حکایتی از یک حقیقت

 

میراحمد لومانی

 

 

شب تاریک فروردین،  برامدروستا ئی پیر از خانه اش

عصا ئی و بدستش فانوسی همرا

خمیده قامتش از رنج های تلخ ایامش

برامد تا وضو یش تازه بنماید

 

او پا بگذاشت در بیرون

چه وحشت زا ،شب تاریک

که ابر و بادو باران سخت بازی داشت

نی ماه ئی ،نی ستاره

دریچه های گلین نیز در خامو شی مطلق

و روستا غرق خواب و شب همه بیداد میدارد

وجغد شب زدورادور گهی فریاد میدارد

و زان دور ها ،

چراغ اته ،زیور سو سو میزد

درون پیچ وتاب باد و مرگ سرخ فانوسش

بلر زید دست پیرش و درنگ بر عصا چوبش ،

دعا ئی زیر لب خواند و براه افتاد

وناگه برسرش کوبید چماق سخت درد الود

وفریادی و واویلا

مرا کشتند نا مردان به نا مردی

کجا ئی مادر نوروز ،کجا ئی زن خدا حافظ که من مردم،هلا لم کن

و خون از فرق بر رویش ،زرویش تا به زانویش

و مردان با تبر ،یاباتفنگ و دانگ

دلیران همچو شیری ، همچو تیری دردل شب هی رها گشتند

که یابند دشمن نامرد

ولیک انجا نبود دشمن

یکی میگفت ،این کار از حمید شیطو ست

و ان دیگر که این کار از خداداد است

وخونین دل همی گشتند پی دشمن  ولیک انجا نبود دشمن

 

برامد افتاب گرم وروح انگیز فروردین

طلوع جان فزا ،دلکش ،این اعجاز خالق یکتا

بپاشید نور درهرجا

کنار کلبه گلین بیل بود و خون فرق اته ئی نوروز

که خود بگذاشته بود پابرسر بیلش،،،واین افسانه ئی از زنده گی ماست

 

م لومانی ،مینسک بلا روسیه

 

 

*****************

 

ویرا نه اباد

 

در این ویرانه ابادی که نامش نیز افغـــــــــــــــــان است

خراب اباد این وادی که گـــــــــــــورش نیز ویران است

به شهرش شهره شد شـــــــــــــــیاد وبرمنبر پدر را جهل

نی اسلامــــــــــــــش اسلامیست نی ملایش مسلمان است

چه حلــــــــــق اویز ازادیست چه رقص شاد ابلیس است

چه درد الود  و چی غمگین در این وادی که انسان است

زبان کامبـــــــــــــــــــخشی را ز کامش میکشند بیرون

عدالــــــــــــــــــــت بر سر دارو شب شام غریبان است

صبا گر میــــــروی سویش بخوان حمدی به هر کویش

که در هر پیچ هر کویش دران یک گــــور انسان است

خراب اباد این وادی که گـــــــــــورش نیز ویران است

دراین ویرانه ابادی که نامش نیز افــــــــــــــــغان است

 

میراحمد لومانی ،مینسک،بلا روس

 

 


بالا
 
بازگشت