استادواصف مغربی

 

 

ملتی که قبراش

منارگمنام شده

روزروشن

سیاه وتاروشام شده

هستی اش

 درغارهای مجسمه بودا

غارنشین

درجسجتوی طالب

همچو شیرغران

طومارانجره بازمی کند

عشق پای کفیده های بی موزه را درسردارد، که

تن شان درخیابان هامتلاشی شده

پارچه های وجود شان

نفرت ازبهشت دارد

جنازه ی شان را

دود،آتش وخاکسترمی خواند

تابوت شان رابرشانه بادمی کشد

درفضای فراموشی دفن می کند

مرگ شان سبکتراز پرکاه است ،لیکن

آه ی بازماندگانشان به سوهان می ماند، که

برنده تیزمی کند،در

دست انتقام می دهد

که بانوک برچه تاریخ بنویسند

 

 


بالا
 
بازگشت