د. احد وفا معصومی

                  

               آخر برآید آفتاب

 

ترکِ هدف باید نکرد ، هر قفل آخر واشود

جوینده می یابد کلید ، گم گشــته ها پید اشود

سربرزند از ابرها  ، مهر ِصــــــفای آرزو

خندان شود هرسو چمن، آن تیرگی رسوا شود

پای خطر با عزم ِجزم ، با آگهی ،  باید فسرد

تا آنچه از دست داده ایم ، ازماشود، ازماشود

گر قطره ها یکجاشوند وزصدق دل همراه شوند

آخر یقین تک آب ها، دریاشود،  دریاشود

باید زمین آماده کرد، تخم بدیعی زرع کرد

از رحمت ِ آمادگی ، هرسو وطن زیبا شود

ازسعی و قصدِ پشتکار،ازکشف راز وابتکار

هر دانۀ کار وعمل ، صد خرمن  والا شود

درکوه و دشت این وطن صدها گوهرآماده است

الماس می باید شدن، تا پاره روهینا شود

ارض وسما آواره اند، درکارها بیچاره اند

ما میرویم در آسمان ، گر خواست ها پویا شود

گوید بسا کس شعر ِتر، درمتن ومضمون معتبر

در وزن واحساس وخیال  کوشیده ام معنا شود

بشنیده ام ازعالمان  ، وز کارکردِ مردمان

باعشق مشکل حل شود وندر ( وفاً ) اعلی شود

« مأیوس مباش آخرین کلیدی که درجیب داری شاید که قفل را بکشاید »  ناپلیون

         


بالا
 
بازگشت