زندگی نامه استاد خلیل الله خلیلی از زبان خودش

من نمی دانم که این زندگی خودم را زندگانی نام گذارم یا مرگ ، هنوز حل نشده است که این خواب عدم که مادر آنجا میرویم زندگانی حقیقی آنجاست یا این که چند روز در اینجا سرگردان و آواره هستیم  بهر حال به قول مرزا عبدالقادربیدل:

 

اشک یک لحظه به مژ گان با راست

                                        فرصت عمر همین مقدار است

من در سال 1320ه ،ق، در شهر کابل در کنار رود خانه ی مبارک  آن شهر زیبا  و محبوب مان در خزان سال به دنیا چشم کشودم . منزل ما در باغ جهان آرا بود ،باغ جهان آرا  را جهان آرا بیگم عمه ی ظهیر الدین بابر شهشاه  مغول آباد کرده بود.و از وقت جهان آرا بیگم یک درخت پنجه چنار بزرگ در آن باغ مانده است که هنوز هم وقتی آوان طفلی من یادم می آید که آن برگها وقتی به زمین میریختند و با باد خزانی بر دور درخت می          ر قصیدند ما اطفال خورد آنجا بازی میکردیم سرود چنار را می خوانیم

قو قو برگ چنار                             دختر ها شسته قطار

می چند سنگ سفال                        میخورند دانه انار

هنوز باغ موجود است . من هفت سال عمر داشتم  که مادر بزرگوارم من چشم از جهان بست.هنوز گر م بود جای بوسه ی که بر آن نهاده ما در مشفق به روی چشم و سرم.  یازده سال از عمر من نگذشته بود که پدر مرا امان الله خان بدون محکمه به قتل رساند، پدر من یکی از رجال بزرگ دوره امیر حبیب الله خان سراج الملته والدین بود و به لقب مسفوفی المما لک . شاید آخرین کسی که در افغانستان لقب – مسفوفی المما لک داشت پدر من بود علاوه بر وظیفه مسفوفی المما لک خان و بزرگ یک قبیله بزرگ افغانستان هم بود و وقتی پدر مرا کشتند تمام هستی و زندگانی و دارایی ما را ضبط کردند و مرا در یک حویلی محبوس ساختند و به دهن در حویلی پاسبان مقرور کردند که هیچ کس به حویلی داخل نشود و  من هم اجازه بر آمدن نداشته  باشم من و دو برادر کوچکم و خواهرم در آن حویلی دو سال به تنهایی ،بیچارگی ،گرسنگی،در کمال فقر و ذلت بسر بردیم هیچ نفهمیدیم که من در عمر یازده سالگی چه گناه کرده بودم که در زندان باشم .

در یازده سالگی به شفاعت مردم مرا از کابل تبعید کردند در یکی از روستاهایی 50 کیلومتری شمال کابل  در قلعه مادری من بنام صدق آباد که به روی یک پشته بود در آنجا هم امر حکومت بود که هیچ کس باز هم با ما رفت و آمد نکند و همه عشیره که از مادرم و پدرم بود نداز ترس حکومت با ما هیچ کمک کرده نمی توانستند حتی من خود گوسفندان میچرانیدم و برای زمستان خار می بریدم و در کمال ذلت و پریشانی زندگی میکردم ،از مدرسه و کتاب و از همه چیز محروم بودم و من دروس ابتدایی خود را در وقت حیات پدر خود در منزل خودما خوانده بودم آن وقت مکتبی بنام حبیبیه در کابل تا سیس شده بود و یک فرع مکتب حبیبیه را پدر من در خانه ی خود آورده بود من در آنجا دو سه سال درس خواندم و مکتب صرف را تمام کرده بودم و مکتب نحو را تا شمه و حساب را هم قسمتی خوانده بودم یعنی جوانک با سواد شده بودم بعد از آن امان الله خان امر داد  و ما را به مکتب بردند  و سه سال هم در مکتب بسربردم و وظیفه ی که به من داده شده بود معلم بودم . در یک مکتب و ماه سی (30)روپیه کابلی به من معاش داده میشد شاید 30 روپیه معاش یک ثلث دالر هم نمی شود  وبا این 30 روپیه من زندگانی خود و فامیل خود را تامین میکردم و بعد از آن در کوهداغ من یک مقدار از زمین و ملک پدری ما را به ما پس دادند که آن هم نهایت کم بود باز در مورد من حکومت راپور دادند که این آدم میخواهد ذهن بچه ها و شاگردها را مسموم بسازد و این دشمن حکومت است این معلمی میکند و در عین تعلیم میخواهد  که مردم را به خلافت حکومت تحریک کند مرا به کابل بردند و در وزارت مالیه به حیث کاتب یعنی کارمند و زارت مالیه مقر کردند و در حقیقت من زیر مراقبت بودم و در ده یال حکومت اعلیحضرت امان الله خان به کمال پریشانی  و به کمال محرومیت از تمام حقوقانسانی در کابل بسر بردم تا اینکه انقلابی در افغانستان شد و ملت افغانستان به خلاف امان الله خان شدند و علت بزرگ بر خلافی ملت افغانسان این بود امان الله خان که استقلال بخش افغانستان است چرا حالت ملت بخارا را در این مصیبت نمی بیند و بجای اینکه با حکومت روسیه جنگ کند با حکومت روسیه دست دوستی داده و این دادن دست دوستی امان الله با روسیه سبب شده است که دیگر قسمت های ترکمنستان و تا تارستان (؟) را دولت شوروی تصرف کند. البته  ذهن ساده مردم درست به مشکلات حکومت نمی فهمید . این خشم ملت افغانستان سبب شد که یک  جوان از کوهدامن یعنی از شمال کابل بنام "حبیب الله" مشهور به "بچه سقاو"آمد وتخت وتاج را از امان الله خان گرفت و امان الله خان را سرنگون کرد.من به او "حبیب الله"دوعلاقه داشتم  علاقه اول این بود که در باغ پدر من در حسین کوت باغبان بود وعلاقه دوم این بود که امان الله خان را از تخت وتاج انداخته بود و به مجردی که آمد به کابل به سر تخت نشست او آدم بی سواد اما باوفا  او آدم بی سواد  اما با ایمان ،او آدم بی سواد اما شجاع  مرا به در بار خود احضار کرد و مرا به حیث سر منشی خود مقرر کرد من چند وقتی با حبیب الله بودم در کابل و بعد ا رفتم به مزار شریف و تا آخر در مزار شریف بودم . آنجا روسها یک حرکتی کردند  آمدند تا مزار شریف را بگیرند به نام طرف داری امان الله خان اما امان الله خان یک جوان مردی به خرج داد و گفت من نمی خواهم تخت و تاج خود را به ذریعه روسها بگیرم و روسها از افغانستان وا پس رفتند . بعد از آن وقتی که حکومت حبیب الله سقوط کرد رفتم به هرات .  هرات شهر علم بود ، شهر فضیلت  بود ، شهر دانش بود و واقعا هنوز چراغ جامی در هرات روشن بود و. مردم شعر دان و شعر فهم  و عالم و دانشمند  و ذکی در هرات موجود بود من در آنجا دوستانی پیدا کردم ، اندک اندک شروع کردم در هرات به  شعر گفتن و طبع شعر من در هرات آغاز شد ،اگر چه من شعر را بعد از آنکه پدر مرا کشته بودند  ناله های که می خواستم  بکنم آن ناله ها را موزون میکردم و شعر می شد ولی هنوز شعر های قابل ذکر و قابل ضبط نبود. در هرات همان استعداد زنده شد به توجه مردم هرات و بعد از آن آمدیم و نادر شاه پادشاه افغانستان مراعفو کرد و آمدیم به کابل و در صدارت افغانستان به حیث مدیر یعنی منشی در صدارت کار میکردم سیزده ساله بودم و بعد از آن مردم کز که یک قبیله افغانستان است در مقابل حکومت شورش کردند و من و او (جنرال عبدالرحیم خان)و تمام خانواده ما را خیال کردند که ما درین تحویل شامل هستیم لهذا ما را به زندان بردند و من یک و نیم سال در زندان بودم و باز مرا تبعید کردند به قند هار . و باز سر دار شاه محمود خان مرا عفو کرد و پس آمدیم به کابل و منشی کابینه شدم  وزیر مطبو عات شدم و وزیر مشاور در بار پادشاه افغانستان شدم و بعد از آن من سفیر شدم به جده و بعد به از آن سفیر شدم به بغداد . علت رفتن  من به جده این بود که وقتی کمو نستها در کابل حرکت شروع کردند و مظا هرات خیابانی در کابل شروع شد من به این فکر آمدم که ما هم باید مردم را به دور خود جمع بکنیم یک جمعیتی ماهم داشته باشیم که هر وقت کمو نستها ادعایی بکنند در باب افغانستان ما حاضر باشیم ،اکثرا منورین  افغانستان با ما متفق شدند و ما یک حزبی ساختیم بنام جبهه ملی و بعضی علمای دینی افغانستان و داکتر ها و پرفیسر ها با ما متفق شدند و یک روز نامه هم کشیدیم بنام "وحدت"  اما روسهافشار آوردند به حکومت افغانستان و گفته بودن این آدم به کابل لازم نیست از این جهت مرا تبعید کردند به جده که من رفتم به سفیر شدم و باز در بغداد سفیر بودم علاوه از بغداد سفارت دمشق و سفارت اردن و سفارت شیخ نشین های خلیج هم به عهده من بود  تا اینکه حکومت نور محمد تره کی آمد به کابل  و همان روز که رادیوها این خبر را گفتند من از وظیفه  استعفا دادم و تلگراف کردم به کابل که دیگر وظیفه سفارت شما را انجام نمیدهم  شرم داشتم که من نمایندگی از حکومتی بکنم که دست نشانده روس است ، نمایندگی از حکومتی بکنم که استقلال افغانستان را فروخته ،نمایندگی از حکومتی بکنم که گیسوان ما در وطن را دست دشمن داده است . در این وقت بایک بیماری شدید معده گرفتار بودم رفتم به آلمان غرب و هیچ پولی در اختیار هم نداشتم به من علمای بغداد کمک کردند البته حلقاب علمی بغداد ،رفتم به المان از المان رفتم امریکا خود را معالجه کردم در آنجا شروع کردم به فعالیت ها در مقابل ملل متحد و در مقابل سفارت روس و کارهای انجام دادیم و بعد از آن با توجه جناب مجاهد بزرگوارم استاد بانی که از دوستان دیرین من بود به من ویزه پاکستان میسر شد و ما آمدیم به پاکستان . و این هفت هشت سال است که در پاکستان هستم و افتخار میکنم که در جمله مهاجرین افغانستان هستم ،چون با ادبیات آشنا بودم  و کتب خوانده بودم و مخصوصا مثنوی را پدر من دوست داشت و به من هم توصیه کرده بود که مثنوی جلال الدین رو می را میخواندم اندک اندک با آهنگ و وزن ها آشنا شدم و بعد از این تحقیق کردم  شعر را پیش کسی زانو نگذاشتم و تلمذ نکردم خوب خود الهامی که از قلب من آمده یا واقعاتی که در افغانستان موجود شده گاهی همان انفعا لات  انسانی خودش در وصف مناظر طبیعت، در وصف جمال انسان در رسیدن به حقیقت در یافتن راهی برای نجات انسان اشعاری گفته ام و تاسف میکنم که من جوان نیستم دست من به عنان و پای من رکاب اسب نمیرسد و الا من باید در افغانستان می بودم و در سنگرهای مجاهدین می بودم.

نه به سنگش آزمودم نه به خاک در بسودم

                                          به کجا برم سری را که نکرده ام فدایش

 

 

بر گرفته از تارنمای استاد سخن                        http://ustadkhalili.blogfa.com   

    

 


بالا
 
بازگشت