دکتورمحمد شعیب مجددی


 

خیمه نشینان

 

برسر گور غریبان نه غمی نه ماتمی

نه نشان و نام بینی نه صدای همدمی

از جفای روزگاران بیکفن بیچارگان

زیر پای این و آن نا لان و گریان در غمی

شب که بر روی جهان چا در ز ظلمت گسترد

در بسا ط چشم بیماران نیابی جز نمی

در فضای خسته و تاریک و غم انگیز کمپ

نه زغمخواری پیامی، نه به زخمی مر همی

در دل سوزان خیمه، نه غذا و نه دوا

کودکی جان میدهد چون مرغ بسمل هر دمی

کاشکی میمردم اندر صحن آن کهنه سرای

زین همه جور و جفا آرام میگشتم کمی

سینه ام در زیر خاک آرام بُد زین زندگی

نه غمی، نه شادیی ،نه زآدمی، نه زعالمی

بر سر لوح مزارم نقش دارید این سخن

در دلش هرگز نبودی نقشی از بیش و کمی

وای ا ز یا ری یا را ن سفیه  و  بیخرد

وای برآن سر که شد خم ازبرای آدمی

 

 


بالا
 
بازگشت