نیلاب سلام
پرواز پرستو ها در آسمان آبی دریا
فلک پروازگاه همت آزاده گان باشد
نسازد آشیان در شاخه های پست، شاهینی
داوود سرمد
پنجره ها را گشوده میبینم و آسمان را پاکیزه؛ برگ های سبزینه را بر شاخه های کشیده، شوریده؛ نسیم را نوازنده.
همین که دست بر سینه می گذارم، دریچۀ نیمه باز قلبم ، با یک تیله باز می گردد: من، قلبم را آتشین، شفاف و به دور از هر گونه سیاهی مییابم.
احساس میکنم، حتا در برابر آنانی که شاید باید کینه میداشتم، قلبی دارم ستره و تمیز . من، از آن تغذیه میکنم و جان میگیرم، چه هیچ چیز یکی را به پیمانۀ پروراندن کینه و نفرت در قلب خورد نه میسازد و آزار نه میدهد.
عقده و نفرت در حقیقت نه کسی را که باعث به وجود آمدن "همان " گشته است، بلکه همویی را که قربانی "آن " گشته است، عذاب میدهد.
شماری با خواندن این سطور با خود خواهند گفت: چه ساده میگویم و فکر میکنم.
ساده نه بلکه شجاعانه باید از عهدۀ آن برآمد!
این همان فراز ها و بیشه های باریک پر از سنگلاخ است که در شب تیره و تار و توفانی در آن گام می فرساییم، برای رسیدن به اهداف سترگ و انسانی. برای رسیدن به بلند ترین تیغ صخره باید به کوه پیمایی پرداخت و از راه های پر خم و پیچ گذشت.
درست در موقع که شمار فروخته شده گان، مورد تجاوز قرار گرفته گان، سوخته گان و پایمال شده گان افغان هنوز ایستاد نه شده است و چرخ فلک شراب تلخ زهر آگین را در جام حلق ضعیفان میریزد و همه جا باز جسته و گریخته سخن از افغانستان، کمک ها، نارسایی ها، کاستی ها، آباد کردن ها، برباد کردن ها، مورد تهاجم قرار گرفتن ها، کشتار ها، زد و بند ها و "هزار و یک " رسیدۀ دیگر بلند است، به هر سو که می نگری، باز حرفیست از بی اتفاقی ها. اگر چه هر که به زعم خود، خوان سخن زنی را در باب اتحاد، همدلی و همزبانی هموار میسازد.
درست در هنگامی که طبیعت، دلربا و بی خیال زیبایش را نثار ما زمینیان میسازد و آفتاب، مهربان و گرم می تابد، هنوز هاجر های که چوری های شیشه ای شان مانند دانه های انار شفاف و تازه اند و زیبایی رخسار شان را به یک کوهستان، به یک درۀ زیبا، به یک جویبار شفاف، به درخشنده گی سنگریزه ها و چشم های ستره و صاف شان را به جویبار های خواب که در زیر نگاه شان سنگریزه های زیبا را دانه دانه میتوان دید، مانند کرده اند، به دست ملیشه های پاکستانی و عرب سپرده میشوند و تن برهنۀ جوان و بیگناه شان با شلاق زور دستی و تجاوز لمس میشود*.
درست در همین موقع است که اجمل ها سر بریده میشوند و پر غرور و سر بلند، بی گناه در خاک می غلتند**.
و هم در همین موقع است که مردم مظلوم سرزمین به خون آغشتۀ افغان زیر آتش مسلسل ها و حمله های انتحاری قرار میگیرند و زیر نام های گوناگون یکی پشت دیگری روانۀ گور ساخته میشوند.
و در همین موقع، کودکان نازنین این سرزمین تنها و بیکس می گریند و با دستان کوچک، آستین های بی رنگ و رو و پینه خورده اشک پاک را از گونه های خاک خورده و کفیده به یک سو میزنند. زنده گی به این کودکان بیگناه که هنوز برای آشنایی مستقیم با سختی ها و تلخی های زندگی خیلی کودک اند، آموخته، چه گونه سر پرستی یک خانواده را به دوش گیرند و نان آوران قد خمیدۀ قرن گردند.
درست در همین موقع، شماری از ما چه سبک سرانه هی در پی نفاق پراگنی هستند و با عناوین مجلل و بزرگ مقاله ها را سر و صورت میبخشیم و از این راه به آنها سرخی و سپیده می زنیم. بی اعتنا به این که دگر آن روزگار باید به سر آمده باشد که داشتن قوم، ملیت، زبان، دین و آیین و در نهایت خاستگاه باز بهانه یی گردد، برای فزونی دریای اشک و ماتم انسان استوار دیار من. به قول شاعر،
از دیدۀ زمانه روان است جوی خون
ای دیدۀ زمانه بگو تا چه دیده ای؟
من، یک تاجیک تبار، دری زبان، از دیار بلخ، خودم را با آن کوچی های که در همه جا، حتا در دیار خود شان از سالها بدین سو آواره و مهاجر اند، به نام یک انسان از دیار افغانستان، هموطن و همدرد میدانم. با همان کوچی های که به زبان پشتوی غلیظ گپ میزند و با زبان فارسی دری بلد نیستند؛ در هر ولایتی که میرسند، بیگانه اند و خانه به دوشی ها گویا بر ورق پیشانی ها شان نقش بسته است.
من، خواهر هموطنان پشتاره به دوش پشتون هستم که سالها در زیر خیمه های کثیف و کمپ های بی آب و نان پاکستان خوابیده اند و بدن شان با درد شلاق پولیس پاکستانی آشناست. گرسنه گی کشیده و تحقیر گشته اند. آنها هم به زبان پشتو گپ میزنند. مگر، در این جا مهم است که آنها دری زبان هستند یا پشتو زبان؟
من، خودم را شریک اندوه آن هم میهنی میدانم که در ایران سالها دل سنگ و کوه را شکافته و عرق سایی کرده؛ پر غرور و شرافتمند مزدی کمایی کرده؛ کتک خورده و به دور از کرامت انسانی از آن جا بدون دست مزد به مثل آشغال بیرون ریخته شده است. آیا، برای من شرم نه خواهد بود اگر در این حال بدین بیاندیشم که آن هموطن چه خاستگاهی دارد و به کدام مذهب وابسته گی دارد و به کدام لهجه سخن می راند؟
بیایید، از عنوان های کلیشه یی بزرگ که از ته آنها عقده میبارد، خود مان را به دور سازیم. عنوان های که شاید در لحظاتی معین که آن مقال را به خوانش میگیریم، یک قوم را از جایش بلند نموده بر فراز آسمانها پرواز بدهد و دیگری را پا مال خشم نماید.
با دریغ و درد، همۀ اقوام و اقشار پایینی جامعه قربانی گشته اند: تاجیک، ترکمن، هزاره، پشتون، ازبک، هندو یا مسلمان. این دامن زدنها را استعمار گران و استثمار گران از سده ها بدین سو تجربه کرده و با تاسف پیروز گشته اند. در نتیجه در سدۀ بیست و یک ترسایی، از سرزمین باستانی و پرافتخار افغانستان تصویر حقیقی بیرون داده میشود:
بیسواد، عقب مانده، ویران، آلوده، فلج، خونین و دست و پا بسته.
این در حالی است که کشور های متمدن به سرعت در حال پیشرفت قرار دارند و جهان به روی دستان قدرتمند علم و تکنولوژی هنوز هم قامت می افرازد.
« آنچه بیش از هر چیز مایۀ سر خورده گیست، این است که ظاهرا پس از گذشت سالها نه تنها به پاسخی دست نه یافته ایم، بلکه همچنان در تجاوز به حقوق یک دیگر و در نابودی خود و دیگران اصرار ورزیده ایم...»***
ملامت نمودن یک نهاد، یک جنبش، یک قوم به صورت کل، جایز نیست.
اگر زمامداران کشور، به ویژه یک قوم را بالا کشیدند و امتیازات خاص به آن قایل شدند و بدین گونه در برابر اقوام دیگر کوتاهی صورت گرفت، گناه آن را نه باید به گردن آن قوم انداخت. چه در آن میان مردم نادار و غریب پرور قوم مذکور نیز آسیب دیدند.
دگر، این که حتا در میان یک نهاد سیاسی نا پاک که بعدا به یک نظام سیاسی تبدیل میشود، اشخاص و افراد با تقوای سیاسی و مالی وجود دارند:
1. شماری از آنها بسان قطره در میان امواج پر شور به دریا کشانیده میشوند و خود را نجات داده نه می توانند.
2. برخی دیگر،در هیچ حالتی دست از مبارزه بر نه می دارند. آنها در میان آن نظام به نفع مردم به کار می پردازند و حتا در صدد پاک نمودن آن نظام از اشخاص نا پاک می بر آیند.
پست های گونه گون، در سطوح رنگارنگ در افغانستان شاهد جانشینی شمار کثیر از هموطنان پرهیزگار و پاکدامن از همۀ اقوام بوده اند.
لهذا اگر ما به خاطر یک نظام، همۀ افراد را کلا رد میکنیم، منطقی و انسانی نه میباشد. چه در آن میان، بی گمان همه را، در آن ردیف قرار میدهیم و بدین گونه باز باعث بروز حساسیت ها میگردیم.
گاهی که یک مادر، فرزند نامرادش را با دستان خودش به خاک می سپارد، چه کسی، در آن هنگام خواهد توانست، به خاستگاه او بیاندیشد؟ او انسانی است از تبار شور بختی ها و سرخین کفن ها.
آن گاهی که یک خواهر در آوان جوانی بر جنازۀ همسرش ناله سر میدهد، قلب ورم کردۀ او به هیچ زبان، قوم، ملیت و نهاد سیاسی وابسته نیست. او یک انسان ماتم زدۀ افغان است.
زمانی که پدری، با چشمانش شاهد به غارت رفتن عزت خانواده اش است، او زخمی را در جگر می پروراند. آن زخم، زخمی خواهد بود بر جبین شرافت هر افغان اصیل.
آبروی زیر پا شدۀ یک پدر دردمند افغان آبروی برباد رفتۀ یک هزاره، یک پشتون، یک تاجیک، یک ترکمن و یک ازبک بوده است و خواهد بود.
چه قدر زمان و زدن و بستن به کار داریم تا این اصل را باور کنیم و هضم؟
به باور من، نه باید از این راه در این مقطع حساس زمانی یک بار دیگر آتش نفاق را در میان شعله ور ساخت. این یک خیانت دیگر خواهد بود. روشنفکران، اندیشمندان و قلم به دستان ما وظایف بسیار حساس را در برابر ملت افغان به دوش دارند تا بهره برداری های آگاه یا نا آگاه و دامن زدن ها.
پرستو ها از فضای پاک آسمان باغ جهان نمای تاشقرغان که زمانی جای خوشگذرانی ها و میوه بر چیدنها بود، به سوی بامیان در پرواز میشوند. در بامیان باستانی پر و بال زنان در اطراف کوه زخمی که زمانی تندیس های بودا را در دلش جا داده بود، آرام نه میگیرند و به قصد "عشرت سرای کابل " آسمان ولایت پروان را پشت سر می نهند. تا به آن کابلی میرسند که آن زمانها "مژگان هر خارش "، "ناخن بر رگ گل " میزد " و همان کابلی که " حصار مار پیچش اژدهای گنج " را ماننده شده بود و می ارزید " به گنج شایگان هر خشت دیوارش "****.
پرستو ها، از آسمان لوگر به هوای غزنه میرسند، جای سلطان محمود غزنوی، جای که فردوسی بزرگ، برای نوشتن شاهکارش " شاهنامه " آن جا را بر گزیده بود. از غزنه، دل آسمان را به سوی کندهار می شکافند. در کندهاری که در میوندش ملالی شجاع بیرق افغانستان را بلند کرد و برادران افغان خویش را در جنگ علیه دولت استعماری انگلیس روحیه داد.
پرستو ها، آزاد هستند و در سرزمین کهن پر پر زنان دل آسمان را می شکافند؛ دل آسمان آبی را؛ دل آسمانی آبی دریا را؛ دل آسمان آبی دریای سرزمین مرا.
اگست 2007
آویزه ها
*« عطر گل سنجد و صدای چوری ها »، قادر مرادی. در این داستان هاجر چون هزاران دخت زیبا و بیگناه افغان قربانی مرد سالاری، جنگ و تباهی میگردد. آریایی، بخش داستان ها
**مقالۀ « سرو بلندی تختۀ گور شد»، نیلاب سلام، اشاره به اجمل نقشبندی، خبرنگار آزاد افغان که در ماه حمل سال جاری به دست طالبان سر بریده شد.
***« آدمیت به تمامی انسان بودن»، لیوبوسکایا
**** صایب تبریزی زیبا ترین تشبیهات و استعارات را برای توصیف کابل در قصیدۀ معروفش به کار برده که مطلع آن چنین است:
خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر رگ گل میزند مژگان هر خارش