خط ارتباطی میان سه نسل

                                                                                                                            جاویدفرهاد                                                                                                                                                

  

" نیکوس کازانتزاکیس" نویسنده و شاعر فرازدست یونانی در 18 فبروری 1883 میلادی در شهر " هراکلیون" زاده شد و در 26 اکتوبر 1957 میلادی ،از اثر بیماری سرطان خون درگذشت .

او از چهره های برتر ادبی جهان است که افزون بر نگارش ، به جهانگردی علاقه ی بسیارداشت ، از این رو به کشورهای جاپان ، مصر ، چین ، فلسطین ، ایتالیا ، انگلستان ، اتریش ، فرانسه و قبرس سفر نمود و چشمدیدهایش را از رویدداد های واقعی در آثارش، مطرح کرد .

" کازانتزاکیس" آفرینشگریست که تجربه های فردی اش را در حوزه ی دید جمعی تعیمم داد و با توجه به قدرت  ذاتی اش ، دریافت هایش را از زندگی ، مرگ ، عشق و آزادی در عرصه ی درک جمعی گسترش داد.

رمان " آزادی یا مرگ، سیروسلوک ، اودیسه و مسیح باز مصلوب" ، نوشته هایی اند که با تجربه ی تعمیم فردی  برای مخاطبان، ارائه شده اند.

دغدغه ی اصلی" کازانتزاکیس" در بسیاری از نوشته هایش ، دغدغه ی نسل های متعدد انسانی است که با دردهای و نیاز های مشترک همراه است و از همین روست که او به انسان ، به عنوان فردنه ، بل به حیث مجموعه ی از کل نگاه می کند و می گوید :

" هرآن چه انجام می دهی ، در هزاران سرنوشت دیگر نیز انعکاس می یابد

هنگامی که از ترس می لرزی ، ترس تو درجان نسل ها ی بی شمار شاخ و برگ می رویاند و تو با این کار خود ، روح های بی شمار را درپیش و در پس خود تحقیر می کنی " .

همان سان که اشاره شد ، این دغدغه ، دغدغه ی همیشگی و فلسفی انسان است که هماره ذهنش را شلاق می زند.

ویژه گی دیگر در اندیشه ی" کازانتزاکیس" ایجاد خط ارتباط میان گذشتگان ، امروزیان و آینده گان است ، یعنی با این ارتباط و پیوند ،می خواهد درحوزه ی دریافت های مشترک ، نقطه ای را نشان بدهد که سه نسل با تمام دردها و نیازهایشان از آن نقطه ی مشترک آغاز شده اند و رنج ها ، نیازها و آرزوهای شان یکی است :

"این فریاد از تونیست ، این تونیستی که سخن می گویی ، بلکه نیاکان بی شمار تواند که از زبان تو سخن می گویند . این تونیستی که می خواهی و آرزو می کنی ، بلکه نسل های بی شمار فرزندان تو اند که با دل تو می خواهند و آرزو می کنند . "

" کازانتزاکیس" با ارائه این مساله ، اشاره می کند که انسان- با توجه بر مفهوم انسانیت- ازیک نسل و اصل است وهیچ تغییرنژادی،زبانی وجغرافیایی، سدی دربرابرهویت انسانی و جهانی او کشیده نمی تواند و به نقل از حافط:" زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است ".

مفهوم انسانیت از دید " نیکوس کازانتزاکیس" گستره ی بی پهنایی است که درآن  ، انسان ققط با ارزش انسان بودنش ویزای ورود می گیرد و هیچ تفاوتی بر بنیاد نژاد ، زبان ، دین ، ملت و کشور

 نمی تواند مانع ورود  وی به این گستره ی وسیع شود .

برای شناخت بیشتر از نوع نگرش " کازانتزاکیس" بریده یی از منظومه ی " انسانیت " او را که توسط " مسیحا برزگر" به فارسی برگردان شده ، باهم می خوانیم :

 

انسانیت

 

این تونیستی که سخن می گویی و این فقط تبار تونیست که در تو فریاد می کشد . زیراهمه ای نژادهای گوناگون بشری،سفیدوزرد و سیاه ، در تو فریاد می کشندو جاری می شوند .

خود را از نژاد نیز آزاد کن،بکوش تا در مسآعی همه ای انسانیت سهیم شوی . بنگر انسان چگونه خود را از حیوان جدا کرده است ، چگونه کوشیده است تا راست قامت بماند و فریادهای نامفهوم خود را موزون کند ، آتش درونش را زنده نگه دارد و به مغزی که در جمجمه دارد،غذا برساند .

بگذار لبریز از ترحم شوی نسبت به این موجودی که یک روز صبح ، برهنه ، بی دفاع ، بدون دندانهای تیز و بدون شاخ ، تنها با جرقه ای آتش که در مغز نرم او بود ، خود را از میمون جدا ساخت .

او نمی داند از کجا آمده است و به کجا می رود . اما با عشق ، رنج و خونریزی ، می خواهد بر زمین سلطه پیدا کند .

به انسانها نگاه کن و دل بسوزان ، به خودت در میان آدمها نگاه کن و به حال خویش دل بسوزان .

 در غروب پرابهام زندگی ، کورمال ، یکدیگر را لمس می کنیم ، می پرسیم ، گوش می دهیم و برای کمک فریاد می کشیم .

ما می دویم . می دانیم که به سوی مرگ می دویم ، اما نمی توانیم با یستیم . ما فقط می دویم .

ما مشعلی در دست داریم و می دویم . سیمای ما لحظه ای روشن می شود،اما شتابان مشعل را به فرزندانمان وا می گذاریم . ناگهان ناپدید می شویم و به عالم ارواح سقوط می کنیم .

مادر به پیش می نگرد ، به دختر خویش ، دختر ، به نوبه ی خویش ، به پیش می نگرد ، به آن سوی شانه های شوهرش، و به پسرش ، آن ناپیدا بدین سان بر روی زمین گام بر می دارد .

ماهمه مستقیما به جلو نظر می کنیم . تاریکی سنگدلانه ، ما را به سوی خود می کشد ،با نیروهای عظیم و لغزش ناپذیر در پشت سرت نظر بینداز ، چه می بینی ، جانورانی پرمو، خون آلود که با هیاهو از گل بر می خیزند ، جانوران پرمو و خوان آلود با سرو صدا از قله ها به پایین سرازیر شده اند .

این دو سپاه نعره زن ، همچو زنی و مردی ، به هم می رسند و تکه ای گل و خون و مغز می شوند .

نگاه کن : انبوه انسانها ، همچون علف ، از خاک می رویند ، به خاک می افتند و برای آیندگان گودی می شوند . زمین از خاکستر و خون و مغز آدمیان سبز است .

 


بالا
 
بازگشت