نیلاب سلام
یکبار دیگر
پرواز پرستو ها در آسمان آبی دریا
· در پاسخ به دو نبشته
جان شـورِ تلخ پیــــــش تیغ بر جان چـــون دریای شیرین رابخر
ورنمی توانی شـــدن زین آستان باری ازمن گوش دار این داستان
مولانا
سپاس از دوستانی که يکی بر نگاشتهء این قلم « نقد» گونهء سیاسی، شعاری نوشته و ديگری کوشیده با هموار نمودن زحمت بر خویش، «تکمله» و «مأخذ» اولی گردد. البته، به خطابیه های چون « دخترک، معشوقه، بی تجربه، جوان، نویسندۀ تازه وارد، فضل فروش» و امثالهم نمیخواهم بپردازم، زیرا چنین اصطلاحات و آنهم در سطح رسانه ها ، پایینتر از خط مشی فکری و قلمی من قرار دارند.
من که در نو جوانی به اروپا آمدم و با کلتور و فرهنگ اینجا آشنایی حاصل کردم ، هرگز مهر و صفای مردم بی پیرایه و مظلوم افغانستان را از یاد نه میبرم.
من ، نیلاب سلام*، در کابل، در زمان کودکی و نوجوانی با دوستم نیلاب پژواک دست به ابتکار نشر مجله های قلمی به نام های « بهاران » و «گلستان» زدیم که در اندک زمانی نه تنها در میان نوجوانان بلکه فرهنگیان و هنرمندان مان محبوبیت کسب کرد. ( در آن زمان و در آن سن و سال دوست داشتم، چون بزرگان، تخلص مطبوعاتی برای خودم داشته باشم، چنانچه «موج» را به حیث تخلص «مطبوعاتی» برگزیدم. میان نام های نیلاب و موج هماهنگی میدیدم و کار های «ژورنالیستکی» ام را زیر همین نام [ نیلاب موج] انجام میدادم) چنانچه شمار نشر چنین مجله ها در میان نوجوانان و جوانان به بیش از شصت وپنج گونه رسید. اتحادیۀ نویسنده گان جوان و اتحادیۀ ژورنالیستان آن زمان کانکوری را راه اندازی کرد ند و در نتیجه، طی محفل باشکوه مجلۀ « بهاران» من حایز مقام اول گردید. همچنان، در آن روزگار بود که با مجلۀ د کمکیانو انیس، جریدۀ هیواد، مجلۀ سباوون و جوانان امروز همکاریم را آغاز نمودم. نقش رسانه ها در معرفی چهره های ما تاثیر گذار بوده است: از آن شمار محترم اسماعیل فروغی از برنامۀ تلویزیونی « ساعتی با شما »، خانم لیلما از مجلۀ « سباوون »، خانم فریبا آتش از کانون نویسنده گان جوان، محترم نادر بیریا و محترم ظاهر ایوبی از مجلۀ « جوانان امروز»، خانم لیلا سکندری از جریدۀ « پیام »، از طریق انجام مصاحبه ها آفرینش گری ما را باز تاب دادند.
برای نوجوانانی در سن و سال ما این دنیا، دنیایی بود زیبا و پر آرزو ها. احساس میکردیم، از کار های کوچک ما، قدر دانی بزرگ صورت میگیرد و این ما را بیشتر از پیش تشویق مینمود.
در هامبورگ، نشر مجلۀ « بهاران » با دوست فرهنگی، حمیرا اکبری تا یک زمانی ادامه داشت. در کنار پیشبرد دروس با برنامه های تلویزیونی« نای » به سر پرستی خانم بلقیس لودین و انجنیر یما ناشر یکمنش، برنامۀ «ندای زن» به سر پرستی شورای زنان افغان در آلمان و برنامۀ ادبی «سروستان» به سر پرستی شاعر محترم، محمد زرگر پور به حیث گوینده و تهیه کنندۀ مطالب همکاری داشته ام. تحصیلاتم را در حوزه تجارت در شهر هانوور آلمان موفقانه به پایان رساندم . در همین مدت، افتخار فراگیری دروس در وابسته گی با شعر و ادبیاتشناسی نزد استاد دانشور والا گهر، کاندیدای اکادمسین، داکتر اسدالله حبیب مدت دو سال نصیبم گشت. سال گذشته به چاپ کتابم به نام « پرنیان سخن » نایل آمدم و رسالۀ « قدرت و دروغ» را از آلمانی به فارسی دری برگردان نمودم. در سال جاری انجمن زنان شورای مهاجران کشور آلمان در شهر هانوور با لطف و حسن نیت مرا به حیث خانم برگزیدۀ سال انتخاب نمودند و با اهدای تقدیر نامه، سرفرازم ساختند.
بدون داخل شدن به یک پولمیک میخواهم نخست به اشارهء خانم بها، در رابطه با گویا «سرقت ادبی» من اشاره نمایم. آنچه مسلم است این که سرقت ادبی یعنی آوردن نبشته و یا تغییر اندیشهء غیر و جا زدن آن به نام خویش می باشد. این کار هم در غرب رایج بوده و هم در شرق.
اما وقتی نویسنده یی میخواهد حرف خویش را با استفاده از نبشته های دیگران بگوید، هرگاه ذکر منبع آن وجود دارد، در آن حالت بستن اتهام سرقت ادبی به آن ناشی از ذهنی گرایی است. چنانچه، من نام «هاجر» و زیبایی و شفافیت چشمان او را به حیث سمبول آورده ام و با استفاده از جملات لطیف، نویسندۀ موفق،« قادر مرادی »، اندیشۀ خویش را بدان افزوده و تاکید نموده ام که همان « هاجر های که چشمان شان را به...مانند کرده اند[ کیها؟ نویسنده گان. در اینجا؟ قادر مرادی.]،...» به سبب بیان درست جملات از نگاه گرامر چون نویسنده در حالت ماضی و حال داستان را بیان میدارد ، من ترجیح دادم تا جملات را مطابق حالت زمانی متن تغییر دهم و از گذاشتن آن پارچه در ناخنک جلوگیری نموده ام و با مسوولیت در بخش آویزه ها با تذکر نام نویسندۀ داستان یاد آور شده ام که اگر خواننده گان گرامی مایل باشند، در کجا میتوانند، این داستان را در وریانت اصلی مطالعه نمایند. اگر علامۀ «*» را پیش از «... به دست ملیشه های پاکستانی و عرب ...» نه، بلکه بعد آن آورده ام، این نه به معنای سرقت ادبیست. خوانندۀ تیز هوش به این امر واقف میگردد!!!
اگر، در نبشته یی لغزش تخنیکی یا تایپی صورت میگیرد، به آن سرقت ادبی نه میگویند. مثلا خود خانم بها وقتی کلمه «گزارش» را با «ذ» یعنی «گذارش» مینویسد و یا «آسمان و ریسمان» را در ناخنک نمیگذارد، من آنرا اشتباه انشأیی دانسته و برای نقد نگاری به چالش نمی طلبم. اگر قرار باشد پشت هر نقطه برویم ( که کار عاقلانه نیست)، خانم نادیه فضل گفتۀ معروف کانت را چنین می آورد: « در عالم دو چیز از همه زیبا تر است ، آسمانی پر از ستاره و وجدانی آسوده ». در حالی که اصل آن، بر سنگ مزارش در کونیگسبرگ سابق و کالینینگراد کنونی چنین حک شده است: « دو چیز ذهن مرا به بهت و حیرت می اندازد و هر چه بیشتر و ژرف تر می اندیشم، بر شگفتیم می افزاید: یکی آسمان پر ستارۀ که بالای سر ماست و دیگری موازین اخلاقی که در دل ماست».
«میکنم هم من غلط هم میکند جانان غلط
سهو شد استغفرالله میشود قرآن غلط»
از عنوان نوشته ام هویداست که من یک آزاد اندیشم و میخواهم همچو پرستو از آن فراز ها و بلندی ها به پایین نگاه کنم. زمانی که در هوا و در ارتفاعات هستی، نه مانع است و نه رادع. افق تا کرانه ها باز است و تماشا هم آسان. این در زمین است که باید در محدوده ات باقی بمانی و نتوانی همه جا را نگاه کنی. من، حق دارم چنین بیاندیشم و بنویسم. این حق مسلم هر انسان است و من با وجود« این همه رنگ های تماشایی در جهان، همه چیز را سپید و سیاه » نه میبینم.
پرستو در مقال « پرواز پرستو ها...»استعاره است برای اندیشۀ آزاد من ولی چرا از تاشقرغان پرواز را آغاز مینماید؟
من به زادگاه پدری ام میبالم. باغ جهان نمای تاشقرغان از شهرت به سزایی برخوردار بوده است و اگر اشتباه نکنم، کار فیلم افغانی « رابعه و بکتاش » در آنجا صورت گرفته است. این نخستین باری نیست که از تاشقرغان نام میبرم. در نبشتۀ «دستمال آبی را به نسیم باد نوروزی هدیه میدهم \ میسپارم »، چنین آورده ام:
«... دانه های یاقوتین انار تاشقرغان شیرین تر از هر سال مزه دارند, شیرین از هزاران تلخی... »،
در نبشتۀ « وصله زن تنم، قلبم و روانم »، آن گاهی که از دامن مادرم میگویم، تعریف نموده ام: « دامنش از جنس نارنج جلال آباد است و انجیر تاشقرغان؛ از جنس ناک اندراب است و انار قندهار؛ از جنس انگور هرات است و شاه توت شمالی... ».
پرستوی اندیشۀ من که خانم بها به آن خصمانه سیاه خطاب نموده است، پر های دارد رنگارنگ زیرا آن پرستو عاشق است به دیارش و همدرد با غم های مردمانش. حالا اگر به قول خانم بها، نویسندۀ سرشناس و گرامی کشور محترم رهنورد زریاب در جایی از پرستو یا تاشقرغان نام میبرد که من تاکنون با این نبشتۀ ایشان با تأسف آشنا نیستم، آیا این دلیل بر آن شده میتواند که دیگری اجازه نه دارد اندیشۀ همسویی در سر داشته باشد؟ چنانچه، شاعر فرهیختۀ ما محترم بیرنگ کوهدامنی اسم مجموعۀ اخیر شعریش را « من ناله مینویسم » گذاشته. شاید، الهامی باشد از بیت معروف بیدل که چنین آمده:
چه سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم
نیستان صفحه یی مسطرزند تا ناله بنویسم
شاید هم این اندیشه را محترم کوهدامنی در سر داشته است، بی ارتباط به بیت بیدل و اما، آیا این یک سرقت ادبی است؟
ما، گاهی که به ترک افغانستان عزیز مجبور گشتیم، بدون کینه در دل (سیاهی) و اما، اشک در چشم (پاکی) آنجا را بدرود گفتیم. من، از افغانستان، تنها خاطرات خوش و آن گونه که پروین پژواک مهربانم، برایم نوشته بود، خاطرات « برگشت ناپذیر» زیبا به خاطر دارم.
اینجا اولین ارزش هایی را که آموختم انساندوستی (هومانیسم) ، آزاد اندیشی و تالورانس بود. من آموختم که در رنگارنگی جهان انسانها همه یک سان اند. نفرت پراگنی و انتقام گیری مشخصهء انسان مدرن با مدارا و آزاداندیش نیست. من از تاریخ آلمان آموختم
قوم پرستی و نژاد پرستی به جز مرگ، وحشت و نفرت چیز دیگری به همراه نمی آورد. من آموختم که راه برون رفت از آن، گزینش راه گذشت و همکاری، تأمین حقوق برابر برای همه انسان ها سوا از تعلق اتنیکی، زبانی و نژادی آن ها است.
من تاریخم را خوب بلدم. من از زبان و فرهنگم آگاهی دارم و میدانم که چه ها بر این کشور و مردمانش رفته است و چه باید کرد تا دیگر تکرار نشود. امروز وقتی که در امریکا و اروپا نشسته ایم و با نگاشته های شعار گونۀ خود میخواهیم مردم بیسواد، فقیر و عذاب کشیدهء ما را به دور تسلسل باطل جنگ ها تحریک کنیم من که با نسل جنگ، ستیزه و نفرت پیوندی ندارم، با صدای رسا بانگ میزنم که دیگر بس است!
در جایی که از میهنم یاد میکنم، در حقیقت از قلبم یاد میکنم، از زادگاه خونین خودم یاد میکنم و از مردم پر غرور و آزاد منش آن جا یاد میبرم.
هم اکنون، نام کشور ما، افغانستان است. هر گاهی که این نام مبدل گردید به نام های چون خراسان، آریانا، باختر وغیره آن گاه خودم را چنان خواهم نامید. اما، فعلا، سرزمین ما به نام افغانستان یاد میشود و من خودم را افغان می نامم.
و اما، اگر من از افغان اصیل یاد کرده ام، این به خاطری است که من با آنچه هیزم کشان آتش جنگ و خونریزی زیر نام قوم ، قبیله و محل سرها بریدند به خوبی آگاه بودم و خواسته ام تا به آن واژه محتوای جدید بدهم . من هرگونه تعصب کور قومی را که علیه دیگری کینه، عداوت و نفرت میپراگند، راسیستی میدانم. در « عصر اطلاعات» و «جهانی شدن» که جهان به «دهکده» مبدل شده است، تمام مظاهر قومگرایی به حیث آخرین سنگر «هویت یابی اتنیکی» از هم خواهد پاشید!
در تعبیر من «افغان اصیل» معنای شهروند افغانستان را دارد و بس. «افغان اصیل» نه آن افغان است که از پاکستان فرمان میگیرد و یا دست نشاندۀ آی. اس. آی و یا کشور های بیگانهء دیگر است. « افغان اصیل» هر هموطنی است که در دامان میهن پرغرور ما افغانستان زاده شده ؛ در درون فرهنگ موزائیک آن پرورش یافته، اما بدون غل و غش و سیاست بازی « روشنفکرانه» خود را انسان دارای هویت و اصلیت، شرافت، عزت، عاشق به وطن، آشنا با فرهنگ و زبان های مادری، وفادار به اهداف والای انسانی و آشنا با درد و اشک و خون و آه و نالۀ انسان بی نوای دیار من میداند.
مرا در غربت نه با تعلق قومی ام بلکه تابعیت کشورم و افغان بودنم به رسمیت می شناسند. وقتی میگویم افغان، هدفم یک قوم نه بلکه تابعیت یاNationalite است. من میدانم که جریان ملت سازی در کشور ما پس از کودتا های پیهم متوقف گردید و جامعهء بین المللی اکنون میخواهد کمک نماید تا آن جریان از نو ادامه یابد.
آنچه در نبشته ام از ظلمی که بر مردمان اقوام مختلف از جمله پشتون ها رفته و من حساب آنها را از حاکمیت جدا ساخته ام، به هیچ وجه با هدفی که سمسور افغان در کتاب «سقاوی دوم» مطرح میکند ارتباط ندارد. بلکه برای من سالهایی مطرح است که من مهاجر شدم و حداقل به مثل شما از مصونیت جانی برخوردار گردیدم. ولی آن خواهرانم، آن زنانی که ما در اینجا از عقب «برج های عاج» به حال ایشان میخواهیم «اشک تمساح» بریزیم، عمدتا دشمن مشترک دارند: فقر، مرض،جهل، بیسوادی، بی خانمانی و دربدری.
این سخنان، از آن «سنگر نامرئی»؟؟ که در عقب آن مردی خفته باشد، بر نمیخیزد ـ البته من مرد ستیزی شما را درک میکنم! بلکه تراوش دیدگاه ها و اندیشه های زنی است که فرهنگ متعالی کشور های آزاد را، که مدتها در آن محیط ها زیسته ، آموخته و میداند که چگونه آزادانه و برابر با مردان و حتا بهتر از آنان فکر کند. در این جا سخن خودم را تکرار میکنم که در مقالۀ « توهین به چیستی [جنس لطیف] از راه مطرح نمودن کیستی وی» آورده بودم: « زن میتواند بیاندیشد؛ ژرف بیاندیشد؛ ژرف و منطقی بیاندیشد؛ ژرف، منطقی و برتر بیاندیشد».
من، با آن قلم خصمانه که شما به من نوشته اید، نخواسته ام، جواب بگویم لهذا، دفاعیه ام را که بی گمان پاسخیست نه تنها به نشانی دو شخص، بلکه به آن ریشۀ که این اتهامات از آنجا آب میخورند، با تاکید بر حرف شاعر آلمانی، هاینریش هاینه، « بگذار، آنچه میگویند، بگویند، کاروان به راه خود ادامه میدهد. »، بدون اینکه به ادامۀ این دیالوگ علاقمند باشم، به پایان میبرم.
«چه نهی ز ابلهی دل به حدیث ترک و تاجک
که بــه دیــدۀ محبت همه نــور دیــده آید»
14.09.07
* اشاره به حرف مشهور گالیلیو گالیله است که در برابر دستگاه انکیزاسیون حین معرفی اش گفته بود.