکم شد بجای تاریخ تاریخ هجری شمسی وقمری که ازهجرت پیغمبر آغاز شده  تاریخ میلاد مسیح  معمول گردد  پرچم رسمی افغا نستان از( الله اکبر)  ومحراب منبربرسم کوه وآفتاب تغیریابد. حکم علمای دین  حکم شد علمای دین که درمدرسۀ دیو بند  تحصیل میکنندومولوی شده بازمیگردد حق تدریس وامامت ندارند. جرگۀ آ خرین که در پغمان  تآ سیس گردید  نمایان گر  این اختلافات  بود  با وجود  آ نکه نما یندگان  مردم با اکثریت و با جبر و اکراه  پیشنهادهای دولت را پذیرفتند  اما همین که با ز گشتند  به تحریک مردم اشتعال شرارۀ انقلاب پرداختند- مسئله تعین  عمر ازدواج – تغیر بیرق  حجاب – پو شیدن  لباس مرسوم  کفار تآ سیس  مکاتب نسوان – تغیر روز جمعه  به پنجشنبه  تغیر تاریخ اسلام به تاریخ مسیحی درمقدمۀ تبلیغات آنها قرارگرفت.مسایل اقتصادی پیشرفت معارف تأ سیس شورای ملی آوردن قانون اساسی ودیگرقضایای مفیدوضروری درسایۀ تبلیغات مذهبی فراموش ونا دیده گرفته شد.مردم شجاع ودرد رسیده  و فقیر کو هدامن  که کلکان که مرکز اداری آن بود  و هنوز از شلاق کارمندان ما لیه زخمهای شان  التیام نیافته بود  حکم صادر گردید  که در عین دزدی و اخلال امنیت دیوارهای  باغ خودرا یک سره و یران کنند  تا بدین و سیله  تا کستان عمومی  نظر سیاحت گران خارجی را جلب نماید.وضع این گو نه مقررات و آ زرد گی مردم و فا صله  میان دولت  و ملت  و سیاست  یک طرفۀ خارجی  و آ مدن  روز مرۀ  سیل مهاجران آواره ازهمسایه های شمال و خاموشی حکومت  درین باب  این همه  یک باره آتش انقلاب را  دامن زد  وزمینه را  برای یک شورش خونین مهیا نمود.البته درین میان هیچ ضربه ازضربۀ مخالفت دین کارگرتروبرنده ترنبود.حریفان توا نستند پاد شاهی  را که مردم ازدل دوستش دا شتند بزودی ازپا در آورند و انگور فروش پو ستینچه پوش  بی سواد را  که از اعماق توده ها ی مردم  برخو استه  به سلطنت برگزیدند.شک نیست که دولت بریتا نیا درپهلوی مستعمره معموروپهناورش مثل هندو ستان با سیاست یکطرفه  وتمایل حکومت افغا نستان بدولت شوروی خوش  بین نبود  در تحریک احساسات  مردم دست دا شت.اما اعمال حکو مت – شتاب با جنون آ میخته  در آ وردن تحو لات  جدید فراموش کردن معتقدات وعنعنات مردم رشوت تبعیض گرفتن ما لیات  گذشته  بشدت  و زجری  که گفتیم  این همه عواملی بودکه زمینه را برای یک شورش خونین چنان  زمینه را برای یک شورش چنین آماده کرده بودکه به تحریک اجنبی نیازی بجا نگذاشته بود.ملتی که انگلیس را دشمن آ شتی نا پذیرخود میدا نست ویا جنگهای خونین   ودادن قربانی بی شماراورا ازکشور خود رانده  بود  این قدرشعور داشت  که به تحریک وی  کار نه بندد  ودشمن را  از دوست باز شناسد  اما درین شک نیست  که تجاوز رو سیه  شوروی  در سر زمینهای  مسلما نان  و تصرف  خاک مسلم افغا نستان  پنجده  سبب شده بود  که دو لت  همسایه شمالی  یعنی رو سیه را نیز ما نند انگلیس دشمن خود بشناسد. با اندک تأ مل دروضع داخلی کشورمیتوان داوری نمود که ملامت کیست؟؟اما به هرحال در شورش  خونین مقابل  حکومت  امانی  قبول سازش  با حکو مت  بر تا نیه تهمتی است بدامن تاریخ ملت  شجاع  ومسلمان افغا نستان.   

سپاهی بی سواد

       درخلا ل حوا دثی که برشمردیم  ودرروزگارزندگی که مملکت با این حوادث بی سابقه  دست به گریبان بوددرزمرۀ اقدامات مفید  توجه به اردوی افغا نستان  ودران میان  تأ سیس یک دستگاه  تربیت عمل( قطعۀ نمونه) بود.این قطعه برهنمائی یکی ازافسران ترک تشکیل گردید دران وقت  دولت ترکیه  در نظر مسلما نان جهان  هنوز  خلف ا لصدق سلطنت عثمانی  شمرده میشد  و ملت ترک بشجاعت اسلامی شهرت داشت و افسران  اردوی ترکیه  و افسران ترکیه  بعد از راندن متحدین  مورد اعتماد  و اعتماد و احترام ملل بودند.منا سبات پا دشاه افغا نستان  با وجود تمایل مفرط  بروسیه  با مصطفی کمال نیز بسیار صمیمی ومخلصانه بود.محمود بیگ طرزی سیاست مدارووزیرخارجه نظربه علایق دیرینه که با دولت  ترکیه داشت درتشدید این روابط  سهیم بود.درپادشاهی امیرحبیب الله خان درجنگ عمومی  اول حکومت ومردم افغا نستان  با دولت ترکیه همنوا بودند واعانه های میفرستادند.نهضت اردوی افغانستان وتشکیل( قطعۀ نمونه) مورد اهتمام هردو زمام دارد  بود هم  زمام دار  افغانستان وهم از ترکیه.افراد این قطعه ازجوانان داوطلب تشکیل یافته بودوحکومت  جوانان داوطلب اطراف شهررا که به این کار صلا حیت داشتند به ذریعۀ اعلان ها دعوت داد. پسرسقای شهیدان ازموقف حساس پسرش لا لا و یاران وی اندیشناک بود و می ترسید  مبادا روزی آنها را متهم سازند و بدام افگنند.زیرا وی ویارانش همیشه  خار سر راه آ نان بود از جا نب دیگر آ رزو داشت روزی نصیب گردد که فرزندش درزمرۀ سربازان رسمی دولت مصدرخدمتی گردد.وآن روح سرکش وبیقراردر پناه در پناه بیرق مقدس عسکری بیارامد لا لا را توصیه کرد که دعوت حکومت را اجابت گو ید وبلا وقفه به قطعۀ نمونه خودرا شامل گرداند.چون درقطعۀ نمونه همه تمرینات  آموزشهاعملی بودبدا شتن  سواد ضرورت نمی افتاد لا لابا دوسه تن ازیارانش آنهایکه دررکاب انوربیگ جهاد نموده بودندکابل آمدند وبمجرد ارائه آن نگاشتۀ مختصرانوربیگ مورد قبول افسرترک قراریافتند البته رشادت ونیروی بدنی وبازووان توانای آنها نیز جلب نظرنمود.طبع سرکش وروح بیقرارانگورفروش برهنه پای پوستینچه پوش زیررایت مقدس عسکری آرام یافت.تعلیمات عمل وتمرینات عسکری را درپرتوشجاعت وذکاوت بی ما نندش کامیا بانه به پایان رسانید آنچه دردشتهای شهردوشنبه آموخته بود اینجا بکارش آمد.درین وقت عشایرجنوب افغا نستان برهبری ملا عبدالله مشهوربه ملای لنگ و مداخلۀ عبدالکریم نام خویشاوندان نام نهاد امیرمحمد یعقوب خان بشورش آغازنمود.اساس شورش ملای لنگ همان اختلاف  درمسایل دینی وتمایل به دولت شوروی  وتجاوز به سرزمین های اسلام بود اما چون  پای عبد الکریم در میان آ مد مردم آنرا تحریک سیاسی ازجانب دولت بریتانیا شنا ختند.قطعۀ نمونه  بمحاذ اعزام شد لا لا بگرفتن خدمت وترفیع رتبه نایل گردید وشجاعت  وی اورا بین الا قر آن ممتازمشهور وممتازگردانید.بعد ازگرفتاری ملای لنگ  بوسیلۀ عهدومیثاق وفرارعبد الکریم قطۀ نمونه بکابل باز گشت لا لا درقرارگاه عسکری سرگرم وظایفش بود.شهرت وجسارت وتهوروی  میان افراد  قطعه موجب  محبوبیت و تشخص او شمرده می شد  امنیت درشهر و اطرا ف ما نند  گذشته مختل و جاده های عمومی  در نزدیک کابل  معرض قتل و تاراج راهزنان بود تدبیرعمده  ومهم حکام  این بود  که ازمیان  دسته های دزدان یکی را بنام(دزد بگی) یا( دزد بگیر) انتخاب میکردند تا دزدان دیگر را بدام افگند  اما دزد بگیر بجای گرفتن  دزد راه  ارتباط دزدان را باحکام بازمیکرد.عید قربان فرا رسید ولالا باید ایام عید را درخدمت پدرپیر ومادرمهربانش در  کلکان بگذراند  ورفقای دوره جوانی را ملاقات نماید و مدال خدمت خودرا  بچشم  همه گان بکشد لا لا درمیان بعضی ازسپاهیان دیگر در قطعه نمونۀ که مورد اعتماد  افسران خودبودندمیتوانستند درخارج قشله نیزتفنگ دولت را باخود داشته باشد.یکروزقبل ازورودعیدبراه مأنوس دیرین براه دشت قلعۀ حاجی رهسپارکلکان شد.خلوت بیابان وهوای ملایم بهارخاطرات خفته اش را بیدارکردخاطرات شگوفۀ بادام وآن  نگاه فتنه بار سحرآمیز درهرگام با وی بود.سربازدلیرشاگردبزرگترین جنرال عثمانی دیگرنه از دزد میترسید ونه به همراهی  کاروان نیازمند بود. مست ومغرورشتابان ودلاورگام میزد. درین سفرمزید برآن تذکارجدائی نا پذیرتفنگش نیزباوی همکاری میکرد. درین روزها بود که دوراهزن مشهور بنام های (افضل) و(آقا) درشهر وروستا ازکثرت  غارت وکشتاردهشت وهراس تولید نموده بودند تلاش حکمداران غافل دربرابر آنها عاجزمانده بود.کاروان هارا تاراج وخانه های مردم را غارت کرده بودند  شاید بیشترازبیست مرد  وزن بیگناه بدست آنها کشته شده بود. حکومت مجبورشد آنهارا راهزن وقطاع الطریق معرفی نموده وخون شان را مباح اعلان کرد و با اعلا نات رسمی وعده داد که هرکس آنها را زنده بدست آرد  وبحکومت تسلیم نماید پنجاه هزارافغا نی  دربدل هرکدام آنها جایزه داده میشود. تفنگ آنها ازان کسیست که آ نها را اسیریا مقتول می نماید.سرباز بی سواد همیشه بارفقای خود میگفت: حیف است دو رهزن خانه و مال مردم را غارت کند وبیگناهان را بکشد جوانمردی پیدا نشود که مردم را ازشرآنها نجات دهد.لالا برآن بود که هرچه زودترخودرا به خدمت پدرومادربرساند دشت به پایان رسید روز نیز به آخر رسیده بود نمازشام را بسرعت خوانده از دشت به نشیب وادی فرود آمد.وادی تخمینآ ده پا نزده مترعمق وشاید بیست مترعرض داشته  ومجرای سیل بود.هنوزوادی وسط وادی را طی نکرده بود که نا گهان صدای ازپشت خرسنگها بوی حکم توقف داد.اما لا لا که جزبه امرافسرخودبه امردیگران اطاعت نمیکرد براه خودروان بود.صدا خشن تر شده گفت:اگرتوقف نکردی هدف گلوله خواهی شد سربازشجاع باحرکت عسکری و سرعت درپناه خرسنگ دیگرکمین کرده تفنگش را آماده نمودوگفت ازمن چه میخواهید؟دوآواز مخلوط شده گفت: تنها تفنگ.این تفنگ مال دولت است و امانت است.گفتند چاره نیست  یا مرگ یا تفنگ. مگر نام مرا  نشنیده ئی من افضلم  واین هم رفیقم (آقا).گفت اگرشمارا بشناسم که افضل وآقا میباشید تفنگرا به شما تسلیم خواهم کرد.دو کلۀ دهشتناک  که دردو پارچه سیاه پیچیده بود از پناه سنها بلند شد.با سرعتی که ازثا نیه کمتر می نمود  دو صدا متصل هم در دره  پیچید و دو مرمی  لا لا  دو راهزن جنایت کار را از پا در افگند چون هردو مرمی  بسر اثابت کرده بود دزدان در دم جان سپردند.لالا به شادی آ نکه مردم را از چنگال دوگرگ خونخواررهائی بخشید ودعوت  دولت را اطاعت نموده تفنگهای دزدان را گرفته مسرورومغروربراه افتاد.چند قدم دورنرفته بود نا لۀ حزینی به گوشش رسید متوجه شد که رهزنان قصیر القلب زن وشوهرمسافر را که باپول اجرت دوسه ماهه ازکابل روانۀ دهات بودند غارت نموده  ود ست وپای هردو را سخت بسته ورفته اند چه مسرت که نصیب آنها گردید.شب عید در خدمت پدرومادربه پا یان رسید شبی غروربخش وامید آ فرین.امید آ نکه فردا جا یزه را می ستا نند  و پس ازین با افتخار و آ سایش زنده گی را پیش خواهند برد فردا قضیه وارونه شد- کیست بداند حاکم یاردزد ورفیق کاروان است لالا وپدرش پس از ادای نمازعیدبدربارحاکم رفتند تفنگهای رهزنان را ارائه کردند.لا لا گفت:دیروز هنگام غروب آ فتاب هردو رهزن که بر حسب  احکام مندرج  اعلان پا دشاهی  خون شان مباح  قرار داده شده  راه را برمن بستند  و می خو استند  تفنگ دولت را ازمن بستانند بتوفیق خدا هردو را بسزای شان رساندم  و مسلما نان از شر آ نها نجات یافتند.حاکم که از روز گار گذشته ا ز لا لا دل خون داشت  و از جا نب دیگر وجود افضل وآ قا بوی موقع میداد که به بهانه را بطه با آنها ازمردم بیگناه تمتع نمایدو بزندان ا فگند  وپول بستاند.مهم تراز همه که از مقام  و شهرت فعا لیت  و لیا قتش نزد حکومت کا سته می شد  و این جایزه گران و دو تفنگ  نیز متاعی نیست که آ نرا بمرد گمنامی چون لا لا بگذارد غنیمت دا نسته یکباره قضیه را معکوس وبساط را واژگون نمود. امرداد  که فورآ لا لا و پدرش را  بزندان افگنند  وهرسه تفنگ را ضبط نما یند.بوزار ت داخله  به تیلفون بشارت داد  که دو ملازم  شخصی وی پس از چندی تلاش  دیروز نهم ذی ا لحجته ا لحرام هنگام نماز شام  افضل و آ قارا  در راه دشت قلعه حاجی به قتل رساندند  و شخصی مشهور به لالا  ملا زم قطعۀ نمونه که با تفنگ دولت  از رهزنان پشتی بانی کرده بود نیزگرفتارشد.

زندان

     مرکز اداره درقلعه ویس بود. در کلکان در یک زاویه  قلعه زندان  قرار داشت  ودرآنجا برجی بود  مدور  و تاریک و تنگ بون هیچ روش دان – سطح آن  تخمینآ  دومتر ازسطح زمین قلعه فروترودارای یک دروازه کوچک.این برج همیشه متروک بود واگریکی اززندا نیان میمردتارسیدن بازمانده گانش میت را درآن میگذاشتند.این برج نمناک چندان سهگین ومستعفن بود که که درروزنیزهرکسی جرأت نمیکرد که تنها درآن قدم  گذارد مگربا شمع ورفیق.حاکم میدانست که لا لا درآن منطقه  شهرت و محبو بیت  دارد  و باید آ وازش را کس نشنود  امردادکه درآن برج  محبوس شود  بامرحاکم دست وگردن سربازصادق  دولت را به زنجیربستند  وپایش را کنده نمو دند ودروازۀ برج را قفل زدند.کنده ساقۀ سطبر و ضخیم درخت است که حلقه های آهنین را درآن نصب مینمایند وگاهی پای یک زندانی وگاهی پای یک زندانی  و گاهی دو زندانی  را درآ ن حلقه  می بندند – زندانی  به پشت می افتد یا می نشیند  و مجال کو چکترین حرکت  نمی داشته باشد  خاصه که دست و گردن  اورا نیز به زنجیر بسته باشند.اطاق های دیگر زندان  در دو جناح  دروازۀ برج قرار داشت در هر اطاق  که گنجایش  ده نفررا نداشت اقلآ سی زندانی را جا میدا دند.حاکم برای اینکه مشتش باز نشود وآن لقمۀ چرب گلوگیرش نگردد بران شد که هر چه زود ترگناه نا کرده را  بر لا لا ثابت کند.واین یک راه دارد که لا لا دربند بماند تا فریادش بجائی نرسد ازین جهت دو ماه  که سرو صدا خاموش شد وی دربرج تاریک و سیاه – پراز حشرات کثافات در زیر بند و زنجیر بسر برد.پدرپیردرمیان سایرزندانیان بود که پس ازدوماه با گرودادن  با غچه کوچکش ومدد رفقای پسرش مقدارپول رشوت داد ولا لا  از برج به زندان عمومی  منتقل گردید  زندانهای اطراف در تعذیب وشکنجه کمتراز زندان های کابل نبود.سقف دالان های این زندان  کو تاه تر از قامت انسان و سطح آن پا یان تر از زمین قلعه بود.زمستان سیاه چال نم و یخ  و تموز قلمروحشرات بود برای تمام زندانیان یک میرز عمومی بود وای بر آ نانیکه  بیمار بودند  و توان شکیبائی به نوبت ندا شتند  و وای بر کسا نیکه  دوسه تن دریک زنجیر بسته بودند – برای غسل دریک گوشۀ سرباز در صحن سرای تخصیص داشت.زندا نیان برسرهم میخو ابیدند کسی که مریض میشد نیز در همان دا لان می بود تا درهمانجا در کمال سختی جان می سپرد یا ندرتآ صحت می یافت.ای بسازندا نیانیکه درمیان زنجیرو ذولانه  درپیش چشم رفقایش درآتش تب میسوخت و در همان دالان جان می سپرد.کسانی دیده شده اند که بضرب  شلاق و شکنجه  زخم ها برداشته و بدنش را کرم خورده جان داده است.همچنانکه بودجه دولت گنجایش شفا خانه  ودوا برای زندانی نداشت از تهیۀ لباس و غذای محبوس نیز عاجز بود . زندانیان  به باز ماندۀ سفرۀ فقیرانۀ  دیگر زندا نیان  سد رمق مینمودند.در یک گو شۀ محبس یک اطاق  مخصوص برای تحقیق  و شکنجه بود  شب معیاد  گاه شکنجه  وهنگام 00هنرنمائی جلاد ان بود ووقت استفادۀ شان شکنجه دران  زندان انواع داشت.مثلآ پا ی زندانی را بکنده می بستند که پهلو گردانیده نتواند و تن اورا لخت نموده در شبهای سر زمستان به زیر پایش آ ب رها  می کردند  که تن وی با زنجیر و زمین یخ بندد در گرما تموز دو سه روز بستن  در آ فتاب سوزان  و خوراندن نمک آ ب  ومحروم گردانیدن ازهرنوع نوشیدنی  وخوردنی  از اشد شکنجه ها بود.      کشیدن ناخون  فرو بردن  میخ سوزان  در زیر نا خن ها ی پا شلاق زدن و انواع  دیگر که قلم ازذکرآن می شرمد.لالا خود  درد بعضی ازین شکنجه هارا چشیده وهمه انواع اینهارا درزندان  مطالعه نمود.آهسته آهسته رفقا ازسرنوشت رهبروهم پیمان دلاورخودآ گاه شدند  وبزندان باآ نان رابطه پید انمودند.لالا همینکه پایش ازکنده بازشدازبرج به زندان عمومی انتقال یافت بد ستگیری ورفع نیازهای زندا نیان بیگناه  وناتوان پرداخت- بعضی معا لجات ساده  ومقدماتی را که درشهردوشنبه ودرقطعۀ نمونه آموخته بود درمعا لجۀ مجروحان  زندان بکار برد- دوستانی را در زندان بدست آورد که در برابر مظالم زندان با نان  میتوا نستند فی ا لجمله ازخود دفاع نما یند واگرروزی موفق شوندکه درراه نجات خود تصمیمی  اتخاذ نما یند  ازوی پیروی نمایند.حاکم سختگیر بپاداش  خدمت نا کرده  در قتل آن دو راهزن مشهور برتبۀ با لا ترفیع یافت  و به منطقۀ غنی تر تبدیل شد.رفقای لا لا که در خارج زندان  بودند  تو انستند  با دادن تحفه سقای شهیدان را از زندان نجات دهند.برای لالا پنج سال حبس تعین گردید  که دوسال  را درزندان دهکده  وسه سال را در زندان مرکز به پا یان رساند.

دل مادر

      مادرمهربان درعیدی که ذکرشد تاشام دیده براه پسردوخته بودگوسفند فربهش را بسنت اسلام ذبح نموده  وقسمتی ازان را به اشتیاق پخته بودکه پسرش پسردور افاده ومسافرش عید را بارفقای خود بشادمانی و نشاط بگذراند- مدال خدمت خودرا بروی لباس عسکری  افتخار کنان به همگان نشان دهد.از خدماتی که نموده  واز اشخصی که بد ست آورده با مادر سخن راند – وشجاعت  خودرا در قتل  راهزنان  بدوست و دشمن  حکایت کند  آن روز سپری شد  و شب به پا یان رسید  مادر تا اذان بامداد  در پرتو  چراغ گلین خود بیدارنشسته  چشمش به دروازه بود ولی روزها گذشت و خبری ازآنها نرسید.در اوایل تصور میکرد  پسر و پدر وی را برای گرفتن جا یزه  کابل فرستاده اند. یک ماه سپری شد اما با چه  اندیشه ها و آ رزوها ؟ با چه نگرانی ها  و هراس ها  تا آنکه  با با را در اثر بیماری شدید  و وعده ها و رشوت رها کردند  وآن خبر شوم را با همسر خویش در میان  نهاد  رفقا یگان یگان  تا در وازه  زندان میرفتند  و با زحمت  میتو انسند  بخ تسلی دل مادرش جامه هایش را به بهانۀ  شستن به خانه اش بیاورند.در لباس ها داغ های سرخ ولکه های سیاه دیده میشد که یکی جای زنجیر بود و دیگری جای شکنجه .دیدن داغ زنجیر و لکه شکنجه  بر قلب  حساس مادر  از عذابی  که پسرش در زندان تحمل میکرد  سوزان تر و درد ناک تر بود. آن داغها و لکه هارا قبل ازانکه  بآب بشوید  ب اشک  تر مینمود.هرقدر تلاش کرد  یک بار بگذارند  بدیدار فرزندش  از بیرون دروازه  زندان نایل آ ید  زندان با نان  سنگدل  با جازه  حاکم مربوط دا نستند.مادر مهربان  درین اندوه  جانکاه  بیمار گردید  و سر انجام  بدیدار فرزندش نا رسیده چشم از جهان بست.هنگام مردن  وصیت کرد جنازه اش  را ازپیشروی  دروازه زندان  بگذرانند  شاید چشم پسرش بران افتد  و گفت. اگرفرزندم  از زندان  نجات یابد  بگ یید  نخست  بر سر تربت  من بیاید  و خاک قبر مرا  بر زخم های شکنجه اش  بما لد  تا اگر من اگر من نتو انستم  بو سه های گرم خودرا  برداغهای شکنجه اش نثارکنم خا ک گورمن  بران ها بوسه نهد. این خبررا به زندان رساندند – گردن بلندی را که در زیر گرائی بار زنجیرنخمیده بود – در گرائی این خبر خمیده گشت.

لمحۀ تصمیم

    بزرگترین لمحۀ زنده گانی مردان لمحۀ تصمیم است تصمیم سازندۀ جوانمردان  وآفرینندۀ عظمت وا قعی انسانست.لالا با همه بیگناهی نتوانست برای پایان یا فتن پنج سال در زندان منتظربنشیند.منظره فجیع زندا نیان نیزهرروز آتش انتقام را در نهاد وی شعله ورمیساخت خبرهای که رفقا می آوردند انزجارمردم را ازحکومت ونزدیک بودن یک شورش  خونین وقیام عمومی پیش بینی میکرد.لالا تصمیم خلاقۀ خودرا عملی کردروزی با هزارزحمت بایکی ازرفقا درگوشۀ خلوت  مجال صحبت  یافت  گفت نیمه با غچه را بگرو بگذارند وزندا نبا نان را را ضی گر دانند که شبانه پای را به کنده نبندد.درظرف چند روز تیربه هدف اصابت کرد زندان بان مهربان شد  اینک لمحۀ تصمیم  فرارسید تصمیمی که  نتیجۀ سوم ندارد یا فراریا مرگ.رفقای وفادار متوجه شدند که درین شبها دروازه قلعه تا شام تاریک نیمه باز میباشد  وتنها یک پاسبان تفنگداربیرون دروازه کشیک میدهد.لمحۀ فرار معین شد  شامی که آسمان ازابرهای غلیظ پو شیده بود لا لا با یک جهش عسکرانه تفنگ پاسبان را ربود وبا رفقای وفادارکه درانتظاروی بودند پیوست. ظلمت شام آنهارا درکوچه باغی ها پنهان کرد.صید از دام جسته  دشواراست که بار دیگر بدست آ ید.خبر فرار معجزه آ سای وی از دهکده ها بشهر رسید.مردم دهکده  که خودش اورا ازجان دوست ترداشتند  ودا ستان مظلومیت اورا یک یک میدانستند موج تحسین وآ فرین شان بلند شود.ها له ئی از افسانه ها پیرامون وی را فرا گرفت همه متوجه شدند  کسی که  ازآغازجوانی بجوانمردی  بسر برده هیچ کس پشت اورا به زمین نزده ازهیچ چیزهراس نداشته  دزدان غارت گرازبیم وی نزدیک دهکده آنها نشده اند.مرد جوانمرد- شمشیرباز- سنگ انداز نشان چی – پهلوان- خدمت گار اطفال یتیم وزنان بیوه سربازی که درمیدانهای جنگ خدمت ها نموده ومدال گرفته  وازان زندان نجس درپیش چشم پا سبانان بدرجسته.چنین کس ازمردم عادی نیست.لا لا ورفقایش درهرروستا که گذرشان می افتاد مردم بمحبت واحترام ازآنها پذیرائی مینمودند ودرخانه های خود پنهان میکردند. با لآخره روزی چند دور او مردم یکی ازدوره های صعب ا لمرورکوهستانی رحل اقا مت افگند هرجا جوانی شجاع وسرکش دران نزدیکی بود با وی همراه شد.لالا آنچه از قطعه نمونه آمو خته بود برفقا می آموخت. علمای دین ومخالفان حکومت را بطه خودرا با وی استوار نمودند.روحا نیون وسران محل که ازآوردن که ازآوردن اصلاحات جدیدوتقلیدازمراسم غرب وظلم عمال دولت بستوه آ مده بودند.سربازبیسوادرا برای قبول نظریات خود بهترین عامل یافتند.اونیزکه ایمان استوار وذهنیت ساده داشت وخودعملآ مورد ظلم وخود عملآ  مورد ظلم وحق تلفی واقع شده وبی جهت زجروشکنجه دیده بودوعقده ها داشت   قدم در میان نهاد- بعدازین فراری سرکش و گنهکار قهرمان صحنه شد ما نند عقاب پرو بال بسته که یک باره ازبندرها گردد بپروازافتاد. شام بیک دستگاه حکومت حمله میکرد وبامداد به دستگاه دیگر. هرجا که با نیروهای دولت روبرو می شد فیروزی باوی بود. علت این فیروزی ها از یک جانب  شجاعت  بی ما نند  وی و رفقایش بود  و از جا نب  دیگر هم کاری مردم.مردم که ازاعما ل حکومت بستوه آ مده بودند دراثر پروپا گندهای مذهبی یقین داشتند که این سوخدمت دین است وآن سومخالفت باد ین.این سو برهنه پایمظلومی از عمق توده بر خا سته و آن سو عمال حکومت است یعنی کسا نیکه  بخون توده بازی ها کرده اند این سو تا یید آ سمانیست که بیسوادی – فقیری گمنامی  برهنه پا ی را در هر میدان مظفر و فاتح میسازد.  وآن  سو بر گشت خدا وندیست که ارباب قدرت وثروت با اسلحه وتجهیزات هرجا در برابروی منهدم ومغلوب میگردند. روز در دره ها وکوهها بسرمیبرد وخودرا برای شب خون آ ماده میکرد مردم در ظاهروعدۀ همکاری میدادند ودرخفیه از هیچگونه مساعدت با وی دریغ نمیکردند.حتی سرما یه داران وسود خوران ازترس  برایش اسلحه  وپول میفرستادند.دیگرکارهای وی جزء افسانه شده بود دراطراف قهرمانی وی سخنها ترا شیدند وخواب ها دیدند.آ وازه در اندا ختند که ازتفنگ وی آوازحق ود ین می آید. مظهر کرامات است دامن خودرا از نان مملو میکند  و هر قدر به مردم بخش میکند  همان یک دامن نان تمام نمیشود – یک دامن کارتوس را بصد هارفیق میدهد وهنوزدا منش پرمیباشد در مساجد  برای فیروزی وی  دعا کردند  و اورا دین نامیدند  زنان سال خورده نذر ها به کا میابی اش می گرفتند و درهردرخت کهن  که  بر فراز قبر شیدی بود  نخ می بستند  البته وی البته از میانۀ مردم بود و قهرمان مردم.این ضرب المثل با ستانی درمورد وی صادق آمدکه:آوازه خلق نغارۀ خدا ست.این است که فروشکوه تاج وتخت دربرابر شهرت مشک کهنۀ سقای شهیدان بزانودرافتاد.همه جا محاسن سلطنت و فواید اصلاحات  نوین سوء تعبیر شد ودر جانب مقابل  حر چه معایب بود  به محاسنم تبدیل گردید.بیانیه های منطقی  و مقا لات آ میخته با مصطلاحات اجنبی  در مقابل کلمات  چندی که ملای ابتدا ئی  برفرازمنبریا درجمع  مردم بیسواد  ایرادمیکرد تأثیرنداشت. داستانها دهشت بار مظالم  گذشته بیاد آ مد – ظلم های عمال – رشوه ستانی ها – تفرقه افگنیها – سیه چال ها – شکنجه ها  زنجیر ها زو لانه ها . تفاو ت فا حش  در زندگی  برهنه پا یان  گرسنه  و سران  سر مایه دار فریاد توپ های که صد ها مظلوم  را به هوا پرانده بود  همه و همه از دل به زبان افتاد.چشم های بسته باز گردید چون بند اززبانها نیزبردا شته شد سوالها پدید آمد.

چرا؟ افرادیک دودمان همیشه قدرت را بدست دارندوطبقۀ عوام کورکورانه محکوم امرنهی آنهاست.

چرا؟ درروزهای آفتاب سوزان آنهارابیگارمی بردند که جاده را برای عبور موکب سلطان آماده سازند.

چرا؟درجنگهای مقدس وطن که همیشه فیروزی را خود مردم بقربانیها بدست آورده اند بعد از عزیمت دشمن طبل آ قائی بنام  یکتن نواخته شده.

چرا؟ آنها را ازپوشیدن لباس ملی ودستار مسئون اسلام بازداشته بپو شیدن لباس و شاپوی فرنگی مجبورکرده اند.

چرا؟ روز جمعه از هزارو سه صد سال روز تعطیل و عبادت بود  بروز پنجشنبه بدل شود.

چرا؟  نقش رایت اسلام تبدیل گردد بجای محراب ومنبرکوه وآفتاب رسم شود.   

چرا؟ عمدآ تبعیض زبان، نژاد، مذهب،عامل تفرقه قرار داده شده.  

چرا؟ اختلاف با همی خا نوادۀ سلطنت  جنگ میان برادر و برادر  و نی اعمام  سبب چندین خون ریزی شده است که در هر یک ازین اختلافات  یک قسمت از مرز وطن مجزاء گردد.

  پنجده وغیره بدست غیرافتد.

     چرارشوت؟ رشوت اختلاس پیوندهای خانوادگی در سراسر فعا لیت های حکومت سهم بارز دارد.این چراها با چند ین چرا های د یگر که نمایان گر عقده های گذشته بر مبنای انتقام بود  درپیش نگاه پیر وجوان نقش بست.متأ سفانه  شدت خشم مردم  وقوت پرو پا گند  مخا لفان  چنان به اوج رسیده بود  که به کسی مجال قضاوت نماند تا بدا نند  که اکثر  این چرا ها بگذشته مربوط است  وشاید  با ا صلا حات  نوین بعضی زایل گردد.مردم نواحی کابل  برای گرفتن جواب این چراها سپاهی بیسواد فراری مظلوم عقاب رزمندۀ کهسار انگور فروش برهنه پای  کرباس پوش را برگزیدند.این آ وازها سبب شد که در سرتا سر مردم برخلاف حکومت  و اصلاحات نوین آن قیام نمایند.مردمیکه سالها هر گونه  مظالم را تحمل کرده بودند  نتوا نستند  درکاردین که آنرا ناموس اکبر می شمردند خاموش نشینند آ تش جنگ درعشایرقندهار وشرقی  وجنوبی کشور بیشتر از هرجا مشتعل شد.ملت مسلمان خشمگین دیوانه وار غل و زنجیر صد ساله را  شکسته ما نند  سیلا ب تو فنده  با سنگ و سیلاوه  از کوه  ودره سرازیر در منطقۀ شمال کابل برهبری این طغیان لالا را بر گزیدند که همیشه از سنگر برهنه پا یان صد گام پیشتر در برابر  تو پ وطیاره سینه را سپرمیکرد ومرگرا چون زنده گی نا چیز می شمرد. در کوه عقاب در دشت پلنگ  و در محاذ جنگ سر باز دلیر و ا زموده بود.کسیکه گرسنه گیها کشیده  بناحق شلاق خورده ازمحرومیت های دیگرا ن آگاهست واز دل ستمدیدگان می آ ید. درخلال این احوال حکومت باوی سرآشتی گذاشت ولی با تأسف در اثر اشتباه  یا توطۀ  عمال حودخواه دولت کار بجائی نکشید  وی با مسافرتی مختصر تا مرز های جنوب  کشور اوضاع  قبایل را مطالعه کرد  این وقت  بود که علمای شنوارومومندبا علمای منطقۀ شمال کابل  مفاهمه  داشتند.شگفت انگیز است که نتنها بعضی ازوزرا ء بلکه برخی ازرجال بسیارنزدیک  خا نوادۀ  سلطنت درپنهان بالا لاسا ختند وازمجاری امور بوی اطلاع میفرستادند.جنگ از کوه پایه ها بنواحی  شهر رسید شهری که  برج و باروی ارگ سلطنت  درقلب آن واقع است  وازتیرکش کنگره های آن میله های درازوسهمگین توپهای  آخرین  سیستم جهان ا ستخواتن هربیننده را می لرزاند.شهریکه قشله های عسکری چون کمربند پو لا دین آ نرا تنگ درمیان گرفته بود  و فرود گاه طیاره های جنگی چون آ شیانه شا هین در کنار آ ن واقع شده  و هردم آ مادۀ  حکم بمبارد مان بر مردم بی دفاع بود.شهری که ستاره یخن ودوش افسران بزرگ بیان گرغرورومظهر افتخارشان بود ودیواری که از کوتل خیرخانه  تا برج رفیع شهرآرا از آتش وفولادکشیده بودند جولانگاه قدرت رخنه نا پذیری آ نها شمرده میشد.سرانجام امواج سیلاب خشم برهنه پا یان تهی دست آنرا رخنه کرد  شاه چون از سپهداران خود نا امید شد( کاظم پا دشاه) جنرال فاتح و از مودۀ  تر کیه را بکابل دعوت کرد تا اردوی  دولت را  در برابرهجوم سر باز بیسواد سر وسامان بخشد. کاظم پا د شاه محاذ جنگ را معا ینه کرد.روز و تاریخ هجوم را معیین نمود  اما قبل ازانکه  این حکم  با افسران  زیر دست  ابلاغ گردد دستهای  که در میان  بازی میکرد  تاریخ و نقشۀ جنگ را به لا لا گذارش داد ند. شبی که فردای آن هجوم آ غاز می شد  آ بستن حوادث  خو نین بود  حو ا دثی که سر نوشت کشوررا روشن میکرد.آری فردا آخرین معرکۀ هجوم و دفاعست پیکاربرادربا برادراست یک جبهه را جنرال های ناموروتعلیم یافته  رهبری وجبهۀ دیگر برعهدۀ سرباز بیسواد است سرباز انگور فروش متهم به دزدی  زندان دیده وشکنجه کشیده.درین جبهه مدر ترین اسلحه مو جوداست سلاح آن جبهه را چند تفنگ که از کار مندان  حکومت گرفته  شده  و شمشیر کارد و تفنگ های کهنه تشکیل میدهد.آنجاقیادت علیا دراختیاردارندۀ اورنگ وتاج است که شهرت وی درخاوروباختر جهان رسیده.

     پادشاه پسر پادشاه پسر پا دشاه  پسر پا دشاه.

     پا دشاه استقلال بخش منور افغا نستان.

     وقیادت این جبهه در اختیار پسر سقا ست که کس نام هیچ یک از پدران  کرباس پوش  برهنه پای اورا نمی شناسد.انسان عادی پسر انسان عادی پسر انسان عادی.

 

سحرگاه فیصله کن

    برج عالی وشکوه مند که درزیر  بام  آهنین در زاویۀ  شمال غرب قلعه«حسین کوت» واقع شده یعنی قلعۀ که مالک آن (مرزا محمد حسین مستوفی ا لمالک نایب سالار ملکی و نظامی)است در20 کیلو متری کابل وزیرمحتشم وفرزند مردم کو هستان  و کوهدامن  که نه سال قبل اورا درآغازحکومت اما ن الله خان   بدون حکم محکمه در باغ ارگ اعدام کرده  ودارائی اورا مصادره نموده اند.قلعه در وسط باغ خرم و زیبا قرار دارد  که چمن های گل درختان  انبوه  فواره های دقصانش  در بهار و تا بستان  بیننده را مسحور جمال خویش می گر دانید.اما امشب  سرتاسر باغ درانبوه برف پوشیده شدو بسختی میتوان  یک نقطۀ سیاه دران مشاهده کرد.دروازۀ قلعه از درون بسته است چراغ تیل خاکی دالان وسیع برج را  با فروغ زرد ورنگ خفیف روشن نموده لالا در گوشۀ استاده جراحت بم طیاره در شانه سبب شده که دست چپش را دردستمال سیاه بگردن آ ویزد. ضایع گردیدن خون زیاد رنگ تیره مایل به بسوادش را اندک زرد نموده- لباس پسکار در بردارد سینه و پشتش با کیسه های مرمی پو شیده است کلاه سیاه پشمین بر سردستار کو چک تا گو شهایش رسیده.ریش کوتاهش باشف دستار پیچیده تنها دوچشمش بانگاه پلنگ آساازدوربنظرمی آ ید.تفنگ درازپنج تکه آلمانی  که یکی از وزراء  در خفیه بوی فر ستاده بود بشانۀ راستش آ ویخته  و قنداقه اش تا زمین رسیده است از خلال کمر بند چرمی که  غرق در مرمی است دسته استخوانی (پیش قبض) خنجرکو تاه  کو تاه بنظر میخورد. سایۀ شانه های فراخ-سر بزرگ و قامت میانه نیمه فربهش  در دیوار خود اورا نیز به هیکل مهیبش گاهگاه متوجه میگرداند. چند تن از رجال متنفذ و مدبر قوم  که درر آخر باو ی پیوسته اند و پدران آ نهادرپیکارهای ملی  در برابر انگلیس  احترام مردم را  جلب نموده بودند. با چند تن از رو حا نیون  و علمای دین  دورا دور لالا استاده اند تفنگداران  دیگر در داخل  دالان وزینۀ برج درانتظارامراند.خبرحملۀ فردا موجب اندیشۀ همه گان است.بعضی از سران قوم پیشنهاد کردند  که باید همین امشب قلعۀ (حسین کوت) را ترک گویند. تا بهار بهر جائی که تو انند  پنهان شوند  و وقتی که هوا مساعد میشود  حملات خودرا از سر گیرند  زیرا بیم آن است که در پیکار فردا مبارزان  ما کا ملآ  ازبین روند.لا لاخاموش ا ستاده و بدلایل آنها گوش نهاده  نشان خشم ازچهره وجناتش پیداست بعضی که جوانتر بودند  رأی شان برین بود که اگر جمع ما متفرق شود محال است که بتوانیم  خودرا پنهان کنیم  تا فصل مساعد برسد همه گرفتارمیشویم.مذاکره بطول انجامید نا گهان لالا مهر سکوت را شکسته با صدای که تصمیم و شجاعت ازآن هویدا بود گفت.بیاری خدا قبل از دمیدن آ فتاب فیروز میشویم. چه ادعای شگفت ؟همه با تعجب بروی همدیگرنگریستند.وی دانست که باز لمحۀ تصمیم فرا رسیده  نقشۀ تصمیم خودرا با کلمات مختصروقاطع اظهار نمود  و با جو انان هم تن که غرق در سلاح بودند دروازۀ قلعه را گشود داخل باغ شد.از رخنۀ دیوار باغ مستوفی ا لممالک که مدتی  قبل روزی چند درآن باغ بود و همه را هایش را می شناخت خارج شدند.نماز خفتن را دربازار قلعۀ مراد بیک در مسجد مستو فی ا لممالک خوانده در پناه کوه برف پوش خیر خانه از نظر ها پنهان شدند.گردنه بلا مانع کوه بسرعت طی شد  هنوز سپیده نه دمیده بود  خودرا نزدیک اردو گاه بیست هزار نفری دو لت یافتند.ازهیچ نقطۀ اردو گاه  رو شنی چراغ  یا علامت زندگی احساس نمیشد. دو سه هزار خیمه  چون قبر های مر مرین ساکت آ رام بنظر می آ مد.صا حب منصبان اردو را گذاشته  بشهر رفته بودند.گو یا زمینه  برای تطبیق  نقشۀ هجوم  لا لا کا ملآ مساعد بود.همراهان لا لا به هدایت وی در سه دسته در تیغه چپ  و یک دسته در تیغه راست دره خیر خانه  و یک دسته در تیغه چپ  و یک دسته با خود وی ما ندند.افراد سپاه حکومت که ساعت ها از ندا شتن ذغال ونیافتن غذا بیداربودند.خودرا بجامه  خواب پیچا نیده در اندیشه پیکار فردا بودند  زیرا درآنموقف حساس  نیز کار مندان  رشوت خوار قیمت ذغال و قیمت  مواد خودش آ نها را در کیسه خود می ریختند.فردا روزی است مجهول وغم انگیز-سپاهیان اردوی دولت باخود میگفتند آ یا شا یسته است که با برادران مسلمان وهم وطن خود جنگ کنیم؟آیا جایزا ست خون برادر وخویشاوندان خودرا بریزیم؟آیا امرآن جنرال را بشنویم جه مارا گرسنه  درین سرمای  سوزنده گذاشته وخود به بستر گرم لمیده. یا بفرمان خدا گوش نهیم آیا پیشوایان  دین به شب نامه های که میان ما نشر کرده اند مارا ازین جنگ ممنوع قرار نداده اند؟آیا ازان عمال ستمکاردفاع کنیم که سالها زندگی را بمابدترازجهنم ساخته بودند.این اندیشه ها ذهن را به سختی می فشارد. نا گفته نماند که درخود عسکری افرادی بودند که اعلانهای علمارا دراردوگاها پخش نموده واخبارداخل قشله را به لالا میفرستادند.لالا چون میدانست هیچ مانعی درپیش ندارندخود با تفنگ دارانش یک باره  داخل اردو گاه شد  علماذنیز یک باره صدای اللهُ اکبررا بلند نمودند.غریو نا گهانی تکبیر درسرتاسر اردو پیچیده  سرا سیمه  از خیمه  ها بیرون شتافتند  چند نفر از رفقای  لالا که در بلندی ها کمین کرده بودند بمجرد  شنیدن  صدای تکبیر مطابقر هدایت قبلی به فیر پرداختند.آوازتکبیر وتفنگ در طلیعۀ بامداد رگ رگ افراد مسلمان اردو را تکان داد  و تصور نمود که نقاط حاکم همه بدست مهاجمان افتاده.مردی روحانی که سرا پایش با پارچۀ سفید کفن ما نند مستوروریش بلندوعمامۀ سپید درجمال وجلالش افزوده بود با صدای که گوئی از ماورای ابرها می آ ید آیتی چند ازقرآن مجید تلاوت کرد.صدای دلکش قرآن بد لها نور و نرمش فرود آورد.آنگاه گفت: ما نیامده ایم که اردو گاه مسلمانان را غارت نما ئیم  امشب سرتاسر این کوه ها بفرمان پروردگار سنگر جوانان اسلام  شده شمارا درحصارغلبۀ خدا گرفته ایم.این الله اکبرها آ وازه حق است آ یا به صدای حق می نهید  یا منتظیرید آن سر افسر مست و غافل تان که از ترس گوش هایش را در لحاف پیچیده  بشما حکم صادرکند؟بکدام؟اما بدانید که شیپورستمگاران خاموش میشود وآ وازه خدا جاودانه درجهان طنین اندازاست.هنوزسخن وی پایان نیافته بود که صدای تکبیر ازهردوجانب فضارا بلرزه افگنده وبا آ میزش این کلمۀ مقدس همنوائی خود را اعلام داشتند.هنوز صدای وی پایان نیافته بود که صدای  تکبیر از هردو جانب فضارا بلرزه افگنده و با آ میزش  این کلمۀ مقدس همنوائی خود لا لا چون دید نقشه اش کا ملآ عملی شد با صدای رسا و کلمات عا میانه خود گفت.برادران من!من همان سربازساده که بودم  همانم تا کنون  بخدمت  دین و برداشتن ستم حق تلفی ها آ واره وکمربسته بودم اکنون دردست شماهستم.هرکاری که مصلحت میدانید در بارۀ من انجام داده  می توانید درین وقت  صدای آذان صبح برخاست دو جبه مخالف با دلهای مملو از ایمان  در کنار هم صف بسته نمازرا با امامت آن مردروحانی ادأ نمودند هنوز آ فتاب ندمیده که  جزخیمه های خالی وخاموش چیزی دراردوگاه بجا نمانده بود.تا چاشت گاه پا دشاه ترقی خواه وطن پرست که قربانی عشق یاجنون درراه اعتلای کشوروفریفتۀ همکاران خود خواه دودل عا قبت نیندیش خودشده بوددست ازسلطنت کشید  و به برادر بزرگش بعیت نمود.درنیمۀ همان روزبسواری موترقیمت دارکه چارچراغ درخشنده اش چشمهارا خیره وآواز مهیبش دل هارا آب میکرد  از دروازۀ آهنین حصاراستوارارگ برآمده عازم قندهارشد. وسه روزبعد برهنه پای انگور فروش خرسوار با قوت شمشیر وهمکاری مردم ازدروازۀ  دیگر داخل آن حصارگردید.

 سلطان درویش صفت

   امیرعنایت الله سردارروشن ضمیر صاحبدل را با اصراروالتجا ء براریکۀ قدرت نشانیدند.بزرگ مردی که درعمر از برادرپا دشاهش افزون تربود و ولی عهد سلطنت شمرده می شد. وقتی که پدرش را در کله گوش لغمان کشتند مسئولیت پادشاهی را بدوش نگرفت ومعتقد بود بر سر این متاع  ناچیز که بارها برادر را بجنگ برادربا برادروپسررا بقتل پدربرانگیخته دریغ است بمخالفت برادراقدام نمائیم.اما درین هنگام که تخت و تاج بی صاحب  مانده و کشور بخون ترشده بود بخاطر مخلوع  واصرار اراکین دولت بناچار مسئولیت خطیر پا دشاهی را برای چند روز بعهده گرفت.جو انان وفادارودلیر رساله شاهی قندهاری که ازاردوی بزرگ افغا نستان باقی مانده بودند مرد وار بدفاع از سلطان درویش صفت سردارعنایت الله خان برخا ستند ارگ درمحاصره افتاد.پادشاه جدید وفدی برسالت برای صلح نزد لالا فرستاد اوهنوز درباغ بلند بود درآ نجا که سه هفته قبل شانه اش به بم طیاره مجروح شده بود.متأسفانه ازیک سووفد چنانکه باید رسالت خودرا انجام نداد. از جانب دیگر جو انانی که با لالا فدا کاری ها نموده و مانند عقاب کوه بکوه  آ شیانه  گرفته  و چندین سنگررا شکسته  وقربانیها داده بودند  بمصالحه  تن درندادند وعلما نیز بشدت مخالفت خودرا درامارت سلطان  درویش اظهار کردند  علت بزرگتر آن بود که مردم درین تعیین  و تبدیل شک وتردید داشتند . گمان میکردند- در اثر این تو طئه ما به دام می افتیم  وشاه مخلوع با زمیگردد.مردم شا یستۀ پا دشاهی کسی را می دا نستند که تنها دین میخواهد  و ملت دیگر هیچ شا یستۀ این امرخطیرکیست که دین اسلام را حفظ نموده  و آ نهارا از چنگ گرگان  ستمگار نجات بخشیده  ودر هیچ چیز از عامۀ ملت  برتری ندارد علاوه برین می دا نستند  که سردار عنایت ا لله خان برای چند روز بار امارت را بدوش گکرفته سردار صاحب دل که دید جزبه ریختن خون  همو طنان  نمی توان  سلطنت را ادامه داد کشوررا ترک گفت.شهر کابل تسخیر گردیدپرچم برهنه پا یان بر فراز دروازۀ ارگ شکوهمند شهر یاران  باهتزاز درآمد.طبل و شیپور پا دشاهی بنام وی در گنبد کوتوالی بصدا درافتاد. علما و رو حا نیون بجای تاج مرصع دستاری از کرباس  سفید  دور سرش پیچیدند و بپا دشاهی تبریک گفتند. بجای القاب مطنطن و با شوکت  تنها با این  اکتفا شده وی را خادم دین رسو ل الله بخو انند.سکه برطلا و نقره بنام وی زده شد  در مساجد خطبه بنام و لقب وی خوانده شد  و وزراء تعین گردید.درنگاه جوانان جنگ جوی افغان شمشیروشجاعت برهمه نقایص وی پرده افگند. در جواب آ نانیکه بر بیسوادی انتقاد میکردند  دو ستانش میگفتند. سواد شرط امارت نیست وحضرت پیغمبرمظهراسلام را مثال می آوردند.در مقابل آ نانیکه بر نسب وی طعنه میزدند  می گفتند ای بسا بنیان گذاران  سلطنت  که باسواد واز مردم  نا شناس بودند.پدر یعقوب لیث  موُ سس شاهان صفاری ظرفهای مردم را سفید میکرد. سبگتگین پدر سلطان محمود بت شکن غلام بود  قطب الدینپا دشاه قلم رو هند را از بازار برده دفروشان خریده بودند. نادر افشار پو ستین دوز بود. می گفتند که سقأ زادگان از سفاک زاد گان بهتر اند.خلاصه انگورفروش برهنه پای کوه پیمای بیسواد بر مسند سلطانان جهان کشا که روز گاری آ وازۀ سلطنت شان  از دیوارهای (ری) تا اقصای(هند) گسترده بود فا تحانه جلوس کرد.

باسپاه دشمن

دربارمجازات

      صبح است تابش خورشید بر دیوار های  کاخ دلکشا از رنگ خا کستری آن چیزی نکاشته- درختان بی برگ وبارچون گنهکاران درکنارخیابانها خاموش صف کشیده اند برف جای هست وجای آ ب شده.مقیمان شهر شهر سخت در اشتیاق اند که پا دشاه فاتح شجاع را دیدار کنند مردی گمنام از خا نوادۀ گمنام  که لشکرهای  منظم را کو بیده  و دستگاه عظیم سلطنت را درهم پیچیده کیست که مشتاق دیداروی نباشد.مردیکه تا دیروز زیر رواق پهناور آ سمان سر پناهی نمی یافت  از کوهی به کو هی پنهان می شد از پشت این سنگ در پشت آن سنگ  سنگر می گرفت  اینکه منادی در داده اند که در باغ ارگ  مردم شهر و منطقه اطراف بیایند و از نزدیک اورا دیدار کنند.درباغی که از سالها دروازه آن بروی مردم بسته بود آ فتابش  جز بروی بزرگان نتابیده  و از سایه گوارای  در ختانش جز اصحاب قدرت بهره نبرداشته.همچنین منادی دردادند که امروزسواران رساله شاهی قندهاری که تا آخرین لمحه باوی پیکارنموده وچندین جوان اورا کشته اندنیزسرنوشت شان تعین میشود.مردم مشتاقانه بسوی باغ شتافتند  ودر چمن ها و در خیابان ها متراکم  و منتظر ایستادند اندیشه و بیم همه را فرا گرفته کس چه میداند مهاجمان، مغروربا جان مال آنها چه معامله میکنند  و انجام کار سواران دلاور قندهاری بکجا میکشد.مردم درانتظاراند نه ضربت ساعت ازفرازمناردرفضاطنین افگند هنوزازقهرمانان آن صحنۀ خونین نشانی پدید نیست ده بار زنگ ساعت نواخته شد بازهم  از مقدم وی اعلان نکردند تام ساعت ده وسی دقیقه صدای باز شدن دروازۀ آ هنین شمالی ارگ مردم را به آنسو متوجه گردانید.اینک سواران  اسیر قندهاری با سرهای برهنه در برابر پنجره های شرقی دلکشا صف بستند در چشم هریک با رقۀ  شجاعت وپیام مرگ دیده می شود.تفنگداران فاتح و انتقام جو دورادور آ نها حلقه بستند اینک دستۀ سرآن سپاه خادم دین رسوا لالله که با گامهای  مملواز امید و نشاط وارد باغ شدند اینک اراکین دولت جدید  که در عقب علما و رو حا نیون  داخل قصر می شوند.این است وزرای حکومت سابق  و جنرال های گذشته که غباردهشت سروسیمای شان را احاطه نموده و عازم قصرند.اینک برادران  ونزدیکان  شاه سابق  که محترمانه از نردبان قصر بالا میروند.بعد از همه پرچم سلطنت با شعار اللهُ اکبر بسوی کاخ دلکشاه بحرکت آ مد آنگاه همه متوجه شدند  که خادم دین رسول الله پیادهو تنها با تفنگش از میان مجسمۀ دو شیر مر مرین عبور نموده داخل قصرگردید انتظار مردم شدید تر شد پس ازدقایق چند پنجرۀ آفتاب برآمد قصرازطبقۀ اول گشوده شد. مردی با چهرۀ سوخته گندمی  پیشانی فراخ دماغی چون  چنی شیر اندک نشسته ریش کوتاه و قامت  متوسط  شانه های فراخ اندام نیرو مند  در برابر چشم ها ی کنجکاوهزاران منتظر مشتاق قدعلم نمود. از نگاه نا فذش برق عاغ طفه  و خشم می درخشید. لباسش غرق آ هن بود  و از کرباس که رنگ خا کستری داشت.گوشۀ دستارآ شفته اش ما نند تاج خروسان جنگی بربالای تارکش به نشان «عیاری» وکا که گی از دوردیده می شد هنوز دست چپش  بهبود نیافته درشانه اش آویخته است. موزیک سه بار سلام پا دشاهی را نواخت.مردی سال خورده با قامت رسا به لباس مامور دولت  بنام عبدالله  از صف شهریان  چند قدم  پیشتر آمد در حا لیکه اوراق در دست اش میلرزید  بوکالت  اهالی شهر کبل خطبۀ بعیت را قرائت کرد  و سلطنت جدید را تهنیت گفت  در پایان خطبه برای سلامت  و مو فقیت شاه  وآسایش مردم در ساحه عدالت وی دعا کرد  غریو آ مین  در فضا لرزه افگند.صفهای مردم فشرده ترشد تا سخنان  مردی را که راجع به وی داستانهای شنیده بودند از نزدیک بشنوند.درحا لیکه هیچ فا صله میان وی و مردم نمانده بود چنین به سخن آ غازکردید. برادران من!بیاری خدا و همکاری رفقای شجاعم درین جا آ مده ام علمای دین  فتوی داده اند که پا دشاه سابق خلع  و من بجایش بنشینم .من همان دهقان زادۀ نا چیزو بندۀ خدا وند  و سر باز بیسواد  که بودم  هستم  امید من این است  که به شما خدمت کنم  و دعهدی که با خدای خود کرده ام پا یدار باشم  میانما و شما تفاوت نیست. هرفرد شما پا دشاه میباشید.جملات ساده و عا میانه وی با موج تحسین و شاد مانی بدرقه می شد.اکنون نوبت مجازات رسید  مجازات جو انا نیکه  پس از اطاعت  و تسلیم نیروهای نظامی  که بازهم بجنگ ادامه دادند. . سواران اسیر یعنی دشمنان  اورا تفنگداران فاتح وانتقام جو نزدیک آوردند چشم های همگان منتظر فیصلۀ خو نین است مردم تصورمیکنند مرد نیرومند ی که جز شمشیر چیزی دیگری را نمی شناسد اکنون چهرۀ خون آ لود رفقای جوانش بیادش می آ ید و البته کز انتقام  اندیشۀ دیگری ندارد خا موشی  بر صحنه  حکم فرماست.خادم دین انتظارمردم را پا یان داده برخلاف پندارمردم خطاب به اسیران گفت: من شمارا دوست دارم که با من مردانه جنگ ها کردید وظیفۀ عسکری خودرا صادقانه ا نجام دادید. دشمن من کسانیست  که درگذشته مورد اعتماد بودند وحق بادارخودرا نشناختند  درجنگ نان وحلوا بخش نمی شود رفقای مرا که شما کشته اید خون آنها را به شما بخشیدم و رفقای شما راکه همرا هان من کشته اند شما ببخشایید بخشایش کار جوانمردان است.اگروظیفۀ خودرا ادامه میدهیدمعاش شما دوچندگذشته داده میشودفریاد آفرین مردم اوج گرفت.

         اسیران گفتند:

          شرم است که بادار ما زنده باشد و ما دررکاب دیگران  خدمت کنیم  بهتر است به خانه های خود باز گردیم.خادم دین در برابر این جواب تلخ و قاطع  بعد از اندک تأ مل گفت از سخنان شما بوی جوانمردی می آ ید مصارف سفر تان را  اخذ کنید و سلام مرا به خا نواده های تان در قندهار برسانید.ساعت منار بنواختن ضربه ساعت یک را اعلان کرد خادم دین در میان هلهله و شادی  و دعاهای مردم  از راهی که آ مده بود شتابان بازگشت.دروازۀ ارگ بسته شد وآواز آ زان پیشین از کنگره های مسجد اورا بسوی خدا دعوت کرد.

درپی چندین قربانی

تنها

 دوشادمانی

شادمانی آزادی وعشق

      کاخ های مجلل پا دشاهان لگد مال روستا ئیان گردید.یعنی مردمی که آداب معاشرت غریبان را نمیدا نستند بروی فرش می نشستند  و بزمین سفره میگستردندوطعام نام خداوندرا بزبان می آورند ودرانجام طعام پرورد گاررا شکرمیگفتند. اوقات شباروزی را با صدای اذان به پنج نوبت تقسیم میکردند. دهان و دندان شان را بجای برس های خارجی  هرروز پنج بار با مسواک پاک میکردند – قبل از دمیدن صبح صادق  بر می خا ستند  و پس از ادای نماز عشا می خفتند در گفتار در کردار در خوراک  در جامه  در همه چیز سادگی بی تکلیفی  شعار آ نها بود  زنا نیکه  در رو ستا ها روی برهنه  و ظایف خودرا انجام میدادند  در شهر ما بین زنان کابل چادری پو شیدن  دشوار بود  که آ زادگان  دهاتی  در مشغو لیت های  رسمی  بپو شیدن  لباس های فرنگی خودرا مقید گردانند و آ داب غریبان را ما نند  بستن کراوت درگردن ورعایت مود که دران هیچ مفادی نمیدیدند بوزینه وارتقلید نمایند.اگرگاهی یکی از اراکین در بار مریض می شد  به طبیب کهن سال یو نانی مراجعه می کردند تا با ادویه  پیداواروطن بمعالجه  اش پردازد.خنده آوراین ا ست که آن طبیب محترم و دا نشمند خود هرروز بیمار می شد زیرا به هر که از نزدیکان شاه دوا میداد  باید برای جلب اعتماد که آن دوا آ میخته با زهرنیست  خودش ا ول می چشید. واین سبب میشد  که از خوردن  چند نوع  دوا که برای امراض مختلف بود  طبیب بزرگوارهرروز بیمار باشد و اسهال شود.عملۀ دربار که شکوه و تجمل در بار های سابق را دیده و با ظروف و آ لات  زرین و سیمین  سرو کار دا شتند  در حرکات  و سکنات  سادۀ  برهنه برهنه پا یان  نو به دولت رسیده  با شگفتی واستهزا مینگریستند.چند ماه با این ترتیب سپری شد ایام جشن استقلال فرا رسید ا نتقا ل پا د شاهی ازدودمان مجلل سلطنت به طبقات بینوا ازتجلیل خاطره استقلال چیزی نمی کاست.استقلال خو نبهای ملت بود نه گوهر تاج  سلطنت.در او ضاعی که بر کلیۀ اعمال حکومت های گذشته از طرف ملت خط بطلان کشیده  شده بود اعقاد  جشن استقلال ارزنده ترولازم تردیده میشد.بربنای آرزوی مردم  وبه حکم نا فذ خا دم د ین ا مسال بجای پغمان جشن درشهرکابل برپا شد تا مردم بسهولت دران انباز گردند.حکم گردید درجهت غربی شهرآ نجا که  دریا با پیام  زنده گی وارد کابل میشود.آنجا که سیزده قرن قبل نخستین طلیعۀ سپاه اسلام  دروازۀ  شهررا گشود ه آنجا که یکی از صحابیان حضرت پیغمبربا دو دست  شمشیر می زد  و سپاه  بت پرستان  را بزانو افگند درجای همان  معرکه جشن استرداد آ زادی جای که بعدآ زندان شوم دهمزنگ  دران  تعمیر شد کارمندان جشن که ازسابق با این کارا ختصاص دا شتند  با اخلاص وشوق بفعا لیت پردا ختند. دریارا بند بستند وکشتی های جو چک را با چراغ های رنگه آ رایش دادند تا جنگهای دریائی محمود بت شکن را یا ددهد. توپهای کهنه را بردوتیغۀ  کوه نقل دادند تا ازنبردهای کوهستانی یاد گارباشد منار یادگار علم وجهل را که از کشتار بی رحمانۀ قبایل جنوبی درعهد امانی شرح میداد  با پا رچه  سیاه  پو شیدند  تا همه  بد انند  که دیگر درملت تفرقۀ  جنوبی و شما لی نیست.با لا حصار چرا غان شد.خادم دین امرکرد تا بر فراز( کا سه برج) مشعلها  بیفروزند که یاد شهیدان تشنه لب تجدید شود. دروازهای افتخار چند جا از ارگ تا میدان جشن  بر پا شد. هر دروازه به قسمتی از اصناف  شهر مربوط بود.صحنه جشن تفریحگاه  بلا مانع  تمام اقشار قرار یافت.خیمه های وزراء- سران سپاه – سفراء دورادور صحنه نصب گردید.تخت خطابۀ خادم دین را دروسط صحنه چنان تعمیر کردند که همه مردم اورا دیده تو انند. بفا صلۀ(200 متر) دورادور تخت را دیوار از سیم خاردار کشیدند  تا مردم  نزدیک نیایند  دستگاه جریدۀ حبیب ا لاسلام جریدۀ که در زمان  خادم دین  تآ سیس  شده بود بفعا لیت پرداخت.هنوزتصورمیشد که دوری گرفتن ازملت با شکوه پا دشاهی می افزاید در وسط دیوارسیم خار داریک دروازه  را با رواق مجلل وبیرق سه رنگ  برای عبورموکب پادشاهی بازگذا شتند- تخت سه متر ارتفاع  که شاه از زینه حلزونی بخمل پوش برا ن سعد نماید  قرار بود  که در درجه  با لا ئی  زینه و زیر خا رجه  با یستد وخطا به شاه  را قرائت کند.زیرا شاه بیسواد است مدرسه ندیده و درس نخوانده.آنچه درصحنه بیگانه به نظرمی آمد لباس بعضی ازوزرأ بود که هنوزرسم گذشته را تقلید کرده بودند.سفرأ وزرای سابق منتظراند که درحرکات  انگورفروش نوبدولت رسیده نقطۀ انتقاد  پیدا کنند.هزاران افغان ازمناطق دورو نزدیک بدون قید  با اسلحۀ گرم و سرد  در جشن  اشتراک  ورزیده اند در هر لحظه بیم آن میرفت  که فتنه برپا شود  ولی عشق با استقلال کینه ها وانتقام ها را از یاد برده بود.جشن با زگشت استقلال روزعید مردم است.خادم دین دو روز پیش امر داده بود که در های زندان را باز و به حرمت این روزتاریخی زندا نیان را آ زاد کنند.همه چیز آ ماده است  و مردم ورود موکب مجلل پا دشاه خودرا انتظار میبرند.قبلآ اعلان شده که ساعت چار بعد از ظهر جشن بخطابه خادم دین  رسو لالله  گشایش می یابد  و متن خطابه را به حکم  وی وزیر خارجه صا حبزاده عطا والحق  قرائت  می نماید.ساعت فرا رسید دستۀ موزیک سه بار سلام پادشاهی را بجا آ ورد  غرش توپ از دو تیغ کوه فضا را بلرزه افگند مردم همه دیدند  که بجای مو کب مجلل و شکو همند مردی با یونفورم  ساده  عسکری  و کلاه پوست  پیاده و تنها ظاهر شده  سلام عسکری را پذیرفت.

    وی خادم دین رسوالالله پسرسقای شهیدان وواژگون کننده تخت وتاج پادشاهان بود. بجای آنکه از دروازه داخل شود بدیوار سیم های خار دار بکراهیت نگریست  و با نیروی هرچه تمام تر از فراز سیم های خار دار جست و با آ واز بلند شبیه قو مانده هایش  که درروزهای پیکار  میداد  نهیب زده گفت:این سیم های خاردار را بردارید من نمی خواهم  میان من  و برادرانم ملت افغان  خار حایل باشد.این را گفته با شتاب از نردبان تخت با لا شد.امواج سلام واحترام مردم را با شاره دست جواب داد هزاران چشم منتظربود  که اینک سرجبۀ نقرهئی  را بر میز قرار دارد  می گشاید  و کا غذ خطابه را به وزیر خا رجه  میدهد  که قرائت نماید.اما بر خلاف انتظار سر جبه را بست و با کلمات ساده و رسا گفت: خدایم بمن زبان بخشیده  چرا با زبان  خودم  با مردم  خودم سخن نگو یم:این چندکلمه ذیل درصفحات تاریخ ثبت نشده اما درسینه زمان محفوظ خواهد ماند.السلام علیکم بنام خدا این جشن را بشما مبارک باد میگویم. ای مردم:استقلال ازهرفرد شما ست  ازپدران امان الله خان یاازپدرفقیرریش سفید من میراث نمانده ملت آ نرا بخون خود گرفته  هیچ پا دشاه در جنگ های استقلال کشته نشده مردم است که بشهادت رسیده اند. مردباشید وفدا تاهمیشه خداوند شمارا آزاد وسربلند نگه دارد جنگهای که امروز در افغا نستان است درمیان خود ماست. امیدوارم خداوندهمه مارا براه خیرهدایت کندودشمنان بیگانه ازان استفاده نکنند.دشمنان  دین و استقلال ما بد انند  که درمقابل آ نها همه ما یک مشت هستیم.این را گفت درمیان غریو شاد مانیها وغرش توپها درجمعیتهای متراکم  بسوی قرارگاه خودروان شد.امیرسیدعالم پا دشاه فراری  بخارا با قهرمان تاجکهای ماوراأنهر(ابراهیم بیگ) نیز در کنار وی بودند  وی با ابراهیم بیگ در دو شنبه رابطه داشت و یا جناب عالی  امیر بخارا در با غ حسین کوت.جشن ما نند همه سال با امنیت وشادمانی  بپایان رسید.خادم دین شخصآ در تمام  شطارت ها و نمایش ها سهم داشت. برهنمائی رجال عالی رتبه  و منورین  وطن  در یکی از شبهای درام فتح اندلس  به نمایش گذا شته شد  که مورد تقدیروانعام  خادم قراریافت.درین جشن بیشتر از هر مسابقۀ دیگر نشان زدن مورد توجه  بود خادم دین در مسابقه  مکرر فیروز برآمد. مهارت بی مثال وی موجب تحسین واعجاب خود بیگانه بود.این بود شاد مانی آزادی.

پایان کار

    هنوزماهی چند سپری نشده بود که کاره واژگون گردید قوس اقبال خادم  دین از فراز به نشیب گر ائید. رزمندگان  بی تجربه  و جوان که کوه بکوه  درهمراهی  وی جنگیده بودند خودرا شریک  دا نستند  درکارهای کشوری ولشکری  مسلط شدند.این بود گناهی که فا تحان  دیگر مرتکب شده بودند  ووی نشد  و یا سهوی بود که هم قطاران اونکرده بودند واو کرد.آنها همین که کا میاب شد ند و دانستند که رفقای همکارشان خودرا  شریک در پادشاهی میدانند همه را ازمیان برداشتند وهرپیمانی که بآنها داشتند شکستند. ولی خادم دین گناه کرد یاسهو پیمان یاران را نشکست وی غافل بود که کاررا به نا اهلش گذاشتن تیغ دادن درکف زنگی مست است.شخصیت های مدبر و وزرای صادقش که بو خامت اوضاع ملتفت بودند  از کار بر کنار ماندند  و نتوا نستند  با سنگریان  مقتدر مقاومت نمایند.ازینجاست که برکارهای مفید و بنیادی گذشته  نیزخط بطلان کشیده شد وهمه چیز مخالف دین معرفی گردید. دربرابر شراره خشم عوام مجال قضاوت نماند  که تقلیدهای غیرمفید ونا بهنگام  ازفعا لیتهای اساسی تفریق شود انقلاب عامه ملت خادم د ین را بوجود آ ورد نه اینکه وی انقلاب را پیریزی  کرده وپلان آ نرا قبلآ طرح کرده باشد.افکارخشمگین مردم مسئولیت برانداختن را به عهده اش گذاشته بود تا مسئولیت سا ختن رااین است که بربنای نفرت مردم از اعمال ماموران  گذشته قو انین منسوخ گردید مکاتب جدید بسته شد- شورای لغوه گردید  رشوت راه خودرا باز کرد.روابط خویشاوندی وپیوند های شخصی دوباره روی کارآمد.عا یدات سقوط کرد راه های تجارت مسدود شد کشمکش برسر اختلاف زبان، نژاد، مذهب دوباره اوج گرفت.پسرسقای شهیدان ماندوتنها ذهن ساده وشمشیرش.نایب السلطنت ترسووشهوت پرستش سیدحسین (25)دخترجوان را بعقد خویش در آورده ومشغول عیاشی شد.ظلم و تطاول والیها وامثال آنها نفرت عمومی را جلب نمود درین وقت رجال  متنفذ  دولت گذشته که خارج کشوربودند ازفرصت استفاده نمودند وازراه های مختلف داخل مرزهای افغا نستان گردیدند وبه تحریک پرداختند.جنرال مشهور و نیک نام افغا نستان محمد صدیق که شهرت شا یستگی وی در سرتاسرکشورپهن بود وقوای خادم دین را پکتیا اداره میکرد بدست مردم مجهول که بعدآ معلوم گردید ازاجیران بیگانه بود درپای راست زخم برداشت.این روزها بودکه دو قدرت جهانی بغرض گسترش بیشتر نفوذ خود  دست به اقدامات جدی زدند دولت شوروی غلام نبی خان سپهدار( چرخی) را به مزار شریف  فرستاد وظا بطان  عسکری تو پ وتیاره ازوی پشتی بانی نمودبنام اینکه حکومت گذشته را بازمیگردانند. محمد نادر خان از فرانسه  به هندوستان وارد شد و به اجازۀ دولت بریتانیا قبایل سرحدی باوی همراه شدند  حسین احمد خان  والی شهر خواهر شاه سابق  بر خلاف نظر شاه  در قندهار دعوای سلطنت  نمود.خادم دین عساکر خودرا به چار قسمت سوق داد  بمزار شریف  جلال آ باد  قندهار و به گردیز.غلام نبی سپهدار چرخی با اشاره  پادشاه شاه سابق  که استقلا ل کشور را در خطر میدید  بعد از چند جنگ خونین و مقاومت  مردانۀ مردم  مزار از سمنگان  باز گشت و سپاه روس که بنام به پشتیبانی  باوی آ مده بودند  بعد از چندین تخریب نا کامانه  مزررا ترک گفتند. نایب ا لسلطنۀ جبون ( سید حسین) که با سی هزار عسکر مجهز بجنگ وی رفته بود در مزار شریف ماند. بیست هزار لشکردیگر در جلا ل آ باد متوقف شد.بیست و پنج هزار سر باز با تجهیزات درخوست وگردیز غزنی اقامت داشته  و ده هزار در قندهار.محمد نادر خان کار ازموده ومجرب از فرصت استفاده نموده  از بیراهه از لندی کوتل  دو بندی  به کابل شبخون زد  زیرا وی درجنگهای علنی گردیزولوگروخوست  را در برابرسپاه خادم  دین ازدست داده بود.پا دشاه سابق مدتی قبل ازغزنی وقندهار شکست خورده وطن را ترک گفته بود چون دید  سپاه روس  به بهانۀ پشتیبانی وی بمزار آ مده اند. با کمال مردانگی به غلام نبی تلگرام داد  که مزاررا ترک کند. در حالی که مردم ازجنگها به ستوه آ مده بودند درانتظارکسی بودند که بتواند کشوررا آ رام نماید. خادم دین با لشکر اندک  و تجهیزات نا منظم در برابر هجوم نا گهانی  دشمن قرارگرفت.عساکرمربوط نادرخان ذریعه توپها  بردو نقطه حاکم کوه کابل را تحت باران گلوله  قرار داد.خادم دین سر بازانش را از شهر به ارگ باز خواند  تا مردم بیگناه ازین نا حیه  پا مال نشوند.امرداد که زنان وفرزندان نادر خان راازعمارتی که به آنها تخصیص داده شده بود وارد ارگ نمایند که مباداسپاهیان خشمگین اش آنهارا مورد آزارقراردهند.ملکه پرستاری آ نهارا به عهده خود گرفت.محمد نادرخان ازبیم آ نکه مبادا  قوای حکومت ازمزاروجلا آ بادوگردیز بازگردندبزنان وفرزندان خود نیز رحم نیاوردوحکم داد ارگ را با توپ های ثقیل  تحت بمباردمان قراردهند.مخزن مهمات عسکری که داخل ارگ بودآ تش گرفت ستون های دود وشعله های آ تش فضارا فرا گرفت با وصف این جنگجویانبا شهامت تسلیم نشدند.( شب های آ خرین).ارگ ازچهارطرف درمحاصره افتاد وازداخل وخارج  درمیان حریق مواد منفجره قرارگرفت.بازهم سرتسلیم فرود نیاوردند. بران شدند که اکرم رهزن مشهورخویشاوندآ قا وافضل دزد بجوایز گران وعده دهند  و اورا  موظف گردانند  که از خارج ارگ شخصآ خادم دین را به مبارزه  دعوت کند تا به این وسیله احساسات زمان جوا نیش را برانگیزد بلکه ازارگ بدر آیدو هدف قرار گیرد.اکرم به هروسیله توانست خودرا در یکی از پنچره ها ی عمارت ارگ رساند  و فریاد زد:چرا با زنان در حصار پنهان شده ئی؟خادم دین به نزدیکان گفت:حیف است دعوت رفیق را بی جواب گذارم دروازۀ شمالی ارگ بازشده وی مست و کاکه – قدم به بیرون گذا شته و با صدای بلند گفت:  اینک آ مدم.اکرم هنوزتفنگش را راست نکرده بود که هدف گلوله تیرانداز امتداد قرارگرفته از پنجره معلق زنان  بپایان افتاد. گویا این آ خرین غریو تفنگ حق دین بود که در فضا طنین افگند دروازل ارگ بسته شد کسانی که این دسیسه را چیده بودند حیرت زده مبهوت ماندند.لا لا که شب دیگرمشغول اوامر دفاعی بود و هر چارجانب خودرا اداره میکرد  با اطر افیان نزدیکش گفت باید ملکه را چاره کرد  حیفف است که ما نند دیگران ناموس خودرا بدشمن گذاریم خودرا بشتابر نزد او رسانده  پرسید چه میخواهد.

    ملکه با کمال جوانمردی گفت تا آخرین رمق نمی خواهم   ترا ترک گویم.

   اما سرانجام با هزاراصراراورا قانع ساخت که معیت چهارتن ازنزدیکانش  به خانه پدرش برسا نند.

    خادم دین شبها نخوابیده بود یکی از جنرا لا ن خودرا  حکم داد که بجای وی  سا عتی جنگ را اداره کنئ  تاوی بخواب رود  و بسوی  اطاق خواب رفت  بوی خون و با روت فضا را گرفته بود  در پناه هر تیر کش  نعش سربازی افتاده  و سر باز دیگر در کنارش  نشسته  دفاعدمیکرد آ ب را بسته اند  و مواد غذا ئی  نیز به پا یان رسیده دوهزار سرباز دوسه روز در برابر هزاران فرد تازه دم  جنگیده اند.بیش از دوسه صد تن ازآنها بر جا نمانده دیگران همه یا کشته شده اند یا زخم برداشته اند نیم حصارارگ با انفجارات  مواد حربی درمیان شعلۀ آ تش است.چارسربازسیاه پوش غرق درمرمی وفولاد درحا لیکه  سرو صورت خودرا با دستاری همرنگ دستارمهاجمان پوشیده بودند وپاهای شان برهنه بود که صدای پاهای شان  شنیده نشود درنیمۀ شب بحکم خادم دین رسو ل الله ملکه را  درمیان  گرفتند ودرزیرصاعقۀ توپ وتفنگ ازرخنه های مخفی که فقط خود آنها مید انستند براه افتادند. دران لمحات تاریک وهول آفرین نیم ساعت درخم و پیچ  پس کوچه های کابل گذشت. ملکه که سه چهارماه درکنارقهرمان  دلیریعنی همسرش جرأت ها دیده بود  با شتاب و دلیرانه گام می نهاد.چه شب ظلمانی که درهرقدم هیکل مرگ بنظرمی آ مد وازهرگوشۀ واز هر صدائی پیام خطر بگوش میرسید؟با آ واز ملکه  دروازۀ حرم سرای پدرش نیمه بازگردیدملکه باید قرارموافقت  قبلی انگشتر خودرا به علامت اطمینان ازرسیدن  خود به همسرش  میفرستاد. یکی ازان چهار هیکل سیاه پوش قدم پیشتر گذاشت که انگشتر را تسلیم شود  ولی بجای گرفتن  انگشتر دست ملکه را بشدت جانب خود کشید ملکه تا میخواست با تفنگچه  دست داشته اش خودرا نجات دهد بوسه گرم وآ شنا کومه اش را نوازش داد وآ هسته گفت مترس خدا نگهدارت من بودم.ملکه در حا لیکه  اشک از چشمش حلقه زده بود گفت.خدا با تو همسر دلیرو قهرمان من.صدای بستن دروازه آواز گام های ملکه را درخود پیچید شب از نیمه گذشت آ تش جنگ هنوز مشتعل بود حصارتنگ ترگردید.بازهم نشانی ازتسلیم سراغ نمیشد.سر انجام سخن به مفاهمه  کشید وقراربرآن شد که خادم دین  با چند تن از سپا هیان باقی مانده و خا صانش  از دروازۀ جانب شمال  ارگ خارج شود  و عهد کردند  که هیچ کس برسر راه وی مانع ایجاد نکند.انگور فروش پا برهنه پا واژگون گر تخت و تاج، پا دشاه نه ماهه از دیوار شمالی  باغ ارگ از همانجا  که هفده سربازگمنام کوهدامنی که به امرجنرال انگلیس شهید شده ودریک قبردفن شده بودند  راه کوتل پای مناررا در پیش گرفت  و خودرا به ارگ جبل السراج رسانده  در انتظار  نا ئب ا لسلطنه ( سید حسین) نشست غافل ازانکه  وی قبلآ از راه بعیتش را بدست پسر خورد سالش  نزد محمد نادر خان فرستاده تمنای بخشایش نموده است. 

شاد مانی عشق

   مناطق افغا نستان  اکثرآ سرتسلیم فرود آ وردند- تشکیلات  اداری کهن  از نو آغازشد  دفترها از حول بسیاق باز گشت. وزارت عدلیه لغوه بجای آن دا یرۀ قا ضی ا لقضات تأ سیس یافت. جریدۀ حبیب ا لا سلام به سر پرستی بر ها نا لدین کشککی  نو یسندۀ شهیر کشور بنیاد گذاشته شد. جای البسۀ غربی را  لباس محلی  فراگرفت دستار بر شاپو فیروز گردید. تاریخ هجری آن هم به حساب قمری  تحویل گردید  روز جمعه  برموقف که از سیزده قرن داشت دوباره تکیه زد دروازۀ مکاتب رسمی عجا لتآ بخواهش مردم  مسدود شد. وزراء وکارمندان  گذشته  بعضی با دولت جدید سا ختند وبرخی گوشه فرارفتند- زنان  یک سره بحجاب درآمدند.تعلیمات عسکری به هدایت غیر مستقیم  چرنیل محمود سامی پا دشا تعلیم یافته  ترکیه که خودش اصلآ بغدادی بود ودرعهد امانی سخت مورداعتماد واحترام شمرده میشد آغاز بفعا لیت نمود.یک مجلس  بنام مجلس تنظیمیه اسلامیه  وملکیۀ بریاست  محمد اعظم خان  پسر جلندرخان  غازی تتمدرهئی که از رجال آ زموده و کارآ گاه  بود  تشکیل شد  درین مجلس علاوه  برشخصیت های کوهستانی وکوهدا منی ازرجال پاک نفس وبا نفوذ  دورۀ  سابق نیز شامل شد که ازان جمله  بود غلام محمد خان وردک وزیرداخله دوره امانی  و چندین رجال دیگر از عر عشیره  و هر فرقه  در وزارت  خارجه  تجویز شد که هیأت  برای شنا ساندن  دو لت جدید  بممالک خارج اعزام گردد.وزارت دربار یا وزیر مدبر به دانشمند  شیرجان  که از خانواده  های بزرگ چهاریکار(دهقاضی) بود و ا گذاشته شد  القاب نا یب ا لسلطنه  و معین السلطنه  سر ازنوآغاز یافت  ولی با تأ سف  فعا لیت اصلی بدست کسانی بود که درسنگر جنگ شامل  وازسواد ودانش محروم بودند.خادم دین  بعادات وآ داب  قصرنشینان اندک اندک خوگرفت شیرجان بفرمانها صحه میگذاشت وپا دشاه مهرمیکرد. البته احکامی که همرزمان  و دوستان عهد  سنگرمستقیمآ  ازپا دشاه  حاصل میکردند  کنترول آن ازعهده  وزیر دربارخارج بود  دیگر هنگام آن رسید  که سر باز دلاور خودرا پا دشاه واقعی بشناسد هیبت  وی دردلها جا گزین شد.روزها مشغول کارهای دربار و اداره  مهمات  جنگ بود. شبها خسته به بستر می رفت. گاهی که از اندیشۀ گر فتاری های مهم  خودرا فارغ می یافت  خاطرات ایام جوانی  در حا فظه اش  بیدار می شد ازان لذت ها یاد میکرد  که شبها نظارۀ  جمال اختران  در بیابان  خلوت و خاموش اند یشۀ وی را در خود فرو می برد.داستانهای بیادش می آمد که پدرش ازگذشتگان بوی قصه میگفت جوانان دهکده  بیادش می آمد وآن شطارت ها وبازیها و آ زادیها ان تا کستانی که خوشه های انگورش قندیلهای بلورازشاخش آویخته بود. شبهای زندا ن بیادش می آمد وآن شکنجه ها وآزارهای گلچهره بیادش می آمد که چگونه مانندمادرمهربان ازوی تفقد مینمودازآنجابیادآن بامدادجان بخشای کابل  مشغول میشد و آ ن شاخ شگو فه  بار بادام  و آن نگاه برق آن نگاه  برخرمن تمام اندیشه هایش آتش میزدوآن خاطره دست اندیشه اش راگرفته  بجهان رویاها می برد.بعضی از نزدیکان خانواده سلطنت که خودرا درخطر مییافتند بران شدند که که وی را ازداخل حرم بدام افگنند ویکی ازدوشیزگان خودرا ملکۀ افغا نستان گردانند. این راز را با وزرای خیراندیش ومصلحت بین خادم دین درمیان نهادند موافقت حاصل گردید موضوع پیشنهادشد.خادم دین پیشنهادآنهارا پذیرفت اما دلش درگروجای دیگری بود آ نجا که فرشتۀ الهام بخش نگاه دختری پیام عشق وجوانی را درگوش ودل وی خوانده بود.کیست که سرچشمۀ آن الهام یعنی اسم ولقب آن دختری را ازوی سراغ نماید؟گلچهره رخ درنقاب خاک نهفته – آن قلعه  و کاخ منهدم ومتروک شده  شهزاده خانم وفرزندانش ازروزگار درازآنجا را گذاشته اند چه جانگاه مصیبتی؟چه مهم سودائی؟ جزشاخ شگوفه بار بادام  ونسیم گذران  سحری  ازان راز سر به مهر کس  آ گاه نبود  دریغا درخت بادام  زبان ندارد وباد با مدادی حرف نمیزند.این راز نهان را با که درمیان نهد درکجا وازکه سراغ نماید؟ او خودش دولت آ زادی را ازدست داده اوزندانی شکوه تاج وتخت است چشم دوست ودشمن مشغول مراقبت وی میباشد.گفتارش وکردارش قدم به قدمش بهترقیدقیودورسوم وآداب دلگیرپادشا هیست. مگرمظهرعشق وی طاوس بهشت است کهخ در میان خیل طا وسان  پرواز کرده  و از نام و نشان  خود چیزی نگفته.یاد آن انگور فروش برهنه پای آ زاده  بخیرکه میتوانست  ازخم و پیچ خیابان های شهرکوچۀ گمگشته خودرا جستجونماید.هفته ها سپری شد بعد ازچندین رفتن ها و آ مد ها با ا ین همه عقدها که بدون  دیدن عروس انجام می یابد  دختری از دود مان شاهی  که در تربیۀ مادر بزرگش در کمال عفت وشا یستگی پرورده شده بود نامزد این امرخطیرگردید.جانب داماد وعروس که در انجام این وصلت  صرف مساعی نموده بودند  امید وار شدند  که ملکۀ جدید با زیبائی  وشا یستگی واخلاق عالی  میتواند  احساسات  سرکش پا دشاه را چنان به نرمش وآرامش آرد که خللهای اصلاح پذیروسنگریان  بیسواد ازصحنه برآ یند. شبی که کنگره های دیوار، ارگ درپرتو قندیل های رنگارنگ می درخشید  می درخشید  مهد با شکوه وا راسته  عروس در موترولکس سیمابی در حا لیکه دسته سواران  نیزه داروچند موتردیگر با موزیک آ نرا بدرقه میکردگنبد دروازه بزرگ شرق ارگ را عبور نمود.عروس قبل ازانکه به تالار آ ئینه ومصحف وارد شود به دهلیز  سرنوشت قدم گذاشت واینکه سرنوشت دو شیزۀ زیبا وبینظیردودمان شاهی را با مرد روستائی مجهول ا لنسب همخوابه میگرداند. مردی که با شمشیروتفنگ تاج را ازعشیرۀ وی گرفته وتخت را واژگون کرده است. مردی جنگجو وخشن که ازآ داب معاشرت  نمیداند کرباس می پوشید بجای شپو دستارمیبند دروزها خود بجنگ میرودوهیچگاه انگشتش ازما شۀ  تفنگ دورنیست. سینه وبازویش درجبه های مرمی پوشیده است ازجامه اش بوی خون وباروت می آید مردی که به زمین می نشیند  و با دست  طعام میخورد  لذت خوراکه هارا  نمیداند  باید هرچه زود تر هرچه آ شپز تهیه  کند بخورد بیسواد است و بر فرامین مهر میگذارد.عروس درین غم ها واند یشه ها فرورفته بود. داماد نیز با همه قوت قلب غرق دراندیشه است.خودرا امشب در کنار موجودی  خواهد یافت  که دردود مان  دشمنان وی پرورده  شده تر بیه دیده  وتعلیمات یافته است کنیزو غلام  داشته در قصر بزرگ شده  ولا بد درین ازدواج  شاد نیست از دواجی  که بنیادش  بر محبت و مساوات گذاشته نشود سرد و کدورت آور خواهد بود.دو قلب مخالف  برروی تخت زراندود دامادی  نشستند  صدای  دلکش ساز با پرتو چل چراغ  بلورین  که از سقف نورافشانی داشت ممزوج شد.مصحف کریم وآ ئینه مرصع روبروی آنها نهاده  شده بودتا نخست چشم دامادوعروس برآنها گشاده گردد.زنان ساده وبی تکلف روستائی خویشاو ندان با آستین های دراز ودامن های کشال چشمان سرمه اندود  از یک سووبا نوان  دود مان  سلطنت گذشته  غرق درجواهر  وطلا از دیگر سو دورا دورعروس غرق درجواهر وطلا نا چیز می آ مد و هرچیز نزدیکان  داماد  در نظر جانب در نظر جانب  مقابل خنده آورونا چیزمی آ مد وهرچیز نزدیکان عروس برای روستا ئیان ساده موجب تعحب بود.نقاب نازک ابریشمی را از روی عکس  برد اشتند بداماد  پیشنهاد کردند  که مصحف  کریم  را ببوس و آ نگاه  طلعت عروس را درآ ئینه نگاه کند.تا چشم داماد برآ ئینه افتاد  رگ ورگش به اهتزاز آمد نزدیک بود  ازفرط حیرت و شاد مانی فریاد برآرد.زیرا بجای نگاه نا شناخته نگاه دید آ شنا.  اما شرمنده اشک آلود.همان نگاه که هنوز برگهای شگوفه بادام  دران منعکس بود........ آنشب دریکی از غرفه های کاخ پا دشاهی برسریر صدف کار زراندود وبربالین خریردرپرتوچراغی مرصع  سه موجود  پهلوی هم دیده شده می شد. قهرمان کرباس پوش عرق درشکر وشاد مانی، دختر زیبا و معصوم  در اضطراب  و حیرت و درکنار شان  تفنگی  بعقیدۀ  مردم صدای حق  و دین ازآن شنیده می شد.این بود شادی وعشق

پیمان

مردی که دولت نیرومند و جوان را  با دست سرنگون  کرده بود اطمینان  داشت که سالها می تواند با اسلحه  مدرن  و رزمندگان  تجربه  دیده پیکار را دوام بخشد.ما نند عقاب تیرخورده وخشمگین به آ شیا نش باز گشت در ارگ جبل ا لسراج در پای کهسار بلند برف پوش حصاری شد آنجا که هر سنگی سنگری و هر پیچ و خمش مأ من استواری بود.وی غافل بودکه چه بسا بانیروهای چیره دست که دربرابریک دسیسه ازپانشسته.غافل بود که صحنه تغیر کرده وی دیگرآ ن سرباز قلعه گشای دشمن شکن نیست که مردم ازطنین گلولۀ تفنگش صدای حق دین بشنوند.غافل بود که رهائی از زندان و شکستن  زنجیر های فولاد سهل است اما رهائی از زندان  مسوُلیتهای پادشاهی سخت دشوارمیباشد.غافل بود که هر پیمان شا یستۀ اطمینان نیست. همینکه وفاداری مرکب از رو حا نیون  و سرداران  با پیمان امان و توقع درقرآن بوی رسید و از زبان  ملکۀ محبوبش نیز پیام جعلی به آن ضمیمه گردید.بر قرآن مجید بوسه زد وعازم کابل شد.محمد نادر خان فاتح در تا لار موُقت در بار به انتظاروی بود وزرای گذشته و نو به دوروی حلقه زده بودند.چه بهت آ فرین و د لچسپ  منظری که آ نجا بود؟ فا تحی باریش سیاه وسفید باعینکهای براق دستار محرابی بر سرولباس شیک فرا نسوی  برتن با سوابق درخشان سا لاری وجلال شکوه سرداری وشهرت دپلوماسی  بر کرسی کا میابی  وظفرتکیه زده.واینک دشمنی که چند بار اورا عزیمت داده  وتخت وتاج را از عشیره اش گرفته وبا سادگی رو ستائی و شهامت راستین سربازی دربرابرش استاده است.کسیکه میتوا نست سالها درد سر محمد نادر خان را فراهم سازد اینک از مرگ حتمی  نهراسیده  و به پیمان وی  اعتماد نموده  بپای  خود آ مده است تا بیشتر خون مسلمان هموطنش ریخته نگردد.چنان اعصابش آ رام است که گویا اورا بمهمانی خوانده اند هنوز با رقۀ نگاه در چشمش چون چشم عقاب می درخشید.او ایمان داشت که تاج در اختیار پا دشاه پا دشاهان است بهر که خواهد می بخشد وازهرکه خواهد بازمیگیرد.هرقدر که محمد نادر خان اسرار کرد که بنشیند خادم دین ابا آورد. همه با دیدگان ازحدقه برآمده منتظربودند این دربار خونین بکجا منتهی میشود  وانگورفروش بیسواد  چگونه از گذشته  پوزش میطلبد.وقارومتانت وی کرسی نشینان در بار  را بدهشت ورعب افگنده بود کس     یارای آن نداشت  که سوی اوتیزنگرد. مگرآن نگاه دقیق که از ورای  شیشۀ عینک  سرا پای اورا در انداز میکرد  و می دید قهرمان ساده دل چه آ سان بدام وی افتا ده.خادم دین متین و آ هسته پیش رفت  و مهر پا دشاهی را که با زنجیر نقرۀ از گردنش آ ویخته بود  رو بروی نادر خان بر میز نهاد. آنگاه مادنند پا دشاهی که برعا یای فرمان برش خطابه ایراد کند چنین به سخن آغاز کرد. خدایا تو گواه باش  با همه خطراتیکه  از چهار جهت افغا نستان را تهدید میکرد  من با غبان زاده  بیسواد  آنرا سلامت و بدون  کم و کاست  باین محمد نادرخان  تسلیم میکنم  ا لبته اردۀ تو چنین رفته بود. امید وارم روزی که سلطنت را ازخانوادۀ او میگیرندآ نها نیزاین امانت را با حدود  کا ملش  سلامت بفرزندان وطن  بسپارند.  سپس خطاب به نادرخان گفت. زینهار ازاین وزیرانیکه دورتو حلقه بسته بلی بلی میگو یند اهترازکن  ا مان الله را فریب دادند  مرا فریفتند  ترا نیز فریب خواهند داد. چون درینجا  رویش را بیکی وزراء سابق گردانیده گفت:مگر چنین نیست؟ سخنان وی چنان تأثیر افگنده بود که آن وزیر بی اختیار بپا استاده دست هارا بر سینه نهاده  سرش را به رسم تعظیم  فرود آورده و تصدیق کرد:بلی قربان چنین است.پنداشته بود هنوز پا دشاه هست شاید تبسم آ خرین بود که بر لبان  قهرمان  دیده شد.سپس به سخن خود ادامه داده گفت.اما در باب رفقایم قصاب نخواهی بود  که بکشی بازرگان نیستی که بفروشی  شاید ما نند جوان مردان  به پیمان خود وفا کنی درباب خودم خواهشی ندارم.

دامان قصاب

      یک هفته سپری شدکه قهرمان صحنه را درارگ زندانی کرده اند رفقای  وفادارش نیز با اویند.سید حسین نا یب ا لسلطنه که فریب خورده ورفقارا  تنها گذاشته بود بجای  رسیدن به مکافات موعد نیز درزمرۀ زندانیان است اما شرمنده وسرافگنده. جنرالان دلیرش همه کشته شدند و رسم وفارا بجای آ وردند  درختان باغ ارگ به زردی  گرائیده  کاخ دلکشا سرد وخاموش و منارساعت بلا وقفه با طنین منظم خودگذشت زمان را اعلان می نماید.این باغ زیبا وان قلعه ارگ بیشتر به دامان قصاب شبیه است تا به خانۀ انسان.آنجا درپای دیوارشمالی ارگ خون خادم دین رسول الله با رفقایش ریخته.آن سوترک دررو بروی آن دو مجسمۀ مرمرین  شیر پسرسپهسا لارچرخی فاتح نورستان غلام نبی خان زیر قنداق تفنگ جان داده.آن سو ترک در داخل ارگ چند سال قبل سردار نصرا لله خان پا دشاه سه روزه وعالم درسلطنت برادرزاده اش بسختی هادنیارا وداع گفته.دروسط باغ خون پا دشاهی چون محمد نادرشاه  بدست یکی از پرورده گان  چرخی (عبد الخالق) چمن سرسبزرا رنگین کرده.سر انجام درقصرگلخانه داخل ارگ که صد قدم از کشتگاه خادم دین فا صله ندارد محمد داود موئسس نظام جمهوری بدست گماشتگان روس کشته شده خون زن و فرزندان بیگناهش با خون محمد داود ممزوج گردید.این دامان قصاب ا ست یاخانۀ آ دمی زادگان؟؟

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

گفتا که کی را کشتی تا کشته شدی باز

   چون خواستندپیکربخون آغشته وزیر دانشمند کشورشیرجان وپیکر برادرش شجاع ترین ونخبه ترین جنرال افغا نستان محمد صدیق خان را از میان کشتگان  برای تدفین تسلیم شوند.مادرگیسوسپیدشان دخترعبدالکریم خان«صافی»کوهستانی،خان خانان زمان گفت.زینهارازکنارهمسنگران شان جدا نکنید.کسی برای شیردرجنگل قبرنساخته  وکفن ندوخته است.

                                                                 پا یان

                       چهار شنبه 25 اپریل 1980

                         نیوجرسی در حال آ وارگی

                                   « خلیلی»

 

نتیجه گیری:

جائیکه کثافت(( پارو)) فراوان باشد.درختان پربارثمرخوب میدهند.

نظامهای کثیف باعث میگردد که  شخصیتهای پیش تاز و دگر آ فرین را ازدرون توده ها برای اصلاح نظام آ ینده برگزینند.

داستان ازین ازینجا آ غاز میشود که،  اختطاف گلچهره دختر شاه با میان پرده ازروی سیاه وکثافت کاران تاریخ برمیداردمگرحکم نمیکند با لای اکثریت ازین خانواده ومیگوید که به تعدادانگشت شمارازدودمان آل یحی،چقدرمردمان نامهرمان بی عا طفه،عاقبت نا اندیش، مغروروبی اعتنا ازخود راضی، متکبر، بیخبرازجهان غرق درعیاشی ، دسیسه کاری، خوش گذرانی،فریبکاری، متجاوزبه ناموس دیگران از ینگونه ا خططاف های نا مو سی فراوان که تاریخ به هیج وجه این خیانت کاران ملی ووطن فروشان را نمیبخشد.

حبیب ا لله کلکانی بچۀ سقونه فرزند « سقأ» شهیدان بوده است. فرزندکسیکه برای مردان، مردان صحنه نبرد مرگ وزندگی، آب میرسانید. کدام نوع نبرد، نبرد برای آزادی،آزادی وطن از دست ا نگلیس، انگلیس که ا میر دوست محمدخان درپای آن به سجده رفت، امیر دوست محمد خان که در تتمدره ازهموطنان شرافت مند خود برید، دوست محمد خان که هم وطنان شرا فت مند ش به حمایت او قربانی میدا دند برید. نا موس وطن را به پر کاهی به انگلیس بخشید. نان ده وآبرسان ازجمله عزیز ترین وشریفترین وبا وجدان ترین افراد یک جامعه بوده و میباشند. که هم برای خود نان حلا ل پیدا مینماید وهم به حیث انسان تولید کنند ه وهرزه کنند مصارفات شهرها و بازارها میباشند. زمانیکه توانست مزارع و باغ ها را آ بیاری نماید. آ ن دهقان میتواند که دردفاع از شرف و حیثیت و ناموس وطن برای هموطنش  در دشوار ترین حا لات جنگی در بلند ترین بلندیهای کوه ها برای زخمی های باقی مانده از جنگ آ ب برساند. بنآ این لقب با لاتر از موقف و لقب شاهانی است که در پیش پای مکناتن انگلیس به سجده میرود و ذریعه قطار انگلیس ما نند ((شا شجاع)) و ما کیا والست(( نادرخان)) و دیگران که به زورو زربیگانگان حا کمیت مینماید.او یک جوان مرد، یک« عیار» بوده است ازسرزمین خراسان. با شرف زندگی کرده بود زندگی شرافت مندانه را برای مردم آ زادۀ خود میخواست. اوهرگز به خوان بیگانه سر به تعظیم فرود نکرده بود. چنانچه که امیر دوست محمد خان درپای مکناتن سر به سجده مانده است. تما شا کنید به تصویرپا ئین


 

امیرحبیب الله

 خادم دین رسول الله

هموطنان گران قدر، هیچ کسی مرا وادارنسا خته است که از امیر حبیب ا لله خان خادم دین رسول الله چهرۀ غیرواقعی ساخت واورا به مانند آفتاب درخشان همیشه تا بنده  در فضای بیکران آبی معرفی کرد.وجدان و اخلاق انسانی با لای عقل آدم تسلط پید ا مینمایدوحکم میکند.که بگوید امیرحبیب الله کلکانی را این جوهرذاتی خودش است. که اورا ازدرون به بیرون به ما نند آ ئینۀ تمام عیارهمه اعمال حرکات، پاس داری از ناموس، سکنات ، دلاوری شهامت ایمان داری ووفاداری اوبه انسان بینوا وغیره وغیره وبه نمایش گذاشته است.

  کلوخ آلوده به کثا فت یگان نفراز خانوادۀ ناپاک قسم خوران قران خور بردیوار پاک حبیب الله کلکانی «عیاری»ازخراسان نمیچسپد.

دهقان،باغبان،انگورفروش،چوب فروش،نجار،آب رسان،میراب،سقأ، پینه دوز رنگمال گلکار،آهنگر،مسکر،قلبه ران ،رمه چران وغیره وغیره، وظایف رشته و کسب اند که برای انسان جوهر میبخشد، انسان را در جامعه به حیث آدم خود کفا ، انسان را با ناموس معرفی میدارد . این گونه افراد مردان با غروروبا همت می باشند، با گردن افراشته درهرخیروشرجامعه خودرا شریک میدا نند و درا جرای وظایف عام از امکانات مادی خود تیر میشوند و به آن افتخار مینمایند. و میدانند که زنده  گی کردن در اجتماع سالم زیبا است خودرا دراجتماع منحل دا نسته و در جهت تغیر اجتماع به نفع پیشرفت و اعتلا ی جامعه سعی به خرج میدهند.امیر حبیب الله ازآ غاز جوانی هیچ گاهی درسرنپرورا نیده بود که روزی بنام اودرمساجد خطبه خوانده میشود، هیچ گاهی درفکرآ ن نبود که  اورا بنام امیرخطاب مینمایند و اصلآ قصدی نداشت درگیرچنان ما جرای شود که فردا ازجواب دادن آن عاجز آ ید.عواملی که امیر حبیب ا لله خان خادم دین را در صحنه میکشاند. فقط و فقط احساس نوع دوستی تنفروانزجارازظلم وستم بعضی ازعناصر ستون پنجم داخل نظام  که  هیچ تو جوهی به حیثیت وآبروی مردم وجامعۀ خودنداشتند و پیوند تنگا تنگ با انگلیسها ی شکست خوردۀ سه مرحلۀ داشتند. ازیک طرف و ازدیگر داستانها و قصه های گلچهره و جنگ دودخترنیمچه و مراحق برای نجات ازسرمای زمستان با لای سرگین اسپ و قص علی ا لهذا ، دروغ دسیسه وتوطئه وبدام انداختن  انسانهای آگاه وبا شعور واراکین ومامورین دولت.قصه ها وداستانهای رزم وپیکارمیرمسجدی خان کوهستانی میربچه خان کوه دامنی جلندرخان تتمدرۀ، میر محمد عثمان خان تگابی، ملا مشک علم وغیره غزیان جنگ درمقابل انگلیس درذهن وروان اوذخیره میگردد.   سوم داستان های شهزاده و شهزاده بازی،زی وزی بازی،بوی برترنمائی یک طبقه یا خا نواده نسبت به قشرپا ئین جامعه به روان اوتأ ثیرمنفی بجا میگذاشت وهکذا ادبیات ازگران وسبک بودن استخوان، سرداران کله کته وغلامان پای کته که نویسندگان خوش خدمت دوروپیش درباریان به وجودآورده بودند.وموقف ارباب قدرت عیاش خوش گذران، بوالهوس بزرگ ترجلوه میدادند.چه کنیم که تاریخ قضاوت خودرا مینماید چهره ها را معرفی مینماید. امیردوست محمد خان را درحال سجده درپیش پای مکناتن نشان میدهد.برای شاه شجاع لقب« خرهمان خراست مگرپا لانش عوض شده»سرنوشت نادرخان را بدست عبد الخاق وآقای کرزی را مزدورجنایت پیشۀ بشریت روی زمین« بوش» معامله گروفروشندۀ افتخارات امیراما ن الله خان معرفی میدارد. ولی امروز مردم با هزاران علاقه مندی بیان میدارند که هزاران، سرداروطن فروش بی حیثیت بی وقارمساوی میشود به یک «تکری» انگورفروش وطن پرست، انسان دوست وغریب پرور.مردم بیان میدارند که سقآ شهیدان به زخمی های جنگ آ ب میرساند که مردم با آب زندگانی نمایند. اما سرداران و امیران، کشوررا درمعامله قرار دادند و کوه ودره هاو وادی کشوررا با دریا هایش به بیگانگان فروختند که مردم بی آب شوند وبی آبرو. نا گفته نباید گذشت که طرزی وطرزیها ......افتخارفرد فرد افغان میباشند.احترام و ارزش گذاشتن به خانواده ها ارمان انسانی حلقۀ عیارا ن است. هدف از افرادی است که ازموقف خا نواده های خویش ، قوم وملیت خویش، سوۀ استفاده مینمایند.واقعییت مسلم در اینجا است که سرداران وشاهان صده های اخیر کشور ما در اطراف خویش دیوارهای عظیم و بلند آ باد مینمودند که تنها زاغان وکرگسان از مناسبات داخلی خود شان آ گاهی دا شتنه باشند.هرآن عمل خلاف اخلاق و انسانیت را که انجام دهند از دیدگاه توده های بید فاع ومسلمان  پنهان باشد.تا مردم زحمتکش وسازنده گان اجتماع انسانی.                  یکی ازفورمول زندگی دیگرآنها این بود که درمناسبات زنده گی قطعآ با انسانهای آگاه نسبت به خود قول و قرارنمی گذاشتند.دیدی که زمانه عوض میشود به برکت ساینس و تکنا لوژی معاصر، تمامی حرکات و سکنات ارباب قدرت از گذشته تا به این طرف زیر فوکس حقایق قرار میگیرد، خورد های از دیده ها پنهان شده دررأس سازماندهی علوم اخذ موقع مینمایند. کلان های « احمق» چرسی و بنگی و تریاکی را به زیر در می آ وردند. همان کله کته های « پوک» در زیر چکمه های پای کته قرار میگیرند. ودیده پاره ها با لآ خره جایگاه خویش را در صدر انسان های مستحق و باوجدان باخرد به زورو بازوی توانای خود یا فتند.

  کاش زمانی را

 به طلایی شدن بال های

پروانه ها می دادند!

و کاش رویای گل ها را

 با گرد رخوتناک

نیش شهد آلود زنبوران

آشفته نمی کردند !

  سقأ شهیدان پدرامیرجبیب الله کلکانی، درزمانش درمقابل انگلیس به اثبات رسانیده بود که ارزش انسان دردفاع ازشرف، حیثیت ناموس وطن، وظیفۀ دهقانان، باغداران انگور فروشان، کسبه کاران،  میراب باشی ها ، کف دوزان ، قالین با فان و چوب شکنان، چرم گران، آ هنگران  جو لا ها و ندافان از اقوام مختلف کشورمیباشد.

        "دبیری بیاموز فرزند را"     

"چو هستی بود ه وخویش پیوند را"

"چوخواهی که رنج تن آ ید به سر"

" زآ موز گاران مپرتاب سر"

"شود نا سزا زو سزاوار بخت"

"سواري بياموزد و رسم جنگ     به گرزوكمان وبه تيرخدنگ"

 امیر حبیب ا لله کلکانی آ نچه شهامتی را که از پدربه ارث گرفته بود. به آن قناعت نکرد  درجوانی، ثابت ساخته بود که پیشینه عصای پسینه است. راه ورسم پدررا دنبال کرد. بهاران برای عمران باغ و تاک و درختان میوه دار دست وآ ستین برزد. تا بستان از حاصل باغ خود رنگ و رخ بازاررا زیبا می ساخت. خزان خانه هارا از فروش درختان نا بکار گرم میساخت. پدر اگر برای قلع و قم انگلیس کمرهمت بست ولی فرزند که نشانی از پدر داشت. برای نجات برادران هم دین و هم کیش خود به سوب بخارا در حرکت افتاد. مشاغل شریفانه« انگور فروشی، چوب فروشی، باغداری، سربازی» پهلوانی اعتماد به نفس، نا موس داری و مراقبت از بینوا یان و نجات ا نها از شر دزدان و رهزنان، اورا  به ما نند آ فتاب روشن از پشت ابرهای سیاه بیرون کشید. جایگاه خویش را به حیث «عیاری» ازخراسان درصفحۀ زرین تاریخ یافت روحش شاد باد. بنآ حلقۀ عیاران پیشنهاد مینماید که امیر حبیب ا لله کلکانی خادم دین رسول ا لله به حیث شخصیت بینظیرزمان وبا ناموس وطن مستحق آرام گاه میباشد. اگر دوست محمد خان حق آ نرا پیدا مینماید که مکتبی را بنامش ثبت نمایند و عبد ا لرحمن خان قاتل ملیت هزاره و نو رستان حق آ نرا دارد که در مرکزی ترین نقطۀ شهرکابل مرقدی از خود داشته باشد. اگر تیمور شاه این عیاش تاریخ  حق آ نرا پیدا مینماید که جاده و پارک بنا مش مسمی گردد. اگر نادرخان قاتل ملت و قسم شکن حق ا نرا دارد که از بودجۀ بعد از کنفرانس بن مر قدش مرمت می گردد. بنآ این حق فامیل خا نواده و هوا خواهان و عیاران عصر نوین است که باید در کشور عزیزما فرزندی با ناموس نمک پرست و شاه عادل دارای مرقد و گنبد مرمرین باشد .    نسل آینده کشور از تما شای منظره دل پذیرش حس وطن خواهی و انسان دوستی شان زنده گردد.    

    اگر من تاریخ نویس کشور میبودم  اهمیت را تاریخ آن طوریکه تاریخ نو یسان میدا نند و با ستان شناسان حقایق تاریخی را کشف می کنند و اهمیت آنرا بیان میدارند . بار ها این مطلب را به اکادمی علوم و پو هنتون کشور و وزارت معارف پیشنهاد مینمودم که  قیام دهقانی امیر حبیب ا لله خان  خادم دین رسول الله  یک حادثه و واقه تاریخی  است . در باره آن بعضی شخصیتهای بی نظیرکشور، دانشمندان ، محققان گاه گاهی چیزهای نو شته اند  این دوره را با تمام کیف و کان حقیقی اش درسیمینارها و سمپوزیوم ها به معرفی بگیرند تا نسلها ی آ ینده ما  به ما هیت حقیقی مردان نمک شناس وعیاران با ناموس وطن چون حبیب الله کلکانی آ شنا ئی پیدا نمایند.   

    با احترام

  عبد الشکور«خو شه چین»      

  اول جنوری سال 2009

       Purmereend        

                 هالند 

 


بالا
 
بازگشت