نجيب
 
خدايا من چه کردم تو زمن ناراض هستي
به هر سو رو کردم در برايم باز بستي
اول مهر دلم را بر دل آن  ماه بستي
که بعدي آن دلم را از سر ماه روح شکستي
 
 
همه دنيا زمن خوش بخت تر بود
محبت گر همي کردند بسر بود
منم اکتي ز آنها را بکردم
چه دانستم که بد کردم
 
دلم از سوز يارم درد دارد
چه دانستم که او دل سرد باشد
دلمرا او شکسته خود بخوابد
مرا تا صبح مردان خواب نماند
 
دلم ميخاد بگريم مثل دريا
وليکن شرم دارم از دوستها
دلم چون کاسه خون گشته ولا
نميتانم بريزم من اشکها
 
الا يارجان چرا کردي محبت
محبت است خودش يک درد و دهشت
اگر حرف مرا تو گوش داري
خودت را از محبت دور داري
 
 

 


بالا
 
بازگشت