انجنیر حفیظ اله حازم

 

تا یک بهار دیگر

 

در پشت میله های انتظار می ایستم

چون هنوز برگه ورود در دستم نیست

به آبادانیی میخواهم بر گردم

که شکست از هویتش پیداست

و فاجعه هول میزند

به شهری سفر دارم

که سفیر رگبار چراغش شده

و گور محله بازدید

و آدمش چنواری بی نانیست

به سرزمینی بر میگردم

که حقیقت مسخ شده

و از زندگی جوک ساخته اند

و عاطفه را بر سر چوک دار زده اند

همدلی سالهاست کوچ کرده

و خانه اش خرابه زار وحشت

که کلاغها دکان قصابی باز کرده اند

و من هنوز پشت میله ها منتظرم

چون زمین آماده پزیرشم نیست

مزرعه بوی خواب دارد

درخت کرخت کرده

و زمین حوصله شخم ندارد

جنگل اسیر باروت است

و چین تانک ها بگوش زمین لالایی میخواند

زبانها بیگانه

و آدمان از هم بیزار

شهر به ماتم سرا میماند

گویی آخر عصر است

راستش نمیدانم چرا میخواهم بیایم؟

من بهارم

فصلی از فصل ها

و بعد زمستان

خواهی نخواهی به زمینم پرت میکنند

تا یک فصل دیگر اینجا باشم

ولی امسال

برگی از دخولم نیست

و من در پشت میله

انتظار راه میمانم

تا یک بهار دیگر.

 

 

در جنگل

 

میخواستم با تو ابدیتی بسازم

دلم لرزید

که برایت بگویم

سردم است

پناهگاهی میخواهم

اگر دریچه قلبت را بمن بگشایی

تا در تو گرمی را دوباره یابم

از کبودی رخسارت

دریافتم که کلید خانه با تو نیست

و تو با شعله یی دست و گریبانی

که سرما را

یارای آمد در تو نیست

غبار تیره یی چشمانم را پوشید

و برای یک لحظه ترا ازم گرفت

شاید

میخواستم کمکت کنم

در سیاهی عجیبی

خیال زده قدم میگزاشتم

شاید انتظار نسیم را داشتم

و یا در یک کوتاه فرصت

میخواستم دوباره ببینمت

که بگویم

من میروم

در خوابگاهم میخوابم

در جنگل

آنجا میخوابم

آنجا میمانم

 

 


بالا
 
بازگشت