مولانا جلال الدین ابر مرد  عاشقی

نگارش: عبدالواحد سیدی

 

دلبران را دل  اسیر بیدلان

جمله معشوقان شکار عاشقان

 

چو رسول آفتابم بطریق ترجمانی

به نهان از او بپرسم ، بشما جواب گویم

 

 

این نوشتار  رشحه ایست از آنچه در درک من  و جستجوی من برای پاسخ گویی برای شناخت بزرگانی که قله های رفیع ادبیات  و عرفان  ما را ساخته اند . امید وار است مورد   توجه خاص  و مشکل پسند صاحبنظران  و خوانندگان این متن قرار گیرد .

                      در ادب فارسی و طریقت و تصوف کمتر کسی سراغ خواهد شد که راجع به مولانا جلال الدین خداوندگار بلخ چیزی نفهمد. این عقاب بلند آشیان ادبیات کهن ، مدرن و پاسا مدرن با توانمندی ای که در افکار و آثار  همیشه جاودان خود داشته است بجز از زمانه خودش کمتر زمانه ای سراغ خواهد شد  که  آثار و افکار کریمانه و عاشقانه او  در دل مردمان جا نگرفته باشد ، شگفت آنکه در قرن  بیست و یکم پا  فرا تر نهاد و با نردبان آسمان که فرا چنگ خودش است   پهنای اوقیانوسها را نیز پیمود و به امریکا سر زمین آنکشاف تمدن صنعتی در محافل ادبی و علمی آن راه  باز کرد . این ابر مرد جهان عرفان  و شعر و عاشقی فراتر از نور  و از جمله اندیشمندانی است که در بلندای  افکارو شیوه ها و تفکر  ژرف عرفانی شخصیت والا  و عاشق پیشه بلخی  قرار دارد . در نزد او عشق  بمعنی حقیقی آن یعنی چیزی است که جان عاشقان سوخته دل را ودیعۀ آسمانی می بخشد  و خازنان خاکی را با  نردبان آن به افلاک رفعت می برد. عشق در تعریف متعارف خود ودیعه ایست آسمانی  که از سوی خداوند  به قلبهای مشتاق عنایت میگردد . عشق فارغ  از اندیشه های  ماده گرایانه بوده  که میتواند روح خسته و ناتوان آدمی زادگان را  آرامش بخشد.

                      آنکس که  مدعی عشق است بهم پیوستگیهای روح انسانی را  که دور از خیرگی و تیرگی  درون مایه ظاهر گرایان  که مشئوم از مدعای پوچ و بی مزه است جاودانگی می بخشد.

                      مثنوی مولانای بزرگ  نه تنها باز گوینده یی عواطف  و عوالم  روح بزرگ انسانی  در دقایق حقایق زندگی  انسانهاست نه تنها از رمز و راز  حیات و آمیزه های هستی  بحث میکند  و نه فقط قصه و داستان پادشاه و کنیزک  و سلیمان و هد هد  است ، بلکه بیانگر لمحات  و لحظات عشق  بمعنی واقعی  و هم متعارف آن میباشد . این کتاب سر آغاز یا مدخلی است  در کوره راه انسانهای  که در نیستان وجود  آهنگ حیات را گم کرده اند و ره آورد مسافری است  که بخاطر یافتن حقیقت  عشق  از قلعۀ هوشربا (ذات الصور) راهی سر زمین  های نا شناخته چین میشود تا  باشد که در این مسیر  به نقطۀ عطف عشق رسیده و جانهای  سپرده شده  را در پای معشوق  قربان نماید و در این سفر طولانی خودش نیز این  شکیب را از دست میدهد تا پای قصه بنشیند و به عمر ادامه دهد ، به ناچار این قصه به پایان نمی رسد و قصه پرداز در عمق درد عشق جان میدهد و از همین جاست که قصه  عشق نا تمام می ماند .[أ‌]

                                  مثنوی  ذکر محبت و عشق  تاریخ و فلسفه رنجها و درد های آزار دهنده  زندگی  و سوز جگر مشتاقان  بیدل است  که مولوی وار در پای حسام الدین  عشق میخواهد  قصه پرداز روز های  جدایی باشد تا درد جدایی  از افتاب عشق  را به این بهانه  فرانوش سازدوشکایتی از روز های فراق  و بریدن سر های عاشق  در قربانگاه  حلاج  عشق.

                                  در مثنوی مکاشفه و الهام دو عنصر  جدایی نا پذیر ی است  که انسان را به بهانه دانش کیهانی  فرصت  حرکت وبال پرواز  و اندیشیدمی بخشد تا  مولوی وار حدیث  عزت و صداقت  را در پای شمع شمس پروانه وار بریزاند و بسوزاند ،  این  سوخت و ساز باعث میشود  تا در مجمع عاشقان پاک نهاد  و در یا دل  سر آمد همۀ شان گردد. زیرا طوفانی که از جایگاه  عشق بلند میشود  همانند شعاب ثاقب  در آسمان دلهای سروران  عاشق می جهد  و سراسر کوره راه زندگی را  چون مشعل فنا نا پذیر  در طول قرون و اعصار  روشنی می بخشد . ارمغانهای فکری  ژرف عاشقانه  خداوندگار بلخ را صرف میتوان در روح قصه های مثنوی بدست آورد  که این ارمغانهای عارفانه  جان بخشی و روان بخشی را  در درون انسانهای آگاه  و پر مایه ایجاد میکندو همین ویژگیها سبب میشود تا تمام پژوهشگران و ادب دوستان  عارف ، مولانای بلخ را  عاشق فرزانه  در پیشگاه پیشگامان  عارفان  و شاعران  بشناسند و مثنوی را سر آمد  و سر دفتر شعر تصویر گر بدانند که این تصاویر خواننده سبک روح را قلندر وار در کوچه باغهای اندیشه و بزرگ اندیشی  می کشاند .  زیرا مثنوی کتابیست  بیانگر رویداد های  سرگذشت ، سر گذشت خود مولانا ، سرگذشت زندگی انسانهای که  همانند  مولانا در نیستان  وجود  از بریده شدن نی روح  آهنگ الفراق شان کران تا کران  کائنات  را پر کرده است . بیانگر  داستان  درد آدم ، صداقت ادریس ،  سوز نوح ، سفر موسی  ، نالۀ داؤد و عشق سلیمان  و صداقت عیسی  و حقیقت محمدی(ص) اجمعین  می باشد. و از این سبب است  که در دیوان کبیر شمس  ناله سرمیدهد که:

 

                                                                             اگر عالم بقا باشد ، هزاران قرن و من رفته         

میان عاشقان  هر شب ، سمر باشم سمر باشم

 

                                  مولانا در مثنوی  خواسته است  انفجار  روحی  و اخلاقی  صاحبدلان  همچون  خود را  در قصه های  مشحون  از محبت  و صدق ، چون قصه جالینوس حکیم ، خضر و اسکندر ،  خضر و موسی ، موسی و شبان  و امثالهم توجیه و توصیف کند  تا جنبه های سر سپردگی  در راه عشق و صداقت  زندگی  را بر ملا سازد  و روزگار وصال خویش را  می جوید  و باز گو میکند . مسلماً که مولانا  جلال الدین  محمد بلخی  این ارغنون بهشتی  یعنی مثنوی  معنوی  را به حد اندیشه های متعالی  خویش که  در هر خانه  ای شمع بالین  صاحب دلان  و سر چشمه  الهام  بالغ نظران  بوده  و سینه های بریان  ارنی گویان  را بر افروخته  و پهنه گیتی را در نوردیده  است.

                                  مولانا  با خروش سوزان  و آهنگین  خود  مثنوی  معنوی و دیوان کبیر شمس  را پرداخت  . مثنوی معروف مولوی  محبط عارفان  دلسوخته  در محراب  عشق است ، مثنوی انعکاسی است  از حقیقت پویای جهان هستی  که مستحکترین پایگاه  جلوه های عاشقانه و تجلیات عارفانه میباشد . مولوی در این اثر پر ارجش توانست  جلو تهمت  و تعصب  خانمانسوز  وملال بر انگیزکه جهان اسلام را از الغار  تاتار فرا  گرفته  بود  و دغلکاری  وسالوسی  و دسیسه  بسرحدی رسیده بود  که خواجه نصیر الدین  (دانای طوس؟) را وا داشت  تا در پای سپاهیان مغل  آخرین  خلیفه عباسی را  در نمد پیچیده  و لغت مال  گرداند  تا خونش در زمین  در آنجائیکه  محل و مبدء  عشق بخدا بود ه است  بر زمین نریزد . در چنین جو و فضائی  که فضائل انسانی  در زنجیرۀ  از اضطراب  ممزوج بود . در عصری که خون اندیشمندان ، آزادگان  و فضلا پیکر زمین را مجروح و رنگین کرده بود که از نهیب آتش در خرمن ها ، خانه ها ، دارالعلم ها و اماکن مقدس به آسمان صعود کرده بود - زمانیکه انسانیت ، فضیلت و معرفت  به بد ترین وجهی  به زنجیر کشیده میشد صرف جاذبه آواز سحر انگیز  مولانا جلال الدین بود  که از درون شهر قونیه  مرکز سلجوقیان  نیمۀ از جهان بیجان اسلام را  که الغار تاتار ها (مغول) بتاریکی کشیده بود  روشن گردانید . مثنوی خداوند گار بلخ شاید در کنار  هزاران اثر عرفانی  منظوم و منثور از مقولۀ دیگر و ماه و ستارۀ دیگر است ، درست همانند آن گوهر ایست که صدها هزار سال  را در راه استحاله  خود از سنگیت  به گوهریت  انتظار کشیده است.

                                  بعضیها میگویند جناب شمس تبریزی در  روحانیات ، ذوقیات  و اخلاقیات و جهان بینی مولانا تأثیر ژرف گذاشت ، اگر شمس نمیبود  مولانا به این بزرگی  و شور و عاشقی  نمی رسید :

باید اذعان داشت  که رشته  مراد و مرشد حکایتیست از محسوسات دیگر و جهان بینی دیگر ، در حالتی که مریدو مراد را نمیتوان از هم جدا و سوا پنداشت ، چنانچه مولانا خود فرموده است :   

                   

                                                               کار پاکان را  قیاس از خود مگیر                                                                                  گرچه باشد در نوشته شیر شیر .

 

            در بین این دو دوست  عاشق و این دو مراد و مرید  هرگز حد بندی ای که مرز های برتری بر یکدگر باشد در آثار و افکار مولانای بزرگ و شمس تبریزی بچشم نمیخورد ، زیرا هر دو با هم  در وحدت تام بسر میبردند چنانچه بعد از غیابت اول ، حضرت شمس تبریزی به حضرت مولانا  ارشاد می فرمایند که حالا بایستی خود  این راه  رابه تنهایی طی کند زیرا در طریقت وقتی مرید  در مرتبۀ وحدت با مراد قرار میگیرد، در مراد مدغم میشود  که این حالت را در طریقت بنام  فنا فی الشیخ می نامند چنانچه  حضرت  سنائی غزنوی  در اثر مشهورش بنام" سیر العباد" این حالت را به نحو احسن  تبین نموده اند ، وقتی مرید بمرتبۀ که مراد در آن قرار دارد برسد دگر او خود مراد میشود و ارشاد گر ، مولانا این طرق را  در چندین مرحله  طی فرمودند و بدرجۀ مرادی  رسیدند که حالات مولانای بعد از شمس پس از گذراندن یک دوره  خموشی به آن دسترسی  پیدا میکند که نتیجه آن کمال، دیوان شمس و تدوین مثنوی معنوی و سیر انفسی و آفاقی جناب مولانا تا بیکرانه ها میباشد .باید اذعان داشت که حضرت شمس خود همانند کبریتی  بود که  با اولین  جرقه اش پیکر سراپا کاوش گر  و ملتهب مولانا را به کانونی  از آتش مبدل کرد و با گرمی وجود مولانا  هر دو در مرکز محراق آن قرار گرفتند و سوختند وجهانی از شور و التهاب و عاشقی را از نو آفریدندمولانا شمس را به قلۀ رفعت و بزرگواری رسانید و شمس همه انگیزه های خفته در وجود مولانا را مانند شعلۀ فروزان نمایان وبیدار ساخت . هیچ کس از این منکر نیست که شمس عالم ربانی بود که شخصیت معنوی او جهانی از محسوسات را در لباس عشق در وجود مولانا زنده گردانید ، اما مولانا خود برداشت و ظرفیتِ پذیرشِ اینهمه بار سنگین را در سیر و سلوک داشت .

            شمس کیست؟

                    «عارف بزرگ شمس الدین بن ملک داد تبریزی، یکی از شخصیتهای بزرگ الهی و از سرمستان بادۀ عشق و حقیقت است  ، که در قرن ششم هجری  چشم بجهان کشود ، او از مجذوبان فطری و سرشتۀ از عشق ابدیت بوده  و از سن کودکی  و بلوغ وضع زندگی او ، با مردم عادی زمان فرق داشت ، آثار جذبات الهی سراسر وجود اورا گرفته بود، و از مستی بادۀ حقیقت  اکثراً برای مدت مدید ، او را میل و رغبت به غذا نبوده است . و بدیهی است  اندیشه و امتثال ما ، که آشنایی با عالم این قسم بزرگان نداریم ، از معرفی این  عارف وارسته که بکلی از عالم نفسانیات  دور بوده قاصر  و کوتاه و نارساست.»[1]

 

افلاکی در کتاب مناقب العارفین گوید: «از پیران قدیم منقول است ، شمس الدین تبریزی را در شهر تبریز  پیران طریقت و عارفان حقیقت ، کامل تبریزی خواندندی و جماعت مسافران صاحب دل  او را پرنده گفتندی  جهت طی زمینی که میکرده است.»

             شمس قسمی که گفته آمد  دارای شخصیتی با جاذبه قوی از بار معنویت بود اما مولانا کسی بود که تاب معنویت بزرگتر از این را نیز داشت . زیرا در دومین سفر مولانا شمس الدین به قونیه دیگر او خود مراد شده بود و شمسِ دیگر، که شمس خود  آن را در چهره  پر انوار مولانای بلخ از قبل خوانده بود و وی  را به آن نوید داده بود. او به  پختگی ای رسیده بود که هر چیز و  هر کس به  نظرش شمس می آمد،  پیر زرکوب و حسام الدین چلبی و همه...

                    واما مناقب العارفین  افلاکی چنین آورده است: از تناقضهای که در  مناقب افلاکی  دیده میشود  این است که بر عکس تذکره نویسان ، شمس راتربیت شده و مرید  جلال الدین  رومی  میداند ؛ بدین طریق:

« امیر المومنین علی کرم الله وجههُ  تلقین کرد حسن بصری را  و او حبیب عجمی را  و او داؤد طائی را و او معروف کرخی را  و او سری سقطی را  و او جنیدبغدادی را و ابوبکر شبلی را و او زجاج را و او ابو بکر نساج را و او احمد غزالی را و او احمد خطیبی بلخی را و او شمس الائمۀ سرخسی را  و او مولانا بهاءالدین محمد بلخی را (بهاولد) و او سید برهان الدین  محقق ترمزی را  واو مولانا جلال الدین محمد بلخی را و او شمس الدین تبریزی را و او سلطان ولد راو...» در صورتیکه به اتفاق همه تذکره نویسان و مفاد غزلیات شمس و قصاید مولانا جلال الدین ، مقامات معنوی  و مسالک طریقت را در ضل ولایت  پیر و مراد رهدانی  مانند شمس طی کرده ، و خود را در طریقت  مرهون انفاس ملکوتی  شمس الدین تبریزی میداند.می فرماید:

 

                    اگر بی عشق شمس الدین  بدی هر روز و شب ما را                    

 فراغتها کجا بودی  زدام هر سبب ما را

تب شهوت برآوردی دمار از ما زتاب خود

                                     اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

                                                                                 نوازشهای عشق او لطافت های  مهر او

رهانید و فراغت داد  از رنج و تعب ما را

زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او

که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

عنایتهای ربانی  ز بهر خدمت آن  شه

برویانید و هستی داد  از عین ادب ما را

در آن مجلس که گردان کرد  لطف او صراحیها

گران قدر و سبک دل شد  دل جان از طرب ما را

بسوی خطۀ تبریز چشمۀ آب حیوانیست

کشاند دل  بدین جانب  چو خضر پی طلب ما را

 

 

افلاکی نوشته است « که شمس الدین تبریزی  در هنگام کودکی شیخ ابوبکر سله باف را دید  و تحت تربیت او  بمقام ولایت رسیده است.»وی (خود شمس الدین) در مقالات ،صفحه 134 می فرماید:  «آن شیخ ابوبکر دوستی از خدا هست ، لیکن آن هوشیاری که بعد از آن است نیست » اشارت بدین نکته است که او را از حالت جمع  و سکر ، رجوع و باز گشت  بحال صحو حاصل نشده است ، لذا او نمیتواند  سالکان را از مقام تلون  و نفس بمقام تمکین  و کمال برساند . تذکره نویسان ؛ نفحات الانس و روضة الجنان  و جواهر الاسرار  او را حواله به مشایخ و پیران دیگر کرده است و به اجازۀ شیخ ابوبکر  بخدمت شیخ المشایخ  ابواغنایم  که پیر اوحد الدین کرمانی  و شیخ شهاب الدین محمود  زهری  تبریزی رسیده  است ، شیخ رکن الدین سجاسی  بگفتۀ شدالازار تا سال 606 هجری  در قید حیات بوده  از اولیای بزرگ و عرفای  زبر دست آنزمان محسوب است.

پس سلسلۀ وی چنین است:  

شمس الدین تبریزی  مرید رکن الدین سجاسی و او مرید قطب الدین ابو الرشید احمد  بن عبدالله  ابهری  و او مرید ابو نجیب  عبداقاهر سهروردی  و او از شیخ احمد غزالی  و او از ابوبکر نساج  طوسی و او از ابواقاسم  بن عبدالله گرگانی  و او از ابو عثمان  سعید بن سلام مغربی  واو از علی حسن بن احمد کاتب  و او از علی رودباری  واو از ابوالقاسم جنید بن محمد نهاوندی و او از سری سقطی  واو از معروف کرخی و او اصول طریقت را  از سلطان الاولیا علی بن ابی طالب کرم الله وجههُ  اخذ کرده است.

شیخ نجم الدین  کبری  که از اکابر  عرفاء و کاملان اولیا بوده است  از خط خود نقل میکند:

« صحبت شیخنا الامام عماد بن یاسر و هو  صحبت الشیخ ابوالنجیب سهروردی و هو صحبت الشیخ  احمد الغزالی و هو صحبت الشیخ ابوبکر نساج و هو صحبت الشیخ ابوالقاسم الگرگانی وهو صحبت الشیخ ابوالعثمان المغربی و هو صحبت الشیخ ابوعلی الکاتب و هو صحبت الشیخ ابا علی رودباری و هو صحبت الشیخ الجنیدو هو صحبت الشیخ سری سقطی و هو صحبت الشیخ المعروف الکرخّی و هو صحبت الشیخ الداؤد الطایی و هو صحبت الشیخ الحبیب العجمی و هوصحبت الشیخ الحسن بصری و هو صحبت سیدنا علی بن ابی طالب  کرم الله وجههُ و هو صحبت  سید المرسلین  و خاتم النبیین محمد مصطفی صلی الله  علیه  واله و سلم.»

آقا مرزا احمد  وحید الاولیا  قدس سره در کتاب  اوصاف المقربین  می نویسد که : سلسله مولانا جلال الدین  رومی بلخی  بواسطه شمس تبریزی به بابا کمال جندی  و از او به شیخ نجم الدین کبری می رسد ، بنا بر این طبق  نوشتۀ کمال الدین  حسن خوارزمی  مولف جواهر الاسرار  از دو طریق به سلسلۀ رضویۀ کبرویه ، معروفیه و ذهیبیه  و شیخ نجم الدین کبری خیوفی  خوارزمی (617ه) اتصال پیدا میکند به : اول  از طریق پدرش مولانا بهاءالدین ولد  بلخی و او از نجم الدین کبری و او از عمار یاسر  بدلسی واو از ابو نجیب سهروردی  واو از شیخ احمد غزالی (527ه) و او از ابو بکر نساج  طوسی و او از شیخ ابوالقاسم گرگانی و او از ابو علی کاتب مصری و او از سری سقطی  واو از معروف کرخی  آداب سلوک و معرفت را به تصریح رسالۀ قشیریه  از علی بن موسی رضا (رض) فرا گرفته است  و دوم از طریق شیخ شمس الدین  تبریزی بواسطه بابا کمال جندی  به شیخ نجم الدین کبری و همانطور تا به حضرت صدر رسالت  (ص) اتصال طبق فوق صورت میگیرد .[ب‌]

به قول  عطا الله تدیّن در کتاب "مولانا و طوفان شمس" حضرت  مولانا خداوندگار بلخ مرتبت  شناخت خود را در حضور شمس به درجۀ شناخت از کائنات رسانیده بود که بیشک  پروردگار خود را نیز در این خود شناسی با ذره ذره از وجود خویش شناخته و احساس کرده بود.

                    مولانا در شش دفتر  مثنوی  در مراتب شناخت و سیر  روحی که بمقام فنا فی الله  خویشتن را رسانیده بود ، عارفانه  و عاشقانه  تصریح کرده و این مدارج را شرحه میدهد  او در این مقام میگوید:

 

چون رو بمعراج آورم از هفت اختر بگذرم

چون پای بر گردون نهم ، هم چرخ چنبر بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل ،از بیخ وصلش بر کنم

گردون اگر دونی کند ،گردون گردان بشکنم

 

مولانا  در مورد رسالت شمس از زبان خودش چنین سروده است:

 

آمده ام که تا بخود ،گوش کشان کشانمت[ت‌]

بی دل و بی خودت کنم ، در دل و جان نشانمت

آمده ام بهار خوش ،پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت ، خوش خوش ومی فشارمت

آمده ام که تا ترا ، جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان ، فوق فلک رسانمت

گل چه بود؟ که گل تویی، ناطق امر کُل تویی

گر دگری نداندت ، چون تو منی بدانمت

صید منی شکار من، گرچه ز دام  جسته ای

جانب دام باز رو ، ور نروی برانمت

از حد خاک تا بسر ، چند هزار منزلست

شهر بشهر بردمت ،بر سر ره نمانمت

نی که تو شیر زاده ای، در تن آهوی نهان

من ز حجاب آهویی یکرهه بگذرانمت

 

شمس مولانا را  مانند خودش  شیفتۀ  تجلیُات طبیعی  عالم هستی میداند. اما نیک آگاه بود  که خانواده و نیاکانش  همه از جور و ستم بد سگالان ، شهر دوست داشتنی بلخ را که به هزار جان ارزش دارد  ترک گفته و در قونیه جلای وطنی اختیار کرد . همانطور شمس خود نیز آوارۀ سرگردان بود که در آخرین سفرش به قونیه از ضل  مولانای بزرگ به «کیمیا» رسیدو چه بد تر که آنهم رهایش کرد و ترک جان گفت و شمس همانگونه آواره و سرگردان ودر هالۀ از ابهام بماندو کسی سراغش را نتوانست بیابد.

و در جای دیگر  به بزرگداشت از شخصیت  مولانا شمس الدین تبریزی فرموده است:

 

بخدائی که در ازل بودست

حیّ و دانا و قادر و قیوم

نور او شمعهای عشق فروخت

تابشد صد هزار سّر معلوم

از یکی حکم او جهان پُر شد

عاشق و عشق و حاکم و محکوم

در طلسمات شمس تبریزی

گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی

از حلاوت جدا شدیم چو موم

همه شب همچو شمع میسوزیم

زآتشش جفت و انگبین محروم

     در فراق جمال او ما را

جسم ویران و جان دراو چون موم

  آن عنان را  بدین طرف برتاب                                       

  زفت کن پیر عیش را خرطوم

بی حضورت سماع نیست حلال                   

همچو شیطان طرب شده مرجوم

   یک غزل هیچ بیتو گفته نشد                                         

      تا رسید آن مشرفه مفهوم

       پس بذوق سماع نامۀ تو                                          

   غزلی پنج و شش بشد منظوم

    شام ما از تو صبح روشن باد                                      

   ای بتو فخر شام و ارمن و روم

 

و اما  دکتر عبدالحسین زرین کوب در کتاب "پِله پله تا ملاقات خدا  نیز در مورد غیابت و خموشی مولوی اینطور فرموده اند:

                      "مولانا از همان اولین روز های  دوستی با شمس برای اینکه  اوقات وی توسط طالب العلمان  مشوب نگردد و از تردد آنان در امان بماند  خانه و مدرسه خود را رها کرد . و بخانه زر کوب قونیه رفت و( درین بزم نو عاشقانه) بجز صلاح الدین زرکوب که خود از شیفتگان مولانا بود و حسام الدین چلبی  کسی دیگری مجال رفت و آمد نیافتند و در خانه صلاح الدین کتاب و دفتر جایی نداشت  و مولانا هم که عادت بمطالعه داشت آن را در صحبت شمس از خاطر برده بود . نگاه شمس  که سرشار از انوار روحانی  و لبریز از اقوال  بر لب نیامدنی بود  او را به آنچه وی  از زبان کتابهای گنگ  و پیر و عبوس  نمیتوانست بشنود  آشنا میکرد . خلوت سه ماه یا بیشتر طول کشید  و در این مدت خانواده مولانا که لاجرم از محل اقامت مولانا  آگهی داشتند ، بندرت به آنجا رخصت رفت و آمد  پیدا کردندو... 

                      نا خرسندی مریدان و طالب العلمان نه از آن بود  که درین خلوت  انها از درس و عظ و کتاب و دفتر محروم مانده اند ، بلکه از آن بود که میدیدند  از وقتی مولانا  شمس را با خود در خلوت برد- شیخ استاد  پیش او نو آموز  گشته بود." و باقی وقایع را همانند فریدون سپهسالار در کتاب خود نقل میکند .

                      "آنچه در طی این خلوت  طولانی از آن کس که واعظ منبری  و زاهد کشوری بود ، عاشق کف زنان  و نو آموز خاموش  و بی زبان ساخت ، مغلوبیت عقل  در مقابل قلب  و بیهشی متواضعانۀ خاصگان در وجود اخص بود . لیکن زبان  انسانی که ترجمان مدرکات  عادی اوست  و هر گز برای گونه گون پریشیدگیهای بحرانی  و پیچیدۀ روح و قلب  نمیتواند تمام محتوای واقعیات وجدانی  را در ظرف لفظ و عبارت خالی کند  برای این  حال که در مرز های بین جنون و تأّله این سو و آن سو می شد ، جز ((عشق)) هیچ  تغیری دیگری  نمیتوانست پیدا کند ، چیزی که خود مولانا هم  جز بان نام  برایش ممکن نبود  آنچه را نسبت به شمس  احساس میکرد تعبیر کند. این حالت یا عشقی که مولانا را به جانب شمس میکشانید عشق یگانه و بی مانند  و ماورای تجربۀ عادی  که خاص را به اخص می پیوست  طالب کمال را  به کامل طالب متصل میساخت. که این حال را مولانا عشق میخواند ، و مریدان و یارانش هم به همین لفظ تعبیر میکردند . زرین کوب  معتقد است که لفظ عشق در  متعالیترین  مفهوم  انسانی خود ، جز سایه بیرنگ  و یا شبح اثیری  از واقعیت  این حال را نمیتواند تصویر کند . ارتباط او  با شمس  حالی ورای توصیف بود  چیزی بود که طالب را  در مطلوب محو میکرد ، عاشق و معشوق را اتحاد معنوی میداد ، و هر دو را  در کمالی بر تر  به ماورای  هویت محدود خویش می کشانید.

                    این عشق ، آنگونه که در وجود مولانا  ظاهر شد  شعلۀ بود سوزنده  که عقل و ادراک را در نور تابناک  نوعی الهام  طعمۀ حریق کرد ، او را از خودی خویش جذا کرد  و در وجود  مطلوب مستهک و فانی نمود .عشق مولانا یک طغیان عظیم  مقاومت نا پذیر روح بود . بر ضد عقل ، بر ضد آداب، و بر ضد تمام مصلحت جویی ها ی عادی . بدون این طغیان ، اتحاد با حقیقت شمس ، اتصال با عالمی  که در آن  سبحانی و سبحانکتناقض ندارندبرای وی ممکن نبود . این عشق با آنچه در زبان عام عشق نام دارد  شباهت نداشت ، فنای کامل در اکمل  و انحلال خاص در اخص بود. مولانا در وجود شمس  جسم عنصری  و حتی روح جوهری نمیدید . تجلّی روح ، تجلّی نور و تجلّی ذات  را که بچشم دیگران   نمی آمد  مشاهده میکرد  و متابعت بی قید  و شرط  از اشارت و ارشاد  او را بر خود لازم می شمرد، و خلوت باو را خلوت با خدا می یافت."[2]   

 


 

14-مناقب العارفین  ، افلاکی ، (انقره ) ، جلد دوم ، ص، 629.

[2] پله پله تا ملاقات خدا (در باره  زندگی و اندیشه و سلوک مولانا  جلال الدین خداوندگار بلخ) –(تهران، نتشارات علمی  چاپ بیس و چهارم1383،چاپخانه مهارت ) صص114-118.

2-جواهرالاسرار و زواهرالانوار شرح مثنوی – کمال الدین حسین بن حسن خوارزمی-(موسسه انتشاراتی  مشعل اصفهان)

3-نردبان  آسمان – واصف باختری (کابل 1368-افغانستان ، موسسه انتشارات  بیهقی)

4-مناقب العارفین افلاکی هم عصر مولانا جلال الدین محمد بلخی چاپ انقره.


 

[أ‌] ـ قصه ایست  که در دفتر ششم مثنوی بنام  قلعه هوش ربا یا ذات الصور آورده شده است و با  پدرود حیات  خداوندگار بلخ  قصه نامه این عشق و دفتر ششم نا تمام میماند.

[ب‌] ـ از کوچه عرفان ، تالیف  ، نگارنده ، سال 1386، مزار شریف ، افغانستان ، صص،55الی 62 .

[ت‌] ـ وارسته ای از تبریز،مولانا و طوفان شمس ، عطا الله تدیُن، ص،44، رک : دیوان کبیر شمس

 


بالا
 
بازگشت